واپسین نوشته‌ها

چه کسی خواستار این جنگ است؟

نسخه‌ی چاپی (پی دی اف)

 

نوشته‌های دریافتی/دیدگاه‌ها

نوشته‌ی: ولودیمیر ایشچنکو

ترجمه‌ی: بیژن کیارسی

 

تحلیل‌گرانِ طیف‌های سیاسی گوناگون از زمان حمله‌ی ارتش روسیه به اوکراین کوشیده‌اند تا دقیقاً مشخص کنند که چه کسی یا چه چیزی ما را در این موقعیت قرار داده است. عباراتی نظیر «روسیه»، «اوکراین»، «غرب» و «جنوب جهانی» به گونه‌ای مطرح می‌شوند که گویی همگی از پیکره‌ای واحد تشکیل شده‌اند. حتی در میان چپ‌ها نیز اظهارات ولادیمیر پوتین، ولودیمیر زلنسکی، جو بایدن و دیگر بازیگران عرصه‌ی سیاسی درباره‌ی «نگرانی‌های امنیتی»، «حق تعیین سرنوشت»، «خواستِ تمدن» (Zivilisatorische Entscheidung)، «استقلال»، «امپریالیسم» و یا «ضد امپریالیسم»، آن‌چنان بدیهی پذیرفته می‌شوند که گویی این اظهارات، بیان‌گر حقیقیِ منافعِ یک ملتِ همگن هستند. به‌ویژه، این بحث که روسیه ــ یا دقیق‌تر، هیئت حاکمه‌ی آن ــ چه منافعی ممکن است در جنگ داشته باشد، مواضعی افراطی و چند‌دستگی‌های تردید‌آمیزی را به ‌وجود آورده است.

از یک سو، بسیاری گفته‌های پوتین را به‌سادگی می‌پذیرند بی‌آن‌که این پرسش را طرح کنند که «آیا حساسیت او در مورد توسعه‌ی ناتو، یا اصرار او بر این که روس‌ها و اوکراینی‌ها ”یک ملت هستند“، بازتاب‌ منافع ملی روسیه است»، یا این‌که «آیا می‌توان این اظهارات را بیان‌گر نظرات کل جامعه‌ی روسیه دانست»؟ از سوی دیگر، برخی بر این باورند که این‌گونه اظهارات، دروغ‌هایی وقیحانه و صرفاً عباراتی تاکتیکی هستند که ارتباطی با اهدافِ «واقعی» پوتین در اوکراین ندارند. هر دو موضع به نوعی به جای روشن کردنِ انگیزه‌های کرملین، بیش‌تر به نهان‌سازی آن‌ها کمک می‌کند.

امروزه هنگام بحث درباره‌ی ایدئولوژی روسی این تصور پدید می‌آید که بازگشتی به سال 1845 رخ داده است، به زمانی که کارل مارکس و فردریش انگلس به این نتیجه رسیدند که ایدئولوژی آلمانی را بنویسند.

برخی ایدئولوژی رسمیِ روسیه را بازتابی واقعی از ساختار اجتماعی و سیاسی آن می‌دانند و برخی دیگر بر این باورند که به صرفِ گفتنِ این‌که «پادشاه لخت است»، می‌توانند این ایدئولوژی را که گویی حبابی معلق است بترکانند و نظم حاکم را درهم شکنند.

شوربختانه جهان واقعی بسیار پیچیده‌تر است. این‌که پوتین چه می‌خواهد را نمی‌توان با انتخاب فرازهایی مبهم از سخنرانی‌ها و مقالاتی از او با پیش‌فرض‌هایی ازپیش‌تعیین‌شده درک کرد.

فهمِ عمیقِ منافع مادیِ ساختار سیاسی و مشروعیتِ ایدئولوژیک طبقه‌ای که پوتین نمایندگی می‌کند، راه‌گشای پاسخ به این پرسش‌هاست. تحلیل این‌چنینی، به دلایل موجه همواره یکی از اهداف اصلی مارکسیسم بوده است.

هم‌چنین منافعی را که طبقه‌ی حاکم در غرب و اوکراین در این منازعه دنبال می‌کنند «می‌توان» و بهتر است بگوییم که «می‌بایست» به این شیوه تحلیل کرد، اما با توجه به این‌که مسئولیت اصلی این جنگ بر عهده‌ی حاکمان روسیه است منطقی است که روی آن‌ها تمرکز کنیم. اگر درک کنیم که آن‌ها چه منافع مادی‌ای در تجاوز کنونی دارند، می‌توانیم از تفسیرهای سست و سطحی فراتر رفته به چشم‌اندازی گسترده‌تر برسیم. پس از آن خواهیم دید که این جنگ، چگونه در خلاء اقتصادی و سیاسیِ ایجادشده در اثر فروپاشی شوروی در سال 1991 ریشه دارد و چرا پر کردن این خلاء تنها راه برقراری صلح و ثبات در منطقه است.

معنای امپریالیسم چیست؟

اغلب مارکسیست‌ها از هنگام آغاز جنگ، با به‌کارگیری مفهوم امپریالیسم می‌کوشند تا منافع کرملین را توضیح دهند. البته مهم است که به پرسشی پیچیده با تمامی ابزارهای موجود پرداخت، اما استفاده‌ی درست از این ابزارها نیز به همان اندازه مهم است.

معضل استفاده از امپریالیسم در این‌جاست که این مفهوم در واقع درباره‌ی وضعیت پساشوروی بسط نیافته است. نه لنین و نه هیچ‌یک از معاصران او، نمی‌توانستند وضعیتِ اساساً جدیدی را که پس از فروپاشی سوسیالیسم شوروی به‌وجود آمده است متصور شوند. این نسل از نظریه‌پردازان مارکسیستْ امپریالیسم را بر اساس گسترش و مدرنیزاسیونِ سرمایه‌دارانه تحلیل می‌کردند. از سویی دیگر، وضعیت پسا‌شوروی نشان‌دهنده‌ی یک بحران دائمی است که مشخصه‌اش عقب‌ماندگیِ اقتصادی، ضدمُدرنیزاسیون و درحاشیه‌مانده است.

این نکته به این معنا نیست که تحلیل امپریالیسم روسیه درمجموع ارزشی ندارد؛ با این ‌حال در ابتدا می‌بایست مجموعه‌ای از ابهامات مفهومی را رفع کنیم تا این تحلیل ثمربخش شود. بحث درباره‌ی این‌که بنا به تعریفِ منابع مرجع، آیا روسیه‌ی امروز کشوری امپریالیستی است صرفاً ارزشی مدرسی دارد. مفهوم «امپریالیسم» در این‌جا این خطر را در بردارد که دیگر یک پدیده‌ی واقعی را مشخص نمی‌کند بلکه صرفاً یک برچسب غیرتاریخی است. این مسیر به یک همان‌گویی می‌انجامد: «روسیه ام‍ریالیست است چون به همسایه‌ای ضعیف‌تر حمله کرده‌ است و یا پرداخت به این‌که این روش، به یک همان‌گویی از نوع «روسیه، امپریالیست است، زیرا به همسایه‌ی‌ ضعیف‌تر حمله کرده است» و از این قبیل.

تهاجم روسیه را نمی‌توان با انگیزه‌های نمونه‌وار ام‍ریالیستی تبیین کرد: با در نظر گرفتن تحریم اقتصادِ به‌شدت جهانی‌شده‌ی روسیه و هم‌چنین دارایی‌های «الیگارش‌»هایش در غرب، علت این تهاجم نمی‌تواند میل به توسعع‌ی سرمایه‌ی مالی روسیه بوده باشد؛ {علت این تهاجم} نمی‌تواند فتح بازارهای جدید نیز باشد، به‌ویژه چون اوکراین نیز در سال‌های گذشته عملاً در جذب سرمایه‌گذاری خارجیْ ناکام بوده و تنها دارایی‌های برون‌مرزی «الیگارش»‌هایش از این قائده مستثنی بوده‌اند. و کنترل بر منابع استراتژیک نیز به همین ‌منوال نمی‌تواند علت این تهاجم باشد، چرا که نورداستریم2 در آستانه‌ی پایان دادن به نقش اوکراین به‌عنوان کشور ترانزیت گاز طبیعی بود.

از این رو برخی تأکید می‌کنند که این جنگ از منطقی ورای امپریالیسمِ «سیاسی» و یا «فرهنگی» پیروی می‌کند که در نهایت، فرضیه‌ی منسجمی نیست. ما در این‌جا می‌خواهیم توضیح دهیم که چگونه توجیه سیاسی و ایدئولوژیکِ این تجاوز منافع طبقه‌ی حاکم را بازتاب می‌دهد، در غیر این صورت، ناگزیر به فرضیه‌های نخ‌نمایی همچون تلاش برای دست‌یابی به قدرت به صرفِ قدرت، یا خشک‌اندیشی ایدئولوژیک محض خواهیم رسید. معنای این سخن چه می‌تواند باشد؟ طبقه‌ی حاکم روسیه یا گروگان یک تشنه‌ی قدرت و دیوانه‌ی ناسیونال-شوونیست است که به‌طرزی جنون‌آمیز در پی انجام «مأموریت تاریخیِ» بازگشتِ کشورش به شکوه سابق آن است و یا آن‌ها زیادی دچار آگاهیِ کاذب هستند؛ از این رو، نگرانی‌های پوتین درباره‌ی ناتو و انکار حاکمیت اوکراین از سوی او سیاستی را تقویت می‌کند که به‌روشنی با منافعشان در تضاد است.

هر دوی این‌ها نمی‌تواند صادق باشد. پوتین نه دیوانه است، نه تشنه‌ی قدرت نه یک خشک‌اندیش ایدئولوژیک؛ زیرا سیاست‌مدارانی از این دست در فضای پساشوروی در حاشیه‌اند. او آشکارا با جنگ در اوکراین از منافع جمعیِ عقلانی طبقه‌ی حاکم کشورش حفاظت می‌کند. نامتعارف نیست که منافع طبقاتی جمعی فقط به طور ناقص با منافع نمایندگان منفرد آن طبقه هم‌پ‍وشانی داشته باشد یا حتی آن منافع را نقض کند. اما چه نوع طبقه‌ای عملاً در روسیه حاکم است و منافع جمعی‌شان دقیقاً چیست؟

دزدان و وابستگان

اگر سؤال شود که «چه کسی در روسیه حکومت می‌کند؟» گمان می‌رود که پاسخ اکثریت چپ‌ها از روی غریزه «سرمایه‌داران» باشد. شهروندان عادی در فضای پس از شوروی، احیاناً آن‌ها را «دزد»، «کلاه‌بردار» و یا «مافیا» می‌نامند. پاسخ وسواس‌گونه‌تر می‌تواند «الیگارش‌ها» باشد. می‌توان این را به‌راحتی به حساب «آگاهیِ کاذب» مردم گذاشت که حاکمان را با اصطلاحات صحیح مارکسیستی تفسیر نمی‌کنند. با این‌ حال این‌که بدانیم چرا آن‌ها در توصیف نخبگانِ بومی خود بر «دزدی» و درهم‌تنیدگی بخش خصوصی و دولتْ تأکید دارند که کلمه‌ی «الیگارش»، نشانه‌ی آنست، سازنده خواهد بود.

در این‌جا هم‌چنین باید ویژگی‌های پساشوروی را مهم دانست تا بتوان از ابزار تحلیل مارکسیستی، استفاده کرد. طبقه‌ی حاکمِ پساشوروی به‌لحاظ تاریخی، اغلب با کادرهای قدیمیِ دوران شوروی مرتبط بوده است. اعضای این طبقه‌ی جدید دارایی‌های دولتی را ــ اغلب با رقمی مضحک ــ خصوصی کردند، یا به‌اندازه‌ی کافی فرصت داشتند تا سود نهادهای رسمیِ دولتی را به جیب بزنند. آن‌ها از روابط غیررسمی با مقامات دولتی و هم‌چنین خلاءهای عمدی قانون برای فرارهای گسترده‌ی مالیاتی، فرار سرمایه و تصاحب شرکت‌ها به‌واسطه‌ی کارشکنی استفاده کردند.

روسلان دزاراسف، اقتصاددان مارکسیست، اصطلاحِ «رانت‌های درون‌قدرت» را برای این مورد به‌کار می‌برد. او بر هم‌سانیِ میان درآمدهای هنگفتِ بادآورده‌ای که «خودی‌ها» می‌توانند از کنترل خود بر بخش مالی و روابطشان با مقامات ارشد دولتی به دست آورند و عواید ــ به معنای درآمدِ بلاعوض ــ دست می‌گذارد.

با این‌که چنین اعمالی را بی‌گمان در سایر نقاط دنیا نیز می‌توان مشاهده کرد، در شکل‌گیری و بازتولیدِ طبقه‌ی حاکم روسیه از اهمیتی فوق‌العاده برخوردار است، چرا که دگرگونیِ پساشوروی جز فروپاشیِ پرشتابِ سوسیالیسم دولتی و در پی آن بازتثبیتِ ساختار اقتصادی بر مبنای رانت نبود.

متفکران برجسته‌ی دیگری هم‌چون ایوان سلینی، جامعه‌شناس، پدیده‌ای مشابه را با عنوان «سرمایه‌داری سیاسی» توصیف می‌کنند. به عقیده‌ی ماکس وبر، ویژگی سرمایه‌داری سیاسی هنگامی مشخص می‌شود که از موقعیت سیاسی برای انباشت ثروت شخصی استفاده شود. بنابراین، سرمایه‌داران سیاسی بخشی از طبقه‌ی سرمایه‌دار هستند که خصلت ویژه‌ی آن‌ها ناشی از برخورداری از «رانتِ دولتی» است؛ برخلاف سرمایه‌دارانی که به‌دلیل برتری فناورانه یا به‌ویژه استفاده از نیروی کار ارزان در مزیت هستند. سرمایه‌داران سیاسی، مختص کشورهای پساشوروی نیستند، آن‌ها به‌ویژه در جاهایی رشد می‌کنند که دولت به لحاظ تاریخی، نقش اصلی را در اقتصاد ایفا کرده و سرمایه‌ی عظیمی انباشت شده است که اکنون می‌توان به‌صورت خصوصی از آن استفاده کرد. از مفهوم سرمایه‌داری سیاسی استفاده می‌کنیم تا دریابیم چرا استفاده‌ی کرملین از «استقلال» و «حوزه‌ی نفوذ» مهم است و به هیچ‌ عنوان نشانه‌ای از جنونی غیرمنطقی به دلیل ایده‌ای منسوخ به چشم نمی‌خورد.

لفاظی‌هایی از این دست لزوماً بیان‌گر منافع ملی روسیه نیست، بلکه بیش‌تر منافع جمعیِ سرمایه‌دارانِ سیاسی روسیه را بازتاب می‌دهد. انتخاب رانت دولتی برای چگونگی انباشت سرمایه‌های آن‌ها، امری است بنیادین. بنابراین، آن‌ها ناچارند تا دور قلمرویی را که روی آن کنترل انحصاری دارند حصار بکشند؛ آن‌ها تمایلی به تقسیم آن با دیگر فراکسیون‌های سرمایه‌دار ندارند. گونه‌های دیگر سرمایه‌داران، چندان متمایل به «نشانه‌گذاری قلمرو» نیستند یا دست‌کم، نه تا این میزان.

در نظریه‌ی مارکسیستی، مناقشه‌ای طولانی پیرامون این سوال جریان داشته که یوران تربورن آن را این‌گونه به بیان درآورده است: «طبقه‌ی حاکم در زمان حکم‌رانی واقعا چه می‌کند؟»

بورژوازی در کشور‌های سرمایه‌داری، دولت را معمولاً بی‌واسطه کنترل نمی‌کند و بوروکراسی دولتی از سطح بالایی از خودمختاری در برابر طبقه‌ی سرمایه‌دار برخوردار است، هرچند با وضع و اجرای قوانینی به نفع انباشت سرمایه در خدمت آن است. اما درمقابل، این قاعده‌ی کلی برای سرمایه‌داری سیاسی راضی‌کننده نیست. آن‌ها به کنترلی بی‌واسطه بر سیاست‌مداران نیاز دارند ــ یا اصولاً، خود مناصب سیاسی را در اختیار می‌گیرند و از آن‌ها برای ثروت‌اندوزی استفاده می‌کنند ــ و از بسیاری از نمادهای سرمایه‌داریِ رقابتیِ کلاسیک از یارانه‌های دولتی گرفته تا مزایای مقررات مالیاتی یا اقدامات حمایتی بهره‌مند شده‌اند. اما پایندگی و گسترش آن‌ها در بازار، برخلاف سرمایه‌داران سیاسی به‌ندرت به افرادی خاصی که مقام سیاسی دارند و یا احزابی مشخص در قدرت یا رژیمی مشخص وابسته بود.

بقای سرمایه‌ی فراملی به دولتی که پایگاه آن به‌شمار می‌رود وابسته نیست، اما در آن سوی دیگر، سرمایه‌دارانِ سیاسی تنها در صورتی می‌توانند در رقابت جهانی دوام بیاورند که دست‌کم با در اختیار داشتن حوزه‌ای استحفاظی، بدون دخالت خارجیْ بتوانند «رانت‌های درون‌قدرت» را تصاحب کنند.

تضاد طبقاتی در پس جنگ

این‌که سرمایه‌داریِ سیاسی در بلندمدت دوام خواهد آورد، پرسشی بی‌پاسخ باقی می‌ماند. به هر حال، دولت باید منابعی را از جایی تأمین کند تا بین سرمایه‌دارانِ سیاسی تقسیم کند. شبکه‌های بسته‌ی رانتی که به‌ویژه در رژیم‌های پساشوروی که بیش‌تر مبتنی بر این شبکه‌ها هستند، در برابرِ ضرورت مدرن‌سازی و نوسازی‌ در ساختار اقتصادی قرار دارند. همان‌گونه که برانکو میلانوویچ، روشن می‌کند: «فساد، یک مشکل بومی در سرمایه‌داری سیاسی است». با بیانی ساده‌تر می‌توان گفت: «همیشه نمی‌توان از یک صندوق پول دزدید.» پس برای حفظ میزان سود، باید مدل دیگری از سرمایه‌داری را به‌کار بُرد ــ یا با سرمایه‌گذاری یا با استثمارِ هرچه بیش‌تر نیروی کار ــ یا باید با دست‌یازی و بهره‌برداری از منابعی دیگر، امکان تازه‌ای برای حفظ عواید رانت‌های قدرت ایجاد کرد. اما هم سرمایه‌گذاری مجدد و هم استثمار نیروی کار در ساختار اقتصادی پسا‌شوروی با موانعی ساختاری مواجه هستند. از یک طرف، بسیاری گرایش به سرمایه‌گذاری بلند‌مدت ندارند، زیرا الگوی تجارت و حتی دارایی آن‌ها به ماندن افرادی مشخص در قدرت بستگی دارد و در عمل معلوم شده است که انتقال عواید به حساب‌های خارجی، در مجموع مناسب‌تر است. از سوی دیگر، نیروی کار دردوره‌ی پساشوروی، به ‌دلایل فرهنگی و سطح تحصیلات، ارزان نبوده است. صرفاً وجود زیرساخت‌های مادی و نهادهای رفاهیِ دولتی که ماترک به‌جامانده از اتحاد جماهیر شوروی بود، دستمزدهای نسبتاً پایین را ممکن کرده بود. چنین ماترکی بار سنگینی بر دوش دولت می‌گذارد چرا که به‌راحتی و بدون از دست دادن حمایت بخش‌های مهمی نمی‌تواند آن را ملغی کند.

رهبران بناپارتیست چون پوتین و دیگر یکه‌سالاران در دوره‌ی پساشوروی وارد عمل شدند تا به رقابت غارتگرایانه‌ی سرمایه‌دارانِ سیاسی که در دهه‌ی 1990 بر سر کار بودند، خاتمه دهند. آن‌ها با آرام کردن فضای جنگیِ همه علیه همه، توانستند موازنه‌ای متعادل میان منافع برخی از جناح‌ها به وجود آورند و برخی دیگر را نیز سرکوب کنند، اما ساختارهای سرمایه‌داریِ سیاسی دست نخورده باقی ماند. از جایی که دست‌یازی حریصانه‌ی آن‌ها از ظرفیت‌های محدود داخلی فراتر رفت، نخبگان روسیه به این نتیجه رسیدند تا آن را فرامرزی کنند که در نتیجه موجب شد تا پروژه‌هایی ائتلافی هم‌چون اتحادیه‌ی اقتصادی اوراسیا به رهبری روسیه با شدت بیش‌تری دنبال شود. هدف آن‌ها که حفظ سطح «درآمد داخلی‌شان» بر اساس گسترش قلمروشان بر پایه‌ی بهره‌برداری بود، با دو مانع برخورد کرد.

مانع اول که سرمایه‌دارانِ سیاسی محلی بودند اهمیت چندانی نداشت. برای مثال، آن‌ها در اوکراین اساساً به انرژی ارزان روسیه و هم‌چنین به حق استقلال خود برای تضمین درآمدهای داخلی در قلمروشان تمایل داشتند. آن‌ها با به‌کارگیری ناسیونالیسم ضدروسی توانستند به تسلط خویش در بخش اوکراینْ هنگام فروپاشی شوروی مشروعیت ببخشند، اما در راه‌اندازی پروژه‌ی توسعه‌ی ملی ناتوان بودند. کتاب مشهور لئونید کوچما، دومین رئیس‌جمهور اوکراین با عنوان «اوکراینْ روسیه نیست» خودْ گویای این مسئله است.

اوکراینْ روسیه نیست؛ اما دقیقاً چیست؟ در نتیجه تلاش سرمایه‌دارانِ سیاسی اوکراین برای غلبه بر بحران هژمونیک ناکام ماند تا حکومتِ آن‌ها هم‌چنان شکننده و وابسته به حمایت روسیه باقی بماند، درست همان‌گونه که در گذشته‌ای نه چندان دور، در بلاروس و قزاقستان شاهد بودیم. مانع دیگر و به‌مراتب بزرگ‌تری که در راه گسترش ائتلاف اوراسیا قرار گرفت، پیوند میان سرمایه‌ی فراملی و تحصیل‌کرده‌های طبقه متوسط در فضای پساشوروی بود که به لحاظ سیاسی توسط جامعه‌ی مدنی غرب‌گرا و سمن‌محور‌ نمایندگی می‌شدند که موجب شعله‌ور شدن آتش اختلاف در کانون سیاسی منطقه شد که اکنون با حمله به اوکراین به اوج خود رسیده است.

نظام حاکم بناپارتیستی که پوتین و دیگر رهبران پساشوروی دنبال کرده‌اند، مشوق رشد این طبقه‌ی متوسط تحصیل‌کرده بود، هرچند بخش بزرگی از اینان در سرمایه‌داری سیاسی جایی نداشتند. در مقابل، اعضای این طبقه نیز پیشرفت شغلی و سیاسی خویش را در تحکیم روابط سیاسی، اقتصادی و فرهنگی با غرب می‌دیدند و در عین حال به‌عنوان پیش‌قراولان قدرت نرمِ غرب در شرق نقش‌آفرینی می‌کردند. برای این طبقه، آمیختگی با نهادهای تحت هدایت اتحادیه‌ی اروپا و ایالات ‌متحده، قلمرویی از پروژه‌های بدیلِ نوسازی و پیوستن به سرمایه‌داری «واقعی» و به‌طور عمومی «دنیای متمدن» بود و این ناگزیر به‌معنای گسست از نخبگان و نهاد‌های دوران پساشوروی و هم‌چنین از طرز فکر ریشه‌دار «عقب مانده»‌ توده‌ای که از دوران سوسیالیستی به‌جا مانده بود.

ماهیت عمیقاً نخبه‌گرایانه‌ی این پروژه به این دلیل است که هرگز در هیچ کشور پس از فروپاشی شوروی واقعاً هژمونیک نشده است، حتی زمانی که مانند غرب اوکراین توانسته است بر اساس یک ناسیونالیسم ضدروسی ریشه‌دار تاریخی بنا شود. حتی امروز، ائتلاف گسترده علیه تجاوز روسیه به این معنی نیست که مردم اوکراین حول یک دستور کار مثبت متحد شده‌اند. برای اکثریت قریب به اتفاق اوکراینی‌ها این جنگ نبردی برای دفاع از خود است، اما بدان معنا نیست که منافع کل جامعه هم‌پوشان با منافع طبقاتی کسانی است که از طرف آن‌ها صحبت می‌کنند؛ زیرا چیزی که آن‌ها به آن جامعیت می‌بخشند، در اساس و بی‌چون‌و‌چرا یک برنامه‌ی سیاسی و ایدئولوژیکِ طبقاتی است.

به همان ترتیب، این نخبه‌گرایی به روشن شدن بی‌طرفی شکاکانه‌ای کمک می‌کند که بسیاری از کشورهای جنوب جهانی هنگام درخواست هم‌بستگی با روسیه و اوکراین از خود بروز می‌دهند ــ یعنی یا اعلام هم‌بستگی با قدرت بزرگی که می‌کوشد در موقعیتی برابر با کشورهای غربی قرار گیرد (روسیه)، یا هم‌بستگی با قدرتی خواهان هم‌جواری با قدرت‌های غربی (اوکراین) که خواستار از بین بردن امپریالیسم نیست بلکه تنها خواستار پیوستن به امپریالیسم بهتر است.

بحث بر سر این‌که غرب در آستانه‌ی تهاجم روسیه چه نقشی ایفا کرد، از اساس بر تهدید‌های ناتو علیه روسیه متمرکز است. با وجود این، از دیدگاه سرمایه‌داری سیاسی، آشکار می‌شود که کدام تضاد طبقاتی در پس گسترش ناتو پنهان شده بوده و چرا آمیختگی روسیه با غرب، بدون دگرگونی ساختاری هرگز نمی‌توانست کارساز باشد. در همین راستا، هیچ امکانی برای آمیخته ‌شدن سرمایه‌داران سیاسی پساشوروی با ساختاری که توسط غرب نمایندگی می‌شود، وجود نداشت، چرا که بدیهی بود که آن‌ها با حذف مهم‌ترین مزیت رقابتیِ سرمایه‌داران سیاسی ــ مزایای رانتیِ اعطاشده‌ی دولت پساشوروی ــ «هم‌چون یک طبقه‌» کنار گذاشته می‌شدند. دستورکارِ به‌اصطلاح «ضدفساد»، اگر نگوییم بنیادی‌ترین، مهم‌ترین بخش از دیدگاه سازمان‌های غربی درباره‌ی فضای پساشوروی است که به‌طور گسترده از طرف طبقه‌ی متوسط غرب‌گرا در منطقه حمایت می‌شود، اما پیشبرد این دستورکار برای سرمایه‌داران سیاسی در حکم پایان حیات سیاسی و اقتصادی آن‌هاست.

این مسئله آشکار می‌کند که چرا پیوستن اوکراین به ناتو تهدیدی بنیادین برای کرملین است، در حالی که پیوستن فنلاند به ناتو با تنش کم‌تری پذیرفته می‌شود، اگرچه هلسینکی تا سن‌پترزبورگ تنها 150 کیلومتر فاصله دارد؛ علت این نیست که پوتین معتقد است که اوکراینی‌ها و روس‌ها «یک ملت» هستند و روس‌ها و فنلاندی‌ها «یک ملت» نیستند؛ بلکه به این دلیل است که بقایای اقتصاد شوروی در اوکراین آسان‌تر در سرمایه‌داری سیاسی روسیه ادغام می‌شوند، همان‌گونه که پیش از این در دولت‌های دست‌نشانده حامی روسیه در دونتسک و لوهانسک اتفاق افتاده است. روسیه به دلیل افکار عمومی تلاش دارد تا جنگ را هم‌چون نبردی برای بقای روسیه به‌عنوان ملتی مستقل به تصویر بکشد، اما در واقع آن چیزی که مورد تهدید قرار گرفته است، بقای طبقه‌ی حاکم و الگوی سرمایه‌داری سیاسی آن است.

مسئله‌ی جانشینی

تضاد منافع میان سرمایه‌داران سیاسی و تحصیل‌کردگان طبقه‌ی متوسط و سرمایه‌ی فراملی، خطوط مقدم درگیری‌ای را ترسیم کرد که منجر به جنگ کنونی شد، اما آن‌چه که سرمایه‌داران سیاسی را بیش از پیش تهدید می کرد، وجود بحران در ساختار سیاسی آن‌ها بود.

نظام‌های بناپارتیستی همانند رژیم پوتین یا لوکاشنکو در بلاروس به حمایت‌هایی منفعل و سیاست‌زدوده متکی هستد و مشروعیت خود را از غلبه بر فجایع رخ‌داده پس از فروپاشی شوروی به دست آورده‌اند و نه به سیاق حمایت‌های فعال که معمولاً متضمن هژمونی سیاسیِ طبقه‌ی حاکم در دموکراسی‌های پارلمانی است. این شکل خودویژه‌ی‌ حکومت استبدادی به دلیل مسئله‌ی جانشینی از اساس شکننده است. هیچ قانون یا سنت روشنی و به‌ویژه در رابطه با جابه‌جایی قدرت، هیچ ایدئولوژی مشخصی وجود ندارد که رهبر جدید می‌بایست به آن پای‌بند باشد و نیز هیچ حزب و یا جنبشی که بتواند او را تربیت کند و آموزش دهد.

بیش‌ترین آسیب‌پذیری در لحظه‌ی جای‌گزینی رهبر است که تعارض‌های درونی میان نخبگان می‌تواند به‌طور بحرانی شدت بگیرد و موفقیت قیام‌های مردمی می‌تواند محتمل بشود.

چنین قیام‌هایی در سال های اخیر پیرامون روسیه افزایش یافته است ــ انقلاب میدان در اوکراین در سال 2014، ارمنستان در سال 2018، انقلاب سوم در قرقیزستان در سال 2020، قیام نافرجام همان‌سال در بلاروس و همین اواخر قیام قزاقستان در ژانویه‌ی 2022. در دو مورد آخر، پشتیبانی روسیه برای تضمین بقای این رژیم‌ها تعیین‌کننده بود. در خود روسیه، اعتراضات پس از انتخابات پارلمانی در 2011 و پس از آن سازمان‌یابی‌های متأثر از الکسی ناوالنی بی‌اهمیت نبودند. در آستانه‌ی جنگ هم اعتراضات کارگری افزایش یافت و نتایج نظرسنجی‌ها نشان می‌داد که اعتماد به پوتین در حال کاهش است و تعداد فزاینده‌ای از مردم خواهان جای‌گزینی او هستند ــ جامعه‌ی آماری هرچه جوان‌تر باشد، نفی پوتین بیش‌تر می‌شود.

هیچ‌کدام از انقلاب‌های موسوم به میدان، تهدیدی بنیادی برای طبقه‌ی سرمایه‌دار سیاسی شمرده نمی‌شد. آن‌ها تنها بخش‌های دیگری از این طبقه را به قدرت رساندند ــ از همین رو بحران سیاسی را که در ابتدا به آن واکنش نشان داده بودند تشدید کردند و به همین علت است که این انقلاب‌ها همواره تکرار می‌شوند ــ با این حال، این انقلاب‌ها هدف دیگری هم داشتند: «تضعیف دولت و تحت فشار قرار دادن و از صحنه خارج کردن سرمایه‌داران سیاسی بومی به نفع سرمایه‌ی فراملی ــ چه به‌طور مستقیم و چه غیر‌مستقیم از طریق سمن‌های هوادار غرب». به‌طور مثال، پس از انقلاب میدان در اوکراین، صندوق بین‌المللی پول، گروه هفت و «جامعه مدنی» با تمام نیرو دست به ایجاد نهادهای «ضد فساد» زدند. این نهادها در هشت سال گذشته نتوانستند حتی یک پرونده‌ی بزرگ «فساد» را کشف کنند. در عوض آن‌ها نظارت نقش‌آفرینان خارجی و فعالان «ضدفساد» را بر مهم‌ترین شرکت‌های دولتی و دستگاه قضایی برقرار کردند و بدین‌سان امکانات سرمایه‌داران سیاسی برای کسب درآمدهای خودی را محدود ساختند. سرمایه‌داران روسیه با توجه به مشکلات عدیده‌ای که امروزه گریبان‌گیرِ «الیگارش‌های» قدرت‌مند اوکراین است، دلایل زیادی برای پریشان شدن دارند.

پیامدهای ناخواسته

در ماه‌های گذشته بسیار از دلایل تهاجم نظامی پوتین و ارزیابی نادرست او از یک پیروزی سریع و آسان گفته شده است. عوامل متعددی در این‌جا دخیل بودند، از جمله پیشرفت کنونی روسیه در زمینه‌ی موشک‌های مافوق صوت، وابستگی اروپا به منابع انرژی روسیه، سرکوب اپوزیسیونِ به‌اصطلاح حامی روسیه در اوکراین، به بن‌بست رسیدن مذاکرات مینسک و یا هم‌چنین ناکامی سرویس‌های امنیتی روسیه.

با این‌ حال، دلیل بنیادین‌تر این تهاجمْ تضادی طبقاتی بود میان سرمایه‌داران سیاسیِ مایل به گسترش قلمروشان برای تثبیت میزان رانت‌های قدرت‌شان و سرمایه‌ی فراملیِ هم‌دست با بخش‌های بالایی طبقه‌ی متوسطی که توسط سرمایه‌داری سیاسی کنار‌ گذاشته شده بودند.

ما اگر بتوانیم منافع مادی زیربنایی جنگ را شناسایی کنیم، می‌توانیم به‌طور منطقی مفهوم مارکسیستی امپریالیسم را برای آن به‌کار ببریم، هرچند این مسئله در عین‌حال فراتر از امپریالیسم روسیه است. منازعه‌ای که اکنون با توپ و تانک و راکت در جریان است همان نزاعی‌ست که پیش‌تر در بلاروس و خود روسیه با باتوم پلیسْ سرکوب شده بود. تشدید بحران هژمونی پساشوروی ــ ناکامی در ایجاد یک رهبری پایدار سیاسی، اخلاقی و متفکرانه ــ رانه‌ی بنیادین افزایش این خشونت است.

طبقه‌ی حاکم روسیه طیف گوناگونی را تشکیل می‌دهد و برخی از اعضای آن خسارت‌های سنگینی از تحریم‌های غرب متحمل شده‌اند. با این حال، استقلال نسبی رژیم روسیه از طبقه‌ی حاکم به آن اجازه می‌دهد تا منافع بلندمدت آن طبقه را بدون درنظرگرفتن خسارت‌های فردی یا گروهی پی‌گیری کند. هم‌زمان، بحران رژیم‌های مشابه پیرامون روسیه به خطری بنیادین برای کلیت طبقه حاکم روسیه دامن می‌زند. کرملین قصد دارد با جنگ این خطر را مهار کند و هم‌زمان ساختار سیاسی و مشروعیت ایدئولوژیک طبقه‌ی حاکم را به سطحی بالاتر ببرد.

در این میان، نشانه‌هایی موجودند که نشان می‌دهد رژیم روسیه در حال تثبیت خویش و پافشاری بیش‌تر بر ایدئولوژی و بسیج‌سازی است. برای پوتین این مرحله‌ی جدیدی از فرایند تثبیت پساشوروی است که او در ابتدای دهه‌ی 2000 با مطیع‌سازی «الیگارشی روسیه» آغاز کرده بود.

مرحله‌ی آغازین این فرایند بر اساس درکی بی‌ملاحظه شکل گرفته بود: «باید از فجایع بیش‌تر جلوگیری کرد و ”ثبات“ را بازگرداند». اکنون در مرحله‌ی دوم، یک ناسیونالیسم محافظه‌کارانه‌ی بی‌پرده حاکم است که اوکراین و غرب را در حوزه‌ی سیاست خارجی نشانه گرفته است و در داخل «خائنان» جهان‌وطن را هدف قرار می‌دهد که در حال حاضر زبان رسمی ایدئولوژیک رژیم روسیه است.

برخی از نویسندگان از جمله دیلن رایلی جامعه‌شناس استدلال می‌کنند که سیاست هژمونیک آمرانه‌ی از بالا می‌تواند به رشد سیاست هژمونیک از پایین بینجامد. در این‌صورت، حرکت پرشتاب‌تر روسیه به سمت سیاست‌های ایدئولوژیک و بسیج‌کننده می‌تواند زمینه را برای یک اپوزیسیون توده‌ای فراهم کند، اپوزیسیونی که سازمان‌یافته‌تر، از نظر سیاسی آگاه‌تر و در مقایسه با آن‌چه در کشور‌های پساشوروی جریان داشته، در طبقات توده‌ای ریشه‌دارتر است. از سویی نیز جنبشی این‌چنینی می‌تواند توازن نیروهای اجتماعی و سیاسی منطقه را به‌صورت بنیادین تغییر دهد و احتمالاً نقطه‌ پایانی باشد بر دور باطلی که در سه دهه‌ی گذشته پس از فروپاشی شوروی در آن گرفتار شده است.

* مقاله‌ی حاضر ترجمه‌ی Wer kann diesen Krieg wollen? از Wolodymyr Ischtschenko است که در شماره‌ی 10 نشریه ژاکوبن در لینک زیر یافته می‌شود:

https://jacobin.de/ausgabe/zwischen-imperien/

 

 

لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-3s3

رد یا پذیرش ناسیونالیسم

بحثی درباره‌ی مبارزات مارکس و انگلس با ناسیونالیسم در دهه‌های 1840 تا 1880

 

نسخه‌ی چاپی (پی دی اف)

نوشته‌ی: میخال کاسپرژاک

ترجمه‌ی: حسن مرتضوی

 

چکیده: رابطه‌ی مارکسیسم و ناسیونالیسم آشفته است. مارکسیسم ضمن آن‌که از لحاظ نظری می‌کوشید تا ناسیونالیسم را هم‌چون محصول گذرای سرمایه‌داری رد کند، در عمل اغلب از جاذبه‌اش بهره‌برداری و از مجموعه‌ی گسترده‌ی نهادی ناسیونالیسم استفاده کرده است. گفت‌وشنود دشوار و پردست‌اندازِ این دو پیکربندی ایدئولوژیک تا حد زیادی ریشه در کارل مارکس و فردریش انگلس دارد که از ارائه‌ی اظهارنظری قطعی در‌باره‌ی مسئله‌ی ملیّت غفلت کردند. مقاله‌ی کنونی سیر تحول مفهوم‌بندی مسئله‌ی ملیّت را از نظر مارکسیسم دنبال می‌کند: تغییری آهسته از رد آشکار ناسیونالیسم به پذیرش ویژگی‌های ترقی‌خواهانه و پیچیدگی‌ها، گونه‌گونی‌ها و تأثیرات آن. ما در این مقاله به بازارزیابی دیدگاه‌های مارکس و انگلس درباره‌ی مسئله‌ی ملیّت می‌پردازیم که از انکار صریح تا پذیرش و کاربرد محدودِ آن گسترده است. این مطالعه پس از شناسایی عواملی که درک آنان را از مسئله‌ی ملیّت شکل داد، تحلیلی را از تکامل این نگرش‌ها از دهه‌ی 1840 تا 1860 ارائه می‌دهد. هدف ما این است که نشان دهیم چگونه احکام نظری مارکس و انگلس به تمایلشان برای کنش‌گری آغشته بود. نظراتشان انعطاف‌ناپذیر نبود، بلکه در واکنش به شرایط متغیر در اواسط سده‌ی نوزدهم تکامل یافت.

***

ژوزف استالین به تشویق ولادیمیر لنینْ نظرات خود را درباره‌ی ناسیونالیسم، آن‌گونه که در روزهای قبل از شروع جنگ جهانی اول درک می‌کرد، به روی کاغذ آورد. او استدلال می‌کرد که «ملتْ اجتماع ثابت و تاریخاً برساخته‌ی افراد است و براساس زبان، قلمرو، حیات اقتصادی و ساختار روانی مشترک که در فرهنگی مشترک متجلی می‌شود، شکل گرفته است». او ادامه داد: «باید تأکید کرد که هیچ یک از ویژگی‌های فوق به صورت جداگانه برای تعریف ملت کافی نیست. به علاوه، کافی است که یکی از این ویژگی‌ها وجود نداشته باشد آن‌گاه ملت دیگر ملت نیست.»(Stalin 20) اگرچه این تعریف بسیار جبرباورانه تدوین شده است، اما آمیزه‌ای از معیارهای سوبژکتیو و ابژکتیو را ارائه می‌دهد که برای تدوین دولت‌-‌ملت پایدار گرد هم می‌آیند. آیا این رویکرد نسبتاً انعطاف‌ناپذیر به امکان «کمونیسم ملی» اشاره دارد؟ تلاش استالین برای آشتی دادن هدف‌های سوسیالیستی با واقعیت‌های قدرت ملی مورد تایید لنین قرار گرفت و در نهایت به سنگ‌بنای (دست‌کم در سطح نظریه‌) سیاست شوروی درباره‌ی ملیّت تبدیل شد. با این حال، آیا کارل مارکس و فردریش انگلس چنین ساختارهای غیرماتریالیستی مانند «زبان» یا «ساختار روان‌شناختی» را در قلمرو تفکر مارکسیستی می‌پذیرفتند؟

مارکس و انگلس هم به دست‌کم‌گرفتن اهمیت ناسیونالیسم متهم شده‌اند و هم به این‌که شوونیست‌های آلمانی بوده‌اند.[1] از سویی، مایکل کریوکوف، مثلاً استدلال می‌کند که «مارکس و انگلس بارها به معضلات ملی پرداختند، اما نه تعریف صریحی از ملت دادند نه مجموعه‌ای هم‌خوان از ایده‌های مرتبط که بتوان در آثارشان یافت.»(Kryukov 355) از سوی دیگر، لیا گرینفلد مسلم فرض می‌کند که مارکس محصول رمانتیسیسم آلمانی بود و بنابراین «نگرش ناسیونالیستی را در مجموع به ارث برد، چنان‌که نه تنها از آن بی‌خبر نبود… بلکه کاملاً در آن سهیم بود.»(Greenfeld 165f) [2] چنین اظهارات متناقضی بحثی را درباره‌ی میراث مارکس و انگلس پیرامون مسئله‌ی‌ ملیّت دامن زده است. با توجه به این تفسیر‌های متناقض، شاید خیلی تعجب‌آور نباشد که استالین از معیارهای سوبژکتیو برای ارائه‌ی نقدی به ظاهر عینی از آن‌چه تعریف‌های گمراه‌کننده‌ی همتایان معاصرش می‌نامد، مانند اوتو بائر طرف‌دار ناسیونالیسم و رزا لوکزامبورگ ضدناسیونالیسم، استفاده می‌کند.

آیا مارکس و انگلس بسیاری از پیچیدگی‌های ناسیونالیسم را درک کردند؟ مسلماً آنان نیز مانند اغلب معاصران روشنفکرشان این پیچیدگی‌ها را درک نکردند. با این همه، چنان‌که در ادامه‌ی مطلب روشن خواهد شد، آنان قدرت ناسیونالیسم را تشخیص دادند. آنان به قدرت نهادهای متعدد دولت، نیروی بسیج ملت برای هدفی مشخص و میان‌کنش توده‌ها و نخبگان اذعان داشتند. هدف مطالعه‌ی حاضر سه‌گانه است: یکم، ارائه‌ی بینشی درباره‌ی تاریخ‌نگاری موجود درباره‌ی رویکرد مارکس و انگلس به ناسیونالیسم. دوم، شناسایی معیارهای خاصی که درکشان را از ناسیونالیسم مشخص می‌کند. و سرانجام، ترسیم سه مرحله از تحول اندیشه‌ی آنان درباره‌ی ناسیونالیسم.

هنگام تلاش برای درک ایده‌های مارکس و انگلس و ترسیم برخی افکار منسجمشان درباره‌ی این موضوع ــ و پاسخ به برخی از پرسش‌های اساسی تاریخ‌نگارانه ــ باید سه ملاحظه‌ی متمایز را در نظر گرفت. اولاً، چارچوب نظری ماتریالیستی مارکس و انگلس، ویژگی‌های سیاسی-فرهنگی جامعه (از جمله ملت) را در روبنا قرار داد. بنابراین، ناسیونالیسمْ مفهومی بورژوایی و کمابیش محصول سرمایه‌داری بود. ناسیونالیسم به مثابه‌ی پدیده‌ای گذرا، فقط یک آگاهی کاذب (یعنی هویت ملی) را بر توده‌ها تحمیل می‌کرد. چنین رویکرد نظری به ناسیونالیسم با پنج دستور اصلی هدایت می‌شد: ایده‌ی آزادی یا رهایی از همه‌ی شکل‌های ستم؛ انگاره‌ی جاده‌ی انقلابی به سوسیالیسم؛ نقش دولت؛ انترناسیونالیسم هم‌بستگی کارگران؛ و مدل پیشرفت تاریخی اجتناب‌ناپذیر.

دوم، اگرچه ایده‌های مارکس و انگلس با قیود جزمی محدود شده بودند، آنان کوشیدند تا تصویری از خودْ به عنوان انقلابی ارائه دهند که کارشان به انعطاف راهبردی خاصی نیاز داشت. سده‌ی نوزدهم شاهد جنگ‌ها، انقلاب‌ها، تغییرات اجتماعی-اقتصادی و جمعیتی متعددی بود که همه‌ی فعالان سیاسی باید این رخدادها را در نظر می‌گرفتند و به آن‌ها پاسخ می‌دادند، حتی اگر این رخدادها به ظاهر برخی از باورهای اساسی‌شان را نقض می‌کرد. بدین‌سان، افکار مارکس و انگلس درباره‌ی ناسیونالیسم در پاسخ به سه پدیده گسترش یافت: مسائل ملی نوظهور (به‌ویژه مسائلی که شامل آلمانی‌ها، یهودیان، لهستانی‌ها، ایرلندی‌ها و تا حدی روس‌ها می‌شدند)؛ مجادلات درباره‌ی مسئله‌ی ملی با سایر متفکران هم‌عصر خود (افرادی نظیر فردیناند لاسال، پی‌یر ژوزف پرودون و میخائیل باکونین)؛ و سازش بین ایده‌های نظری و ضرورت راهبردی ناشی از رویدادها و دگرگونی‌های مختلف سیاسی (به‌ویژه آن‌هایی که ماهیت انقلابی داشتند). این موضوع اخیر ــ تقابل بین مارکس و انگلس به عنوان نظریه‌پرداز در مقابل مارکس و انگلس به عنوان فعال ــ با توجه به تأکید مارکسیستی بر دگرگونی انقلابی بسیار مهم است. مارکس قبلاً در ایدئولوژی آلمانی اعلام می‌کند که «فیلسوفان فقط جهان را به طرق مختلف تفسیر کرده‌اند؛ هدف اما تغییر آن است» (مارکس و انگلس، ایدئولوژی آلمانی). انعطاف‌پذیری راهبردی در مسیر رسیدن به آرمان‌شهر سوسیالیستیْ امکان بهره‌برداری از جذابیت ناسیونالیسم، ماهیت انقلابی و ظرفیت بسیج‌کنندگی را فراهم می‌آورد.

سوم، تحول گفتمان بین جزم‌های نظری و ضرورت‌های راهبردی، به‌ویژه در رابطه با ناسیونالیسم را می‌توان از طریق مراحل یا فازهای خاصی در تفکر مارکس و انگلس به بهترین شکل درک کرد.[3] سه دوره‌ی متمایز را می‌توان شناسایی کرد: اوایل دهه‌ی 1840 تا انقلاب‌های 1848؛ دهه‌های 1850 و 1860؛ و سرانجام، دهه‌ی 1870 تا مرگ اسلاف سوسیالیست. هدف در این‌جا نشان دادن این است که ایده‌هایشان انعطاف‌ناپذیر نبود (چنان‌که معمولاً فرض می‌شود) بلکه با تکامل در طول زمان به شرایط متغیر پاسخ می‌داد. باید مراقب بود که روی این دگرگونی بیش از حد تأکید نشود، زیرا هم مارکس و هم انگلس غالباً زمانی که با واقعیت‌های متضاد مواجه می‌شدند، از ارائه‌ی موضع درباره‌ی بسیاری از مسائل خودداری می‌کردند. با این وجود، تغییرات ظریفی در نگرش‌ها و دیدگاه‌هایشان در طول زمان پدیدار شد.

ناسیونالیستی یا انترناسیونالیستی: تأملات تاریخ‌نگارانه پیرامون ایده‌های مارکس و انگلس درباره‌ی ناسیونالیسم

مارکسیسم سده‌ی نوزدهم تا حد زیادی واکنش به ملی‌کردن فرهنگ (یعنی پروژه‌ی ملی) ، یا حتی رد‌کردن آن بود. پرستش ملت و دولت ملی به سرعت به آخرین زندان توده‌ها تبدیل شد: دین سکولار جدید.[4] با این حال، مارکسیسم و ناسیونالیسم آن‌چنان‌که در ابتدا تصور می‌شد متناقض نیستند؛ تا حدی دقیقاً به این دلیل که سوسیالیسم و ناسیونالیسم اشتراک‌های زیادی (در میراث و دیدگاه ازپیش‌تعیین‌شده) داشتند اما هر یک به شدت با دیگری مخالفت کردند. رومن شپورلک ادعا می‌کند که مارکس و انگلس تلاش زیادی کردند تا به مشکلات مشابه صنعتی ‌شدن و مدرنیزاسیون و جابه‌جایی اجتماعی ملازم آن پاسخ دهند. استفان برگر و آنجل اسمیت استدلال می‌کنند که «به‌رغم این واقعیت که سوسیالیسم و ناسیونالیسم را عمیقاً دو کران متضاد طیف ایدئولوژیک درک می‌کنند، تفکر سوسیالیستی درباره‌ی ملت بی‌شک با ناسیونالیسم لیبرالی اشتراک‌های فراوانی داشت.»(Berger and Smith 9)[5]

مارکس در تلاش برای تأکید بر روایت راه‌حل جهان‌شمولِ خود، طبقه را در مقابلِ هویت ملی، جبرباوری اقتصادی را در مقابلِ جبرباوری سیاسی و ملاک‌های ابژکتیو را در مقابل ملاک‌های سوبژکتیو مورد تأکید قرار داد. مارکسیسمْ نظم اجتماعی بدیل، تعریف جدیدی از اقتدار و مجموعه‌ای از هدف‌ها را (که کاربردی جهان‌شمول داشت) در مقابل هدف‌های ناسیونالیسم ارائه کرد. با این حال، عجیب است که مارکس به عنوان مدافعِ ایدئولوژیِ ضدناسیونالیستیْ هرگز ناسیونالیسم را نقد نکرد. او احتمالاً می‌ترسید که نوشتن درباره‌ی ناسیونالیسم نه تنها قدرت رو به رشد آن را تصدیق کند، بلکه مبارزه بین طبقه و وابستگی ملی را نیز برجسته کند. آیا او صرفاً از قدرت فزاینده‌ی ناسیونالیسم، که پیوسته گام‌های بلند انقلابی او را پس می‌راند و رفقای سوسیالیستش را به آرامش وامی‌داشت، ناامید شده بود؟ ناسیونالیسم کیفری باقی ماند که او هرگز در یک انجمن روشنفکری با آن روبه‌رو نشد. اندیشه‌های مارکس و انگلس درباره‌ی ملت‌ها، ناسیونالیسم و دولت-ملت‌ها پازلی است که فقط با افکار تصادفی، حکایت‌ها، نامه‌ها و تکه‌های ایدئولوژیکی که در خلال دهه‌ها فعالیت فکری، سیاسی و روزنامه‌نگاری ذکر شده، جور شده است.

پژوهش‌گران مارکسیست، غیرمارکسیست و ضدمارکسیست پیرامون پرسش‌های اساسی با هم مجادله کرده‌ و باعث شده‌اند تاریخ‌نگاری این موضوع گسترده، آشفته، و ترکیب آن دشوار شود.[6] چندین مشکل اساسی این پژوهش‌گری‌ را پیچیده کرده است. دیدگاه‌های مارکسیستی درباره‌ی ناسیونالیسم به پیش‌زمینه‌ای برای سایر حوزه‌های موردتوجه تبدیل شده‌اند.[7] تقسیم‌‌بندی‌ها بین دانش‌مندان مارکسیست و غیرمارکسیست، این حوزه‌ی مطالعاتی را با پیش‌داوری‌های زیادی مبهم کرده است. اگرچه محققان مارکسیست سهم زیادی در مطالعه‌ی ناسیونالیسم داشته‌اند (مانند کارهای توماس نیرن، ارنست گلنر، اریک هابسبام یا بندیکت اندرسون)، بررسی‌شان از دیدگاه مارکس و انگلس درباره‌ی ناسیونالیسمْ غیرمستقیم، گزینشی و پراکنده بوده است. غیرمارکسیست‌ها و به‌ویژه ضد‌مارکسیست‌ها تنگنای سیاست‌بازی جدل‌های جنگ سرد را آشکار می‌کنند. برخی با اشاره به پیامدهای میراث شوروی، ناتوانی مارکسیسم را برای پرداختن به ناسیونالیسم برجسته می‌کنند.[8] دیگران فقط می‌کوشند تا میزان تقصیر مارکس را در بلشویسم (و پیامدهای منتج از آن) تعیین کنند.[9]

پرسش‌های تاریخ‌نگارانه‌ی مهمی وجود دارد که از بحث‌های مربوط به مفاهیم مارکسیستی مسئله‌ی ملیّت پدیدار شده‌اند. مهم‌ترین موضوع این است که چگونه می‌توان دیدگاه‌های غیرنظام‌مند و اختیاری مارکس و انگلس درباره‌ی ناسیونالیسم را توصیف کرد. آیا می‌توان فقط برخی از این ایده‌ها را ملاک قرار داد یا می‌توان از نظریه‌ای کامل سخن گفت؟ اکثر محققان (هم مارکسیست‌ها و هم غیرمارکسیست‌ها، از جمله میشل لوی یا ریچارد پایپس) پیرامون این نکته توافق دارند که ما فقط می‌توانیم ایده‌های پراکنده‌ای درباره‌ی ناسیونالیسم در نوشته‌های مارکس و انگلس پیدا کنیم. تعمیم‌های خاصی را می‌توان از این ایده‌ها حدس زد، اما نه یک نظریه‌ی همه‌جانبه. با این حال، برخی، مانند افرایم نیمنی یا جی هیون لیم (Lim)، ادعا می‌کنند که ما واقعاً می‌توانیم ایده‌های مارکس و انگلس را در مجموع یک نظریه بدانیم.[10] موضع اخیر اغراق‌آمیز است و به مارکس و انگلس برای دست‌یابی به چیزی که فقط توسط پیروانشان انجام شد اعتبار می‌دهد.

یکی دیگر از پرسش‌های مهم تاریخ‌نگاری به بافتار زندگی و نوشتن مارکس و انگلس در سده‌ی نوزدهم می‌پردازد. آیا می‌توان از آنان انتظار داشت که خود را از ریشه‌های ملی خویش جدا کنند؟ یا این‌که ناسیونالیسم را پذیرفتند و صرفاً آن را در لفاظی سوسیالیستی پوشاندند؟[11] اشتغال ذهنی‌شان پیرامون جنگ انقلابی، جنگ‌های اتحاد، جنگ به نام تمدن، جنگ علیه عقب‌ماندگی و ارتجاع، گرایش‌های ناسیونالیستی انقلابی خاصی را آشکار می‌کند.[12] کار هوراس بی. دیویس نمونه‌ای از سردرگمی پیرامون چنین اظهارات مغشوشی است. دیویس در ابتدا مارکس و انگلس را «ناسیونالیست‌های ناخودآگاه» می‌نامد (Davis 18, 20) و به این نتیجه می‌رسد که آنان «امیدوار بودند آلمان در برقراری سوسیالیسمْ نقش رهبری را ایفا کند.» (همان منبع، صص. 51-50) دیویس تنها در آثار بعدی خود سرانجام به این نتیجه رسید که هیچ یک از آن دو ناسیونالیست نبودند. با این حال، بحث و جدل به همین جا ختم نمی‌شود.

اگرچه مارکس و انگلس ناسیونالیست نبودند، آیا می‌توان بهره‌برداری آن‌ دو را از قدرت ناسیونالیسم توجیه کرد؟ مثلاً، دیوید فلیکس، تمایلات ناسیونالیستی مارکس و انگلس را چیزی جز وسیله‌ای برای رسیدن به هدف نمی‌داند. او توضیح می‌دهد: «خیلی عجیب نبود که راهبرد بین‌المللی مارکس نه تنها ناسیونالیسم را تحمل می‌کرد، بلکه آگاهانه از آن استفاده می‌کرد.» (Felix Marx as Politician 155) [13] حتی اگر این دو مرد ناسیونالیست نبودند، زمانی که شرایط آنان را مجبور می‌کرد یا زمانی که با منافعشان سازگار بود، از ناسیونالیسم بهره‌برداری کردند. با این وجود، اکثر محققان با هم در این نکته توافق دارند که آنان از مسیر ایدئولوژیک ضدناسیونالیستی (یا دست‌‌کم غیرناسیونالیستی) پیروی کردند. سولومون اف. بلوم با این ادعا که انترناسیونالیسم، انسان‌باوری و تساهل همانا ابعاد بسیار برجسته‌تری در مارکسیسم بودند تا برخی طغیان‌های زودگذر و تصادفی ناسیونالیستی، به همه‌ی این اتهامات پاسخ کلاسیکی می‌دهد (Bloom).[14] اریکا بنر این بحث را یک گام فراتر می‌برد و مدعی است که مارکس و انگلس با هویت‌های ملی خصومت علاج‌ناپذیری نداشتند، بلکه با محصولات جانبی شووینیستی‌شان مخالف بودند (Benner). از این رو، مارکس و انگلس تحت تأثیر ناسیونالیسمی قرار گرفتند که واقعیت خلاقانه‌‌شان را احاطه کرده بود، و آن دو از انرژی و توانایی آن برای بسیج استفاده کردند، اما این‌که آنان را ناسیونالیست بنامیم اغراقی است نسنجیده. اگرچه نژادپرستی، پیش‌داوری یا کلیشه‌سازی پیوسته در نوشته‌های مارکس و به‌ویژه انگلس پدیدار می‌شد، اما هدف نهایی‌شان رفع هرگونه مانعی بود که نابرابری را نهادینه می‌کرد.

آخرین بحث تاریخ‌نگاری به مناسب ‌بودن چارچوب‌های مفهومی مرتبط است که مارکس و انگلس برای درک خود از ناسیونالیسم به کار بردند. آنان دیدگاه‌های خود را درباره‌ی ناسیونالیسم از کدام منشور نظری یا میراث ایدئولوژیک برگرفته‌اند؟ نخستین بُعد این بحث به ریشه‌های هگلی اندیشه‌های مارکسیستی درباره‌ی ملت‌ها و دولت‌ها مربوط می‌شود. برخی مانند ولفرام دبلیو. سوبودا، چارلز سی. هرود یا سولومون اف. بلوم چارچوب تاریخی-ماتریالیستی را برجسته می‌کنند (در اصل، بر گسست مارکس از هگلی‌های جوان تأکید می‌کنند)، در حالی که دیگران مانند هانس مامسن استدلال می‌کنند که نه مارکس و نه انگلس بر ایده‌آلیسم هگلی خود غلبه نکردند (مخصوصاً پیرامون ناسیونالیسم). بُعد دوم بر ریشه‌های اقتصادی-سیاسی رویکرد مارکسیستی به ناسیونالیسم متمرکز است. از یک سو، نیمنی مدعی است که مارکس و انگلس ناسیونالیسم را به سیاق جبرگرایی اقتصادی و با معیارهای اروپایی‌محور و تکامل‌گرا درک می‌کردند. از سوی دیگر، میشل لوی و انزو تراورسو استدلال می‌کنند که «معیاری» که آنان ناسیونالیسم را براساس آن ارزیابی کردند، «نه اقتصادی، بلکه اساساً سیاسی» و جهان‌وطنی بود.(Traverso and Löwy 137)[15]

شایستگی‌های این چارچوب‌های مفهومی متفاوت به سختی قابل‌تشخیص است، زیرا هر یک از این چارچوب‌ها بینشی از گفتمان مارکسیستی درباره‌ی ناسیونالیسم ارائه می‌دهند.[16] بسنده‌ترین پاسخ این خواهد بود که اساساً بین راهبرد‌های سیاسی آنان (یعنی پاسخ‌های پراگماتیستی به اوضاع و احوال خاص) و چارچوب نظری جبرگرایی اقتصادی آنان تفاوت قائل شویم.[17] مارکس و انگلس با رویارویی با واقعیت‌های فزاینده‌ی قدرت ناسیونالیسم، به‌ویژه پس از انقلاب‌های 1848، مجبور شدند درک و راهبرد خود را نسبت به ناسیونالیسم تعدیل کنند. در اصل، آن دو ابعاد سیاسی نفوذ ناسیونالیسم بر طبقات کارگر و امکانات بالقوه‌ی آن را برای بسیج توده‌ها تشخیص دادند. اریکا بنر، که دیدگاه‌های مارکس و انگلس را در یک نظریه‌ی سیاسیِ راهبر کنش قرار می‌دهد، به وضوح چنین دیدگاه ظریفی را روشن می‌سازد. او استدلال می‌کند که «تاکید تبیینی‌شان متکی است بر انتخاب انسانی به جای جبر اقتصادی، متکی است بر انگیزه‌ها و مقاصد به جای قوانین پیکرزدوده‌ی تاریخ.»(Benner 6-7) از این رو، آن دو به ناسیونالیسم همچون نوعی سیاست می‌پرداختند و گرایش آن را به خودستایی و انحصاری بودن به محض کسب سطح معینی از حاکمیت تشخیص دادند. مارکس و انگلس به خطرات متعدد ناسیونالیسم اذعان داشتند.

فاز اول، اوایل دهه‌ی 1840 تا 1848: تاریخی‌کردن ملت

اکثر محققان سال 1848 را نقطه عطفی در ایدئولوژی مارکسیستی می‌دانند، تغییری از مارکس ایده‌آلیست به مارکس علمی. به نظر می‌رسید که بهار ملت‌ها یا ظهور انقلاب‌های لیبرالی موجب شد تا درک جدیدی از نقش عوامل اقتصادی-اجتماعی در تحول تاریخ جهان شکل بگیرد. این دگرگونی در اواسط سده به‌ویژه از سوی علاقه‌مندان به برداشت مارکس و انگلس از مسئله‌ی ملیّت برجسته شد. بسیاری فعالیت گسترده‌ی انقلابی را نقطه‌ی شروع می‌دانند ــ نخستین باری که نویسندگان مانیفست کمونیست به ناسیونالیسم علاقه نشان می‌دهند. اما مارکس حتی قبل از اواخر دهه‌ی 1840 نظرات خاصی درباره‌ی ناسیونالیسم داشت، به‌ویژه در واکنش به ناسیونالیسم رمانتیکی، لیبرالیسم، صنعتی ‌شدن و ظهور دولت مدرن. رد اولیه‌ی ناسیونالیسم از سوی او متکی بر رد دولت‌گرایی فردریش هگل و حمایت‌گرایی فردریش لیست بود.

برای درک رویکرد مارکس به ناسیونالیسم، ضروری است که به ریشه‌های فکری او، به‌ویژه ریشه‌های میراث هگلی درباره‌ی ملت، جامعه‌ی مدنی و دولت بپردازیم. از نظر هگل، یک فرد فقط با تعلق به ملتی خاص و مشارکت در حیات سیاسی آن می‌تواند خود را کاملاً تحقق بخشد. بدین‌سان خیر و مصلحت مشترک هر جامعه‌ی ملی در دولت تجسم یافت. مارکس جوان در نقد این رویکرد «رمزآلود» می‌خواست درک خود را از دولت مدرن به جای روش فلسفی دیالکتیک، در روابط اجتماعی قرار دهد. مارکس با توجه به محوریت جنبه‌های اقتصادی جامعه در کارهای آینده‌اش، به این باور رسید که خانواده و جامعه‌ی مدنی اساسی‌تر از دولت هستند، زیرا «جامعه‌ی مدنی شکل بنیادی‌تر یا مقدم‌تری از زندگی اجتماعی نسبت به دولت است.»(Pelczynski 267) مارکس سرانجام «واقعیتِ شکل به‌شدت نهادینه‌ی شده حکومت را که مبتنی بر روابط ثابت حقوقی و قانونی بود، به نفع آرمان حیات سیاسی که مردم به طور مستقیم و خودانگیخته در آن مشارکت دارند، [رد کرد]» (همان منبع، صص. 270-269). یک فرد هرگز نمی‌تواند به عنوان عضوی از یک جامعه‌ی ملی به اوج زندگی اخلاقی خود برسد. دولت مردم را آزاد نکرد، بلکه مجموعه‌ای متفاوت از غل و زنجیر را بر سر آن‌ها قرار داد. این رویکرد منفی به دولت با تجربیات مارکس و انگلس از سوی دولت سرکوب‌گر پروس ترکیب شد. چندین شالوده‌ی مارکسیستی درباره‌ی ناسیونالیسم از این «گفت‌وگو» با هگل استنتاج می‌شود. ذکر چند مورد ضروری است.

مهم‌تر از همه، مارکس دولت و قیدوبندهای بوروکراتیک آن را رد کرد. این امر لزوماً به معنای الغای دولت نبود، بلکه به ناتوانی آن در تضمین وجود واقعاً دموکراتیک همه‌ی اعضای آن اشاره می‌کند.(Benner 27) دولت اساساً نتوانست یک ایده‌آل از جامعه ایجاد کند، زیرا افراد بسیار زیادی از مشارکت در بهروزی و سعادت کشور محروم شده بودند. مارکس و انگلس رفته رفته دولت را همچون سازوکار سرکوبگر طبقه‌ای خاص درک می‌کردند و نه پوسته‌ای که رهایی فردی می‌تواند درون آن شکوفا شود. افراد بدون مشارکت واقعاً دموکراتیک بیگانه می‌مانند. جامعه‌ی مدنی و دموکراسی که برخاسته از دولت مدرن بود، برای مارکس به اندازه کافی اصیل نبود. فقط نوع موردنظر او از جامعه مدنی و دموکراسی او ــ جامعه‌ای عاری از خودپرستی، بیگانگی و کنترل‌های دولتی ــ می‌تواند رهایی راستین انسانی را فراهم کند.(Pelczynski 270) از این پس دولت هیچ دوستی‌ای با جامعه‌ی مدنی و به‌ویژه پرولتاریای زحمت‌کش نداشت. اگرچه این ضرورتی تاریخی بود که نقش خاصی یافت، اما یقیناً واجد هیچ اولویت تاریخی نبود.[18] با این وجود، مارکس حتی با این دیدگاه تقدیرگرایانه از دولت، اهمیت آن را به عنوان چارچوبی برای درک مسئله‌ی ملی تصدیق کرد.[19]

تأکید مارکس و انگلس بر اقتصاد نسبت به سایر جنبه‌های جامعه به همان اندازه مهم بود. ناسیونالیسم به روبنا تنزل یافت. بسیاری از محققان به این تنزل دادن هر چیز ملیْ به‌منزله‌ی نشانه‌ای از ناتوانی یا عدم‌تمایل مارکس به بررسی مسئله‌ی ملی اشاره می‌کنند. با این حال، همه‌ی این‌ها به این معنی بود که «جزء‌نگری‌های اجتماعی و بینااجتماعی تأییدشده از سوی هگل ممکن است با شکل‌های اساسی‌تری از اجتماع که از وابستگی متقابل نیازهای انسانی ناشی می‌شود، جای‌گزین شود.»(Benner 30) به‌نظر مارکس، ارزش‌های واقعاً دموکراتیک گامی به سوی رهایی کامل بود. افسوس که رد برداشت دولت‌گرایانه‌ی هگل مستلزم طرد افراطی هر چیزی ملی بود. به‌علاوه، این واقعیت مهم برجسته شد که «پای‌بندی مارکس به مفهوم انقلابی ـ دموکراتیک ملت، قبل از پای‌بندی او به کمونیسم بود.»(Benner 30)[20] مبارزه برای شکلی راستین از دموکراسی هم‌چنان موضوع اصلی مفهوم‌سازی مارکسیستی از یک جامعه‌ی مدنی واقعی باقی ماند.

از نظر روشن‌فکران جوان و آرمان‌گرا همه‌ی دولت‌های اروپایی ــ ازجمله دولت‌های به ظاهر دموکراتیک، و به‌ویژه آن‌هایی که از نوع سلطنتی-محافظه‌کار بودند ــ از خودبیان‌گری (یعنی اراده) مردم جلوگیری می‌کردند. مارکس جوان و در نهایت انگلس نیز به طور کامل دولت را رد نکردند، بلکه تفوق خودخوانده و ماهیت ظاهراً سرکوب‌گر آن را مورد انتقاد قرار دادند. حمایت مارکس و انگلس از اتحاد و دموکراسی در آلمان، آن‌طور که برخی ادعا می‌کنند، بازتاب شوونیسم‌شان نبود. صرفاً بر این باور بودند که انقلاب در آلمان (علیه دولتی به شدت محافظه‌کار و مرتجع) باید ناخواسته رادیکال باشد و بنابراین مردم آلمان را به عنوان اولین کسانی که به رهایی اجتماعی و سیاسی واقعی دست می‌یابند در خط مقدم قرار می‌دهد.(McLellan 82-84)[21]

رابطه‌ی خاص مارکس با میهن خود و دیدگاهش درباره‌ی دولت در خلال دهه‌ی 1840 به بهترین وجه در تحقیق ژپورلوک[22] درباره‌ی گفت‌وگویش با (یا بهتر است بگوییم نقد او از) فردریش لیست کندوکاو می‌شود. هم مارکس و هم لیست پیامدهای خشن صنعت‌گرایی و به‌ویژه اقتصاد لسه‌فر را بررسی انتقادی کردند. لیستْ ناسیونالیسم را ــ در قالب حمایت‌گرایی ــ پاسخی ضروری به سرمایه‌داری تجارت آزاد می‌دانست. از سوی دیگر، مارکس معتقد بود که کمونیسم پاسخ مناسب به سرمایه‌داری تجارت آزاد است. مارکس حمایتِ لیست از تجارت آزاد را درون آلمان متحد و دفاع از تعرفه‌های خارجی متناقض می‌دید.(Szporluk 32-35)[23] بورژوازی چگونه می‌توانست در مقابل استثمار خارجی خواستار حمایت باشد در حالی که در داخل به اخاذی از طبقه‌ی کارگر کمک می‌کرد؟ در اصل، «مارکس امکان راه ملی به سوی سرمایه‌داری را که لیست در پی یافتن آن بود، نمی‌پذیرفت و چیزی برای گفتن به نفع سوسیالیسم در یک کشور نداشت، زیرا سرمایه‌داری و کمونیسم نظام‌های جهانی بودند و فقط در شرایطی فراملی می‌شد به آن‌ها پرداخت.» (Szporluk 32)[24] مارکس دیگر در اواسط دهه‌ی 1840 طبقات را برای ایفای نقش شخصیت نمایشی تاریخ انتخاب کرده بود.

نقد فلسفه‌ی حق هگل، ایدئولوژی آلمانی و درباره‌ی مسئله‌ی یهود موضع مارکس را در مورد تضادهای فزاینده درون جامعه توضیح داد و خطوط کلی دیدگاه‌های اولیه‌ی او را درباره‌ی ملت ترسیم کرد. در مجموع، این نوشته‌ها بیان‌گر موضعی دموکراتیک رادیکال برای رهایی و حاکمیت مردمی بودند که آزادی شخصی را با میل فرد به همبود سازگار می‌کرد.(Benner 27) اگرچه طبقه در نیمه‌ی دوم دهه‌ی 1840، همچون عامل جهانی تاریخ جای‌گزین ملت شد، مارکس قصد نداشت دولت-ملت یا ملیّت ناپدید شود. ملیّت برای مردم عادیِ جامعه مدنی، اگر از بالا توسط دولت تحمیل نشود، جزء دموکراسی واقعی باقی خواهد ماند. مارکس در ایدئولوژی آلمانی، با بیان این‌که دولت صرفاً ابزار طبقه‌ی مسلط در جامعه است، قاطعانه هگل را رد کرد. انقلاب‌های بورژوایی دولت‌هایی را به وجود آوردند که رهایی سیاسی را فقط برای برخی افراد در داخل کشور ملت تضمین می‌کردند.

عاملیّت ــ به شکل آشوب انقلابی ــ در مرکز راهبرد مارکس (و بعداً انگلس) باقی ماند. به هر حال، هدف اصلی‌شان آموزش و کمک به کارگران در مسیر رهایی کامل بود. مارکس همواره به عنوان یک مدل اولیه به انقلاب فرانسه باز می‌گشت. فرانسوا فوره پیشنهاد می‌کند: «به این طریق: مارکس، برخلاف هگل، شأن تاریخی برجسته‌ی ایده‌ی انقلاب را حفظ کرد. در واقع، از آن‌جایی که شکل‌های دولت ــ مثلاً گذر از حکومت سلطنتی به دولت نمایندگی ــ تابع شرایط واقعی زندگی اجتماعی است، انقلاب‌ها که دقیقاً در سطح جامعه مدنی عمل می‌کنند، قابله‌های تاریخ هستند.»(Furet 14)

انقلاب فرانسهْ شهروندی دموکراتیک و تمام توهمات همراه آن ــ مانند سرزمین پدری (la patrie) ــ را ایجاد کرده بود که بورژوازی برای پیشبرد منافع خاص خود تصاحب کرد.[25] انقلاب فرانسه عصری از آزادی سیاسی را آغاز کرد که تنها تاحدی رهایی واقعی انسانی را محقق کرد.

مارکس انقلاب فرانسه را نه تنها به خاطر آنچه به دست آورده بود ــ تکوین دولت مدرن و اساس رهایی سیاسی ــ بلکه به معنای عام یک انقلاب، به خاطر نقش فعال تاریخی، رادیکالیسم افراطی و پتانسیل رهایی‌بخش آن تحسین می‌کرد. مارکس به ارزش انقلاب تا حدی باور داشت که در ابتدا از آلمان‌ها در جنگ فرانسه ـ پروس در 1870 حمایت کرد.[26] او مایل بود شور ناسیونالیستی را در صورتی که با ناآرامی‌های انقلابی ضروری‌تر همراه شود، نادیده بگیرد.

طغیان فعالیت انقلابی در سراسر اروپا در اواسط سده‌ی نوزدهم به محکی برای سنجش ایده‌های اولیه مارکس بدل شد. انقلاب‌های 1848 به میدان نبرد بین لیبرالیسم و ناسیونالیسم تبدیل شدند، و این روند در هیچ کجا به اندازه‌ی دنیای آلمانی‌زبان اروپای مرکزی مشهود نبود. پاسخ‌های مارکس و انگلس به این رویدادها کاملاً گویای نگرش در حال تکامل‌شان به ناسیونالیسم بود.[27] خوش‌بینی انقلابی و انتظار فروپاشی قریب‌الوقوع سرمایه‌داری، راهنمای درکشان در صفحات روزنامه‌ی نویه راینیشه تسایتونگ و مانیفست کمونیست بود.(Himka 4) [28]

مانیفست کمونیست ــ در ابتدا پلاتفرمی ایدئولوژیک برای اتحادیه‌ی کمونیست‌ها اما در نهایت طرحی محبوب برای اصل کمونیستی ــ در آستانه‌ی انقلاب منتشر شد. جالب توجه است که اژپورلوک و هارولد جوزف لاسکی اظهار می‌کنند که اگرچه شعار اصلی نشریه‌ حمله به بورژوازی و سرمایه‌داری بود، اما به عنوان مانیفست ضدناسیونالیستی نیز عمل می‌کرد.(Laski) [29] چنین موضع ضدناسیونالیستی را می‌توان به عنوان پیش‌نیاز انترناسیونالیسم و یک انقلاب گسترده‌ی موفق درک کرد. (Waldenberg 188-89) با این حال، مانیفست رویکرد بسیار خوش‌بینانه‌تری را به ناسیونالیسم ارائه می‌دهد. مثلاً، تمایز ظریفی بین دولت‌ها و ملت‌ها وجود دارد. بنر استدلال می‌کند که پژوهش‌های قبلی «در تشخیص مفهوم دمکراتیک رادیکال تجویزی [مارکس و انگلس] درباره‌ی ملت بر اساس نظریه‌ی تجربی طبقاتی-ابزاری‌شان درباره‌ی دولت ناکام مانده است.»(Benner 50f) دولت ابزار بالقوه‌ی قهر است، اما ملت را می‌توان بر اساس مقاصد و راهبرد‌هایش درک کرد.

ابتدا به نقش دولت نگاه می‌کنیم. مانیفست کمونیست دولت را ابزار قهری طبقه‌ی سرمایه‌دار مسلط (یعنی بورژوازی) توصیف می‌کند که قدرت سیاسی‌اش‌ را برای تحقق منافع آن به کار می‌برد: «قوه اجرایی دولت مدرن فقط هیئتی است برای اداره‌ی امور مشترک کل بورژوازی» (مارکس، مانیفست حزب کمونیست). با این حال، این همه‌ی داستان را بیان نمی‌کند، زیرا دولت ممکن است لزوماً در یک جامعه‌ی بی‌طبقه «از بین نرود».[31] دولت به عنوان موجودیتی خودمختار که نهادهایش را می‌توان توسط طبقه‌ی کارگر و به نفع آن کنترل کرد، واجد ارزش مفیدی است.(Wetherly “A Capitalist State?” 166–68) [32] به عبارت دیگر، طبقات کارگر می‌توانستند از قدرت دولتی برای اهداف خود استفاده کنند. علاوه بر این، مارکس و انگلس به ضرورت تاریخی دولت‌های سرمایه‌داری بزرگ و متمرکز که در خدمت هدف دوگانه‌ای قرار داشت معتقد بودند: چنین دولت‌هایی گسترش طبقه‌ی کارگر (و خودآگاهی آن) را تضمین می‌کردند؛ و وجود آن‌ها تضاد طبقاتی را تشدید می‌کرد.(Herod 37) از این‌رو، مارکس با اطمینان می‌توانست ادعا کند که «مبارزه‌ی پرولتاریا با بورژوازی، اگرچه نه از نظر ماهیت، بلکه از نظر شکل، ابتدا یک مبارزه‌ی ملی است. البته پرولتاریای هر کشوری باید پیش از هر چیز با بورژوازی خود تسویه‌حساب کند» (مارکس، مانیفست حزب کمونیست). دولت‌ها جایگاهی تا حدی مشکوک اما قابل قبول در پیشرفت تاریخی پیدا کرده بودند.

موضع مارکس و انگلس در مورد ملت‌ها و ناسیونالیسم حتی پیچیده‌تر و ظریف‌تر از رویکرد ابزاری‌شان به دولت بود. با مطالعه‌ی گذرای نوشته‌های روزنامه‌نگاری‌شان در سراسر دوره‌ی انقلابی به راحتی می‌توان تقابلی را بین بیزاری (یا در مورد انگلس، حتی نفرت) آنان نسبت به ملیّت‌های کوچک‌تر اسلاو در امپراتوری هابسبورگ و مردم بالکان و تبلیغ اتحاد آلمان یا استقلال لهستان تشخیص داد. رومن روسدولسکی این رویکرد تا حدی متناقض را بررسی کرده است.

هنگامی که انقلاب ها در سراسر اروپا آغاز شد، مارکس و انگلس با تمام وجود معتقد بودند که طغیان سراسری قاره یا به ظهور قدرت پرولتاریا در کشورهای پیشرفته‌ی سرمایه‌داری می‌انجامد یا دست‌کم موفقیت پروژه‌ی دموکراتیک را در کشورهای کم‌تر توسعه‌یافته، به‌ویژه آلمان و اتریش تضمین می‌کند.(Engels “The Beginning of the End in Austria” 530–36) ملت‌ها می‌توانند هم‌چون رسانه‌ای برای آرمان‌های دموکراتیک-انقلابی عمل کنند. با این حال، وقتی به نظر می‌رسید که احساسات ملی انرژی‌های دموکراتیک را فلج می‌کند ــ چنان‌که در شرق اروپای مرکزی در 1848 به نظر می‌رسید ــ پدران سوسیالیست تلاش کردند جذابیت قدرت‌مند ناسیونالیسم را درک کنند. این امر باعث شد تا آنان جنبه‌هایی از ناسیونالیسم را که با اهداف خودشان (طبقه کارگر) در تضاد بود، کم‌اهمیت جلوه دهند. همان‌طور که روسدلسکی از طرز فکر انگلس شناخت می‌دهد، «ضرورتاً به نظر می‌رسید که یا انقلاب به حساب ملیّت‌ها تباه می‌شود یا ملیّت‌ها توسط انقلاب ”درهم شکسته“ می‌شوند.»(Rosdolsky 27) انگلس به‌ویژه به مسئله ملیّت در آلمان و امپراتوری اتریش پرداخت.

انگلس با وام‌گیری شدید از هگل[33] ــ چه آگاهانه و چه ناآگاهانه ــ بین اقوام تاریخی و غیرتاریخی تفاوت قائل شد. فقط اقوام تاریخی ــ ملت‌های انقلابی و مترقی با سرزندگی ملی قوی ــ حق ایفای نقش در تاریخ را به دست آورده بودند. معیار پیشرفت انگلس روشن بود: فقط کشورهایی که بورژوازی‌شان به درجه‌ی چشم‌گیری از پیشرفت اجتماعی و اقتصادی دست یافته بودند با خوشامد باشگاه روبه‌رو می‌شدند.(Swoboda 7) متأسفانه، این رویکرد ارزشی چشمان مارکس و انگلس را نسبت به پیچیدگی انقلاب‌های 1848 (مثلاً رابطه‌ی بین مسائل ملی و اجتماعی) کور کرد، زیرا پیشرفت داخلی یک ملت را کم‌اهمیت جلوه دادند و سهم یک ملت معین را در آرمان انقلابی بیش از حد ارزیابی کردند. به این ترتیب، مثلاً، ستم مجارها به اقلیت‌ها (مانند اسلواک‌ها) را نادیده گرفتند و فقط شوروشوق انقلابی‌شان را برجسته کردند. این چند ملت منتخب از طریق مبارزات پیشین خود برای اتحاد و استقلال و نیز پتانسیل آینده‌شان برای انقلاب به حق موجودیت دست یافته بودند.[34] به این طریق، فرایند تاریخی به مبارزه بین نیروهای انقلابی و ضدانقلابی تقلیل یافت، در حالی که ایتالیایی‌ها، مجارها و لهستانی‌ها جایگاهی در تمدن به دست آورده بودند، دیگرانی مانند چک‌ها یا اسلاوهای جنوبی ضدانقلاب تلقی می‌شدند و مقدر بود جذب ملت‌های دیگر شوند.[35] این گروه‌های کوچک‌تر اسلاوها باید لهستانی، آلمانی یا مجاری می‌شدند.

این استدلال نتیجه‌ای نسبتاً متناقض ایجاد کرد که مارکس و انگلس تا دهه‌ی 1860 با آن مبارزه کردند. آلمانی‌ها تا زمانی که خودشان لهستانی‌ها را آزاد نمی‌کردند نمی‌توانستند آزاد شوند، اما ستمشان به چک‌ها توجیه‌پذیر بود. رویکرد ضداسلاو آن دو در 1848 باعث شد مارکس و به‌ویژه انگلس به‌عنوان ناسیونالیست‌های شووینیست شناخته شوند. با این حال، همان‌طور که هری آر. ریتر شرح می‌دهد «واکنش آنان واکنش [شووینیست‌های آلمانی] نبود» بلکه حاصل نوعی «تعصب داروینی و فلسفی بود، تعصبی ناشی از اعتماد ناـ روادار و پوزیتیویستی به وجود ”واقعیتی آهنین“که بشر ناگزیر باید تسلیم آن شود.»(Ritter 147) با این وجود، این جریان‌های فکری رایجْ حمله‌ی مارکس و انگلس به اسلاوها را به‌طور کامل توضیح نمی‌دهند. چرا انگلس در برابر این ملیّت‌های کوچک چنین موضع سختی اتخاذ کرد؟

اول از همه، انگلس گروه‌های کوچک‌تر اسلاوها را ضدانقلابی می‌دید از این لحاظ که ظاهراً با سلطنت مطلقه‌ی اتریش هم‌سو بودند. یکی از اهداف اصلی انقلاب‌های اواسط سده‌ی نوزدهم تضعیف سلطنت‌های محافظه‌کار-‌ارتجاعی بود. انگلس نمی‌توانست بفهمد چرا برخی از اسلاوها از رد اهداف ملی خود و حمایت از مبارزات انقلابی گسترده‌ خودداری کردند.[36] از آن‌جایی که اسلاوها حاضر به تسلیم‌ شدن در برابر نیروهای تاریخی نبودند و به‌سادگی می‌پذیرفتند جذب ملت‌های دیگر شوند، و از آن‌جایی که به وجودی گذرا چسبیده بودند، حتمیت تاریخی مجبورشان می‌کرد تا ضد‌انقلاب و ضد‌تاریخی باشند و هم‌چون دشمنان انقلاب، پیشرفت و دموکراسی عمل کنند.(Rosdolsky 107-11) [37] ثانیاً، این ملیّت‌ها متشکل از دهقانانی بودند که با تمایلات ارتجاعی از مدرنیزاسیون متنفر بودند و مقوم بیش‌تر وضعیت موجود بودند.[38] فقط در دهه‌های 1850 و 1860 بود که مارکس و انگلس به ارتباط بین ابعاد اجتماعی و ملی مبارزات ملی پی بردند.[39] ثالثاً، اقوام خُرد فاقد سرزندگی ملی ــ شرایط تاریخی، جغرافیایی، سیاسی و صنعتی ــ بودند که می‌توانست ارزش انقلابی‌شان را تضمین کند. (Rosdolsky 127) کافی نبود مردم احساس تعلق و میل به رهایی داشته باشند. یک ملت باید قادر به ایجاد یک کشور عملی با مرزهای قوی باشد تا امکان مقاومت را در برابر هرگونه مداخله یا کنترل خارجی فراهم کند. چهارم، درک مارکس و انگلس از سهم ناسیونالیسم در آرمان انقلابی با گرایش ضدروسی (یا به طور مشخص‌تر، ضدتزاری) و ضدپان‌اسلاویسم‌شان فهمیده می‌شد. آنان امپراتوری رومانف را سنگر حکومت مطلقه می‌دانستند ــ سدی در مقابل پیروزی انقلابی.[40] آنان در 1848 می‌خواستند انقلاب‌ها به هر قیمتی موفق شوند و از این رو حاضر نشدند اعتراف کنند که اروپا برای انقلابی از نوع مورد نظر‌شان آماده نیست. بنابراین، برای تضمین انقلاب چه بهایی می‌خواستند بپردازند؟

مارکس و انگلس مایل بودند مسئله‌ی اجتماعی ــ تکیه‌گاه اصلی فکرشان ــ را تابع آرمان انقلابی کنند.[41] بنر استدلال می‌کند که شور سیاسی اروپای انقلابی آنان را وادار کرد که اولویت را به راهبرد بدهند.(Benner 50) [42] مارکس و انگلس می‌خواستند بر جنبش‌های ملی منفرد تمرکز کنند تا «نقشه‌های هدایت‌کننده‌ی عمل را در بسترهای پیچیده‌ی اجتماعی‌ای ارائه دهند که در آن‌ها آرمان‌های ملی دنبال می‌شدند.» (Benner 99) به عبارت دیگر، مایل بودند از ناسیونالیسم به‌منزله‌ی یک راهبرد برای دستیابی به اهداف انقلابی بهره‌برداری کنند.(Felix Marx as Politician) با این حال، بهتر است بر توجه مارکس و انگلس به عامل انسانی تأکید کنیم. این دو روشنفکر ارزش ناسیونالیسم را در مقام پدیده‌ا‌ی فعال (Connor 11) [43] و مؤلفه‌ای از یک سیاست رئالیسم راهبردی تصدیق می‌کردند.(Benner 99, 139) [44] آنان خود را انقلابیونی می‌دانستند که نه تنها مشاهده می‌کنند بلکه در ساختن تاریخ، با ترسیم اهداف و تاکتیک‌ها برای عاملان تاریخ مشارکت دارند. این بدان معنا بود که می‌شد از ناسیونالیسم در اوضاع‌واحوال ‌خاص، با معیارهای سخت‌گیرانه و در مجاورت نزدیک با راهبرد انقلابی سترگ حمایت گیرد. چنین انعطاف‌پذیری باعث می‌شود که خلوص و سازگاری ایدئولوژیکْ تحت ملاحظاتِ بلاواسطه‌‌تر و راهبردک‌تر قرار گیرد. این موضوع را می‌توان به بهترین وجه در حمایت مارکس و انگلس از اتحادهای فراطبقاتی، ائتلاف‌های درون ملت‌ها یا به‌طور گسترده‌تر، پیوندِ بین ملت و طبقه نشان داد. چنین معیارهایی به آنان اجازه می‌دهد تا ارزش هر جنبش ملی را ارزیابی کنند.[45]

فاز دومْ از بهار ملت‌ها تا دهه‌ی 1860: چگونه باید «همه‌ی کارگران جهان متحد شوند»؟

تحولات 1848 نتوانسته بود به هیچ یک از اهدافی که مارکس و انگلس متصور بودند دست یابد: نه ایتالیا متحد شده بود نه آلمان. سلسله‌های سلطنت مطلقه در قدرت باقی ماندند و دموکراسی همچنان به اروپای غربی محدود بود. از اواخر دهه‌ی 1840 به بعد، مارکس و انگلس دیگر هرگز به اندازه‌ی نوشته‌های اولیه‌‌ی خود به ناسیونالیسم توجه نکردند. با این حال، نگرششان ایستا نماند، خاصه که با برخی از پرسش‌های اساسی بی‌وقفه کلنجار می‌رفتند. آیا بافتار ملی پیش‌نیازی برای آگاهی طبقاتی است؟ آیا امر ملی و اجتماعی را می‌توان به طور خودجوش در حرکت انقلابی ترکیب کرد؟ آیا ستم ملی یک ضرورت قابل‌توجیه پیشرفت تاریخی است؟ در سراسر دهه‌های 1850 و به‌ویژه از دهه‌ی 1860 به بعد، مسائل جاری و سرشت متغیر طبقه‌ی کارگر نگرش مارکس و انگلس را به ناسیونالیسم تغییر داد.

اگرچه مارکس و انگلس پیچیدگی فزاینده‌ی ناسیونالیسم را تشخیص دادند، رویکردشان عمدتاً ابزاری باقی ماند ــ آنان جنبش‌های ملی را بر اساس سهمشان در آرمان انقلابی پرولتاریا ارزیابی می‌کردند. هنگامی که جنگ کریمه شروع شد، مارکس و انگلس با اکثر سوسیالیست‌های طرف‌دار یک‌پارچگی امپراتوری عثمانی هم‌سو شدند و تلاش اسلاوهای جنوبی برای آزادی را در بهترین حالت پروژه‌ای غیرقابل اجرا و محکوم به شکست و در بدترین حالت توطئه‌ی تزارها برای کنترل شبه‌جزیره بالکان دانستند.(Marx “Russian Policy Against Turkey”) [46]

مهم‌تر از همه، به‌تدریج پذیرفتند که ویژگی‌های ملی خاص می‌تواند سناریوهای مختلفی را برای پیشرفت مبارزات طبقاتی ایجاد کند. این استنباط در هیچ کجا برجسته‌تر از بررسی مارکس درباره‌ی رویدادهای در حال وقوع در روسیه نبود. همان‌طور که قبلاً ذکر شد، الغای امپراتوری تزار می‌توانست موفقیت چندین وحدت ملی و ظهور دموکراسی را تضمین کند. علاوه بر این، طغیان انقلابی در امپراتوری می‌توانست بالقوه در سراسر اروپا گسترش یابد. با این حال، آیا روسیه با توجه به جامعه‌ی عمدتاً دهقانی خود می‌توانست از مرحله‌ای از پیشرفت تاریخی خود بگذرد؟ آیا می‌توانست فاز بورژوازی-سرمایه‌داری را دور بزند و مستقیماً به سمت سوسیالیسم برود؟ آیا دهقان مرتجع می‌توانست پیش‌آهنگ انقلابی را تشکیل دهد؟ در دهه‌ی 1860، و از آنجایی که این باور در دهه‌های 1870 و 1880 بالید، مارکس تشخیص داد که کشورها محیط‌های متمایزی برای توسعه‌ی سوسیالیسم هستند. در اوایل دهه‌ی 1880، «مارکس امکان گذار مستقیم از اوبشچینا [مجتمع زراعی روسیه یا تحت‌اللفظی کمون روسی] به کمونیسم را بدون از سر گذراندن همه‌ی ”فراز و نشیب‌های وحشتناک“ سرمایه‌داری در نظر گرفت، مشروط به این‌که یک انقلاب دهقانی در روسیه با یک انقلاب سوسیالیستی در اروپا تلفیق شود.»(Traverso and Löwy 135; Szporluk Chapter 13; Munck 22) این ریشه‌ی شناخت مارکس از تعدد مسیرهای دگرگونی سوسیالیستی و لایه‌بندی بسیار پیچیده‌ترِ ناسیونالیسم‌ها بود.

مفهوم مسیرهای مختلف سوسیالیسم نیز با درک مارکس و انگلس از استعمار شکل گرفت. رویکرد بسیار متناقض‌شان شامل انتقاد منفی از سرشت استثماری امپریالیسم و ارزیابی مثبت از تأثیرات سرمایه‌داری و در نتیجه تاثیرات تمدن‌بخش و ترقی‌خواهانه‌ی آن بود. از این چشم‌انداز می‌توان آمریکایی‌ها را به خاطر گرفتن تگزاس از مکزیکی‌های «تنبل» ستود، و بریتانیایی‌ها را به خاطر ایجاد وحدت در هند منطقه‌ای‌شده و تقسیم‌شده تحسین کرد.[47] اگرچه سرشت ترقی‌خواهانه‌ی سرمایه‌داری و دیدگاه غایت‌شناختی جزء اصلی جهان‌بینی مارکس و انگلس باقی ماند، اما آنان به‌نحو نامحسوسی شروع به تشخیص پیوندهای پیچیده‌تر مرکز و پیرامون کردند. مارکس در اواسط دهه‌ی 1850 تصدیق می‌کرد که آزادی مردم مستعمره لزوماً به جهت‌گیری انقلابی مرکز بستگی ندارد. او به این باور رسید که خودرهایی از پیرامون امکان‌پذیر است. علاوه بر این، او اکنون تصریح می‌کرد که پیرامون می‌تواند انقلابی گسترده را در مرکز ایجاد کند. فقط لازم بود مردمی که در پیرامون شورش می‌کردند برنامه‌ای ارائه دهند که جذابیت بین‌المللی داشته باشد.(Marx “The Revolt in the Indian Army”) مسائل ملی در لهستان و ایرلند این خط فکری را بیش‌تر تقویت کرد.

دو مطالعه‌ی موردی ملی در تغییر نگرش مارکس و انگلس اهمیت تعیین‌کننده‌ای پیدا کردند. مارکس در اواخر دهه‌ی 1850 پی برد که استعمار انگلستان در ایرلند در حال نابودی صنعت بومی است. به نظر می‌رسید که سرمایه‌داری شالوده‌ای برای رشد جنبش پرولتاریا نمی‌سازد، بلکه ناامنی اقتصادی ایجاد می‌کند که خشم پرولتاریا را برمی‌انگیزاند.[48] نکته‌ی به‌خصوص جالب در هر دو مطالعه‌ی موردی این است که آن دو از دیدگاهی اساساً سیاسی به این مطلب رسیدند و نه از دیدگاه اقتصادی.[49] انگلس حتی در اوایل دهه‌ی 1880 هنوز از استقلال لهستان به عنوان سنگری در برابر اتحاد سه امپراتور حمایت می‌کرد ــ سیاست دغدغه‌ی اصلی باقی ماند. دو نتیجه‌ی اساسی از این نگرش جدید به دست آمد: اولاً، از آن‌جایی که انترناسیونالیسم (در قالب امپریالیسم یا اتحادها) می‌تواند برای توجیه ستم یک کشور بر کشور دیگر مورد استفاده قرار گیرد، خودمختاری ملی تاحدی اعتبار پیدا کرد.[50] و ثانیاً، از آن‌جا که اثبات شده بود که ملت‌ها سلاح موثری در برانگیختن جنگ طبقاتی‌اند، می‌شد از ناسیونالیسم برای آرمان سوسیالیستی بهره‌برداری کرد. حتی با این‌که فرایند مشخص تاریخی بافتار‌های ملی را به پیش می‌راند، نیروهای پیچیده‌ای تولید می‌کرد که تکامل سوسیالیسم را ناخواسته شکل می‌داد.

مهم‌تر از همه، مارکس نقش سازنده‌ی ناسیونالیسم را به رسمیت شناخت: پیرامون (مثلاً ایرلند یا هند) می‌توانست به محرک تعیین‌کننده‌ی انقلاب در کلان‌شهرها (مثلاً انگلستان) تبدیل شود.[51] مارکس و انگلس در خلال دهه‌ی 1850 معتقد بودند که انقلاب فقط در کشورهای پیشرفته‌ی اروپا برپا خواهد شد. آنان در اواخر دهه‌ی 1860 و به‌ویژه پس از شکست کمون پاریس پذیرفتند که راه‌های میان‌بر به سوسیالیسم از پیرامونْ در بافتارهای عقب‌مانده‌تر امکان‌پذیر است. مردمان توسعه‌نیافته در مستعمرات (به‌ویژه هند و چین) می‌توانند بشکه‌ی باروت انقلابی اروپا را منفجر کنند.

ثانیاً، نمونه‌های لهستان و ایرلند شرایط متمایزی را ارائه کردند که در آن ابعاد ملی و اجتماعی، و ناسیونالیسم و انترناسیونالیسم پیوند نزدیکی یافتند. هدف‌های اساسی دموکراتیک از هدف‌های ملی تفکیک‌ناپذیر بودند. وجود ملت‌های مستقل و آگاه از هویت متمایز خودْ به پیش‌شرط رشد پرولتاریای برخوردار از آگاهی طبقاتی و پیش‌نیاز همکاری‌های بین‌المللی آینده بدل شد.(Herod 36) مونک نتیجه می‌گیرد: «ایرلند مارکس را وادار کرد تا اهمیت واقعی جنبش ناسیونالیستی و نیاز به کار برای مفصل‌بندی جنبه‌های مترقی آن را تشخیص دهد، [در حالی که] مورد لهستان نشان داد که چگونه دموکراسی تنها راه دستیابی به استقلال ملی است.» (Munck 22) [52] اما از این سخن نباید تایید خودمختاری را استنباط کرد. هنوز آنان مطالبات ملی را به خودی خودْ امری فراگیر و عمومی به رسمیت نمی‌شناختند. با این وجود، منشور ویژگی‌های ملی، رابطه‌ی مرکز-پیرامون، ارزش برسازنده‌ی دولت‌ملت‌ها و توسعه‌ی ناموزونْ مارکس و انگلس را وادار کرد تا درک خود را از نقش ناسیونالیسم در مبارزات طبقاتی از نو بازسازی کنند.

مارکس و انگلس شروع به تمایز بین ملت‌های ستمدیده و ستمگر کردند. چنین ادعایی را قبلاً در 1848 به صورت سطحی اعلام کرده بودند،[53] اما اکنون واقعاً آن را پذیرفتند. این دوشاخگی جدید (حتی با دل‌شوره و نگرانی) با مقوله‌بندی قبلی آنان از سنخ‌شناسی‌های تاریخی/ترقی‌خواهی/انقلابی و غیرتاریخی/ضدترقی‌خواهی/ضدانقلابی گره خورده بود. مارکس و انگلس این تصور را نیز رها کردند که «جنبش‌های استقلال ملی باید دقیقاً در چارچوب برنامه‌ی گسترده‌تر بین‌المللی عمل کنند» یا این‌که باید به هدف‌های اجتماعی خاصی پای‌بند باشند (Benner 188). نه دولت کنار گذاشته شد نه منافع ملی.

فاز سوم، دهه‌های 1870 و 1880: مارکس و انگلس در عصر سوسیالیسم سازمان‌یافته

انجمن بین‌المللی کارگران (تأسیس‌ در سال 1864) ایده‌ها و راهبرد‌های مارکس و انگلس را تجسم بخشید و اوج سوسیالیسم را در طول زندگی‌شان رقم زد. از قضا، این امر تا حدی با یک رویداد به شدت ناسیونالیستی ــ قیام ژانویه در کنگره‌ی لهستان ــ برانگیخته شد.[55] اما مارکس آرزوهای بیش‌تری برای بین‌الملل داشت تا تضمین استقلال لهستان. مارکس می‌خواست از بین‌الملل به عنوان مجموعه‌‌ای متمرکز استفاده کند تا بتواند سیاستی منسجم و ایدئولوژی واحدی را بر تمام بخش‌هایش تحمیل کند. (Kołakowski 244–45; McLellan 345–53) بار دیگر، به نظر می‌رسید که راهبرد بر خلوص ایدئولوژیک چیره شد، زیرا سازمان بین‌الملل از چارچوب اعتقادی نسبتاً انعطاف‌پذیری پیروی می‌کرد تا جهان‌بینی‌های متفاوت اعضای خود را با هم سازگار کند.[56] میراث اصلی بین‌الملل برای مسئله ملیّت همانا به رسمیت‌شناختن نیاز به تمرکز فعالیت سوسیالیستی بر سطح محلی (یعنی ملی) از سوی مارکس بود. او ارتباط بین اتحاد محلی کارگران (یعنی احزاب سازمان‌یافته ملی در هر کشور) و حمایت فراملی را تشخیص داده بود.[57] با این حال، دیدگاه‌های متضاد مارکس و معاصرانشْ بین‌الملل را از فعالیت بازداشت.

پرودونیست‌های فرانسوی (پرودون در سال 1865 درگذشت) نخستین کسانی بودند که برای رهبری بین‌الملل با مارکس رقابت کردند. مهمتر از همه، آن‌ها حمایت مارکس از استقلال لهستان را به عنوان یک بعد مهم مسئله‌ی کارگران در سراسر اروپای قاره‌ای و مخالفت وسواس‌گونه‌ی او را با تزاریسم رد کردند. پرودون اتحادهای ملی (به‌ویژه اتحادهای لهستان، آلمان و ایتالیا)، دولت‌گرایی و انترناسیونالیسم را رد کرد و ایده‌های خود را با ارزش‌ها و شرایط ملی فرانسه همسو کرد که می‌توانست به نوعی واحد اقتصادی نامتمرکز و خودکفا (عاری از مداخله دولت) منجر شود.(Kofman 35f) پیروان پرودون معتقد بودند که ملت‌ها باید به واحدهای کوچکی تقسیم شوند و داوطلبانه گرد هم آیند ــ این واحدها جای‌گزین دولت بودند. (Novack 41)[54] از سوی دیگر، لاسال آنارشیست نبود، بلکه میهن‌پرست بود، هرچند با رنگ آلمانی. او از طریق منشور فیخته‌ای-رمانتیکیِ یک آلمان مستقل، مفهوم پرولتاریا را در مقام عامل رهایی‌بخش جهان کنار گذاشت. در عوض، او دولت (در وحدت ارگانیک هگلی آن) را هم‌چون سنگر سوسیالیسم کارگری تجلیل کرد؛ هدف او سوسیالیسم دولتی بود.(Knapp 377–85; McLellan 293–301; Kołakowski 242–44; Novack 42) مارکس هر دو دیدگاه پرودونیستی و لاسالی را به‌منزله‌ی دیدگاه‌های محدود و به لحاظ ملی انحصاری رد کرد. لاسال آلت‌دست بیسمارک شد (یعنی بیش از حد با دولت سازش کرد)، در حالی که پرودون، آنارشیستی ضددولت‌گرا که لباس سوسیالیستی پوشیده بود، حتی نمی‌توانست اهمیت دستگاه دولتی را تشخیص دهد (یعنی به اندازه کافی با دولت سازش نکرد). هیچ‌کدام نتوانستند عمل توازن‌بخش مارکس را روی طناب محکم ناسیونالیسم درک کنند.

اگر پرودون و لاسال شکل‌های متفاوتی از آرمان‌های ملی فرانسوی‌ها و آلمانی‌ها را منعکس می‌کردند، باکونین طرف مقابل این طیف سوسیالیستی را پیرامون مسئله ملی اشغال می‌کرد. چارچوب اعتقادی او که بر مفهوم آزادی متمرکز بود، از هر چیز ملی متنفر بود. به نظر او دولت مظهر همه چیزهای شر بود و باید کاملاً کنار گذاشته می‌شد، مبادا حتی در دستان سوسیالیست‌ها به ماشین استبداد تبدیل شود.(Taylor 292–95) باکونین می‌گفت: «دقیقاً به این دلیل که دولت وجود دارد، حتی بهترین افراد که از توده‌ی انسان‌ها سربرمی‌آورند، ظالم و جلاد می‌شوند.» (Kołakowski 252) [59] او هیچ سودی از فعالیت‌های سیاسی در چارچوب دولت نمی‌دید. مارکس معتقد بود که دولت ابزار بورژوازی است، نه خاستگاه نابرابری‌های اجتماعی، و راهبرد او امکان فعالیت سیاسی در دولت‌های موجود را فراهم می‌آورد. باکونین، از سوی دیگر، نابودی کامل و فوری دستگاه دولتی را متصور بود.[60]

هنگامی که جنگ فرانسه و پروس در آغاز دهه رخ داد، مارکس به طرز عجیبی سکوت کرد. در نهایت، آرزوهای قبلی‌اش برای اتحاد آلمان، ادعاهای او برای برتری آلمان، و تمایلش به هر چیز کنش‌گرا بر او غلبه کرد و با احتیاط از پروس حمایت کرد.[61] منافع حاصل از اتحاد آلمان بر سایر پیامدها می‌چربید. فقط زمانی که نقاب جنگِ تدافعی کم‌رنگ شد، مارکس متوجه‌ی حماقت تهاجم پروس و خطر بی‌ثبات‌ کردن فرانسه شد.(McLellan 363-80) آیا اتحاد ملی مهم‌تر از همکاری بین‌المللی بود؟ آیا کارگران آلمانی می‌توانستند متقاعد شوند که در کنار همتایان فرانسوی خود علیه سرزمینشان قرار گیرند؟ آیا فرانسه آماده‌ی انقلاب بود؟ به هیچ یک از موارد فوق نمی‌توان پاسخ مثبت داد.

هنگامی که انقلاب پاریس را در اوایل دهه‌ی 1870 فرا گرفت، مارکس ابتدا از حمایت از آن خودداری کرد، زیرا معتقد بود که این انقلاب زودرس است. با این حال، تجربه‌ی کمون پاریس به نقطه عطف مهمی برای رویکرد مارکس به ناسیونالیسم و دولت تبدیل شد. اولاً، مارکس دیدگاه خود را نسبت به ملت تغییر داد. مارکس هنگامی که درباره‌ی کمون پاریس می‌نوشت، تأکید کرد که کمون نباید منجر به فروپاشی ملت شود. مارکس تصریح کرد: «اتحاد ملت نباید شکسته شود، بلکه برعکس باید توسط قانون اساسی کمونیستی سامان یابد و با نابودی قدرت دولتی که ادعا می‌کرد تجسم آن وحدت مستقل و برتر از خود ملت است اما فقط یک زائده‌ی انگلی بود، بدل به واقعیت شود.»(Marx The Civil War in France) مارکس آگاهانه یا ناآگاهانه به مفهوم «میهن‌پرستی طبیعی» باکونین نزدیک شده بود، حس هم‌بستگی بنیادی که در تمامی جوامع انسانی یافته می‌شود.[62] دومین تغییر ایدئولوژیکی که مارکس تجربه کرد، و بار دیگر او را به دیدگاه باکونین نزدیک کرد، رد امکان تصرف و استفاده از ساختارهای دولتی موجود بود.[63] مارکس تشخیص داد که «”طبقه‌ی کارگر نمی‌تواند به سادگی دستگاه دولتی آماده را در دست بگیرد و آن را برای اهداف خود به کار برد“، بلکه باید نهادهای بوروکراتیک-نظامی دولت قدیم را ”در هم شکند“ و بعد از این عملْ قانون اساسی اشتراکی‌ای که کمون ایجاد کرد، نوع جدیدی از دولت را ارائه می‌کرد که گذار از سرمایه‌داری به کمونیسم در آن می‌توانست اتفاق بیفتد.»(Fischer 32)

مارکس در سراسر دهه‌ی 1870 و تا زمان مرگش معتقد بود که مبارزه‌ی طبقاتی فقط از نظر شکل ملی است و نه جوهر.(Taylor 296–97) این یکی از واپسین و بارزترین تلاش‌های مارکس برای متوقف کردن موج ناسیونالیسم بود که احزاب سوسیالیست با گرایش ملی را اشباع کرده بود.[64] با این حال، او هرگز نتوانست این مسئله‌ی بسیار مشکل‌ساز را حل کند. از سال 1848، مارکس به طور متناوب با مفاهیم شکل و جوهر مبارزه کرد. آیا می‌توان شکل فعالیت سیاسی مبتنی بر دولت را با جوهر منافع بین‌المللی طبقه‌ی کارگر تطبیق داد؟ دهه‌ی 1870 میزان پیچیدگی روزافزون جهان سوسیالیستی را آشکار کرد. احزاب یا سازمان‌های سوسیالیست ملی در دهه‌ی 1880 در حالی که رشد و اتحاد جنبش‌های کارگری را ترویج می‌کردند، قدرت را در ساختار دولتی موجود به دست می‌آوردند. پیتر زویک می‌گوید: «فقط هنگامی که مارکس متقاعد شد که این نیروهای ملی را دیگر نمی‌توان به سمت اهداف انقلابی، آن‌طور که او تعریف کرده بود، هدایت کرد، آن‌ها را به عنوان نیروهای ارتجاعی محکوم کرد.»(Zwick 134) اگر ناسیونالیسم در خدمت آرمان سوسیالیستی باشد و این کار را به شیوه‌ای مقرر انجام دهد، استفاده از ناسیونالیسم به نحوی مشروعیت می‌یابد. به محض این‌که به نظر می‌رسید نوع سوسیالیسم مارکس به نحوی تحریف شده است، ناسیونالیسم ارتجاعی تمام تقصیرها را به دوش می‌کشید. اما مارکس نسبت به قدرت فزاینده‌ی منافع ملی درون احزاب سوسیالیست ملی کور نبود. انتقاد او از برنامه‌ی گوتا همه ابهامات تغییر ماهیت جنبش سوسیالیستی را در ربع آخر سده‌ی نوزدهم منعکس (و پیش‌بینی) کرد.(Marx “Critique of the Gotha Programme”).

در اواسط دهه‌ی 1870، حزب آیزناخ و پیروان لاسال تصمیم گرفتند تلاش‌های سیاسی خود را در آلمان متحد جوان وحدت بخشند.[65] آنان در تلاش برای این‌که به سازش برسند، پلاتفرم مشترکی را گردآوری و ارائه کردند که در نهایت به طرح اولیه برای حزب جدید کارگران سوسیال دموکرات بدل شد.(Gay 35–37) راهبرد اساسی حزب ترویج تعاونی‌های کارگری تحت حمایت دولت، با تأکید بر برتری سیاست داخلی بود. (Lindemann 102–05, 134–35) این امر مستلزم تحولی پیش‌رونده و تدریجی در مقابل مشارکت انقلابی، دگرگونی‌خواه و درگیر در روند سیاسی بود. اصلاحات به جای انقلابْ اهداف کارگران را تضمین می‌کرد. مارکس تسلیم‌شدن غیرقابل‌قبول در برابر ناسیونالیسم لاسالی را به شدت مورد انتقاد قرار داد.

سخنان پایانی: گفت‌وگوی دشوار مارکس و انگلس با ناسیونالیسم

استالین نخستین مارکسیستی نبود که متوجه شد با استفاده از نهادهای سیاسی ملی یا درون مرزهای دولتی می‌توان به دستاوردهای زیادی دست یافت. مارکس و انگلس نیز در دهه‌ی 1860 به این موضوع پی برده بودند. ناسیونالیسم شووینیستی خطرات بسیاری را برای هم‌بستگی طبقاتی به همراه داشت، اما اگر در شرایط مناسب و به شیوه‌های مناسب استفاده شود، می‌توانست دستاوردهای زیادی برای مبارزه‌ی طبقاتی دربرداشته باشد. علاوه بر این، واقعیت‌های کار انقلابی حکم می‌کرد که از همه‌ی ابزارها برای رسیدن به سوسیالیسم استفاده شود. اگرچه مارکس و انگلس اغلب به نیهیلیسم ملی متهم شده‌اند، نگرششان نسبت به مسئله‌ی ملیّت بسیار پیچیده‌تر بود. آنان بین رد و پذیرش آن متزلزل بودند. کوشیدند آن را به عنوان امری تاریخی، انقلابی و ترقی‌خواه یا امری غیرتاریخی، محافظه‌کارانه و عقب‌مانده طبقه‌بندی کنند. ناسیونالیسم حتی دیدگاهشان را پیرامون مبارزه‌ی طبقاتی به تجدیدنظر واداشت. ویژگی‌های ملی امکان توسعه‌ی ناموزون و امکان مسیرهای مختلف سوسیالیسم را فراهم می‌آورد، و مناطق پیرامونی می‌توانستند تغییراتی را در مرکز پدید آورند. با این وجود، نه مارکس و نه انگلس حاضر به اظهارنظری قطعی نبودند. رد یا پذیرش صریح ناسیونالیسم ابداً ممکن نبود.

با رویکردی گذشته‌نگر می‌توان شالوده‌های دیدگاه‌های مارکس و انگلس را درباره‌ی ناسیونالیسم و پالایش تدریجی این ایده‌ها را در خلال زمان تشخیص داد. اما پیروانشان در دهه‌های بعد به تمام نوشته‌های ایشان دسترسی نداشتند یا آزادی ارزیابی عینی آنان را نداشتند. برای معاصران سده‌ی نوزدهم مارکس و انگلس، ترسیم نظریه‌ای مارکسیستی درباره‌ی ناسیونالیسم بر اساس نوشته‌های بنیانگذارانش چالش‌برانگیز بود. بزرگترین معضل این بود که مارکس و انگلس آن‌طور که اغلب بحث می‌شود، هر چیز ملی را ساده‌انگارانه رد نکردند. در نوشته‌های آن‌ دو جوانه‌های هم رد و هم پذیرش مارکسیستی ناسیونالیسم وجود داشت. از قضا، طرف‌دارانشان در هر دو سر طیف می‌توانستند برای حمایت از ادعاهای خود به سخنان مارکس و انگلس استناد کنند. و می‌توان استدلال کرد که هر دو نظر درست بودند. اما صرف وجود همین دیدگاه‌های متفاوت است که به مارکسیست‌ها اجازه داد تا در حمایت یا تقبیح ناسیونالیسم استدلال کنند.

* مقاله‌ی حاضر ترجمه‌ای است از To reject or not to reject nationalism: debating Marx and Engels’struggles with nationalism, 1840s-1880s نوشته‌ی Michal Kasprzak که در این لینک یافته می‌شود.

یادداشت‌ها

[1].‌ برترام ولف به تبعیت از همین خط نتیجه می‌گیرد که مارکس و انگلس صرفاً ناسیونالیست‌های انقلابی بودند. بنگرید به Bertram Wolfe Marxism.

[2].‌ اکثریت بزرگی از محققانی که درباره‌ی رابطه‌ی مارکسیسم و ناسیونالیسم مطلب نوشته‌اند، رویکرد موضوعی را انتخاب می‌کنند که معمولاً ویژگی‌های متمایز یا سازگاری‌های ایدئولوژیکی را بررسی می‌کند. به عنوان مثال، افرایم نیمنی به نقش زبان و ابهامات در اصطلاحات توجه می‌کند. کسانی که رویکرد زمان‌مند را دنبال می‌کنند (از جمله، مثلاً، میشل لوی و رونالدو مونک)، اساساً نقاط عطف خاصی (مانند 1848 و مسئله‌ی ایرلند) را به‌مثابه رویدادهای تعیین‌کننده‌ای مشخص می‌کنند که تغییرات خاصی را در اندیشه‌ی مارکس پدید آوردند. با این وجود، پیش‌تر نیز برای دوره‌بندی ایده‌های مارکس و انگلس درباره‌ی ناسیونالیسم تلاش‌هایی شده است. مثلاً، شلومو آوینری دو دوره را تعریف کرد: پارادایم پیشامدرن (قبل از 1848)، و پارادایم بورژوایی پس از 1848

 (Munck; Löwy Fatherland or Mother Earth?; Nimni; Avineri)

[3].‌ ارنست گلنر، اریک هابسبام و به‌ویژه رومن ژپورلوک از چنین موضعی حمایت کرده‌اند. (بنگرید به Gellner; Hobsbawm; Szporluk)

[4].‌ چند مثال لازم است: هر دو ریشه در گفتمان «پیشرفت» پس از روشنگری داشتند؛ هر دو به دگرگونی‌های اجتماعی سده‌ی نوزدهم پاسخ می‌دادند و به آوارگان احساس هویت و تداوم می‌دادند. هر دو در ذات‌گرایی اشتراک‌نظر داشتند (البته با تأکید متفاوت: معنویت ملی در مقابل اقتصادی). هر دو از ریتوریک جهانی آزادی، رهایی و حقوق سیاسی (از جمله مشارکت سیاسی) استفاده کردند. و هر دو مورد توجه روشنفکران حاشیه‌نشین و تحصیل‌کرده قرار گرفتند.

[5].‌ تاریخ نگاری واحد (و جامع) اندیشه‌ی مارکسیستی درباره‌ی ناسیونالیسم نوشته نشده است.

[6].‌ مثلاً، برخی از بینش‌های جالب درباره‌ی ایده‌های مارکس و انگلس پیرامون ناسیونالیسم از مطالعات در موارد زیر پدید آمده است: گروه‌های ملی از جمله مسائل ایرلند، لهستان یا یهود. امپراتوری هابسبورگ و روسیه در اواخر سده‌ی نوزدهم و اوایل سده‌ی بیستم؛ ناسیونالیسم کمونیستی (یا کمونیسم ملی)؛ و مطالعات پسااستعماری درباره‌ی آزادی ملی. به عنوان مثال بنگرید به تراورسو؛ مباحثات درباره‌ی تأثیر مارکس بر مسئله‌ی ملیّت در اواخر امپراتوری هابسبورگ در Swoboda؛ و Zwick.

[7].‌ مثلاً بنگرید به Pipes.

[8].‌ مثلاً بنگرید به Walicki؛ Lovell یا Conquest.

[9].‌ نیمنی ادعا می‌کند که «فتیش مارکسیستی معنا بخشیدن به هر پدیده‌ی اجتماعی مهم با گنجاندن آن درون منطق توسعه‌ی جهانی نیروهای تولید، طرحی بود برای نظریه‌های مبتکرانه اما در نهایت غیرقابل اجرا [تاکید من] در خصوص مسئله‌ی ملی.» علاوه بر این، او نتیجه می‌گیرد: «استدلال شده است که کار مارکس و انگلس را درباره‌ی مسئله ملی می‌توان به مثابه مجموعه‌ای منسجم درک کرد، حتی اگر استدلال‌های نظری که تحلیل‌شان را اثبات می‌کنند به صراحت مفهوم‌سازی نشده باشند.»(Nimni 3, 41-42)

[10].‌ او در نتیجه‌گیری‌های خود تنها نیست. در همین راستا، ولف معتقد است که «نه در سال 1848، نه در 1870، و نه در هیچ زمانی از زندگی خود، مارکس و انگلس برای سرزمین مادری خود ضدملی یا ”شکست‌گرا“ نبودند.»(Wolfe 24)

[11].‌ کافی است به برخی نوشته‌های مارکس درباره‌ی جنگ فرانسه و پروس نگاه کنیم.

[12].‌ هم‌چنین بنگرید به فصل نهم. این موضوع در مقاله‌ی او (Felix “The Dialectic”) به طور جامع‌تری توضیح داده شده است.

[13].‌ به خصوص بنگرید به فصل های هشتم و چهاردهم.

[14].‌ این دیدگاه در جدیدترین اثر لوی (Fatherland or Mother Earth?) توضیح داده شده است.

[15].‌ جی هیون لیم تلاش کرده است که این دو رویکرد را در چارچوبی واحد ترکیب کند که بر پراگماتیسم سیاسی و شالوده‌های نظری تفکر مارکسیستی تأکید می‌ورزد. بنگرید به «Marx’s Theory of Imperialism and the Irish National Question».

[16].‌ تا حد زیادی، اریکا بنر توانست با صورت‌بندی برداشت‌های مارکس و انگلس از مسئله ملیّت بر اساس منافع طبقاتی به این مهم دست یابد.

[17].‌ بنر توضیح می‌دهد: «نهادها و عملکرد دولت از روابط شکل‌گرفته در جامعه مدنی نشئت می‌گیرند و در واقع توسط آن کنترل می‌شوند. مارکس دولت مدرن را محصول شکافی بین ماهیت اساساً اجتماعی فرد و زندگی فردی او در جامعه مدنی می‌دانست، و نه پادزهر آن. این دولت نبود که به جامعه شخصیت منسجمی می‌داد که هگل طلب می‌کرد، بلکه ویژگی‌نگری و تعارض شایع در جامعه مدنی بود که در دولت بازتاب یافت.»(Benner 27)

[18].‌ جان هوفمان و نکسومالو مزالا توضیح می‌دهند: «ملت‌ها از نظر شخصیتی روبنایی هستند، زیرا نمی‌توان آن‌ها را با معیارهای خودشان فهمید: ملت‌‌ها شکل مبارزه‌ی طبقاتی را بیان می‌کنند اما نه محتوای آن را. این بدان معناست که ملت‌ها بخشی از روبنای فرهنگی و سیاسی هستند و جز به عنوان بخشی از تحلیل گسترده‌تر دولت قابل‌درک نیستند.»(Hoffman and Mzala 415)

[19].‌ شاید استدلال والیکی از این جهت معتبر باشد که فرض اساسی مارکسْ رهایی دموکراتیک (در نهایت کمونیستی) بود.

[20].‌ مارک والدنبرگ با برجسته‌کردن انگیزه‌های آلمان‌خواهی مارکس، دیدگاهی تا حدودی متعادل ارائه می‌دهد.(Waldenberg 207; Furet 7)

[21].‌ گلنر ارزیابی بسیار جالبی از کار ژپورلوک در فصل اول از Encounters with Nationalism ارائه می‌دهد.

[22].‌ مهم است بار دیگر اذعان کنیم که مارکس تا پایان عمر خود به برتری انقلابی آلمان اعتقاد داشت و فراخوان واقعی پرولتاریای آلمان را رهبری انقلابی در سراسر قاره می‌دانست. مثلاً، این امر در کار او برای بین‌الملل اول مشهود بود.

[23].‌ در اصل، همان‌طور که پل جی. میچیسون نتیجه می‌گیرد: «سوسیالیسم و ناسیونالیسم به جهان‌بینی‌های بدیلی تبدیل می‌شوند که به بسیاری از سوالات یکسان پاسخ‌های متفاوت می‌دهند.»(Mitchison 229)

[24].‌ در اصل، مارکس «در تلاش بود تا نظریه‌ای از سیاست را در درجه‌ی اول به عنوان ظهور بیگانگی مدرن ساخته و پرداخته کند.»(Furet 26)

[25].‌ مثلاً بنگرید به «نخستین خطابیه‌»ی مارکس.

[26].‌ بسیاری از محققان، مانند مونک یا کانر، سال 1848 را نقطه عطفی می‌دانند، سالی که مارکس و انگلس مجبور بودند در داخل و خارج از قلمرو نظری با ناسیونالیسم روبرو شوند.(Connor)

[27].‌ مارکس این عقیده‌ی اخیر را تا زمان مرگش حفظ کرد. او پیوسته به دنبال نشانه‌هایی از فرارسیدن انقلاب جهانی بود.

[28].‌ ژپورلوک مدعی است که برای مارکس هر چیز ملی پیشامدرنْ و بنابراین مقصد آن زباله‌دان تاریخ بوده است.(Szporluk 62, 66)

[29].‌ تفسیر بنر را نباید با برخی بحث‌های تاریخ‌نگاری درباره‌ی مفهوم «طبقه ملی» اشتباه گرفت. من با این نظر عمومی موافقم که مارکس و انگلس قطعاً فراخوانی برای طبقات ملی نداشتند.

[30].‌ مارکس توضیح داد: «پرولتاریا از برتری سیاسی خود استفاده خواهد کرد تا به‌تدریج تمام سرمایه را از بورژوازی بیرون بکشد و همه‌ی ابزار تولید را در دستان دولت یعنی پرولتاریا که به عنوان طبقه‌ی حاکم سازمان یافته متمرکز کند و هر چه سریع‌تر کل نیروهای مولد را افزایش دهد.»(Marx, Manifesto of the Communist Party)

[31].‌ هم‌چنین بنگرید به Marxism and the State: An Analytical Approach 13–14 اثر وترلی که با رویکردی ابزارگرایانه دیدگاه مارکس از دولت را بررسی می‌کند.

[32].‌ اگرچه انگلس از چارچوب مفهومی هگل وام گرفته بود، اما مدافع اصل تاریخی نبود. اولاً، او هم زمان حال و هم گذشته را کلید درک آینده می‌دانست. ثانیاً، همراه با مارکس، معتقد بود که پیشرفت منجر به از بین رفتن ویژگی‌نگری می‌شود، زیرا مردم در واحدها یا جوامع بزرگ‌تر سازماندهی می‌شوند.(Rosdolsky 129-31) با این وجود، برخی از محققان استدلال می‌کنند که انگلس آزادانه از ایده‌آلیسم هگلی وام گرفته است. (مثلاً بنگرید به Ritter 144)

[33].‌ این را نباید با خودمختاری اشتباه گرفت. ملت ها باید حق وجود خود را اثبات می‌کردند. هیچ حق مطلقی برای تعیین سرنوشت وجود نداشت که مارکسیست‌های متاخر از آن حمایت کرده باشد.(Munck 12) هری آر. ریتر نشان می‌دهد که «ملیّت یک حق انتزاعی نبود، بلکه محصول یک فرایند تاریخی دیالکتیکی بود که در آن برخی سنت‌های فرهنگی برای زندگی مناسب‌تر به نظر می‌رسند.»(Ritter 142) ماریان ببنک استدلال می‌کند که مورخان معاصر هنوز از مفاهیم انگلس درباره‌ی برچسب‌های تاریخی و غیرتاریخی با استفاده از اصطلاحات مختلف «دولت ـ ملت» و «جامعه‌ی قومی» استفاده می‌کنند. (Bebenek 26)

[34].‌ مثلاً بنگرید به نوشته های مارکس درباره‌ی لهستان: “Communism, Revolution and a Free Poland” 545-59

[35].‌ از قضا، «ناسیونالیسم مجاری به‌رغم سرشت قوی اشرافی و شووینیستی‌اش، از سوی نویه راینیشه تسایتونگ به شدت مورد حمایت قرار گرفت. […] انگلس از مجاری‌ها به عنوان ملتی با ”ابتکار تاریخی“که در گسترش فرهنگ غربی به شرق و جنوب شرق حیاتی بود، دفاع کرد و با قدرت تلاش کرد تا اثبات کند که جامعه‌ی مجاری ــ هرچند در برخی موارد به سختی از جامعه ملیّت‌های تابعه مجارستان پیشرفته‌تر بود ــ هم پایدار و هم به اندازه کافی انعطاف‌پذیر بود که بتواند با نیازهای سرمایه‌داری مدرن سازگار شود.»(Ritter 139) ریتر هم‌چنین اظهار می‌کند که انگلس، «یک متخصص نظامی خودخوانده، عمدتاً به اهمیت تاکتیکی جنبش‌های ملی علاقه مند بود.» انگلس به بهای عینیت، دقت و خلوص ایدئولوژیک، آرمان‌های ملی را عمدتاً بر اساس سهم‌شان در آرمان انقلابی تفسیر می‌کرد.(همان منبع، ص. 137)

[36].‌ او توضیح می‌دهد: «اسلاوهای اتریش هیچ حقی برای موجودیت ملی نداشتند زیرا در 1848 در کنار ضدانقلاب قرار گرفتند. آن‌ها لزوماً در کنار ضدانقلاب قرار گرفتند، زیرا قبلاً خود را ناتوان از حق موجودیت ملی نشان داده بودند و ارتجاع فقط امید ”ملیّت تخیلی اسلاو“ را برای آنان باقی گذاشت. بدین‌سان، تاریخ گذشته‌ی اسلاوهای اتریش قبلاً بر حال و آینده‌ی آن‌ها سوار شده بود.»(110)

[37].‌ بنگرید به روسدولسکی، فصل دهم درباره‌ی مسئله‌ی دهقانی.

‌[38].‌ بنر، از سوی دیگر، تلویحاً می‌گوید که مارکس و انگلس از ارتباط تنگاتنگ مسائل ملی و اجتماعی آگاه بودند.(91) دیگران، مانند هرود، مثلاً، نشان داده‌اند که آن دو برداشت نادرستی از شرایط در شرق اروپای مرکزی داشتند.(Herod 14) لوی استدلال می‌کند که «انگلس سعی نکرد دلایل اجتماعی نقش سلطنت‌طلبان”وانده“ را در این جنبش‌های ملی در 1848 درک کند، بلکه آن را صرفاً از ماهیت «ضد انقلابی» فرضی‌شان استنتاج کرد.»(Löwy 25)

[39].‌ به نظر می‌رسید که یک امپراتوری مقتدر روسیه نه تنها از گسترش انقلاب‌ها و آرمان‌های دموکراتیک بلکه از اتحاد ملی آلمان و لهستان نیز جلوگیری می‌کرد. علاوه بر این، پان اسلاویسم، که مارکس و انگلس معتقد بودند از اتحاد ملت‌های کوچک و نومید اسلاو برای کمک به حفظ اهداف ملی‌شان پدید آمده بود، موجب انحراف از تلاش‌های انقلابی گسترده‌تر در سراسر اروپا می‌شد. پان اسلاویسم که از روسیه هدایت می‌شد، می‌توانست به عنوان مروج حکومت مطلقه‌ی روسیه در سراسر اروپای مرکزی شرقی عمل کند. به همین دلیل است که انگلس پیوسته پان اسلاویسم را به عنوان اسب تروای روسیه در دموکراسی اروپایی رد می‌کرد. (Engels Revolution and Counter-Revolution 46-50)

[40].‌ سوبودا توضیح می‌دهد که، مثلاً، «شورش مجارستان [یا لهستان] حتی نیازی به پیشروی داخلی نداشت تا به جنبش انقلابی عمومی‌تر کمک کرده باشد. به نظر می‌رسید که هرگونه پیشبرد انقلاب عمومی به طور ضمنی دارای مهر پیشرفت است.»(Swoboda 10–11)

[41].‌ بنر توضیح می‌دهد: «ملت‌ها محصول نیروهای اقتصادی غیرشخصی یا سلاح‌هایی نیستند که منحصراً توسط بورژوازی در نبرد ایدئولوژیک استفاده می‌شوند. مفهوم تجویزی حاکی از آن است که مردم، و نه منطق اجتناب‌ناپذیر توسعه‌ی سرمایه‌داری، عناصری مانند قلمرو، تاریخ، فرهنگ و دولت را که به تمایز یک ملت تجسم می‌بخشند، بازسازی می‌کنند و اهمیت خاصی به آن‌ها نسبت می‌دهند.»(95-96)

[42].‌ با این حال، کانر تأکید بر این راهبرد را فقط پس از انقلاب‌های 1848 می‌بیند.

[43].‌ بنر (تا حدی) از استدلال پلچینسکی پیروی می‌کند که علاقه‌ی مارکس و انگلس به ناسیونالیسم بیشتر عملی بود تا نظری.(Pelczynski 277) به طور مشابه، ریتر اظهار می‌کند که دغدغه‌ی انگلس درباره‌ی جنبش‌های ملی اروپای مرکزی شرقی عمدتاً از علاقه‌ی او به اهمیت تاکتیکی‌شان سرچشمه می‌گیرد. (Ritter 138)

[44].‌ بنر معتقد است: «مارکس (و گاهی انگلس) با اعمال یک تحلیل راهبردی و از نظر سیاسی تبعیض‌آمیز برای جنبش‌ها و ایدئولوژی‌های ناسیونالیستی، به دنبال ارائه‌ی نقشه‌های راهنمای عملی بودند که به دموکرات‌ها و انقلابیون کمک می‌کرد تا تصمیم بگیرند چه زمانی از یک جنبش ملی خاص حمایت کنند و چه زمانی مخالفت.» به نظر مارکس و انگلس، عوامل تعیین‌کننده عبارت بودند از هویت طبقاتی و مقاصد سیاسی ناسیونالیست‌ها. مارکسیست‌های بعدی مانند میروسلاو هروش یا جان برویلی به تفصیل درباره‌ی این موضوع بحث کردند.(Benner 113, 139)

[45].‌ چند دهه بعد، رزا لوکزامبورگ به این تفکر اشتباه اشاره کرد. (14ـ113).

‌[46].‌ به عنوان مثال بنگرید به انگلس “The Movements of 1847”؛ Engels “Democratic Panslavism”؛ Marx “The British Rule in India”.

[47].‌ بنگرید به مجموعه‌ی: Karl Marx, Ireland and the Irish Question. مثلاً، نامه‌ای از انگلس به مارکس پس از سفرهایش در ایرلند در سال 1856، به‌ویژه روشن‌گر است.

[48].‌ این بعد مهمی از بحث‌های تاریخ‌نگارانه درباره‌ی دیدگاه مارکس و انگلس پیرامون ناسیونالیسم است. نیمنی مدعی است که این دیدگاه‌ها برگرفته از جبر اقتصادیی‌شان است و هر گونه معیار سوبژکتیو را رد می‌کند. با این حال، به نظر می‌رسد که نوشته‌های مارکس و انگلس درباره‌ی لهستان و ایرلند و حمایتشان از آرمان‌های ملی ناشی از ارزیابی‌های سیاسی روابط بین‌الملل است تا عوامل اقتصادی ذاتی. همان‌طور که تراورسو و لوی توضیح می‌دهند: «در این مورد، مفهوم ملت بر اساس معیارهای عینی (اقتصاد، زبان، قلمرو، و غیره) تعریف نشده، بلکه بر اساس یک عنصر سوبژکتیو است: اراده‌ی ایرلندی‌ها به این‌که خود را از سلطه‌ی بریتانیا آزاد کنند.»(137)

[49].‌ مجدداً تأکید بر این نکته مهم است که اگرچه انگلس در مراحل پایانی زندگی خود به ظاهر قدرت ناسیونالیسم را تصدیق کرد، اما هرگز از مفهوم خودمختاری ملت‌ها حمایت نکرد. فقط پیروان مارکس و انگلس شروع به تعریف و استفاده از این مفهوم به این عنوان کردند که ناسیونالیسمْ آرمان سوسیالیستی را دربرمی‌گیرد.

[50].‌ مارکس در نامه‌ای به انگلس (در اواخر دهه‌ی 1860) این را توضیح داد: «به نفع مستقیم و مطلق طبقه‌ی کارگر انگلستان است که از شر [ارتباط] کنونی‌شان با ایرلند خلاص شوند. من به دلایلی که تا حدی نمی‌توانم به خود کارگران انگلیسی بگویم، کاملاً در این مورد متقاعد هستم. برای مدت طولانی معتقد بودم که می‌توان رژیم ایرلند را با تفوق طبقه‌ی کارگر انگلستان سرنگون کرد. […] مطالعه عمیق‌تر اکنون من را برعکس متقاعد کرده است. طبقه‌ی کارگر انگلستان قبل از خلاص شدن از شر ایرلند، هرگز کاری نخواهد کرد. اهرم باید در ایرلند اعمال شود. به همین دلیل است که مسئله‌ی ایرلند برای جنبش اجتماعی به طور کلی بسیار مهم است.»(Marx Ireland and the Irish Question)

[51].‌ یک بار دیگر دوراهه‌ی اقتصادی- سیاسی دوباره نمایان می‌شود. لوی و تراورسو این تغییر را ناشی از شالوده‌های سیاسی (نه اقتصادی) می‌دانند، در حالی که لیم استدلال می‌کند که چنین پراگماتیسم سیاسی بدون پشتوانه‌های نظری (یعنی ماتریالیستی اقتصادی) نمی‌توانست پدیدار شود.

[52].‌ فرض چندین مورخ، از جمله آدام سیولکوز، این است که مارکس و انگلس در جریان انقلاب‌های 1848، که به ستم آلمان بر لهستانی‌ها معتقد بودند، بین ملت‌های تحت‌ستم و ستمگر تمایز قائل شده بودند و استدلال می‌کردند که «ایجاد یک لهستان دموکراتیک نخستین شرط برای توسعه آلمان دموکراتیک است.»(Ciołkosz 13) با این حال، اگرچه نشانه‌ها در دوره‌های قبلی چشمگیر بود، اما این ایده‌ها تا دهه‌ی 1860 بالیده نشدند. (بنگرید بهLöwy “Marxists and the National Question”)

[53].‌ بنر توضیح می‌دهد: «اگر طبقات کارگر در کشورهای مسلط تمایلی به رهایی خود از طریق مخالفت با ظلم خارجی نداشتند، آنگاه انگیزه‌ی انقلابی باید از خود ملت‌های تحت‌ستم نشئت می‌گرفت. مارکس استدلال کرد که در چنین شرایطی، دستیابی به استقلال ملی ممکن است شرط اولیه‌ی اصلاحات اجتماعی و اتحادهای مترقی بین‌المللی باشد، نه فقط وسیله‌ای برای تعقیب این اهداف گسترده‌تر.»

[54].‌ به عنوان مثال بنگرید به سخنرانی مارکس در 1867 در انجمن بین‌المللی کارگران: “Poland and the Russian Menace”.

[۵۵].‌ فلیکس توضیح می‌دهد: «در عرض دو سال بیش از صد انجمن، از جمله انجمن‌های بسیاری در کنار اتحادیه‌های کارگری، مانند گروه‌های کمک متقابل، آزاداندیشان، اصلاح‌طلبان زبان، و اصناف صنعت‌گران، به بین‌الملل پیوستند.»(“The Dialectic of the First International and Nationalism” 29)

[56].‌ برای نشانه‌های این رویکرد انعطاف‌پذیر، لازم است به صورت‌جلسه‌های شورای عمومی بین‌الملل اول از اواسط دهه‌ی 1860 (شورای عمومی انترناسیونال اول، 1864-1866) نگاهی انداخت.The General Council of the First International, 1864–1866))

[57].‌ کوفمن استدلال می‌کند که «فدرالیسم پرودونی می‌بایست مبنایی برای سازگاری ادعای مطلق حاکمیت دولت ـ ملت و امپریالیسم‌های رقیب دولت‌ ـ ملت‌ها فراهم کند. پرودون به دنبال نابودی جوامع ملی نبود، بلکه به دنبال ادغام‌شان در سلسله‌مراتبی از گروه‌های آزاد بود تا خودخواهی ملی جایی برای بروز نیابد.»(Novack 38)

‌[58].‌ گرهارد فیشر نیز به همین نتایج رسیده است.(Fischer)

[59].‌ باکونین معتقد بود که سوسیالیسم مارکس با تمرکز بیش از حد بر کارگرانی که از وضع مالی نسبتاً خوبی برخوردار بودند، اصالت خود را از دست داده است. او معتقد بود که سوسیالیست‌ها باید در میان فقیرترین کارگرانی که چیزی برای از دست دادن ندارند و بنابراین به هر هدف انقلابی می‌پیوندند، حمایت به دست آورند. بدتر از آن در نظر باکونین، اتکای بیش از حد مارکس در به‌کارگیری سوسیالیسم علمی برای دگرگونی دولت بود. کارگران هرگز نمی‌توانند به سادگی دستگاه دولتی موجود را در اختیار بگیرند. دولت از طریق سلطه و حفظ امتیازات، هر جنبه‌ی اصیل جامعه را که تحت سرمایه‌داری باقی مانده بود، نابود می‌کند. از آنجایی که مطلقاً هیچ چیز قابل‌جبرانی در دولت وجود ندارد، تنها سرنوشت آن نابودی کامل است.(Kołakowski 246–52; Morris 96–104, 117–35)

[60].‌ این موضوع به وضوح در مکاتبات اولیه‌ی او و در نهایت در Marx The Civil War in France آشکار شده است.

[61].‌ باکونین میهن‌پرستی را «شور هم‌بستگی گروهی» می‌دانست که سرمایه‌داری به تدریج از طریق ایجاد دولت‌های بزرگ آن را از بین می‌برد. میهن‌پرستی در شکل طبیعی اولیه خودْ همکاری بین مردم را ترویج می‌کرد (مارکس کاملاً در این مورد متقاعد نشده بود). با این حال، وقتی بورژوازی معاصر از آن استفاده کرد، تخریب و سلطه را توجیه کرد. از این رو، در زمان باکونین، میهن‌پرستی به نمایندگی از منافع جمعی طبقات ممتاز درآمده بود. باکونین در (“Class Interests in Modern Patriotism”) می‌نویسد: «میهن‌‌پرستی‌ای که هدف آن وحدتی مبتنی بر آزادی نیست، میهن‌پرستی بد است. تظاهر به تعالی و خدمت می‌کند. چنین میهن‌پرستی، اغلب برخلاف میل خود، به دوست ارتجاع، دشمن انقلاب، یعنی رهایی ملت‌ها و انسان‌ها بدل می‌شود. پس از انقلاب، میهن‌پرستی دولتی از بین می‌رود و میهن‌پرستی پرولتری جای‌گزین می‌شود.»

Bakunin “Class Interests in Modern Patriotism,” “Patriotism’s Part in Man’s Struggle,” and “Fatherland and Nationality” 232–33, 225–36, 324–26; Morris 103–04.

‌[62].‌ فیشر به درستی استدلال می‌کند که کلید ماجرا همانا «توصیف و تأیید آشکار مارکس و باکونین از نظریه و عمل قانون اساسی کمون است، که در این ایده اوج می‌گیرد که مردم در یک فرایند دموکراسی مستقیم و مشارکتی در فدراسیون شوراهای اشتراکی بر خود حکومت می‌کنند.» این دو مرد دید نسبتاً مشابهی از آن‌چه برای دولت اتفاق می‌افتد داشتند (Fischer 32).

‌[63].‌ از قضا، باکونین با همین مشکل دست و پنجه نرم کرد، البته در زمینه‌های مختلف و به روش‌های مختلف. او مدام شجاعت و دلیری اسلاوها (مانند لهستانی‌ها) را برجسته و به قدرت میهن‌پرستی‌شان اشاره می‌کرد.

[64].‌ دو گروه اواسط دهه‌ی 1870 حزب سوسیال دموکرات آلمان را تشکیل دادند. اولین گروه که در 1863 ایجاد شد، انجمن عمومی کارگران آلمان لاسال بود. دومین گروه که در 1869 ظهور کرد، حزب کارگران سوسیال دموکرات بود که در شهر آیزناخ تأسیس شد (از این‌جاست برچسب آیزناخی). لاسالی‌ها از جمله شامل کارل ویلهلم تولکه، آگوست پرل و فریتز منده، و آیزناخی‌ها شامل آگوست ببل و ویلهلم لیبکنشت بودند.

منابع:

Avineri, Shlomo. “Marxism and Nationalism.” Journal of Contemporary History 26.3–4 (1991): 637–57. Print.

Bakunin, Mikhail. “Marx, Engels and Lenin.” Australian Journal of Politics & History 25. 1 (1979): 29–38. Print.

———. “Patriotism’s Part in Man’s Struggle.” The Political Philosophy of Bakunin: Scientific Anarchism. Ed. G.P. Maximoff Glencoe: The Free P, 1953. Print.

———. “Fatherland and Nationality.” The Political Philosophy of Bakunin: Scientific Anarchism. Ed. G.P. Maximoff Glencoe: The Free P, 1953. Print.

———. “Class Interests in Modern Patriotism.” The Political Philosophy of Bakunin: Scientific Anarchism. Ed. G.P. Maximoff. Glencoe: The Free P, 1953. Print.

Be˛benek, Marian. “Innowacja i tradycja w refleksji klasykow marksizmu nad sjawiskiem narodowym.” Studia Filozoficzne 257.4 (1987). Print.

Benner, Erica. Really Existing Nationalisms: A Post-Communist View from Marx and Engels. Oxford: Clarendon, 1995. Print.

Berger, Stefan, and Angel Smith. “Between Scylla and Charybdis: nationalism, Labour and ethnicity across five continents, 1870–1939.” Nationalism, Labour and ethnicity 1870–1939. Ed. Stefan Berger and Angel Smith. Manchester: Manchester UP, 1999. Print.

Bloom, Solomon F. The World of Nations: A Study of the National Implications in the Work of Karl Marx. New York: AMS, 1967. Print.

Ciołkosz, Adam. “Karl Marx and the Polish Insurrection of 1863.” The Polish Review 10.4 (1965). Print.

Connor, Walker. The National Question in Marxist–Leninist Theory and Strategy. Princeton: Princeton UP, 1984. Print.

Conquest, Robert. Where Marx Went Wrong. London: Chaucer, 1970. Print.

Davis, Horace B. Nationalism & Socialism: Marxist and Labor Theories of Nationalism to 1917. New York: Monthly Review P. 1967. Print.

Nationalities Papers 603

Engels, Frederick. “The Beginning of the End in Austria.” originally published in Deutsche-Brüsseler-Zeitung, January 27, 1848. Karl Marx, Frederick Engels: Collected Works, Vol. 6. New York: International P, 1976. Print.

———. “The Movements of 1847,” Deutsche-Brüsseler-Zeitung, January 23, 1848. Karl Marx, Frederick Engels: Collected Works, Vol. 6. New York: International P, 1976. 520– 30. Print.

———. “Democratic Panslavism.” Neue Rheinische Zeitung No. 222. Karl Marx, Frederick Engels: Collected Works, Vol. 8. New York: International P, 1977. 362–79. Print.

———. “Revolution and Counter-Revolution in Germany.” Karl Marx, Frederick Engels: Collected Works, Vol. 11. New York: International Publishers, 1979. Print.

Felix, David. Marx as Politician. Carbondale: Southern Illinois UP, 1983.

———. “The Dialectic of the First International and Nationalism.” The Review of Politics 45.1 (January 1983): 20–44. Print.

Fischer, Gerhard. “‘The State Begins to Wither Away. . .’: Notes on the Interpretation of the Paris Commune by Bakunin, Marx, Engels and Lenin.” Australian Journal of Politics & History 25.1 (1979): 29–38. Print.

Furet, François. Marx and the French Revolution. Translated by Deborah Furet, 1988. Print.

Gay, Peter. The Dilemma of Democratic Socialism: Eduard Bernstein’s Challenge to Marx. New York: Octagon Books, 1983. Print.

Gellner, Ernest. Nations and Nationalism. Oxford: Blackwell, 1983. Print.

Greenfeld, Liah. “Nationalism and Class Struggle: Two Forces or One?” Survey 29.3 (1985). Print.

Herod, Charles C. The Nation in the History of Marxian Thought: The Concept of Nations With History and Nations Without History. The Hague: Martinus Nijhoff, 1976. Print.

Himka, John-Paul. “Introduction.” Engels and the “Nonhistoric” Peoples. Ed. Roman Rosdolsky. Print.

Hobsbawm, Eric. Nations and Nationalism Since 1780, 2nd ed. Cambridge: Cambridge UP, 1992. Print.

Hoffman, John and, Nxumalo Mzala. Science & Society 54.4 (Winter 1990–1991). Print.

Knapp, Vincent J. “Ferdinand Lassalle on the State and Society: A Legacy to Welfare Statism.” Australian Journal of Politics & History 17.3 (1971): 377–85. Print.

Kofman, M. “The Reaction of Two Anarchists to Nationalism: Proudhon and Bakunin on the Polish Question.” Labour History 14 (1968). Print.

Kołakowski, Leszek. Main Currents of Marxism: The Founders, the Golden Age, the Breakdown. Volume One. 1978. Oxford UP. Print.

Kryukov, Michael V. “Self-determination from Marx to Mao.” Ethnic and Racial Studies 19.2 (April 1996). Print.

Laski, Harold Joseph. Harold J. Laski on the Communist Manifesto; An Introduction. New York: Pantheon Books, 1967. Print.

Lim, Jie-Hyun. “Marx’s Theory of Imperialism and the Irish National Question.” Science & Society 56.2 (Summer 1992): 163–178. Print.

Lindemann, Albert S. A History of European Socialism. New Haven: Yale UP, 1983. Print.

Lovell, David W. From Marx to Lenin: An evaluation of Marx’s responsibility for Soviet authoritarianism. Cambridge: Cambridge UP, 1984. Print.

Lo¨wy, Michael. Fatherland or Mother Earth? Essays on the National Question. London: Pluto, 1998. Print.

———. “Marxists and the National Question.” New Left Review I (March–April 1976). Print.

Luxemburg, Rosa. “The National Question and Autonomy.” The National Question: Selected Writings by Rosa Luxemburg. Ed. Horace B. Davis. New York: Monthly Review P, 1976. Print.

Marx, Karl. “Poland and the Russian Menace.” published in Glos Wolny. February 10, 1867. Available at Marx & Engels Internet Archive. Web.

604 M. Kasprzak

———. The Civil War in France, March–May 1871. London: Zodiac & Brian Baggins, 1871. Print.

———. “Manifesto of the Communist Party.” Karl Marx, Frederick Engels: Selected Works, Vol. One. Moscow: Progress P, 1969. 98–137. Print.

———. Ireland and the Irish Question: A Collection of Writings by Karl Marx and Frederick Engels. New York: International P, 1972. Print.

———. “Contribution to the Critique of Hegel’s Philosophy of Law.” Karl Marx, Frederick Engels: Collected Works, Vol. 3. New York: International Publishers, 1975. 3–129. Print.

———. “Communism, Revolution and a Free Poland.” Karl Marx, Frederick Engels: Collected Works, Vol. 6. New York: International P, 1976. Print.

———. “Russian Policy Against Turkey.” originally printed in New-York Daily Tribune, No. 3819, July 14, 1853. Karl Marx, Frederick Engels: Collected Works, Vol. 12. New York: International P, 1979. 163–74. Print.

———. “The First Address. July 23, 1870, [The Beginning of the Franco-Prussian War].” Karl Marx, Frederick Engels: Collected Works, Vol. 22. New York: International P, 1986. Print.

———. “Critique of the Gotha Programme.” Karl Marx, Frederick Engels: Collected Works Vol. 24. New York: International Publishers, 1975. 75–100. Print.

———. “The British Rule in India.” New-York Daily Tribune, June 25, 1853. Karl Marx, Frederick Engels: Collected Works, Vol. 12. New York: International P, 1979. 125–34. Print.

———. “The Revolt in the Indian Army.” New York Daily Tribune, July 15, 1857. Karl Marx, Frederick Engels: Collected Works, Vol. 15. New York: International P, 1986. 279–301. Print.

Marx, Karl and Frederick Engels. “The German Ideology. Critique of Modern German Philosophy According to Its Representatives Feuerbach, B. Bauer and Stirner, and of German Socialism According to Its Various Prophets.” Karl Marx, Frederick Engels: Collected

Works Vol. 5. New York: International Publishers, 1975. 19–584. Print.

———. “On the Jewish Question.” Karl Marx, Frederick Engels: Collected Works, Vol. 3 (New York: International Publishers, 1975. 146–174. Print.

McLellan, David. Karl Marx: A Biography. New York: Palgrave Macmillan, 2006. Print.

Mitchison, Paul G. “The ‘pig-headed’ Nation: Marxism grapples with the national question.” East European Quarterly 55.2 (June 1991). Print.

Morris, Brian. Bakunin: The Philosophy of Freedom. Montreal: Black P Books, 1993. Print.

Munck, Ronaldo. The Difficult Dialogue: Marxism and Nationalism. London: Zed Books Ltd., 1986. Print.

Nimni, Ephraim. Marxism and Nationalism: Theoretical Origins of a Political Crisis. London: Pluto, 1991. Print.

Novack, George. “The First and Second Internationals.” The First Three Internationals: Their History and Lessons. Eds. George Novack, Dave Frankel and Fred Feldman. New York: Pathfinder, 1974. Print.

Pelczynski, Z.A. “Nation, civil society, state: Hegelian sources of the Marxian non-theory of nationality.” The State & Civil Society: Studies in Hegel’s Political Philosophy. Ed. Z.A.

Pelczynski. Cambridge: Cambridge UP, 1984. Print.

Pipes, Richard. Communism: A History. New York: Random House, 2001. Print.

Ritter, Harry R. “Friedrich Engels and the East European Nationality Problem.” East European Quarterly 10.2 (1976). Print.

Rosdolsky, Roman. Engels and the “Nonhistoric” Peoples: The National Question in the Revolution of 1848. Trans. John-Paul Himka. Glasgow: Critique, 1987. Print.

Stalin, Joseph. “The Nation.” Nationalism. Ed. John Hutchinson and Anthony D. Smith. Oxford: Oxford UP, 1994. Print.

Swoboda, Wolfram W. “The Changing Views of Marx and Engels about the Nationalities in the Austrian Monarchy, 1845–1855.” Austrian History Yearbook (1973–1974). Print.

Szporluk, Roman. Communism and Nationalism: Karl Marx Versus Friedrich List. New York: Oxford UP, 1988. Print.

Taylor, Peter J. “The Paradox of Geographical Scale in Marx’s Politics.” Antipode 19.3 (1987): 292–95. Print.

Traverso, Enzo. The Marxists and the Jewish Question: The History of a Debate 1843–1943. Trans. Bernard Gibbons. Atlantic Highlands: Humanities P International, 1994. Print.

Traverso, Enzo, and Michael Löwy. “The Marxist Approach to the National Question: A Critique of Nimni’s Interpretation.” Science & Society 54.2 (Summer 1990). Print.

The General Council of the First International. 1864–1866. The London Conference 1865. Minutes. Moscow: Foreign Languages Publishing House, 1964.

Waldenberg, Marek. Kwestie Narodowe w Europe S ´ rodkowo-Wschodniej. Dzieje. Idee.

Warszawa: Wydawnictwo Naukowe PWN, 1992. Print.

Walicki, Andrzej. Marxism and the Leap to the Kingdom of Freedom: The Rise and Fall of the Communist Utopia. Stanford: Stanford UP, 1995. Print.

Wetherly, Paul. “A Capitalist State? Marx’s Ambiguous Legacy.” The Communist Manifesto: New Interpretations. Ed. Mark Cowling. Edinburgh: Edinburgh UP, 1998.

———. Marxism and the State: An Analytical Approach. New York: Palgrave Macmillan, 2005. Print.

Wolfe, Bertram. Marxism: One Hundred Years in the Life of a Doctrine. New York: The Dial P, 1965. Print.

Zwick, Peter. “The Marxist Roots of National Communism.” Canadian Review of Studies in Nationalism 3.2 (1976): 127–45. Print.

 

 

 

لینک کوتاه‌شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-3ru

بیگانگی، مفهوم مرکزی مارکس برای فهم سرمایه‌داری

نسخه‌ی چاپی (پی دی اف)

 

نوشته‌های دریافتی/دیدگاه‌ها

نوشته‌ی: مارچلو موستو

ترجمه‌ی: امیرحسین محمودی

 

شرح پیشگامانه‌ی مارکس از شکل «بیگانگی کار» بخش ارزشمندی از کار او است. بیگانگی از نظر مارکسْ مفهومی بنیادی برای درک سرمایه‌داری و نحوه‌ی برچیدن آن است.

آثار اولیه‌ی مارکس درباره‌ی بیگانگی از زمان انتشارشان در دهه‌ی 1930 همواره به‌عنوان معیاری اساسی در حوزه‌ها‌ی مختلف اندیشه‌ی اجتماعی و فلسفی عمل‌ کرده‌ و پیروان و مشاجرات و بحث‌هایی در پی داشته‌اند. مارکس در دست‌نوشته‌های اقتصادی فلسفی 1844 نخستین‌بار مفهوم کار بیگانه‌شده را طرح کرد و از مفاهیم بیگانگی فلسفی، مذهبی و سیاسی موجود فراتر رفت تا شالوده‌ی آن را بر حوزه‌ی اقتصادی تولید مادی استوار کند. این عملی نوآورانه بود. مارکس مفهوم بیگانگی را هیچ‌گاه رها نکرد و در دهه‌های بعدی زندگی‌اش نیز به پالایش و پرورش نظریه‌ی خویش پرداخت.

هرچند که متفکران مبحث بیگانگی اکثراً به استفاده از نوشته‌های اولیه‌ی مارکس ادامه دادند، در واقع در کارهای متأخر مارکس است که او شرحی کامل‌تر و بالیده‌تر از بیگانگی و نیز نظریه‌ای به منظور فائق آمدن بر آن را ارائه می‌کند. مارکس در گروندریسه (1858-1857) و سرمایه (1867) مفهومی از بیگانگی ارائه می‌کند که از نظر تاریخی در تحلیل‌های او از روابط اجتماعی در مناسبات سرمایه‌داری زمینه دارد. اگرچه تاکنون به این جنبه‌ی مهم مارکس توجه چندانی نشده است، برای درک منظور مارکس متأخر از مفهوم بیگانگی اهمیتی اساسی دارد و هم‌چنین ابزارهای مفهومی‌ در اختیار می‌گذارد که امروزه برای گذار از این اقتصاد فوق‌العاده استثمارگر و نظام اجتماعی‌اش به آن نیاز داریم.

خط سیر مفهومی

هگل اولین شرح نظام‌مند از «بیگانگی» را در کتاب پدیدارشناسی روح (1807) ارائه می‌کند و در آن‌جا اصطلاحاتی نظیر «خارجیت‌یابی»، «بیگانگی» و «شیئیت‌یافتگی» را برای غیر شدن روح در قلمرو عینیت به کار می‌گیرد. مفهوم بیگانگی در میان هگلی‌های چپ هم نقشی برجسته داشت و لودویگ فوئرباخ در کتاب جوهر مسیحیت(1841) نظریه‌ی بیگانگی دینی را پروراند که در آن، بیگانگی دینی را فرافکنی انسان از خود به یک خدای خیالی توصیف کرد. اما پس از آن مفهوم بیگانگی از تأملات فلسفی محو شد و هیچ یک از متفکران بزرگ نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم توجه زیادی به آن نداشتند. حتی مارکس هم در آثاری که در زمان حیاتش منتشر شد به‌ندرت از آن بهره برد و به‌علاوه مبحث بیگانگی به‌شکل چشم‌گیری در مارکسیسم بین‌الملل دوم غایب بود.

با این حال، در این دوره بود که برخی متفکران مفاهیمی را پروراندند که بعدها با بیگانگی مرتبط شد. امیل دورکیم در تقسیم کار (1893) و خودکشی (1897) اصطلاح «بی‌هنجاری یا آنومی» [animie] را برای نشان دادن مجموعه‌ای از پدیده‌ها معرفی کرد که به موجب آن، هنجارهایی که تضمین‌کننده‌ی انسجام اجتماعی است به واسطه‌ی گسترش تقسیم کار دچار بحران می‌شود. هم‌چنین تحولات اجتماعی مرتبط با تغییرات عظیم فرایند تولیدْ موضوع بررسی جامعه‌شناسان آلمانی قرار ‌گرفت. جورج زیمل در فلسفه‌ی پول (1900) به تسلط نهادهای اجتماعی بر افراد و هم‌چنین غیر‌شخصی شدن روابط انسانی اشاره کرد. ماکس وبر در اقتصاد و جامعه (1922) بر «بوروکراتیزه شدن» و «حساب‌گری‌های عقلانی» در روابط انسانی دست گذاشت و آن‌ها را جوهر سرمایه‌داری دانست. با این همه، این نویسندگان گمان می‌کردند به توصیف تمایلات ‌اجتناب‌ناپذیرِ روابط انسانی پرداخته‌اند و راهبر تأملات آن‌ها اغلب خواست ِبهبود نظم اجتماعی و سیاسی موجود بود، نه جای‌گزین کردن آن با نظمی دیگر.

بازگشت به نظریه‌ی مارکسیستی بیگانگی تا حد زیادی به لطف جورج لوکاچ رخ داد. لوکاچ در تاریخ و آگاهی طبقاتی (1923) «مفهوم شیءوارگی» را معرفی کرد تا پدیده‌ای را توصیف کند که به موجب آن فعالیت کارگر در برابر هستی انسانی او به مثابه‌ی ابژه‌ای مستقل قرار می‌گیرد و به واسطه‌ی قوانین مستقل بیرونی بر او مسلط می‌شود.

زمانی که سرانجام دست‌نوشته‌های اقتصادی فلسفی (1844) در 1932 به زبان آلمانی منتشر شد، موجی در سرتاسر جهان به راه انداخت. مفهوم بیگانگی نزد مارکس بیان‌گر شرایطی است که در آن محصولات کار «به‌مثابه‌ی چیزی بیگانه و قدرتی مستقل از تولید‌کننده» در برابر کارگر قرار می‌گیرد. او چهار نوع بیگانگی انسان در جامعه‌ی بورژوازی را برمی‌شمارد: 1. با محصول کار، که «به شیء بیگانه‌ای تبدیل شده است که بر او سلطه دارد.» 2. با فعالیت تولیدی، که آن را «علیه خود» می‌داند گویی «به او تعلق ندارد.» 3. با «هستیِ نوعی انسان»، که به «هستیِ بیگانه با او تبدیل شده است.» 4. با سایر انسان‌ها، و در رابطه با «کار آن‌ها و ابژه‌ی کارشان.»

بیگانگی برای مارکس، برخلاف هگل، نه با دقیقاً عینیت‌یافتگی بلکه با پدیده‌ای خاص و شکلی دقیق از اقتصاد منطبق بود: نوعی از اقتصاد که در آن کار مزدی و دگرگونی محصولات کار به اشیاء رویاروی تولیدکننده قرار می‌گیرد. مارکس بیگانگی را سرشت‌نمای دوران خاصی از تولید یعنی سرمایه‌داری می‌دانست در حالی که هگل آن را نوعی تجلی هستی‌شناختی کار معرفی می‌کرد.

انحراف بنیادین از مارکس در اوایل قرن بیستم پدیدار شد، چنان‌چه اکثر نویسندگانی که به بیگانگی پرداختند آن را جنبه‌‌ی جهان‌شمول زندگی در نظر گرفتند. هایدگر در هستی و زمان (1927) از منظری کاملاً فلسفی به این مفهوم پرداخت. وی مقوله‌ی «پرتاب‌شدگی» را در پدیدارشناسی بیگانگی به‌کار گرفت که به‌معنای گرایش هستی انسان به از‌ دست ‌دادن خویش در بی‌اصالتی جهان پیرامونش است. هایدگر پرتاب‌شدگی را نه به‌عنوان «یک خصیصه‌ی بد و اسفناک که ممکن است مراحل پیشرفته‌تر فرهنگ بشرْ خود را از شر آن خلاص کند» بلکه به‌عنوان «یک حالت وجودی از بودن در جهان» همانا به‌عنوان پاره‌ای واقعیت‌ساز از بعد بنیادی تاریخ در نظر گرفت.

بیگانگی بعد از جنگ جهانی دوم تحت‌تأثیر اگزیستانسیالیسم فرانسوی به موضوعی مکرر در ادبیات و فلسفه تبدیل شد اما با نارضایتی گنگ انسان در جامعه و شکاف بین فردیت انسان و تجربه‌اش از جهان یکی انگاشته شد، همانا نوعی وضع حل‌نشدنی بشرِ. اکثر فیلسوفان اگزیستانسیالیست قائل به خاستگاهی اجتماعی درباره‌ی بیگانگی نبودند اما آن را با هرگونه «واقعیت‌مندی» و دیگربودِ انسانی ناگزیر مرتبط می‌دیدند (بی‌شک شکست تجربه‌ی شوروی مؤیدِ چنین دیدگاهی بود). مارکس کوشید تا نقدی را بر انقیاد انسان در روابط تولید سرمایه‌داری طرح کند. در مقابل، اگزیستانسیالیست‌ها به دنبال فراگرفتن بخش‌هایی از کار مارکس بودند که فکر می‌کردند برای رویکردشان کاربردی است، هر چند از منظری صرفاً فلسفی که هیچ شرح تاریخی معینی در آن جایی نداشت.

بیگانگی برای هربرت مارکوزه مانند اگزیستانسیالیست‌ها با عینیت‌یافتگی مرتبط بود، هم‌چنان که مرتبط با شرایط خاص تحت سیطره‌ی سرمایه‌داری بود. او در اروس و تمدن (1955) از مارکس فاصله گرفت. استدلال او مبنی بر آن بود که رهایی انسان فقط از طریق الغاء ــ و نه آزادسازی ــ کار همراه با تصدیق لیبیدو و بازی (کنش) در روابط اجتماعی به‌دست می‌آید. در نهایت او با سلطه‌ی تکنولوژیک به‌طور کلی به مخالفت پرداخت و به این طریق خاص‌بودگی تاریخی را که باعث گره‌زدن بیگانگی به مناسبات تولید سرمایه‌داری می‌شود وانهاد. نظر مارکوزه درباره‌ی تغییرات اجتماعی نیز بدبینانه بود؛ به عنوان مثال طبقه کارگر را در زمره‌‌ی سوژه‌هایی قرار می‌داد که در دفاع از نظام عمل می‌کردند.

جذابیت نظریه‌های بیگانگی

اصطلاح بیگانگی یک دهه پس از مارکوزه به واژگان جامعه‌شناسی آمریکای شمالی وارد شد. جریان اصلی جامعه‌شناسی آن را نه معضل روابط اجتماعی بلکه یکی از مشکلات هستی فردی انسان در نظر گرفت. بنابراین جست‌و‌جو برای راه‌حل به جای آن‌که معطوف به رویه‌های جمعی در راستای تغییر جامعه باشد، بر ظرفیت افراد به‌منظور سازگاری با نظم موجود متمرکز بود. چنین تغییر رویکردی در نهایت واکاوی عوامل تاریخی- ‌اجتماعی را کم‌اهمیت کرد. مفهوم بیگانگی در سنت مارکسیستی به تندترین انتقادها از شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری یاری رساند، در حالی که نهادینه ‌شدن آن در قلمرو جامعه‌شناسی این مفهوم را به پدیده‌ی ناسازگاری فرد و هنجارهای اجتماعی تقلیل داد. این تفسیرها به بی‌خاصیت‌ شدن گفتمان بیگانگی دامن زد، گفتمانی که با فاصله ‌گرفتن از پدیده‌ی پیچیده‌ی رابطه‌ی انسان و فعالیت کاری‌اش برای برخی از جامعه‌شناسان به پدیده‌ای مثبت و وسیله‌ای برای بروز خلاقیت تبدیل شد. در این وضعیت، مقوله‌ی بیگانگی چندان بی‌مایه شد که عملاً معنای خود را از دست داد. «نهادینه شدن بیگانگی در قلمرو جامعه‌شناسی این مفهوم را به پدیده‌ی ناسازگاری فرد با هنجارهای اجتماعی تقلیل داد».

در همان دوره، مقوله‌ی بیگانگی به روانکاوی راه یافت که اریک فروم سعی داشت به واسطه‌ی آن پلی بین مارکسیسم و روان‌کاوی ایجاد کند. با این حال، تأکید فروم بر سوبژکتیویته بود، و برداشت او از بیگانگی، که در کتاب جامعه‌ی سالم (1955) به‌اختصار «شکلی از تجربه که فرد در آن خود را به‌عنوان یک بیگانه تجربه می‌کند» تعریف شده است، همچنان تمرکز بسیار محدودی بر فرد داشت. شرح فروم از مفهوم مارکس منحصراً بر دستنوشته‌های اقتصادی و فلسفی استوار بود و نقش کار بیگانه‌شده در اندیشه‌ی مارکس را نادیده می‌گرفت. این بی‌توجهی مانع شد که فروم برای بیگانگی عینی (بیگانگی کارگر در فرایند کار و در رابطه با محصول کار) اهمیتی درخور قائل شود.

در دهه‌ی 1960 نظریات بیگانگی باب روز شدند و به نظر می‌رسید این مفهوم به‌کمال بیان‌گر مقتضیات زمانه‌ی خود است. گی دوبور در جامعه‌ی نمایش (1967) نظریه‌ی بیگانگی را با نقدی از تولید غیرمادی مرتبط کرد: «هم‌زمان با انقلاب صنعتی دوم، مصرف بیگانه‌شده به همان اندازه‌ برای توده‌ها به یک وظیفه تبدیل شده است که تولید بیگانه‌شده.» ژان بودریار در جامعه‌ی مصرفی: اسطوره‌ها و ساختارها (1970) از توجه ویژه‌ی مارکسیستی بر مرکزیت تولید فاصله گرفت و مصرف را مؤلفه‌ی اصلی جامعه‌ی مدرن برشمرد. رشد تبلیغات و نظر‌سنجی‌ها به خلق نیاز‌های جعلی و جمعی در «عصر مصرف» و «بیگانگی رادیکال» انجامید.

با این همه، رواج این اصطلاح، به همراه کاربرد بی‌رویه‌اش، ابهام مفهومی شدیدی ایجاد کرد. بیگانگی به‌فاصله‌ی فقط چند سال چنان متحول شده بود که تقریباً به هرچیزی در طیف ناخشنودی‌های انسان اطلاق می‌شد و آن‌قدر فراگیر تلقی شد تا به این باور انجامید که هرگز نمی‌توان آن را تغییر داد.

با صدها کتاب و مقاله‌ای که در این زمینه در سرتاسر جهان منتشر می‌شد، خلاصه عصر بیگانگی حاکم شده بود. نویسندگان با پیشینه‌های مختلف سیاسی و از رشته‌های مختلف دانشگاهی علل آن را کالایی شدن، فراتخصصی شدن، بی‌هنجاری، بورکراتیزاه شدن ، میل به دنباله‌روی یا کانفورمیسم، مصرف‌گرایی، خودباختگی در بحبوحه‌ی فناوری‌های نو، انزوای شخصی، بی‌احساسی، حاشیه‌ای‌سازی اجتماعی یا اقلیتی و آلودگی محیط‌زیست تشخیص دادند. این بحث در فضای آمریکای شمالی حتی وجوه متناقض بیش‌تری یافت، در این فضا مفهوم بیگانگی دست‌خوش تحریفی تمام‌عیار شد و سرانجام مورد استفاده‌ی مدافعان همان طبقات اجتماعی‌ای قرار گرفت که پیشتر تا مدت‌ها علیه خود آنان به کار گرفته می‌شد.

بیگانگی از نظر مارکس

گروندریسه بهترین شرح مارکس از بیگانگی را ارائه می‌دهد، هرچند که این کتاب تا 1939 در آلمان هنوز منتشر نشده بود. زمانی که متن آن در اواخر دهه‌ی 1960 به زبان‌های اروپایی و آسیایی از جمله انگلیسی در 1973 انتشار یافت، عمده‌ توجه پژوهش‌گران معطوف به مفهوم‌پردازی مارکس از بیگانگی در نوشته‌های دوران بلوغ کاری‌اش بود. روایت گروندریسه درباره‌ی بیگانگی یادآور دست‌نوشته‌های اقتصادی- فلسفی 1844 بود، با این تفاوت که با درکی نسبتاً جامع‌تر از مقوله‌های اقتصادی و واکاوی موشکافانه‌تر اجتماعی غنی شده بود. او در گروندریسه چندین بار از این اصطلاح بهره برد و استدلال کرد که در سرمایه‌داری:

«مبادله‌ی عام فعالیت‌ها و محصولات که شرط زندگی برای هر فرد ــ پیوند متقابل او با دیگران ــ شده است به‌نظر آن‌ها بیگانه و خودآئین، هم‌چون یک چیز، جلوه می‌کند. در ارزش مبادله‌ای، پیوند اجتماعی افراد به رفتار اجتماعی بین چیزها بدل می‌شود؛ ظرفیت شخصی به ثروت ابژه‌ای بدل شده است.»

گروندریسه تنها اثر ناقص دوران بلوغ مارکس نبود که در آن نقش مهمی به شرحی بیگانگی اختصاص یافته است. پنج سال پس از تألیف گروندریسه، در دست‌نوشته‌های منتشر‌نشده‌ی سرمایه در مجلد اول، پاره اول، فصل ششم، در 1863-1864، واکاوی‌های اقتصادی و سیاسی از بیگانگی بیش‌از‌پیش به یک‌دیگر پیوند خوردند. مارکس در این یادداشت‌ها می‌نویسد: «سلطه‌ی سرمایه‌دار بر کارگر سلطه‌ی اشیاء بر انسان‌ها، سلطه‌ی کار مرده بر کار زنده، سلطه‌ی محصول بر تولید‌کننده‌ی آن است.» در جامعه‌ی سرمایه‌داری به سببِ «مبدل شدن بارآوری اجتماعی کار به خصوصیت‌های مادی سرمایه»، بی‌اغراق شاهد «شخص‌انگاری چیزها و چیزانگاری اشخاص» هستیم، که جلوه‌ای دروغین را پدید می‌آورد که براساس آن «شرایط مادی کار تابع کارگر نیست بلکه برعکس.»

مارکس شرحی مشابهی ــ که نسبت به کارهای فلسفی اولیه‌اش تفصیلی‌تر است ــ در بخش معروفی از سرمایه ارائه کرد: «سرشت بتواره‌ا‌ی کالا و راز آن». از نظر مارکس روابط بین مردم در جامعه‌ی سرمایه‌داری به‌صورت «روابط اجتماعی مستقیم بین اشخاص پدیدار نمی‌شود بلکه به‌صورت روابط مادی بین اشخاص و روابط اجتماعی بین اشیاء پدیدار می‌شود.» این همان پدیده‌ای است که او آن را «بت‌وارگی» نامید «که به‌محض این‌که محصولات کار به شکل کالا تولید می‌شوند ضمیمه‌ی آن می‌شود و از همین رو وجه لاینفک تولید کالاها است.» بتوارگی کالاها جایگزین مفهوم بیگانگی آثار اولیه‌ی او نشد. مارکس بر این باور بود که کیفیت و روابط انسانی در جامعه‌ی بورژوایی به کیفیت و روابط بین اشیاء تبدیل می‌شود. این نظریه که لوکاچ آن را شی‌وارگی می‌نامد این پدیده را از منظر روابط انسانی توضیح داده است، حال آن‌که مفهوم بتوارگی همان پدیده را در رابطه با کالاها تبیین می‌کند. مارکس عقیده داشت که «کیفیت و روابط انسانی در جامعه‌ی بورژوایی به کیفیت و روابط بین اشیاء تبدیل می‌شود.»

انتشار نهایی آثار مارکس بالیده درباره‌ی بیگانگی راه را برای گسست از جامعه‌شناسی جریان اصلی و مفهوم‌پردازی روان‌شناختی این پدیده هموار کرد. تشریح مارکس از بیگانگی به این منظور تدوین شده بود که در عمل بر آن غلبه شود ــ برای کنش‌گری سیاسی جنبش‌های اجتماعی، احزاب و تغییر شرایط زندگی و کاری طبقه‌ی کارگر. انتشار آن‌چه ــ پس از انتشار دست‌نوشته‌های اقتصادی- فلسفی 1844 در دهه‌ی 1930 ــ چه‌بسا به‌عنوان «نسل دوم» آثار مارکس درباره‌ی بیگانگی در نظر گرفته شود، نه‌فقط مبنای نظری منسجمی برای پژوهش‌های تازه درباره‌ی بیگانگی در اختیار گذاشت بلکه مهم‌تر از همه نوعی برنامه‌ی ایدئولوژیک ضد‌سرمایه‌دارانه را در دسترس جنبش‌های سیاسی-اجتماعی فوق‌العاده‌ای که در دنیای آن زمان ناگهان اوج گرفتند قرار داد. بیگانگی از محدوده‌ی کتاب‌های فلاسفه و سالن‌های سخنرانی دانشگاه‌ها فراتر رفت و به خیابان‌‌ها و فضاهای مبارزات کارگری راه یافت و به نقدی بر کلیت جامعه‌ی بورژوایی تبدیل شد. از دهه‌ی 1980 جهان کار متحمل شکستی تاریخی شده، نظام اقتصاد جهانی استثمارگرتر از همیشه شده است و چپ هم‌چنان در بحرانی عمیق به سر می برد. قطعاً مارکس جوابی برای بسیاری از مشکلات معاصر ندارد اما پرسش‌های اساسی را دقیقاً مشخص می‌کند. این روزها، در جامعه‌ای که تحت سلطه‌ی بازار آزاد و رقابت فردی است، شرح مارکس از بیگانگی همچنان ابزار انتقادی اجتناب‌ناپذیری برای فهم و نیز به ‌نقد کشیدن سرمایه‌داری به‌دست می‌دهد.

 

* مقاله‌ی حاضر ترجمه‌ای است از For Karl Marx, Alienation Was Central to Understanding Capitalism نوشته‌ی Marcello Musto که در این لینک در دسترس است.

 

 

 

لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-3rk

«نقد بی‌رحمانه‌»ی خیزش توده‌ای آری، اما چگونه؟

نسخه‌ی چاپی (پی دی اف)

 

 

نوشته‌های دریافتی/دیدگاه‌ها

 

نوشته‌ی: شیرین کمانگر

 

 

تقدیم به آنیشا اسدالهی و کیوان مهتدی که مبارزه‌شان دوشادوش کارگران، برگی تازه از مقاومت در تاریخ معاصر ایران علیه پیشروی ارتجاع است.

 

نقد به حسن مرتضوی، با توجه به سابقه‌ی فعالیت نظری او در حوزه‌ی مارکسیسم، کاری‌ست بس دشوار و جسورانه. اما در عین حال، نادیده‌ گرفتن یادداشت اخیر او در فیسبوک با عنوان «پس از توفان» در نقد جنبش «زن، زندگی، آزادی» نیز بی‌اعتنایی آشکاری‌ست نسبت به اشکال مختلف مبارزاتی‌ که در بطن قیام جان و اعتلا یافتند. نوشته‌ی حاضر که در پاسخ به نقد مرتضوی نگارش شده است در واقع نقدی به طیفی از جریان چپ روشنفکری است که بی‌توجه به سازوکار تشکلات صنفی و بدون شناخت نزدیک از پراتیک سیاسی فعالان این حوزه، نه تنها به سازمان‌یابی از پایین تشکلات کارگری بی‌اعتنا هستند، بلکه با تکرار دوگانه‌ی حاکمیت-ساخته‌ی «سیاسی/صنفی»، به جای حمایت از مطالبات معیشتی از اهمیت آن‌ها می‌کاهند.

متن حاضر در میانه‌ی غوغای شورانگیز چهارشنبه‌سوری، که در بستر خیزش جاری، از کارکرد معمول خود فرا رفت و رنگ مقاومت به خود گرفت و هم‌زمان به تقویت و تعمیق قیام انجامید، نوشته شده است. اگر در این متن خشمی علیه نقد یک‌سویه‌ی مرتضوی (با داعیه‌ی نقد بی‌رحمانه) هست، تماماً متأثر از شوری‌ است که رزم مستمر توده‌ای و مبارزات خستگی‌ناپذیر کارگری هر روز به انحا و اقسام مختلف خلق می‌کند. با این حال، امیدوارم این نقد به سهم خود به گفت‌وگوهای انتقادی میان نیروهای چپ درباره‌ی آسیب‌شناسی جنبش «زن، زندگی، آزادی» دامن بزند.

***

نقد حسن مرتضوی به خیزش را بسیار یک‌سویه و از منظری مرکزگرایانه تصور می‌کنم از آن حیث که غلبه‌ی «امر کلی» ذیل ایده‌ی «زن، زندگی، آزادی» اشکال متکثر و متفاوت جزئیت‌ها را غیر قابل رویت ساخته است و از آشتی و آرامشی سخن می‌گوید که پس از رفع و حل تناقضات، تنش‌ها و آنتاگونیسم‌های اجتماعی حاصل شده است. اما در واقعیت امر، مطلقاً نشانه‌ای از صلح، آرامش یا آشتی، یا وضعیت «پسا توفانی» وجود ندارد. هنوز جعفر ابراهیمی، داود رضوی، کیوان مهتدی، رضا شهابی، اسماعیل عبدی، سپیده قلیان و ده‌ها فعال کارگری دیگر در بند هستند، همین چندی پیش سمانه اصغری، به 18 سال حبس تعزیری محکوم شد و معلمان بسیاری در اعتراض به حملات شیمیایی بازداشت یا زندانی شدند. مهم‌تر آن‌که پروژه‌ی ترور شیمیایی مدارس هم‌چنان به قوت خود باقی است که خود نشان‌گر عدم تاثیرگذاری فرمان صادره است، حال یا با اغماض می‌توان گفت نیروهایی خودسر اعتنایی به فرمان بالادستی‌ها ندارند یا آن‌که بدون اغماض، پروژه‌ای که چنین سیتماتیک و هدف‌مند به جد دنبال می‌شود واجد مشروعیت لازم از سوی حاکمیت است. در هر حال، آن‌چه در واقعیت مادی در جریان است، تمامی گزاره‌هایی که در خصوص وضعیت انضمامی مطرح شده را فاقد پایه‌ی مادی و اعتبار می‌کند.

(1)

نخستین واقعیت مسلم این است که این جنبش دگرگونی‌های عمیقی نه تنها در روحیه‌ی مردم، در ساحت ایده یا فکر بلکه در ساحت بدن‌‌ها ایجاد کرد. با یک گذر کوتاه در سطح شهر، ردپای اشکال مختلف مقاومت و مبارزه را بر دیوارهای اسپری‌شده، دوربین‌های شکسته‌شده، بنرهای سوخته، بدن‌های پلیسی‌نشده و همچنین در غیاب ون‌های گشت ارشاد، یا به بیان اعتراضی «گشت کشتار» می‌توان به وضوح مشاهده کرد. آیا اساساً دستیابی به «دستاورد باثبات که دیگر برگشتی در کار نباشد» با توجه به تناقضات تاریخی و مادی ممکن است؟ حتی در صورت فروپاشی نظم موقتاً مستقر، با توجه به وجود تکثری از نیروهای متخاصم هیچ‌گاه نمی‌توان از ثبات بدون بازگشت سخن گفت چرا که نیروهای آنتاگونیستیک موجود مطابق با رابطه‌ای فرادست-فرودست در آرایشی موقت قرار می‌گیرند که هر مواجهه یا هر نیروی تازه‌ای ممکن است این نظم را واژگون کند. مهم‌تر از آن، اگر به حرکت تکاملی برای پیشروی تاریخ قائل نباشیم، هر نیروی ارتجاعی پیشین امکان بازگشت دارد، کافی است به دو انقلاب مشروطه و 57 در بستر تاریخی خودمان نظری بیافکنیم تا صحت این گزاره روشن شود. غلبه‌ی ضدانقلاب و تصاحب انقلاب‌های مردمی پیامی جز این ندارد که هر لحظه امکان بازگشت امر ارتجاعی وجود دارد و تنها از طریق فعال کردن ساز و کارهای مبارزات نیروهای انقلابی است که می‌توان مانع از بازگشت آن شد.

(2)

این جنبش قابل تقلیل به یک شعار واحد به‌مثابه‌ی ایده‌ی کلیت جنبش نیست، و بی‌رحمی نقد دقیقاً در همین‌جاست که اشکال متکثر مبارزه، ابتکار عمل، شعار، پلاکارد، تولید موسیقی، دیوارنویسی، تولید روزنامه‌ها و نشریه‌های مختص خیزش، تغییر کارکرد فضاهایی که عملاً به منظور تحت انقیاد قرار دادن مردم تولید شده‌اند، مانند مدارس، دانشگاه‌ها، قبرستان‌ها به فضاهایی برای بیان خشم و اعتراض را به شعار «زن، زندگی، آزادی» آن هم به نحوی که در رسانه‌های جریان اصلی بازنمایی شده، فرو می‌کاهد و از «شبی سخن می‌گوید که همه‌ی گاوها در آن سیاه‌اند». توده‌های محروم‌شده و به‌حاشیه‌رانده‌شده‌ی سیستان و بلوچستان، کردستان و خوزستان بیش از هر استان و جمعیت مرکزی دیگری به میدان آمدند و به بیان دقیق‌تر، کماکان میدان‌دار باقی مانده‌اند. همین جمعه‌ی پیش توده‌ی زحمت‌کش بلوچستان خیابان‌ها را با پلاکاردهایی در رد سلطنت و هر شکلی از ساختار سلسله‌مراتبی قدرت تسخیر کردند. درست همان‌طور که این جنبش از اشکال متفاوتی از پراتیک سیاسی بهره‌مند بود، به همین منوال، واجد یک خواست واحد و یک‌دست نبود. دقیقاً برعکس، مطالبات کثیری در اثنای خیزش از سوی جریانات متفاوتی بیان شدند. خواستی که اقلیت‌های بلوچ با پلاکارد «بلوچستان 90 سال است توسط بلوچ‌ها اداره نمی‌شود» به نمایش عموم گذاشتند (که طبیعتاً بخت بازنمایی در رسانه‌های جریان اصلی را نمی‌یابد) و یا مطالبات مطرح‌شده از سوی «صدای زنان بلوچ» مبنی بر فعال کردن شوراهای خودگران زنان، شعارهایی که حول «فقر، فساد، گرونی» یا «علیه ارتجاع علینژادی» یا شعارهایی که در کردستان از «قدرت به دست مردم» یا «گورستان فاشیستان» بیان می‌شد کاملاً متفاوت بود با خواستی که از سوی جریان‌های ناسیونالیستی مطرح می‌شد. در نتیجه، آن‌چه در بستر مادی رخ می‌دهد، نه یک شعار واحد و خواست مشترک که همگان خود را در آن متجلی ببینند (به شباهت این تصویر با اتحادی که جریان‌های دست‌راستی اعلام می‌کنند باید توجه و احساس خطر کرد) و هر گروه یا قشری که مطالبه خود را در آن متجلی ندیده در نتیجه از این جنبش طرد شده است، بلکه اتفاقاً در طیف متنوعی از خواست‌ها و مطالبات مشخص است و شعار یا ایده‌ی «زن، زندگی آزادی» تنها از آن نظر بازنمایی‌کننده‌ی جنبش است که نیروی واحدی را نمایندگی نمی‌کند، بلکه عرصه‌ی نبرد نیروها و مطالبات متفاوت است.

(3)

بگذارید از آگاهی بالقوه‌ی مردم، یا اگاهی در ساحت ایده‌ چشم‌پوشی کنیم و از آگاهی بالفعل در ساحت عمل، یعنی آن نوعی از آگاهی که در مبارزه مردم مشخص می‌شود، صحبت کنیم. تمامی اشکال مبارزاتی از حمله‌ی مسلحانه توسط چریک‌های روستای پرسیلا، تا تسخیر فرمانداری‌ها و شهرداری‌ها و لانه‌ی جاش‌ها، تا تظاهرات هر روزه‌ی دانش‌جویان در دانشگاه، تا حضور توده‌ی مردم در خیابان‌ها، تا اعتصابات و تحصن کارگران، مغازه‌داران، کامیون‌داران، تا حضور در مراسم‌های خاک‌سپاری و تبدیل آن‌ها به صحنه‌ی مقاومت و رزم مجدد، تا زیر پا گذاشتن تمامی ابزار انقیاد و سلطه در مدارس، و … اشکال مختلفی از آگاهی فعلیت‌یافته و بدن‌مند هستند که در طول قیام ژینا تولید شد.

(4)

این قافله‌ی جنبش، این کاروان پر شور و شر، مسلماً و یقیناً بدون مبارزات بی‌وقفه‌ی تشکل‌های مستقل کارگری چه پیش و چه در اثنای قیام در نظم استبدادی و نظامی که هیچ حزب و سازمانی امکان فعالیت نداشت، امکان حرکت نمی‌داشت. مقصود از «دستگاه‌های کهنه» چیست؟ اگر منظور شورا‌های کارگری یا تشکلات صنفی است که با سرکوب و شکنجه و زندان حاصل شده است باید خاطر نشان کرد که ابداً کهنه نیست چرا که پس از سرکوب خونین شوراهای کارگری در ابتدای انقلاب 57، در دو دهه‌ی اخیر به واسطه‌ی مبارزات دلاورانه‌ی کارگران و معلمان و فعالان کارگری جان تازه‌ای یافته است که اگر چپ وظیفه‌ای برای خود قائل باشد، نه تخطئه و تحقیر آن بلکه کمک به رشد و اعتلای آن از خلال حمایت، هم‌بستگی و مبارزه شانه به شانه‌ی آن‌هاست. یکی از تناقضات بارز این نوشته حمله به جریان‌های کارگری در عین دفاع از آن در برابر حملات نیروهای ارتجاعی‌ست چرا که مضمون استدلالی این حمله با داعیه‌ها و پروپاگاندای جریان‌های ارتجاعی علیه جنبش کارگری‌ خویشاوندی دارد. کارگران رزمنده‌ی هفت تپه، هپکو، آذراب، شرکت واحد اتوبوسرانی، پرستاران، بازنشستگان، معلمان و دانش‌جویان تنها «چند ساعت» خیابان را «اشغال نکردند». آن‌ها خیابان را به عنوان عرصه‌ی مبارزه از حکم‌رانان اشغال‌گر و سرکوب‌گر «بازپس گرفتند». اما حرکت دیگری که در کمال تاسف در میان بخش اعظمی از جریان چپ باب شده است، تحقیر و تخطئه‌ی مبارزات کارگران حول مطالبات صنفی است. در این نوشته نیز بی‌اعتنایی و حتی تحقیر نسبت به این شکل از مبارزه بسیار عیان است. اما چرا مبارزه برای از گشنگی نمردن، برای شکم، برای بدن، برای تداوم بقای فیزیکی این چنین مورد حمله‌ی جریان چپ قرار می‌گیرد؟ آیا هم‌زمان با دفاع از سکولاریسم در شکلی کاملا الهیاتی باور ندارید بدن یک وجود حیوانی است که ارزش مبارزه ندارد و باید برای ایده‌های متعالی جنگید؟‌ چطور می‌توان درباره‌ی معیشت کارگرانی که روزمره در رژیم نئولیبرال موجود مورد حمله‌ و تهدید قرار می‌گیرند این‌گونه بی‌رحمانه سخن گفت؟ ‌چرا مبارزات صنفی کارگران ارزش حمایت ندارد یا «سیاسی» نیست؟ چون برای تامین غذای فرزندانشان می‌جنگند؟ برای تامین دارو؟ برای تضمین آموزش؟ برای ناتوانی در تهیه مسکن؟ علیه قراردادهای کاری موقت؟ علیه حقوق زیر خط فقر؟ علیه مناسبات مالکیت سرمایه‌داری؟ مبارزات کارگری حول مطالبات صنفی کاملاً مشروع هستند چرا که خواست مشترک درصد عظیمی از جمعیت کشور است که به مدد سیاست‌های اقتصادی نئولیبرالی از دریافت خدمات رفاهی محروم شده و در فقر زندگی می‌کنند. پس چرا هم‌زمان که کتابخانه‌هایمان از کتاب‌هایی در نقد سرمایه‌داری نئولیبرالیستی انباشته شده و در دانشگاه‌ها فریاد علیه سیاست‌های نئولیبرالیستی بلند است، وقتی مبارزه‌ای در سطح انضمامی علیه نتایج عملی این سیاست‌ها در زندگی روزمره‌ی کارگران شکل می‌گیرد، این چنین خوار و خفیف شمرده می‌شود؟ چرا به جای حمایت، برقرای پیوند و اتحاد بین گروه‌ها و طبقاتی که زندگی روزمره و امرار معاش آن‌ها به‌واسطه‌ی این سیاست‌های اقتصادی تهدید می‌شود با برچسب مطالبات «غیرسیاسی» طبقه‌ی کارگر را از خود جدا می‌کنیم؟ کدام ایده‌ی متعالی است که واجد اعتبار لازم برای مبارزه است؟‌ حتی آن ایده‌ی مد نظر چپ، اداره‌ی شورایی، بسیار پیش از این‌که روشنفکران حتی بر روی کاغذ از آن سخن بگویند، کارگران مبارز در برابر دستگاه عظیم سرکوب و زیر باتوم و ساچمه آن را فریاد می‌کشیدند. منظور به‌هیچ وجه این نیست که از اهمیت نظریه کاست یا به‌طور احمقانه‌ای آن را عملی بورژوایی تصور کرد که نسبتی با مسائل کارگران ندارد، مقصود اعتراض به رویکردی است که در عین نقد به مناسبات سرمایه‌داری در سطح نظری، مبارزات کارگری را که علیه سازوکارهای عملی این سیاست‌ها شکل یافته است به جای حمایت و تقویت نیروها، خوار و پست می‌شمارد.

(5)

گزاره‌ی بسیار نادقیق و غیرتاریخی دیگر تشبیه‌ کردن جنبش «زن زندگی آزادی» به جنبش عمومی سبز است. جنبش سبز در مقام جنبشی حول مطالبه اصلاح و دست‌یابی به حقوق شهروندی که نا- شهروندان استان‌های حاشیه‌ای را در برنمی‌گرفت هیچ نسبتی با خیزشی که در حاشیه و توسط محروم‌ترین و فقیرترین اقشار و طبقات اجتماعی اعتلا یافت، ندارد. ایده‌ی سازمان‌دهی بسیار ایده‌ی درست و ‌بجایی است اما اگر به سازمان‌دهی از پایین قائل باشیم و منظور از تشکیلات صرفاً احزاب و سازمان‌دهی از بالا که توسط «نخبگان» و «روشنفکران» هدایت می‌شود، نباشد، می‌توانیم از تشکیلات محله‌محور بسیاری مانند شورای انقلابی جوانان مناطق مختلف کردستان، گیلان، نیشابور، تهران، زاهدان، در میان ده‌ها تشکیلات دیگر که در رسانه‌های جریان اصلی مطرح نشدند، تشکل‌های دانش‌آموزی و دانش‌جویی فراوانی نام برد که در میانه‌ی خیزش خلق شدند. به جای نادیده گرفتن این اشکال سازمان‌یابی از پایین لازم است با دخالت موثر استراتژی‌های لازم را به منظور برقراری پیوند میان این تشکلات نوپا با تشکلات صنفی و کارگری باسابقه که تجربه‌ی مبارزه و فعالیت داشته‌اند، مطرح کرد. تنها در این صورت است که می‌توان مانع قبضه‌ی قدرت مردمی که فی‌الواقع در اشکال متکثر اما بدون پیوندیابی موثر رشد و نمو یافته است توسط نیروهای ارتجاعی شد. در ضمن، تشکلات صنفی از همان ابتدای قیام از جنبش دانش‌جویی و دانش‌آموزی و خیزش توده‌ای حمایت کردند و از آن‌جایی که به علت سرکوب بی‌رحم و وحشیانه‌ی رژیم امکان اعتصاب علنی حول مطالبات مشخصاً «سیاسی» (که قابل تفکیک با مطالبات صنفی نیست) نداشتند، اعتصابات بخش‌های مختلف صنعتی، خدماتی و تولیدی منجر به غنای خیزش و بخشیدن بعد طبقاتی به خیزش توده‌ای بود. کارگران برای خوش‌آیند کسی تصمیم به مبارزه نمی‌گیرند، آن‌ها هر روز مجبور به مبارزه هستند چرا که شرایط سخت کاری آن‌ها که در مناسبات سرمایه‌داری موجود بدان‌ها تحمیل شده آن‌ها را ملزم به مبارزه می‌کند. در ضمن، محمد حبیبی بلافاصله پس از آزادی خود از زندان فراخوانی برای تجمع معلمان علیه حملات شیمیایی اعلام کرد که با استقبال هم روبه‌رو شد. آن‌چه برای شما رویت‌پذیر است تصویر مخدوش و یک‌دست و هماهنگی است که رسانه‌های جریان اصلی به نمایش گذاشته‌اند، اما آن‌چه در واقعیت امر وجود دارد حضور نیروهای موثر و متکثر است که آنتاگونیسم و تضاد آن‌ها با نظم موجود کماکان به قوت خود باقی است و تا وقتی به نتیجه‌ی مطلوب خود دست نیابد به آرامش و آشتی نخواهد رسید.

(6)

هر جنبش، خیزش یا قیام توده‌ای در تاریخ با فراز و فرود همراه بوده است. در دوران فرود، جریان چپ به جای صادر کردن گزاره‌های کلان درباره‌ی خیزش، موظف است با تحلیل انضمامی از شرایط انضمامی به حفظ وضعیت انقلابی بپردازد و آگاهی حاصل‌شده از حرکت‌های توده‌ای را تعمیق و غنا بخشیده و هم‌چون سلاحی برای خیزش پیش‌بینی‌ناپذیر آتی بکار ببندد. ایجاد شبکه و پیوند در میان تشکلات نوپا، کمک به رشد و اعتلای آن‌ها، انتقال تجربه‌ی مبارزاتی از تشکلات و فعالان کارگری باسابقه به این تشکیلات و بحث و مشارکت مستمر حول خیزش از جمله اقداماتی است که باید به جد دنبال شود تا وضعیت انقلابی حفظ و ارتقا یابد.

*ضمیمه- توضیح «نقد»: از آن‌جا که ممکن است برخی از خوانندگان به یادداشت مورد نقد دسترسی نداشته باشند، متن یادداشت حسن مرتضوی در فیسبوک به تاریخ 22 اسفند 1401 در ادامه می‌آید:

«پس از توفان»

اکنون غرش تفنگ‌های ساچمه‌‌ای و پرتاپ گازهای اشک‌آور و جنون کشتار بی‌محابا برای مدتی فروکش کرده است. تعداد زیادی اسیر و دربند از زندان‌ها آزاد شده‌اند و با یک فرمان سراسری پروژه‌ی مسموم‌کردن دانش‌آموزان دختر متوقف شده است. اکنون می‌توان از آرامش صحبت کرد. شاید این آرامش قبل از توفان باشد و شاید کارگاه صیقل‌ دادن خشم‌ها و کینه‌ها برای دور بعدی مبارزه. اما هرچه باشد باید از خود بپرسیم چه بر سر جنبش زن زندگی آزادی آمد؟ بر سر آن امیدهای پرشوری که این جنبش زنده کرد و جان‌های زیبایی برای آن کشته شدند و چشم‌ها‌ی زیادی در راه آن کور شدند چه رخ داد؟ باید بی‌رحمانه به آن‌چه رخ داد بیاندیشیم و نکوشیم خود را در اندیشه‌ی استمرار آتی مبارزه تطهیر کنیم. باید بیرحمانه انتقاد کنیم.

1. نخستین واقعیت مسلم این است که این جنبش با تمام دگرگونی‌های چشم‌گیری که در روحیه‌ی مردم ایران به وجود آورد از رسیدن به یک دستاورد باثبات که دیگر برگشتی در کار نباشد ناکام ماند. چرا؟ چرا این جنبش نتوانست اکثریت جامعه‌ را به میدان بکشاند؟ چرا قدرت آن در میانه‌ی راه تضعیف شد و آهسته آهسته نور پرفروغ آن کاهش یافت و بی‌رمق شد؟ در این‌جا سیر تاریخ مورد بحث که تا حدی آشکار است تکرار نخواهیم کرد: سیر صعودی دو سه ماه اول بعد از 27 شهریور، و بعد حرکت بر خطی ثابت تا دی ماه و سپس سیر پرشتاب کاهنده تا به امروز.

2. شعار زن زندگی آزادی نتوانست توده‌های محروم و زحمت‌کش را به میدان بکشد. چرا؟ آیا چون خواست توده‌ها در تقابل با آن قرار داشت یا این خواست در ذهن مردم فقط بخشی از مطالبات آنان بود و نه همه‌ی آن؟ به نظر می‌رسد بین زندگی روزمره مردم و خواست عام زن زندگی و آزادی آن هماهنگی ارگانیک شکل نگرفت که یکی معرف دیگری باشد: گویا دو ساز در یک ارکستر بدهدایت‌شده با آهنگ‌هایی متفاوت می‌نواختند: یکی مارش تهاجم می‌زد و پیروزی قریب‌الوقوع را وعده می‌داد و دیگری آهنگ یک‌نواخت زندگی روزمره مردم را که با ریتمی بس کند پیش می‌رفت و فقط لحظاتی تحت‌تاثیر قدرت آن مارش تهاجمی قرار می‌گرفت.

3. بی‌گمان سرعت تبدیل شدن شعار زن زندگی آزادی به شعار سرنگون‌باد چنان پرشتاب بود که نتوانست در آگاهی روزمره‌ی مردم از قوه به فعل در آید. خیلی ساده جنبش چیزی را طلب می‌کرد که معنای آن مواجهه با مرگ، زندان و سرنوشتی ناروشن بود. سرکوب تمام‌عیار ریسک به خیابان آمدن را چنان فزونی بخشید که حتی ضربه زدن به سطل آشغالی می‌توانست بهایش مرگ باشد. آن بخش از مردمی که فقط در شرایط بحرانی سیل‌وار به خیابان‌ها می‌ریختند باید تصمیم می‌گرفتند و چنین تصمیمی بس دشوار بود. از طرق دیگر تمام سازمان‌های صنفی که با زندگی روزمره مردم در تماس بودند و در این سال‌ها با هزاران بدبختی ساخته شده بودند و با شرایط فعالیت علنی خو کرده بودند، از قافله عقب ماندند و عملاً با آن دستگاه‌های کهنه خود که خیابان را چند ساعتی برای تقاضایی صنفی اشغال می‌کردند به‌شدت ناکارامد بودند. نه هفت‌تپه به دفاع جانانه از جنبش زن زندگی آزادی پرداخت نه معلمان و نه بازنشستگان در ریتم یک‌نواخت مبارزه هفتگی خود قادر به همراهی بودند. شتاب جنبش آن‌ها را عقب گذاشت و هیچ تلاشی هم نشد که آنان به این مبارزه جلب شوند. بگذریم که رهبران خودخوانده جنبش تازه مدعی بودند آنان خیابان را بی‌دلیل و بی‌فایده مصرف کردند.

4. جنبش خیابانی زن زندگی آزادی، حنبشی خیابانی باقی ماند و نتوانست گامی جلوتر از خیابانی بودن خود بردارد. در وهله‌ای از مکان‌های عمومی به محلات پناه برد تا از سرکوب فرار کند اما زمانی که نه سازمانی محلی داشت و نه تشکیلات محله محور، همان نبرد را با تعداد کم‌تری در محل کوچک‌تری ادامه داد. و درست همان جایی متوقف شد که جنبش سبز: فراخوان‌های عمومی نمی‌توانست مردم را در نقطه‌ای جمع کند که نیروی نظامی قبلا آن‌جا را اشغال کرده بود و زمانی هم که فراخوان‌های گل‌گشاد داده می‌شد که در همه جا بشورید معنایش این بود که هیچ جا مناسب شورش نبود. از لحاظ عملی جنبش زن زندگی آزادی نتوانست حتی یک گام از جنبش عمومی سبز جلوتر رود. فقط و فقط این بن‌بست به بدیهی‌ترین شکل خود را آشکار کرد: این تنگنا نه با شجاعت و دلاوری بلکه با سازماندهی حل می‌شود و بس.

5. سلطنت‌طلبان که در دوسه ماه اول تقریبا لال شده بودند و از ارائه کوچک‌ترین ابتکار عمل ناتوان بودند به‌تدریج از لاک خود سربرآوردند. در حالی که در ماه‌های اول به ندرت در جایی شعار کلیدی سلطنت‌طلبان شنیده می‌شد در ماه‌های بعد که با افول جنبش قرین بود با شور و شوق تصنعی و مجازی آنان روبه‌رو شدیم. در خیابان‌ها کسی نبود، اما رسانه‌های آن‌ها با بوق و کرنا فریاد می‌کشیدند خبر تازه: شورش در تهران. دروغ، جعل خبر، ابداع گروه‌های کذایی محلات که فقط روی کاغذ وجود خارجی داشتند، تهییج احمقانه و ده‌ها ابتکار عمل آدمهای عقل‌باخته وضعیت مضحکی را پیش آورد. به جای عقب‌نشینی منظم ما شاهد صدور پیاپی فراخوان‌های بی‌حاصل بودیم. این ماه ماه خونِ مجاهدین در دهه‌ی شصت بدل شد به این که کار دیگر تمام است: فقط یک فشار، فقط یک تظاهرات، فقط یک زور دیگر. اما همه بی‌حاصل.

6. عفن و آلودگی اپوزیسیون سلطنت‌طلب و راست با حرکت قهقرایی خود پشت سر هم به جنبش نوبالیده ضربه می‌زد: اعلام هم‌بستگی سلبریتی‌ها تا پروژه وکالت می‌دهیم تا حضور در مجامع دولت‌های گوناگون و مذاکرات گوناگون و بازی چلبی‌سازی و دفاع از ساواک و حضور ثابتی یک به یک جنبش را با واقعیتی دردناک روبه‌رو ساخت: آیا قرار است که از دل نظام سرکوب کنونی نظام سرکوب آتی بیرون آید؟ و در آن غوغای رسانه‌های مجازی، در آن فضای دردناک وابسته بودن به اخبار مجازی، و در آن شرایط دردناک که صدایت به گوش هم‌دلانی مشابه خودت نمی‌رسد و در آن زمانی که انجمن‌های صنفی غیب شده بودند مردم ماندند و رسانه‌های مجازی. اکنون قربانی دادن و ایثارکردن جان خود برای جنبشی که قرار نیست مردم را به قدرت برساند چه فایده؟

7. جنبش زن زندگی آزادی سوالات مهمی را طرح کرد اما لزوماً پاسخ‌های مناسبی را نیافت. چگونه می‌توان در بحرانی‌ترین شرایط خودانگیختگی را با سازمان درآمیخت؟ چگونه می‌توان هویت مستقل جنبشی را پاس داشت که از هر سو هم‌گام با بادها به این سو و آن سو می‌رود؟ چگونه می‌توان اراده یک جنبش را در مسیر توطئه‌ها، زدوبندها و بازی‌های قدرت‌های داخلی و جهانی تحمیل کرد؟ چگونه می‌توان در عصر رسانه‌های پرقدرت منافع مستقل جنبش را با صدایی بلند فریاد کشید؟ چگونه می‌توان مانع شد تا جنبشی بی‌سر و نماینده به تصاحب نمایندگان نظم ارتجاعی بعدی در نیاید. جنبش زن زندگی آزادی این افتخار را داشت که این سوالات را بر پیشانی خود حک کند.

 

 

 

لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-3rF

سهمی ‌در بازنمایی «قطعه‌ی ماشین‌ها» در گروندریسه

 

نسخه‌ی چاپی (پی دی اف)

 

 

نوشته‌های دریافتی/دیدگاه‌ها

 

نوشته‌ی: علی رها

مقدمه

گروندریسه، نه کاپیتال است و نه «نخستین پیش‌نویس» آن، اما از جهاتی، افق بی‌کران آن حتی از کاپیتال نیز فراتر می‌رود. چنان‌چه آن را در پرتو دستاوردها و نوآوری‌های کاپیتال بررسی کنیم، بی‌تردید کاستی‌های بسیاری در آن خواهیم یافت ــ چه در رابطه با مفهوم بدیع کار دوگانه (کار مجرد و کار مشخص)، چه در ارتباط با شکل ارزشی و خصلت بتواره‌ی کالا، ترکیب ارگانیک سرمایه، و الخ. با ‌این وجود، گروندریسه نقطه‌ی عطفی در شکوفایی و فرایند تکوین نظری مارکس است که ماحصل قریب به ‌یک دهه پژوهش است، که به قول مارکس «به شکل تک‌نویسی برای پالایش افکارم در دوره‌های بسیار متفاوتی نگاشته شده‌اند.» اگر کاپیتال ثمره‌ی بیش از 20 سال (1861-1883) تلاش پیگیرانه‌ای است که سرانجام ناتمام ماند، گروندریسه معرف انفجار خودانگیختگی ذهنی خلاق است که 800 صفحه را بدون انقطاع در ظرف 6 ماه به قلم کشید. درست است که به قول مارکس‌ این یک «پیش‌نویس خام» [rohentwurf] است، اما به‌هیچ‌وجه آن‌گونه که برخی استدلال می‌کنند، نمودار «اندیشه‌ورزی بی‌میانجی» یا «بی‌واسطگی حس و ‌اندیشه» نیست.

جدیت و وسواسی که مارکس در بازنگری، تجدیدنظر، ویرایش و تدقیق دایمی‌ آثار خود داشت، بر کسی پوشیده نیست. همان‌گونه که خود مارکس در نامه‌ای به فردیناند لاسال دلایل تاخیر در انتشار را بیان می‌کند (28 آوریل 1862)، گذشته از مشکلات معیشتی و بیماری، «باید ‌این خصلت به‌خصوص را اضافه کرد که من در هرچیز که نوشته باشم و یک ماهی به آن نگاه نکرده باشم، اشکال پیدا می‌کنم، به طوری که مجبورم آن را کاملاً بازنویسی کنم.» (مجموعه آثار، 41:355)[1] اما گروندریسه دست‌نوشته‌ای ناتمام و ویرایش‌نشده‌ای بود که با چنین شکلی آماده‌ی انتشار نبود. هم از ‌این‌روست که بسیاری آن را «کارگاه فکری» مارکس نامیده‌اند.

در عین حال، پروژه‌ی بسیار عظیمی‌که مارکس در زمان نگارش گروندریسه پیش‌رو داشت، شامل ابعاد گسترده‌ای است که «سرمایه» صرفا یک بخش از مباحث ۶ گانه‌ی آن را تشکیل می‌داد.[2] بنابراین، ضروری است گروندریسه را به طور مستقل ــ درخود و برای خود ــ واکاوی کرد. تا آن‌جا که به مساله‌ی ماشین‌آلات مربوط می‌شود، لازم به‌یادآوری است که مارکس حتی در زمان نگارش کاپیتال، کماکان، اگر نه از جنبه‌ی مفهومی، دست‌کم از لحاظ تجربی و کارکرد بالفعل ماشین در فرایند بلافصل تولید و تاریخ فناوری، نیازمند کندوکاو بیش‌تر بود. همانطور که او در نامه به انگلس (26 ژانویه 1863) تصریح می‌کند: «درباره‌ی قسمتی از کتاب که به ماشین‌آلات می‌پردازد تردیدهای بسیاری دارم. من تاکنون قادر به فهم ‌این موضوع نشده‌ام که ماشین خودکار چگونه ریسندگی را تغییر داد، یا به عبارت دیگر، از آن‌جا که از نیروی بخار پیش از آن استفاده می‌شد، چگونه ریسنده ــ به‌رغم نیروی بخار ــ می‌بایست با نیروی محرکه‌ی خودش دخالت کند.» (آثار، 41:446)

مارکس از آغاز پژوهش‌هایش در باره‌ی نقد اقتصاد سیاسی، توجه ویژه‌ای به ماشین و فناوری داشت. دفترهای تاریخ فناوری مارکس به چند دوره‌ی مختلف تقسیم می‌شوند؛ ابتدا، 1845، و سپس 1851 و اوایل دهه‌ی 1860. برای نخستین بار، دیوید ریازانوف، بنیانگذار موسسه‌ی مارکس- انگلس، در سال 1925 از وجود دفترهای یادداشت مارکس درباره‌ی تاریخ فناوری پرده‌برداری کرد. او پس از ارائه‌ی نمایه‌ی نسبتاً کاملی از آثار نویسندگانی که مارکس گزیده‌برداری کرده بود، ادعا می‌کند که ‌این دفترها در طرح مجموعه‌ی آثار مارکس و انگلس (مگای 1) جایگاهی ندارند. البته، دفترهای یادداشت مارکس تا سال 1982 روی انتشار به خود ندیدند. در‌این سال رونوشت بخش‌هایی از آن‌ها در دو اثر متفاوت در آلمان منتشر شدند.[3] کل ‌این دفترها اکنون در «موسسه‌ی بین‌المللی تاریخ اجتماعی» قابل دسترسی‌اند.

فصل پانزدهم جلد اول کاپیتال ــ «ماشین‌آلات و صنعت بزرگ» ــ بالغ بر 150 صفحه، بلند‌ترین فصل کتاب است که به خودی خود می‌تواند یک کتاب کامل باشد. مطالعه‌ی دقیق و مقایسه‌ی آن با قطعه‌ی بسیار کوتاه گروندریسه درباره‌ی ماشین نشانگر راه طولانی و دشواری است که مارکس در فاصله‌ی نگارش آن دو اثر پیموده است. مسأله بر سر کمیت مبحث مطروحه نیست بلکه بر سر خودانکشافی مارکس، تکامل و تدقیق مفهوم ماشین و به‌ویژه تأثیرش بر نیروی کار است. خودِ مارکس تأکید می‌کرد که ‌این فصل و نیز فصل «روزانه‌ی کار»، مباحث مهم و قابل‌فهمی‌ هستند که باید در جلسات کارگری مورد توجه خاص قرار گیرند.[4]

مارکس هیچ‌گاه ماشین‌آلات و فناوری را «در خود» و «برای خود» مورد سنجش قرار نمی‌دهد. آن‌چه نزد او در درجه‌ی نخست حائز اهمیت است، تاثیر ماشین بر کارگر و ارتباط با آن در فرایند کار است. با‌ این حال، فناوری به خودی خود شاخصی اصلی در تبیین روابط اجتماعی تولید نیست. «آنچه صورت‌بندی‌های گوناگون اقتصادی را از یک‌دیگر تفکیک می‌کند، شیوه‌ای است که در هر مورد کار اضافی را از تولیدکنندگان بلافصل اخذ می‌کند.» (کاپیتال، 1:325) ازاینرو، تاکید می‌کند که «شیوه‌ی کاربست ماشین در جامعه‌ی کمونیستی کاملاً با جامعه‌ی بورژوایی متفاوت خواهد بود.» (همان‌جا، ص. 515) بنابراین، «به خاطر مجهز کردن سرمایه علیه قیام طبقه‌ی کارگر، می‌توان کل تاریخ اختراعات را از سال 1830 به بعد نگاشت.» (همان‌جا، ص. 563) با‌ این وجود، مارکس بر‌این باور است که اثر کاملی که به «تاریخ انتقادی فناوری» بپردازد، «هنوز موجود نیست.» (همان‌جا، ص. 496)

نمی‌توان بر پژوهش‌های مارکس درباره‌ی ماشین‌آلات و فناوریْ پایانی تصور کرد. همان‌گونه که او در نامه‌ای به انگلس (28 ژانویه 1863) بازگو می‌کند: «درحال افزودن مطالبی به بخش ماشین‌آلات هستم. مسائل عجیب و غریبی وجود دارند که در ابتدا به آن‌ها نپرداختم. برای روشن شدن ‌این موارد، تمام دفترهایم (گزیده‌ها) را درباره‌ی فناوری بازخوانی کرده‌ام و همچنین در یک دوره‌ی عملی (صرفاً تجربی) برای کارگران حضور دارم که پروفسور ویلیس (در خیابان جرمین، موسسه‌ی زمین‌شناسی، همان‌جا که‌ هاکسلی هم درس می‌داد) برگزار کرده. علم مکانیک برای من تقریباً همان معضلات زبان را ‌ایجاد می‌کند. قوانین ریاضی را درک می‌کنم، اما ساده‌ترین واقعیت فنی که نیازمند دانش بصری است، از پیچیده‌ترین ترکیب‌ها برایم دشوارتر است.» (مجموعه آثار، 41:448)

گذری اجمالی به تاریخ کشف و انتشار گروندریسه

دانسته نیست که انگلس به‌عنوان «وارث» آرشیوهای عظیم مارکس، از وجود دست‌نوشته‌های 58-1857 باخبر بوده است. خود مارکس در سراسر کاپیتال هیچ اشاره‌ای به آن‌ها نکرده است. (سرنوشت اسف‌بار آرشیوهای مارکس جای خود دارد و در چارچوب نوشته‌ی حاضر نمی‌گنجد). مقدمه‌ی گروندریسه برای اولین بار توسط کائوتسکی در 1903 در نشریه‌ی نویه‌ تسایت منتشر و سپس به زبان‌های مختلف ترجمه شد.

دیوید ریازانوف مجموعه‌ی دست‌نوشته‌ها را در 1923 کشف کرد. او در آن زمان مسئول «مؤسسه‌ی مارکس- انگلس» بود. بنا به گزارش ریازانوف به «آکادمی‌ سوسیالیستی مسکو»، مارکس برای‌ این دست‌نوشته‌ها عنوان خاصی انتخاب نکرده بود. ریازانوف به سلیقه‌ی خود عنوان «نخستین پیش‌نویس کاپیتال» را برای آن‌ها برگزید. نخستین شخصی که عنوان گروندریسه را انتخاب کرد، همکار ریازانوف، پاول وِلِر بود که در 1927 دست‌اندرکار گردآوری و تنظیم «دست‌نوشته‌های مقدماتی کاپیتال» بود. اما خود مارکس در 22 فوریه 1858، درنامه‌ای به لاسال، برای نخستین بار، طرح کلی اثرش را «نقد مقولات اقتصادی» می‌نامد.

کل گروندریسه برای بار نخست در 1939 در مسکو منتشر شد و 14 سال بعد، در 1953 در آلمان نیز به چاپ رسید. در اواخر سال‌های 1940 تا اواسط دهه‌ی 1950، که با انقلاب چین و استقلال هندوستان مصادف بود، بخش مهمی ‌از گروندریسه زیر عنوان «صورت‌بندی‌های اقتصادی پیشاسرمایه‌داری» به زبان‌های مختلف ترجمه و منتشر و با استقبالی جهانی روبه‌رو شد. برای نخستین بار مسجل شد که مارکس دیدی تک‌راستایی از مسیر حرکت تاریخی جوامع ندارد.‌ این‌که چرا ویراست مجموعه آثار مارکس (MEW) 68-1956 شامل گروندریسه نگردید، بسیار تأمل‌برانگیز است. همچنین ‌این‌که چرا ویراستاران مجموعه آثار مارکس به انگلیسی، گروندریسه را دوپاره کرده و در دو جلد مختلف (28 و 29) منتشر کردند، ابداً قابل فهم نیست.

به ‌هر تقدیر، ترجمه‌ی کامل گروندریسه ابتدا در شرق (ژاپن 1958، چین 1962 و شوروی 1968) انجام پذیرفت و سپس در اواخر دهه‌ی 60 و اوایل دهه‌ی 70 میلادی در بسیاری از کشورهای دنیا انتشار یافت. متن حاضر از ترجمه‌ی انگلیسی مارتین نیکولاس (1974) استفاده کرده است و کلیه‌ی ارجاعات به ‌این متن است. آنچه به اصطلاح به «قطعه‌ی ماشین‌ها»ی گروندریسه شهرت یافته است، به ویژه طی دو دهه‌ی گذشته، موضوع بحث و مجادلاتی بوده است که تا همین امروز کماکان ادامه دارد.[5]

جایگاه «قطعه‌ی ماشین‌ها» در بافتار گروندریسه

به باور ‌این نویسنده، تبیین مفهوم «قطعه‌ی ماشین‌ها» با دو معضل مهم روبه‌روست. یکی به برخی از کاستی‌های خودِ متن مرتبط است، و دیگری به رویکردهایی که‌ این «قطعه» را از بافتار و زمینه‌ی کلی گروندریسه منزوی و آن را جداگانه بررسی می‌کنند. تا آن‌جا که به خود متن مربوط می‌شود، مارکس سرفصل‌های گذار از جامعه‌ی سرمایه‌داری به جامعه‌ی پساسرمایه‌داری را در همه جا به وضوح تفکیک نکرده است. هنگامی‌که مارکس در عرصه‌ی مفهومی‌ «فرایند دیالکتیکیِ شدنِ» سرمایه را به مثابه‌ی «بیان‌ ایده‌آلی حرکتی واقعی که سرمایه با وساطت آن واجد هستی می‌شود» (ص. 310) به تصویر می‌کشد، هم‌هنگام استدلال می‌کند که تداوم رشد ‌این فرایندِ تضادمند «بالقوه امکان الغاء آن اضداد را‌ ایجاد می‌کند» (ص. 401)، الغایی که از ابتدا «در نطفه» قابل ادراک بود. مارکس تاکید می‌کند که «آن‌چه برای ما از همه چیز مهم‌تر است، روشی است نشانگرِ نقاطی که پژوهش تاریخی از آن‌جا آغاز می‌شود، یا در جایی که اقتصاد بورژوایی به مثابه‌ی یک شکل صرفاً تاریخی فرایند تولیدی به ورای خود اشارت دارد.» (ص. 463) بنابراین، نقد دیالکتیکی شرایط موجود، «هم هنگام نشان‌گر سرحدی است که شکل کنونی روابط تولیدی را متوقف می‌کند و نشانه‌های شدنِ آن را ارایه می‌دهد ــ آینده را پیش‌بینی می‌کند.» (ص464) بنابراین وقتی مارکس ابراز می‌کند که «خودِ سرمایه، سد راه سرمایه است»، و ‌این‌گونه می‌نماید که «شرایط کنونی تولید دست‌اندرکار اضمحلال خود و از ‌این ‌رو، برنشاندن پیش نهاده‌های تاریخی یک جامعه‌ی نوین هستند» (ص. 461)، برای بسیاری از مارکس‌پژوهان‌ این شبهه را ‌ایجاد کرده است که گویا به نظر مارکسْ سرمایه خودالغاءگر است.

تردیدی نیست که نزد مارکسْ روابط سرمایه‌داری «حامل انبوهی از صورت‌بندی‌های متضاد وحدت اجتماعی است که سرشت تضادمندش به‌هیچ‌وجه نمی‌تواند به واسطه‌ی یک دگردیسی آرام الغاء شود.» (ص. 159) یعنی گذار به جامعه‌ی پساسرمایه‌داریْ قطعاً نیازمند یک انقلاب اجتماعی است. از‌این‌رو، «چان‌چه ما در تعارض‌های پنهان درون خود جامعهْ پیش نهاده‌های یک جامعه‌ی بی‌طبقه را نمی‌یافتیم، در آن صورت، هر کوششی برای منفجر کردنشْ خیال‌پردازانه می‌بود.» (همان) از ‌این ‌رو، پرورش مفهوم رابطه‌ی پرتنش کار با تولید ماشینی هم هنگام با «فرآیندِ شدنِ» آن‌ رابطه مترادف است که مسیر حرکت تضادمند و امکان دگوگونی و فراروی از آن را آشکار می‌کند.

بنابراین، چنان‌چه «قطعه‌ی ماشین‌ها» را به خودی خود و بدون منظورکردن روش مارکس بررسی کنیم، ناخواسته ‌این شبهه را ‌ایجاد می‌کنیم که گویا با رشد و گسترش فناوری و ماشین‌های خودکارْ روابط سرمایه‌داری خودْ را ‌خود‌به‌خود منقرض خواهند کرد. اما همان‌طور که اشاره شد، از آن‌جا که در خود متنْ ‌این نقطه‌ی دگرگونی کیفی و گذار در همه جا به طور مشخص بازنمایی نشده است، برنشاندنِ «قطعه‌ی ماشین‌ها» بر بستر کل اثر بیش از پیش ضروری می‌شود. لازم به‌ یادآوری است که خود مارکس در گروندریسه اذعان می‌کند که «‌اینجا برای ‌اینکه به طور مشروح به ماشین‌آلات بپردازیم محل مناسبی نیست، بلکه صرفاً جنبه‌ی کلی آن» مورد نظر است، یعنی تا آن‌جا که «به مثابه‌ی سرمایه به طور عینی با کارگر مقابله می‌کند.» (ص. 695)

شیوه‌ی پرداختن گروندریسه به کارخانه و فرایند کار با کاپیتال کاملاً متفاوت است. مارکس در گروندریسه گذرا به «نبرد کارگر با ماشین» اشاره می‌کند، در حالی که کاپیتال بخش اعظمی ‌از فصل «ماشین‌آلات و صنعت بزرگ» را به رویارویی کارگر و ماشین، و جنگ داخلی کار و سرمایه در مقطع تولید اختصاص می‌دهد. با ‌این وصف، «قدرت تجرید» مارکس در گروندریسه شگفت‌انگیز است. گروندریسه تجسم نفوذ مفهومی ‌مارکس به دقایق فرایند کاری و رابطه‌ی کارگر با «ناکارگر» است، به وجهی که رابطه‌ی کارگر را نه فقط با سرمایه، بلکه با خودِ کارگر به‌عنوان سوژه، و با فعالیت‌اش نمایان می‌سازد. نه فقط رابطه با مواد و ابزار کار رابطه‌ای بیگانه است، بلکه «در واقع خودِ کار زنده در برابر ظرفیت کار زنده به وجهی بیگانه ظاهر می‌شود… از همین روست که در چنین حالتی، محصول نیز در منظر او به‌عنوان ترکیبی از مواد و ابزاری بیگانه، و کاری بیگانه رخ می‌نماید.» (ص. 462)

آن‌چه در‌این فرآیند اتفاق افتاده است، «تثبیت کارِ عینیت‌یافته به‌مثابه ناعینیتِ کارگر است؛ عینیتِ ذهنیتی که معارض کارگر است.» (ص. 512) بنابراین، کارگر در جامعه‌ی بورژواییْ به‌عنوان «سوبژکتیویته» از جایگاهی بدون عینیت برخوردار است، اما شیئی که در برابر او ‌ایستاده است، معادل باهمستان یا جامعه شده است. «نکته‌ی آخری که در رابطه‌ی کار با سرمایه هنوز باید بدان توجه کرد ‌این است که کار به‌عنوان ارزش مصرفی که در برابر سرمایه ‌ایستاده است، نه ‌این یا آن کار، بلکه کار ساده و ناب است؛ کاری انتزاعی که نسبت به ویژگی‌های معین آن مطلقاً بی‌اعتناست، اما قادر به هر تعیّنی است.» (ص. 296) ‌این کاری است که نیازی به مهارت و تخصص ندارد و آماده‌ی هر نوع کاری است؛ و «بیش‌تر و بیش‌تر به‌یک فعالیت ناب انتزاعی، به فعالیت ناب مکانیکی و لذا بی‌تفاوت نسبت به هر شکل خاص، به فعالیتی صرفاً مادی، تبدیل می‌شود.» (ص. 297)

گرایش سرمایه در ‌این است که هم کار تولید کند و هم کار ضروری را به حداقل برساند. از این ‌رو هم جمعیت کارگری و هم جمعیت اضافی تولید می‌کند. روند حرکت سرمایه به سوی زائد ساختن نسبی کار انسان است. یعنی برنشاندن کار اضافی به همراه حذف کار ضروری. انکشاف حقیقی سرمایهْ کار جمعی را با مهارت ترکیب می‌کند، اما به وجهی که کارگر توانایی جسمی ‌خود را از دست می‌دهد. مهارت نه در وجود کارگر، بلکه در ماشین، و به‌طور کل در پیوند علم با پیکره‌ی ماشین‌آلات در درون کارخانه، موجودیت می‌یابد. «روح اجتماعی کار از یک هستی عینی برخوردار می‌شود که از افراد کارگر منفصل شده است.» (ص. 529) ‌این‌که تولید مادی بر مبنایی نوینْ برای همگان زمانی اضافی برای سایر فعالیت‌ها باقی خواهد گذاشت، موضوع رازآمیزی نیست. اما «از آن‌جا که زمان آزاد، زمانی برای رشد آزاد است»، سرمایه زمان آزادی را که کارگر برای جامعه می‌آفریند غصب می‌کند. (ص. 634)

بنابراین، حرکت تضادمند سرمایه «از سویی همواره تولید زمان آزاد است، و از سوی دیگر، استحاله‌ی آن به کار اضافی.» (ص. 708) در نتیجه، کل زمان فرد را به زمان کار تبدیل می‌کند. فرد را به‌یک «کارگر» صرف فرومی‌کاهد. «بنابراین، پیشرفته‌ترین ماشین کارگر را به کاری طولانی‌تر از یک وحشی مجبور می‌کند.» (ص. 709) در سپهر بی‌کران ‌اندیشه‌ی مارکس، در اجتماع پساسرمایه‌داری، برابرنهاده‌های زمان کار و زمان آزاد مرتفع می‌شوند. از‌این‌رو، هدف نهایی فرآیند تولیدیْ با نفی جامعه‌ی بورژواییْ خود موجود انسانی در رابطه‌اش با جامعه خواهد بود. هر آن‌چه شکلی ثابت دارد، صرفاً وهله‌ای، وهله‌ای زوال‌یابنده، در حرکت اجتماع خواهد بود. حتی فرایند مستقیم تولید نیز، وهله‌ای از آن خواهد بود. آنگاه آن بخش از روزانه‌ی کار اجتماعی که ضرورتاً به تولید مادی اختصاص دارد کوتاه و کوتاه‌تر شده و در نتیجه، زمانی که جامعه برای فعالیت آزاد و فکری فرد در اختیار دارد افزایش می‌یابد. از چنین منظری، رساندن روزانه‌ی کار به حداقل مطلق به معنی جامعیت‌بخشی به کار است.

بازخوانی «قطعه‌ی ماشین‌ها»

«زمان آزاد ــ که هم زمان فراغت و هم زمان فعالیت‌های عالی است ــ طبیعتاً کسی را که از آن برخوردار است به سوژه‌ای متفاوت تبدیل کرده است…که در مغزش دانش انباشته‌شده‌ی اجتماع زیست می‌کند.»

گروندریسه، (ص. 712)

پس از ملاحظات مقدماتی بالا، اکنون ضروری است به خودِ متن «قطعه‌ی ماشین‌ها» بازگردیم، اما با دو پیش‌ نهاده‌ی بنیادین: یکم، درک مفهوم کارِ آزاد در جامعه‌ی پساسرمایه‌داری در نزد مارکس، یا خودکنش‌گری آزادانه و آگاهانه‌ی «نوع انسان» به عنوان بدیل «کارگر»[7]، و دوم، تفکیک کار «صرفاً مادی» یا کار در فرایند بلافصل تولید مادی از کار جامع انسانی. ‌این هردو پیش ‌نهاده با ماشین‌آلات، شیوه‌ی کاربست آن‌ها، فناوری و علوم (مکانیکی، شیمیایی، و غیره) ارتباطی مستقیم دارند.

مارکس طرح عام صورت‌بندی‌های اجتماعی را به سه بخش تقسیم می‌کند: یکم، کلیه‌ی صورت‌بندی‌های پیشاسرمایه‌داری و وابستگی مستقیم فردی (خویشاوندی، خونی، و غیره) به قبیله، به جمع یا همبایی توام با سلطه‌ی مستقیم بر فرد؛ دوم، روابط اجتماعی سرمایه‌داری، که در آن انقیاد فردِ مستقیم نیست بلکه وابسته به شرایطی عینی است که از کنترل افراد خارج است. در ‌این‌جا رابطه‌ی متقابل بین افراد یک «قدرت اجتماعی بیگانه تولید می‌کند» که آفریده‌ی خود آن‌هاست اما خودمختار شده و بر آن‌ها سروری می‌کند: «روح اجتماعی کار برخوردار از یک موجودیت عینی می‌شود که از افراد کارگر منفک است.» (ص. 529)؛ سوم، «فردیت آزاد، بر پایه‌ی تکامل همه‌جانبه‌ی افراد.» (ص. 158) در روابط اجتماعی سرمایه‌داری، «کار،‌ این یا آن کار [مشخص] نیست، بلکه کار محض و ساده است، کاری تجریدی که نسبت به ویژگی مشخص آن کاملاً بی‌اعتناست.» (ص. 296)‌ این یک فعالیت تجریدی محض است، کار «فی‌نفسه»، یک فعالیت مکانیکی محض، بنابراین بی‌اعتنا به شکل خاص آن، «یک فعالیت صوری صرف، یا فعالیتی صرفاً مادی.» (ص. 297)

اما، و ‌این اما بسیار مهم است، مادام که جامعه‌ی بشری هنوز با «پیش‌تاریخ» خود کلنجار می‌رود، و در گیرودار فرایند برساختن چنان آینده‌ای است، یعنی بر مبنای یک جامعه‌ی کاملاً نوین، هنوز به خود واصل نشده و آن انسان جدید ظهور نیافته است، واقعیت وجودی ماشین و نظام ماشینی و کلیت کارْ دقیقاً همان است که مارکس با درایتی بی‌نظیر از آن بازنمایی کرده است: «کار یک کلیت است ــ مجتمعی از کارها ــ که اجزای سازنده‌ی آن با یک‌دیگر بیگانه‌اند، به طوری که تمامیت فرایند، ثمره‌ی کار فرد کارگر نیست… ترکیب چنین کاری درست به همان میزان از اراده و خردی بیگانه فرمان‌برداری کرده و توسط آن هدایت می‌شود ــ که‌ یگانگی روح زنده اش در جایی دیگر است ــ چرا که وحدت مادی‌اش از یگانگی عینی ماشین‌آلات به مثابه‌ی سرمایه‌ی پایا و هیولایی زنده فرمان‌برداری می‌کند که به ‌ایده‌ی علمی ‌عینیت بخشیده است.» (ص. 470)

با‌ این حال، به دیده‌ی مارکس، روابط اجتماعی کنونی، کار را به «فراسوی محدودیت‌های محقر طبیعی» سوق می‌دهد، و از ‌این ‌رو، عناصر مادی گذار به روابط پساسرمایه‌داری را می‌آفریند؛ روابطی که در آن «رشد فردیتی غنی که هم در تولید و هم در مصرف، همه‌جانبه است، و از این‌ رو، کار او نیز دیگر هم‌چون کار تجلی نمی‌یابد، بلکه به عنوان رشد کامل خودِ فعالیت.» (ص. 325) در چنین روابطی «کاری که طی آن یک ماشین می‌تواند کار یک موجود انسانی را انجام دهد، متوقف می‌شود.» (همان) به عبارت دیگر، در چشم‌اندازی که مارکس رئوس کلی آن را در‌ این‌جا به تصویر می‌کشد، با فراروی از روابط سرمایه‌دارانه، سرانجام زمانی فرا خواهد رسید که کار برای تولید مادی ــ یا کار ضروری ــ به حداقل ممکن کاهش می‌یابد، ماشین جای‌گزین کار جسمانی می‌شود و «زمان آزاد ــ که هم زمان فراغت و هم زمان فعالیت‌های عالی است»، به آن‌چه مارکس «نوع جدید انسانی» می‌نامد، می‌انجامد. همان‌طور که او تاکید می‌کند، «هیچ چیز رازآمیزی در‌ این امر وجود ندارد.» (ص. 612)

برای درک مفهوم کار آزاد انسانیْ بازگو کردن نقد مفهوم کار نزد آدام اسمیت اهمیت شایانی پیدا می‌کند. مارکس با اشاره به اسطوره‌ی خلقت که «یهوه» در آن‌جا «آدم» را لعن می‌کند ــ «باید با عرق جبین خود کار کنی» ــ «آدم» اسمیت را که به جز ‌این نوع «کار منفی» (بردگی، سرواژ و کار دستمزدی)، کار دیگری را نمی‌شناسد، به نقد می‌کشد و تصریح می‌کند که موانع بسیاری در برابر کار وجود دارد. اما فراروی از‌ این موانع، «نفيِ یک وضعیت منفی» که همانا «یک فعالیت خلاق مثبت» است، «کنشی آزادی‌بخش است… که به مثابه‌ی خودتحقق‌یابی، عینیت‌یابی سوژه است، لذا آزادی واقعی است، که کنش آن دقیقاً همانا کار است.» (ص. 611) از سوی دیگر، آن طور که فوریه ساده‌لوحانه تصور می‌کند، کار صرفاً هم‌سان تفرج و سرگرمی ‌نیست. «یک کار واقعاً آزاد، به عنوان نمونه، آهنگ‌سازی، هم هنگام به دقت جدی است و نیازمند شدیدترین تلاش است.» (همان)[8]

ماده‌ی خام، ماده‌ی بی شکل نزد مارکسْ صرفاً مصالح کنشِ شکل‌دهنده و هدف‌مند کار است. سرمایه در مقایسه با کنش‌گری کار محتوایی منفعل است. کاری که شکل‌دهنده است، هم خودش به مصرف می‌رسد و هم ابژه‌ای را که نسبت به شکل بی‌اعتناست به مصرف می‌رساند؛ در ‌این فرآیندْ «خودِ کار از شکل کنش به شکل ابژه در می‌آید، مادیت پیدا می‌کند. با تغییر دادن ابژه، شکل خود را نیز تغییر می‌دهد و از کنش به هستی تغییر می‌کند.» (ص. 300) «کار آتش زنده‌ی شکل‌بخش است. به معنی گذرا بودن چیزها، بی‌دوامی‌ و شکل‌یابی آن‌ها توسط کار زنده است.» (ص. 361) «کار زنده در فرآیند تولیدْ مواد و ابزار کار را به پیکره‌ی روح خود تبدیل و از‌این‌رو مرده را زنده می‌کند.» (ص. 364)

اما در تولید سرمایه‌داری و روابط اجتماعیِ متناسب با آن، رشد فناوری و علم دقیقاً بر مبنای تولید کار مازاد و به واسطه‌ی تقسیم کار اجتماعی قابل‌حصول است. اما «علم که با ساختن ماشین‌آلاتْ آن اجزای بی‌جان را وادار می‌کند تا هم‌چون یک روبات آگاهانه عمل کنند، در آگاهی کارگر زیست نمی‌کند، بلکه به مثابه‌ی قدرتی بیگانه، به سان قدرت ماشین، و از طریق ماشین بر او عمل می‌کند.» (ص. 693) ‌این ماشین دیگر هم‌سان آن ابزاری نیست که پیش‌تر کارگر با مهارت و فعالیت خویش میانجی خود و مواد خام می‌کرد، بلکه با جذب قوانین مکانیک، کارگر را به‌یک فعالیت تجریدی محض محدود می‌کند. بدین سان، کل مهارت و دانش انباشته شده، نیروهای مولد عام ذهن اجتماع، که خود محصولی تاریخی است، جذب سرمایه می‌شود. «در ماشین‌آلات، دانش همچون یک بیگانه و امری بیرونی نسبت به کارگر پدیدار می‌شود.» (ص. 695) با کاربرد قوانین مکانیکی و شیمیایی در فرآیند تولیدی که مستقیما از علم ناشی شده‌اند، «کل علم به خدمت سرمایه گماشته می‌شود.» (ص. 704)

آن‌چه در ابتدای ‌این نوشته از آن به عنوان دشواری متن در تفکیک سرفصل‌های گذار از حال و‌ آینده ‌یاد شد، می‌تواند در‌ این‌جا باعث سردرگمی ‌شود. بنابراین باید مسیر حرکت‌ اندیشه‌ی مارکس را با دقت دنبال کرد. هنگامی‌که مارکس می‌گوید با رشد صنعت بزرگ اتکای تولید به کمیت زمان کار کم‌تر شده و هر چه بیش‌تر به نیروهای عاملانی وابسته می‌شود که در خلال زمان کاری به جریان افتاده‌اند، چنین شرایطی را به دگرگونی مناسبات سرمایه‌داری مشروط می‌کند؛ هنگامی‌که دزدی کار بیگانه که مبنای جامعه‌ی کنونی است، برطرف شده باشد، و کار ضروری نیز با «نیازهای انسان اجتماعی سنجیده شود.» (ص. 707)

برای سرمایه، نیروهای مولده و روابط اجتماعی ــ دو بعد رشد فردیت اجتماعی ــ صرفاً در حکم ابزاری برای تولیدند؛ ابزاری صرف برای تولید بر یک مبنای محدود. با دگرگونی ‌این مبنای محدود، مبنای کاملا جدید و عظیمی ‌بنا نهاده می‌شود که «رشد آزاد فردیت‌ها» را به همراه می‌آورد. «به محضی که کار در شکل مستقیم آن به مثابه‌ی سرچشمه‌ی عظیم ثروت نفی شود، زمان کار معیار سنجش آن نبوده و نباید باشد.» (ص. 703) آنگاه، «کاهش کار ضروری جامعه به حداقل، زمان آزاد شده را با رشد هنری، علمی ‌و غیره افراد متناسب خواهد کرد.» (ص706)‌ این زمان آزاد شده به نوبه‌ی خود بر قدرت تولیدی کار که «عظیم ترین نیروی مولد است» اثر می‌گذارد و «تعارض انتزاعی» بین زمان کار مستقیم و زمان آزاد را برطرف می‌کند.

با نفی جامعه‌ی بورژوایی، هدف نهایی فرآیند تولیدیْ خودِ موجود انسانی در رابطه‌اش با جامعه خواهد بود. هر آن‌چه شکلی ثابت دارد، صرفاً وهله‌ای، وهله‌ای زوال‌یابنده، در حرکت اجتماع خواهد بود. حتی فرایند مستقیم تولید نیز وهله‌ای از آن خواهد بود. تنها سوژه‌ی شرایط تولیدی و روند عینیت‌‎یابی تولید، افرادی در رابطه‌ی متقابل با یک‌دیگر خواهند بود؛ حرکتی که طی آن افراد اجتماعی به همراه بازآفرینی جهان ثروت، در واقع در حال بازتولید خویش‌اند. اما افق تنگ نگرشی که به نام «مارکسیسم» به فراسوی تولید بلافصل مادی عبور نمی‌کند، و در محدوده‌ی ضرورت صرف اسیر است، نه فقط قادر به درک رابطه‌ی متقابل عرصه‌ی ضرورت و آزادی نیست، بلکه حتی در درون عرصه‌ی ضرورت نیز، در فرایند گذار به اجتماع پساسرمایه‌داری، به جز کار و مالکیت اشتراکی، از ادراک آنچه مارکس «جامعیت کار انسانی» می‌نامد، باز می‌ماند.

«در واقع، هنگامی‌که شکل محدود بورژوایی کنار گذاشته شود، ثروت چه چیزی است به جز پرورش مطلق پتانسیل‌های انسان، بدون هیچ پیش‌فرضی مگر تکامل تاریخی پیشین، که در‌ این صورت کل‌ این تکامل را، به تکامل کلیه‌ی توان‌مندی‌های فی‌نفسه‌ی انسان، به‌عنوان غایتی در خود، تبدیل می‌کند، بدون ‌این‌که با معیاری از پیش تعیین‌شده قابل سنجش باشد. وضعیتی که او در آن خود را به‌طور کامل و نه تک‌ساحتی، بازتولید می‌کند. کوشش‌های او بدان خاطر نیست که آن‌چه بوده است باقی بماند، بلکه در حرکت مطلقِ شدن است.» (ص. 488)

یادداشت‌ها

[1].‌ هم‌چنین بنگرید به نامه‌ی دیگری به لاسال در 22 فوریه 1858، «چند ماه است که مشعول کار روی مراحل پایانی بوده‌ام، ولی کار به کندی پیش می‌رود، چون به محض این‌که از دست موضوعی که سال‌ها پژوهیده‌ای خلاص می‌‌شوی، جنبه‌های تازه ای از آن مکشوف می‌شود که نیازمند اندیشیدن بیش‌تر است.» (مجموعه آثار، 40:270) آنچه اکثر مارکس‌پژوهان به آن بی‌توجهی کرده‌اند این است که طرح کلی مارکس به آن شش کتاب ختم نمی‌شود. مارکس در ادامه‌ی همین نامه می‌گوید: «البته من نمی‌‌توانم از ملاحظاتی انتقادی درباره‌ی سایر اقتصاددانان خودداری کنم، به‌ویژه جدلی علیه ریکاردو… ‌اما به‌طور کلی نقد و تاریخ اقتصاد سیاسی و سوسیالیسم موضوعات ‌یک کتاب دیگر را شکل می‌‌دهند، و بالاخره رئوس تاریخی مختصری درباره‌ی تکوین و ارتباط بین مقولات اقتصادیْ ‌یک کتاب سوم است.»

[2].‌ بنگرید به نامه‌ی مارکس به انگلس (2 آوریل 1858): «کل اثر به 6 کتاب تقسیم شده است: 1. در باره‌ی سرمایه؛ 2. مالکیت زمین؛ 3. کار دستمزدی؛ 4. دولت؛ 5. تجارت بین‌المللی؛ 6. بازار جهانی.» (مجموعه آثار، 40:298)

[3]. Karl Marx, Die technologisch-historischen Exzerpte (ed. Hans-Peter Müller), Ullstein Verlag, Frankfurt am Main 1981 [1851 notebooks]; Exzerpte über Arbeitsteilung, Maschinerie und Industrie (ed. Rainer Winkelmann), Ullstein Verlag, Frankfurt am Main 1982 [1845 notebooks]

جهت آشنایی بیشتر با مضامین دفترهای مارکس در 1845 و نیز 1851 به لینک‌های «انستیتوی بین‌المللی تاریخ اجتماعی» مراجعه کنید: لینک 1 و لینک 2

[4].‌ برای نمونه نگاه کنید به نامه مارکس به کوگلمان، 30 نوامبر 1867، (مجموعه آثار، 42:489)

[5].‌ برای‌ یکی از برداشت‌های معتبر، بنگرید به فلسفه و انقلاب، «دهه‌ی 1850: گروندریسه، آن زمان و اکنون»، ص 118، اثر رایا دونایفسکایا، ترجمه‌ی حسن مرتضوی و فریدا آفاری، انتشارات خجسته، 1383. برای آشنایی با نظر نویسنده‌ی متن کنونی درباره‌ی ماشینیسم، تقسیم کار و کار بیگانه در کاپیتال، لطفاً نگاه کنید به این مقاله در این لینک.

[6].‌ برای نمونه بنگرید به نظریه‌ی موشه پوستون: Moishe Postone, Labor and the Logic of Abstraction در این لینک

برای دیدگاهی که نقطه مقابل پوستون است، نگاه کنید به برونو گالی در این لینک.

[7].‌ متاسفانه در زبان فارسی نمی‌توان بین work به معنی کار مشخص و labor به معنی کار مجرد، به درستی تفکیک قائل شد.

[8].‌ مارکس در جای دیگری در تبیین سرشت کار مولد و نامولد، که از زمان آدام اسمیت، بسیار مناقشه‌برانگیز بوده است، از قول سنیور می‌گوید: «آیا مسخره نیست که پیانوساز کارگری مولد است ‌اما نوازنده‌ی پیانو مولد نیست، گرچه پیانو بدون نوازنده‌ی پیانو بی‌معنی می‌بود. ‌اما دقیقاً همین‌طور است. پیانوساز سرمایه را بازتولید می‌کند، و نوازنده‌ی پیانو کار خود را با درآمد مبادله می‌کند.‌اما مگر نوازنده‌ی پیانو موسیقی تولید نمی‌کند و حس موسیقی ما را ارضاء نمی‌کند؟ چرا، بی‌گمان چنین می‌کند. کار او چیزی را تولید کرده است.‌ اما مانند کار دیوانه‌ای که اوهام تولید می‌کند؛ کاری نیست که در معنای اقتصادی کار مولد باشد. کار فقط با تولید ضد خود مولد می‌شود.» (ص. 305)

 

منابع:

  • Marx, Karl, Capital, Volume 1, Vintage Books, NY. 1977.
  • Marx, Karl, Grundrisse, Vintage Books, NY, 1973.
  • Marx, Karl, Engels, Frederick, Collected Works, Volumes 40 & 41, Lawrence & Wishart, Electronic Book, 2010.

 

 

 

 

لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-3q4

همچنین درباره‌ی #گروندریسه:

فراسوی قطعه‌ی ماشین‌ها

روش: از گروندریسه تا سرمایه

گروندریسه پس از سرمایه، یا چگونه مارکس را برعکس بازخوانی کنیم

نظام ماشینی و تعیّن‌های سوبژکتیویته‌ی انقلابی

«عقل عمومی» در گروندریسه و فراتر

روش در گروندریسه: ارزش مازاد، کار مازاد و رهایی از کار

تعیّنِ شکلی و دامنه‌ی تجرید. جلسه‌ی سوم: «فصل سرمایه»

«قطعه‌ی ماشین‌ها»

نکاتی در حاشیه‌ی مطالعه‌ی گروندریسه. جلسه‌ی اول: «فصل پول»

ویژگی «پول» در گروندریسه. جلسه‌ی دوم: «فصل پول» (پرسش‌ها و پاسخ‌ها)

شکل‌های پیشاسرمایه‌داری تولید و انباشت بدوی

گروندریسه، سرمایه و پژوهش مارکسیستی

میان‌شکل‌های پیشاسرمایه‌داری و سرمایه‌داری

انگاره‌ی پول از گروندریسه تا سرمایه

از گروندریسه تا سرمایه

دیالکتیک مارکسی در گروندریسه

مارکس و صورت‌بندی‌های پیشاسرمایه‌داری

گروندریسه فراسوی سرمایه؟

مارکس ناشناخته

روش گرایش آنتاگونیستی

گروندریسه، یا دیالکتیک زمان کار و زمان آزاد

گُل‌گشتی در خلوتگاه اندیشه‌ی مارکس

کارل مارکس و نقد

در سالگرد خاموشی «پیرمرد»

 

نسخه‌ی چاپی (پی دی اف)

 

نوشته‌ی: کمال خسروی

 

کارل مارکس زنده است؛ در حضور بی‌میانجی اندیشه‌ی انقلابی و مبارز. کارل مارکس معاصرِ ماست، معاصر نسل ما، نسل‌های پیش از ما و نسل‌هایی که از پسِ ما، تا برچیده‌شدنِ بساط سلطه و ستم و استثمار، زاده خواهند شد و با سلاح اندیشه‌ی مبارز و انقلابیِ او پا در راه نبرد برای رهایی خواهند نهاد. کارل مارکس زنده است، حتی آن‌گاه که ستم‌دیدگانی که قلب او برای زندگی و سرنوشتشان می‌تپید، از خستگی کار روزانه، از دل‌مردگیِ زمان کش‌دار و ملال‌آور بی‌کاری، از غرقه‌شدن در روزمرگی و در لابلای چرخ‌دنده‌های رنج و جنگ و گرسنگی و آوارگی او را فراموش می‌کنند. دشمنان خیره‌سر کارل مارکس گواه همیشهْ زنده‌ی سرزندگی و شادابیِ اندیشه‌ی مبارز و انقلابی او هستند. کارل مارکس، انقلابیِ اندیشمند و اندیشمندِ انقلابی، انسانِ معاصرِ ماست؛ امروزین و به‌روز.

امروز در صد و چهلمین سالگرد روز خاموشیِ «پیرمرد»، از خود می‌پرسیم: اندیشه‌ی انقلابی و زندگی سیاسی کارل مارکس را در کدام آینه و چگونه باید بنگریم تا ناگزیر نباشیم برای دفاعی تصنعی از «وحدت اندیشه»ی او، از نقد نارسایی‌های مفهومی و تأویل‌های ایدئولوژیک و «فلسفی» در آثار نخستین‌اش چشم‌پوشی کنیم یا ناگزیر نباشیم برای برپا نگه‌داشتنِ ادعای «گسست»ی تصنعی در اندیشه‌ی او، جایگاه دیالکتیک و به‌ویژه بتوارگی را در آثار دوران بالندگی‌اش تحقیر کنیم و دست‌کم بگیریم؟ کم نیستند ره‌آوردهای شگفت‌انگیز، ارج‌مند و بی‌همتای اندیشه‌ی او برای تاریخ تاکنونی ما و کم نیستند کلیدْ واژه‌هایی که پیوندشان با نام کارل مارکس ناگسستنی بوده یا شده است: شیوه‌ی تولید، دیالکتیک، ماتریالیسم تاریخی، مبارزه‌ی طبقاتی، انقلاب، پرولتاریا، کار مجرد، ارزش و سوسیالیسم. همه‌ی این مفاهیمْ زادراه و هم‌پای کاروند اندیشه‌ی مارکس‌اند و نگاه از منظر هر یک از آن‌ها، با هر انگیزه و منطق و روند و استدلالیْ برحق و بجاست و می‌تواند دریچه‌های روشنگری به اندیشه‌ی او و در برابر اندیشه و مبارزه‌ی امروز ما بگشاید. بی‌گمان.

اما، آیا آینه‌ای روشن‌تر، گسترده‌تر، آشکارتر، تمام‌نماتر، بی‌دغدغه‌تر، بی‌خدشه‌تر و بی‌مناقشه‌تر وجود ندارد که بتوان در آنْ جانِ ناآرامی را دید که نه «شوریدگیِ سر»، بلکه همانا «سرِ شوریدگی» می‌خواهد؛ هم بی‌پرواییِ ژاکوبینیِ بسا گستاخانه می‌خواهد برای واژگونی واقعی و عملی وضع موجود، هم اندیشه‌ورزیِ انتقادی و متأملانه می‌خواهد و هم نگاه «علمی»؛ هم «سلاحِ نقد» می‌خواهد و هم «نقدِ سلاح»؟ در یک کلام: آیا نقد، در جلوه‌ها و تعابیر گوناگونش، رشته‌‌ای پیوسته و پیوندی انکارناپذیر در این کاروند اندیشه و مبارزه و سیاست نیست؟ از «نقد بی‌هراس وضع موجود» گرفته که «بی‌پروا»ست و «نه از نتایج خود می‌هراسد و نه از کشاکش با قدرت‌های موجود» [1]، تا نقدی رادیکال که دست به ریشه‌ها می‌برد؟ از «نقد فلسفه‌ی حق هگل» و نقد هگلیان چپ («خانواده‌ی مقدس») گرفته تا نقطه‌ی اوج دیالکتیکی «انتقادی و انقلابی» در نقد اقتصاد سیاسی («گروندریسه»، «کاپیتال»، «نظریه‌های ارزش اضافی»)؟

نخست در آینه‌ی نقد است که می‌توان از همان آغاز، چشم‌انداز بُرشی از گذشته و رو به‌سوی دستگاه مفهومیِ تازه‌ای را دید که سلاح و کارافزارهای مفهومیِ مبارزه برای رهایی را دوباره در هجاهای تازه‌ای قالب‌ریزی می‌کند، در گام نهایی دستگاه فراآراسته‌ی نقد اقتصاد سیاسی را برپا می‌سازد و سرآخر نخستین گام‌های اصلی و تعیین‌کننده را در کشف و بنیادگذاریِ سپهر نوین اندیشه‌ی بشری برمی‌دارد.

همه‌ی آن‌چه خودِ مارکس پی‌ریزی کرده و ساخته است و همه‌ی آن‌چه پس از او باید بر پایه‌ی این شالوده‌ها ساخته یا بازسازی شود، ابزارهایی مقولی و مفهومی در این سپهر اندیشگیِ تازه، همانا نقد، هستند و منحصراً در دستگاه مفهومیِ تازه‌ی مارکسی و برای یک هستی‌شناسیِ هستی اجتماعی پدید آمده‌اند و می‌آیند. آن‌ها، از دیالکتیک انتقادی و انقلابی گرفته تا مبارزه‌ی طبقاتی و انقلاب و سوسیالیسم، که در نظریه‌ی ارزش به کمال می‌رسند، چه در اُفت و خیزهای اندیشه و تجربه‌ی مبارزاتی و انقلابی‌ِ او و چه در سیر تطور مبارزه‌ی طبقاتی پس از او، عناصر پایدار نقد اند. نقد، به‌عنوان سپهر اندیشه و فضای کار نظری و سیاسی، و دیالکتیک به‌مثابه کاربست مشخص این نقد در نقد اقتصاد سیاسی و در هستی‌شناسیِ هستیِ اجتماعی، امکان پیدایش و بازاندیشیِ نظریه‌ی ارزش، نقد و واژگونی سرمایه‌داری و طراحی سوسیالیسم را فراهم کرده است.

لوئی آلتوسر فیلسوف برجسته‌ی مارکسیست فرانسوی بر آن است که در سیر اندیشه‌ی مارکس گسستی وجود دارد که در مقطع تدوین تزهایش درباره‌ی فوئرباخ و تألیف کتاب «ایدئولوژی آلمانی» صورت گرفته است. او این گسست را گسستی معرفت‌شناختی یا شناخت‌شناسانه (اپیستومولوژیک) می‌خواند و بر آن است که آثار او، پیش و پس از این گسست را می‌توان به آثاری پیروِ ایدئولوژی انسان‌گرایی (هومانیسم) و متعلق به پروبلماتیک ایدئولوژیک، از یک‌سو، و آثاری علمی و متعلق به پروبلماتیک علمی، از سوی دیگر، تقسیم کرد.[2]

در این‌که یازده تز مشهور مارکس درباره‌ی فوئرباخ مُعرف نقطه‌ی عطفی بسیار تعیین‌کننده نه تنها در کاروند نظری و سیاسی او، بلکه در کل تاریخ اندیشه‌ی بشری هستند، کوچک‌ترین گمانی ندارم. اما تلقی این «گسست» به‌عنوان گسستی معرفت‌شناختی، آلتوسر را به بن‌بست و به‌ناگزیر به بی‌راهه‌هایی می‌کشاند که امکان استدلالِ هر دو پروبلماتیک را از او سلب می‌کنند. نکته‌ی کلیدی این است که بدون نقد، آلتوسر در قفس معرفت‌شناسی اسیر می‌ماند. چگونه می‌توان بدون نقد و بدون تاریخیتی که فقط از نقد منشأ می‌گیرد، سرشت ایدئولوژیک انسان‌گرایی را استوار کرد؟ چگونه می‌توان بدون نقد، «علم» و «علمیت» را از فروافتادن به مغاک هولناک پوزیتیویسمی که در یک‌قدمی آن دهان گشوده است نجات داد؟ آلتوسر می‌گوید «مارکسیسم، علمی انقلابی است … و متکی بر مواضع تئوریک یک طبقه‌ی انقلابی.»[3] او در مقدمه به ترجمه‌ی انگلیسی «لنین و فلسفه» می‌نویسد که این علم برای «بورژوازی و متحدانش قابل پذیرش نیست». آن‌ها در رد مارکسیسم به علوم اجتماعی «کذایی‌شان پناه می‌برند. تنها برای پرولتاریا … این علم قابل پذیرش است.»[4] «علمِ مارکسیستی در دستان جنبش کارگری به سلاح انقلاب بدل شده است.» (همان‌جا). اما چگونه می‌توان این ادعاهای دراساسْ درست را در چارچوب گفتمانی معرفت‌شناختی مستدل و استوار کرد؟ چگونه می‌توان از دامگه فلسفه‌ی تاریخی گریخت که لوکاچ در «تاریخ و آگاهی طبقاتی» دچارش شد؟ آیا بدون نقد چاره‌ای جز حذف عناصر درخشان اندیشه‌ی مارکسی، مانند بیگانگی یا نقد دیالکتیک هگل، در یک‌سو، و حقیرشمردن بتوارگی و بتوارگیِ کالایی، در سوی دیگر برجای می‌ماند؟ کدام حلقه در این‌جا مفقود است؟

آلتوسر در بخش نخست کتاب «قرائت سرمایه» زیر عنوان «از کاپیتال تا فلسفه‌ی مارکس» می‌نویسد: در کاپیتال، مارکس برای ما اقتصاد کلاسیک را می‌خواند و خوانش او دو نوع است. در نوع نخست می‌کوشد دریابد که اقتصاددانان چه چیزهایی را دیده و چه چیزهایی را ندیده‌اند. اگر در سطح همین نوع نخست بمانیم، تنها می‌توانیم دریابیم که مارکس برای ما چه چیز را دیده یا ندیده است. خوانش نوع دوم نشان می‌دهد که بین دید‌نی‌ها و نادیدنی‌ها رابطه‌ای وجود دارد. نشان می‌دهد که چگونه دیده‌ها خودْ موجب ندیده‌ها می‌شوند. چگونه دیده‌ها، ندیده‌ها را نادیدنی می‌کنند.[5] گسست معرفت‌شناختی دقیقاً از این معضل رنج می‌برد. حلقه‌ی مفقوده در این‌جا این است که گسست مارکس نه در معرفت‌شناسی، بلکه از معرفت‌شناسی است. مسئله‌ْ ترک معرفت‌شناسی و فلسفه، و حرکت به‌سوی گفتمان مارکسی و دستگاهی مفهومی استوار بر هستی‌شناسیِ هستیِ اجتماعی است. مارکس در «دست‌نوشته‌های اقتصادی-فلسفی 1844» از دستاوردهای عظیم فوئرباخ می‌نویسد. نخستین و مهم‌ترین دستاورد او از دید مارکس این است که ثابت می‌کند «فلسفه هیچ نیست جز مذهبِ به اندیشهْ درآورده‌شده و اندیشه‌وارْ به‌اجرادرآمده؛ همانا شکلی دیگر و شیوه‌ی هستندگیِ دیگری از بیگانگیِ ذاتِ انسانی؛ چیزی‌که بنابراین باید محکوم شود.»[6] آن‌چه پس از این در روند اندیشه‌ی مارکس در نقد فوئرباخ روی می‌دهد، بی‌گمان نقد تعبیر فراتاریخی، همانا فلسفی، از «ذات انسانی»، در پرتو کشف عینیت پراتیک، است، اما آن‌چه همیشه برجای می‌ماند، دوری‌گزینی او از دستگاه‌های فراتاریخی و مستقل از زمان و مکانِ دستگاه‌های فلسفی است.

لنین در اظهاری شگرف و نبوغ‌آمیز در «سه منبع و سه جزء مارکسیسم» مدعی است که «آموزه‌ی مارکس قدَرقدرت است، زیرا حقیقی است.» درست است که این ادعا لحن و رنگی معرفت‌شناختی دارد، اما دراساس ماهیت نقادانه و متکی بر هستی‌شناسیِ اجتماعی سرمایه‌داری را آشکار می‌کند. برای دیدن این ماهیت کافی است که این گزاره را وارونه کنیم و مدعی شویم که آموزه‌ی مارکس چون قدرت‌مند است، حقیقت دارد. گزاره‌ی دومْ ماهیت ایدئولوژیکِ ابتنای حقیقت بر قدرت را در وارونگی واقعی ایدئولوژی به‌طور اعم و در ایدئولوژی بورژوازی آشکار می‌کند و گزاره‌ی لنین، نقد این ایدئولوژی را.

تردیدی نیست که بدون نقطه‌ی عطف دوران‌ساز اندیشه‌ی مارکس در تزهایش درباره‌ی فوئرباخ، همانا کشف عینیت پراتیک و شالوده‌ریزیِ ماتریالیسم پراتیکی، هرگز نمی‌توان تحول و تداوم مقولات بنیادی اندیشه‌های او در آثار آغازین را فهمید و مستدل کرد، اما در پرتو عنصر پایدار اندیشه‌ی او، همانا نقد، و در بازتاب این مقولات در آینه‌ی نقد است که این تحول و تداوم آشکار می‌شود. با نگاه به دست‌کم سه نمونه می‌توان این بازتاب‌ها را دنبال کرد.

یک: مقولات اقتصاد سیاسی. نقطه‌ی عزیمت مارکس در «دست‌نوشته‌های اقتصادی-فلسفی 1844»، مقولات اقتصاد سیاسی است. ابهام و کاستی‌های این مقولات که عمدتاً از گفتاوردهای مطول و مکرر، گاه تأییدآمیز، از آدام اسمیت یا حتی ژان باتیست‌سه برگرفته شده‌اند، در قیاس با قالب قوام‌یافته‌شان در کاپیتال یا نظریه‌‌های ارزش اضافی به هیچ‌روی قابل انکار نیست. نگاهی که بر انکار این کاستی‌ها استوار باشد، چیزی جز جهالتی ایدئولوژیک نیست که با دستاویز این یا آن دستگاه فلسفی می‌کوشد «وحدت اندیشه»ی مارکس را چون کلامی مقدس حفظ کند. فقط یک اشاره به مقوله‌ی «اجاره‌ی زمین» با اتکا به آدام اسمیت کافی است. بین این تعبیر نامتمایز و ناقص تا جایگاه این مقوله در مجلد سوم کاپیتال، فرسنگ‌ها فاصله است؛ چه به‌لحاظ روند روش‌شناختیِ استدلال، یعنی تقدم مقولات «سرمایه‌ی مجازی» و «بهره» به مبحث اجاره، و چه به‌لحاظ وجوه متمایز آن، مانند انواع رانت‌های تفاضلی یک و دو و رانت مطلق.

انتقاد مارکس در «دست‌نوشته‌ها …» به استفاده از شکل حاضروآماده‌ی این مقولات این است که به تاریخ و شرایط پیدایش و تکوین آن‌ها توجه نشده است. این انتقاد بی‌تردید شالوده‌ای مهم و نقطه‌ی عزیمتی تعیین‌کننده است؛ اما کماکان ارزش و اعتبار معرفت‌شناختی دارد. راهی که از این‌جا تا نقد مارکس به این مقولات در «فقر فلسفه» طی شده است، هرچند در زمانی بسیار کوتاه، از 1844 تا 1846، گامی بسیار بلند در دستگاه مفاهیم «مارکسی» است. او در «فقر فلسفه» بار دیگر اقتصاددانان را از این زاویه مورد انتقاد قرار می‌دهد که «مناسبات تولید بورژوایی مانند تقسیم کار، اعتبار تجاری، پول و غیره را به‌عنوان مقولات ثابت، تغییرناپذیر و جاودانه تلقی می‌کنند» [7] و تصدیق می‌کند که «هدف پرودون توضیح نحوه‌ی تشکیل و ایجاد این مقولات، اصول و قوانین، ایده‌ها و افکار» است. بنابراین پرودون می‌خواهد به همان کاستی و نقطه‌ی ضعفی در کار اقتصاددانان بپردازد که در «دست‌نوشته‌ها …» مورد انتقاد خودِ مارکس نیز بود. اما اینک در «فقر فلسفه» این انتقاد نه کافی است و نه وجه ممیزی برای اندیشه‌ی مارکس. موضوع تعیین‌کننده برای مارکس اینک این است که آن‌چه اقتصاددانان و پرودون توضیح نمی‌دهند چگونگی پیدایش خودِ این مناسبات است: «آن‌ها توضیح نمی‌دهند که چگونه خودِ این مناسبات ــ یعنی حرکت تاریخی‌ای که به آن‌ها زندگی می‌بخشد ــ تولید می‌شوند.» (همان‌جا) برداشتن این گام، اما، بدون گذار از نقطه‌ی عطف کشف عینیت پراتیک و مناسبات اجتماعی و بنابراین از گفتمانیْ معرفت‌شناختی به گفتمان مارکسیِ شیوه‌های تولید و تاریخیت آن‌ها، و بنابراین گفتمانی استوار بر هستی‌شناسیِ هستیِ اجتماعی ممکن نبوده است.

دو: بیگانگی و بتوارگی. بی‌گمان بدون عزیمت از بیگانگی کار و کارگر در شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری که در «دست‌نوشته‌ها …» طرح شده است، شالوده‌ای برای دوگانگیِ هم‌هنگامِ دو روند در فرآیند واحدِ کار وجود ندارد؛ و دقیقاً از آن رو که «اقتصاد سیاسی از طریق نادیدن رابطه‌ی بی‌میانجی بین کارگر (کار) و تولید، بیگانگی در گوهر کار را پنهان می‌کند.»[8]، می‌توان تولید ارزش در شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری را تبیین و نقد کرد و بر این اساس است که می‌توان پایه‌های استدلالیِ شکل ارزش و از آن‌جا سرشت رازآمیز بتواره‌ی کالا و بتوارگیِ کالایی را آشکار ساخت.

به همین ترتیب، بدون عزیمت از آن‌چه در «نقد فلسفه‌ی حق هگل» زیر عنوان وارونگیِ موضوع و محمول صورت‌بندی شده است، سنگ بنایی برای پرداختن به وارونگیِ واقعی[9] وجود نمی‌داشت. اما بیگانگی‌ای که در «دست‌نوشته‌ها …» طرح شده است بر مفاهیمی فراتاریخی مانند «ذات انسانی» و «انسان نوعی» استوار است و دوگانه‌ی موضوع و محمول، با تأثیرپذیری از کانت و فوئرباخ، تماماً در گفتمانی معرفت‌شناختی صورت‌بندی شده‌ است و هنوز وجه تمایزی برای دستگاه مفهومی و متمایز مارکسی نیست. نخست در تزهای یازده‌گانه است که آشکار می‌شود «ذات انسانیْ انتزاعی نیست که در فردِ منفرد خانه کرده باشد، آن [ذات انسانی] در واقعیت خویش، مجموعه‌ی همه‌ی روابط اجتماعی است.» از همین‌رو نزد فوئرباخ «ذات انسانی تنها می‌تواند به‌مثابه ”نوع“، به‌مثابه عامیتی درونی و گنگ، عامیتی که صرفاً به‌طور طبیعی پیونددهنده‌ی افراد است، دریافت شود.» (تز ششم)[10]

هم‌چنین، ابتدا با تز نخست و با کشف عینیت پراتیک است که اساساً پایه‌های استدلالی عینیتِ انتزاعاتِ پیکریافته استوار می‌شوند که بر شالوده‌ی آن‌ها می‌توان عینیت اجتماعی ارزش را در مقولات شیوه‌ی وجود مناسبات اجتماعی صورت‌بندی کرد و ورای دوگانه‌های معرفت‌شناختیِ موضوع و محمول یا ذات و پدیدار، بر بستر هستی‌شناسیِ هستیِ اجتماعی، سطح فرانمود را معرفی کرد که آشکارترین و در عین‌حال فریفتارانه‌ترین جلوه‌ی روابط اجتماعی در شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری است.[11] نادیده‌گرفتن بحث بیگانگی در آثار آغازین مارکس و بی‌اهمیت تلقی‌کردنِ بتوارگی در آثار دوران بالندگی‌اش، خالی‌کردن زیر پای نظریه‌ی ارزش، به‌ویژه مقوله‌ی شکلِ ارزش، نظریه‌ی پول و مفهوم «وارونگیِ واقعی» در گروندریسه و کار مجرد در کاپیتال است که بدون آن‌ها فهم نظریه‌ی سوسیالیسم مارکس غیرممکن خواهد شد. «وارونگی‌ای که از طریق آن، امر محسوس‌ـ‌مشخص تنها به‌مثابه شکل پدیداریِ امر انتزاعی‌ـ‌عام اعتبار دارد و برعکس، امر انتزاعی‌ـ‌عامْ صفتی برای امر مشخص نیست، سرشت‌نشان بیان ارزش است.» [ویراست اول کاپیتال (هامبورگ 1867)] بدون آینه‌ی نقد، بدون رشته‌ی پایدار پراتیک انتقادی و انقلابی، مارکسْ دیگر مارکس نخواهد بود: همانا اندیشمندی مبارز و انقلابی، نظریه‌پردازِ چشم‌انداز رهایی و نظریه‌پردازِ امکان عینیِ جامعه‌ای رها از سلطه و ستم و استثمار.

سه: دیالکتیک انتقادی و انقلابی. از نقد دیالکتیک هگل در «دست‌نوشته‌ها …» تا بازگشت به این نقد و دیالکتیک «انتقادی و انقلابی» در پسگفتار معروف مارکس به ویراست دوم چاپ جلد نخست کاپیتال، دیالکتیکْ عنصری پایدار در اندیشه‌ی اوست که در پرتو نقد، درخشش آشکارتری می‌یابد. محور نقد دیالکتیک هگلْ عنصر پایدار پیشین، همانا بیگانگی است. با عزیمت از این نقد است که می‌توان به دریافتِ آن‌چه مارکس در «پسگفتار … جلد نخست کاپیتال»، دیالکتیک ویژه‌ی «خودِ من» می‌نامد، دست یافت. انتقاد مارکس در «دست‌نوشته‌ها …» به دیالکتیک هگل این است که او «ذاتِ بیگانه‌شده»، همانا «دین و الهیات» را نفی می‌کند تا به امر واقعی و محسوس برسد و سپس با نفی این نفی دوباره به اندیشه‌ی ناب، به دانش مطلق بازمی‌گردد. به این ترتیب «نزد هگل نفیِ‌نفیْ تصدیق ذات حقیقی، از راه نفی ذاتِ فرانمودین (یا ذات دروغین Scheinwesen) نیست، بلکه تصدیق ذاتِ فرانمودین یا ذاتِ بیگانه‌شده در نفی خویش، یا در نفی این ذاتِ فرانمودین است.» [12] صورت‌بندیِ صریح‌ترِ این انتقاد به سه‌گانه‌ی انتزاعیِ تز، آنتی‌تز و سنتز را می‌توان در «فقر فلسفه» و در بخش درخشان «متافیزیک اقتصاد سیاسی» یافت. چه این‌جا و چه آن‌جا آماج نقدِ مارکس به دیالکتیک، نقد تناظر بی‌میانجیِ نفی و اثبات است، تناظری که فقط در دنیای مفاهیم و در دیالکتیک مقولات ممکن است. بنا بر نظر مارکس در «دست‌نوشته‌ها…»، «در جریان نفیِ ذاتِ فرانمودین، نفیِ این نفی و تصدیق دوباره‌ی آن»، رفع و تأیید، «به یک‌دیگر گره خورده‌اند» و قوی‌ترین دستاویز دیالکتیک هگلی، همانا فرآیند «الغا و حفظ» (Aufhebung) در این‌جا «نقشی ویژه ایفا می‌کند.»[13] نخست در پرتو تزهای یازده‌گانه‌ درباره‌ی فوئرباخ و کشف عینیت پراتیک است که نقد دیالکتیک می‌تواند از درافتادن به دوگانه‌ی ایده‌آلیستیِ سوژه و ابژه و الاکلنگِ وارونگیِ آن‌ها پرهیز کند و با تاکید بر خودزایندگیِ پراتیک بتواند به دیالکتیکی مارکسی، همانا دیالکتیک انتقادی و انقلابی، یا به تعبیر من به دیالکتیک نقد منفی/نقد مثبت بدل شود. نخست با اتکا به عینیت اجتماعیِ انتزاعاتِ پیکریافته است که نقدِ فریفتاری وارونگی واقعیِ مناسبات اجتماعی در شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری به نقدِ انتزاعاتِ پیکریافته و نقد ایدئولوژی گذار می‌کند.

مارکس در «مقدمه به نقد فلسفه‌ی حق هگل» (1843) می‌نویسد که نقد، «چاقوی تشریح نیست، سلاح است» [14]، اما در پسگفتار به نخستین ویراست جلد اول کاپیتال، نقد را مجاز می‌داند که در واکاوی موضوعِ خود از «نیروی انتزاع» به‌عنوان جایگزینی برای چاقوی تشریح یا «میکروسکوپ» در علوم طبیعی استفاده کند. بین این دو اظهار تناقضی نیست، زیرا در فاصله‌ی «مقدمه به نقد فلسفه‌ی حق هگل» تا کاپیتال، مارکسْ در «گروندریسه» و «روش اقتصاد سیاسی» دریافته است که در نقد اقتصاد سیاسی باید بین روش پژوهش (Forschungsweise) و روش بازنمایی (Darstellungsweise) تمایز قائل شد و این تمایز را دوباره در همان پسگفتار مشهور، به‌هنگام نقد دیالکتیک هگل به صراحت تکرار و به وضوح صورت‌بندی می‌کند. اینک نقد می‌تواند و باید در روند پژوهش خود، چاقوی انتزاع و تجزیه‌وتحلیل را بدست گیرد تا نتیجه‌ی کار را در بازنمایی خود، هم‌چون سلاح قدرت‌مند علمی انقلابی در نقد نظام ستم و استثمار شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری ارائه کند. با این‌حال نقد دیالکتیک هگلی به یاری کانت و فوئرباخ، و نقد دوگانه‌های کانتی به یاری هگل، ردِ پای خود را بر گفتمان و دستگاه مفهومیِ مارکسیِ نقد و در سپهرهای نقد[15] برجای می‌گذارند. در سپهر «نقد خاص»، می‌توان آشکارا جای پای دیالکتیک سلبیتِ هگلی را در گوهر کار، در نظریه‌ی ارزش، در دیالکتیکِ شکل ارزش و در بتواره‌ی کالایی دید؛ و در سپهر «نقد عام»، ردِ دیالکتیک ترافرازنده‌ی کانتی در مقام دادگاهِ عالیِ حل تنازعات خرد، به‌مثابه یکی از زمینه‌های امکان، یا باصطلاح «مقدمات استعلایی» سپهر نقد عام را می‌توان دید.

بی‌گمان، زمانی‌که روند تاریخ و روند اندیشهْ فرصت و ضرورت تدقیق و تنقیح سپهر اندیشگیِ نقد را بیابد، جایگاه این انواع دیالکتیک‌ها نیز روشن خواهد شد، نه چون عناصر حل‌وحفظ‌شده، بلکه بنا بر دیالکتیک مارکسیِ نقد منفی/نقد مثبت.

مارکس بی‌همتاست، اما نه هم‌چون تندیسی فرهمند، نه هم‌چون پیام‌آورِ بهشتی دروغین، نه حتی هم‌چون انسانی سراسر وارسته بی‌هیچ کاستی و خطا و آژنگی، و نه هرگز هم‌چون دارنده‌ی اندیشه‌ای سراسر یکدست و بی‌دغدغه و تردید و تناقض. او انسانی واقعی است با همه‌ی پیروزی‌ها و شکست‌ها، با همه‌ی رنج‌ها و خوشی‌ها، همراه با عشق و کین و بزرگی و بخل، مانند همه‌ی آدمیزادگانِ دیگر. نه؛ مارکس بی‌همتاست هم‌چون نقطه عطفی در تاریخِ زندگی و اندیشه‌ی بشری؛ بی‌همتاست هم‌چون مرزی که تاریخ را به پیش و پس از خود تقسیم می‌کند؛ بی‌همتاست هم‌چون نقطه‌ی بی‌بازگشتِ نقد. بی‌همتاست از آن رو که بهشتی دروغین را وعده نمی‌دهد، بلکه راز بهشت‌های دروغینی را فاش می‌کند که خود را پایان تاریخ می‌نامند؛ مارکس بی‌همتاست، هم برای دوستان و هم دشمنانش؛ اگر دوستانش از این بی‌همتایی آگاه نباشند، دشمنانش همیشه از آن آگاه بوده‌اند و هستند: در ژرف‌ترین تاریک‌خانه‌ی هراس‌شان از توانِ روشنگرانه و ستیزه‌جویانه‌ی نقد.

یادداشت‌ها:

[1].‌‌ از نامه‌ی مارکس به آرنولد روگه در سپتامبر 1843. مجموعه آثار آلمانی مارکس و انگلس (MEW)، جلد 1، ص 338.

[2]. Althusser, Louis; For Marx, N.L.B., 1977, p. 32-33.

[3]. Althusser, Louis; Essays in Self-Criticism, N.L.B., 1976, p. 130.

[4]. Althusser, Louis; Lenin and Philosophy and other Essays, Monthly Review Press, 1977, p. 8.

[5]. Althusser, Louis; Reading Capital, Verso, 1983, pp. 18-21.

[6].‌‌ مجموعه آثار آلمانی مارکس و انگلس (MEW)، جلد الحاقی 1، بخش اول، ص 569.

[7].‌‌ مجموعه آثار آلمانی مارکس و انگلس (MEW)، جلد 4، ص 126.

[8].‌‌ مجموعه آثار آلمانی مارکس و انگلس (MEW)، جلد الحاقی 1، بخش اول، ص 513.

[9].‌‌ «نتیجه‌ی کار هگل، فقط وارونگیِ سوژه و محمول نیست، بلکه آفرینش سوژه‌ی کاذبی است که رابطه‌ی سوژه و محمول را اینک به‌صورت رابطه‌ی وارونه‌ی سوژه و ابژه درآورده است، رابطه‌ای که در آن، عامِ انتزاعی در خاصِ واقعی تبلور و عینیت یافته یا «ابژکتیویزه» شده است. بنابراین حلقه‌ی پیوند بین وارونگیِ موضوع و محمول با آن‌چه پس از این در کاپیتال و نقد اقتصاد سیاسی به‌مثابه وارونگی سوژه و ابژه خواهیم دید، همین شیوه از وارونه‌سازیِ موضوع و محمول است. مارکس در این‌جا به صراحت تأکید می‌کند که معضل اساسی، فقط این وارونه‌سازی نیست، بلکه «این دوئالیسمی است که [موجب می‌شود] هگل امر عام را، ماهیت واقعیِ امر واقعی ـ متناهی، همانا امرِ هستنده و تعین‌یافته تلقی کند یا موجود واقعی را به‌مثابه سوژه‌ی حقیقیِ امرِ نامتناهی نشناسد.» (مارکس: نقد فلسفه‌ی حق هگل)» («فریفتاری وارونگی واقعی»)

[10].‌‌ مجموعه آثار آلمانی مارکس و انگلس (MEW)، جلد 3، ص 6.

[11].‌‌ «فرانمودها مشخص‌ترین و واقعی‌ترین و درعین‌حال انتراعی‌ترین شیوه‌ی وجودِ روابط اجتماعیِ سرمایه‌دارانه‌اند. وجوه مشخصه‌ی آن‌ها: 1) استقلال‌یافتگی و گسستگی‌شان از پیوستار درونی، ریشه‌ها و میانجی‌ها و قائم به ذات شدنِ آن‌هاست، به‌نحوی که گویی فاقد محتوا و تاریخیتِ این محتوا هستند؛ 2) از مجموعه‌ی کارکردهایی مانند پرده‌پوشی، پنهان‌کاری، فریب و رازآمیزی برخوردارند که می‌توان همه‌ی آن‌ها را زیر عنوان فریفتاری جای داد؛ 3) وارونه و وارونه‌نما هستند؛ نه تنها وانمود می‌کنند چیزی باشند که نیستند، بلکه دقیقاً وارونه‌ی آن چیز هستند. کارکرد وارونگیِ فرانمودها در حقیقت به همان مشخصه‌ی سوم، همانا فریفتاری، تعلق دارد، اما به‌واسطه‌ی اهمیت آن در نقدِ مارکسی می‌توان از آن به‌عنوان مشخصه‌ای مستقل یاد کرد (به این مشخصه فصل ویژه و مستقلی اختصاص داده‌ایم)؛ 4) خصلت‌ها و متعلقه‌های اجتماعاً و تاریخاً معین خود را به‌صفاتی فراتاریخی نسبت می‌دهند، اعم از صفاتی طبیعی، انداموار (ارگانیک) یا انسانی؛ 5) محتوای‌شان، شکلِ روابط ذاتی و پیوستار درونی است.» («ذات، پدیدار، فرانمود»)

[12].‌‌ مجموعه آثار آلمانی مارکس و انگلس (MEW)، جلد الحاقی 1، بخش اول، ص 581.

[13].‌‌ همان.

[14].‌‌ مجموعه آثار آلمانی مارکس و انگلس (MEW)، جلد 1، ص 380.

[15].‌‌ کمال خسروی؛ دیالکتیک انتقادی: سپهرهای نقد، انتشارات لاهیتا، تهران 1400، ص 127.

 

 

لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-3qX

«نقد» در آستانه‌ی سال ششم

نسخه‌ی چاپی (پی دی اف)

 

سالی که گذشت بی‌تردید یکی از درخشان‌ترین دوره‌های تاریخی مقاومت مردم ایران در برابر رژیم جمهوری اسلامی بود. خیزش «زن، زندگی، آزادی» در ادامه‌ی خیزش‌های سال‌های 1396، 1398 و 1400 بی‌گمان در تیزتر شدن تضادهای گوناگونی که جامعه‌ی ایران در چهار دهه‌ی گذشته با آن‌ها مواجه بوده و شعله‌ورتر شدن مبارزه علیه نظامی که عامل این تضادهاست نقش تعیین‌کننده‌ای داشت. این خیزش که به سرعت اغلب شهرهای ایران را در برگرفت خواست پوشش اختیاری را گسترش داد و به خواست سرنگونی کلیت نظام حاکم رسید. صدای رسای زنان معترض و پیشتازی آنان در مبارزات این چند ماه «نه فقط به چالش کشیدن کنترل سیاسی ناشی از مذهب و آپارتاید جنسی و جنسیتی، بلکه اشاره‌ای بود به ممکن بودن درهم‌شکستن دیوارهای ایدئولوژی.» پیش‌تر گفته بودیم «رویدادهایی که حجمشان به‌عنوان یک واقعیت اجتماعی و تاریخی، جایی به‌مراتب بزرگ‌تر از موقعیت و حیثیت رسمی‌شان در فضای زمانی-مکانی اشغال می‌کنند، ابعادشان چنان منبسط است که می‌توانند مرزهای بسیار دورتری را درنوردند و گسست‌هایی چنان ژرف و پردامنه را موجب شوند که پایه‌های هویتی را که بستر اجتماعی و تاریخی آن‌هاست به‌لرزه درآورند.» آن‌چه در این مواجهه زیر سوال رفت ایدئولوژی حکومت اسلامی بود که با تمام سازوکارهای پیچیده و متحجر خود از پس چند دهه سلطه‌ی تمام‌عیار نتوانست مشروعیت خود را حفظ کند و تنها به ضرب سرکوبی وحشیانه ــ 500 کشته، هزاران مجروح و بیست‌هزار زندانی ــ توانست از سرکشی شعله‌های پرفروغ خیزش بکاهد. بی‌تردید خشونت اعمال‌شده در سرکوب موقت خیزش نقش برجسته‌ای داشت اما هرگز از یاد نباید برد که سازمان‌دهی ناکافی مردم و عدم شرکت متشکل و گسترده‌ی توده‌های زحمت‌کش و نیز تلاش مصادره‌کنندگان از هر قسم در این فروکش (ولو موقت) نقش داشته است. اکنون در میان انواع تلاش‌ها برای بدیل‌سازی‌های کاذب و رهبرسازی‌های گوناگونْ ژرفا بخشیدن به خواست‌های گوناگون بخش‌های مختلف مردم و مخالفت همه‌جانبه با نقض معنا و مفهوم راستین و مترقی خیزش «زن، زندگی، آزادی» تلاش و همتی عظیم می‌طلبد.

از همه‌ی این نشانه‌های پنهان و آشکار می‌توان تصور کرد که در آستانه‌ی سالی دشوار، پرمخاطره و تعیین‌کننده قرار گرفته‌ایم. ستیزندگی و دلیری زنان و مردانی که در شش ماه گذشته با واقع‌بینی منتج از «خوش‌بینی اراده» ناممکن‌ها را طلبیدند و امکان تصور مناسباتی را فراهم ساختند که بر بنیان‌های دیگری استوار است، بی‌شک در ماه‌های پیش‌رو به سوخت و توان انقلابی و انتقادی مضاعفی نیاز دارد.

سایت نقد چنان‌که در کتاب سال 1400-1399 وعده داده بود سه پروژه‌ی مختلف هژمونی، خاورمیانه و گروندریسه را در سال گذشته پیش برد. اما تغییر سریع و پرشتاب صحنه‌ی سیاسی باعث شد فعالیت خود را در بخش عمده‌ی نیمه‌ی دوم سال به مسائل مرتبط با خیزش ژینا معطوف کنیم. تلاش کردیم تا با انتشار مقاله‌ها و یادداشت‌هایی با توجه به واقعیت سیاسی و امکانات نیروهای رهایی‌بخش درگیر در خیزش انقلابی جاری، بالقوه‌گی‌ها و موانع موجود بر سر راه آن را واکاوی کنیم. با این همه، توانستیم بخشی از آن پروژه‌های تعریف‌شده در سال پیش را نیز به همت و تلاش رفقایی به انجام برسانیم و امیدواریم در سال آینده بتوانیم نتیجه‌ی این پروژه‌ها را در قالب کتاب‌هایی در دسترس خوانندگان بگذاریم.

سال پنجم فعالیت نقد از جنبه‌ای دیگر نیز برای دست‌اندرکاران نقد سال دشواری بود. از ابتدای سال، همکاری رفیق عزیز کمال خسروی به علت مشکلات سلامتی به طور موقت با سایت نقد کم‌رنگ شد. به‌رغم نقش چشم‌گیری که او همواره در اداره و غنابخشی محتوایی به سایت نقد داشته و دارد، کوشیدیم با تکیه بر کار، اندیشه‌ و توافق جمعی که منش و رویکرد «نقد» از همان زمان آغاز شکلی‌گیری‌اش بوده است این جای خالی را پر کنیم. اینک در آستانه‌ی سال ششم و در میانه‌ی قیام ژینا، بهبودی و بازگشت تدریجی او دلیل دیگری برای دل‌گرمی و نویدبخش روزهای تازه برای جمع نقد است. برای او سلامتی و توان روزافزون آرزو می‌کنیم.

با این چشم‌اندازها، و در آغاز سالی نو از فعالیت «نقد»، مانند همیشه دست یاری به سوی همه‌ی کسانی دراز می‌کنیم که نقد اقتصاد سیاسی، نقد بتوارگی و نقد ایدئولوژی را برای مبارزه و حرکت به سوی جامعه‌ای آزاد و رها از سلطه و ستم و استثمار ضروری می‌دانند.

ژن ژیان ئازادی

اسفند 1401

 

 

 

لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-3qI

زنان و انقلاب: مارکس و دیالکتیک

نسخه‌ی چاپی (پی دی اف)

 

نوشته‌ی: لیلیا دی. مونزو

ترجمه‌ی: فرزانه راجی

 

چکیده: این مقاله استدلال می‌کند که مارکسیسم ذاتاً ضد تبعیض جنسیتی، ضد نژادپرستی و علیه همه‌ی شکل‌های بهره‌کشی و ستم است. مارکسیسم به‌عنوان فلسفه‌ی انقلاب، صرفاً درباره‌ی بازسازی اقتصادی نیست، بلکه بیش‌تر در دفاع از تکوین بشرِیتی نو مبتنی بر شیوه‌ی تولید بی‌طبقه استدلال می‌کند. این تغییرات از نظر دیالکتیکی باید هم‌زمان به‌واسطه‌ی تغییر در مناسبات تولید، تغییر در شرایط مادی خانواده‌ها و رشد و گسترش ارزش‌ها و ایدئولوژی‌های مرتبط با آزادی و برابری حاصل شود. رهایی زنان و ضدیت با نژادپرستی در این انقلاب نقشی اساسی دارند. زنان طبقه‌ی کارگر و زنان رنگین‌پوست به‌طور خاص به دلیل استثمار بیش از حد و ستمی که در سراسر جهان با آن روبه‌رو هستند، به‌پا خاسته‌اند. صدا، انرژی و تعهد زنان برای مبارزه‌ی طبقاتی ضروری است، و مبارزه‌ی طبقاتی برای جنبش‌های رهایی‌بخش زنان.

 

توضیح «نقد»: متاسفانه نه سایت نقد و نه مترجم از ترجمه‌ی این مقاله از سوی رژان مظفری و انتشار آن در سایت «نقد اقتصاد سیاسی» اطلاع داشتند. با پوزش از رژان مظفری و سایت «نقد اقتصاد سیاسی».

***

تلاش جدی برای مفهوم‌سازی رادیکال از زنان ــ برای این‌که انسانِ کامل به‌شمار بیایند ــ پدیده‌ی جدیدی نیست. ما در بیش‌تر طول تاریخِ بشری تحت فشار مشت آهنین مردان و تابع خواست‌های آنان در ازای حق‌مان برای بقا بوده‌ایم. هر روز را با این آگاهی هولناک می‌گذرانیم که زندگی‌مان به خودمان تعلق ندارد، اغلب برای دست ‌یافتن به رهایی احساس ناتوانی می‌کنیم. با این زندگی تحقیرآمیز چنان است که انگار عمری گلویمان را فشرده‌اند، و نفسمان بریده است. در واقع برای بسیاری از زنان این خفقان صرفاً استعاره‌ای برای به تصویر کشیدن درد و تحقیر نیست، بلکه تهدیدی وحشتناک و واقعی است که واقعیت روزمره آن‌ها را توضیح می‌دهد. در نظر بگیرید که از هر سه زن، یک زن دست‌کم یک بار در طول زندگی خود قربانی آزار جنسی یا فیزیکی می‌شود، معمولاً توسط مردانی که ادعا می‌کنند آن‌ها را دوست دارند (بخش پیشرفت زنانِ سازمان ملل متحد، 2008). این آمارها که از گزارش‌های شخصی به‌دست می‌آیند، احتمالاً کم‌تر از آن‌چه هست برآورد می‌شوند؛ انگ‌های اجتماعی، طردشدگی، خشونت بیش‌تر و حتی گاهی اوقات آزار و شکنجه‌ی قانونی که اغلب دامن‌گیر زنانی شده‌ که جرأت گزارش کردن داشته‌اند، این آمارها را مختل کرده است. اگرچه انسان‌ها عاملیت دارند، باید به کسانی که نمی‌خواهند به‌هر شکلی قربانی بشوند، گوشزد کرد که در دنیای ما رهایی یافتن اغلب به چیزی بیش از شجاعت و اراده نیاز دارد. فقر شدید یا خطر فقر، منع‌های قانونی، تعالیم مذهبی و فشارهای اجتماعی به‌خاطرِ تخطی از «ارزش‌های خانوادگی» بسیاری از زنان را از رهایی از بندگی بازمی‌دارد، یا دلسردشان می‌کند که به مردانی که زنان را هدیه‌ی خداوند به خود تلقی می‌کنند ، بگویند: بروید به درک! ما به دیگریِ آدمیزاد تبدیل شده‌ایم، آن‌جا که مرد مرجع نوع انسان است و زنان را مادون انسان، حیوانی، غیرمنطقی و احساساتی می‌داند که با غریزه‌هایش هدایت می‌شود.

باورکردنی نیست که در میان هجوم روزانه‌ی بی‌عدالتی‌ها ــ بهره‌کشی در محل کار، کار رایگان خانگی، محدودیت‌های قانونی و اجتماعی، و تعرض‌های کوچک (خودآگاه و ناخودآگاه) که در جهت کنترل زنان صورت می‌گیرد ــ این انتظار اجتماعی وجود دارد که زنان هم‌چنان نقش «همسر خوشبخت» را بازی کنند (Valenti, 2014). به نظر می‌رسد ترجیح می‌دهیم زنان «شکایت» نکنند و آسیب‌های روانی خود را به شکل افسردگی، سندروم زنان کتک‌خورده، بی‌اشتهایی و سایر بیماری‌های زنان درونی کنند. البته آنی که از این جنگ اقتصادی، اجتماعی و روانی علیه زنان بیش‌ترین بهره را می‌برد، طبقه‌ی سرمایه‌دار است که از صنایع میلیارد دلاری که هم زنان کارگر را استثمار می‌کنند و هم قرص‌ها و خدمات جادویی برای بهبود اثرات آن را توسعه می‌دهد، سود می‌برد. این نوع ناانسانی ‌کردن در میان زنان بومی و رنگین‌پوست، که بهره‌کشی به مراتب بیش‌تری از جمله دستمزدهای بسیار پایین و کار در شرایط کاری وحشتناک را تجربه می‌کنند، شدیدتر است (Bauer & Ramirez, 2010). از آن‌جا که زنان رنگین‌پوست دارای تاریخی استعماری هستند که شامل 500 سال خشونت خانگی، جنسی، فیزیکی و روانی توسط مردان سفیدپوست است، استفاده و دور انداختن بدن آن‌ها کاری معمول است (Monzo & McLaren، در حال چاپ). با این‌ حال، در سراسر جهان، امروزه و در طی تاریخ، ما زنان پیوسته و قهرمانانه علیه موقعیت‌ فرودست خود مبارزه‌ کرده‌ایم و برای بهبود زندگی خود و فرزندانمان، کسب احترام و زندگیِ با کرامت تلاش کرده‌ایم، ما بازنایستاده‌ایم.

مطمئناً در قرن‌ گذشته گام‌های بزرگی برداشته‌ایم، که از جمله شامل حق رأی، حق تحصیل، حق انتخاب در ازدواج و حق طلاق در اکثر کشورها بوده است؛ افزون بر این شاهد رشد پایدارِ مشارکت زنان در کار مزدی در سراسر جهان بوده‌ایم. با این حال، براساس گزارش زنان سازمان ملل متحد (2015)، هنوز تنها نیمی از زنانِ در سن کار در سراسر جهان، در مقایسه با سه‌چهارم مردانِ در سن کار، در نیروی کار مشارکت دارند. دو‌سوم این زنان «کارگران خانگی» هستند، یعنی بدون پرداخت مستقیم در مشاغل خانوادگی کار می‌کنند. همین گزارش نشان می‌دهد که در مقیاس جهانی، زنان نسبت به مردان ساعت‌های بیش‌تری در روز کار می‌کنند (اگر کار مزدی و غیرمزدی را جمع بزنیم) اما به طور چشم‌گیری درآمد کم‌تری نسبت به مردان دارند. شکافِ جنسیتی دستمزد در همه‌ی کشورهای جهان ادامه دارد، به‌طوری که آمار جهانی نشان می‌دهد زنان برای کاری با ارزش برابر، 24 درصد کم‌تر از مردان دریافت می‌کنند. درآمد زنان در طول زندگی به‌طور قابل‌توجهی کم‌تر از مردان است. این امر به‌ویژه با توجه به این‌که زنان طول عمر طولانی‌تر، و دسترسی کم‌تری به حقوق بازنشستگی دارند، بسیار نگران‌کننده است و آن‌ها را به‌ویژه در سالمندی آسیب‌پذیر می‌کند. به‌عنوان مثال، این گزارش در مورد آلمان، جایی که ظاهراً حمایتی قوی از حقوق زنان وجود دارد، توضیح می‌دهد که زنان در طول زندگی خود فقط نصف مردان درآمد دارند. زنان هم‌چنین، نسبت به مردان، دسترسی کم‌تری به مراقبت‌های بهداشتی و آموزش کافی دارند. افزون بر این، تقسیم کار هم‌چنان عامل مهمی در سراسر جهان است و زنان 2.5 برابر بیش‌تر از مردان کارهای خانگی بی‌مزد را انجام می‌دهند، به این معنی که، همان‌طور که در بالا نشان داده شد، زنانی که در خارج از خانه کار می‌کنند با دو شیفت کارِ مزدی و بی‌مزد روبه‌رو هستند. (UN Women, 2015)

با این حال، این رویکرد فراگیر در توصیف ستم بر زنان فریبنده است، زیرا این حقیقت را روشن نمی‌کند که زنان فقیر، اکثر زنان رنگین‌پوست، و به‌ویژه در دنیای به‌اصطلاح «درحال توسعه»، بدترین شرایط اقتصادی را تحمل می‌کنند، درحالی که ستم بر زنانِ طبقه‌ی سرمایه‌دار و کارکنان طبقه‌ی متوسط و بالا به‌واسطه‌ی ثروت و قدرت خود و یا دسترسی‌ مستقیم/ غیرمستقیم به آن تقلیل می‌یابد. مرحله‌ی نئولیبرالی کنونیِ سرمایه‌داری دنیایی ثروت‌مندتر اما نابرابرتر ایجاد کرده است. یک درصد ثروت‌مندترین جمعیت جهان اکنون حدود 40 درصد از دارایی‌های جهان را در اختیار دارند، در حالی که نیمه‌ی پایینی بیش از یک درصد در مالکیت ندارند. این واقعیت ناشی از سلب‌مالکیت از توده‌های کارگر از طریق اقدامات ریاضتی است که بسیاری را بی‌کار یا کم‌کار کرده، دستمزدها را کاهش داده و شرایط کاری سخت‌تری را تحمیل کرده است. این بار مالی فزاینده اغلب بر دوش زنان شاغل است که معمولاً اولین کسانی هستند که از کار اخراج می‌شوند، با توجه به این پیش‌نگری که ممکن است به دلیل مرخصی زایمانِ با حقوق و مسئولیت‌های مراقبت از کودک مطالبات مالی بیش‌تری دریافت کنند (UN Women, 2015).

در کشورهایی که مراقبت‌های بهداشتی عمومی وجود ندارد سلامت زنان بیش‌ترین آسیب را می‌بیند زیرا دسترسی کم‌تری به خدمات پزشکی پولی و منابع مالی دارند. احتمال مرگ یک زن در سیرالئون در حین زایمان صد برابر بیش‌تر از یک زن در کاناداست. در میان خانواده‌های فقیر و به‌ویژه خانواده‌های روستایی در دنیای «درحال توسعه»، دختران نسبت به پسران فرصت‌های کم‌تری برای دسترسی به آموزش دارند، زیرا تصور (گاهی اوقات واقعیت) این است که آن‌ها ممکن است کم‌تر از پسران در بزرگسالی شغلی با حقوق پیدا کنند، که باعث می‌شود تحصیل دختران نسبت به تحصیل پسران، بار مالی بیش‌تری به خانواده تحمیل کند. بنابراین، زنان بومی در آمریکای لاتین دو برابر کم‌تر از زنی غیربومی از مهارت‌های سوادآموزی برخوردار هستند (UN Women, 2015).

افزون بر این، زنان رنگین‌پوست فقیر اغلب سخت‌ترین مشاغل بدنی را در بدترین شرایط کاری دارند. گزارش‌های مربوط به تخلف‌‌ از قانون کار در مشاغل تولیدیِ صادراتی فراوان است. سلسله‌ خیزش‌های بنگلادش در سال 2014 را پس از فروریختن کارخانه‌ی پوشاک، که جان بیش از 900 نفر و آتش‌سوزی متعاقب آن جان 8 نفر دیگر را گرفت، در نظر بگیرید. هشتاد درصد کارگرانِ بیش از 5000 کارخانه‌ی پوشاک در بنگلادش را زنان تشکیل می‌دهند که با حدود 38 دلار در ماه تحت شرایط بسیار طاقت‌فرسا، از جمله ساعات کاری زیاد، دمای ‌تحمل‌ناپذیر، آزار جنسی و کمبود امکانات دستشویی، کار می‌کنند. خواست‌های قیام‌کنندگان افزایش دستمزد و ارائه‌ی شرایط کاری بهتر از سوی شرکت‌های غول‌پیکر فراملیتی، هم‌چون GAP و Walmart بود (Gummow, 2014) این تجربیات زیسته در میان زنان رنگین‌پوست نشان می‌دهد که طبقه در شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری هم جنسیتی است و هم نژادی.

تحلیل طبقاتی هم‌چنین نشان می‌دهد که بهره‌کشی اقتصادی، کمبود فرصت‌ها و تجربیات غیرانسانی از مشخصه‌های همیشگی طبقه‌ی کارگر ــ زنان ومردان ــ بوده و هست. بر اساس این گزارش زنان سازمان ملل (2015) در برخی کشورها کاهش شکاف جنسیتی در نتیجه‌ی کاهش دستمزد مردان است. این اثر کاهشی هم به زنان و هم به مردان شاغل آسیب می‌رساند، زیرا خانواده‌های فقیر اغلب برای امرار معاش به دستمزد مردان و زنان، هردو، وابسته هستند. همان‌طور که مارکس و انگلس در ابتدای باشکوه فراخوان خود (1969) اعلام کردند، «تاریخ همه‌ی جوامع تاکنونی تاریخ مبارزات طبقاتی است». یعنی تاریخ شیوه‌های تولیدی متفاوتی را شامل می‌شود که مبتنی بر برتری طبقاتی بوده‌اند ــ یعنی طبقه‌ای از ستم‌گران کار طبقه‌ی ستمدیده‌ی تولیدکنندگان را کنترل می‌کرده‌اند. با این‌ حال، چگونگی وجود این روابط طبقاتی در شیوه‌های تولید متفاوت است.

در مبارزه علیه ستم بر زنان، شناخت رابطه‌ی دیالکتیکی آن با طبقه اهمیتی حیاتی دارد. در این‌جا من دیدگاهی ماتریالیستی- تاریخی را بر اساس نظریات مارکس بسط و گسترش می‌دهم که شرایط تولیدی و بازتولیدی در زمان و مکان مشخص را مساوی با ساختاری می‌داند که زمینه‌های خاصی از امکانات ایجاد می‌کند که از آن مناسبات خاصی توسعه می‌یابد.(Gimenez, 2005) این ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک که مارکس بسط وگسترش داده به ما امکان می‌دهد ریشه‌ی ستم بر زنان را در چیزی فراتر از دیدگاه‌های زن‌ستیزانه‌ی مردان (که متضمن تمایلات خاص و اعمال قدرت آنان بر زنان است) بدانیم و کمک می‌کند تا ریشه‌های ستم و تجلی آن را در بستر خاص تاریخی درک کنیم. از این طریق می‌توانیم شرایط جدیدی از امکان را تشخیص دهیم که ممکن است به رهایی‌ ما منجر شود.

رویکرد ماتریالیستی تاریخی برای درک جهانی که در آن زندگی می‌کنیم، تشخیص می‌دهد که شیوه‌ی تولید، شیوه‌ی بازتولید نیز هست. (Miranda, 1980) یعنی شیوه‌ی تولیدی همواره همان مناسبات اجتماعی‌ای را بازتولید می‌کند که با آن تعریف می‌شود. خوزه پوفیریو میراندا (Jose Porfirio Miranda) استدلال می‌کند که «اگر قرار است تغییری واقعاً چیزی را تغییر دهد، باید در شیوه‌ی تولید متبلور شود.» (102) آن‌گونه که بسیاری استدلال کرده‌اند (Federici, 2004; Vogel, 2013)، این بدین معنا نیست که همه چیز به طبقه تقلیل می‌یابد یا این‌که آگاهی و فرهنگ صرفاً ملاحظاتی ثانویه هستند.(Cole, 2009) رویکرد ماتریالیستی تاریخی بین شیوه‌ی تولید و مناسبات اجتماعی رابطه‌‌‌‌ای علّی برقرار نمی‌کند. بلکه گفته می‌شود که شیوه‌ی تولید شرایط معینی از امکان را ایجاد می‌کند و بنابراین در شکل دادن و چگونگی ظهور صورت‌بندی‌های ایدئولوژیک و سایر مناسبات اجتماعی در ویژگی تاریخی آن‌ها، از جمله روابط جنسیتی و نژادی نقش دارد.(Ebert, 2009; Miranda, 1980) بنابراین ستم جنسیتی باید به‌عنوان شکل خاصی از ستم در نظر گرفته شود که هم ناشی از ساختار سرمایه‌داری کنونی جامعه و هم تقویت‌‌کننده‌ی آن است.

در واقع یک تحلیل دقیق طبقاتی نشان می‌دهد که در هر عرصه‌ای از ستم بر زنان زحمت‌کش، چشم‌انداز مرتبطی با انباشت سرمایه وجود دارد. این‌ها به کار تولیدی و بازتولیدی آنان مربوط می‌شود؛ کارهایی که ارزش‌های (مصرف و مبادله) خلق می‌کنند که منجر به انباشت بیش‌تر سرمایه و آماده‌سازی نسل بعدی کارگران می‌شود. (Gimenez, 2005) به‌عنوان مثال، کالایی‌کردن بدن زنان و ناانسانی‌کردن آنان به‌عنوان ابژه‌های جنسی، سرمایه‌ای چند میلیارد دلاری برای صنایعی همچون صنایع جنسی، شامل فحشاء، پورنوگرافی و قاچاق جنسی تولید می‌کند، ضمن این‌که ایدئولوژی‌هایی درباره‌ی «زن خوب ایده‌آل» به‌عنوان «مادر»ِ جنسی‌زدایی‌شده و خانگی که کارکرد اصلی او رفاه فرزندانشان است، نیز تولید می‌کند (بخوانید بازتولید نسل بعدی کارگران). با این‌که می‌شود ‌درک کرد که بسیاری از زنان از مردانی که از امتیازات خود علیه ما (و نه به‌عنوان متحدان ما) استفاده می‌کنند، عصبانی هستند، من استدلال می‌کنم که بزرگ‌ترین خشم ما (زنان و مردان) باید معطوف به نابودی شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری باشد که شرایطی را ایجاد کرده است که زنان را در این مخمصه‌ی خاص قرار داده است. متأسفانه مردان کارگر با راضی شدن به امتیازات خود در خانواده، عملاً بازیچه‌ی دسیسه‌های سرمایه شده‌اند، زیرا در حالی که شبهه‌ی کنترل بیش‌تری (بر خانواده) به آنان اهدا می‌کند، در واقع ظلم و ستم بر خود آنان را به‌عنوان کارگران تحت سرمایه‌داری تقویت می‌کند.

می‌خواهم به‌وضوح روشن کنم که دوگانه‌ی زن/مرد که از لحاظ اجتماعی در متن سرمایه‌داری ساخته شده است، رابطه‌ی دیالکتیکی بین آن‌ها را مخدوش می‌کند. در این‌جا وقتی واژه‌ی زن را به‌کار می‌برم، منظورم هر آن کسی است که جامعه او را این‌گونه تعریف کرده است. من همیشه از واژه‌ی زن برای اشاره به همه‌ی زنان یا همه‌ی زنان شاغل استفاده می‌کنم، با تأکید بر این امر که در بحث ظلم و ستم، مصیبت‌‌زده‌ترین‌ها همیشه زنان رنگین‌پوست هستند. به‌رغم این‌که پست‌مدرنیسم به‌طور قابل‌ملاحظه‌ای رویه‌ی ذات‌سازی انسان‌ها را مشکل‌ساز کرده است، همانا با استفاده از مفهومِ نفی‌ در نفی مارکس است که به‌طور بالقوه می‌توانیم برای رهایی خود از چنین دوگانه‌‌هایی بهره بگیریم. با این حال، تا آن زمان، معتقدم که ضمن شناخت، یادگیری و پرداختن به منافع متنوع خود در جهت عدالت، هم‌چنین می‌باید تجربیات مشترکِ خود از ستم را، به‌عنوان زنان کارگر و زنان رنگین‌پوست، در مبارزه‌ی خود بشناسیم.

در این مقاله استدلال می‌کنم که جنبش‌های زنان برای درک ستم بر زنان باید به مارکس و روش دیالکتیکی او توجه کنند تا مسیری را نه‌تنها به سوی رهایی زنان، بلکه به سوی رهایی بشریت و همه‌ی موجودات زنده هموار کنند. من به عمده‌ترین انتقاداتی که جنبش فمینیستی، به نظر من به‌اشتباه، به مارکس وارد کرده است، پاسخ می‌دهم، اما در عین حال تصدیق می‌کنم که پژوهش‌های فمینیستی درک مهمی از تاریخ ستم بر زنان ارائه کرده است که به اعتقاد من می‌تواند برای تکمیل بهتر نظریه‌های مارکس و توجه به ستم بر زنان، به ما کمک کند و ما را به سمت بدیلی سوسیالیستی سوق دهد. به‌طور خلاصه استدلال می‌کنم که جنبش‌های رهایی‌بخش زنان به مبارزه‌ی طبقاتی و مبارزه‌ی طبقاتی به رهایی زنان نیاز دارد.

نقش بنیادی زنان در نظریه‌ی انقلاب مارکس

اقتصاد سیاسی درخشان و تأثیرگذار مارکس و فلسفه‌ی انقلاب او به دلیل ناتوانی‌اش در ادغام کامل نقش زنان، بسیار مورد انتقاد قرار گرفته است. با این‌که درست است که مارکس بررسی کاملی از ستم بر زنان و نقش ویژه‌ی آنان در تولید سرمایه‌داری ارائه نکرده است، اما هتر براون (2013) اخیراً در بررسی کامل خود[1] درباره‌ی همه‌ی آثار موجود مارکس که به جنسیت و خانواده می‌پردازند و هم‌چنین یادداشت‌های او درباره‌ی قوم‌شناسی، که برخی هنوز منتشر نشده‌اند، نشان می‌دهد که مارکس تاریخ ستم بر زنان و خانواده‌ را در سال‌های آخر عمرش به طور خردمندانه مطالعه کرده است. افزون بر این، در سرتاسر آثارش مشهود است که او نه‌تنها ستم بر زنان را با مناسبات سرمایه‌داری به‌طرزی پیچیده درهم‌تنیده می‌دانست، بلکه رهایی زنان را جزئی از اهداف مبارزه‌ی طبقاتی می‌دانست. (Dunayevskaya, 1991) مارکس در دست‌نوشته‌های فلسفی خود در 1844 به روش‌های متفاوتی که «انسان» با مردان و زنان رفتار می‌کند اشاره کرده استدلال می‌کند که تکامل ما را به‌عنوان یک گونه می‌توان با شیوه‌‌ای که با زنان رفتار می‌کنیم سنجید، و اشاره می‌کند که این نباید کم‌تر از نحوه‌ی رفتار ما با مردان باشد. به قول او:

«تحقیر بی‌پایانی که خود مرد در آن زندگی می‌کند، در رابطه‌اش با زن به‌عنوان غنیمت و کنیز شهوت جمعی جلوه‌گر می‌شود. زیرا راز رابطه‌ی انسان با انسان در رابطه‌ی زن با مرد و از این طریق رابطه‌ی مستقیم و طبیعی بین دو جنس، بیانِ روشن، قطعی، آشکار و بدیهی خود را می‌یابد. رابطه‌ی مستقیم، طبیعی و ضروری انسان با انسان، رابطه‌ی مرد با زن است… از خصوصیت این رابطه استنباط می‌شود که انسان به‌عنوان یک نوع تا چه اندازه انسان شده است» (1959: 48).

در واقع توجه مارکس به مبارزات زنان را می‌توان به طرق مختلف در طول زندگی کاری او نشان داد. مثلاً همان‌طور که دونایفسکایا (1991) اشاره می‌کند «روزکاری»‌ سرمایه (Marx, 1906/2011) شامل 80 صفحه کامل است که بخشی از آن به انتقاد از بردگی زنان و کودکان و مبارزه‌ی مارکس برای قوانینی اختصاص دارد که قرار بود روزهای کاری آن‌ها را کوتاه کند و شرایط کاریشان را بهبود بخشد. مارکس در نامه‌ای به دکتر لودویک کوگلمان در سال 1868 می‌نویسد: «… پیشرفت بزرگی در آخرین کنگره‌ی ”اتحادیه‌ی کارگری“ آمریکا مشهود بود، از جمله از این لحاظ که با زنان کارگر کاملاً برابر رفتار می‌کرد. هر کس که چیزی از تاریخ سرش شود، می‌داند که تغییرات اجتماعی بزرگ بدون تهییج زنان ناممکن است» (Marx & Engels, 1968). دونایفسکایا استدلال می‌کند که مارکس از نظر سیاسی از «حضور مستقل زنان» حمایت و برای آن مبارزه می‌کرد و به‌عنوان رئیس اولین اتحادیه‌ی بین‌المللی مردان کارگرْ زنان را به سِمت‌های رهبری منصوب کرد و هم‌چنین الیزابت دمیتریوا برای راه‌اندازی بخش زنان در بین‌الملل اول به پاریس فرستاد. دمیتریوا بعدها سازمان‌دهنده‌ی اتحادیه‌‌ی زنان شد که در اولین قیام مردمی ــ کمون پاریس ــ فعالانه شرکت داشت. در واقع مارکس کمون پاریس را از نزدیک دنبال می‌کرد و سرسختی و شجاعت زنان کمون را که اغلب به دلیل اعتراض عمومی و مبارزه برای حق بقای خود مورد سرزنش قرار می‌گرفتند، تحسین می‌کرد. (Brown, 2013; Dunaveskaya, 1991)

دغدغه‌ی او در مورد ستم بر زنان صرفاً الزامی اخلاقی نبود. می‌شود فرض کنیم که او تشخیص داده است که ستم بر زنان جزء لاینفک تولید سرمایه‌داری است. یقیناً مارکس معتقد بود که روابط اجتماعی درون خانواده الگوی کوچکی از همان روابط اجتماعی گسترده‌تر جامعه‌ی سرمایه‌داری است، و تا زمانی که بردگی زنان در خانه ادامه داشته باشد، گزینه‌ی سوسیالیستی به قدر کافی قابل‌تصور نیست. مارکس و انگلس در ایدئولوژی آلمانی می‌نویسند:

«تقسیم کار که در آن همه‌ی این تضادها مستتر است و به نوبه‌ی خود مبتنی بر تقسیم طبیعی کار در خانواده و تفکیک جامعه به خانواده‌های فردیِ متضاد با یک‌دیگر است، هم‌زمان بر توزیع، و در واقع توزیع نابرابر دلالت دارد، هم به‌لحاظ کمی و هم کیفی، هم در مورد کار و هم محصولات آن، و در نتیجه مالکیت، که شکل مولکولی و اولیه‌ی آن در خانواده نهفته است، جایی که زنان و کودکان بردگان شوهر هستند. این وضعیت نهفته‌ی خانواده گرچه هنوز بسیار خام، اولین شکل مالکیت است، اما حتی در این مرحله نیز کاملاً با تعریف اقتصاددانان مدرن مطابقت دارد که آن را قدرت کنترلِ کار دیگران می‌نامند. افزون بر این، تقسیم کار و مالکیت خصوصی گزاره‌های یکسانی هستند: آن‌چه در یکی با اشاره به فعالیت تأیید شده است، در دیگری با اشاره به محصولِ فعالیت تأیید شده است.» (1998: 51-52)

وقتی مارکس اظهار می‌دارد که مالکیت خصوصی و تقسیم کار گزاره‌های یک‌سانی هستند، به فرایند یک‌سان کنترلِ نیروی کار دیگران اشاره دارد که فرد، از جمله زن را در جامعه صرفاً به‌عنوان کارگر، یعنی کالا تعریف می‌کند، و در آن، هم کار و هم محصول کار بر فرد تأثیر می‌گذارد و با او به‌صورت خصمانه مقابله می‌کند تا او را به‌عنوان برده محدود کند.

دونایفسکایا (1991) به نقل از مارکس در «مالکیت خصوصی و کمونیسم» (1959) اشاره می‌کند:

«مخالفت مارکس با مالکیت خصوصی بسیار دور از مسئله‌ی ”مالکیت“ بود، بلکه مخالفت او… به واسطه‌ی این واقعیت بود که ”شخصیت انسان را کاملاً نفی می‌کند“.» (ص 81).

به این معنا، الغای روابط مالکیت مستلزم تغییر در ماهیت انسان است، که مارکس آن را نه امری ثابت بلکه امری اجتماعی می‌دانست که تحت شرایط خاص ماتریالیستی تاریخی توسعه یافته است. هدفِ تغییر ماهیت انسانی، ایجاد آگاهی سوسیالیستی در میان انسان‌ها، رویکرد دیالکتیکی مارکس را نشان می‌دهد که در آن یک رابطه‌ی اساسی از اضداد مفروض ــ شرایط مادی و آگاهی ــ به‌عنوان جنبه‌هایی از دیگری و در رابطه با دیگری وجود دارد.(Allman, 1999) در واقع، این نظریه که طبیعت انسان می‌تواند از طریق شرایط اجتماعی تغییر کند، استدلال دیالکتیکی او را در نگرش‌ به طبیعت و انسان آشکار می‌کند. بدین ترتیب، رهایی زنان در خانواده (انحلال اولین رابطه‌ی مالکیت) به نظر مارکس، نه‌فقط از لحاظ اخلاقی ضروری است (بنگرید به Miranda, 1980)، بلکه برای توسعه‌ی آن‌چه چه‌گوارا به‌عنوان «زنِ نوین» توصیف می‌کند نیز ضروری است؛ انسانی که مسئولیت اجتماعی جمعی را مهم‌تر از خواسته‌های فردی می‌داند، کسی که ارزشِ اشتراک، مسئولیت اجتماعی در قبال یک‌دیگر و بسندگی را درک می‌کند، بدین معنا که همه بتوانند فراتر از ضرورت زندگی کنند و در عوض، کار خلاقانه‌ی خود را برای رشد فکری، اجتماعی، اخلاق شخصی و توسعه‌ی جامعه بسط و گسترش دهند. (McLaren & Monzo در دست انتشار).

پاسخ به نقدهای ضدمارکسیستیِ فمینیستی

از دهه‌های 1970 و 1980، مارکس که بدون شک مرد زمانه‌ی خود بود، مورد حملات شدید جنبش فمینیستی قرار گرفت. بدین معنا که ما در آثار متعدد مارکس توجه دقیق به زبان غیرجنسیتی را که امروزه از آن حمایت می‌کنیم نمی‌بینیم، هم‌چنین او آن‌گونه که ما امروز می‌دانیم، تشخیص نمی‌داد که بی‌طرفی جنسیتی شکلی از طرد است. با این حال، بررسی دقیق کلیت آثار او نشان می‌دهد که هدف او رهایی تمام بشریت، از جمله رهایی زنان بوده است. گرچه تمرکز اولیه‌ی او بر توسعه‌ی نظریه‌ی فرایندهای تولید سرمایه‌داری و فلسفه‌ی انقلاب بود، اما در نهایت به مطالعه‌ی دقیق ستم بر زنان روی آورد که در یادداشت‌های قوم‌شناسی او مشهود است، گرچه قبل از این‌که بتواند این کار را به پایان برساند درگذشت. (Brown, 2013) مهم‌تر از همه این‌که نظریه‌ی مارکس درباره‌ی تولید سرمایه‌داری، ماتریالیسم تاریخی و روش دیالکتیکی‌‌ای که او بسط و گسترش‌ داد، و نظریه‌ی انقلاب او عناصر سازنده را برای توسعه‌ی نقدی قوی به ستم بر زنان، و منطق، انگیزه و ابزارهایی برای تلاش در جهت رهایی آنان ارائه می‌‌کند. در واقع فلسفه‌ی کلی مارکسْ ستم بر زنان را ابزاری در خدمت ایجاد و گسترش آگاهی سرمایه‌داری می‌داند و بنابراین رهایی آنان باید برای ایجاد و گسترش آگاهی سوسیالیستیِ لازم برای یک انقلاب سوسیالیستی پایدار و جامعه‌ای بی‌طبقه ضروری تلقی شود.

براون (2013) استدلال می‌کند که شکست ادغام فمینیسم با مارکسیسم نتیجه‌ی ناکامی در درک عمیق روش دیالکتیکی مارکس است. براون فمینیست‌هایی را نقد می‌کند که ارجاعات مارکس به مفاهیم خاصی همچون کار و ماتریالیسم را از منظری تکین و صوری، اشتباه برداشت می‌کنند، بدون توجه به این‌که این مفاهیم برای مارکس دارای رابطه‌ای درونی از اضداد مفروض است که در واقع هر کدام جنبه‌ای از جنبه‌های دیگری است و فقط از منظر سرمایه‌‌دار به صورت دوگانه (در تنش دائمی) به نظر می‌رسند. از منظر سرمایه‌داری، کارخانگی، از جمله بازتولید نسل آتی کارگران، کار عاطفی و کارهای خانه، غیرمولد تلقی می‌شود. فمینیست‌هایی هم‌چون فدریچی (2004) استدلال کردند که ستم بر زنان «باید به‌عنوان معلول یک نظام اجتماعیِ تولید تفسیر شود که تولید و بازتولید کارگر را به‌عنوان فعالیتی اجتماعی-اقتصادی و منبع انباشت سرمایه نمی‌شناسد، بلکه آن را به‌عنوان منبعی طبیعی یا خدمتی شخصی رازآلود می‌کند، در حالی که از شرایط بدونِ مزد نیروی کار درگیر در آن سود می‌برد.» این استدلال که کار خانگی و عاطفی، بنا بر آن‌چه در سرمایه‌داری تعریف شده است، «مولد» هستند، هدف برابری جنسیتی را در ساختار ناعادلانه‌ای تأیید می‌کند که ارزش را بر انباشت سرمایه استوار می‌کند.

یکی از انتقادات عمده‌ی فمینیست‌ها، و هم‌چنین کسانی که بر ستم نژادی تمرکز دارند، این است که دیدگاه ماتریالیستی تاریخی همه‌چیز را به طبقه تقلیل می‌دهد. (Vogel, 2012, Federici, 2004) آن‌ها استدلال می‌کنند که اگر چنین بود ما برابری جنسیتی و نژادی را در دولت‌های سوسیالیستیِ تجربه‌شده شاهد می‌بودیم، که این‌طور نبوده است؛ همان‌طور که بسیاری دیگر از مارکسیست‌ها و فمینیست‌های مارکسیست اشاره کرده‌اند، این برداشتی اشتباه از ماتریالیسم تاریخی است، چرا که در رابطه با ستم جنسی یا نژادی قائل به رابطه‌ا‌ی علّی نیست. بلکه، ماتریالیسم تاریخی بر این باور است که شیوه‌ی تولیدْ ویژگی کلیدی و پایدار هر جامعه است، زیرا شرایط را برای بازتولید خود از طریق نیاز مادیِ غذا، آب و سایر منابع ضروری تعیین می‌کند. (Miranda, 1980) با این حال، آگاهی از لحاظ دیالکتیکی با مادیت مرتبط است. ستم جنسیتی (و هم‌چنین ستم نژادی) در یک شیوه‌ی تولید معین به روش‌‌های خاصی شکل می‌گیرد. بی‌تردید ستم جنسیتی در شیوه‌های قبلی تولید، از جمله فئودالیسم، نیز وجود داشته است، اما از زمانی که سرمایه‌داری به‌عنوان شیوه‌ی تولید مسلط مطرح شد (اگرچه شیوه‌های دیگر تولید نیز همزمان وجود داشته‌ باشند)، روابط جنسیتی و ستم بر زنان به منبع مهمی برای انباشت سرمایه تبدیل شده و به کنترلِ بدن زنان و الگوهای اجتماعی شدن برای توسعه‌ی نسل بعدی کارگران گره خورده است (Gimenez, 2005; Holmstrom, 2003).

رهایی زنان (به همراه تمام بشریت) که ممکن است با ایجاد یک جامعه‌ی بی‌طبقه حاصل شود، صرفاً نتیجه‌ی تغییر شرایط مادی نخواهد بود، بلکه نتیجه‌ی شرایط محتملی خواهد بود که از رابطه‌ی دیالکتیکی بین شرایط مادی و واقعیت در قالب ایده‌ها ایجاد می‌شود. یعنی، این رابطه‌ی دیالکتیکی فرض می‌کند که هم ایدئولوژی و هم شرایط مادی در راستای هم کار می‌کنند تا به یک واقعیت سوسیالیستی بدیل تحول یابند. فلسفه‌ی انقلاب مارکس صرفاً بر تجدید ساختار اقتصادی مبتنی نبود، بلکه بر کلیتی استوار بود که به یک نظام اقتصادی سوسیالیستی و آگاهی سوسیالیستی در میان مردم تبدیل ‌شود. در واقع، برای توسعه‌ی بدیلی سوسیالیستی، شرایط مادی و آگاهی سوسیالیستی به یک اندازه ضروی است. این ماتریالیسم جبرگرایانه‌ای نیست که مارکس به آن متهم شده است. فلسفه‌ی انقلاب و آزادی او فلسفه‌ای دیالکتیکی بود که واقعیت مادی و فکری را برای ساختن تاریخ به یک اندازه مهم می‌دانست. بنابراین، این استدلال که تجدید ساختار اقتصادی به‌تنهایی نمی‌تواند باعث رهایی زنان شود، استدلالی دقیق است، اما فلسفه‌ی انقلاب مارکس را به خاطر ایده‌های رهایی او، که بسیار فراتر از ملاحظات صرفاً اقتصادی است، به چالش نمی‌کشد. در واقع زنان در دوران سوسیالیسم شاهد دستاوردهای بزرگی در زمینه‌ی حقوق زنان و برابری جنسیتی بوده‌اند، اما به اهداف رهایی زنان و توسعه‌ی آگاهی سوسیالیستی، که به اعتقاد من کار مارکس خواستار آن است، نقش برجسته‌ای داده نشده است و به نظر من این بی‌توجهی (همراه با عوامل دیگر) به رژیم‌های «کمونیستی»‌ای منجر شد یا دست‌کم کمک کرد که در نهایت ویژگی‌هایی پیدا کردند که ارتباط چندانی با ایده‌های مارکس نداشتند. (Dunayevskaya, 1991, Holmstrom, 2003)

دومین نقد عمده‌ای که بر مارکس وارد شده به جبرگرایی خطی‌ فرضی در آثار او مربوط می‌شود. فدریچی (2004) استدلال می‌کند «شکی نیست که او [مارکس] آن‌ [سرمایه‌داری] را گامی ضروری در فرایند رهایی انسان می‌دانست» زیرا نشان داد که سرمایه‌داری ظرفیت تولید در مقیاس بزرگ را خلق کرده است که احتمالاً بشریت را از کمیابی و ضرورت رهایی می‌بخشد. پیتر هیودیس به تبعیت از کوین اندرسون (2010) با حرارت استدلال کرده است که مارکس «یک دیدگاه چندراستایی برجسته از توسعه» ترسیم کرده است. او توضیح می‌دهد:

«مارکس در اولین ویراست آلمانی سرمایه نوشت: ”کشوری که از نظر صنعتی توسعه‌یافته‌تر است، به کشور کم‌تر توسعه‌یافته فقط تصویر آینده‌ی خود او را نشان می‌دهد“ (1867)، او بعداً این گزاره را در ویراست فرانسوی سرمایه توضیح داد (1875: 785)، با بیان این‌که «کشوری که از نظر صنعتی توسعه‌یافته‌تر است، به کسانی که آن‌را در مسیر صنعتی دنبال می‌کنند تنها تصویری از آینده‌ی خودشان را نشان می‌دهد».(Hudis, 2015) او هم‌چنین در ویراست فرانسوی اظهار داشت که تحلیل گرایش تاریخیِ انباشت سرمایه‌داری تنها به اروپای غربی اشاره دارد. در نوشته‌های دیگر از [نوع انقلاب] روسیه بحث می‌کند که می‌توانست ”مرحله‌ی سرمایه‌داری را، در صورتی که انقلاب دهقانی توسط انقلابی در کشورهای اروپای غربی حمایت می‌شد، کوتاه کند یا دور بزند“» (2015: 2).

به چالش کشیدن این اسطوره برای زمان ما اهمیت ویژه‌ای دارد زیرا این قلبِ واقعیت، در میان سیاست‌های حزب سوسیالیست و کمونیست منجر به تأیید وجود سرمایه‌داری در بافتارهای متعددی از جمله آفریقا، بولیوی و چین شده است و هم‌چنین موجب شده تا جنبش فمینیستی مخالف مارکس بشوند و بسیاری ایده‌های بسیار مهم او را که جامعه‌ی طبقاتی و به‌ویژه سرمایه‌داری را به چالش می‌کشند، مردود بشمارند.

جبرگرایی سوءتفاهمی دیرینه درباره‌ی فلسفه‌ی انقلاب مارکس بوده است. با این حال، به نظر من این مشهودترین سوءتفاهم‌ است. فلسفه‌ی مارکس بیش از هر چیز درباره‌ی عاملیت انسان، درباره‌ی فلسفه‌‌ی پراکسیس/عمل، است که شرایطی از امکان خلق می‌کند که در آن آگاهی طبقاتی می‌تواند رشد کند و به انقلاب منتهی شود. خوزه پورفیریو میراندا (1980) در اثر مهم خود، مارکس علیه مارکسیست‌ها، با مثال‌های متعدد نشان می‌دهد که مارکس به شدت اخلاقی بود و ارزش‌ها، نقاط قوت و ضعف انسانی را برای آن‌چه که به‌وجود خواهد آمد، حیاتی می‌دانست. او انسان‌ها را قهرمانان تاریخ می‌دانست. این به‌وضوح در ایستادگی وی برای ترسیم طرحی برای سوسیالیسم مشهود است، با اذعان به این‌که انقلاب در مسیرِ رهسپاریِ کسانی که با هم گام‌های انقلابی لازم را برمی‌دارند، توسعه خواهد یافت. در واقع رایا دونایفسکایا کار او را اومانیسمی مارکسیستی دانسته است.

سومین انتقاد عمده‌ی فمینیستی علیه مارکس ناکامی او در به رسمیت شناختن کار خانگی به‌عنوان کار «مولد» بود، که به‌زعم منتقدان این امر زنان و نیروی کار آنان را به تولید سرمایه‌داری «بی‌ربط» می‌کند.(Federici, 2004) فوگل (2011) اشاره می‌کند یکی از راه‌های درک مشارکت زنان در ساختار سرمایه‌داری همانا قابلیت بازتولیدی آن‌هاست. بدین معنی که زنانْ نسل بعدی کارگران و نیروی کار آن‌ها را بازتولید می‌کنند که به‌دنیا آوردن، پرستاری و اجتماع‌پذیر کردن کودکان با عادات کاری لازم برای ادامه‌ی شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری در نسل بعدی را شامل می‌شود. همان‌طور که قبلاً گفته شد، مارکس درباره‌ی کار مولد، از منظر سرمایه‌دار، نوشت که او آن‌ را کاری تعریف می‌کند که ارزش اضافی تولید ‌کند. این‌که سرمایه‌دار کار زنان را «غیرمولد» می‌داند، زیرا ارزش اضافی تولید نمی‌کند بلکه ارزشی مصرفی است و نه ارزشی مبادله‌ای، بدین معنا نیست که سرمایه‌دار کارِ خانگی و بازتولید کارگر را بی‌ربط می‌بیند. این صرفاً بدین معناست که سرمایه‌دار به دنبال به حداکثر رساندن کار مولد و ارزش اضافی حاصل از آن است. مارکس درباره‌ی این‌که کار خانگی و باروری زنان چگونه در خدمت سرمایه‌داری است چیزی نمی‌گوید و این قطعاً حوزه‌ای است که نیاز به بررسی و نظریه‌پردازی دارد. در عین حال، این ادعا که «کار زنان» نامربوط تلقی می‌شود، به معنای تنزل دادن همه‌ی زنان تنها به حوزه‌ی خانگی و بازتولید است، در نتیجه اکثر زنان فقیر و رنگین‌پوست را که در کار تولید ارزش اضافی شرکت می‌کنند کنار می‌گذارد. به نظر من، همان‌طور که کمی بعد بیش‌تر بسط خواهم داد، کار خانگی و بازتولیدی کارکردی متفاوت اما به همان اندازه مهم در حمایت از سرمایه‌داری دارد و این کارکرد از طریق کنترل زنان تضمین می‌شود، به‌طوری که تنزل ارزش کار خانگی (بدون مزد) برای کنترل آن‌ها مهم است. با توجه به ارزش‌ آگاهی، عاملیت و اخلاق انسانی برای مارکس که قبلاً توضیح دادم، بدیهی است که مارکس کار اجتماعی و عاطفی‌ای را که «کار زنان» فرض می‌شود، بسیار مرتبط می‌داند. افزون بر این، اگر مارکس به کار زنان و ستم بر آن‌ها اعتبار کمی می‌داد، در سال‌های آخر عمر خود، آنقدر از وقت خود را صرف درک تاریخ خانواده و نقش‌های زنان در آن نمی‌کرد.

بسیاری از فمینیست‌ها با رد مارکسیسم، برای توضیح ستم جنسیتی به پست‌مدرنیسم و پساساختارگرایی روی آوردند. از این دیدگاه طبقه به‌عنوان هویتی اساسی تلقی می‌شود که انسان‌ها را در دوگانه‌هایی تنگ که نمی‌توانند کثرت تجربیات در بین انسان‌ها و تکنیگی تجارب و جهان‌بینی هر فرد را به تصویر بکشند محدود می‌کند. این دیدگاه از نظر هستی‌شناختی بر مبنای این ایده بنا شده است که حقیقت مبتنی بر تجربه‌ی فردی و ذهنیت‌هایی است که لزوماً متنوع، اما به همان اندازه ارزشمند هستند. این نظرات نظریه‌های کلی‌ساز را رد می‌کنند و بنابراین نمی‌توانند تجربه را به ساختارهای اجتماعی-تاریخی گسترده‌تر مرتبط کنند. در نتیجه ستم جنسیتی به حوزه‌ی فرهنگی، از جمله ارزش‌ها، باورها و خواسته‌ها منتسب می‌شود. فمینست‌ها باز هم به دلیل فقدان درک دیالکتیک نمی‌توانند دریابند که با این‌که افراد تجربیات متنوع دارند، معمولاً بین گروه‌های خاصی از مردم تجربه‌های مشترکی نیز وجود دارد و این‌که این تجارب نه‌فقط اتفاق می‌افتند بلکه ضرورتاً از دل شرایط متنوعِ امکان‌ِ مرتبط با ساختارهای جامع و گسترده‌تر توسعه می‌یابند. پیتر مک‌لارن این رابطه‌‌ی دیالکتیکی را به زیبایی توضیح می‌دهد و فاحش بودن آن را در تبیین‌های یک‌سویه و ساده‌گرایانه‌ی حقایق یا کلیات نسبی به تصویر می‌کشد:

«…تجربه ذهنی ما میانجی واقعیت است، به طوری که ما هرگز نمی‌توانیم آن را به طور عینی بشناسیم، بلکه فقط از طریق سیستم‌هایی به آن نزدیک می‌شویم که سدی غیرقابل عبور را تشکیل می‌دهند، دیواری ضروری از رمز و راز… این نگاه به نظریه‌ای منفعل درباره‌ی آگاهی از طریق آموزه‌ی تجربه منجر شده است که درک جهان به‌مثابه‌ی یک کل را رد می‌کند و به نوعی نفس‌گرایی[2] توخالی شباهت دارد که در آن واقعیت به مجموعه‌ای از گزاره‌های رسمی یا منطقی تقلیل می‌یابد. ما می‌توانیم این موضع را در دیدگاه‌های مبتذل نسبی‌گرایان فرهنگی ببینیم که معتقدند هیچ حقیقت واقعی در مورد ارزش‌ها، و مبنایی برای داوری در مورد ارزش یک فرهنگ بر فرهنگی دیگر وجود ندارد… چنین نسبی‌گرایی مبتذلی منجر به اعمال نفوذِ سوبژکتیویسم غربی می‌شود که می‌تواند منتهی به چیزی ‌شود که گروسفوگل (Grosfoguel) (2005) آن‌را نسل‌کشی معرفتی یا معرفت‌کشی می‌نامد… موضع من هگلی/مارکسیستی است، بدین معنا که معتقدم ما نمی‌توانیم تکه‌های مجزای تجربه را بدون کل ــ مطلق ــ به قدر کافی درک کنیم. باید بپرسیم چه چیزی تجربه را ممکن می‌سازد، چرا برخی تجاربِ خاص بیش از دیگر تجارب به حساب می‌آیند، و شرایط امکان برای انواع خاصی از تجربه چیست؟ ما این را به صورت دیاکتیکی در مجاورت با مطلق درک می‌کنیم… کیجانو (Quijano) به ما هشدار می‌دهد که وقتی به کلیت فکر می‌کنیم، باید از پارادایم کلیت اروپا‌محور اجتناب کنیم. می‌توانیم این کار را با اندیشیدن به کلیت به‌عنوان حوزه‌ای از مناسبات اجتماعی انجام دهیم که با ادغام ناهمگون و ناپیوسته‌ی عرصه‌های مختلفِ تجربه‌ی اجتماعی ساخته شده‌ است، که هر یک از این عرصه‌ها به نوبه‌ی خود توسط عناصر تاریخیِ ناهمگن، موقتی، ناپیوسته و متضادِ خود ساختار یافته‌اند. در عین حال، هر یک از آن‌ها دارای استقلالی نسبی هستند و می‌توان آن‌ها را یگانه و تکین تلقی کرد. اما در درون گرایش عام کل حرکت می‌کنند. نمی‌توانیم کلیت را به‌عنوان ساختاری بسته در نظر بگیریم. … دغدغه‌ی آموزشی کنونی درباره‌ی «تجربه» این امر را از انسان‌ها پنهان می‌کند که مردان و زنان خود خالق این واقعیت‌های اجتماعی هستند و هیچ دلیل موجهی وجود ندارد که ما حتماً توهم ساده‌لوحانه اما شاید از نظر تاریخی اجتناب‌ناپذیرِ مصونیت و تداوم ضروری سرمایه‌داری را به‌عنوان حقیقت بپذیریم. … موافقم که مارکسیسم ممکن است اشتباه به‌ کار گرفته شود. اگر چنان با روحیه‌ی خودمحوری و تمامیت هدایت شود که دیگرانِ فرهنگی را به حاشیه براند، اهریمنی بداند و طرد کند، عمیقاً قابل‌اعتراض است و باید از آن فراتر برویم. همان‌طور که بسیاری از نحله‌های مارکسیسم، مانند گرایشِ مارکسیستی-اومانیستی چنین کرده‌اند. دستیابی به آزادی به معنای فراتر رفتن از واقعیت نیست، بلکه تغییر شکل فعالانه‌ی آن است.»(صص 237ـ235)

یک نکته‌ی مهم استدلال مک‌ لارن این است که چرخش فرهنگی دوران پست‌مدرن، که نمی‌تواند تجربیات زیسته‌ی ما را با واقعیت ساختار عینی عصرمان یعنی سرمایه‌داری مرتبط کند، با پنهان کردن این‌که دقیقاً چه چیزی و در ارتباط با چه کسی از لحاظ اجتماعی عادلانه و ناعادلانه است و چنین افراد متفاوتی چگونه می‌توانند گرد هم آیند تا در مورد آن به توافق برسند و در جهتش همکاری کنند، انسان‌ها را بی‌تفاوت و منفعل کرده است.

جالب‌توجه است که زنان تهی‌دست و رنگین‌پوست با استفاده از همان نقد پست‌مدرن از ذات‌گرایی، علیه فمینیست‌ها برخاسته‌اند تا استدلال کنند که آن‌ها از نظریه‌های فمینیستی که تنها به نیازهای زنان سفید طبقه‌ی متوسط می‌پردازند کنار گذاشته شده‌اند. در واقع آن‌ها نشان داده‌اند که چگونه منافع زنان سفیدپوست طبقه‌ی متوسط اغلب با منافع زنان تهی‌دست و رنگین‌پوست در تضاد است. برای مثال، نبرد طولانی مدت برای دستمزدِ برابر زنان و مردان، در میان زنان تهی‌دست به‌عنوان کاری کوچک در حمایت از آنان شناخته شده است، زیرا مردان رنگین‌پوست اغلب مزدهای بسیار کمی دریافت می‌کنند. به همین ترتیب، مسائلی که بر جوامع رنگین‌پوست، از جمله و به‌ویژه بر مردان رنگین‌پوست تأثیر می‌گذارد، مانند ترورهای اخیر علیه جوامع و مردان جوان سیاه‌پوست، که از دغدغه‌های اصلی زنان رنگین‌پوست است، به‌طور سنتی چندان مورد توجه جنبش فمنیستی نبوده است. شناخت فزاینده در این مورد که هر گروهی دارای هویت‌های متقاطع متعددی، از جمله جنسیت، نژاد، تمایلات جنسی، توانایی، مذهب و غیره است، باعث شده برخی فمینیست‌ها این پرسش را مطرح کنند که چند گروه را می‌توان در برگرفت بدون این‌که جنبش‌ها آن‌قدر تقسیم‌ شوند که دیگر نتوانند با هم کار کنند. این امر منجر به بازنگری برخی فمینیست‌ها در نقد اصلی‌اشان از مارکس برای حذف زنان و درک این موضوع شده است که امکان دارد نظریه‌ای کلی‌تر که بتواند توسط گروه‌های مختلف برای توضیح چگونگی موقعیت تاریخی تجارب‌شان از ستم در تولید سرمایه‌داری مورد استفاده قرار گیرد، مفیدتر باشد (Holmstrom, 2002). در واقع این چالش مداوم بین ماهیت و میزانی که هویت‌ها، وابستگی‌های فرهنگی وتجربیات خاص را می‌توان در برگرفت تا یک گروه را تشکیل ‌دهد و در عین حال مدعی حق خود برای تفاوت باشد، ضرورتِ استدلال دیالکتیکی مارکسیستی-اومانیستی را آشکار می‌کند.

تحلیل مارکسیستی از ستم بر زنان در سرمایه‌داری جهانی

اگرچه مارکس نظریه‌‌ای درباره‌ی ستم بر زنان یا چگونگی شکل‌گیری این ستم تحت سرمایه‌داری برنساخت، اما بسط و گسترش ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک ابزارهای مهمی هستند که به ما کمک می‌کنند جزئیات شرایط مادی‌ای که زمینه‌های بهره‌کشی بیش از حد زنان و تداوم آن را ایجاد کرده‌ است درک کنیم، و هم‌چنین مسیری را برای چگونگی حرکت به سوی مبارزه‌ی طبقاتی و رهایی همه‌ی کارگران، از جمله زنان و رنگین‌پوستان فراهم می‌کند. واضح است که نقش اساسی زنان در رشد آگاهی انسانی ما در خانواده، و در نتیجه به سوی آگاهی جدید، همان‌طور که در بالا بحث شد به این نتیجه‌گیری منتهی می‌شود که برساخت نظریه‌ی ستم بر زنان تحت سرمایه‌داری به‌ویژه برای انقلاب و توسعه‌ی بدیلی سوسیالیستی اهمیتی ویژه‌ دارد. پژوهش‌های تاریخی فمینیستی در این‌باره می‌تواند برای درک چگونگی ساختار زندگی زنان قبل از، و تحت سرمایه‌داری، و فرایندهایی که نقش‌ها و مناسبات جنسیتی زنان را شکل می‌دادند بسیار مفید باشد.

استثمار زنان تحت سرمایه‌داری را با اتخاذ رویکرد دیالکتیکی می‌توان در هر دو حوزه‌ی مادی و ایدئولوژیک ــ کار و خانواده ــ تشخیص داد. زنان به‌عنوان کارگر از طریق تقسیم کار، کاهش ارزش مزدها و شرایط ظالمانه‌ی کار، که می‌توان آن‌ها را در فرایندهای تولید سرمایه‌داری که مبتنی بر هدف انباشت سرمایه و تولید ارزش است ردیابی کرد، تحت استثمار شدید قرار می‌گیرند. از آن‌جایی که به نیروی کار زنان به دلیل مجموعه‌ای از عوامل مادی و اعتقادی ارزش کم‌تری داده می‌شود، از آن جمله هزینه‌ی بیش‌تر برای کارفرمایان به‌واسطه‌ی تقبل هزینه‌ی مرخصی زایمان و نیاز زنان به انعطاف بیش‌تر در کار به دلیل مسئولیت‌های مراقبت از کودک، و هم‌چنین باور دیرپا به جبر زیستی، دستمزد زنان هم‌چنان به‌طور قابل‌توجهی کم‌تر از دستمزد مردان است و ایجاد شرایط مادی برای تغییر این امر را دشوار کرده است. برای مثال، خانواده‌هایی با فرزندان کوچک و بدون دسترسی به امکانات مراقبت از کودک احتمالاً نیاز دارند که یکی از والدین در خانه بماند، زیرا گاهی هزینه‌ی مراقبت از کودک بیش‌تر از درآمد آن‌هاست. به جز چند استثنا در این شرایط، این مادر است که درآمد کم‌تری دارد و در خانه می‌ماند و موقعیتی مادی ایجاد می‌شود که ایدئولوژی‌های سنتی درباره‌ی نقش‌های جنسیتی را دست نخورده نگه می‌دارد و احتمالاً شکاف جنسیتی دستمزد را توجیه می‌کند. در نتیجه، این شکاف جنسیتیِ دستمزد منجر به آن چیزی شده است که زنانه شدن فقر نامیده می‌شود و زنان را به‌ویژه محتاج اشتغال می‌کند و در معرض انبوهی از بهره‌کشی و سوءاستفاده در محل کار قرار می‌دهد.

زنان در خانواده نیز به‌واسطه‌ی کار بازتولید ــ یعنی تولید نسل بعدی کارگران و نیروی کار آن‌ها ــ مورد بهره‌کشی بیش‌تر قرار می‌گیرند. کار خانگی هم‌چنین شامل مراقبت جسمی و عاطفی از کارگران (معمولاً مردان و در برخی بافت‌ها کودکان کار) می‌شود تا از نظر جسمی، عاطفی و ذهنی بهتر بتوانند کار مولد خود را در روز بعد ادامه دهند. این کار به همان اندازه‌ی مشارکت زنان در نیروی کار مزدی، برای تولید سرمایه‌داری حیاتی است. با این حال، از نقطه‌نظر سرمایه‌دار، کار خانگی مستقیماً مولد نیست. در نظر بگیرید زنانی که دو نوبت کار می‌کنند کسی را ندارند که این کار عاطفی را برای آن‌ها انجام دهد.

همان‌طور که توضیح داده شد، هر دو عرصه‌ی کار و خانواده برای تحت انقیاد نگه داشتن زنان، به شیوه‌هایی که از روند تولید سرمایه‌‌داری حمایت ‌‌کند، تعامل دارند. کار زنان (چه بامزد چه بدون‌مزد) به‌طور مستقیم و غیرمستقیم از تولید سرمایه‌داری و به تبع آن از انباشت سرمایه حمایت می‌کند و تقسیم کار آن‌ها را از داشتن ابزار کافی برای به چالش کشیدن این روند به روش‌های همه‌جانبه باز می‌دارد. در واقع همان‌طور که مارکس اشاره کرد تقسیم کار اولین شکل مالکیت است که زنان را به دارائی مردان تبدیل می‌کند. دستمزدهای اندک زنان در بسیاری موارد آن‌ها را به مردان وابسته می‌کند و قانون و سایر مکانیسم‌های کنترلی در جامعه نیز جنگی را علیه قابلیت زنان برای خودشکوفایی به راه می‌اندازند، بنابراین ساختاری را حفظ می‌کنند که در آن ستم بر زنان در خدمت هر دو، مردان و سرمایه، است. قابل‌توجه این‌که ارزش دستمزد مردان نیز در نتیجه‌ی کاهش ارزش کار زنان و مشارکت نابرابر آن‌ها در کار مزدی کاهش یافته است. این امر به طور خاص در مناسبات سرمایه‌داری و جنسیتی پنهان است، زیرا بالقوه می‌تواند این تصور مفروض را که ستم بر زنان اساساً به نفع مردان است، برهم بزند. در حالی است که به طور کلی زنان بیش از مردان تحت ستم قرار می‌گیرند، مردان فقیر طبقه‌ی کارگر نیز اغلب گذران بهتری نسبت به زنان ندارند. اما این واقعیتی است که باید تحت پوشش ایدئولوژی‌های سرمایه‌داری به‌ خوبی پنهان شود، زیرا به‌طور بالقوه می‌تواند به نقطه‌ای تبدیل شود که زنان و مردان بتوانند، به‌رغم تفاوت‌های جنسیتی، جهت توسعه‌ی آگاهی طبقاتی که می‌تواند سرمایه‌داری را نابود کند، کنار هم قرار گیرند.

با این‌که این استدلال‌های مارکسیستی وضعیت کنونی ستم بر زنان را توضیح می‌دهند، تعداد کمی از آن‌ها فرایندهای تاریخی‌‌ای که ستم بر زنان را ممکن کرده‌اند، از نزدیک مورد واکاوی قرار داده‌اند . این غیبت در ادبیات مارکسیستی به فمینیست‌ها این اجازه را داده است که رویکرد غیرتاریخی‌‌ای را اتخاذ کنند که مارکس نسبت به آن هشدار داد: انتساب ویژگی‌ها خاص به طبیعت انسان بدون شواهدی از تغییر اجتماعی و مادی. در واقع این رویکردی رایج در میان کسانی بوده است که استدلال می‌کنند ساختاری مردسالارانه موازی با طبقه وجود دارد و مبنای آن در موقعیت ممتاز و قدرت مردان و تمایل آنان به حفظ این ساختار نهفته است. در اینجا نقد فمینیستی علیه گرایش طبیعی و زیست‌شناختی زنان به کار بازتولیدی به‌عنوان توضیحی برای سلطه‌ی مردان مطرح می‌شود. درعین حال، سلطه‌ای که کانون نقد است، پیشینی تلقی می‌شود و منجر به استدلالی دایره‌ای می‌شود که روش دیالکتیکی مارکس ما را از آن نجات می‌دهد و آشکار می‌کند که آن‌چه ما «طبیعی» می‌پنداریم، همیشه تحت‌تأثیر نیروهای مادی و ایدئولوژیک قرار دارد.

با این حال، برخی از منتقدان مارکس و مارکسیسم به ارزشِ پرداختن به تحلیلی ماتریالیستی-تاریخی در این زمینه پی ‌برده‌اند و بینش‌های مهمی درباره‌ی ایجاد و گسترش ستم بر زنان ارائه کرده‌اند. به‌عنوان مثال، بسیاری از نویسندگان اشاره کرده‌اند که صنعتی شدن کلید توسعه‌ی خانواده‌ی هسته‌ای و تقسیم کار بود. این تغییر در اقتصاد، آحاد طبقه‌ی کارگر را از معیشت بر اساس زمین دور کرد و به کار مزدی راند. این امر تضاد بسیاری شدیدتری را بین زنان طبقات کارگر که لزوما باید کار مزدی پیدا می‌کردند و زنان بورژوا که در خانه می‌ماندند، ایجاد کرد. با توجه به شرایط کاری بی‌رحمانه‌ای (بنگرید به «روزکاری» مارکس 1906/2011) که زنان در کارخانه‌ها داشتند و مشکلاتی که به خاطر کار در خارج از خانه برای زنان باردار یا شیرده وجود داشت، زنانی که شوهرانشان درآمد کافی برای کل خانواده به‌دست می‌َآوردند، به‌طور کلی ترجیح می‌دادند در خانه بمانند و به کارهای خانه و فرزندان رسیدگی کنند. تقسیم کار با صنعتی شدن یا کار مزدی ایجاد نشد. قبل از آن نیز وجود داشت. با این حال تفکیک کار به فضاهای فیزیکی مجزا، انجام کارهای غیرجنسیتی را دشوارتر و تقسیم کار را مشخص‌تر کرد، که به نوبه‌ی خود ارزش کاری را که «کار زنانه» فرض می‌شد، کاهش داد.

در همان زمان که تقسیم کار به‌عنوان امری مقتضی، ضروری و حتی «طبیعی» تثبیت شد، خانواده‌ی هسته‌ای در نتیجه‌ی مهاجرت خانواده‌ها به شهرهای صنعتی برای کار مزدی در حال توسعه بود. با توجه به این‌که قبل از کار مزدی، خانواده‌های طبقه‌ی کارگر منابع خود را برای امرار معاش تجمیع کرده بودند، گرفتن پول از مزدبگیران برای پرداختِ کار خانگی صرفاً وجوه را بین همان خانواده توزیع می‌کرد. بنابراین «نیروی کار زنان» به‌عنوان نیروی کار بدون مزد بی‌ارزش شد. تنها با گذشت زمان مشخص شد که کار بدون مزد زنان در نظام سرمایه‌داری آن‌ها را بدون امکانات مالی برای مراقبت از خود رها کرده است.

در این‌جا ما شرایط مادی‌‌ای را مشاهده می‌کنیم که منجر به تفسیری دوگانه از زنان و مردان شد ــ  با زنانی که انتظار می‌رود در خانه بمانند. از آن‌جایی که طبقه‌ی حاکم هنجارها و توقعات را برای جامعه تعیین می‌کند، تعریف بورژوایی از زنانگی «عادی» شد و زنان در مقایسه با مردانی که قدرت فرضی و شخصیت تهاجمی‌شان برای کار در فضای باز مناسب‌تر تلقی می‌شد، به‌طور «طبیعی»، پرورش‌دهنده، مراقبت کننده، ملایم و ظریف در نظر گرفته شدند.

براون (2013) نشان می‌دهد که یادداشت‌های مارکس درباره‌ی تاریخ زنان و خانواده در دفتر‌های قوم‌شناسی او با این تفسیر مطابقت دارد. یادداشت‌های او نشان می‌دهد که پژوهش‌هایش او را به کشف این نکته سوق داده است که ستم بر زنان در طول تاریخ ویژگی‌های خاصی به خود گرفته که برحسب شرایط خانوادگی متفاوت است. در واقع یادداشت‌های مارکس به تغییر در خانواده اشاره می‌کند، از طایفه به پدرسالاری تا هسته‌ای، که به موازات تغییرات اقتصادی توسعه می‌یابند. به عقیده‌ی مارکس تغییر در خانواده زنان را منزوی‌تر و در برابر بدرفتاری شوهران آسیب‌پذیرتر کرد، زیرا به مردان کنترل بیش‌تری بر زنان داد و نقش‌های بازتولیدی آن‌ها را در خانواده و سرمایه‌داری تضمین کرد.

بنابراین تفسیر مارکسیستی از ستم بر زنان دیالکتیکی است و استثمار آن‌ها را هم در کار و خانواده، هم در عرصه‌ی تولید و بازتولید به رسمیت می‌شناسد. تقسیم کار، دستمزدهای اندک زنان و کار خانگی رایگان آن‌ها کار ارزان را برای سرمایه‌داری تضمین می‌کند و هم‌چنین زنان را تحت کنترل شدید مردان و خانواده‌ها نگه می‌دارد تا آن‌چه که مارکس کالای ویژه می‌نامد: تولید و بازتولید نسل بعدی کارگران، از جمله نیروی کار آن‌ها و نگرش‌ها و ارزش‌های لازم برای جامعه‌ای که بر اساس استثمار آن‌ها کار می‌کند، تضمین کند. اگر چه مشارکت زنان در نیروی کار در طی سال‌ها رشد قابل‌توجهی داشته است، دستمزدهای کم‌ ارزش آن‌ها و ایدئولوژی‌های ریشه‌دار مبنی بر این‌که «جای آن‌ها درخانه است»، زنان را در جایگاه سرایدار خانه قرار می‌دهد و از تغییر ایدئولوژی‌های جنسیتی جلوگیری می‌کند.

اثر فدریچی (2004) بُعد جدیدی به بررسی این شرایط مادی‌ که منجر به استثمار زنان شد، می‌افزاید. او توضیح می‌دهد که ذیل سرمایه‌داری، به زنان نقش «طبیعی» خانگی نسبت داده شد و بدن به‌عنوان یک ماشینِ کار بازتعریف شد. به عقیده‌ی فدریچی قبل از این‌که سرمایه‌‌داری به شیوه‌ی تولید تبدیل شود، زنان زندگی‌های بازتر و جنسی داشتند و به آن‌ها به‌عنوان دارنده‌ی قدرت‌های طبیعیِ عشق و تمایلات جنسی (به‌واسطه‌ی توانایی فرزند‌آوری‌شان) نگریسته می‌شد که می‌توانست برای سوق دادن مردان در جهت به چالش کشیدن نظم سرمایه‌داری به‌ کار رود. در دوران تغییر شرایط اقتصادی، زنان مسن‌تر به‌طور فزاینده‌ای با حصارکشی زمین‌ مواجه شدند که آن‌ها را برای امرار معاش به گدایی در خیابان‌ها رها کرد. آن‌ها به‌عنوان زنان مسن‌تری که خاطره‌ی زندگی جمعی دوران پیش از سرمایه‌داری را داشتند، تهدیدی قوی برای نظم اقتصادی جدید محسوب می‌شدند. [در این راستا] اروپای غربی جنگی صلیبی علیه زنانی به راه انداخت که به‌زعم آن‌ها «جادوگر» بودند، که باعث مرگ صدها هزار زن شد و به آرامی شیوه‌ی زندگی آن‌ها را تغییر داد، آن‌ها را به امنیت خانه بازگرداند و به منظور ایجاد نگرشی سرکوبگرانه نسبت به تمایلات جنسی، از زنانی که تمایلات جنسی خود را بروز می‌دادند تداعی‌های منفی ایجاد کرد، و بالاخره با تک‌همسری جایگاه زن را در فضای بردگیِ ذیل خانواده‌ی هسته‌ای بیش‌تر تثبیت کرد. واضح است با این‌که ایدئولوژی‌های مربوط به زنان و «طبیعت» آنان نقش مهمی در این کشتار داشت، اما این شرایط اقتصادی بود که زمینه را برای شکار جادوگران و تغییرات بعدی در «طبیعت زنان» فراهم کرد.

یک تصورِ غلط مهم این است که مارکسیسم اقتصاد سرمایه‌داری جهانی کنونی را توضیح نمی‌‌دهد و فقط از تجربیات زنان طبقه‌ی متوسط و متوسط‌به‌بالا در جهان صنعتی سخن می‌گوید. این ادعا تا حدی اعتبار دارد زیرا تعداد معدودی از مارکسیست‌های دانشگاهی درک مارکسیستی عمیقی از ستم بر زنان در جهان «درحال توسعه» داشته‌اند و علاوه بر این درگیر تحلیل نقش زنان طبقه‌ی کارگر و رنگین‌پوست در جهان «توسعه‌‌یافته» نیز نشده‌اند. با این حال، علت به نظر من محدودیت‌های مارکسیسم در انجام وظیفه‌ی بیان نظریِ ستم بر زنان فقیر و زنان رنگین‌پوست نیست. برای مارکس روشن بود که ماتریالیسم تاریخی تلاشی برای مستندسازی پدیده‌ها از بدو پیدایش، یا توسعه نظریه‌های جهانی نیست. بلکه، با این‌که ماتریالیسم تاریخی را می‌توان در همه‌جا برای درک فرایندهای زیربنایی و تضاد ذاتی هر انتزاعِ مفهومی که اغلب به صورت ساده تلقی می‌شد به کار برد، خاص‌بودگی شرایط مادی توسعه‌یافته در زمان و مکان مشخص، به شرایط متفاوتی از امکان منجر می‌شود. افزون بر این، او استدلال کرد که اگرچه می‌توان به‌وضوح ثابت کرد که سرمایه‌داری از لحاظ تاریخی درکل بعد از فئودالیسم آمده است، اما این بدان معنا نیست که تصویر‌های دقیقی از زمان شروع و پایان یک نظام اقتصادی وجود دارد. در واقع بررسی او درباره‌ی تاریخ خانواده نشان می‌دهد که چندین نظام اقتصادی هم‌زمان در بافتارهای مختلف عمل می‌کنند. بنابراین تجلی ستم بر زنان در میان طبقه‌ی کارگر الزاماً با ستم بر زنان شاغلِ طبقه‌ی متوسط در جهان صنعتی و حتی بیش‌تر از آن با زنان طبقه‌ی سرمایه‌دار متفاوت خواهد بود. برای زنان رنگین‌پوست طبقه‌ی کارگر ایالات‌ متحده مسیری که منجر به ستم بر آن‌ها شده است به‌ طور قابل‌توجهی با زنان کارگر سفید پوست متفاوت است.

به‌عنوان مثال، تجارب زنان سیاه‌پوست از ظلم و ستم می‌تواند مستقیماً با شرایط مادی عصر کشاورزی مرتبط باشد که تقریباً پانصدهزار برده را بین سال‌های 1619 تا 1807 از آفریقا به آمریکای کنونی وارد کرد (Mintz, 2015). نمی‌توان برای تجربیات وحشتناکی که زنان، مردان و کودکان تحت بردگی متحمل شدند حدی قائل شد. صحبت از ستم بر زنان بدون شناخت این تاریخ بسیار متفاوت که خانواده‌های سیاه‌پوست تحمل کرده‌اند، صرفاً اظهارات غیرصادقانه مبنی بر هواخواهی و حسن‌نیت درباره‌ی آرمان‌های برابری و عدالت اجتماعی است. ستم بر زنان سیاه‌پوست در خانواده را نمی‌توان بدون در نظر گرفتن این‌که چگونه روابط جنسیتی بین آن‌ها توسط صاحبان سفید مزارع بزرگ دیکته می‌شد و تقریباً همه‌ی جنبه‌های زندگی آن‌ها، از جمله روابط خانوادگی و شیوه‌های تولیدمثلی آن‌ها را تعیین می‌کرد، درک کرد. در نظر بگیرد که زنان برده به‌ طور متوسط 9.2 فرزند به درخواست صاحبان مزارع به‌دنیا می‌آوردند که از آن‌ها برای تولیدمثل کودکان بیش‌تر استفاده می‌کردند که به مالکیت‌شان در می‌آمدند. (Mintz, 2015) پاتریشیا ویلیامز[3] (1992) در مفهوم «کشتن روح» تصویری چشم‌گیر از میراث درد و تحقیری که دوران برده‌داری برای خانواده‌های سیاه‌پوست به جا گذاشت، ارائه می‌کند. این مفهومی است که برای رهایی زن سیاه باید به آن پرداخت.

شرایط مادی‌ای که تجارت برده را توسعه داد هم‌چنین عواقب مادی بیش‌تری برای مردان و زنان سیاه‌پوست داشت، که پس از رهایی خود نیاز به یافتن شغل مزدی در میان ایدئولوژی‌های نژادپرستانه‌ای داشتند که برای توجیه برده‌داری ایجاد شده بود و سپس به شکل تعریف از ارزش نیروی کار آن‌ها و نحوه‌ی دسترسی‌شان به مشاغل، در دوره‌ی بعدیِ جیم کرو[4] ادامه یافت. (Callinicos,1993) ما هم‌چنان شاهد شواهدی هستیم ( که در نهایت بیش‌تر در رسانه‌ها منعکس می‌شوند) که نشان می‌دهد ستم بر زنان سیاه‌پوست را نمی‌توان از ستم بر مردان سیاه‌پوست و به طور کلی از جوامع سیاه‌پوست جدا کرد که هم‌چنان و به‌طور فزاینده در سنین پایین‌تر از طریق خط سیر مدرسه به زندان، در آن‌چه اکنون به‌عنوان «بردگی جدید» شناخته می‌شود مورد ارعاب و هدف مرگ و حبس قرار می‌گیرند. (Dubois, 2013)

بی‌تردید ستم بر زنان سیاه‌پوست صرفاً به نیاز اقتصادی آن‌ها ارتباط ندارد، اگر چه نمی‌توان از دست دادن درآمد را، که با کشته‌ یا زندانی شدن اعضای خانواده در بین خانواده‌های فقیر و وابسته به درآمدهای چندگانه احساس می‌شود دست‌کم گرفت. با این حال، تجربه‌ی زنان طبقه‌ی متوسط که به‌عنوان نیروی کار ذخیره به مردان خدمت می‌کنند و این یک جنبه از تنزل ارزش نیروی کار و وابستگی آنان به مردان است، در جوامع فقیر رنگین‌پوست معمول نیست، چرا که در آن‌جا مردان بیش‌تر از جوامع طبقه‌ی متوسط غایب، بیکار یا کم‌کار هستند. افزون بر این، ظلم و ستم بر زنان سیاه‌پوست هم‌چنین ناشی از فقدان بی‌معنای عزیزان، کمبود فرصت‌ها، تبعیض و آسیب‌های نژادپرستی است. تلاش برای پرداختن به ستم بر زنان سیاه‌پوست بدون پرداختن به ظلم و ستم بر کل جوامع‌ آن‌ها، از جمله پدران، شوهران و فرزندانشان، و ملاحظه‌ی منافع آ‌ن‌ها صرفاً براساس «دستمزد برابر»، در مواجهه با نسل‌کشی قریب‌الوقوع، برملاکننده‌ی جنبشی فمینیستی است که به آزادی همه‌ی انسان‌ها که هیچ، در واقع به رهایی همه‌ی زنان نیز متعهد نیست.

در همین راستا، جهانی شدن سرمایه‌‌داری تغییراتی اقتصادی ایجاد کرده که به‌ویژه برای «جهان در حال توسعه» سخت بوده است. در نظر بگیرید که مهاجرت با حرکت از کشورهای پیرامونی به کشورهای صنعتی به‌منظور فرار از فقر و خشونت، که اغلب ناشی از جنگ‌های بی‌معنا و بی‌پایان است و با منافع اقتصادی شرکت‌ها و توانایی آن‌ها برای خرید متحدان دولتی در جهان غرب، به‌ویژه در ایالات‌ متحده مرتبط است، به پدیده‌ای جهانی تبدیل شده است. (Robinson, 2013) برای مثال، مهاجرت به ایالات ‌متحده از مکزیک و آمریکای مرکزی اغلب به‌عنوان «کسانی که می‌خواهند مشاغل و منابع ما را تصاحب کنند» توصیف می‌شود، حتی شخصیت‌های سیاسی برجسته‌ای هم‎چون دونالد ترامپ، رئیس‌جمهور منتخب ایالات ‌متحده، به طرز باورنکردنی و حیرت‌انگیزی به آن‌ها برچسب «جنایتکاران و متجاوزان» می‌زند (Moreno, 2015)؛ آن هم با به‌کارگیری استراتژی کاملاً سازمان‌دهی‌شده‌ی «سرزنش قربانی»، حتی وقتی غارت منابع طبیعی توسط شرکت‌ها (که توسط نفتا تسهیل می‌شود) و جنگ به رهبری ایالات‌ متحده علیه مواد مخدر باشد که باعث ایجاد شرایط اضطراری اقتصادی و ترس شده و آن‌ها را در جست‌وجوی زندگی بهتر به آن سوی مرزها سوق می‌دهد (McLaren, 2015; Monzo, McLaren, & Rodriguez ، در دست انتشار).

بسیاری از این مهاجران به‌طور فزاینده‌ زنان و دخترانی هستند که سفر خشونت‌آمیزی را متحمل می‌شوند که اغلب حتی پس از ورود آن‌ها به ایالات ‌متحده نیز ادامه می‌یابد. گزارش‌های مختلف نشان می‌دهند که، اگر چه تأیید آن دشوار است، 80 درصد از زنانی که بدون مدرک از مرز عبور می‌کنند در طول سفر خود مورد تجاوز جنسی قرار گرفته‌اند و اکنون از این زنان خواسته می‌شود که اقدام به کنترل بارداری کنند زیرا باید انتظار تجاوز جنسی را می‌داشتند ــ بله، باید انتظارش را می‌داشتند!(Goldberg, 2014). بسیاری از این زنان وقتی به ایالات ‌متحده می‌رسند، درمی‌یابند که رؤیای آمریکایی آن‌ها به کابوس تبدیل شده است، زیرا وضعیت غیرقانونی آن‌ها به ابزاری برای بهره‌کشی، سوء‌استفاده‌ی جنسی، تن‌فروشی اجباری و سایر شکل‌های سوءاستفاده و تحقیر و توهین نه‌فقط از سوی کارفرمایان، بلکه گاهی از طرف همسران یا شرکای جنسی‌شان تبدیل می‌شود. (Bauer & Ramirez, 2010) این الگوهای مهاجرت، تجاوز احتمالی یا واقعی و سایر شکل‌های خشونت جنسی، وضعیت غیرقانونی و جدایی‌های جغرافیایی طولانی از همسران و/یا فرزندان احتمالاً تأثیر قابل‌توجهی بر الگوهای خانواده‌ی آینده خواهد داشت. در واقع ما در حال حاضر شاهد تغییراتی در میان زنانی هستیم که یاد می‌گیرند در بافتار مهاجرتی جدید خود، یا پس از مهاجرت همسرشان به سمت شمالْ معاش خود را تامین کنند. (Institute for Latino Studies, 2009) اما این تغییرات بدون بررسی نقش عوامل متعدد دیگر قابل‌درک نیست. زنان تا زمانی که نتوانند به‌طور مستقل زندگی کنند نمی‌توانند رها شوند، مهم نیست که چقدر در مورد ستم جنسیتی از خود مطمئن یا هشیار باشند. خانواده‌های رنگین‌پوست طبقه‌ی کارگر در ایالات ‌متحده برای امرار معاش اقتصادی به اعضای خانواده (اعم از زن و مرد) وابسته هستند. خانواده برای رنگین‌پوستان که زندگی در دنیای مسلط سفید را تجربه می‌کنند می‌تواند به‌مثابه‌ی پناهگاهی در برابر خشونت نژادی نیز باشد.

در «جهان در حال توسعه» زنان اغلب در کارخانه‌های تولیدی صادراتیِ تحت مالکیت شرکت‌های فراملیتی استخدام می‌شوند که می‌توانند تقریباً زنان کارگر را به رایگان به‌کار گیرند. اطاعت منتسب به زنان باعث می‌شود که آن‌ها به‌ویژه در این مشاغل مورد توجه قرار گیرند، به‌ویژه به خاطر این‌که نظارت اندک و/یا مصالحه بر سر مقررات کار در کشورهای خارجی به شرکت‌ها اجازه می‌دهد تا در مورد سیاست‌هایی که ایمنی کارگرانشان را تضمین می‌کند، کوتاهی کنند. با توجه به فقر روزافزونی که در جهان در حال توسعه تجربه می‌شود، رقابت برای کار مزدی به‌طور خاص شدید است، رقابتی که دستمزدها را پایین می‌آورد و ارزش اضافی بیش‌تری را برای شرکت‌ها تضمین می‌کند. خانواده‌ی هسته‌ایِ (معمول در جهان صنعتی) در بستر فقر و فقدان خدمات اجتماعی و سایر ساختارهای حمایتیْ گزینه‌ی مناسبی نیست. زندگی با خانواده‌های بزرگ رایج‌تر است و اگرچه خانواده‌ی گسترده می‌تواند منبع مهمی از حمایت برای زنان باشد، گاه نیز دیده می‌شود که والدین نقش‌های سنتی جنسیتی را تقویت می‌کنند و/یا به تغییر نگرش‌ها و روابط جنسیتی روی خوش نشان نمی‌دهند. پس ساختارهای متفاوت خانواده لزوما منجر به روابط جنسیتی برابرنگر نمی‌شود. دیدگاه ماتریالیستی تاریخی روابط جنسیتیِ را در انواع مشخص خانواده پیش‌بینی یا تعیین نمی‌کند، بلکه به ما امکان می‌دهد تشخیص دهیم که شرایط مادی چه امکاناتی ایجاد می‌کند. این‌که کدام امکانات و چگونه این امکانات به وجود می‌آیند ارتباط زیادی با سایر عوامل مرتبط و عاملیت فردی دارد.

پیامدهای تمایز در میان تجربیات خاص ستم بر زنان این نیست که فلسفه‌ی مارکس را غیرنظری می‌کند، بلکه این است که مارکسیسم به‌عنوان فلسفه‌ی پراکسیس و انقلاب باید برای معنا بخشیدن به جزئیات به‌کار رود. در اینجا روشی امیدوارکننده برای نزدیک شدن به پراکسیس مبارزه‌ی طبقاتی نهفته است که هم از مشارکت زنان بهره می‌‌گیرد و هم رهایی آن‌ها را به یکی از اهداف خود تبدیل می‌کند.

ایجاد شرایط امکان

ادغام هرچه بیش‌تر زنان در سازمان‌ها و جنبش‌های اجتماعی اهمیتی حیاتی برای مبارزه‌ی طبقاتی دارد. زنان شاغل و زنان رنگین‌پوست در سرتاسر جهان به‌ویژه به نفع مبارزه‌ی طبقاتی و حقوق زنان به پا خاسته‌اند. در واقع زنان در تمام انقلاب‌های بزرگ سوسیالیستی نقش مهمی ایفا کرده‌اند و در اعتراض، تهییج، سازمان‌دهی، و حتی به‌دست گرفتن سلاح علیه نظام سرمایه‌داری با صدای بلند از خواست خود برای جهانی بهتر حمایت کردند. این امر در انقلاب روسیه، انقلاب کوبا، انقلاب چین، انقلاب ساندینیستی و اخیراً انقلاب بولیواری و افزون بر آن در شورش‌ها و تظاهرات بی‌شمار صادق بوده است. زنان شاغل در سرتاسر جهان علیه همه نیروهای ضد بشری برای حق خود به‌عنوان یک انسان و زندگی با کرامت ایستاده‌اند. تاریخ نشان داده است که زنان نقشی حیاتی در موفقیت جنبش‌های سوسیالیستی داشته‌اند. (Munoz and Woods, 2000)

پس از استقرار دولت‌های سوسیالیستی، زنان توانسته‌اند مزایا و قوانین متعددی به نفع خود به‌دست آورند که قبلاً از آن‌ها محروم شده بودند. (Monzo, 2015) متأسفانه اکثر زنانی که کارهای انقلابی انجام می‌دهند هرگز شناخته نمی‌شوند. نام و چهره‌ی آن‌ها در بخش عمده‌ی تاریخِ مکتوب و حتی بیش از آن در آگاهی عمومی وجود ندارد. با این حال، به نظر می‌رسد پیشرفت مستمرِ پس از شتاب اولیه که به‌واسطه‌ی پیروزی انقلاب ایجاد شده بود، رو به زوال باشد. زنان انقلابی به‌واسطه‌ی ایدئولوژی‌های ریشه‌دار مردان درباره‌ی نقش‌ زنان و ناتوانی آن‌ها در اعتماد به ظرفیت زنان برای رهبری و/ یا چشم‌پوشی از امتیازات مرتبط با برتری مردان به‌ندرت به سطوح بالای تصمیم‌گیری رسیده‌اند. (Randall, 1994, 2009) مارگات راندال صدای این محروم‌سازی را در انقلاب ساندینیستی منعکس می‌کند:

«ابتدا باید طبقه‌ی کارگر را متحد کنیم. تنها در این صورت است که می‌توانیم دیکتاتورها را شکست دهیم. بعدا زمانی برای پرداختن به ”نکات ظریفِ“ برابری اجتماعی ازجمله تبعیض جنسیتی، نژادپرستی و خیلی بعد، دگرجنس‌گرایی وجود خواهد داشت. کلمه‌ی ”باقیمانده“ صفتی چنان پُرکاربرد بود که دغدغه‌های ما را بی‌اهمیت جلوه داد، تا حدی که ما را به خاطر مطرح کردن آن‌ها شرمنده کرد.» (1994: 3)

این تبعیض جنسیتیِ فراگیر نه‌فقط پیشرفت زنان بلکه مبارزه‌ی طبقاتی را هم تضعیف کرده است.

برای مثال در روسیه، ولادیمیر لنین و لئون تروتسکی (Trotsky, 1970) اهمیت وارد کردن زنان به نیروی کار و اجتماعی کردن کارهای خانگی و مراقبت از کودکان را به منظور در امان نگه داشتن زنان از آن‌چه تروتسکی «جان‌ کندن» می‌نامید، تشخیص دادند. با این حال، آن‌ها استدلال کردند که اقتصاد روسیه برای تحقق این امر از لحاظ اقتصادی بسیار آسیب‌پذیر است و باید منتظر رونق اقتصادی بیش‌تری باشند تا بتوانند یارانه‌های دولتی‌‌ای را اعمال کنند که از زنان حمایت می‌کنند و نقش‌های سنتی خانواده را به چالش می‌کشند. (Trotsky, 1970) نکته‌ی جالب طرح آن‌ها این است که ارزیابی روشن مارکس را نادیده می‌گیرند که اولین تقسیم کار بر اساس جنسیت بود و این‌که بذر اولین شکل مالکیت خصوصی را کاشت و بنابراین باید در سوسیالیسم حذف شود. با این‌که اجتماعی شدن «کار زنان» تأثیر مطلوبی بر زنان می‌گذارد و در عین حال زندگی مردان را دست‌نخورده حفظ می‌کند، ریشه‌کن کردن تقسیم کار برای مردان به معنای از دست دادن برخی امتیازات است.

جای تعجب نیست که همان‌طور که مارکس با هشدار صریح خود مبنی بر این‌که وضعیت بشریت را می‌توان با نحوه‌ی رفتار با زنان سنجید، پیش‌بینی می‌کرد، انقلاب‌ها را نمی‌توان بدون رهایی زنان به‌طور نامحدود حفظ کرد و این را بارها و بارها دیده‌ایم. جنبش فمینیسمِ ضدمارکسیستی زمانی اعتبار یافت که توانست نشان دهد حتی پس از دهه‌ها انقلاب، برای نمونه در اتحاد جماهیر شوروی، چین و کوبا، زنان نتوانسته‌اند به میزان قابل‌توجهی نسبت به دنیای صنعتی سرمایه‌داری رهایی بیش‌تری کسب کنند. با این‌که بسیاری از مقررات قانونی در حمایت از برابری جنسیتی در قوانین اساسی سوسیالیستی گنجانده شده است، برابری نژادی اغلب عقب مانده است و زنان بومی و اقلیت‌های نژادی ناراضی مانده‌اند.(Randall, 2009) در عین حال نابرابری‌های زیادی ناشی از باورها و ارزش‌ها، که بر فضاهای کار و خانواده تأثیر می‌گذارند در سطح غیررسمی و در مناطقی که قوانین نمی‌توانند حاکم باشند وجود دارد. تقسیم کار در سراسر کشورهای سوسیالیستی ادامه داشته است، زنان به حرفه‌های سنتی مردانه کشیده شده‌اند، اما عکس آن، این‌که مردانی نقش‌های سنتی زنانه، به‌ویژه در کارهای خانگی، را ایفا کنند، اتفاق نیفتاده است. به نظر می‌رسد صرف‌نظر از ساختار اقتصادی جامعه، پیوند زنان با مراقبت‌های خانگی هم‌چنان ادامه دارد. استدلال خواهم کرد که این به دلیل شکست فلسفه‌ی مارکسیستیِ پراکسیس و انقلاب نبوده است، بلکه به دلیل شکست در به چالش کشیدن ستم بر زنان هم‌گام با مبارزه‌ی طبقاتی بوده است.

استدلال من این است که آن‌چه ما نیاز داریم اجرای شفاف‌تر دیالکتیک مارکس است، دیاکتیکی که رابطه‌ی درونی بین ماتریالیسم و ایده‌آلیسم و تعامل مداوم و تأثیر آن‌ها بر یک‌دیگر را به رسمیت می‌شناسد. به‌رغم این‌که ماتریالیسم اذعان دارد که در تحلیل نهایی روابط تولید مرزهای امکانات را تعیین می‌کند، این بدان معنا نیست که حوزه‌ی فرهنگی باید منتظر بماند تا شرایط مادی درست شود. افزون بر این، سطوح متعددی برای تغییر شرایط مادی وجود دارد تا با تکوین آگاهی سوسیالیستی، مالکیت خصوصی به‌عنوان اساس طبقه تشخیص داده شود و همبستگی جمعی به‌خاطر فراهم کردن امکان آزادی و عشق ارزش داشته باشد.

در کشورهای سوسیالیستی نمی‌توان برای آزادی زنان منتظر بود تا شرایط اقتصادی مناسب برای آغاز اجرای سیاست‌هایی به‌وجود آید که تقسیم کار جنسیتی را به چالش می‌کشند. در واقع، اجتماعی‌کردن «کار زنان» که احتمالاً یکی از گران‌ترین یارانه‌های دولتی است، راه‌حلی برای تقسیم کار نیست، زیرا این تصور را که کار خانگی، نظافت و مراقبت از کودکان به‌طور «طبیعی» مناسب زنان است، به چالش نمی‌کشد. این ایدئولوژی زمانی تغییر خواهد کرد که مشخص شود مردان نیز می‌توانند این وظایف را به خوبی زنان انجام دهند و (با ارتقای جایگاه اجتماعی و حرفه‌ای) برای تصدی مشاغل مرتبط با کار خانگی استخدام شوند.

به همین ترتیب، در کشورهای سرمایه‌‌داری نمی‌توانیم منتظر انقلابی باشیم که سرمایه‌داری را سرنگون کند. باید ایجاد شرایط مادی‌ای را آغاز کنیم که زنان را به قیام علیه ساختاری تشویق کند که ما را از لحاظ مادی و فرهنگی تحت سلطه‌ی خود درآورده‌ است. هم‌چنین باید شرایط مادی‌ای ایجاد کنیم که تقسیم کار در همه‌ی خانواده‌ها را به چالش بکشد. سیاست‌هایی که استاندارد زندگی را برای همه‌ی بخش‌های جامعه بالا ببرد، نه فقط ایجاد برابری بین زن و مرد (مانند پرداخت برابر برای زنان و مردان)، اتخاذ سیاست‌هایی که به همه‌ی زنان آزادی بیش‌تری برای به چالش کشیدن ساختارهای کار و خانواده بدهد. سازمان‌هایی که برای حقوق زنان فعالیت می‌کنند و هم‌چنین سازمان‌هایی که علیه نظام طبقاتی مبارزه می‌کنند باید در راستای حقوق بشر نیز تلاش کنند و این‌ها را از اهداف محوری خود بدانند.[5] این سازمان‌ها می‌توانند با به چالش کشیدن تقسیم کار آغاز کنند که خانواده را به بستری ایده‌آل برای القای ارزش‌های سرمایه‌داری، مانند مالکیت خصوصی و فردگرایی به جای جمع‌گرایی تبدیل می‌کند. همان‌گونه که الکساندر کولنتای یک قرن پیش استدلال کرد، تبدیل خانواده به نهادی که مبتنی بر عشق متقابل، برابری، آزادی و احترام به یک‌دیگر باشد، بدون محدودیت در روابط مالکیت، ضرورت اقتصادی، یا تقسیم کار، و رهایی از قوانین اخلاقی یا مذهبی که در طول تاریخ با سرمایه هم‌سو بوده‌اند، کاملاً ضروری است. (Ebert, 2014; Kollontai, 1921)

تعلیم‌و‌تربیت نقش برجسته‌ای در مبارزه‌ی طبقاتی و در رهایی بشریت ایفا می‌کند. همان‌گونه که منطق دیالکتیک می‌گوید باید بدانیم که شرایط مادی بر ایدئولوژی‌ها تأثیر می‌گذارد و متقابلاً تحت‌تأثیر آن‌ قرار می‌گیرد. تعلیم‌و‌تربیت قلمروی آن‌چیزی است که گرامشی (1970) جنگ موضعی[6] می‌نامد: به ‌راه انداختن مبارزه‌ای ایدئولوژیک با تکیه بر توده‌ها برای به چالش کشیدن ایدئولوژی‌های پنهانی که از طبقه‌ی حاکمه حمایت می‌کنند. در مدارس و کلاس‌های درس، در کارخانه‌ها و دیگر فضاهای کاری، کلیساها و باشگاه‌های محلی، و در خانه‌هایمان می‌توانیم پرسش‌گری و ایجاد شرایطی را آغاز کنیم که به زنان اجازه می‌دهد به‌عنوان اعضایی به همان اندازه ارزش‌مندِ جامعه شنیده و دیده شوند و نه‌فقط نقش‌های جنسیتی سنتی را زیر سؤال ببرند، بلکه نهادهایی که شرایط اعمال و تداوم ایدئولوژی‌های جنسیتی را فراهم می‌کنند به مبارزه بطلبند.

تعلیم‌و‌تربیت انتقادی، فلسفه‌‌ای برای پراکسیس است که با پرسش‌گری شرایطی ایجاد می‌کند که مناسبات سرمایه‌داری موجود و تضادهایی که از مناسبات سرمایه‌داری حمایت می‌کنند، ازجمله تبعیض جنسیتی، نژادپرستی و دیگر ستم‌ها را به چالش می‌کشد. بر اساس آثار پائولو فریره (1970) و دیگرانی که ایده‌های او را بسط و گسترش داده‌اند (Darder, 2002; Giroux, 2011; McLaren, 2015)، تعلیم‌و‌تربیت انتقادی توانایی ما را برای بازخوانی جهان و تشخیص شرایط نابرابر، اعم از مادی و اجتماعی و بررسی این‌که چگونه به‌وجود آمده‌اند وچه کسانی از آن‌ها سود می‌برند، به‌کار می‌گیرد. تعلیم‌و‌تربیت انتقادی عملی متفکرانه و خود‌بازتاب از شرایط اجتماعی ما در جهان، و چالشی برای تعهد به عدالت اجتماعی و هم‌بستگی با برادران و خواهرانمان است. تعلیم‌و‌تربیت انتقادی هم‌چنین دیالکتیک را به‌رسمیت می‌شناسد زیرا به دنبال انحلال دوگانه‌‌ی غالبا متصور از نظریه و عمل است و فرایندی را ایجاد می‌کند که در آن عمل-نظریه-عمل پیوسته با یک‌دیگر مرتبط هستند. تعلیم‌و‌تربیت انتقادی باید ریاکاری در برخی جنبش‌ها را زیر سؤال ببرد، همان چیزی را که فریره (1970) به‌عنوان «خیرخواهی کاذب» توصیف می‌کند، یعنی حفظ رهبری جنبش‌های رهایی‌بخش در دست کسانی که در موقعیت‌های اجتماعی مسلط هستند، با این فرض که زنان کارگر و/یا رنگین‌پوست تجربه یا مهارت لازم را برای رهبری پیگیرترین مبارزات جهان ما ندارند. تلاش واقعی و درست برای رهایی مستلزم اعتماد بی‌قید‌وشرط به ستم‌دیده‌گان است تا ما را به پیروزی انقلابی برسانند. همین اعتماد است که ستم‌دیده‌گان را از ستم درونی‌شده که ما را در فضای انقیاد رضایت‌بخش نگه می‌دارد آزاد می‌کند تا خود را به‌عنوان عامل کاملاً انسانی تاریخ ببینیم.

تعلیم‌و‌تربیت انتقادی انقلابی مارکسیستی آن‌گونه توسط پائولا آلمن (2001) و پیتر مک لارن (2012، 2015) تکوین یافته است، ریشه‌ها و اهداف مارکسیستی را برای بدیل سوسیالیستی به شاخه‌های تعلیم‌و‌تربیت انتقادی باز می‌گرداند. این رویکرد تأکید دارد که سرمایه‌داری را نمی‌توان اصلاح کرد و برای رهایی‌ باید ریشه‌کن شود. قاطعانه تأکید دارم که این رویکرد به‌ویژه با زنان ارتباط دارد، زیرا رهایی ما نمی‌تواند بدون از بین بردن مناسبات اجتماعی مالکیت که هم سرمایه‌داری و هم جنسیت را تعریف می‌کند، محقق شود. مک لارن (2015) خاطرنشان می‌کند که تعلیم‌وتربیت انتقادی انقلابی مانند «شیفت شب» تعلیم‌وتربیت انتقادی است، کم‌تر برای آن ارزش‌ قائل شده‌اند و نیازی دائمی به دفاع از موجودیت خود به‌عنوان نیرویی قابل دوام برای ایجاد دنیایی بهتر دارد. استدلال من این است که، در نتیجه‌ی این روش، تعلیم‌‌وتربیت انتقادی انقلابی‌ای که به رهایی زنان به‌عنوان تلاشی ضروری و پیوسته با مبارزه‌ی طبقاتی توجه دارد، «تغییر دومی»[7] در تعلیم‌و‌تربیت انتقادی و جنبش فمینیستی است. با وجود این، این اثر دقیقاً برای این موقعیت، در وضعیت بغرنج ما برای رهایی اهمیتی حیاتی دارد.

تعلیم‌و‌تربیت انتقادیِ انقلابی هم‌چنین می‌تواند ما را درگیر رؤیاپردازی و امیدواری کند. بعید است که بدون رؤیای بدیلی، فراتر از طبقات، و باور به امکان آن، خطرات ضروری انقلاب را تقبل کنیم. همان‌طور که فریره اغلب اشاره می‌کند امید برای فرایند رهایی ضروری است. این امیدی نیست که ریشه در آرزوهای انتزاعی داشته باشد، بلکه در شواهد کنش‌گری مستمر عینیت می‌یابد: در تحقق تغییرات کوچک که به تغییرات بزرگ‌تر منجر می‌شود و در آگاهی از این که گام‌هایی که امروز برمی‌داریم، ما را به آینده‌ی فردا می‌برد.

آن‌چه ما نیاز داریم آموختن هم‌بستگی است، به‌گونه‌ای که انقلابی که می‌سازیم متضمن تلاش‌های مشترک درجهت مبارزه‌ی طبقاتی و رهایی زنان باشد. به نظر من این‌ دو باید یک مبارزه باشند، زیرا هریک دیگری را ایجاب می‌کند. من رؤیای جهانی را می‌بینم که در آن همه‌ی زنان و مردان می‌توانند به رفیع‌ترین قله‌های عظمت‌ انسانی خود برسند. برای من این بدان معناست که همه‌ی انسان‌ها می‌توانند به یک‌دیگر و همه‌ی شکل‌های هستی عشق بورزند و احساس شفقت کنند. هر فردی می‌تواند با عزت زندگی ‌کند و ظرفیت‌های خلاقانه و فکری خود را شکوفا کند. و این‌که در کنار یک‌دیگر می‌توانیم جهانی دموکراتیک، بی‌طبقه و بر پایه‌ی مسئولیت اجتماعی، برابری و آزادی واقعی برای همه بنا کنیم که در آن هر فردی مهم است و دوگانه‌های برساخته‌ی اجتماعی که روابط سلطه و قدرت را برقرار می‌کنند به نفع فرایند پیچیده‌ی «شدن» ریشه‌کن می‌‌شوند. مارکس این جامعه‌ی جمعی را به‌عنوان تجسم آرمانِ «از هر کس بنا به توانایی‌هایش، به هرکس بر اساس نیازهایش» توصیف کرد. برای من، به‌عنوان یک معلم انتقادیِ مارکسیست و زنی لاتین‌تبار، امکان این آرمان‌شهر کمونیستی که طرف‌دارش هستم، وجود دارد. کم‌تر از این نخواهد شد.

* مقاله‌ی حاضر ترجمه‌ای است از Women and Revolution: Marx and the Dialectic نوشته‌ی Lilia D. Monzó که در این لینک یافته می‌شود.

یادداشت‌ها

[1].‌ این بررسی تحت عنوان مارکس در باره جنسیت و خانواده چند سال پیش توسط همین مترجم با همکاری فریدا آفاری به فارسی ترجمه و توسط نشر شیرازه منتشر شد- م.

 [2].‌ Solipsism نفس‌گرایی/خودآئینی: فرضيه‌اى که معتقد است نفس انسان چيزى جز خود و تغييرات حاصله درنفس خود را نمى‌شناسد- م.

[3]. Patricia Williams

[4].‌ Jim Crow era دوره‌ای که قوانین جیم کرو اجرا می‌شد. قوانین جیم کرو قوانین ایالتی و محلی در جنوب ایالات ‌متحده آمریکا بودند که تبعیض نژادی را اجرا می‌کردند. این قوانین تا سال 1965 اجرا می‌شد- م.

[5].‌ و قطعاً اهدافی هم‌چون رفع تبعیض از اقوام، ملل، مذاهب، دگر اندیشان و… ، مبارزه علیه تخریب محیط‌زیست، آزادی بیان و تشکل و … آن‌چه که این روزها مسائل و معضلات جوامعی مثل جامعه ایران است- م.

[6].‌ جنگ موضعی مبارزه‌ای فکری و فرهنگی است که در آن انقلابیون ضدسرمایه‌داری فرهنگ پرولتاریایی را ایجاد می‌کنند که نظام ارزشی آن با هژمونی فرهنگی بورژوازی مقابله می‌کند- م.

[7].‌ در این‌جا نویسنده با کلمه‌ی Shift به معنای شیفت/نوبت در «شیفت شب» و به معنای تغییر در «دومین تغییر» بازی کرده است- م.

 

 

منابع:

  • Allman, P. (1999). Revolutionary social transformation. Westport, CT: Bergin & Garvey.
  • Anderson, K. (2010). Marx at the margins. Chicago, IL: University of Chicago Press.
  • Bauer, M., & Ramirez, M. (2010). Injustice on our plates. Southern Poverty Law Center.
  • Brown, H. (2013). Marx on gender and the family: A critical study. Chicago, IL: Haymarket.
  • Callinicos, A. (1993). Race and class. London: Bookmarks.
  • Cole, M. (2009). Critical race theory and education: A Marxist response. New York: Palgrave Macmillan.
  • Darder, A. (2002). Reinventing Paulo Freire: A pedagogy of love. Boulder, CO: Westview Press.
  • Dunayevskaya, R. (1991). Rosa Luxemburg, Women’s liberation, and Marx’s philosophy of revolution. 2nd edn. Urbana and Chicago, IL: University of Illinois Press.
  • Dubois, J. (2013, June). Prison: «The new slavery for black America.» Irish Examiner, June 29.
  • Ebert, T. (2009). The task of cultural critique. Chicago, IL: University of Illinois Press.
  • Ebert, T. (2014). Alexandra Kollontai and red love. Solidarity: A Socialist, Feminist, Anti-Racist Organization.
  • Federici, S. (2004). Caliban and the witch: Women, the body, and primitive accumulation. New York: Autonomedia.
  • Freire, P. (1970). Pedagogy of the oppressed. New York: Continuum.
  • Gimenez, M. E. (2005). Capitalism and the oppression of women: Marx revisited. Science & Society, 69, 11-32.
  • Giroux, H. (2011). On critical pedagogy. London: Bloomsbury Academic.
  • Goldberg, E. (2014). “80% of Central American women, girls are raped crossing into the U.S.” The Buffington Post, Sept. 12. http://www.huffingtonpost.com/2014/09/12/ centralamerica-migrantsrape_n_5806972.html
  • Gullickson, G. L. (1996). Unruly women of Paris: Images of the Commune. Ithaca, NY: Cornell University Press.
  • Gummow, J. (2014, May). “In Bangladesh, workers escalate demands for better working conditions.” Truthout, May 26.
  • Holmstrom, N. (2003). The Socialist feminist project. Monthly Review: An Independent Socialist Magazine, 54, 1-13.
  • Hudis, P. (2015). The 1905 Revolution and its challenge to unilinear historical determinism. Paper presented to Historical Materialism Conference, November, London.
  • Institute for Latino Studies (2009). “Women, men, and the changing role of gender in immigration.” Latino Studies, 3.
  • Kollontai, A. (1977). Alexandra Kollontai: Selected writings. New York: W.W. Norton & Company.
  • Marx, K. (1959). Philosophical manuscripts of 1844. Moscow: Progress Publishers.
  • Marx, K (1906/2011). “The Working Day.” In K. Marx, Capital, vol. I. New York: The Modern Library.
  • Marx, K., & Engels, F. (1998). The German ideology. New York: Prometheus Books.
  • Marx, K., & Engles, F. (1969). Manifesto of the Communist Party. In Marx/Engels Selected Works. Vol. I (98-137). Moscow: Progress Publishers.
  • Marx, K., & Engles, F. (1968). Marx and Engles correspondence. New York: International Publishers.
  • McLaren, P. (2015). Pedagogy of insurrection: From resurrection to revolution. New York: Peter Lang.
  • McLaren, P. (2012). “Objection sustained: Revolutionary pedagogical practice as an occupying force.” Policy Futures in Education, 10, 487-495.
  • McLaren, P., & Monzo, L. D. (in press). Reclaiming Che! A pedagogy of love and revolution toward a Socialist alternative. In I. Ness & S. Maty Ba (Eds.), Palgrave encyclopedia of imperialism and anti-imperialism. Houndmills, Basingstoke, Hampshire: Palgrave Macmillan.
  • Miranda, J.P. (1980). Marx against the Marxists. Orbis Books.
  • Monzo, L. D. (2015). Women and revolution: Building a Marxist communism. Paper presented at the 1st International Conference on Critical Pedagogy. Changchun, China, October 8.
  • Monzo, L. D., & McLaren, P. (in press). “Marked for labor: Latina bodies and transnational capital–A Marxist feminist pedagogy that pushes back!” In C. R. Monroe (Ed.), Race and Colorism in Education. New York: Routledge.
  • Monzo, L. D., McLaren, P., & Rodriguez, A. (in press). “Deploying guns to expendable communities: Bloodshed in Mexico, US imperialism and transnational capital–A call for revolutionary critical pedagogy.” Cultural Studies/Critical Methodologies.
  • Moreno, C. (2015). 9 “outrages things Donald Trump has said about Latinos.” Huffpost Latino Voices, Aug. 31.
  • Munoz, A., & Woods, A. (2000). Marxism and the emancipation of women. In Defense of Marxism, March 8
  • Randall, M. (2009). To change the world: My years in Cuba. Piscataway, NJ: Rutgers University Press.
  • Randall, M. (1994). Sandino’s Daughters revisited. Piscataway, NJ: Rutgers University Press.
  • Robinson, W. (2013). “The new global capitalism and the war on immigrants.” Truthout, September 13.
  • Trotsky, L. (1970). Women and the family. New York: Pathfinder Press.
  • UN Women (2015). “Progress of the world’s women–2015-2016: Transforming economies, realizing rights.” United Nations Entity for Gender Equality and the Empowerment of Women.
  • United Nations Division for the Advancement of Women (2008). How widespread is violence against women.
  • Valenti, J. (2014). Why are women so unhappy. The Guardian, May 12.
  • Vogel, L. (2013). Essays for a materialist feminism. New York: Routledge.
  • Williams, P. L. (1992). The alchemy of race and rights: The diary of a law professor. Cambridge, MA: Harvard University Press

 

 

 

 

لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-3qr

در نسبت با منشور مطالبات حداقلی برخی از تشکل‌ها

نسخه‌ی چاپی (پی دی اف)

 

نوشته‌ی: جلیل شکری

 

چندی پیش منشور مشترک مطالبات حداقلی از سوی برخی گروه‌های مدنی و کارگری منتشر شد که از همان ابتدا مخالفت‌‌ها و موافقت‌هایی را به دنبال داشت. ما در این متنِ کوتاه درصدد هستیم تا ضمن برشمردن برخی نکات پیرامون این «منشور»، ظرفیت‌های احتمالی‌ نگارش چنین منشورهایی را نیز یادآور شویم.

چهار محور اصلی که نقدهای وارد شده بر منشور مطالبات حداقلی را دربرمی‌گیرد شامل: الف) خاستگاه امضاها و اهمیت واقعی بودن آن‌ها؛ ب) وجود برخی امضاهای مشکوک با سابقه‌ی ضدچپ در میان امضاکنندگان؛ ج) ماهیت محافظه‌کارانه و عدم گشودن مسائلی از قبیل «ستم ملی»؛ د) عدم نشانه‌ گرفتن مسائل اصلی کارگران از جمله وضعیت دستمزد و معیشت و ضرورت تاکید بر رفع هر گونه مانع در راه تشکل‌یابی آزاد و مستقل کارگران و همچنین حق برخورداری از اعتصاب به عنوان ابزار سیاسی طبقه‌‌ی کارگر در برابر بورژوازی ایران.

در ادامه تلاش خواهد شد تا هر کدام از موارد بالا به شکل مختصر و جداگانه بررسی شود.

الف) خاستگاه امضاها و اهمیت واقعی بودن آن‌ها

بدون تردید یکی از مشخصه‌های هر فراخوان، منشور، بیانیه یا اطلاعیه این است که بانیان آن دارای پیوندی واقعی با بدنه‌ای به‌خصوص در سطح جامعه باشند. به عنوان مثال در جریان دانش‌جویی همواره بزرگ‌ترین و جدی‌ترین فراخوان‌هایی که تجمع‌ها و خیزش‌های دانش‌جویی‌ را ترتیب داده‌اند از طرف نمایندگان واقعی دانش‌جوها در شورای صنفی سراسری‌شان صادر شده است؛ به بیان دقیق‌تر در وهله نخست این مقدمات کار جمعی دانش‌جویان بوده که در نظر گرفته می‌شد و پس از آن و با اعلام نظر جمعی، فراخوانی مبنی بر حضور در زمان مقرر به شکل عمومی منتشر می‌شد. در زمینه‌ی بیانیه‌نویسی و مواردی از این دست نیز قاعده‌ی بالا همواره حاکم بوده‌است. این‌که چرا نهاد شورای صنفی سراسری دانش‌جویان به عنوان تشکلی فراگیر و مؤثر نادیده گرفته شده است چیزی نیست جز بی‌اهمیت جلوه دادن این تشکیلات معتبر و همواره حاضر در مبارزات اخیر جنبش زن، زندگی، آزادی.

همچنین هیچ اثر و نشانی از کمیته‌ها و هسته‌های واقعیِ موجود و فعال در زمینه‌ی «ستم ملی» به چشم نمی‌خورد؛ و این در حالی است که ما شاهد کنش‌گری‌های چشم‌گیری از سوی این دسته از فعالان در سیستان و بلوچستان، کردستان، آذربایجان و اهواز از دی 1396 به این سو بوده و هستیم.

در سایر جریان‌های صنفی و کارگری نیز تجربه‌ی مبارزاتی دهه‌های اخیر این نکته را به خوبی اثبات می‌کند: در سال‌های گذشته انواع و اقسام کانال‌های بی‌پشتوانه و تشکل‌نما در حیطه‌های گوناگون صنفی فعال شدند و هیچ کدام مطلقاً رابطه‌ی واقعی و ارگانیکی با بدنه‌ی متبوع خود نداشتند. نتیجه نیز چیزی جز حضور در رسانه‌های مجازی و یدک کشیدن ادعای همراهی با بدنه‌ی صنفی و کارگری نبوده است.

اهمیت تأثیر هرگونه بیان مطالبات یا راه‌های وصول آن در جایی است که مختصات میدان واقعی سیاست توسط نیروهای واقعی تعیین می‌شود و نه کسانی که الزاماً بهترین سخنان را در متن‌های‌شان می‌آورند؛ چراکه در نهایت مهم‌ترین حاضران در عرصه‌ی تغییر سیاست فعلی یعنی کارگران، دانش‌جویان، زنان، ملل تحت‌ستم و سایر گروه‌های تحت‌ستم هستند که باید بانی و مجری این تغییرات باشند.

منشور مطالبات حداقلی، شامل برخی امضاهاست که تا قبل از مطرح‌شدن نام‌شان در میان امضاکنندگان، ظهور و بروز چندانی در عرصه‌ی سیاست نداشتند، یا دست‌کم تنها در قامت یک ارگان خبررسان ظاهر شده بودند. این امضاها در کنار امضای برخی از تشکل‌های خوش‌نام و واقعی موجود در فهرست امضاکنندگان منشور، توانستند مشروعیت نسبی‌ای برای خود دست و پا کنند و از این طریق ماجرای اهمیت واقعی بودن امضاها تا حدی از نظر پنهان شد.

اما این پنهان شدن تنها به شکل موقت و آن هم درسطح رسانه اتفاق افتاد؛ چراکه زمانی که کار به اثرگذاری و میزان مقبولیت در میان کارگران، فرهنگیان، دانش‌جویان و… می‌رسد، همه چیز آشکار خواهد شد و به علت فقدان رابطه‌ی ارگانیک این امضاکنندگان با بدنه‌ی واقعی ــ حال چه در سطح کارگری و فرهنگی و چه در میان سایر گروه‌های تحت‌ستم ــ عملاً بعد از عمومی شدن خبر انتشار منشور، هیچ رد معناداری از آن باقی نمی‌ماند.

مشابه این اقدام را در ماه‌های پیش برخی از نیروهای اپوزیسیون راستِ خارج‌نشین پیاده کردند. آن‌ها، نه در سطح انتشار منشور بلکه در سطحی کلان‌تر و اعلام ائتلاف استراتژیک برخی گروه‌ها، جبهه‌ای موسوم به جبهه هفتم آبان تشکیل دادند که همگی‌ آن‌ها ماهیت سیاسی خودشان را ذیل «خط رضا پهلوی» تعریف کردند. نتیجه اما از پیش معلوم بود: بدون آن‌که اتفاق معنادار سیاسی‌ای رخ بدهد، این ائتلاف در سطح مجازی اعلام موجودیت کرد و در همان سطح نیز با فروکش کردن داغی این خبر، کاملاً محو شد.

این ماجرا به ما یادآور می‌شود که منطق رسانه علاوه بر امکانات بی‌شماری که پیشِ ‌روی فعالان سیاسی و صنفی قرار داده، به راحتی امکان این را دارد که موجب فراموش‌کردن نکات اولویت‌دار در مبارزه‌ی سیاسی شود و در ازای آن بالا و پایین رفتن و دیده شدن در سطح رسانه به اولویت اصلی تبدیل شود.

در نتیجه آن‌چه در این زمینه اهمیت دارد، توجه تمام و کمال به ماهیت امضاکنندگان و در مرتبه اول واقعی یا مجازی بودن آن‌هاست که مخاطب و خواننده «منشور»، همان کسی که قرار است با خواندن آن دعوتی به یک فراخوان اتحاد سیاسی را بپذیرد، اثر و کارهای عملی انجام‌شده توسط نهاد امضاکننده را دریابد و پس از آن دست به قضاوت و تصمیم‌گیری در پذیرش یا رد آن «منشور» بزند.

ب) وجود برخی از امضاهای مشکوک با سابقه‌ی ضدچپ در میان امضاکنندگان

در این زمینه بهترین مثال امضای «دانش‌جویان متحد» است. بدون شک نمی‌توان تبار و خاستگاه‌های یک نهاد، یا تشکل را از اقدامات متأخر آن‌ها جدا کرد و بدون در نظر گرفتن زمینه‌های فکری و پایگاه‌های عینی اقتصادی و سیاسی، تنها یک کنش از آن تشکل را منحصراً بررسی کرد؛ چراکه هر تشکلی از علائق فکری و پایه‌های اجتماعی و سیاسی خود تغذیه می‌کند. «دانش‌جویان متحد» نام دیگری برای انجمن‌های اسلامی و جریان‌های دانش‌جویی با خط فکری اصلاح‌طلبی است که به‌ویژه در سال‌های اخیر و هم‌زمان با بدنام شدن اصلاح‌طلبان، در تلاش بودند تا محتویات این گرایش سیاسی حکومت‌ساخته را به بدنه‌ی دانش‌جویی تزریق کنند. «دانش‌جویان متحد» حتی در سطح نشریات و تولیدات فکری خودشان نیز تقریباً همیشه بدون استفاده از ماهیت واقعی‌شان در تلاش برای کسب مشروعیت بودند.

این جریان همواره به عنوان قطبی رفرمیست و مخالف بینش و روش جریان صنفی دانش‌جویی به عنوان نماینده‌ي جنبش دانش‌جویی چپ عمل کرده و هرگز از این گذشته تبری نجسته است. در حالی که جریان صنفی در جریان قیام دی 96 متحمل هزینه‌های سیاسی چشم‌گیری شد، این جریان رفته‌رفته در رقابت با «دانش‌جویان عدالت‌خواه» (به عنوان نماینده‌ی جنبش دانش‌جویی ارتجاعیِ اصول‌گرا) کوشید «گفتمان عدالت اجتماعی» را وارد ادبیات خود کند. این در حالی بود که بانی اصلی گفتار عدالت اجتماعی و برابری، جریان صنفی دانش‌جویی بود که دست‌کم از سال 1393 در میدان واقعی دانشگاه برای شکستن دوگانه‌ي «اصلاح‌طلب/اصول‌گرا» کوشش کرده و هزینه داده بود.

اتفاقی نیست که برخی از بندهای منشور مذکور شکلی رفرمیستی دارند. همچنین یکی از علت‌های غیاب نمایندگان واقعی گروه‌های تحت ستم، که منشور مطالبات حداقلی تلاش می‌کند از حقوق آن‌ها دفاع کند، حضور همین امضاهای مشکوک است که محتوای منشور را تحت تاثیر قرار می‌دهد و مانع از مطرح‌ شدن چیزی می‌شود که سخن واقعی این گروه‌هاست.

در این‌جا پیوند میان فرم تهیه و انتشار منشور با ماهیت اصلی امضاکنندگان و خروجی حاصل از آن در قالب بندهای منشور به خوبی دیده می‌شود. اگر برخی امضاهای جعلی در کنار برخی امضاهای مشکوک، مانند «دانش‌جویان متحد»، کنار هم قرار می‌گیرند و نیازی به حضور نمایندگان واقعی گروه‌های تحت ستم و هسته‌ها نیست که در این مدت قیام، یا قبل از آن در زمینه‌ی پیشبرد منافع گروه‌های تحت‌ستم فعالیت می‌کردند، طبیعتاً در خروجی منتشرشده از منشور نیز نشانی از آن‌چه خواست سیاسی حقیقی این گروه‌هاست دیده نخواهد شد.

ج) ماهیت محافظه‌کارانه و عدم گشودن مسائلی از قبیل ستم ملی

امضاکنندگان منشور به درستی به بحث «ستم ملی» اشاره کرده‌اند و آن‌ را یکی از بحران‌های اساسی و ذاتی جمهوری اسلامی دانستند، اما همین‌که به رفع ستم ملی اشاره شود و انگیزه‌ی بیان‌کنندگان این مسأله نیز صادقانه باشد، کفایت نمی‌کند. با نگاهی به کارنامه‌ی ننگین رژیم گذشته و جمهوری اسلامی در این زمینه می‌توان پی‌برد که رفع این ستمْ با نفی مطلق حاکمیت مرکزگرای حکومت مستقر اتفاق خواهد افتاد.

مشکل آن‌جایی است که این مسأله به هیچ عنوان باز نشده و تنها به شکل سربسته به وجود چنین ستمی اشاره شده است. این اتفاق زمانی معنادار می‌شود که بسیاری از راست‌گرایان و اپوزیسیون سلطنت‌طلب با حمله به «رفع ستم ملی» مذکور، در هر متنی آن را محکوم و حتی در مواردی به گروه‌های تجزیه‌طلب منتسب کردند. احتمالا تلاش امضاکنندگان برای فرار از این برچسب‌ها و تمایل سیاسی برخی از امضاکنندگان به سرپوش گذاشتن بر مسأله‌ی ستم ملی، که ماهیتی اساساً چپ دارد، یکی از دلایل مهم این سربسته ماندن است.

در این‌جا باز همان نکته‌ی قبلی به چشم می‌خورد، یعنی این‌که ماهیت امضاکنندگان به هیچ عنوان از خروجی محتوایی منشور جدا نیست، و اتفاقی نیست که به یک‌باره معضل عمیقی مانند ستم ملی تنها در سطح بیان برخی کلیات مبهم برای بسیاری از خوانندگان باقی می‌ماند. رفع ستم ملی به معنای نفی حاکمیت مرکزگرایی است که با سرکوب انواع هویت‌ها ازجمله هویت‌های قومی، سعی در تضمین تحکیم قدرت مرکز می‌کند و در این راه به مقابله با نمادهای زبانی و قومی و اتنیکی می‌پردازد. حا‌کمیت سرمایه‌سالار در ایران شکلی جز قدرت مرکزگرا را برنمی‌تابد و این مسأله مختص به نیروهای اسلام‌گرای جمهوری اسلامی نیست؛ بلکه اپوزیسیون راست نیز از تمام تریبون‌های خود در راستای تقویت این ایده استفاده می‌کند و طبیعتاً نشانه گرفتن آن‌چه «شاه و شیخ» را هم‌زمان می‌زند، خوشایند آنان نیست.

«منشور مطالبات حداقلی» نیز با این‌که مشخصاً با نیروهای راست فاصله‌ی معناداری دارد، اما با مکتوم نگه‌ داشتن یکی از مهم‌ترین وجوه ممیزه‌ی چپ با این اپوزیسیون، نتوانسته است گامی فراتر در جهت تعیّن‌بخشی به این هویت اقلیت‌ها بردارد.

د) عدم نشانه‌ گرفتن مسائل اصلی کارگران

عدم نشانه‌ گرفتن مسائل اصلی کارگران از جمله وضعیت دستمزد و معیشت و ضرورت تأکید بر رفع هرگونه مانع در راه تشکل‌یابی آزاد و مستقل کارگران و هم‌چنین حق برخورداری از اعتصاب به عنوان ابزار سیاسی طبقه‌ی ‌کارگر در برابر بورژوازی ایران، از نقاط ضعف اساسی این «منشور مطالبات حداقلی» است.

مسأله‌ی دستمزد و معیشت و ضرورت تأکید بر رفع هرگونه مانع در راه تشکل‌یابی آزاد و مستقل کارگران و همچنین حق برخورداری از اعتصاب به عنوان ابزار سیاسی طبقه‌کارگر در برابر بورژوازی ایرانْ قطعاً یکی از مهم‌ترین نکاتی است که هرگونه ائتلاف نیروهای چپ و دموکراتیک باید به آن توجه ویژه‌ای داشته باشد. با استقرار جمهوری اسلامی روند تضییع حقوق کارگران شدت گرفت. با تشکل‌زدایی از محیط‌های کار و ممنوعیت هرگونه اعتصاب به نام «اخلال در تولید»، کارگران ایران دچار بی‌سازمانی شدند و با قانونی کردن انواع تشکل‌های قابل‌کنترل و خنثیْ به مقابله با هرنوع تشکیلات‌پذیری کارگران اقدام شد. در دو دوره‌ی سازندگی و اصلاحاتْ سیاست اقتصادی نئولیبرالی در قالب‌های مختلف «تعدیل نیرو»، «افزایش بازدهی»، «اصلاحات اقتصادی» و… بروز و ظهوری معنادار یافت. صرف‌نظر از برخی اقدامات موقت بعضی از جریان‌های حاکم برای افزایش نسبی کارگران بعضی از حوزه‌ها ــ مانند نفت و گاز ــ کلیت حرکت اقتصادی حکومت به سمت نابودی طبقه‌ی کارگر پیش رفت و امروز شاهد آن هستیم که بزرگ‌ترین ضررکنندگان این سیاست‌ها لایه‌های زیرین طبقات اقتصادی موجود هستند.

در چنین شرایطی و در زمانی که دست‌کم از دی ماه 96 به بعد، و در اوج آن یعنی آبان خونین 98، کارگران و گروه‌های تحت ستم به وضوح جهت درست تاریخ را نشان ما دادند، از فعالینی که خود را چپ می‌دانند و هریک نام و نشانی از حمایت و مشورت با کارگران را برای دفاع از حقوق و کمک به سازمان‌دهی آن‌ها بر خود نهاده‌اند چه انتظاری می‌رود؟ جز این است که این مطالبات حداقلی باید دست‌کم انعکاس‌دهنده‌ی صدای واقعی کارگران باشند؟ این چگونه منشوری است که حتی از بیان ابتدایی‌ترین خواسته‌ی‌ پایمال‌شده‌ی کارگران سرباز زده است؟!

«منشور مطالبات حداقلی» در زمینه‌ی امور اقتصادی، به عنوان مثال در بند 6، بازهم مانند بند 7 که مربوط به ستم ملی است، با برشمردن برخی نکات کلی مانند مداخله نمایندگان کارگری در مسأله دستمزد و … شباهت بسیاری با منشورها و بیانیه‌هایی پیدا می‌کنند که هر گروه دیگری از طیف‌های گوناگون نیز می‌توانست آن را بیان کند. به عبارت دیگر اهمیت یک منشور با کارکرد ویژه‌ی حمایت از گروه‌های تحت ستم، در مطرح ساختن آن چیزهایی است که اپوزیسیون غالب توان دست گذاشتن بر آن را ندارد؛ در غیر این صورت و با عینک واقع‌بینی باید اعتراف کرد که آن‌چه راست‌گرایان خارج‌نشین در قالب منشور و… بیان می‌کنند در سطح رسانه‌ای بازنمایی بسیاری دارد و احتمالاً قدرت عمومیت ‌یافتن آن، دست‌کم در سطح دیده ‌شدن، بیش‌تر است. در نتیجه لازم است تا با تکیه بر خواست حقیقی و درست معترضان در خیابان که نمایندگان راستین گروه‌های تحت ستم هستند، الزامات اقتصادی و اجتماعی ما برای بیان شکلی از بدیل در قالب منشور، بیانیه و یا اطلاعیه، مجدداً بازنگری شود تا به سطح خواسته‌‌ی واقعی فرودستان و زحمت‌کشان نزدیک‌تر شود.

در انتها ذکر دو نکته‌ی اساسی ضروری به‌نظر می‌رسد:

نخست آن‌که اگر تلاش‌های ابتدایی صورت گرفته برای بیان مطالبات معترضان در قالبی غیر از ائتلاف نیروهای راست باشد، موجب خرسندی است، اما «حداقلی بودن» و شکل اخذ امضاگیری و هویت‌های نهفته در برخی امضاها که در پیوند مستقیم با محتوای منشور نیز است، نتایج منفی‌‌ای با خود به همراه دارد که ما به شکل خلاصه تلاش کردیم برخی از آن‌ها را برشماریم.

دوم آن‌که نکات انتقادی مطرح‌شده از سوی جریان‌ها و محافل مختلف سیاسی چپ در رابطه با منشور، در راستای تقویت ائتلاف‌های واقعی، و نه مجازی که صرفاً در سطح مطرح شدن در رسانه باقی بماند، به کار خواهد آمد و می‌تواند میزان اثرگذاری واقعی منشورهای احتمالی بعدی را افزایش دهد.

نهایتاً آن‌چه مهم است، اثرگذاری بر میدان تغییر واقعی سیاست است، میدان تغییری که گروه‌های تحت ستم و توده‌ی حاضر در خیابان بانیان اصلی آن هستند. بدون الزامات چنین سطحی از اثرگذاری، منشورهایی با بهترین و رادیکال‌ترین بندها نیز گره‌ای از کار معترضان حقیقی باز نخواهند کرد، چه رسد به تغییر در شرایط کنونی در راستای شعارِ زن، زندگی، آزادی!

 

 

لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-3qg

«برای زن»/ من وجود دارم، بنابراین رهبری می‌کنم

برداشتی از پدیدارشناسی ذهن هگل

 

نسخه‌ی چاپی (پی دی اف)

 

نوشته‌های دریافتی/دیدگاه‌ها

 

نوشته‌ی: داریوش راد

 

مقدمه

در ذهن و جان و احساسات زنان جامعه‌ی ایران چه می‌گذشت هنگامی که گفتمان «زن، زندگی، آزادی» در گوشه و کنار جامعه فراگیر شد و فریاد «برای زن» و « برای زندگی» و « برای آزادی» امیال و رویاهای آن‌ها را به یک‌دیگر متصل کرد؟

سپیده رشنو کنش‌گر حقوق زنان و فعال مدنی می‌نویسد: «آدمی که می‌جنگد، می‌ترسد. سکوت، دیدن حقارتِ هر روزه‌اش، از دست رفتن آزادی و کرامتش، او را بیش از هر چیز دیگری می‌ترساند. آدمی که می‌جنگد، به پیروزی فکر می‌کند. می‌داند که حرفش، رفتارش، زخمی شدنش، اسیر شدن و حتی مرگش، خودِ پیروزی است. آدمی که می‌جنگد دست از زندگی برنمی‌دارد. نمی‌شود برای زندگی جنگید و دست از زندگی برداشت. آدمی که می‌جنگد، مقاومت می‌کند. گاهی سنگر گرفتن مهم‌تر از سینه سپر کردن است. آدمی که می‌جنگد کودکِ دیروز است. می‌داند اگر خود، طعم آزادی را نچشد، کودکانِ امروز خواهند چشید. آدمی که می‌جنگد می‌داند انقلاب‌ها به طول می‌انجامند، اما شکست نمی‌خورند.»[1]

شورشی واقع‌گرا با عاملیت فردی و اجتماعی برای یافتن راه‌حلی رادیکال در مسیر تحقق تجربه‌ی «میل به رسمیت‌ شناخته ‌شدن» به‌مثابه هماهنگ‌کننده‌ی رشد آگاهی و آزادی فردی با رشد آگاهی و آزادی همگانی، همگام با برابری جنسیتی در کلیه‌ی عرصه‌های کار و زندگی، در مبارزه علیه رویکرد الگوی معنای زنانگی نهادهای حاکمیت استبداد دینی-نظامی به‌مثابه گفتمان هماهنگ‌کننده‌ی تداوم بندگی داوطلبانه‌ی زنان و چیرگی قدرت مردسالارانه روحانیت و اشراف و تجار و زمین‌داران بزرگ از طریق اعمال محدودیت‌های ایدئولوژیک-دینی و خشونت پلیسی و نهایتاً سکوت قبرستانی بر جامعه، پیش‌فرض این نوشته است. این واقعیت که زمان و فضا برای زنان ایران در «انسان معمولی» بودن یا به‌قول کارل مارکس «از خود بیگانگی» سرریز شده، و نوسانات خودتخریبی پیش‌رونده در اشکال مختلف نهادهای سنتی مانند خانواده‌ی پدرسالار، نظم اجتماعی مردسالار، دستگاه سیاست و قضاوت و قانون‌گذار استبدادی زن ستیز، و مراکز ترویج اخلاق دینی-پلیسی رو به افزایش رفته، همگی نشان‌دهنده یا تبلور پیش‌شرط‌های اجتماعی-سیاسی لازم و ضروری برای گذار از آخرین بازماندگان استبداد کهن ایرانی-اسلامی است.

میل به رسمیت‌ شناخته ‌شدنْ مفهومی کلیدی در فلسفه‌ی پدیدار‌شناسی ذهن هگل است. پیش از پرداختن به این مفهوم باید توجه داشت که تبیین «میل به رسمیت‌ شناخته ‌شدن» در فلسفه‌ی هگلْ درکِ معمول روزمره برای به‌کارگیری این مفهوم نیست. در این مفهوم میل به رسمیت‌ شناخته ‌شدن به تمایل انسان برای «میل به تحسین» اشاره ندارد، برای میل به شکوه و فخرفروشی نیست، برای میل به درخشش در نگاه دیگران نیست. این مفهوم هگلی از میل به رسمیت‌ شناخته ‌شدن اساساً به معنی سازوکار اثر یا تاثیرات متقابل آگاهی است. چرا که سوژه‌ی آگاهی موردنظر هگل در پدیدارشناسی ذهن دقیقاً همان سوژه‌ی سازنده‌ی مفهوم آگاهی است که در آن فرآیند روبه‌رشد آگاهی در قطار تجربه توصیف و توضیح داده می‌شود. در اندیشه‌ی هگل انسان پیش از هر چیز دیگری در ارتباط با جهان اطراف و در ارتباط با دیگر آگاهی‌ها و در ارتباط با خود آگاهی دارد. فرآیند آگاهی انسان فرایندی است که در آن انسان می‌فهمد که با جهان اطراف یکی است. این درک آگاهانه از یگانگی بنیادی یا همان یکی ‌بودن با جهان اطراف منجر به پیمودن مسیری برای انسان خواهد شد که در آن موانع و بیراهه‌های بسیاری از پیش گذاشته شده است. هستی انسان در فلسفه‌ی هگل خود را در تجربه‌ی آگاهی تبیین می‌کند و فلسفه چیز دیگری به جز علم تجربی آگاهی نیست.[2]

این نوشته تلاش خواهد کرد تا با برداشتی از پدیدارشناسی ذهن هگل تصویری از چگونگی شکل‌گیری برآمد «میل به رسمیت‌ شناخته ‌شدن» در ذهن و تجربه‌ی عموم زنان شهرهای کوچک و بزرگ ایران را نشان دهد، میلی که به‌مثابه ذهنیت انسان آزاد، متاثر از نوعی باور تجربی-عملی به هویت یا جنسیت زنانه، داشتن وجود فردی و اجتماعی زنانه، رشد آگاهی برای تعیین سرنوشت زنانه، توانایی خواستن و انتخاب، توانایی برای نه یا آری گفتنْ همگی در تضاد و رودررویی با ساختارها و ایدئولوژی زن ستیز نظام استبداد دینی-نظامی و جامعه‌ی مردسالار ایرانی-اسلامی در تحولات چهار دهه‌ی اخیر متحقق شده است.

همان‌طورکه می‌دانیم گفتمان زن، زندگی، آزادی نخست از سوی زنان آزادی‌خواه ملیّت کرد در کردستان و سپس در بقیه‌ی شهرهای کوچک و بزرگ ایران و جهان شنیده شد. این گفتمان نه تنها به‌درستی نشان‌دهنده‌ی خواست زنان و مردان کردستان برای به رسمیت‌ شناخته‌ شدن حق تعیین سرنوشت ملیّت کرد بلکه هم‌چنین به‌مثابه میل به رسمیت‌ شناخته ‌شدن به‌مثابه جنسیت زن و همبستگی با زنان تحت ‌ستم در دیگر مناطق ایران بود؛ و مهم‌تر این‌که این گفتمان خود متاثر از مبارزات آزادی‌بخش زنان مبارز ملیّت کرد سوریه و ترکیه و مبارزه‌ی مسلحانه‌ی زنان کوبانی علیه چیرگی و برده‌داری جنسیتی مردان مسلمان ترک و عرب و ایرانی بوده است. کلیه‌ی شواهد میدانی نشان می‌دهد که این برآمدِ شکل‌گیری اراده یا میل به رسمیت‌ شناخته ‌شدن محصول یک فرآیند تجربه- مبارزه- آگاهی زنانه در نفی چیرگی مردسالارانه و ایدئولوژی دینی زن ستیز ایرانی‌ـ‌اسلامی بوده است؛ فرآیندی که در بخش مردان جامعه به‌خصوص بخش جامعه‌ی کارگری بسیار کم‌رنگ‌تر بوده است؛ این کم‌رنگی به این دلیل نیست که این بخش از کارگران معضلات زندگی مشابه زیر سلطه‌ی نظام استبداد دینی در چهل سال گذشته را تجربه نکرده‌اند، بلکه در واقع به دلیل وضعیت از خود بیگانگی اسف‌بار اجتماعی است که آن‌ها را به فرآیند انطباقی و جذب در آداب و رسوم و اخلاقیات کارخانه‌ای نظام سرمایه‌داری مالیـ تجاری ایرانی-اسلامی سوق داده است. مردان جامعه‌ی کارگری درواقع به جز چند تلاش ناموفق برای به رسمیت شناخته‌ شدن به‌مثابه طبقه‌ای اجتماعی، یعنی «طبقه‌ی کارگر»، تاکنون نتوانسته‌اند قدم موثر دیگری برای رهایی خود از چنگال نظام استبداد دینی‌ـ‌‌نظامی حاکم بردارند.

کارل مارکس معتقد بود کارخانه کارگران را آبدیده و سازمان‌دهی و به حرکت در خواهد آورد، و این‌چنین آگاهی طبقاتی را در آن‌ها به وجود خواهد آورد، و آن‌ها را به سوی حل تضاد کارمزدی و سرمایه هدایت خواهد کرد. همان‌گونه که می‌دانیم کارخانه، که عموماً محیطی مردانه است، هرگز چنین پتانسیل انقلابی را در کارگران به وجود نیاورد، بلکه همانند دیگر سازمان‌های اجتماعی کار و زندگی، در واقع در خدمت تبدیل کارگران به «انسان معمولی» اتمیزه شده درآمد تا آن‌ها را ربات‌گونه جذب آداب و رسوم و اخلاقیات کار، جذب زندگی روزمره‌ی کارخانه‌ای، جذب شکل‌های سلسله‌مراتبی سازمان اجتماعی کار، و نهایتاً همراهی با مدیریت پیمانکار حکومتی تبدیل کند. بدون گرفتن ایراد به نظریه‌ی پدیدارشناسی کارل مارکس، در این‌جا تاکید بر دقت نظریه‌ی از خود بیگانگی اوست، یعنی وضعیت سرخوردگی و زندگی واقعی جامعه‌ی کارگری که گستردگی و عمق و ابعاد و نتایج فاجعه‌بار آن حتی برای بسیاری از فعالان جنبش کارگری یا مددکاران اجتماعی چپ تاکنون قابل‌تصور نبوده است. بنابراین، رابطه‌ی بین کارخانه و کارگر نتوانست در خدمت ایجاد یک فرآیند تجربه- مبارزه- آگاهی و سازمان‌دهی برای پایان دادن به چیرگی نظم اجتماعی موجود قرار گیرد، بلکه تنها موجب انطباق اکثریت کارگران با نظام پیمان‌کاری کارخانه‌ای و روش سلسله‌مراتبی مدیریتی حراستی شد.

در سال‌های اخیر چشم‌اندازی متفاوت از سوی جنبش پیشرو آزادی‌خواهی زنان و جوانان، به‌خصوص زنان فمینیست رادیکال، در مناطق شهری و نیمه‌صنعتی درمقابل بخش‌هایی از جامعه‌ی کارگری گشوده شده است. این چشم‌انداز فمینیستیْ رهایی از مناسبات کارمزدی را نه فقط با مبارزه بین طبقات برمبنای استثمار اقتصادی و نه فقط حل تضاد بین طبقات، بلکه بسیار عمیق‌تر به نحو تاریخی با الغای نظام سلسله‌مراتبی و سلطه‌ی مردسالارانه، یعنی سلطه و سلسله‌مراتب در محیط کار و کارخانه، در مدارس و دانشگاه، در روابط جنسیتی، در رابطه با ملیت‌های ستم‌دیده، در رابطه با نژاد و زبان و رنگ پوست، در مناسبات کارخانه‌ای، در مناسبات مردان در خانواده‌ی پدرسالار و نهایتاً در جدایی طبقات برمبنای استثمار اقتصادی ترسیم کرده است. به بیانی دیگر، آن چیرگی که حتی هیچ ماهیت اقتصادی ندارد، مانند سلطه و چیرگی مردان بر زنان در رابطه‌ای که زنان در شکل اقتصادی استثمار نمی‌شوند، سلطه و چیرگی مردانه‌ی بوروکرات‌ها و تکنوکرات‌ها و روحانیت و اشراف بر انسان معمولی، سلطه و چیرگی مردانه بر طبیعت و حیوانات و دیگر گونه‌ها؛ و نهایتاً دنباله‌روی از ایدئولوژی‌های استبداد دینی و استبداد سلطنتی و استبداد استالینیستی که در گذشته فریب آن‌ها را خورده بودند.

در دو نوشته‌ی جداگانه و فرصت دیگر به دو مفهوم «برای زندگی» و «برای آزادی» که آن‌ها نیز در تقابل با معنای زندگی کالایی‌شده و جبرگرایی دینی-ایدئولوژیک حاکمیت استبدادی شکل گرفته‌اند و در فرآیند انقلابی ماه‌های اخیر به‌مثابه بخشی از گفتمان زن، زندگی، آزادی پذیرفته شده‌اند پرداخته خواهد شد.

انقلاب زنانه!

این انقلاب زنانه که اخیراً از آن بسیار صحبت می‌شود چیست، و بین آگاهی زنانه و میل برای به رسمیت شناخته ‌شدن چه ارتباطی وجود دارد؟ در فلسفه‌ی پدیدارشناسی ذهن هگل میل به رسمیت شناخته‌ شدن مرحله‌ای است در تکامل آگاهی انسان که در این نوشته به مورد به‌خصوص آن یعنی زنان خواهیم پرداخت. چنان‌که در مقدمه‌ی این مقاله گفته شد، میل به رسمیت شناخته ‌شدن در فلسفه‌ی هگل همانا تقلیل آن به میل به تحسین ‌شدن نیست. معمولاً وقتی از میل انسان برای به رسمیت شناخته‌ شدن صحبت می‌شود، با این اشتباه همراه است که این به رسمیت شناخته‌ شدن ضرورتاً همراه با نشانه‌ها یا بیان کیفیتی یا واجد نکات مثبتی است، مانند وقتی که به رسمیت شناخته‌ شدن بر مبنای مهارت یا شایستگی یا هر چیز مثبت یا واجد ارزش دیگری تلقی می‌شود و بنا به آن برای مثال زنان را به آن دلایل متفاوت یا مجزا از دیگرانی که آن ویژگی‌ها را ندارند و عموماً دارای ارزش‌های کم‌رنگ‌تر یا توانایی‌های میرا هستند درک می‌کنند. این همان به‌ رسمیت شناختن در کاربرد روزمره‌ی آن است. مثلاً، ترانه علیدوستی از آن هنگام به رسمیت شناخته می‌شود که جذابیت یا هیجانی را با بازی بی‌نظیرش در آثار سینمایی خود برمی‌انگیزاند. مثال دیگر، مریم میرزایی از آن هنگام به رسمیت شناخته می‌شود که به موازات پیشرفت بشریت یک نظریه‌ی ریاضی را کشف و توصیف می‌کند. این همان به رسمیت شناخته‌ شدن برای اعضای جامعه در شکل معمول آن است، لیکن در پدیدارشناسی ذهن هگل به‌ رسمیت شناخته ‌شدن به تحسین شدن در هر جنبه و صورت، یا برای نمایش ‌دادن و فروخته ‌شدن و یا گرامی‌داشتن تقلیل پیدا نمی‌کند، بلکه به رسمیت شناخته‌ شدن همانا عمل وجود ‌داشتن در نگاه دیگران و در تداوم و امتداد آن در نگاه خود ترانه علیدوستی هنرمند یا مریم میرزایی دانشمند است.[3]

از دختر خیابان انقلاب تا امروز، آن‌گونه که در ماه‌های گذشته مشاهده کرده‌ایم، میل به رسمیت شناخته‌ شدن زنان در مبارزات خیابانی و فعالیت‌های چشم‌گیر محلی و کشوری و بی‌نظیر بین‌المللی نه تنها برای مورد احترام و تحسین و تائید قرار گرفتن است بلکه میلی برای به رسمیت شناخته‌ شدن زن به‌مثابه وجود داشتن هویت واقعی در خود یا برای خود زنانه است. لیکن باید دید این به رسمیت شناخته‌ شدن به‌مثابه وجود داشتن یک هویت در خود یا برای خود به چه معناست. این میل به سادگی همان میل به رسمیت شناخته‌ شدن به‌مثابه انسانی آگاه است. این به ‌رسمیت شناخته ‌شدن به‌مثابه انسانی آگاه دقیقا به معنای توانایی تعیین سرنوشت خود و برای خود است. یا ساده تر گفته باشیم توانایی خواستن و انتخاب است. توانایی برای نه یا آری گفتن آزادنه است.

برای درک بهتر و دقیق‌تر این میل تصور کنید در یک روز تابستانی با یکی از نزدیکان خود تصمیم می‌گیرید برای قدم زدن به بیرون از خانه بروید. هنگامی که در خیابان قدم می‌زنید مشاهده می‌کنید که در یک سمت شما یک پارک و در سمت دیگر یک مجموعه‌ی تفریحی است. ناگهان بدون مشورت با شما، یا بدون خواستن نظر شماْ شخص دیگر به شما می‌گوید به مجموعه‌ی تفریحی برویم. حال مشکل این است که شما به‌هیچ‌وجه تمایل به رفتن به مجموعه‌ی تفریحی ندارید بنابراین شما به شخص دیگر خواهید گفت من ترجیح می‌دهم که به پارک بروم. تصور کنید که شخص دیگر اصرار کند و به شما بگوید این مجموعه‌ی تفریحی بسیار زیبا و جالب است و شما از بودن در آن‌جا لذت خواهید برد. در این لحظه چه احساسی به شما دست می‌دهد؟ احساسی که خواهید داشت این خواهد بود که خواسته‌ی شما در این مباحث غایب است. این احساس را نخواهید داشت که دیگری پیشنهادی را به شما می‌دهد بلکه احساس شما این است که دیگری خواسته‌ای را بر شما اعمال می‌کند. بنابراین مشاهده می‌کنیم که این دو احساس بسیار متفاوت از یک‌دیگرند، چرا که پیشنهاد دادن چیزی به معنای باز گذاشتن در برای رد آن خواسته و باز گذاشتن در برای بدیل است. به بیانی دیگر، در این پیشنهاد به رسمیت شناختن خواسته‌ی شما وجود دارد، درحالی‌که در اعمال نظر با خواسته شما مشورت نمی‌شود و به رسمیت نیز شناخته نمی‌شود. با نادیده گرفتن وجود داشتن خواسته شما، شخص دیگر شما را یک انسان آزاد محسوب نمی‌کند. شخص دیگر شما را به‌مثابه یک آگاهی مستقل نگاه نمی‌کند. این مثال همان تجربه‌ای است که هگل آن را نفی آگاهی شما می‌نامد و در چارچوب این نوشته آن را به‌مثابه نفی آگاهی زنان از سوی حاکمیت نظام استبداد دینی و جامعه‌ی مردسالار و خانواده‌ی پدرسالار پیش‌فرض شده است.

اجبار چیزی به زنان از سوی یک آگاهی دیگر و سلب توانایی تعیین سرنوشت اوْ به این معناست که زنان به‌مثابه یک آگاهی به رسمیت شناخته نشده است. این زن در این نگاه تبدیل به یک چیز ساده می‌شود، یعنی چیزی که می‌توان آن را از او به‌سادگی گرفت. این عقیده را در اخلاقیات امانوئل کانت نیز می‌توان یافت که بین سلطه بر فرد و سلطه بر چیز تفاوت می‌گذارد. نکته‌ای که کانت می‌گوید این است که انسان دارای کرامت است یعنی ارزشی که بدون قید و شرط است و دیگران نمی‌توانند آن را به‌مثابه یک چیز ساده در نظر بگیرند، یعنی انسان ابزاری برای تحقق ارضای خواسته‌های دیگران نیست. برای امانوئل کانت ارزش انسان در کرامت او نهفته است یعنی در توانایی او برای تعیین سرنوشت، همان تعیین سرنوشتی که در اگزیستانسیالیسم ژان پل سارتر آن را توانایی خلق یک پروژه می‌نامند. انسان‌ها حامل پروژه و اراده هستند، و اگر اراده‌ی فرد نفی شود همان نفی انسانیت اوست، و این همان نفی کرامت است که او را از سلطه بر چیزهای بدون کرامت مجزا می‌کند. چیز کرامت ندارد بلکه دارای ارزش است، و به این دلیل یک چیز دارای قیمت است که اگر بهای آن قیمت را بپردازیم می‌توانیم آن چیز را آزادانه بدست آوریم. آن چیز تبدیل به ملک ما می‌شود، لیکن یک آگاهی یا به بیان دیگر یک زن هرگز نمی‌تواند ملک دیگری شود چرا که او یک آگاهی است.

زن یعنی آگاهی هرگز نمی‌تواند چیز یا کالا برای دیگری باشد. این عقیده دقیقاً ریشه در همان اندیشه‌ی تاریخی سلسله‌مراتب بین بدن و ذهن در پدیدارشناسی ذهن هگل است، یعنی نظریه‌ای که می‌گوید اگر حتی بدن زنان با حجاب محدود یا پوشیده شود، محدود یا پوشاندن ذهن زنان و درنتیجه پوشاندن آگاهی آن‌ها امکان پذیر نیست. حکومت استبداد دینی می‌تواند ناعادلانه زنان را مجبور کند تا حجاب اجباری که خواست آن‌ها نیست داشته باشند اما نمی‌تواند آن‌ها را مجبور کند به حجاب و آپارتاید جنسیتی باور کنند یا حتی بیاندیشند. ذهن مکان آزادی است و شیئی مکان محدود شدن است. بنابراین وقتی نظام استبداد دینی توانایی تعیین سرنوشت زنان و آگاهی آن‌ها را به ‌رسمیت نمی‌شناسد به این معناست که «الگوی سوم زن» در حکومت استبداد دینی فرآیندی را برای زنان به‌وجود می‌آورد که می‌توان آن را به قول مینو مرتاضی لنگرودی، فعال حوزه‌ی زنان، فرآیند چیز شدن و کالایی‌ شدن زنان بنامیم. کالایی ‌شدن دقیقاً به معنی چیز یا شیئی ‌شدن زنان است. کالایی ‌شدن هنگامی است که حکومت استبداد دینی به این باور است که زن یک شیئی یا ابژه یا وسیله‌ی ساده است. وقتی امانوئل کانت می‌گوید یک انسان هرگز نمی‌تواند به‌مثابه یک وسیله ساده انگاشته شود بلکه یک نهایت در خود است، او نیز مانند مینو مرتاضی لنگرودی می‌خواهد توانایی تمایل انسانی زنان برای تعیین سرنوشت را متذکر شود و همچنین دیگران را از قرار دادن آن به‌مثابه یک چیز یا یک کالا یا ملک خود برحذر کند.

در نظر گرفتن یک آگاهی، در این‌جا زنان، به‌مثابه یک ملک در واقع برداشتن یا زودودن انسانیت از یک هستی انسانی است. همان‌طور که مشاهده می‌شود، به‌سادگی هر شخصی می‌تواند به دام کالایی ‌شدن یا کالایی ‌کردن زنان بیفتد، همان چیزی که همیشه اکثر مردان در تاریخ بشری انجام داده‌اند. وقتی به زن گفته می‌شود که او باید این یا آن کار را انجام دهد مردان این را پیش‌فرض می‌گیرند که زنان برای دانستن آن چیزی باید انجام دهند نیازمند به مردان هستند. بنابراین پیش فرض مردان ‌چنین است که به این یا آن صورت دارای حق مالکیت بر آگاهی یا همان اندیشه و بدن زنان دارند. اگر به زنان بگویید که آن‌چه می‌اندیشند اشتباه می‌کنند یا آنگونه که عمل یا عکس‌العمل نشان می‌دهند اشتباه است، این پیش‌فرض در این سخن وجود دارد که مردان می‌توانند کنترل‌کننده‌های آگاهی زنان را به دست بگیرند. این همان نفی میل آزاد و توانایی تعیین سرنوشت و هم‌چنین نفی آگاهی زنان یا زنانه است. شاید این گونه برداشت بیش از اندازه افراطی به نظر آید، اما بسیاری بر این باورند که امروزه نفی توانایی تعیین سرنوشت زنان به عملکرد معمولِ نظام استبداد دینی و جامعه‌ی مردسالار ایران، و حتی نفی آگاهی همه‌ی شهروندان به رابطه‌ی معمول بین امور فردی و اجتماعی در جامعه بدل شده است؛ چرا که در چهار دهه‌ی گذشته وضعیتی وجود داشته که در آن اِعمالِ خواست حکومتی مردسالار بر آگاهی دیگران و از جمله زنان موضوعی کاملا مشروع و حتی دینی-الهی بوده است.

شکل‌های دیگر این اعمال رابطه‌ی ستمگرانه را می‌توان در نهاد‌های مختلف جامعه مانند خانواده‌ی پدرسالار که در آن پدر یا مردان خانواده خواست خود را بر زنان و فرزندان اعمال می‌کنند یافت؛ یا در محیط‌های آموزشی استبدادی مانند مدارس و دانشگاه‌ها که معلمان و مسئولان و حراست خواست حکومتی و ظاهراً دین‌مدارانه‌ی خود را بر زنان دانش‌آموز و دانشجو و دیگران تحمیل می‌کنند؛ یا مدیران و مسئولان و حراست در کارخانه‌ها که حتی دستمزد برابر در مقابل استثمار برابر زنان با مردان را پرداخت نمی‌کنند؛ یا در پست‌ها و مناصب بالای حکومتی که هیچ زنی امکان به‌دست آوردن آن‌ها را با توجیه رجال سیاسی نبودن ندارند؛ یا استادیوم‌های ورزشی که هیچ زنی اجازه‌ی ورود برای تماشای مسابقات و شاید تهییج‌ جنسی‌شدن ندارند، می‌توان مشاهده کرد. همان‌گونه که در این مثال‌ها می‌بینیم در واقع یک رابطه‌ی از پیش که متکی بر تبعیت و فرمان‌برداری و سلسله‌مراتب در همه‌ی بخش‌های جامعه‌ی استبدادی است وجود دارد؛ به بیان دیگر، زنان در این رابطه باید بپذیرند که خواست آنان در مقابل خواست مردان نظام استبداد دینی زن‌ستیز و جامعه‌ی مردسالار باید خاموش شود، و این‌چنین زنان با پذیرش خواست مردان دهان برای خواست خویش باز نکنند، و نهایتاً آن‌چه را که مردان نظام استبداد دینی و جامعه مردسالار می‌خواهند انجام دهند.

نفی آگاهی و وجود دیگری همیشه نتیجه‌ی یک رابطه‌ی سلسله‌مراتبی است. نفی آگاهی و وجود دیگری همیشه نتیجه‌ی یک رابطه‌ی عمودی است. لیکن هیچ آگاهی در یک رابطه‌ی افقی، یا ساده‌تر گفته باشیم در یک رابطه‌ی برابر یا دموکراتیک شورایی، انگیزه‌ی تملک بر آگاهی دیگر ندارد. در یک رابطه‌ی برابر هیچ خواستی بر خواست دیگری برتری ندارد. بنابراین، در یک رابطه‌ی افقیْ نفی آگاهی زن نمی‌تواند پذیرفته شود. یک آگاهی هرگز خود را زیر بار پذیرش آگاهی دیگر قرار نمی‌دهد، مگر این‌که بپذیرد آن دیگری بالاتر از خود او است. به همین دلیل است که در جوامع استبدادی زنان هر آن‌چه را که از آنان خواسته می‌شود باید بپذیرند چرا که در عمق وجود خود باید باور کنند که دیگری که همان مردان هستند در رابطه با آن‌ها بالاتراند، و باید باور کنند که آگاهی آن‌ها امکان برابری با دیگری را که همان مردان هستند ندارد. لیکن در یک پارادایم روابط افقی مانند دموکراسی شورایی هیچ آگاهی بر دیگر آگاهی‌ها ارجحیت ندارد. آگاهی در یک رابطه‌ی اجتماعی ‌شده مانند رابطه‌ی دوستی یا هم‌زیستی و هم‌کاری آزاد تعاونی نمی‌تواند به خودِ هویت غالب یا چیره یا پیروزشده بر دیگر آگاهی‌ها بدهد. بنابراین، در این‌جا با تنظیم این چارچوب است که به مقوله‌ی میل به رسمیت شناخته‌ شدن زنان می‌رسیم.

در فلسفه‌ی پدیدارشناسی ذهن هگلْ واکنش یک آگاهی معمول به احساس چیرگی از سوی یک آگاهی دیگر، که آن ‌را آگاهی بالاتری نمی‌داند، تمایل و تأکیدی است متضاد: میل به رسمیت شناخته‌ شدن به‌مثابه یک آگاهی آزاد. میل به رسمیت شناخته‌ شدن آن‌چنان‌که در بالا گفته شد میل به تحسین ‌شدن نیست، بلکه به‌سادگی میل به رسمیت شناخته‌ شدن به‌مثابه اراده‌ای آزاد است و نه به‌مثابه یک وسیله که بتوانیم آن را برای خود، یا دیگری با اجبار به‌دست آوریم یا بخریم و داشته باشیم. آن‌چه را که درباره‌ی استقلال آگاهی گفته شد، باید با تفاوت ظریفی در نظر داشت و آن این است که آگاهی، به‌رغم همه‌ی آنچه گفته شد، در مواردی آگاهی مستقل نیست. در بالا به آگاهی در زنان علاقه‌مند به ورزش و هنر و غیره که توسط نظام استبداد دینی در یک رابطه‌ی هرمی به تبعیت مجبور می‌شوند اشاره شد، اما حتی در روابط افقی نیز ممکن است یک آگاهی خود را تحت تبعیت یک آگاهی دیگر قرار دهد. در این‌جا وقتی صحبت از تبعیت می‌شود، آن را نباید به معنی خدمت ‌کردن یا وسیله شدن دانست، بلکه ترجیحاً آن را باید در معنی تابع تاثیر‌پذیر موقتی فهمید. این رابطه به این معناست که برای مثال یک شخص از دیگری که دارای تجربه و دانش در زمینه‌ی خاصی است که خود او آن را ندارد مشورت بخواهد، یا اعتماد خاصی نسبت به دیگر آگاهی داشته باشد، چنان‌که هر چیزی که به او می‌گوید به‌مثابه داده‌ای ارزش‌مند درنظر می‌گیرد، به این دلیل که آن آگاهی پیش‌تر صداقت و کارآمدی خود را ثابت کرده است؛ در این صورت شخص داوطلبانه می‌تواند خود را در رابطه‌ای پایین‌تر با آن آگاهی بالاتر قرار دهد و آن را به‌راحتی بپذیرد. تصور کنید شخصی در یک پناهگاه پرندگان وحشی کارآموز باشد و بخواهد فعالیت داوطلبانه‌ای را انجام دهد که برای انجام آن کار تجربه و دانش لازم را ندارد. شخص داوطلب از افراد دیگری که دارای تجربه و دانش لازم هستند خواهد خواست که به او توصیه‌هایی برای انجام بهتر کار بدهند تا بتواند با کارآمدی بیش‌تری آن کار را انجام دهد. در این‌ صورت آگاهی آن شخص خود را تحت تبعبت و حتی فرمان‌برداری یک آگاهی باتجربه در آن خصوص قرار می‌دهد، و این به معنی پبروی مستبدانه یا اطاعت کورکورانه از آگاهی دیگری نیست بلکه به معنی به ‌دست آوردن مشاوره‌ای است که برای او هم کاربردی و هم سودآور است. از این مرحله شخص می‌پذیرد که به او بیاموزند و در این فرآیند آموختن شخص خود را به فردی غیر‌فعال یا بی‌اعتنا درنظر نمی‌گیرد بلکه خود را آموزنده‌ای می‌داند که وارث شناخت یک آگاهی قبلاً یاد گرفته شده است. این‌چنین شخص خواهد پذیرفت که آن چیزی را که پیش‌تر می‌اندیشیده دور اندازد، چرا که او در این لحظه می‌داند که دانسته‌های او با آن آگاهی که از آگاهی دیگر مشاوره خواسته است هم‌تراز نیست.

این روندی است که می‌توانیم آن‌ را پذیرش یا حتی تسلیم داوطلبانه بنامیم. مانند دانش‌آموزی که خود را زیر نظر معلم قرار می‌دهد، یا مانند نوازنده‌هایی که با ابزارهای گوناگون خود را تحت اختیار رهبر ارکستر سمفونی قرار می‌دهند تا با نت‌های متفاوت یک آهنگ را هماهنگ بنوازند. لیکن در واقعبت این تسلیم داوطلبانه یا در اختیار قرار دادن خود فقط در رابطه با فرد دیگر نیست، بلکه تسلیم به دانش و شناخت آن دیگری و غیر مستقیم شناخت بشری است. پس نباید تسلیم داوطلبانه به آگاهی پیشرفته‌تر یا بالاتر از شخص را با آگاهی دیگری که به‌سادگی میل و اراده‌ی شخص را نفی می‌کند درهم آمیخت و یکی دانست. در یک رابطه‌ی دوستی سلسله‌مراتب وجود ندارد، در رابطه‌ی معلم و شاگرد نیز سلسله‌مراتب وجود ندارد، در رابطه‌ی کودکان و والدین سلسله‌مراتب وجود ندارد. در یک رابطه شورایی سلسله‌مراتب وجود ندارد. بنابراین تفاوت بسیاری است بین یک هستی آگاه که داوطلبانه و موقتی توافق می‌کند که از یک آگاهی با تجربه‌تر و برخوردار از دانش بیش‌تر تبعیت کند، با یک آگاهی که به‌واسطه‌ی ترس از تایید نشدن یا به دلیل ترس الاهیاتی یا ترس از دست دادن شغل از یک آگاهی دیگر تبعیت می‌کند. ترس تایید نشدنْ یک آگاهی را مجبور می‌کند که خود را در تبعیت آگاهی دیگری بگذارد، و آن هنگامی است که هیچ رابطه‌ی مشروع سلسله‌مراتبی به آن مشروعیت نمی‌دهد، و این همان تفاوت بین این دو تبعیت است. انسان خود را به فرآیند نو زاده شدن مداوم عادت داده است، بنابراین، این گونه رابطه‌ی سلسله‌مراتبی بین آگاهی‌ها معمول و مشروع دانسته و پذیرفته می‌شود، اما ریشه‌ی میل به رسمیت شناخته‌ شدن در امتناع از تسلیم شدن به یک آگاهی دیگر است که به‌مثابه یک آگاهی بالاتر یا مشروع پذیرفته نشده است.

برای درک بهتر اهمیت مفهوم و این بیان میل به رسمیت شناخته شدن در فلسفه‌ی هگل، ضروری است در نظر بگیریم که هگل چندین مرحله‌ی سیر تکاملی آگاهی را شناسایی و معرفی می‌کند. اولین مرحله آگاهی را می‌توانیم آگاهی فوری یا بلاواسطه بنامیم که هم‌راستا یا منطبق با جهان بیرونی است، برای مثال آگاهی یک نوزاد که هنوز آگاهی بودن خود را به‌مثابه آگاهی نمی‌شناسد. تجربه‌ی نوزاد یک تجربه‌ی رابطه آگاه با جهان نیست، بلکه مجموعه‌ای از احساسات یا شکل‌ها و رنگ‌ها و صداها است که اگرچه درک می‌شوند اما معنای خاصی برای او ندارند. اما نوزاد با گذشت زمان کم‌کم چیزها را از یک‌دیگر جدا می‌کند و اجزاء را از یک‌دیگر در تفاوت‌هایشان درون یک چندگانگی از شی‌ء بودن‌ درک می‌کند و تشخیص می‌دهد. بنابراین هرچه آگاهی نوزاد رشد می‌کند به همان اندازه این آگاهی تیزتر می‌شود و هر چقدر این آگاهی تیزتر می‌شود اشیایی که جهان را در یک مجموعه برای او می‌سازند شروع به گرفتن استقلال خود از یک‌دیگر می‌کنند. این ادامه خواهد داشت تا جایی که جهان دیگر به‌مثابه خمیره‌ای انعطاف‌پذیر دریافت یا درک مفهومی نمی‌شود بلکه به‌مثابه مجموعه‌ای از شیء بودن مستقل دریافت یا درک مفهومی ‌می‌شود. این آگاهی مشخص یا جداشده از جهان بیرونی تداوم می‌یابد و به وضعیت عالی‌تر آگاهی که همانا آگاهی از خود است هدایت می‌شود. این آگاهی از خود زمانی است که کودک خود را به‌مثابه یک بودن در چشمان دیگران درک یا دریافت مفهومی ‌می‌کند و با جدا کردن خود از جهانی که او باور داشت در آن سردرگم است، از وجود داشتن یا بودن کامل خود آگاه می شود. این‌چنین، کودک به یک آگاهی «من بودن» دست می‌یابد.

همان‌گونه که در مدارس ابتدایی مشاهده کرده‌ایم، هنگامی که کودکان در سنین پایین مورد سوال قرار می‌گیرند اغلب از ضمیر «من» استفاده نمی‌کنند بلکه از ضمیر شخص اول جمع یعنی «ما» استفاده می‌کنند. برای مثال وقتی کلاس مورد سوال قرار میگیرد به معلم می‌گویند: «”ما“ بگیم»؛ این واکنش کاملاً قابل فهم است چراکه وقتی از آن‌ها سوال می‌شود آن‌ها ضمیر شما را می‌شنوند، مانند «کسی از ”شما“ می‌تواند به این سوال پاسخ دهد؟» پس این برای کودکان ضمیر جمع «شما» است که به او اشاره شده است. در این مرحله کودکان هنوز نمی‌توانند اتصال بین شما برای دیگران و شما برای خود را تشخیص دهند. در روان‌شناسی آگاهی از خود را از سوی دیگرْ با «وضعیت کودک در مقابل آینه» توضیح می‌دهند؛ وضعیت کودک در مقابل آینه هنگامی‌ است که کودک خود را در آینه می‌نگرد و درک می‌کند که فردی که در آینه قرار گرفته در واقع یک «من» است. به این طریق او درک می‌کند که وقتی به او «تو» گفته می‌شود او یک «من» است و وقتی درباره‌ی او صبحت می‌شود این «او» یک «من» است. به بیانی دیگر، آگاهی از خود هنگامی است که آگاهی درک می‌کند که او یک آگاهی برای دیگر آگاهی‌ها است. بنابراین از هنگامی که کودک شروع به گفتن من به دیگران می‌کند آن هنگامی است که او وارد آگاهی خود شده است که یک میل برای تاکید بر خود در او ظاهر شده است. این همان میلی است که کودک سعی دارد به جهان اطراف خود بفهماند که «من وجود دارم». کودک این میل تاکید بر وجود داشتن خود را در یک فرآیند زمان و تجربه در یک میل به رسمیت شناخته شدن اراده خود این‌چنین تغییر و ترجمه کرده و بنابراین می‌خواهد‌ی اراده خود را ابراز و حتی تحمیل کند. هیجان‌ها و سروصدای کودکان در واقع بیان تأکید اراده‌ی آن‌هاست که گاهی می‌تواند سلطه‌جویانه باشد. در این‌جا نقش آموزش دقیقا شامل هدایت ‌‌کردن این میل به تاکید بر اراده در جهتی است که به سمت توان‌مندی تخریبی سوق نیابد.

من وجود دارم

میل به رسمیت شناخته‌ شدن زنان به‌مثابه تمایلی برای دوست داشته ‌شدن یا این‌گونه تصورات از میل نیست، چرا که این میل برای تمایلات تاثیرگذار احساسی مکانیزمی کاملاً خنثی است. این میل برای متوجه‌ شدن یا متوجه ‌ساختن یا متوجه ‌کردن است، به بیانی دیگر میلی برای به رسمیت شناخته‌ شدن از سوی جهان اطراف به‌مثابه «وجود‌ داشتن زن» است. اگرچه میل به رسمیت شناخته‌ شدن هم‌چنین می‌تواند در شرایطی خاص شکل میل به دوست داشته‌ شدن را نیز بگیرد مانند نوع دوستی زنانه که می‌تواند نوعی استراتژی ناخودآگاه برای دوست داشته ‌شدن از سوی دیگران باشد. اما در میل به رسمیت شناخته‌ شدن زنان برای اطمینان دادن به خود که در نگاه دیگران او وجود دارد نیازی برای انجام کارهایی که او را دوست‌داشتنی می‌کند، وجود ندارد. نیازی به انجام کاری که برای دیگران کارآمد یا قابل استفاده یا کارکردی را داشته باشد وجود ندارد. به‌همین دلیل است که تنها در بعضی از زنان نابرابری دستمزد یا صنفی رفتاری را بوجود می‌آورد که توجه دیگران را به سمت ایجاد به رسمیت ‌شناختن سوق می‌دهد. زنانی که در خیابان خشونت‌ورزی می‌کنند، شبانه شعارنویسی می‌کنند، در مقابل نیروهای مسلح سینه سپر می‌کنند، در کوبانی اسلحه به‌دست می‌گیرند، سعی در ایجاد احساس دوستی در دیگری ندارند. آن‌ها با اعمال صلح‌آمیز یا خشونت‌بار خود به‌دنبال بیان و نمایش «من وجود دارم» هستند.

زنان می‌توانند هم با انجام کارهای عام‌المنفعه یا مبارزات مدنی یا با توانایی تخریب انقلابی بدنبال به رسمیت شناخته‌ شدن باشند. شورش و مبارزه علیه نمادها و نهادهای اجتماعی-سیاسی مردسالارانه نظام استبداد دینی می‌توانند شیوه‌های ایجاد و میل و اراده برای به رسمیت شناخته‌ شدن باشند همان‌گونه که مهربانی و سخاوت زنانه می‌توانند بیان و نمایش این میل باشند. بنابراین میل زنان برای به رسمیت شناخته‌ شدن می‌تواند شکل‌های بی‌نهایت متفاوتی به خود بگیرد، حتی اشکالی که می‌توانند کاملاً متناقض با یک‍‌دیگر باشند. میل به رسمیت شناخته‌ شدن برای زنان قبل از هر چیز دیگری یک میل متمایز کردن خود و نشان تشخیص داده ‌شدن و فرق گذاشته ‌شدن با دیگران است. درک دلیل آن نیز بسیار آسان است، چرا که خود را از دیگری متمایز نمودن برای زنان همانا به معنی توانایی خروج از هویت زن توده‌ی بی‌شکل شهر و روستا بودن، یا زن امت اسلامی ‌بودن است. برای خروج از امت اسلامی یا توده‌ی بی‌شکل شهر و روستا بودن زنان با اعمالی نمایشی یا نمادین نظیر به آتش کشیدن روسری یا عمامه‌پرانی یا برافراشتن پرچم سفید بر چوب و ایستادن بروی سکوها و رقصیدن و آوازخواندن در معابر عمومی و بریدن گیسوان خود و حضور در مبارزات خیابانی شبانه و شعارنویسی روی دیوارها و پاره‌ کردن و به آتش‌ کشیدن عکس‌ها و پوسترهای سران دینی و نظامی حکومت و دیگر مبارزات مدنی که آن‌ها را از آن هویت‌های مردانه برساخته مجزا می‌کنند، میل به رسمیت ‌شناختن خود را بیان و نمایش می‌دهند.

عمل نمایشی یا نمادین زنان، برای دیده ‌شدن و به نمایش‌ گذاردن اراده‌ی خود در مقابل چشمان دیگری است. به همین دلیل در بین زنان کنش‌گر و مبارز می‌توانیم افرادی را به راحتی تشخیص دهیم که اعمالی تحریک‌آمیز و واقعاً حرفه‌ایی علیه نظام مردسالاری انجام می‌دهند. تحریک ‌کردنْ هنر برانگیختن و هنر بیدار کردن دیگری است. مشاهدات سال‌های گذشته نشان می‌دهد که طیفی از امکانات بی‌پایان برای بیدار کردن توجه دیگران و به‌خصوص جامعه‌ی مدنی و جامعه‌ی دانشگاهی و جامعه‌ی کارگری وجود داشته است که زنان فمینیست از آن‌ها به‌خوبی بهره برده اند. این در حالی است که به همین دلیل حاکمیت زن‌ستیز و جامعه‌ی مردسالار به بسیاری از این زنان برچسب فمینیست نامتعارف یا رادیکال می‌زنند و این خود نهایتاً هوشمندانه تبدیل به ابزاری برای بازی با این کارت ناعادلانه مردسالاری برای آن‌ها شده است. وقتی این تنها کارتی است که آن‌ها می‌توانند با آن بازی کنند، در این‌صورت همه چیز مشروط به آن‌ها می‌شود که این نیز دوباره نشان از تشخیص داده‌ شدن و فرق گذاشته ‌شدن با دیگران در شرایطی مردسالارانه در جهت میل به رسمیت شناخته‌ شدن زنان است. وقتی زنان به این برچسب ناعادلانه فمینیست نامتعارف هنر تصادفی ‌بودن عمل خود را نیز اضافه می‌کنند، این‌چنین تصادفی ‌بودن عمل آن‌ها تبدیل به روشی خواهد شد که زنان دیگر نیز بتوانند به‌واسطه‌ی آن در همه‌ی جبهه‌ها پیشروی یا به عبارتی «زیاده‌روی» کنند.

زنان توانسته‌اند به‌ این شکل در همه جبهه‌هایی که هنجارهای اجتماعی و فرهنگ مردسالارانه، آن‌ها را به‌مثابه بی‌ارزش تعریف می‌کنند پیشروی یا زیاده‌روی کنند. آن‌ها توانسته‌اند در آموزش و هنر و ورزش زیرنظر سانسور دستکاری کنند یا در هنر سینما و هنر نمایشی خود خشونت‌ورزی مردانه را به‌خوبی نشان دهند، و اهمیت آن همانا پیشروی یا زیاده‌روی برای مجزاکردن خود برای به رسمیت شناخته‌ شدن است. به یاد بیاوریم که تولید زنانه برای به رسمیت شناخته‌ شدن به معنی به‌وجودآوردن چیزی برای دوست داشته ‌شدن نیست بلکه تولیدی است برای اذعان تایید ‌شدن زنانه. این میل به تائید شدن همیشه همراه با حس اطمینان در زنان که به بیان و نمایش در می‌آید، حسی که مربوط به نپذیرفته ‌شدن است. همه‌ی شواهد نشان می‌دهد زنانی که در جامعه یا خانواده میل به رسمیت شناخته‌ شدن آن‌ها پذیرفته نمی‌شود، به‌طور طبیعی گرایش بیش‌تری برای خواست ایجاد فضایی برای به رسمیت شناخته‌ شدن خود دارند؛ چیزی مشابه مقوله غرامت که برای آن‌ها به معنی پرکردن و ناپدید شدن نگرانی‌های گذشته‌ی خود به‌واسطه‌ی ایجاد خرسندی در فضای حال است. اکثریت زنان ایران به‌واسطه‌ی رفتار کلیشه‌ای زنانه یا اعمال نمایشی یا محاوره‌ای نظیر به‌اصطلاح «یکی به دو کردن» و هم‌زمان مذاکره‌ی عقلانی و غیره به‌دنبال جلب‌توجه همه‌ی آن افراد یا گروه‌های ملی و محلی یا افکار عمومی بین‌المللی در بخش‌های دولتی و جامعه‌ی مدنی هستند که در گذشته نتوانسته بودند توجه آن‌ها را جلب کنند و از حمایت آن‌ها بهره بگیرند. این حرکت کاملاً طبیعی است، به این دلیل که اگر این‌جا با برداشتی از پدیدارشناسی ذهن هگل حرکت کنیم، به رسمیت شناخته‌ شدن به‌مثابه اهرمی برای آگاهی در خود است. چرا که آن‌ها بدون به رسمیت شناخته‌ شدن نمی‌توانند از مرحله‌ی بلاواسطه یا فوری آگاهی عبور کنند، و بدون خروج از ابژه‌شدن خود، نمی‌توانند آگاهی خود را در کلام و عمل بیرونی بیان کنند و به نمایش بگذارند.

بنابراین، به رسمیت شناخته‌ شدن در این‌جا همانا به‌وجود آوردن ابزار و امکاناتی برای وجودداشتن است. زنان هرگونه امکاناتی را که برای وجود داشتن در نگاه دیگران بخواهند به‌کار ببرند درهرحال تفاوتی نخواهد داشت، چرا که مساله‌ی مهم وجودداشتن در نگاه دیگران است. کنش‌گرهای مدنی و مبارزات خیابانی یا فعالیت‌های عام‌المنفعه در اطراف خود یک وسیله برای به رسمیت شناخته‌ شدن است. شورش خیابانی یا مبارزه‌ی حقوقی علیه دستگاه اداری یا اجرایی یا قضایی و انتظامی حاکمیت نیز هم‌چنین یک وسیله برای به رسمیت شناخته‌ شدن است. در رابطه با ابزاری که زنان برای این روند تاکنون به‌کار برده‌اند، سلسله‌مراتب ارزشی وجود نداشته بلکه تنها نتایج آن‌ها اهمیت داشته است. ورود به عرصه و فضای اجتماعی چه در کارخانه یا دانشگاه، یا امور قضایی و حقوقی و دیگر موارد کار و زندگی اجتماعی همگی شیوه‌ای برای به رسمیت شناخته‌ شدن بوده است. در این‌جا نباید سخت‌گیری کرد و گفت فعالیت‌های مدنی و تبلیغاتی یا حقوق بشری در مقایسه با شورش و مبارزه‌ی خیابانی کاربرد یا کارکرد با‌اهمیتی ندارند، چرا که از همان نخستین لحظه که زنان عملی برای جلب‌توجه در مناسبات کار و زندگی اجتماعی می‌کنند، در فرآیند میل به رسمیت شناخته‌ شدن قرار گرفته‌اند. توجه داشته باشیم این گونه جلب توجه‌ها تنها به‌واسطه‌ی نمایش نمادین بدن، در معابر عمومی یا تظاهرات خیابانی، یا فکر و اندیشه در نگاه اجتماعی دیگران متحقق نمی‌شود، چرا که به یک دلیل ساده، زنان همیشه به‌واسطه‌ی نمایش نمادین بدن و افکار میل به رسمیت شناخته‌ شدن خود را در گذشته در دیگران برانگیخته‌اند. آن‌ها نظریات خود را به‌درستی و به اندازه‌ی کافی شایسته‌ی بیان و نشان‌دادن آن‌ها می‌دانند. اما بدون قضاوت اخلاقی تفاوت در آن است که زنانی که بدن خود را به نمایش نمادین می‌گذارند، مانند نشان‌دادن آشکار سینه در تظاهرات عمومی، عموماً بر این عقیده‌اند که چیز دل‌پذیر و زیبایی برای نگاه‌ کردن وجود ندارد، چرا که این همان بدنی است که انسان از آن متولد می‌شود، و این همان سینه‌ای است که همه‌ی کودکان از آن شیر می‌خورند.

اگر بخواهیم میل به رسمیت شناخته‌ شدن را خلاصه کنیم، باید بگوییم که همانا نیاز به بازتاب به‌وجود آوردنِ خود در جهان اطراف است، به عبارتی دیگر، به معنی قراردادن نشانی از وجود خود در جهان اطراف است. بنابراین زنان با میل به رسمیت شناخته‌ شدن وجود خود در نگاه جهان اطراف و با ایجاد تاثیرات در جهان اطرافْ تاکید بر وجود خود را به نمایش می‌گذارند و بیان می‌کنند، یعنی آن میل به رسمیت شناخته‌ شدنی که در جهان اطراف تاثیر خود را نیز جست‌وجو کرده است. آن‌ها با نمایش عقاید خود به دنبال به رسمیت‌ شناساندن یا تصویب عقاید خود هستند چرا که مایلند متقاعد کنند و این واقعیت را به بحث گذارند که عقاید آن‌ها عادلانه منعکس نشده یا در گذشته شنیده نشده و دیگران را شاید متعجب یا حتی عصبانی کرده است، لیکن چون هنوز این عقاید دیگران را متقاعد نکرده، راهی این مسیر پرپیچ‌وخم با موانع بسیار شده‌اند. آن چیزی که زنان فمینیست به‌دنبال آن هستند، تغییر جهان برمبنای عقاید و روش زندگی زنانه‌ی خود و شکل دادن جهان بدان‌گونه است که زنان می‌پذیرند، به بیانی دیگر، اگر نمی‌خواستند جهان آن‌گونه که آن‌ها هستند باشد، یعنی آن چیزی که زنانگی واقعاً در اندیشه و عمل آن‌هاست، به دنبال تغییر جهان نمی‌بودند. وقتی به این فرآیند می‌اندیشیم می‌بینیم که این تمایل به اعتبار بخشیدن به شناخت زنانه، و این تمایل که عقاید آن‌ها به رسمیت شناخته و توسط دیگران پذیرفته شود، تاکید هم‌زمان بر این عقیده است که عقاید و نظریات مردسالارانه‌ی جامعه و زن‌ستیز حکومتی دیگران را به‌درستی نمی‌پذیرند، و نهایتاً در این‌جاست که زنان وارد مرحله‌ی دشوارتر متقاعد ‌کردن عموم به حقانیت و مشروعیت عقاید فمینیستی خود برای پیروزی انقلاب زن، زندگی، آزادی می‌شوند. این مرحله‌ی تضاد قابل‌فهم خواهد شد، اگر درک کنیم که میل به رسمیت شناخته‌ شدن زنان پیوسته با سرکوب تاریخی مردانه و پدرسالارانه روبرو شده است. چنانکه در سال‌های متمادی تقریباً سه دهه بین 60 تا 90 دیده می‌شود، میل بسیاری از زنان ایران برای به رسمیت شناخته‌ شدن از خودآگاهی کناره‌گیری کرده بود، چرا که زیر ستمِ مردسالاری ایرانی‌ـ‌اسلامیْ خود را به‌مثابه موضوعی ‌«شک‌آلود» بدان‌سان که ایدئولوژی روحانیت شیعه و دستگاه‌های حکومتی تبلیغ می‌کرد تصور می‌کردند. دیگری در فلسفه‌ی پدیدارشناسی ذهن هگل همیشه یک واسطه بین خود و خود است، چرا که انسان نیازمند یک نظر بیرون از خود برای خود است حتی اگر در تضاد با او و بازتاب حقیقت نباشد. نگاه زن‌ستیز حکومتی در دهه‌های گذشته در آگاهی هویت زنانه برای زنان بسیار پراهمیت بوده است، و این دیگری به یک جنبه از زنان دسترسی داشته که خود آن‌ها به آن دسترسی نداشته‌اند؛ به بیانی دیگر، حکومت استبداد دینی یک رابط مابین زنان ایران و انقلاب زنانه بوده است.

زیبایی‌شناسی مجموعه‌ای از دروس هگل در دانشگاه‌ هایدلبرگ و برلین بین سال‌های 1818 تا 1829 با عنوان دقیق‌تر زیبایی‌شناسی یا فلسفه هنر بود. زیبایی‌شناسی در فلسفه هگل علم زیبایی و دقیق‌تر علم زیبایی هنر در کنار زیبایی طبیعت است، که اصولاً از فضای خود خارج می‌شود، زیرا در اندیشه‌ی هگل آن‌چه از ذهن متولد می‌شود، حتی اگر زشت‌ترین چیز در جهان باشد، از زیباترین خلقت طبیعت درهرحال بالاتر باقی می‌ماند، زیرا آن‌چه از ذهن زاده می‌شود، مضاعف زاده می‌شود (از طبیعت، و از ذهن) و بنابراین برتر از چیزی است که از طبیعت گرفته شده. هگل در این مجموعه زیبایی‌شناسی فرآیندی را توصیف می‌کند که از طریق آن انسان به خودآگاهی دست می‌یابد، و دو وسیله «درون‌نگری و کار» را برای دسترسی به این خودآگاهی شناسایی و توصیف می‌کند. درون‌نگری بنابراین در چارچوب سوال نخستین این نوشته همان تجربه‌ی درونی زنان است، یعنی تجربه‌ی هیجانات احساسی افکار و عقاید زنانه که از درون‌نگری دیگران (مردان) مستقل است، یعنی درون یک سوژه‌ی زن همان‌گونه که سپیده رشنو در بالا نشان داده است. درون‌نگری در این چارچوب به معنی دسترسی‌داشتن بلاواسطه‌ی زنان به درون خود زنانه خویشتن است. وسیله دوم کار است، که می‌تواند به زنان امکان دسترسی به آگاهی برای خود را به‌ وجود آورند. در فلسفه هگل کار صرفاً فقط یک فعالیت تولیدی فیزیکی یا ذهنی برای کسب درآمد یا یک فعالیت کارکردی نیست، بلکه کار یک شیوه‌ی بیرونی ‌نمودن خود در جهان اطراف است. همه‌ی فعالیت‌هایی که منجر به تغییرشکل در جهان اطراف زنان می‌شود، عملی است که در شکل‌گیری آگاهی آن‌ها شراکت دارد. کار همانا ادامه‌دادن خود در ورای خود است که زنان بر جهان اطراف به‌واسطه‌ی آن با نشان‌گذاشتن علائم انسانیت خودْ تملک پیدا می‌کنند. مبارزات خیابانی یا مدنی زنان به بیانی دیگر همان فرآیند گذشت یا گذار از میل به رسمیت ‌شناخته ‌شدن بر جهان اطراف است. به بیانی دیگر، همه‌ی فعالیت‌هایی که تاثیری بر جهان اطراف زنان می‌گذارند و تغییری در محیط آن‌ها بوجود می‌آورند ــ تاثیراتی که می‌توانند تغییر شکل فیزیکی جهان اطراف یا آگاهی باشد، یعنی آن آگاهی‌های دیگری که بخشی از جهان اطراف زنان را می‌سازند ــ نهایتاً همه دخالت‌هایی است در جهان اطراف زنان که به‌مثابه یک نقطه بالابرنده یا کمال میل به رسمیت شناخته‌ شدن درنظر گرفته شود. این تعریف دقیقاً همان مفهوم کار در توصیف هگلی زیبایی‌شناسی کار است که در این‌جا سوژه‌اش زن است.

آن‌چیزی را که باید به‌درستی درک کرد، این است که وقتی زنان کار اجتماعی و خلاقیت مدنی یا هنری خود را در جهان اطرافْ بیرونی می‌کنند، یا وقتی جهان اطراف را با مبارزات خیابانی یا فعالیت‌های مدنی یا هنری خود متاثر می‌کنند، تاکیدی مشهود بر وجود خود در جهان اطراف می‌کنند. زنان با بیان اینکه «من بوده‌ام که آن تغییر را در جهان اطراف ایجاد کرده‌ام»، خود را در آگاهی دیگری و دیگران ثبت می‌کنند. بنابراین آن‌ها هم‌زمان با بیان «من بوده‌ام که آن تغییر را در جهان اطراف ایجاد کرده‌ام»، می‌گویند «من وجود دارم بنابراین می‌توانم رهبری کنم». اثر عمل زنان همانا اثر وجود آگاهی آن‌هاست، بنابراین هم‌زمان به این معنی است که «من به‌مثابه یک آگاهی زنانه وجود دارم بنابراین به‌مثابه یک انقلابی عمل می‌کنم.» زنانی که در مبارزات خیابانی یا مدنی یا هنری علیه نظام استبداد دینی ایفای نقش می‌کنند، اثر خود را در جهان اطراف باقی می‌گذارند و هنگامی‌که به دیگران نشان می‌دهند که برای این عمل بسیار مسرورند در واقع آن‌ها به دیگران محصول کار زنانه خود را نشان می‌دهند. این همان محصول کاری است که به‌واسطه‌ی آن زنان امیدوارند به رسمیت شناخته‌ شدن خود را از یک دیگری مردانه و یک جهان مردسالار و یک جامعه‌ی در حال گذار به دست آورند. این کار زنان نیازی به تشویق از سوی دیگران ندارد، چرا که نیازی به شباهت داشتن با دیگر فعالیت‌های اجتماعی یا مدنی یا هنری رهایی‌بخش برای وجود داشتن ندارند. این همان نهایت زیبایی کار در فلسفه‌ی زیبایی‌شناسی هگل است، یعنی به رسمیت شناخته‌ شدن که مشارکتی است در دسترسی پیداکردن زنان به آگاهی از خود یا برای خود و تغییر و انقلاب را امکان‌پذیر کرده است.

درواقع، کار در فلسفه‌ی هگلْ اصل بنیادی وضعیت انسانی است، به این معنی که انسان پیوسته خود را در جهان اطراف با علائمی ‌از حضور خود برای مشاهده ‌شدن بیرونی می‌کند. در این‌جا ابژکتیوکردن آگاهی خود در جهان اطراف به معنی جهان را آینه‌ی خود نمودن است. این همان اصل بنیادی فرهنگ نیز هست، به این معنی که فرهنگ آن چیزی نیست که انسان به فرهنگ تحمیل می‌کند، بلکه آن‌گونه که فلسفه‌ی هگل می‌گوید فرهنگ همانا شکل ‌دادن به طبیعت برمبنای تصورات یا تخیلات انسان است، چرا که معمولا گفته می‌شود فرهنگ چیزی است در مخالفت یا مقابله یا موازی با طبیعت، درحالی‌که فرهنگ خود را در طبیعت برساخته است. به بیان هگل، فرهنگ تجسم طبیعت است، به بیانی دیگر طبیعت ماده‌ی اولیه برای شکل ‌دادن به آگاهی انسان است. بنابراین، وقتی به جهان می‌نگریم در واقع به جهان نمی‌نگریم، بلکه به کاری می‌نگریم که توسط انسان در جهان ساخته و محقق شده است، همان طبیعت ثانوی که به قول موری بوکچین انسان بر طبیعت نخستین ساخته است. جهانی را که انسان به آن می‌نگرد در واقع همان هنر آگاهی اوست که خود به آن می‌نگرد. بنابراین آن کاری که در فلسفه‌ هگل به‌مثابه کار بازخوانی شده است، درواقع آن فعالیت تولیدی نیست که هدفی کارکردی دارد، بلکه همه‌ی اعمالِ بیرونی ‌ساختن خود در جهان است تا نشانه‌های وجود داشتن خود را بنگرد. به همین دلیل است که کار اجتماعی و انقلابی در اصل در همه شکل‌های آنْ میل به رسمیت شناختن را به‌وجود می‌آورد که این‌چنین بیان شده و به نمایش گذاشته شده است.

زنان ایران میل به رسمیت شناخته‌ شدن خود را پیش از هر چیز دیگر با تولید تاثیرات در جهان اطراف خود به دست آورده‌اند، اما این به رسمیت شناخته‌ شدن فقط توسط فعالیت‌های ارزش‌مدار یا کاربردی به‌دست نیامده‌اند. بی‌نظیر بودن مبارزات آن‌ها در یک فضای سیاسیْ زمینه‌های اجتماعی به رسمیت شناخته‌ شدن آن‌ها را ایجاد کرده است، حتی اگر این فعالیت در آن فضا و زمینه توسط دیگران و حکومت ارزش‌مند محسوب نشود. دختر خیابان انقلابْ هنر اعتراضی نمایشی یک زن مبارز را با قرار ‌دادن پارچه‌ای سفید بر یک چوب و ایستادن بر سکو در معبر عمومی جهانی کرد، اگرچه مردان نظام استبداد دینی و جامعه‌ی مردسالار ایرانی آن را «زیاده‌روی» فمینیستی تلقی کرد؛ جالب این‌که این اقدام نهال دیده ‌شدن زن و زنانگی را بنیان نهاد و به رسمیت شناخته‌ شدن خود به‌مثابه زن مبارز و اثبات جنسیت زنانه را در تاریخ معاصر ایران و حتی جهان برای زنان به‌دست آورد. به رسمیت شناخته‌ شدن زنان یک موضوع واجد ارزش‌گذاری نیست بلکه هدف جلب‌توجه دیگران و همه‌ی آن چیزهایی است که بر جامعه تاثیر می‌گذارد، در واقع توجه داشتن به فضای فکری و عملی را به صحنه‌ی اجتماعی وارد می‌کند. میل به رسمیت شناخته‌ شدن اصلی بنیادی از بیان و نمایش است توسط همه‌ی زنان، چرا که زنان از وجود داشتن خود آگاهند و دیگر این‌که می‌خواهند تائید آن‌ را در جهان اطراف به‌دست آورد. آن‌ها می‌خواهند جهان انعکاسی از آن چیزی باشد که آن‌ها هستند، و تحقق این خواست با همان روشی است که آن‌ها جهان را به دور خود می‌سازند، و آن صورت‌های پنهان‌شده در خود را به تصویر درمی‌آورند، و این‌چنین درک یا دریافت مفهومی ‌خود از خود را بر دیگران تاثیرگذار می‌کنند. آن‌ها با تغییر دادن جهانْ خود را به‌درون جهان و خارج از خود منعکس و به اندیشیدن وادار می‌کنند، و این اندیشه تعیین‌کننده‌ی جهت آینده‌ی دخالت آن‌ها در جهان خواهد بود. آن‌ها هر چقدر جهان بهتری برای آیندگان بسازند، به همان اندازه خود را به‌مثابه یک سازنده‌ی پیشرو درک و دریافت مفهومی خواهند کرد و هر چقدر بیش‌تر جهان را آراسته کنند خود را به‌مثابه یک آرایش‌گر هستی همگانی گفتمان زن، زندگی، آزادی دریافت خواهند کرد.

 

یادداشت‌ها:

[1].‌ بنگرید به مقاله‌ی «محکومیت سپیده رشنو به 5 سال حبس تعلیقی و نگارش پژوهشنامه» در وب‌سایت بی‌بی‌سی فارسی 28 دسامبر 2022.

[2].‌ بنگرید به پدیدارشناسی ذهن، گئورگ ویلهم فردریش هگل، قسمت دوم خودآگاهی، بخش اول حقیقت اعتماد به خود، مبحث زندگی و میل. نسخه‌‌ی انگلیسی و فرانسه رایگان آن آنلاین در اینترنت موجود است.

[3].‌ این مفهوم نگاه، متفاوت از مفهوم نگاه در مکتب اگزیستانسیالیسم ژان پل سارتر است که در آن سوژه در نگاه به خود هستی داشتن را می‌بیند و در نگاه دیگری به او خود را ابژه یا موضوع برای دیده‌ شدن.

 

 

 

لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-3pR