پساکارگرباوری، پساسرمایهداریباوری و «یادداشتهای ماشینها»ی مارکس پس از 45 سال
نوشتهی: فردریک هری پیتس
ترجمهی: سهراب نیکزاد
چکیده
سال 2017 {سال انتشار این نوشته} چهلوپنج سال میشود که از نخستین انتشار «یادداشتهایی دربارهی ماشینها»ی مارکس به زبان انگلیسی در نشریهی اقتصاد و جامعه میگذرد. در مقالهی پیش رو نقد میشود که «قطعه»ی مارکس از آن پس چگونه در اندیشهی پساکارگرباور [postoperaist] کاربرد دیگری یافت و چگونه همین مسئله از رهگذر آثار پل میسون بر اندیشهی چپ امروزین اثرگذار شده است. تغییرات کار سبب شده است که هواداران قطعهی ماشینها نوعی «بحران سنجشپذیری» و کمونیسمی آغازین را مسلم بدانند. من برای بحث در اینباره از جریان «بازخوانی جدید مارکس» [New Reading of Marx] بهره میگیرم، جریانی که بحث را از جایی از سر میگیرد که بحثوجدلهای نشریهی اقتصاد و جامعه در دههی 1970 متوقف شده بود. من با تکیه بر نوعی واکاوی ارزش در حکم شکلی اجتماعی که پشت به روابط اجتماعی ستیزآمیز دارد استدلال میکنم که چنان دریافتی از قطعهی ماشینها با نقد اقتصاد سیاسی مارکس بهمثابهی نظریهای انتقادی دربارهی جامعه مغایر است و پیامدهایی برای پراکسیس چپ زمانهی ما دارد.
مقدمه
سیاستورزی چپ این روزها نیز همچون سایر دورانها فقط بر صفحاتی انگشتشمار از میراث آثار بزرگ کارل مارکس تکیه دارد ــ و اینکه چطور چنین شد حکایتیست که نشریهی پیش رو در کانون آن قرار دارد. چکیدهای کوتاه از گروندریسهی مارکس (1973)، دفترهای یادداشتی برای آنچه بنا بود بعدتر به سرمایه (1973) تبدیل بشوند، نخستین بار در سال 1972 در نشریهی اقتصاد و جامعه [Economy and Society] در دسترس انگلیسیزبانان قرار گرفت. در آن زمان «یادداشتهایی دربارهی ماشینها» (بروستر، 1972) نامیده میشد و امروز با عنوان دیگری شناخته میشود: «قطعهی ماشینها» (1973، صص 706-704) (بروستر، 1972). مترجم، بن بروستر، «یادداشتها» را بنا به این ملاحظه معرفی کرده بود که میدید گروندریسه تا آن زمان «به شهرتی دست یافته است بسیار بیشاز آنچه بتوان آن را ناشی از پیشنویسِ رسالهای در باب اقتصاد سیاسی دانست» (1972، ص 236). امروزه شهرت به یکی از پارههای این پیشنویس رو کرده است. و با توجه به اینکه احتمال میرود در سدهی حاضر به اندازهی مانیفست در سدهی گذشته خوانده و مرجع شود، دیدگاه آن مبنی بر سقوط سرمایهداری هماکنون در نقاطی دور از انتظار نمودار میشود: مطبوعات سراسری، کتابهای پرفروش و مدار سیاستهای چپ میانه. در مقالهی پیش رو بحثوجدلِ پاگرفته در آن زمان (de Brunhoff, 1973; Pilling, 1972; Tribe, 1974)، نزدیک به 45 سال پس از آن که شرایط برای چنین استقبالی در چارچوب همین صفحات مهیا شد، در راستای پدید آوردن بحثی تازه بهروز میشود. به این ترتیب، ایدههایی آماج نقد قرار میگیرند که مبنای جان گرفتن دوباره و شگفتآور قطعهی ماشینها بهشمار میآیند که به واسطهی نفوذ پابرجای پساکارگرباوری آنتونی نگری (هارت و نگری، 2001) و قالببندی دوباره و امروزی آن در «پساسرمایهداریباوریِ» ارائهشدهی پل میسِن (a2015، b2015) بخشی از زرادخانهی سخنوری چپِ سدهی بیستویکمی شده است.
مارکس در این قطعه طرحی از آینده ارائه میکند که این روزها چون سخنی در باب حقیقتی درحالوقوع بدان بشارت داده میشود؛ بهکارگیری ماشینها و دانش در تولید گسترش مییابد. تولیدْ بیشتر بر دانش استوار میشود تا بر کار و زحمت جسمانی. ماشینها انسانها را از بند کار آزاد میکنند و نقش زمانکارِ مستقیم در زندگی به حداقل میرسد و وقت آزاد بیشتر و بیشتر میشود. رهایی زمان کار از قید ارزش مبادلهای به بحران سرمایهداری میانجامد و با این حال این جهش فناورانه امکان نوعی توسعهی اجتماعی را در ابعادی وسیع فراهم میکند. کارگران، آزادشده از قید تبعیت جسمانی از وسایل تولید، از نظر فکری و حس همکاری رشد میکنند. این «عقل عمومی» که آزادانه بهوجود آمده است بی هیچ اجباری در قالب سرمایهی ثابت دوباره وارد تولید میشود و کارگران بیش از آنکه بخشی از رابطهی سرمایه باشند فقط در حاشیهی آن جای گرفتهاند. خلاصه امکانی فراهم شده است برای نوعی کمونیسم آغازین.
نظریهپردازان امروزیِ پساسرمایهداری همچون میسِن (b2015) هنگام ساختن پروژهای سیاسی پیرامون این پیشگویی همان مسیری را ادامه میدهند که پساکارگرباورانی چون آنتونی نگری دو دهه پیش آغاز کرده بودند. در بازخوانی قطعهی ماشینها در طول زمان همواره نوعی چرخش در ایدهها و تغییرات تجربی مرتبط با آن وجود داشته است. تفسیر این قطعه در فضای حاکم کارگرگرایی در ایتالیا بهقول توبرن (2003، ص 80) «بسیار شبیه به تفسیر کتاب مقدس» بوده است. چنین تفسیری بیش از آنکه حاصل «عینیتبخشی به حقیقت نگارشی» این قطعه باشد از «بازگویی چندبارهی» آن در «بافتارهای اجتماعیتاریخی متفاوت که بخشی از ترکیببندی شکلهای گوناگون سیاسی بهشمار میآیند» ناشی میشود؛ نقطهی آغاز اوجگیری آن به سخنرانیهای 1978 نگری در پاریس دربارهی گروندریسه بازمیگردد که با نام مارکس فراسوی مارکس (1992) منتشر شده است. قطعهی ماشینها در دههی 1990 الهامبخش واکاویهای پساکارگرباور از اقتصاد جدید[1] و «کار غیرمادی» بود (لازارتو ، 1996). بازگویی اجتماعیتاریخی مداوم آن تا پیش از امپراتوریِ هارت و نگری (2001) شروع نشده بود، رویداد اقتصاد جدید بود که نگری را به این نتیجهگیری رساند که شرایط توصیفشده در قطعهی ماشینها هماکنون تحقق یافته است.
این نگاه که به واسطهی کتاب پرفروش امپراتوری (2001) رواج یافت، بعدتر در مبارزات ابتدای سدهی بیستم برای تغییر جهانیسازی اثرگذار شد. پژواکهای آن در خلال دورهی پسابحران 2008 به جنبش اشغال و روشنفکران آن رسید و با گرایش بیشازپیش چپها به سیاستهای دولتمحور در میانهی دههی 2010 در قالب پوپولیسم و انتخاباتگرایی به اوج خود رسید. پساسرمایهداریباوری (میسن، a2015) شتاببخشیگرایی [accelerationism] (ویلیامز و سرنیچک، 2015)، کمونیسم تجملیِ کاملاً خودکار (بستِنی، 2015) همگی ازبنیاد وامدار قطعهی ماشینها هستند. این قطعه گامبهگام با تصاحب سطوری از نشریات سراسری جایگاهی در آگاهی عمومی یافته است. و در واکنش، قابلهی این تحولات یعنی خود نگری (2015) در مقابل، خروجی آنها را درخور ستایشی پرشور میداند.
در این میان نامنتظرهترین چرخش همانا میزان پذیرش چنین نگاهی در دنیای حزبی-سیاسی بوده است (پیتس و دینرستین، 2017). جرمی کوربین، رهبر حزب کارگر بریتانیا، در گردهمایی اخیر این حزب «سازشی نو بین کار و اوقات فراغت» در نتیجهی خودکارسازی را ستود (دیکسِن، 2017). این موضعگیری پیامد روندی از تحول سیاستگذاریهاست که فعالانه از هواداران میراث پساکارگرباوری مشورت گرفته است. جان مکدانل، وزیر سایهی کابینهی حزب مخالف دولت، در سال 2016 از پساسرمایهداریباوران و شتاببخشیگرایان برجسته دعوت کرد تا برای کارگاههای سیاستگذاری حزب کارگر که در دیدگاه کنونی حزب دربارهی بهاصطلاح «انقلاب صنعتی چهارم» نقش داشته است سخنرانی کنند. در اینجا بدهبستانی در کار است که شاهدیم روشنفکرانِ مروجِ دیدگاه قطعهی ماشینها از جمله حامیان اصلی کوربین هستند (بنگرید به میسن، 2016). در جشنوارهی بزرگی با نام جهان دگرگونشده [The World Transformed]در حاشیهی گردهمایی اصلی حزب، ارزیابیهای آنها از خودکارسازی و ایدهی پایان کار وارد حیات فکری جدید حزب میشود. این درهمآمیزی طیفهای گوناگون حاکی از نهایت استقبال از قطعهی ماشینهاست. از همین مسیر است که این قطعه به شهرت رسیده است، از طریق آثار نگری و پساکارگرباورها تا ترویج آن در کتاب پرفروش میسن با عنوان پساسرمایهداری؛ مسیری که در مقالهی حاضر آن را دنبال میکنم.
از همین رو، مقالهی پیش رو کوششیست در راستای کمک به شناختِ اهمیت واقعی نگری ــ بهویژه در نوشتههایش با همکاری مایکل هارت ــ از این نظر که از عوامل مؤثر بر نسلی از رادیکالهای سیاسیست: از جنبشهای تغییر جهانیسازی در دههی 2000 تا «پساسرمایهداریباورها»، «شتاببخشیگرایان» و «باورمندان به کمونیسم تجملیِ کاملاً خودکارِ» امروزی و جنبش سیاسی کوربنی که اینک فرصتی برای شنیده شدن صدایش یافته است. از این چرخشِ آخری روشن میشود که استقبالِ این روزها از این ایدهها به اعتبار کنار کشیدن آنها از هرگونه سنت آتونومیستیِ اندیشه و کنش سیاسی و رفتن به سوی برگردانی اساساً دولتسالارانه و سوسیالدموکراتیک است از جنس آنچه پیشترها مختص جنبشهای اجتماعی رادیکال بود ــ چرخشی طعنهآمیز برای چپگرایی خاص جنبش اشغال که معمولاً برخاسته از آثار نگری تصور شده است. رواج اندیشهی قطعهبنیاد در این فضاها را میتوان ناشی از مزیتی دانست که بهعنوان آغازگاهی نیروبخش برای احیای سیاست بحرانزدهی سوسیالدموکراتیک دارد. در نوشتهی پیش رو نشان داده میشود که شاید باید جای دیگری در پی منابع نظری تازه گشت.
در مقالهی حاضر، این مجموعهی درهمتافتهی ایدهها با تکیه بر مارکسیسمی بدیل که الهامگرفته از بازخوانی جدید مارکس است در بوتهی نقد گذاشته میشود. بهرهگیری بدیع از این بازخوانی جدید با هدف تأثیرگذاری بر اندیشهی کنونی و رایج چپ از این جهت در چارچوب آثار موجود در نقد نگری جای میگیرد که بر نقاط کور نظریای دست میگذارد که جزء جداییناپذیر نحوهی درک پساکارگرباوری از قطعهی ماشینها است و در آثار پیروان امروزی نگری مدام پررنگتر و مخربتر شده است. در اینجا این باور مارکس (1973، ص 105) که بهترین راه برای بررسی میمون شناخت انسان است، کماکان ابزاری بهشمار میآید برای شناخت قطعهی ماشینها با نگاه به برداشت خاص پساکارگرباوری از آن، و همچنین شناخت خود پساکارگرباوری با نگاه به برداشت بعدی از قطعه در حوزهی آثار باورمندان امروزی به پساسرمایهداری. مرحلهی پیشین توسعه را بهترازهمه میتوان از منظر واپسین مرحله شناخت. من هنگام موشکافیِ طنینهای تازهای که آثار نگری بهمرور پیدا کرده است بهویژه بر آثار میسن متمرکز میشوم که در عصر ما حامل اصلی بازخوانی خاص حاضر در امپراتوری و سایر جاها از قطعهی ماشینهای مارکس است. کتاب او با نام پساسرمایهداری، که بهراستی پرنفوذترین هوادار نوع دریافت پساکارگرباوری از قطعهی ماشینهاست، همزمان هم نوعی همهفهمسازیست که به جایگاهی بلند در مجموعهی آثار پساکارگرباوری دست یافته است و هم نگرشی پابرجا مبنی بر رخنمایی [unfolding] آیندهای پساکار که کوششیست چندان جدی که ارزش بررسی مستقل را دارد. حاصل کندوکاو در اینباره که آثار هارت و نگری چگونه در نحوهی ارائهی قطعهی ماشینها در کتاب پساسرمایهداری تأثیر داشته است پرده از مسیری برمیدارد که ایدهای رادیکال تا رسیدن به خوانندگانی پرشمار طی کرده است. این کندوکاو در پی در یافتن آن است که هنگام بازتفسیر قطعهی ماشینها برای دورهی اجتماعی، اقتصادی و سیاسی تازه چیز نادیده گرفته و چه چیز حفظ شد.
ساختار مقالهی حاضر چنین است: در بخش بعدی سه جنبهی اصلی را در نوع برداشت معاصر از قطعهی ماشینها، در آغاز در نگری و اینک میسون، شناسایی میکنم؛ یکم، این باور که شرایط توصیفشده در این قطعه همین حالا و نه برای آیندهای دور وجود دارد. دوم، استفاده از نوعی نظریهی سنتی کار پایهی ارزش برای فهم اینکه این شرایط چرا و چگونه به توانایی سرمایه برای فراهم کردن سنجهای برای کار انجامشده در شکلهای تازهی «تولید غیرمادی» لطمه میزند. سوم، اینکه همین مسئله به نوعی بحرانِ قانون ارزش میانجامد که اینک در جریان است و سبب فروپاشی سرمایهداری میشود. در بخش سوم، پیشتر میروم و پیامدهای نظری خاصِ این ایدهها را با نگاهی به یک بازخوانی بدیل از رابطهی بین ارزش و کار بررسی میکنم که در «بازخوانی جدید مارکس» ارائه شده است: شاخهای طرفدار بازنگری در تفسیر مارکس که از نو سراغ بحثهای مربوط به ارزش، پول و کار میرود که در اوایل دههی 1970 در نشریهی پیش رو [اقتصاد و جامعه] مطرح شده بود. شاخهی بازخوانی جدید مارکس بر این نکته دست میگذارد که قطعهی ماشینها چگونه با سیر تکامل نظریهی ارزش مارکس در سرمایه و جاهای دیگر همخوانی چندانی ندارد و چرا آن نوع بحرانی که پیشبینی میکند بهطور منطقی به درک چگونگی پیوند کار و ارزش در آثار بعدی او متکی است. در بخش چهارم مقالهی حاضر، خطاهای نظریای که این مسئله به بار میآورد نظر به پیامدهای سیاسی مخربشان بررسی شده است. در این بخش بررسی میکنم که چرا قطعهی ماشینها با فراهم آوردن دلالتهایی برای نوع درک و پیادهسازی پروژههای تغییر اجتماعی که در آثار نگری، میسن و دیگر نمونههای اندیشهی «پساسرمایهداریباور» از جمله سرنیچک و ویلیامز شاهدیم، قوهی خیال چپ امروزی را تسخیر میکند. در پایان، نتیجهگیری میکنم که روشهای محتاطانهتر و انتقادیتری برای نظریهپردازی و ایستادگی در برابر توسعهی سرمایهداری لازم است تا تکمیلکنندهی آن نوسازی در سیاستورزی چپ باشد که هواداران قطعهی ماشینها خواهان تحقق آن هستند.
ویژگیهای اصلیِ اندیشهی حاضر در قطعهی ماشینها
سه ویژگی اساسیْ برداشت اندیشهی پساسرمایهداریباور از قطعهی ماشینها را با نیای پساکارگرباور آن پیوند میدهد. یکم، این ادعا که طرح توصیفشده در این قطعه پیشاپیش در نتیجهی تغییرات محل کار محقق شده است. دوم بهکارگیری بازخوانی ویژهای از نظریهی ارزش مارکس است. این بازخوانی به این منظور اعمال شده است تا ویژگی سومی از خصلت کار مدرن نتیجه گرفته شود: نسبت دادن نوعی بحران سنجشپذیری{مقدار کار} به سرمایهداری معاصر همانگونه که در قطعهی ماشین پیشبینی شده است. در بخش حاضر به هر یک از این ویژگیها بنا به ترتیب حضورشان در آثار نگری و پیروانش، و امروزه میسن میپردازم.
مارکس در قطعهی ماشینها شرح میدهد که چگونه رشد ماشینآلات در فرایند کار جانشین کار انسان میشود. همین مسئله نقش زمان کار را بهعنوان سنجهی فعالیت تولیدی انسان به حاشیه میبرد؛ رشتهی پیوند کمیِ زمان کار و ارزش مبادلهای قطع میشود. در نگاه پساکارگرباورها همین «بحران سنجشپذیری» یا «بحران قانون ارزش» است که امروزه گریبانگیر سرمایهداری شده است (پیتس، a2016). برداشتهای پساکارگرباورانه و پساسرمایهداریباورانه از قطعهی ماشینها، هریک به شیوهی خاص خود، دگرگونیهای امروزیِ کار را دستاویز قرار میدهند (نویس، 2012، صص 114-113) تا فرض را بر یک بحران پیشاپیش موجودِ سنجشپذیری بگذارند که ریشه در پیدایش «کار غیرمادی» دارد (لازارتو 1996، همچنین بنگرید به فون ایکلن، 2015، ش 35، ص 474). این بحرانْ عناصری را به کار میاندارد که در گذشته، همانطور که ادعا میشد، نسبت به فرایند تولیدْ بیرونی بهشمار میآمدند: توانمندیهای شناختی، همیارانه و عاطفی؛ وقت آزاد. به این ترتیب، آنچه قطعهی ماشینها پیشبینی میکرد، اینک به واقعیت بدل شده است.
میسن هنگام بازگو کردن چنین شرحی که امروزه از بیشترین توجه عمومی و استقبال سیاسی برخوردار است با این تفسیر شروع میکند که سرمایهداری معاصر در تکاپوی مهار کردن پیامدهای شکوفایی اطلاعات است که «سازوکارهای بازار را برهم میزند، حقوق مالکیت را تضعیف میکند و رابطهی قدیمیِ دستمزدها، کار و سود را از بین میبرد» (میسن، 2015ب، ص 112). کالاهای اطلاعاتی در مسیر توانایی تکثیر بیپایان با هزینهی نهایی صفر قرار دارند. وفور این کالاها با کمیابیای که قیمتگذاری بر اساس آن صورت میگیرد منافات دارد. در تولید متنباز و همترازها [peer to peer production] ارزشْ ورای کار مزدی با هدفِ مبادلهی غیرپولی آفریده میشود (2015ب، ص 131). از همین روست که سرمایهداری اطلاعاتی چنان نیروهای تولیدی را برمیانگیزد که در چارچوب روابط اجتماعی آن مهارنشدنیاند. کالاهای رایگان و وقت آزاد تن به کمیتسنجی و دستبرد سرمایه نمیدهند. در نظر میسون همین روایت است که پیام راستین قطعهی ماشینهای مارکس است.
میسن، نظر به چنین تفسیری از قطعهی ماشینها، با نحوهی بازرمزگذاری آن در برههی تاریخی دیگری اختلاف چندانی ندارد، آن برههای که در آن به نظر میرسید نوعی اقتصاد جدیدِ شوم در راه بود. ظهور اقتصاد خدماتی پسافوردیستی زمینهای بود برای بازخوانی خاصِ پساکارگرباوری از قطعهی ماشینها همچون حکایتی در باب آنچه موریتزیو لازارتو (1996) اصطلاح «کار غیرمادی» را برای آن ساخت. هارت و نگری مدعیاند که این شکلِ تولید فراسوی «آن تصاحب ارزشی» میرود «که براساس کار فردی یا جمعی اندازهگیری میشود» (2004، ص 113)؛ چرا که مهار کار همچون گذشته تحت فرمان سرمایهدارانه نیست بلکه از کارکردهای خودسامان «انبوهه» است. انبوهه در نظر هارت و نگری حاکی از یک جابهجایی بنیادین در پرولتاریا و جنبش کارگری است، از کارگر یدی مذکر و سفیدپوست نمونهوارِ پیشین به نوعی مجموعهی سیال و گوناگون از بهاصطلاح «تکینگیها» [singularities] (2001، ص 53). تولیدگری بیاندازهی انبوهه از طریق شبکههای رسانشپذیر [communicative] و عاطفی محقق میشود. در این حالت، کار واجدِ توانمندیِ «ارزشافزایی خویش» از خلال فعالیت خود است. «استعدادها، تواناییها و دانش انسان» به جای نیاز به سرپرستی سرمایه «مستقیماً ارزشآفرین» هستند (هارت و نگری، 2009، صص 133-132). و چنان که ویرنو اشاره میکند (1996، صص 23-22)، همین شکل کنونیِ آن چیزیست که مارکس در قطعهی ماشینها از آن با عنوان «عقل عمومی» یاد کرده است.
به نوشتهی لازارتو فعالیتهای خودفرمان آن در «حوضچهی غیرمادیِ کلیتِ جامعه» جای گرفته است. پس چنین کاری «آشکارا به چشم دیدنی نیست» و نمیتوان آن را با چاردیواری کارخانه تعریف کرد. از همین روست که «بازشناختن زمان فراغت از زمان کار مدام دشوارتر میشود. به عبارتی زندگی از کار جدانشدنی میشود» (1996، صص 138-137). و پساکارگرباورها مدعیاند که همین امرْ بحران ارزش، ارزش در جایگاه زمان کار، را که در قطعهی ماشینها وصفش رفته کاریتر میکند. تلاش میسون برای نوسازیِ سوسیالدموکراسی رادیکال در دورهی بحرانزدگی آن کاری نمیکند جز تکرار دقیقاً همین روایت که از نو برای طرح یک «اقتصاد جدیدِ» جدید بزک شده است.
از همینجا به دومین جنبهی اساسی درک معاصر از قطعهی ماشین میرسیم. در این سنت فکری آگاهانه با تولیدباوریِ جدانشدنی از نظریهی کار پایهی ارزشِ ارتودوکس مخالفت میشود و این نظریه بهلحاظ تاریخی منسوخ شمرده و کنار گذاشته میشود. فرانکو «بیفو» براردی (2013، صص 75 و 78) در بازگویی تازهای از این نگاه، مثالی میآورد از نظریهپردازی ارزش و کار که بازخوانی خاصِ پساکارگرباورها از معنای حقیقی قطعه بر آن متکی است. او مینویسد که «وقتی بخواهید زمان میانگینِ لازم برای تولید یک شی مادی را تعیین کنید، فقط به یک محاسبه ساده نیاز دارید: برای مبدل کردن ماده به آن کالا چقدر زمان کار فیزیکی نیاز است». اما «مشخص کردن اینکه تولید یک ایده»، یا «پروژه، سبک، نوآوری چقدر زمان میبرد» امکانپذیر نیست. در تولیدشان «رابطهی بین زمان کار و ارزش به یکباره از میان میرود، غیب میشود»؛ به این علت که «تولیدگریِ عقل عمومی بهواقع بیحد» است (براردی، 2013، ص 75). آن را «نمیشود کمّی کرد [یا] با معیار سنجید» و دست آخر اینکه ارزش آن را نمیشود با معیار زمان اندازه گرفت که فروپاشی کلیتِ قانون ارزش را در پی دارد.
از این نظر، ادعاهای پساکارگرباوری دربارهی واقعیتیافتگی قطعهی ماشینها بر یک ارتودوکسیِ مردود استوار است. آنها بهرغم ضدتولیدباوریِ ظاهریشان، از نوعی نظریهی سنتی کار پایهی ارزش هواخواهی میکنند تا بتوان آن را از نظر تاریخی مردود شمرد و کنار گذاشت. رهآورد میسن به مجموعهی چنین آثاری همانا تصدیق بیپردهی رسوبات اتکاء به یک نظریهی مردود کار پایهی ارزشِ است که کلیت اندیشهی قطعه از آن حکایت دارد. در نظر میسن «یک ساعت کار همیشه بهاندازهی یک ساعت ارزش به محصولات ساخته میافزاید» (2015ب، ص 158). «کار منبع غایی سود است» (2015ب، ص 52). برای مثال، همانطور که در آثار هارت و نگری (2001)، و ماراتزی (2008) و همچنین میسن شاهدیم، دقیقاً همین نظریهی ارزش سنتی راه را بر این مدعا هموار میکند که قانون ارزش در معرض تهدید نوعی بحران اندازهگیری ناشی از دگرگونیهای کار و تولید قرار دارد. با این حال، حُسن میسن در این است که چنین پیوندی را از پردهی اعتقادی ظاهری به بازنگرشخواهی بیرون میکشد و تولیدباوریای را که تکیهگاه آن است بهوضوح پیش چشم میگذارد. با بررسی دریافتِ خاصِ پساکارگرباوری از قطعه با نگاه به تازهترین مصداق بارز آن {اثر میسن} میتوانیم ادعاهای مناقشهآمیز این دریافت خاص دربارهی ارزش و کار را که در باطن بر آنها استوار است راحتتر دریابیم، و دریابیم که تا چه مقدار از مشکلات چنین شبکهی کاملی از ایدهها از یک کجفهمی اساسی دربارهی سرشتِ ارزش سرچشمه میگیرد.
از همینجا به سومین ویژگی اساسی میرسیم: نسبت دادن بحران به قانون ارزش بنا به شرایط وصفشده در قطعهی ماشینها. میسن در بازخوانی قطعهی ماشینها به پیروی از مفسران پیشین مدعی میشود که از آنجا که «تولید دانشبنیان» و افزایش وقت آزادْ کار لازم را به حداقل میرساند شرایط لازم برای نوعی بحران در قانون ارزش ایجاد شده است چنانکه زمانکار ورای اندازهگیری و نیز سنجشناپذیر میشود. از منظر یک نظریهی سنتگرای کار پایهی ارزش، جانشینی ماشینها بهجای کار موجب بحران در قانون ارزش میشود. ماشینهای آزاد همچون اطلاعاتْ «ضرورت کار را تا حد تصورناپذیری از بین میبرد» (میسن، b2015، ص 165). و «ساعت کار» کمتری را به ارزش کالاها مرتبط میکند ( میسن، 2015ب، ص 167). ماشینهای آزاد، بهگفتهی قطعهی ماشینها، قانون ارزش را «میپاشاند» (مارکس، 1973، ص 706). میسن توضیح میدهد که سرمایهداری اطلاعاتیِ نافرجام بهرغم این برچیدهشدن ارزش برای بقا میجنگد. انحصارها، شکلهای جدید کپیرایت، حسابداری «دَرهم» و «ارزشگذاریِ مبتنی بر گمانهزنی» همگی با بحرانی از سنجشپذیری دستوپنجه نرم میکنند که اطلاعات موجب میشود (میسن، b2015، ص 171). «تولید دانشبنیان»، افزایش وقت آزاد، کاهش کار لازم و «عقل عمومیِ» پیکریافته در ماشینها دست به دست هم میدهند تا «سازوکارهای پیشین برای ایجاد قیمتها و سودها را نابود کنند» (میسن، b2015، صص 137-138) و همراه با آن، خود سرمایهداری را نیز.
در بخش بعدی، این نگرش به بحران را بیشتر وارسی میکنیم و از بینشهای جریانِ بازخوانی جدید مارکس در رابطه با سیر تحول نظریهی ارزش مارکس بهره میگیریم تا دریابیم که پساکارگرباورها و «پساسرمایهداریباورها»، از نظر قائل بودن به نوعی همسانی سادهی زمانکار و ارزش، هر دو چگونگی میانجیگیری انتزاعیِ کار انضمامی در شکل ارزشی [value-form] را نادیده میگیرند؛ همانا اصلی محوری که بود و نبودِ هرگونه انتساب بحران به شرایط وصفشده در قطعهی ماشینها به آن بستگی دارد. نشان داده میشود که این ادعاها متکی بر سوءتفسیری بنیادی از نظریهپردازی مارکس دربارهی قانون ارزش است. همانطور که خواهیم دید، مشخص میشود که برجستگی طرح حاضر در قطعهی ماشینها، وقتی بهدرستی در بافتار کلیت آثار مارکس نشانده شود، اساساً در تضاد با شکل نهاییایست که نظریهی ارزش او سرانجام در سرمایه یافته است؛ در واقع، چهبسا همین اثر باشد که رادیکالهای امروزی باید بخوانند.
پیامدهای نظری اندیشهی حاضر در قطعهی ماشینها
کم پیش میآید که در برابر پساکارگرباوری مرسومترِ نگری، شاخهای رقیب و البته نه کمتر بازنگرشخواه از بازتفسیر مارکس بهکار بسته شود که کمتر به گروندریسه و بیشتر به سرمایه نظر دارد: شاخهی بازخوانی جدید مارکس که متأثر از مکتب فرانکفورت و بیشتر آلمانیبنیاد است (بلوفیوره و ریوا، 2015) و در کل معروف است به «نقد اقتصاد سیاسی در حکم یک نظریهی اجتماعی انتقادی» (بونفلد، 2014). درونمایههای این «بازخوانی جدید» را نیز پژوهشگرانی چون جفری پایلینگ (1972) سوزان د برونوف (1973) در نشریهی اقتصاد و جامعه نخستینبار پیش روی انگلیسیزبانان قرار دادهاند. پایلینگ که چهبسا میدانست پژوهشگران آلمانی چه سطح پیچیدتری را برای قانون ارزش به بار میآوردند، نوشته بود که «از نویسندگان انگلیسی که بسیاریشان خود را مارکسیست میدانند، در برخورد خود اینان با قانون ارزش خطاهای بنیادی سر زده است» (1972، ص 281). شاخهی بازخوانی جدید همین نکته را در نظر دارد که نظریهی ارزشِ سنتی را کنار میگذارد و کانون توجه را به مارکس بهعنوان نظریهپرداز روابط اجتماعی تولید (پایلینگ، 1972، ص 287) بازمیگرداند.
شاخهی بازخوانی جدید مسائلی را که آنوقتها در همین صفحات به چشممیخوردند پی میگیرد. کیت ترایب [Keith Tribe]، از اولین مخالفان در اقتصاد و جامعه با تب فراگیر گروندریسه، این اثر را «اثری نامنسجم و انتقالی» و با در نظر گرفتنِ «ابهامات آن، فهرستی از شماری از موانع نظری» خواند (1974، ص 180). ترایب آن ذوقزدگی دربارهی پیشگویی گروندریسه مبنی بر سقوط سرمایهداری را، که عمدتاً در بخش «یادداشتهای ماشینها» است، ناشی از «نوعی بیدانشی تأسفبار» نسبت به نتیجهی نهایی کار مارکس در سرمایه میدانست، اثری که در آن بسیاری از ایدههای ارائهشده در یادداشتهایش اصلاح یا کنار گذاشته شده بود (ترایب، 1974، ص 181).
همین نکته پایهواساس نقدِ ارائهشده در مقالهی حاضر است که امروزه همچون آن زمان به نظریهی ارزش مارکس در مقامِ برجستهترین رهاورد نظریاش مینگرد. پایلینگ در نوشتهای در همان شماره از اقتصاد و جامعه که در آن «یادداشتهای ماشینها» منتشر شده بود میگوید: «در سرمایه، به مسئلهی ارزش […] بسیار کاملتر از خروجی کار مارکس در اواخر دههی ۱۸۵۰ رسیدگی میشود» (پایلینگ، 1972، ص 301). همانطور که بروستر میگوید، مارکس سرمایه را با بحث ارزش شروع میکند «چون گمان میکند که نخستین گامِ ضروری در واکاویِ موضوع این اثر است». در مقابل، او خاطرنشان میکند که گروندریسه به نحو دیگری پیش میرود و همین از نظریهای متفاوت درباب خود موضوع اثر، یعنی شیوهی تولید سرمایهداری، حکایت دارد (بروستر، 1972، ص 239). این نکته پیامدهایی برای نحوهی تفسیر ما از قطعهی ماشینها در چارچوب اهتمام نظریِ کلیتر مارکس دارد. شاخهی «بازخوانی جدید مارکس» به پیروی از پیشگامانی چون پایلینگ، در خدمت روشنتر ساختن این رابطه و چندوچون تفسیر نادرست آن از سوی اندیشمندان امروزیِ باورمند به قطعهی ماشینها است.
ارزش، در نگاه شاخهی بازخوانی جدید، به مقدار زمانکارِ صرفشده در تولید از سوی فقط یک کارکُن وابسته نیست بلکه به مقدار زمانِ «بهلحاظ اجتماعی لازم برای تولید آن» (مارکس، 1976، ص 301)، یا زمانکار بهلحاظ اجتماعی لازم آن، بستگی دارد؛ بسته است به اعتباریابیای [validation] که پس از صرف انضمامی کار صورت میگیرد. همانطور که برونوف میگوید، «در سپهر گردش است که زمانکارِ ”بهلحاظ اجتماعی لازم“ برای تولید یک کالا خود را در زمانکارِ صرفشدهی همهی تولیدکنندگان آن کالا جای میدهد» که این روند از طریق اعتباریابی کار صرفشدهی بهلحاظ اجتماعی لازم طی مبادلهی کالاها انجام میشود (1973، ص 425). فقط از طریق این اعتباریابی است که میشود گفت کار اساساً ارزش میآفریند (بونفلد، 2010، صص 267-266).
از همین روست که شاخهی بازخوانی جدید با این تذکر مارکس در سرمایه همصدا میشود که ارزش را نباید صرفاً به مقدار کار صرفشده در تولید یک کالا نسبت داد. مارکس گوشزد میکند که اگر چنین بود، آن کالایی بیشترین ارزش را داشت که محصول «تنبل و ناماهر»ترین کارگر بود. به جای آن، زمانکاری که ارزش را تعیین میکند زمانکارِ بهلحاظ اجتماعی لازم است (مارکس، 1976، ص 129). ارزش، بنا به گفتهی مارکس، فقط بهصورت «حجم معینی از زمانکارِ متبلور» وجود دارد (مارکس، 1976، ص 184). در اینجا تأکید مارکس روی تبلوریابیای است که بر اثر آن میتوان گفت ارزش چنین است ــ و نه روی مقداری از کار انضمامیِ واقعی بر حسب زمان. بنابراین، ارزش به کار انتزاعی مربوط میشود و نه به صرف شدنِ انضمامی آن (بونفلد، 2010، ص 262).
بر این اساس، در رویکرد بازخوانی جدید ادعا میشود که ستایشی که سایر مارکسیستها نثار قطعهی ماشینها کردهاند بههیچوجه تناسبی با جایگاه، پیوستگی و معناداری آن در کلیت آثار مارکس ندارد. همانطور که مایکل هاینریش (2013)، از چهرههای سرشناس جریانِ بازخوانی جدید بیان میکند، فرمولبندی موقتیِ موجود در قطعهی ماشینها بنا به معیارهای تعیینشده در تحولات بعدیِ آثار منتشرشدهی خود مارکس رنگ میبازد. و وضعیت چندپارهی آن از همین روست. قطعهی ماشینها بخشی از کار مارکس بود که در سیر پرورده شدن نظریهاش کنار گذاشته شد. کاملترین بیان این نظریه همانیست که در بازگوییِ همچنان ناتمامِ آن در سرمایه مییابیم و همین بیان از این نظریه است که جریان بازخوانی جدید بیشازهمه بر آن تکیه دارد.
قطعهی ماشینها، اگر با نگاه به سرمایه بازخوانی شود، در تضاد با کل اهتمام نقد اقتصاد سیاسیِ مارکس است. همانطور که پایلینگ (1972، ص 284) خاطرنشان میکند، فرانمود ارزش چیزی جز قانون بنیادی خود را ظاهر نمیکند و از همین روست که مارکس هرگونه دغدغه در خصوص اندازهگیری کمّی ارزش یا «اثباتِ» دقت آن را به «سخره» میگیرد. تأثیر ابهامزایی که قطعهی ماشینها بر رویکردهای پساکارگرباورانه و «پساسرمایهداریباورانه» به ارزش میگذارد، نشان میدهد که به همخوانی آن با پیکرهی کلی کار مارکس توجه چندانی نشده است. اندیشهی حاضر در قطعه مستعدِ درکی سنتی از رابطهی بین کار و ارزش است. جالب اینجاست که این دیدگاه تولیدباورْ پساکارگرباوریِ بهزبانآمدهی طرفدارانش را برملا میکند. مفهومپردازی آنها دربارهی نوعی بحران سنجشپذیری بر آن تکیه دارد. ارزش میباید مستقیم به کار انضمامیِ صرفشده مربوط باشد تا بشود کاهش کار انضمامی را تهدیدی بهشمار آورد. اما ارزش در عوض به کار انتزاعی مربوط میشود. کار انتزاعی، برخلاف برونوف که آن را «صَرفِ کار انسانی» میداند (1973، ص 424)، «نمیتواند در نظام سرمایهداری بهشکلی تجربی یافت شود» (پایلینگ، 1972، ص 288). به این ترتیب، قطعهی ماشینها با سیر تحول نظریهی ارزشِ مارکس نمیخواند؛ خصلت چندپاره و منتشرنشدهی آن از همینروست. طرح آن از بحران حاکی از نوعی نظریهی سادهانگارانهی کار پایهی ارزش است که مارکس بعدها از آن گذر کرد. قطعه را صرفاً نوعی نگاه ناقص به ارزش از چشماندازی مارکسی میتوان بهشمار آورد و به همین علت نباید از آن نظریهای درباب بحران اندازهگیری و قانون ارزش را نتیجه گرفت تا با شرایط امروزی ما بخواند.
از این رو، هرگونه بحران اندازهگیریِ همگانانگاشتهای که بر این نتیجهگیری استوار باشد با دیدِ شاخهی بازخوانی جدید نادرست جلوه میکند. و دامنهی این دید تا طرحی که مارکس در قطعهی ماشینها ترسیم میکند و تا پساکارگرباورها و پساسرمایهداریباورهایی که طوطیوار آن را تکرار کردهاند، گسترش مییابد. در نگرشهای مبتنی بر سپری شدن سرمایهداری که بر فرض نوعی بحران اندازهگیری زمانکارِ مستقیم استوارند، بهغلط بیشتر روی صرفِ انضمامی کار تأکید میشود تا بر انتزاع آن در مبادله. پساکارگرباورها وقتی درکی خلاف واقع از ارزش دارند میتوانند نقش پابرجای قاعدهی ارزش را نیز زیر سؤال ببرند. همانطور که کافنتزیس اشاره میکند، پساکارگرباورها در حکمهایی که در خصوص زوال قانون ارزش صادر میکنند، توجه نمیکنند که مارکس «ناماتریالیستی اصیل» بود. کافنتزیس (2013، ص 97) استدلال میکند که مارکس «وقتی بحث از سرمایهداری است» سرمایهداران را «علاقهمند نه به خود اشیاء بلکه […] به ارزش کمیشان» میدانست که «بههیچوجه چیزی مادی نیست!». پساکارگرباورها قانون ارزش را، همانطور که از هواخواهی بیپردهی میسن پیداست، صرفاً با پایبندی به تولیدباورترین تفسیر از آن منسوخ میکنند و نه با رجوع به مارکسِ بهواقع «ناماتریالیست».
از این نظر، تفسیرهای پساکارگرباور دربارهی واقعیتیافتگی قطعهی ماشینها در شکلوشمایل کار غیرمادی، بیش از هرچیز به دلیل نداشتنِ درکی از شکل، آنقدرها که باید غیرمادی نیست. تأکید آنها مانند مرسومترین نظریهی ارزش بر صرف انضمامی کار است تا بر منتزع شدن آن. در این تفسیرها، شکل بیواسطهای که کار به خود میگیرد، بیتوجه به میانجیگری آن، ملاک دگرگونی نظاممند قرار میگیرد؛ تغییرات محل کار را به مرتبهی تغییرات در کلیت سرمایهداری برکشیدهاند، البته با معاف کردن خود از درک این که چگونه شکلهای کالایی ویژهای که محصولاتِ تولید به خود گرفته است پابرجا میمانند. پساکارگرباوران و پساسرمایهداریباورانی چون میسن میخواهند به ما بقبولانند که ارزش ربطی به شکلهای اجتماعی انتزاعی ندارد بلکه به کمیت دروندادها و بروندادها مربوط است. در واقع، مشی سیاسی آنها دربارهی آینده بر آن استوار است. و از همین رو، کار آنها مؤید دلبستگی تولیدباورانه و مردود به کارخانه است. همانطور که هاینریش میگوید، هارت و نگری، بهرغم اظهار اینکه وضعیت پرولتری سپری شده است، «کار انتزاعیِ مقومِ ارزش را با کار کارخانهای زمانمند و سنجشپذیر یکسان میدانند». با این حال، همانطور که هاینریش (2007) بیان میکند، «مفهوم ”کار انتزاعی“ نزد مارکس بههیچوجه نوع ویژهای از صرفکردن کار نیست» بلکه «یک مقولهی میانجیگری اجتماعی» است. و «صرف نظر از اینکه کالای ما لولهی فولادی باشد یا کار پرستاری در یک آسایشگاه سالمندان» همین نکته صادق است. اگر نظریهی ارزش مارکس را نه به کمیتسنجی بلکه به واکاوی شکل مرتبط بدانیم، دیگر تفاوت چندانی بین کار مادی و غیرمادی باقی نمیماند. شکل ارزشی نه به کار بلکه به قیاسپذیری [commensuration] آن در مبادلهی کالایی مربوط میشود.
همین نکته در مورد فرضِ نوعی بحران سنجشپذیری در قطعهی ماشینها میتواند ملاک ما باشد. در نقدی تازه، موشه پوستون (2012، ص 247) این نظر هارت را که «مسئلهی سنجشپذیری تابعی از خودِ سرشت آن چیزیست که اندازهگیری میشود ــ مادی یا غیرمادی بودن» ارزیابی میکند؛ در واقع، «مسئلهی سنجشپذیری اساساً مسئلهای مربوط به قیاسپذیری است» و قیاسپذیری نه به اشیاء یا فعالیتهای خاص بلکه به «بافتار اجتماعیِ آنها» مربوط میشود. زمینههای ایجاد «مبادلهپذیری دوسویه بهلحاظ تاریخی ویژه و اجتماعی» است. مثلاً چگونگیِ قیاسپذیر شدن دو جنس متمایز با گذشت زمان تغییر میکند. در زمانهی ما این زمینه همانا ارزش است، چیزی که پوستون آن را «شکلی از نظر تاریخی ویژه از میانجیگری اجتماعی» میخواند. این «تبلوریابی» بهرغم هر تغییری در شالودهی مادی یا غیرمادی آنچه ارزش میانجیگری میکند اتفاق میافتد. بنابراین، شرایط نوظهورِ کار غیرمادی نیازمندِ به میان آوردن شرایط وصفشدهی قطعهی ماشینها نیست.
اگر از منظر واکاوی شکلی به مسئله بنگریم، تغییری در اندازهگیری رخ نداده است. تصویر خوشبینانهای که در قطعهی ماشینها پیشبینی میشود نمیتواند صحت داشته باشد. کافنتزیس استمرار روزمرهی اندازهگیری در انواعواقسام کارها را یادآور میشود که برکنار از بحران همچنان کارکرد دارد و برای سرمایه درست بهاندازهی گذشته ضرورت دارد. در پایهایترین سطح، «فرایند خلق گزارهها، موضوعات، ایدهها و شکلها و دیگر بهاصطلاح ”محصولاتِ غیرمادی“ […] فرایندیست در ظرفِ زمان که میتوان اندازهگیریاش کرد (و اندازهگیری هم میشود)» (2013، ص 111). گیریم این روند با کار کارخانهایِ زمان خود مارکس تفاوت دارد، اما با این حال، هنوز در ظرف زمان رخ میدهد و بر همین اساس اندازهگیری میشود. کافنتزیس این نکته را بهخوبی درک میکند که مینویسد بحران سنجشپذیری «بهنظر نمیرسد ربطی به کاری داشته باشد که میلیاردها نفر در سرتاسر دنیا هرروزه تحت نظارت رؤسای خود انجام میدهند، رؤسایی که سخت نگراناند کارگرهایشان چقدر از زمان را مشغول به کار خود هستند و با چه کیفیتی مدام آن کار را از نو انجام میدهند» (2005، ص 97) روابط اجتماعیِ اجبارآمیز کماکان بهشکلی متناقض و انکارشده اما مترادف با اندازهگیری و رفعشده درون آن پابرجا هستند.
کافنتزیس، برخلاف پساکارگرباورها، تأکید میکند که مسئلهی اندازهگیری همواره دستخوش عدم قطعیت منسوب به آن در طرح قطعهی ماشینها بوده است. هیچ کالایی نبوده که ارزش آن بیکموکاست از روی مقدار زمانکارِ مستقیمی که صرف تولید آن شده مشخص شده باشد. همانطور که کافنتزیس میگوید، این نکته همانقدر دربارهی کالاهای مادی صادق است که دربارهی کالاها و خدمات غیرمادی که پساکارگرباورها بر آن دست میگذارند، چرا که کاری که ارزش یک کالا در بردارد کار انتزاعی است که بر پایهی زمانکار بهلحاظ اجتماعی لازم اندازهگیری میشود (پایلینگ، 1972، ص 288). و همانطور که مارکس (176، ص 129) مینویسد، زمانکارِ بهلحاظ اجتماعی لازم بنا به «شرایط متعارف تولید در جامعهای معین و با میزان مهارت میانگین و شدت کارِ رایج در آن جامعه» تعیین میشود، به بیان دیگر، نه به حکمِ زمانکار مستقیم و انضمامی که از طریق اعتباریابی اجتماعی در مبادلهی پولی معین میشود. ارزش به همین علت همواره با همان شرایط بحرانیای روبهروست که پیشبینیکنندگان برافتادن آن توصیف کردهاند. اما این شرایط آنطور که در قطعهی ماشینها بیان میشود نمیتواند مهلک باشد.
به این ترتیب، ادعاهای پساکارگرباورانه دربارهی واقعیتیافتگی شرایط قطعهی ماشینها در زمانهی ما صرفاً در اثر بدفهمیِ شکل ارزشی ممکن شده است، حاکی از اینکه بههیچوجه در شیوهی پرداختن به کار غیرمادی آنقدرها که باید غیرمادی عمل نکردهاند. با این حال، از سوی دیگر، در اندیشهی قطعهی ماشینها نیز آنقدرها که باید ماتریالیستی عمل نمیشود، از این رو که بر تداوم روابط اجتماعیِ پنهان و مستتر در تغییراتِ محتوای بیمیانجی کار چشم میبندد. مسئلهی اصلی در این روابط اجتماعی بر سر اجبار فروش نیروی کار یک فرد بهعنوان یکی از شرطهای زیست او است و نیز جدایی قاطع و مداوم از ابزارهای فردی و جمعی که در غیر این صورت خود را از آن طریق بازتولید میکردیم. انتزاع مبادله که جامعهی سرمایهداری را برمیسازد، انتزاعی واقعی است؛ کیفیتی مفهومی [conceptuality] است با موجودیتی مادی و واقعی در روابط اجتماعیِ ستیزآمیز (بونفلد، 2014، ص 64). پایلینگ این نکته را بهخوبی درمییابد که مینویسد آنجا که «رابطهی ارزش (رابطه ای اجتماعی) همچون رابطهای بین اشیاء ظاهر میشود»، بهطوری که «آدمها در مبادلهی کالاها […] در واقع کار خود را مبادله کنند»، «توهم»ی در کار نیست بلکه صرفاً با«فرانمودهای ضروری»ای سروکار داریم که روابط اجتماعی در جامعهی سرمایهداری به آن شکل درمیآیند (1972، ص 283).
بنابراین، نقد مقولههای اقتصادیِ «سطحی» پرده از کیفیت مادی مفهومها و کیفیت مفهومی جهان مادی برمیدارد. چنین است که سکهای که در جیب کسی قرار دارد «نوعی پیوند با جامعه را همراه دارد»، رشتهی پیوندی که به «مبارزه برای دستیابی به وسایل معاش» بازمیگردد. (بونفلد، 2016). آن سکه گویای این پیوند است و با آن سروکار دارد. اما بهعلاوه گویای یک مفهوم ــ ارزش ــ نیز هست که از ساخت آن در روابط واقعی زندگی جدانشدنی است. مبارزه برای معاش همان اندازه که مادیست مفهومی هم هست. از این نظر، واقعیت از طریق کنش انسانی بهطور اجتماعی ساخته میشود. همانطور که هورکهایمر (نقلشده در بونفلد، 2016، ص 60) مینویسد، «انسانها، با کار خودشان، واقعیتی را میآفرینند که آنها را هرچه بیشتر به اسارت خود درمیآورد». این نکته همانطور که خواهیم دید، خط بطلانی میکشد بر آن خلاقیت انقلابی که هارت و نگری به «انبوهه»ی موردنظرشان نسبت میدهند. با نقد شکلهای اقتصادی، ما انواع کنش و تجربهی زیستهی انسان را نیز که از سوی آدمی بیان و میانجی میشود نیز نقد میکنیم نه اینکه کورکورانه آن تجربه را همانگونه که هست تکریم کنیم.
به این ترتیب، نقد اقتصاد سیاسی همانطور که بونفلد میگوید (2014) نه نظریهای اقتصادی بلکه کاملاً نظریهای انتقادی دربارهی کلیت جامعه است که تن نمیدهد به تصدیق بیچونوچرای جلوههای عینی معینی که روابط اجتماعیِ منعقدشده در جامعهی سرمایهداری به خود گرفته است. نقد اقتصاد سیاسی در تأمل دربارهی جهان همان شکلهای اقتصادی و اجتماعیِ شیءشدهی حاکم بر ما را به خود جهان پس نمیدهد. در آنچه در ادامه میآید نشان میدهم که برداشتهای پساکارگرباورانه از قطعهی ماشینها دقیقاً همین کار را میکنند. و همانطور که در ادامه نشان میدهم، این همدستی با وضعیت فعلی امور چهبسا دلیل محبوبیت کنونی قطعهی ماشینها را نزد سیاستگذران و سردمداران رسانهای روشن کند. در بخشهای بعدی، همین پیامدهای سیاسی را بررسی میکنم و نشان میدهم که چنین پیامدهایی ناشی از درک خاصیست که برداشتهای کنونی از قطعهی ماشینها از ارزش و کار دارند.
پیامدهای سیاسی اندیشهی قطعهی ماشینها
بحران در قانون ارزش، برخاسته از درکی که تفسیر پساکارگرباورانه از مارکس ایجاب میکند، در چشم هواداران خود همچون فرصتی برای خلق جهانی تازه در ظرف جهان کهنه مینماید. قطعهی ماشینها اگر امروزه خوانندگان چپ و چپِ میانه را شیفتهی خود میکند، به گمان من دقیقاً به دلیل همان تصویر نیروبخش و خوشبینانهایست که از فروپاشی سرمایهداری نشان میدهد. اگر نگری از روی رویداد «اقتصاد جدیدِ» دهههای 1990 و 2000 بروز شرایطِ واقعیتیافتگی قطعهی ماشینها را اعلام میکرد، تلاش میسن بنا بوده که این پیشبینی را متناسب با دوران تازه روزآمد کند، با ارائهی شرحی بهظاهر موجهتر دربارهی بهوقوع پیوستن قطعهی ماشینها آن هم از روی برخی تحولات جدیدتر. در بخش حاضر بررسی میکنم که در نگرشهای اینچنینی به آیندهای که چندان هم دور نیست چگونه راز مگوی نظریهی ارزش از نظر سیاسی جاپایی پیدا میکند.
فرِن تانکیس، در نوشتهای در نشریهی حاضر، گرایشی را در شاخههای گوناگون اندیشهی «پساسرمایهداری» شناسایی میکند که بر این باور است که «نهفقط یک جهان دیگر امکانپذیر است بلکه آن جهان هماکنون به حقیقت پیوسته است» (2008، ص 306). به همین ترتیب، در بازخوانیهای «پساسرمایهداریباور» امروزی از مارکس نیز، با ترویج آیندهنامهای کاملاً بریده از نظریهی ارزشی که ما از مارکس سراغ داریم، بهغلط قطعهی ماشینها سرلوحهی کار قرار میگیرد. تفسیری متفاوت به ما نشان میدهد که چهبسا بهتر است قطعهی ماشین ها را توصیفی از شرایطی بدانیم که در کمونیسم آینده امکانپذیر است و نه در سرمایهداری کنونی (اسمیت، 2013). اختلافنظرها، بنا به این تفسیر متفاوت، از همینجا ناشی میشود.
همهفهمسازیهای امروزی از قطعهی ماشینها به طرزی دردسرساز برخلاف این دورهبندی عمل میکنند. همانطور که کافنتزیس خاطرنشان میکند، آنچه مارکس برای زمانی در آینده در نظر دارد، نگری آن را همین حالا در دسترس میبیند (2005، ص 89). البته نگری همیشه هم چنین نبوده است. مثلاً نگری در مارکس فراسوی مارکس میگوید که کمونیسم در نوعی گذار به سوی آن معنی پیدا میکند (1992، ص 115) و در اینجا خبری از تکمیل شدن این گذار نیست. شاید بشود گفت آن کمونیسم در راه است اما با هر منطقی که بنگریم واقعیتیافته نیست. در آن اثر نگری میگوید که فقط واقعیتیافتگی کمونیسم است که شرایط توصیفشده در قطعهی ماشینها را برآورده میکند و قانون ارزش را با «نفی هرگونه اندازهگیری» و «با آری گویی به نومیدانهترین کثرتگرایی ــ خلاقیت» به پایان خود میرساند (1992، ص 33). با این حال، نگری در اینباره که این لحظه فرا رسیده است حرفی نمیزند.
با این همه، در کتاب امپراتوری این «کثرتگرایی نومید» از نو ظاهر و شالودهای میشود برای جابهجایی تکیهگاه از مارکس به اسپینوزا. نگری با بهرهگیری از اسپینوزا تصور میکند که میل به خلاقیتْ تکامل سرمایهداری را از درون به سوی شرایط قطعهی ماشینها میراند. تغییرات تجربی در عالمِ کار حاکی از چیزیست که میتوانیم آن را، به پیروی از بورونگن و همکاران (2013)، نوعی «کمونیسم سرمایه» بنامیم. کار غیرمادی ــ خلاقانه، رسانشپذیر، شناختی ــ «بهنظر میرسد امکانِ نوعی کمونیسم خودانگیخته و ابتدایی را فراهم میکند» (هارت و نگری، 2001، ص 294).
نگری در گذشته در سخنرانیهای خود دربارهی گروندریسه، قطعهی ماشینها را «بهترین نمونه از بهکارگیری دیالکتیکی ستیزنده و برسازنده [constituting]» در آثار مارکس برشمرده بود (1992، ص 139). اما این ستیزندگی و این دیالکتیک با روی آوردن به اسپینوزا کنار رفت. این تغییر به چگونگی دورهبندی گذار تاریخی توسط نگری بازمیگردد. او در مارکس فراسوی مارکس، قطعهی ماشینها را پیشبینی نوعی «کمونیسم» میداند که از طریق قدرت برسازندهی سوژگی طبقهی کارگر حاصل میشود. و مینویسد که «کمونیسم نمودار این سوژگی است، کمونیسم پراکسیسی برسازنده است». جنبشیست در مخالفت با زمان حال: «هیچ بخشی از سرمایه نیست که از گزند بالندگی شتابانِ سوژهی جدید در امان بوده باشد» (نگری، 1992، ص 163، تأکیدها از متن اصلی است). با وجود این، در امپراتوری چنین کشاکشی کمرنگتر میشود. سوژگی جدید ــ همان سوژگی انبوهه ــ همسو با زمان حال است، نه در تضاد با آن. چرا که در اثر نیروی خلاقهی ذاتیاش، زمان حال رونوشتی از خود آن است. چنین است که کمونیسم پیشبینیشده در قطعهی ماشینها مشروط به مبارزه نیست تا از طریق آن حاصل شود، بلکه جریانیست که میشود با آن همسو شد.
همین نکته نشان میدهد که کارگرگرایی همچنان چه پیوند تنگاتنگی دارد با آن ارتدوکسی مارکسیستیِ تولیدباور و غایتباورانه که بهمبارکی مدعی بریدن از آن است. نگری، هنگام ترسیم سیمای «کمونیسم سرمایه»، به مبارزهی کارگربنیادِ مبتنی بر ایدهی بازگشتِ کوپرنیکیِ ماریو ترونتی اشارهای کوچک میکند (کلیور، 1992). میسن نیز در فصلی گسترده در این باره که کارگران سرکش بهچه ترتیبی کارفرما را به سرمایهگذاری در فناوریهای تازه واداشتهاند بههمین ترتیب عمل میکند (2015، فصل 7) با وجود این، در روایتی که در امپراتوری از تغییر و بحران شاهدیم، تاریخ درکل خالی از مبارزهی طبقاتی تصویر میشود. انبوهه و نظام امپراتوری دوشادوش گام برمیدارند، گاه یکی پیشقدم میشود و گاه دیگری. هر اتفاقی که در دنیا میافتد از نتایج رخنمایی «میل به خلاقیت» انبوهه است (هارت و نگری، 2001، صص 52-51) از همین رو جای تعجب ندارد که همانطور که توماس آزبورن در ایامِ «اقتصاد جدید» گفته بود، «دربارهی هارت و نگری بیشتر وقتها بهطرز غریبی این احساس به آدم دست میدهد که انگار مبلغان اینروزهای مدیریت خلاق لب به سخن میگشایند» (2003، ص 511). در زمانهی ما همین را میشود دربارهی رؤیاپردازهای پساسرمایهداریباوری همچون میسون و باورمندان به آرمانشهرِ فناوریبنیادِ سیلیکونولی گفت.
در این پژواکها، آن «آری گویی» [affirmationism] که نویس (Noys) به باد انتقاد میگیرد پیداست (2012). همین آریگویی است که معنای امروزی تفسیر نگری از واقعیتیافتگیِ کنونی قطعهی ماشینها را روشن میکند. مثلاً جریان «شتاببخشیگرا» را که خود نگری با آن همکاری دارد در نظر بگیرید (2015). در این جریان، اندیشهی قطعهی ماشینها نوعی خوشبینی هیچانگارانه به ارمغان میآورد که هرچه پیش آید، هر قدر هم بد، خیر است. هرآنچه فرآیند تبعیت{کار از سرمایه} و بحرانهای اندازهگیری را شتاب میبخشد نوعی رهاییبخشی در خود دارد. برای مثال، سرنیچک و ویلیامز (2015) میگویند که دور نیست آن زمان که اخبارگوها بستهشدن بنگاهها و از دست رفتن مشاغل را نه فاجعه بلکه پیروزی گزارش کنند. وقتی در پس هر بالاوپایینِ نکبت سرمایهداری، این نیروی پیشران و درونیِ انبوهه ایستاده است، دیگر سخت نیست که آن ریسمان پوسیدهای که زندگی را هرچه کمتر با کار پیوند میزند بارقهای از امید یافت.
سرنیچک و ویلیامز، برای حفظ اعتبارشان و اینکه شوروشوق پیشین آنها اشتباه برداشت نشود این نکته را گوشزد میکنند (بنگرید به 2016) که فناوری نو بدون مبارزهای سازمانیافته برای شکلدهی به بالندگیِ نمایان آن، هیچ آرمانشهری در پی نخواهد داشت. منتها مسئله اینجاست که در اینجا مبارزه برای اثرگذاری بر فرایندی منظور میشود که پیشاپیش در جریان است. بهشکلی مشابه، میسن نیز میگوید که در قطعهی ماشینها داستانی از مبارزهی طبقاتی حکایت میشود، چنانکه در سطور این داستان، کارگران برای «آزادی از کار» و «مبارزه برای انسان بودن و تعلیم یافتن آدمی طی اوقات فراغت» میجنگند (b2015، صص 138-137). میسن سرچشمهی این «روابط اجتماعی نو در بطن روابط کهنه» را در یک سوژهی طبقاتی جدید مییابد؛ همانا فرد تحصیلکرده و شبکهمند، «آبستنِ نوعی جامعهی پساسرمایهداری که همین حالا میتواند پیدا شود» (2015ب، ص 144). گوناگونی و کرانناپذیریِ این موجودیت طبقاتیِ جدید آن را دقیقاً در زمرهی انبوههی طرحشدهی هارت و نگری میگنجاند، البته با افزودن قدری مبارزهی طبقاتی کارگرباور به سبکوسیاق سنتی. منتها آن جایگاهی که برای «فرد شبکهمند» بهعنوان «آبستن» پساسرمایهداری قائل میشوند اصل ماجرا را لو میدهد: در اینجا نوعی غایتباوری در کار است حاکی از اینکه کنشگران اجتماعی در سایهی نیروهای تولید مهم شمرده میشوند و فقط تا جایی که آن نیروها اجازه بدهند میتوانند شکلی تازه به آن روابط ببخشند.
همین غایتباوری است که ناخواسته باز همان کمونیسم و سوسیالدموکراسی کهنهای را که هارت و نگری در تکاپوی برکناری از آن بودند به بار میآورد. ارتدوکسی مارکسیستی آسودهخاطر بود که تاریخ درست براساس نقشه پیش میرود: فروپاشی حتمی سرمایهداری که خردگریزی منسوخ و دگرگونی فناورانه باعث آن است. انتظار میرفت که کارگران همسو با این جریان تاریخ حرکت کنند و نه برخلاف آن. با این حال، همانطور که بنیامین دربارهی سوسیالدموکراسی زمانهی خود نوشته بود، میل آن به دنبالهروی از آنچه هست «صرفاً مختصِ شگردهای سیاسیاش نیست بلکه دیدگاههای اقتصادی آن را نیز شامل میشود […].طبقهی کارگر آلمان را هیچچیز بهاندازهی این تصور که دارد همسو با جریان [تاریخ] حرکت میکند به تباهی نکشانده بود؛ این طبقه تحولات فناورانه را بهدیدهی سرازیری رودی مینگریست که بهگمانش همسو با آن در حرکت است» (بنیامین، نقلشده در نویس، 2012، ص 115). بهنظر میرسد که چهبسا آن بازسازی سوسیالدموکراسی که امروزه شاهدیم به چنین اطمینانخاطر کاذبی بینجامد.
همانطور که نویس نشان میدهد، گرامیداشت کار همانا «نشانهی اصلیِ» این میلِ به دنبالهروی [conformism] بوده است (2015، ص 115)، که امروزه بار دیگر در طرز فکر آریگویانه و قطعهبنیادِ پساکارگرباورانی چون نگری به چشم میخورد و برخلاف تصوری که اتکای ضدتولیدباورانه به فضاهایی غیر از محل کار القا میکند، بیشتر حاکی از نوعی تولیدباوری وارونه است که براساس آن هر تغییری در سرمایهداری به نسخهی مبالغهآمیزی از همان محلکار گره میخورد، محل کاری تا آخرین حد ممکن متورم تا تقریباً هر جایی را دربربگیرد. برداشتهای پساکارگرباور از قطعهی ماشینها و جانشینان پساسرمایهداریباور امروزیاش به میراث مارکسیستی رهاییِ کار چیز دیگری را نیز میافزایند: رهایی از کار. هر دو اینها را روندهای فناورانهی پیشگفته یکباره به نتیجه رساندهاند، پایان کار نیز به غلط راهگشای پایان سرمایهداری بهشمار میآید. در اینجا بر نوع خاصی از کار، با نوع خاصی از کارگر که به همراه دارد، دست گذاشتهاند تا خبر از نوعی دنیای جدید کار و راه خلاصی از آن بدهند که مقصود همان «کارکنندهی غیرمادی» است. این نگاه نوعی تولیدباوری سنتباورانه را بهنمایش میگذارد که همانطور که کافنتزیس اشاره میکند از مارکسیسم-لنینیسم به ارث برده است. در اینجا، «سوژهی انقلابی در هر دورانی از «مولد»ترین عناصر طبقهی انقلابی بار آمده است» (2013). اگر روزگاری صنعتگر استخانوفی این مقام را داشت، امروزه آزادکاران طراح وبسایت یا برنامهنویس رایانه ــ «فرد شبکهمندِ» میسن ــ در این جایگاه هستند.
در پساکارگرباوری همانطور که محیط کار تا گنجیدن همهجا متورم میشود، نیروی کار موردنظرشان نیز تا گنجیدن همهکس تعمیم مییابد. در پساکارگرباوری، آن ارجگذاری پیشین مارکسیستی به سوژههای مولد، همانطور که رایان میگوید، با افزودن نوعی «متافیزیک اسپینوزایی» که «مؤیدِ نیروی مولدِ کل نوع بشر است» تقویت شده است (1992). همهکس مولدترین عنصر طبقهی انقلابی است، این روزها یعنی «انبوهه». این نگاه تاحدی از همان نظریهی «کارخانهی اجتماعی» که میسون با آن همنظر است ریشه میگیرد، نظریهای که براساس آن خود جامعه به محل تولید و مبارزه مبدل شده است. جامعه مانند نوعی کارخانه است و خود کار نیز هرچه بیشتر اجتماعی میشود. میسن (a2015) شرحِ لازارتو از «حوضچهی غیرمادی» را پی میگیرد و مدعی میشود که تولید دانشبنیان با ارزشآفرینیِ «شبکههای رسانشپذیرِ» پراکنده و نامتمرکز همراه شده است و به موجب همین دگرگونی فعالیت تولیدی در قالبهای جمعیِ بهظاهر ناسازگار با تولید سرمایهداری است که پساسرمایهداری در زمانهی ما امکانپذیر شده است. به همین ترتیب، نزد نگری نیز بازخوانی ایدهی کارخانهی اجتماعی از دریچهی نوعی تکپایهانگاری [monism] اسپینوزایی حاکی از اینکه هر چیزی وجهی از یک رویداد واحد است، دستاویزی مناسب بهشمار میآید. مثبتنگری [positivity] خللناپذیرْ خوشآمدگوی جهانیست که هر اتفاقی در آن بیفتد نتیجهی «میلِ خلاقیتِ» بیکران و انبوهشی است. و چنینی فرضی ماهیتاً چونوچرا نمیپذیرد. تنها شاهد آن خودش است. «تاریخ» با «انبوهه» مترادف و بههمان اندازه گنگ میشود. پیام سیاسی خاصی طی دوران انتظار مدام طنینانداز میشود: دست روی دست بگذارید و مابقی را به غایتباوری بسپارید. مهم نیست چه میکنید، همان کفایت میکند.
این گزارههای تحلیلی با تصویر کردن واقعیتیافتگی قطعهی ماشینها در زمانحال و نه آینده، کنشهای انبوهه را بیاستثناء واجد بُعدی «آریگو» نشان میدهند (نویس، 2012)، ادعایی که نزد منادیان آن دعوی توان اجراییِ بهلحاظ سیاسی واقعی دارد، حاکی از اینکه سرمایه در معرض حملات کنشگران اجتماعی است، همانا «پادقدرت»ی که موتور درونی هر تغییریست. برای مثال، میسن (2016) جنبش پشتیبانِ کوربن را در همین جایگاه میبیند. این نقشآفرینی درونی هنگام بهسامانی و نابهسامانی سرمایهداری بهیک اندازه واقعیت دارد. از سویی، جهانیسازیْ آن کرانناپذیریِ مرزسپارِ انبوههی خانهبهدوشِ این روزها را برآورده میکند و اقتصاد جدید نیز از خلاقیتِ خودفرمان و همیارانهی همین انبوهه ریشه میگیرد. از سوی دیگر، بحرانْ حاصلِ درگیری انبوهه با محدودیتهای سرمایه است. پس همانطور که نویس اشاره میکند، آن بحران سنجشپذیری حاصلِ نوعی مازاد زندگی است که «مستقیم و بیاندازه مولد» شده است (2012، صص 114-113). چنین است که انبوههی ادعایی هم توسعهی سرمایهداری را برمیانگیزد و هم بحرانش را. همانطور که آنه بارون در شمارهی تازهای از نشریهی اقتصاد و جامعه مینویسد، «اگر […] سرمایهداری مستلزم همان روالهاییست که انتظار میرود کمونیسم آغازین و خودانگیختهی [هارت و نگری] از خود بروز بدهد»، در این صورت «چطور میشود بروز همرنگی را از بروز همآوردی ــ یا نوعی سرمایهداری احیاشده را از نوعی کمونیسم نوپا ــ بازشناخت؟» (بارون، 2013، ص 609) این مسئلهای سیاسیست که پساسرمایهداریباورها هنوز به آن نپرداختهاند.
این سردرگمی آنجا ظاهر میشود که هارت و نگری از نیروی درونی انبوهه در ظرف سرمایه تجلیل میکنند. آنها مینویسند که «اگر سرمایه همیشه یک سازندگی [positivity] کامل […] است و دستگاهیست کاملاً درونماندگار»، پس هیچگاه نه از فرارو بلکه همواره از درون در معرض بحران قرار میگیرد ــ از همین روست که محدودیتهایش امکاناتِ «راهگشایی» برای ساخت بدیلها در بطن و نه ورای خود بهدست میدهد (2001، صص 374-373). بنابراین، آن بحران اندازهگیری بههیچروی به ضربِ نفیگری رخنمایی روابط اجتماعی سرمایهداری روی نمیدهد، بلکه بهشکلی سازنده سرمایهداری را با مازادی از چیزها که پیشاپیش در آن موجود است مواجه می کند. این عناصر پارهی سازندهی عملکرد سرمایهداری بهشمار میآید ــ وقت آزاد، بارآوری، ارزش، خلاقیت، میل، کار و غیرکار ــ و نیز زندگی که تحت سرمایه جز نیروی کار و بازتولید آن نیست. انبوهه با برگذشتن از آنها به آنچیزی که از دایرهی محدودیتها برمیگذرد و به خود این محدودیتها آری میگوید (نویس، 2012، صص 114-113). انبوهه در مفهومی وسیعتر به آن روابط و چیزهایی آری میگوید که اغلب در چارچوبهای معقولِ همان محدودیتها تداوم مییابند؛ به بیان دیگر به ارزش، کار، سرمایه و از این دست.
بونفلد (1994) در نقدی به نگری، از نو بیان میکند که چگونه شکلهای تحریفشدهای که محصولات فعالیت انسان به خود گرفته است بر ما چیره میشوند و فریبمان میدهند. در کار نگری فقط سرچشمهی آنچه عرصه را بر محدودیتهای ارزشافزایی تنگ کند تبیین میشود و خاستگاه خود آن محدودیتها جایی ندارد، خاستگاهی که در شکلهای تحریفشدهی فعالیت انسان که «قدرتِ بیگانه و اجبارآمیز»ی (پایلینگ، 1972، ص 288) ورای ما مییابد نهفته است. از دیدگاهی دیالکتیکی میتوان آن را درک کرد. دیدگاه دیالکتیکی از سویی وحدت تضادآمیز کیفیت مفهومیِ شکلهای اجتماعی انتزاعی، و از سوی دیگر کیفیت نامفهومی مبارزه برای گذران زندگی را دربرمیگیرد. اما درونماندگارانگاری اسپینوزاییِ نگری فقط جوهری واحد و سرراست را میبیند؛ این نگاه بیبهره است از آن حساسیت دیالکتیکی نسبت به تضاد و میانجیگری که با آن میتوان به سرشت آن محدودیتهایی که مدعی فراروی انبوهه از آنها میشود راه بُرد.
نگری نیز مانند میسن و افرادِ شبکهمندش که ارزش سنجشناپذیر را در وقت آزادِ بهدستآمده از طریق فناوری نو میآفریند، انبوهه را قاطعانه به فروپاشی مرزهای کمیتپذیری سرمایه مرتبط میسازد. منتها هیچیک در برشمردن آنچه محدودیتهای سرمایه را به چالش میکشد، توجهی ویژه به سرشتِ خود آن محدودیتها ندارد. نادیده گرفته میشود که چگونه شکلهای تحریفشدهای که از فعالیت انسان ناشی میشود پیوسته خود را از نو تحمیل میکنند. کنشهایی که با برخورد به محدودیتهای سرمایه پا پس میکشند دقیقاً همان کنشهایی هستند که دراصل آن محدودیتها را ایجاد میکنند. فعالیت انسان در جامعهای با میانجیگری رابطهی مبادلهای ارزش، در قالب کار انتزاعی ظاهر میشود. این نکته فقط به واکاوی فرآیندهای اجتماعی در انتزاعیترین حالتشان مربوط نیست. این فرایندها حاکی از ذاتیست که در جلوهی بیرونیشان محصور و انکار شده است، پس پای روابط اجتماعی انضمامی نیز به میان میآید که در آن سوی فروش نیروی کار آدمی با ستیز و اجبار و جداافتادگی از وسایل گذران زندگی همراه است.
از قلم افتادن این وجوه در روایتهای پساکارگرباور و پساسرمایهداریباور دربارهی رخنمایی قطعهی ماشینها شگفتآور است. در نگاه نخست، مفهومپردازی بحرانِ قانون ارزش از نظر نحوهی ارائهاش تاریخباورانه بهنظر میرسد؛ شرایط زمینهسازِ آن در مجموعهی متغیری از واقعیتهای ملموس نهفته است و بحران اندازهگیری ناشی از تغییرات در روابط تولید است. و اینها در نگاه نگری، همچون میسن، مترادف با نیروهای تولید است. کارگرانْ خودشان مقررات کاریشان را وضع خواهند کرد؛ در این پیشبینی، همانطور که در فصل پیشگفتهی کتاب پساسرمایهداری میسن (b2015، فصل 7) برجسته میشود، شرایط خاصِ ایتالیا در دهههای 1960 و 1970 بیشترین اهمیت را دارد. یورش قدرتی برسازنده به برهمخوردن آن همنوایی کینزی بر سر دستمزدها و بارآوری انجامید. پساکارگرباوران وقتی مطالبات افزایشی برای دستمزدها شتابی دیوانهوار میگرفت و سرپیچی از کار کردن مدام زیادتر میشد از نزدیک نظارهگر این تحولات بودند. کارگران از قراردادهایی که بارآوریشان را به فرماندهی سرمایهداری میسپرد کنار کشیدند (کلیور، 2000، ص 68). سرانجام همین بود که به نوع جدیدی از اقتصاد، غیرمادی و بیکارخانه، انجامید. از نگاه پساکارگرباوران همان سرکشی این نیروها در حکمِ نوعی انقلاب در روابط تولید نیز بود. این رابطهای دیالکتیکی و ستیزآمیز بین این دو نیست بلکه نوعی تکینگی است که هر دو سو در آن سهیماند. در اینباره باورمندی نگری به درونماندگاری اسپینوزایی جای شکی باقی نمیگذارد. این باورمندی شالودهای فلسفی برای برگرداندن دوتا به یکتا است. جایی که انبوهه راه را نشان میدهد امپراتوری نهفقط میپذیرد بلکه با آن همگام میشود. همین را میشود دربارهی میسون و فرد شبکهمندش در نسبت با بهاصطلاح «سرمایهداری اطلاعاتی» گفت.
برای حرکت تمام دنیا همچون کلی واحد خیلی راحت میشود شواهد تاریخی دستاولی دستوپا کرد. همانطور که بر پایهی رشتهتغییراتِ محتوای بیمیانجی کار است که واقعیتیافتگی قطعهی ماشینها طرح میشود. اما همین تاریخباوری آشکار موجب میشود تا پساکارگرباوری دیگر قادر به تشخیص دنبالههای پابرجای سرمایهداری نباشد. فقط به تغییر توجه دارد. وقتی هر تغییری را برخاسته از محل کار دانست، دیگر تفکیک حلقههای یک رشته پارادایمهای دورانی از یکدیگر ــ امپراتوری، پساسرمایهداری، سرمایهداری اطلاعاتی و از این دست ــ کار چندان دشواری نیست. این پارادایمها، همانطور که در آفهیبن (2007) اشاره میشود، با مرزهایی تولیدباورانه تعیین شدهاند. مطابقِ دگرگونیهای سطحی در محتوای کار میآیند و میروند. با این همه، قطعهی ماشینها را که در دل آثار مارکس درک کنیم، نگاهمان میباید روی آن شکل اجتماعیای متمرکز بشود که آن بیمیانجیبودنِ کار را که هارت و نگری واکاویهاشان را بر آن استوار میکنند میانجیگری میکنند. سرشتنمای سرمایهداری نه آن نوع خاص از فعالیت تولیدیِ درجریان بلکه شکلهایی است که محصولات آن فعالیت در آن ظاهر میشوند: ارزش و پول و سرمایه. این ویژگیِ آن صورتبندی اجتماعی است که خود را در دل آن مییابیم (پایلینگ، 1972، ص 283).
پساکارگرباوران، با بیتوجهی به این ویژگی، سرمایهداریای را که قادر به درکش نیستند دستخوش بحرانی تصور میکنند که نمیتواند به آن بربخورد. هر راهبردی به رخنمایی مساعد سرمایهداری برونسپاری میشود. همین ابهام نظری به سیاستورزی تازهی پساسرمایهداریباوری آسیب میزند. بدفهمیِ چیستی سرمایه سبب بدفهمیِ راههای ممکن برای جایگزینی آن میشود. این بحثوجدلهای غریب دربارهی ارزش و کار صرفاً مناسک نوعی متافیزیک یا الاهیات مارکسیستی نیست، بلکه پیامدهای عملی دارد و در درازمدت میتواند بهلحاظ عینی و سیاسی فاجعهبار بشود. از همین روست که باید هوشیار باشیم نسبت به گیرایی فریبندهی آنانی که میکوشند قطعهی ماشینها را از بافتار آن در خلال رخنمایی نظریهای جامعتر دربارهی سرمایهداری نزد مارکس و بازخوانیهای تازه از آثار او جدا کنند. کاربرد نابهجای آن برای زمانهی حاضر به لحاظ سیاسی کارکردی حقیقی دارد. محبوبیت آن چهبسا از اینجا باشد که برای دو شنوندهی مختلف دلگرمکننده است. به گوش علاقهمندان به ماندگاری سرمایهداری، مرثیهایست دلنواز در وصف تولیدگری سنجشناپذیر آن و روند پیشرفت آشتیجویانهاش. و به گوش مخالفان نویدبخشِ دگرگونی زودهنگام آن است. از چشماندازی مارکسیستی و انتقادی هر دو از امیدی واهی مایه میگیرند.
نتیجهگیری
در مقالهی پیش رو، دربارهی فرض پساکارگرباورانهی واقعیتیافتگی کنونی قطعهی ماشینها و نحوهی باب شدن آن در گفتمان سیاسی چپ بحث کردم. بر اساس بینشهایی که برآمده از بازخوانی جدید مارکس است و در اینجا جانب آن گرفته شده است، پساکارگرباورها مسئلهی تداوم انتزاع واقعیِ ارزش و آن روابط اجتماعی تولید را که بیان میکند و از طریق آن ادامه مییاید نادیده میگیرند. من این حکم را زیر سؤال بردم که آن بحران و ابطال ارزشِ مرتبط با قطعهی ماشینها هماکنون به واقعیت پیوسته است. آنجا که پساکارگرباورها نوعی «کمونیسم سرمایه» را موجود یا در مرحلهی تکوین مییابند، ما همچنان زیر سیطرهی سرمایه به زندگی و کار مشغولیم و گرسنگی و رنج میکشیم.
ویژگیهای اندیشهی قطعهبنیاد که امروزه بهلحاظ نظری با تباری پساکارگرباور به چشم میخورند قدمت سیاسی شگفتآوری دارند. خود مارکس بود که گفته بود بهترین راه برای فهم میمون شناخت انسانِ پیآمدهی آن است ــ یا بهطور عامتر، اینکه «بالیدهترینْ راهنمای شناخت کمتربالیده است» (بلوفیوره، 2009، ص 179) که میتوان همین را دربارهی خروجی کار میسن و ابهامزداییاش از آثار و نوشتههای پساکارگرباوری که الهامبخش آن بودهاند گفت. همینجاست که همهفهمسازی پساکارگرباوری از ارتدوکسی تولیدباور بنیادی خود پرده برمیدارد. میسون، همچون نگری، کل ارائهاش از طرحونقشهی قطعهی ماشینها را بر این فرض استوار میکند که کار مستقیم، یعنی کار انضمامی، در ارزش اثر دارد و هر کاهشی در ظرف زمانی انجام آن تهدیدی برای بقای قاعدهی ارزش است و بس. چنین درکی از ارزش، اشاعهیافته از مجرای راهوروشی پساکارگرباورانه در برخورد با دنیایی تغییرپذیر، ریشهی اصلی رشته کاستیهاییست که امروزه دامنگیر اندیشهورزی چپ شده است.
مسئلهی اصلیِ نقد اقتصاد سیاسی بهعنوان یک نظریهی اجتماعی انتقادی این است که «چرا این محتوا در این شکل ظاهر میشود؟» (بونفلد، 2001، ص 5). به این ترتیب، هدف اصلی نقد اقتصاد سیاسی فهم آن شکلی است که فعالیت تولیدی بهخود میگیرد. تغییرات در کار بیمیانجی و اندازهگیری مستقیم آن بهتنهایی نمیتواند موجب بحرانی در ارزش شود، تا آنجا که ارزش بر زنجیرهای از شکلهای انتزاعی متمرکز است. چنین ادعایی که بهلطف این دست تغییرات کمونیسمی آغازین در همین حوالی است دلخوشکننده است. با اینحال وقتی قطعهی ماشینها را در بافتار کلیت آثار مارکس مینشانیم، مایهی چندانی برای دلخوشی باقی نمیماند. سرشتنمای سرمایهداری همانا مقولههای میانجیگری اجتماعی و روابط اجتماعی و ستیزآمیزِ تولید است، مقولههایی که صرف نظر از اینکه کارگری از صفحهکلید استفاده کند یا از چکش، با ایدهها کار کند یا با پیچومهره پابرجا میمانند. همین نکته باید القاکنندگانِ امیدهای واهیِ متأثر از قطعهی ماشینها را به تأمل وادارد. آن بحران دورانسازی که مسلم میگیرند اصلاً بحران نیست. سرمایه همواره در تقلا برای اندازهگیری است و آنچه اندازهگیری میشود نیز همواره مقابلهبهمثل میکند. این کیفیتی تازه مختصِ امپراتوری یا «سرمایهداری اطلاعاتی» نیست؛ برای کارخانهی صنعتی، که خرابکاری و تبعیت در آن متداول بود، همان اندازه صادق است که برای بهاصطلاح «کارخانهی اجتماعی». در همینجاست که نگاهی خُردبینانه به شکلهای بیواسطهای که کار انضمامی در دورهای معین به خود گرفته است به جایی نمیرسد. شکلهای میانجیگری اجتماعی و نیز همستیزیهای مستتر در آنها پابرجا میمانند و همراه با آنها تضادهایی ماندگار که به دیدهی خوشبینانهی اندیشمندانِ قطعهباور بحرانی ناگهانی و رهاننده میآید.
این اشتباهات نظری چنانچه شکلهای خاصی از پراکسیس سیاسی را در پی نداشتند آنقدرها هم مشکلآفرین نمیشدند. امروزه، سیاستگذاران تا حدی متناسب با پشتوانهی فکریای که هواداران قطعهی ماشینها به دست میدهند، در تدارک آیندهای فناورانه هستند که تحقق آن چندان معلوم نیست. اندیشهی قطعهبنیاد، از طریق تبلیغاتچیهای رسانهای آن، تأثیر جدی دارد. سوسیالدموکراسی مسحور آن است، همچنانکه جرمی کوربین، نخستوزیر احتمالی بعدی بریتانیا {در آن سالها}، پذیرای آن آرزوهای آرمانشهری برای بیکاری خودکارسازی میشود که از جوشوخروش رادیکالهای جوانی که تکیهگاه او بهشمار میآیند برمیخیزد.
ایدههای نادرست دربارهی جهان از سوی دیگر میتواند به شکلهای نادرستِ کنش انسانی بینجامد. همانطور که کافنتزیس خاطرنشان میکند، پساکارگرباوری، همسو با سایر برداشتهایش در رابطه با «پایان کار» ادعایی، سیاستی ملالانگیز به بار میآورد حاکی از اینکه «سرمایهداری پیشتر با رسیدن به نهایت فناوری پیشرفته پایان یافته است» و تنها کاری که میماند «چشم نبستن بر آن» است (2013، ص 81). این روزها، جنبش پیرامونِ جرمی کوربین رهبر حزب کارگر اعتقادی مشابه را از خود نشان میدهد. واکاویهای مردمپسندْ روندهای تجربی در کار و زندگی اقتصادی را در انتظار تغییر میستایند. و با این حال، هیچ کوشش سنجشگرانهی چشمگیری برای فهم تداومِ ارکان منفی [negativity] سرمایهداری صورت نمیگیرد. جز با این کوشش نمیشود بحرانی را، با همراهی کمونیسم آغازین، متصور شد.
این «خوشخیالی» (تامپسون، 2005، ص 89) به بنبستی راهبردی برای چپی میانجامد که زیادی مسحور جهان موجود است. آنها همهچیز را زیادی بهسامان میپندارند و نه آنقدرها که باید نابهسامان؛ همانطور که تانکیس (2008، ص 307) میگوید، «خوشبینی اراده، خوشبینی عقل». حالتهای افسونزدهی پراکسیس بیشتر به همنوایی میانجامد تا ناهمنوایی. سازندگیها ستوده میشود و ارکان منفی نفینشده میماند. سیاستگذاران به آن وعدهی توخالی تغییر که قطعهی ماشینها قاصد آن است متوسل میشوند و در این بین، شکلهای بادوامِ سلطهی اجتماعی به حال خود گذاشته میشود.
صفحاتی از مارکس، که 45 سال پیش در نشریهی پیش رو منتشر شد، کمک کرده است تا چپ به اینجا کشانده شود و با این حال، هنوز صفحات بیشتری هست که برای خروج از این وضعیت میتواند یاریکنندهی چپ باشد. گفتههای پایلینگ (1972، صص 284-283) در شمارهی آنسالهای نشریهی حاضر امروزه نیز درست مینماید. «فرانمودهای ضروری» روابط اجتماعی سرمایهداری را میتوان «فقط با برچیدن مقولههای اقتصادیِ تداومبخش آن از میان برد»؛ به بیان دیگر، «فقط با سازمانیابی دوبارهی جامعه است که میتوان بتوارگی را برچید».
*این مقاله ترجمهای است از:
Frederick Harry Pitts (2017) Beyond the Fragment: postoperaismo, postcapitalism and Marx’s ‘Notes on machines’, 45 years on, Economy and Society, 46:3-4,324-345, DOI: 10.1080/03085147.2017.1397360
** نوشتههای داخل {} افزودههای مترجم است.
یادداشتها
[1]. مقصود از اقتصاد جدید [The New Economy] دورانیست که در دهههای پایانی سدهی بیستم اقتصادهای پیشرفته، بهویژه و در ابتدا ایالاتمتحده، با ظهور صنایع فناوریهای نو و پیشرفته رشد اقتصاد خیرهکنندهای را تجربه کردند که تحولی در تولید و اقتصاد بهشمار میآمد.-م
منابع
Aufheben. (2007). Keep on smiling: Questions on immaterial labour. Aufheben,14, 23–44.
Barron, A. (2013). Free software production as critical social practice. Economy and Society, 42(4), 597–625.
Bastani, A. (2015). We don’t need more austerity, we need luxury communism. Vice Magazine. 12 June. Retrieved from https://www.vice.com/en/article/ppxpdm/luxury-communism-933
Beckett, A. (2017). Accelerationism: How a fringe philosophy predicted the future we live in. The Guardian, 11 May. Retrieved from https://www.theguardian.com/world/2017/may/11/accelerationism-how-a-fringe-philosophy-predicted-the-future-we-live-in
Bellofiore, R. (2009). A ghost turning into a vampire: The concept of capital and living labour. In R. Bellofiore & R. Fineschi (Eds.), Re-reading Marx: New perspectives after the critical edition (pp. 178–194). London: Palgrave Macmillan.
Bellofiore, R. & Riva, T. R. (2015). The Neue Marx-Lektüre: Putting the critiqueof political economy back into the critique of society. Radical Philosophy, 189,24–36.
Berardi, F. (2013). The uprising: On poetry and finance. Los Angeles, CA: Semiotext(e). Beverungen, A., Murtola, A. -M. &
Schwartz, G. (2013). The communism of capital? Ephemera, 13(3), 483–495.
Bonefeld, W. (1994). Human practice and perversion: Between autonomy and structure. Common Sense, 15, 43–52.
Bonefeld, W. (2001). The politics of Europe: Monetary union and class. London: Palgrave.
Bonefeld, W. (2010). Abstract labour: Against its nature and on its time. Capital and Class, 34(2), 257–276.
Bonefeld, W. (2014). Critical theory and the critique of political economy. London: Bloomsbury.
Bonefeld, W. (2016). Bringing critical theory back in at a time of misery: Three beginnings without conclusion. Capital & Class, 40(2), 233–244.
Brewster, B. (1972). Introduction to Marx’s ‘Notes on machines’. Economy and Society, 1(3), 235–243.
Caffentzis, G. (2005). Immeasurable value? An essay on Marx’s legacy. The Commoner, 10, 87–114.
Caffentzis, G. (2013). In letters of blood and fire: Work, machines, and value. Oakland: PM Press.
Cleaver, H. (1992). The inversion of class perspective in Marxian theory: From valorisation to self-valorisation. In W. Bonefeld, R. Gunn & K. Psychopedis (Eds.), Open Marxism Vol. II: Theory and practice (pp. 107–144). London: Pluto Press.
Cleaver, H. (2000). Reading Capital politically. Edinburgh: AK Press. de Brunhoff, S. (1973). Marx as an a-Ricardian: Value, money and price at the beginning of Capital. Economy and Society, 2(4), 421–430.
Dickson, A. (2017). Jeremy Corbyn to address challenge posed by robots. Politico,
26 September. Retrieved from http://www.politico.eu/article/jeremy-corbynlabour-leader-post brexit-to-address-challenge posed-by-robots/
Hardt, M. & Negri, A. (2001). Empire. Cambridge, MA: Harvard University Press.
Hardt, M. & Negri, A. (2004). Multitude. London: Penguin.
Hardt, M. & Negri, A. (2009). Commonwealth. Cambridge, MA: Harvard University Press.
Heinrich, M. (2007). Invaders from Marx: On the uses of Marxian theory, and the difficulties of a contemporary reading. Left
Curve 31. Retrieved from http://www.oekonomiekritik.de/205Invaders.htm
Heinrich, M. (2013). The ‘Fragment on machines’: A Marxian misconception inthe Grundrisse and its overcoming in Capital. In R. Bellofiore, G. Starosta & P. Thomas (Eds.), In Marx’s laboratory: Critical interpretations of the Grundrisse (pp.197–212). Leiden: Brill.
Lazzarato, M. (1996). Immaterial labor. In P. Virno & M. Hardt (Eds.), Radical thought in Italy: A potential politics (pp.133–150). Minneapolis, MN: University of Minnesota Press.
Marazzi, C. (2008). Capital and language. Los Angeles, CA: Semiotext(e).
Marx, K. (1972). Notes on machines. Economy and Society, 1(3), 244–254.
Marx, K. (1973). Grundrisse. London: Penguin.
Marx, K. (1976). Capital. London: Penguin.
Mason, P. (2015a). The end of capitalism has begun. The Guardian, 17 July. Retrieved from https://www.theguardian.com/books/2015/jul/17/postcapitalism-end-of-capitalism-begun
Mason, P. (2015b). Postcapitalism: A guide to our future. London: Allen Lane.
Mason, P. (2016). Corbyn: The summer of hierarchical things. Mosquito Ridge, 12 July. Retrieved from https://medium.com/mosquito-ridge/corbyn-the-summer-of-hierarchical-things-ab1368959b80
Merchant, B. (2015). Fully automated luxury communism. The Guardian, 18 March. Retrieved from https://www.theguardian.com/sustainable-business/2015/mar/18/fully-automated-luxury-communism-robots-employment
Negri, A. (1992). Marx beyond Marx: Lessons on the Grundrisse. London: Pluto.
Negri, A. (2015). Some reflections on the #Accelerate Manifesto. In R. Mckay & A. Avanessian (Eds.), Accelerate: The accelerationist reader (pp. 363–378). Falmouth: Urbanomic.
Noys, B. (2012). The persistence of the negative: A critique of contemporary continental theory. Cambridge: Cambridge University Press.
Osborne, T. (2003). Against ‘creativity’: A philistine rant. Economy and Society, 32 (4), 507–525.
Pilling, G. (1972). The law of value in Ricardo and Marx. Economy and Society, 1 (3), 281–307.
Pitts, F. H. (2015). Review of Paul Mason, Postcapitalism: A guide to our future. Marx & Philosophy Review of Books. 4 September. Retrieved from http://marxandphilosophy.org.uk/reviewofbooks/reviews/2015/2008
Pitts, F. H. (2016a). A crisis of measurability? Critiquing post-operaismo onlabour, value and the basic income. Capital and Class. doi:10.1177/0309816816665579
Pitts, F. H. (2016b). Beyond the Fragment: The postoperaist reception of Marx’s Fragment on machines and its relevance today. School of Sociology, Politics and International Studies Working Paper Series, 2016-02. University of Bristol, United Kingdom.
Pitts, F. H. (2017). Critiquing capitalism today: New ways to read Marx. New York, NY: Palgrave Macmillan.
Pitts, F. H. & Dinerstein, A. C. (2017). Corbynism’s conveyor belt of ideas: Postcapitalism and the politics of social reproduction. Capital and Class. doi:10.1177/0309816817734487
Postone, M. (2012). Thinking the globalcrisis. The South Atlantic Quarterly, 111(2), 227–249.
Ryan, M. (1992). Epilogue. In A. Negri (Ed.), Marx beyond Marx: Lessons on the Grundrisse (pp. 191–221). London: Pluto Press.
Smith, T. (2013). The ‘general intellect’ in the Grundrisse and beyond. Historical Materialism, 21(4), 235–255.
Srnicek, N. & Williams, A. (2015). Remembering the future. BAMN #1. Retrieved from http://www.weareplanc.org/bamn/remembering-the-future/
Srnicek, N. & Williams, A. (2016).Inventing the future: Postcapitalism and a world without work (2nd ed.). London: Verso.
Thoburn, N. (2003). Deleuze, Marx and politics. London: Routledge.
Thompson, P. (2005). Foundation and Empire: A critique of Hardt and Negri.Capital and Class, 29(2), 73–98.
Tonkiss, F. (2008). Postcapitalist politics? Economy and Society, 37(2), 304–312.
Tribe, K. (1974). Remarks on the theoretical significance of Marx’s Grundrisse. Economy and Society, 3(2), 180–210. van Eekelen, B. F. (2015). Accounting for ideas: Bringing a knowledge economy into the picture. Economy and Society, 44 (3), 445–479.
Virno, P. (1996). The ambivalence of disenchantment. In P. Virno & M. Hardt (Eds.), Radical thought in Italy: A potential politics (pp. 13–36). Minneapolis, MN: University of Minnesota Press.
Williams, A. & Srnicek, N. (2015). #Accelerate: Manifesto for an accelerationist politics. In R. Mackay & A. Avanessian (Eds.), Accelerate: The accelerationist reader (pp. 347–362). Falmouth: Urbanomic.
لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-3pb
همچنین دربارهی #گروندریسه:
گروندریسه پس از سرمایه، یا چگونه مارکس را برعکس بازخوانی کنیم
نظام ماشینی و تعیّنهای سوبژکتیویتهی انقلابی
«عقل عمومی» در گروندریسه و فراتر
روش در گروندریسه: ارزش مازاد، کار مازاد و رهایی از کار
تعیّنِ شکلی و دامنهی تجرید. جلسهی سوم: «فصل سرمایه»
نکاتی در حاشیهی مطالعهی گروندریسه. جلسهی اول: «فصل پول»
ویژگی «پول» در گروندریسه. جلسهی دوم: «فصل پول» (پرسشها و پاسخها)
شکلهای پیشاسرمایهداری تولید و انباشت بدوی
گروندریسه، سرمایه و پژوهش مارکسیستی
میانشکلهای پیشاسرمایهداری و سرمایهداری
انگارهی پول از گروندریسه تا سرمایه
مارکس و صورتبندیهای پیشاسرمایهداری
گروندریسه، یا دیالکتیک زمان کار و زمان آزاد
گُلگشتی در خلوتگاه اندیشهی مارکس