نکاتی در حاشیهی مطالعهی گروندریسه(3)
جلسهی سوم: «فصل سرمایه» (1)
نوشتهی: کمال خسروی
ما در معرفی مبحث سرمایه هم همان روشی را پیش میگیریم که در مبحث پول داشتیم، یعنی ارائهی فضایی نشانهگذاریشده یا دستگاه مختصاتی که راه نزدیکشدن به این متن را هموار کند. این نشانهگذاری در مبحث سرمایه را نیز با طرح یک سؤال مرکزی و محوری آغاز میکنیم و این سؤال را در تمامی این مبحث دنبال خواهیم کرد.
سؤال مرکزی: منظور مارکس از اینکه میگوید «سرمایه، یک رابطهی اجتماعیست»، چیست؟ او به چه شیوهای این جمله را مستدل میکند؟ مارکس دستکم در سه مورد مشخص این سؤال را طرح کرده و بطور دقیقی به آن پاسخ داده است: یکبار در کارمزدی و سرمایه، 10 سال قبل از گروندریسه؛ بار دوم در گروندریسه (که در انتهای بحث امروز به طرح این سؤال میرسیم؛ اما پاسخش را باید به انتهای مبحث سرمایه موکول کنیم)؛ و بار سوم در جلد سوم کاپیتال.
اگر در بررسی این سه جواب، وجوه اشتراک و تمایز استدلال مارکس را دنبال کنیم، شاید بتوانیم به این نتیجه برسیم که اگرچه هر سه جواب، روندهای استدلالی متفاوتی دارند، اما درواقع جواب واحدی هستند. جالببودن این نتیجه به این خاطر است که فاصلهی زمانی بین این جوابهای مارکس نه تنها حداقل چیزی حدود 15 سال است، بلکه در متنهایی متفاوت، و ترتیب و توالی موضوعیِ متفاوتی هم طرح شدهاند.
شروع مبحث سرمایه 1) از جنبههای روششناختی حائز اهمیت است؛ 2) از آنجایی که در مقایسه با دیگر آثار مارکس، مفصلتر و کشدارتر است، امکان آشنایی و تأمل بیشتری از درک مارکس ایجاد میکند و 3) زمینههای اجتماعی/تاریخیِ شیوهی تولید سرمایهداری را طرح میکند.
به زبانی دیگر، ما در اینجا امکانی در اختیار داریم که ببینیم مارکس از چه زاویهای به رابطهای که بین مقولات طرح میکند، نگاه میکند. چه ارزیابیای از مقولات اقتصادی مانند مبادله، پول، سرمایه دارد؟ این مقولات چه جایگاهی برای اقتصاد سیاسی و چه جایگاهی برای نقد اقتصاد سیاسی دارند؟ حتی از مجرای انتقاد به سوسیالیستهایی مانند پرودون، میتوان به نظر خودِ مارکس بیشتر نزدیک شد.
در یک جمله: نکتهی اول) بحث مارکس عمدتاً این است که وقتی ما در بررسی مقولاتی در شیوهی تولید سرمایهداری، با روش معینی به تبیین این شیوهی تولید میپردازیم، باید در نظر داشته باشیم، فرآیندهایی که شرایط اجتماعی/تاریخی معینی را پدید آوردهاند، در وجه واقعی و تاریخی خود همزمانند و باهم اتفاق میافتند. اگر ما تقدم و تأخری برای طرح مسائل یا مقولهبندی شیوهی تولیدی مربوط به شرایط اجتماعی/تاریخی معینی قائل میشویم، اینکار مربوط به روش پژوهش و ارائهی «علمی» ــ منظور نقد اقتصاد سیاسی ــ ما است. در نتیجه، تقدم و تأخری که در گروندریسه، و یا در کاپیتال وجود دارند، اساساً منطقیاند، و تقدم و تأخری تاریخی نیستند، هرچند ممکن است بر برخی تقدموتأخرات تاریخی هم منطبق باشند. مثلاً این مورد که در تاریخ هم، حرکت از ساده به مرکب است. نکتهی دیگر) هرچند این ترتیبوتوالی منطقیاند، اما با اینوجود براساسوشالودهای استوارند که آن پایهواساس، جایگاهشان، در جامعهی بورژوایی یا شیوهی تولید سرمایهداری است. مارکس در مورد این نوع مسائل سعی کرده در 15 صفحهای که موضوع صحبت امروز ماست (ص 191 ـ 176)، نکات و مثالهای مختلفی را طرح کند. او در اینجا حداقل به دو شرط از شرطهای فرآیند شکلگیری شیوهی تولید سرمایهداری یا شرطهای پرداختن به مقولهی سرمایه اشاره میکند. باید یادآوری کنم که وقتی ما راجع به شرط صحبت میکنیم، منظور یک تقدم/تأخر زمانی/تاریخی نیست، بلکه آن چهار پروسهی شکلگیری شیوهی تولید سرمایهداریست که همزمان موجب میشوند، شرایط اجتماعی/تاریخی معینی شکل بگیرد. پس مارکس در اینجا به دو مورد از آنها بطور مفصلتر پرداخته است.
روشی که مارکس در اینجا به مبحث سرمایه نزدیک میشود، عملاً با قدمهای برداشتهشده در خودِ کاپیتال فرقی ندارد. در کاپیتال هم بعد از بحث کالا یا ارزش، مبحث پول میآید و بعد از تعیینتکلیف با پول، مبحث روند مبادله، تا بعداً به آن نقطهی تعیینکننده و اصلی، یعنی چگونگیِ تبدیل پول به سرمایه برسد؛ مارکس در همان پاراگرافهای اول فصل دوم («روند مبادله») و بخش دوم («تبدیل پول به سرمایه») کاپیتال جلد یکم، بهنحوی خلاصه و فشرده و شاید سادهتر بحثهای این 15 صفحهی اول در مبحث سرمایه در گروندریسه را توضیح داده است. روالیکه مارکس طی کرده در هردو یکیست: برای توضیح سرمایه اول باید مبحث پول و بعد مبحث مبادله را توضیح داده باشیم، تا قدم مهم بعدی که مبادلهی پول با نیروی کار است، برداشته شود، تا اساساً وارد مبحث سرمایه شویم. تنها فرق با گروندریسه در اینجاست که مبحث پول، از مبحث ارزش نتیجه شده و ارزش، قبل از پول، مستدل شده، در حالیکه دیدیم گروندریسه از مبحث پول آغاز میشود.
پس ما به دو نکتهای که مارکس در اینجا بهعنوان مقدماتِ پرداختن به سرمایه برجسته کرده، میپردازیم: 1 ـ پول آنگونه که در جامعهی سرمایهداری وجود دارد و 2ـ مبحث مبادله. مبحث پول نسبتاً کمتر، اما در صفحات بعد دقیقتر و مشروحتر طرح میشود، هرچند در فصل قبلی پول، تکلیف کمابیش روشنی دارد. با این وجود مارکس در ابتدای این مبحث، همراه با تکرار مختصری دربارهی پول، باز مکثی هم بر سر این مقوله دارد. ما هم در اینجا، مکثی کوتاه میکنیم برای توضیح اینکه چرا مارکس مبحث پول را بهعنوان مقدمه طرح میکند، و بعد در ادامهی بحث به این موضوع برمیگردیم.
1 ـ برای اینکه پول بتواند به سرمایه تبدیل شود، باید بتواند به عناصر سرمایه تبدیل شود. ما فعلاً فرض را بر قبولِ این تعریف و تصویر اولیه میگذاریم که سرمایه عبارتست از یکسری وسائل تولید، اعم از مواد خام و ماشینآلات و ابزار کار و غیره، به علاوهی کاری که باید روی وسائل تولید صورت بگیرد تا پروسهی تولیدِ سرمایهدارانه آغاز شود. بحث ما فعلاً راجع به این تعریف نیست، بلکه منظور، تأکید بر نکتهی دیگریست. پول یا چیزیکه باید به عناصر سرمایه تبدیل شود، باید خاصیت تبدیلپذیری داشته باشد. اگر سرمایهدار در فرآیندهای تاریخی به آخرین مرحله کارکرد پول نرسیده باشد، کار تولید و بازتولید عملی نخواهد شد. در اینجا منظور نقش پول بهمثابه سنجهی مقدار ارزشها و وسیلهی گردش نیست، بلکه بهعنوان چیزیست که میتواند ارزشهای اشیاء یا کالاها را بهمثابه قیمت، به آنها اطلاق کند. یعنی جامعیت سراسری پول باید بهمثابه معادل یا همارز عام، هم پذیرفته شده باشد، هم اعتبار و مشروعیت داشته باشد، و هم از نظر فنی، قابلیت تبدیلپذیری داشته باشد، یعنی امکان تفکیککردنش به قطعات و یا مقدارهای کوچکتر ممکن باشد. همهی این پروسهها میبایست فراهم باشد تا یک سرمایهدار بتواند پول را به عناصر سرمایه تبدیل کند و اساساً امکان تولید و بازتولید وجود داشته باشد. اگر بخواهیم مثالی اغراقآمیز بزنیم، سرمایهداری که کشتی یا هواپیما تولید میکند، نمیتواند هواپیما یا کشتی را با عناصر تولید عوض کند، یا اجزاء کشتی و هواپیما به لحاظ ارزش، قابل مبادله با اجزای وسائل تولید برای سرمایهدارانِ دیگر نیست. یا برای خرید نیروی کار، نمیتواند بجای دستمزد به کارگران کشتی یا هواپیما بدهد، بلکه سرمایهدار محتاج به وسیلهای است که برای او بلاواسطه و بلافاصله، به شکل سراسری، قابل تبدیل به لوازم معاش و چیزهایی از این قبیل باشد. در نتیجه یکی از شرطهای اصلی برای اینکه شیوهی تولید سرمایهداری باقی بماند، این است که پول باید در آخرین تعین نابش ــ یعنی در بالاترین تعین و نابترین کارکرد خود وجود داشته باشد تا بتواند نقشِ پول به مثابه پول را ایفا کند و در نتیجه این امکان تبدیلپذیری را داشته باشد. پس میبینیم اینکه مسلماً طیکردن شرایط و پروسهای تاریخی لازم است تا پول بهمثابه پول ایفای نقش کند، حتی به لحاظ تاریخی مقدم بر این وضع است، اما منظور مارکس در اینجا از این مقدمبودن یا شرطبودن، شرط پیدایش پول به این معنی نیست، بلکه کارایی پول، یعنی وجود مقولهی اقتصادی معینِ پول بهمثابه پول، مشروعیت و امکان تبدیلپذیری آن است. اینکه این پول و این کارکرد را نباید با پول در گذشتههای تاریخیاش مقایسه کنیم و ایندو را یکی بدانیم، نمونهی بسیار خوبی برای آشنایی با نقد مارکس به رویکرد اقتصاد سیاسی (یا اقتصاد بورژوایی)، هنگامِ بهکاربستنِ روش انتزاع در تبیین و تعریف مقولات جامعهی سرمایهداری است. مارکس در همین چند صفحه دقیقاً به همین نکته میپردازد.
پس تا اینجا، مکثی کوتاه بر نکتهی اول، یعنی پول بود.
2 ـ مکث طولانیتر و مهمتر بر بحث مبادله است. این بحث با یک جمله یا یک اصطلاح شروع میشود. مارکس میگوید: «مادام که شکل ناب همانا وجه اقتصادی رابطه مدنظر است …» (ص 177). اینجا بحث بر سر مقولهی مهمِ «تعینِ شکلی» یا «تعینیافتگیِ شکلی» است. مایلم بر سر این مفهوم مکث بیشتری داشته باشم و با مثالی آن را توضیح دهم، چراکه این مفهومِ «تعینِ شکلی» صرفاً مختص به بحث امروز نمیشود، بلکه ما چه در گروندریسه، چه در کاپیتال یا اساساً در مقولات نقد اقتصاد سیاسی مکرراً با این مقوله بهعنوان یکی از پایههای مهم استدلالیِ مارکس مواجه هستیم. «تعین شکلی» ترجمهی واژهی آلمانی «Formbestimmung» و در انگلیسی «formdetermination» است. این واژهی اسمی ترکیبی است مرکب از دو اسمِ Bestimmung و Form، و Bestimmung اسم فعلِ bestimmen است. فعلِ bestimmen، به معنی تعریفکردن، تعیینکردن، تعین پیداکردن، تعیندادن و «Form» هم که یعنی شکل. و مقولهی «تعینیافتگیِ شکلی» که مارکس در موارد زیادی از این مفهوم هم استفاده میکند به آلمانی «Formbestimmtheit» و انگلیسی«to be form-determinated» است؛ بهرحال بحث بر سر تعینیافتن بهواسطهی شکل است. تعینیافتگیِ شکلی یعنی ممتازکردن وجه وجودیِ یک پدیده، فرآیند یا هر شرایطی، برای مشخصکردن، برجستهکردن و متمایزکردنش از یک عامیت، که آن عامیت به محتوا معطوف است. یعنی یک پدیده یا فرآیند را در نظر میگیریم که محتوایش عامتر است، ولی با توجه به این شکلِ معین از آن فرآیند یا پدیده یا مقوله، این شکل را، از این عامیتی که درواقع به محتوا مربوط است، ممتاز یا متمایز میکنیم. در مثالهای زیادی در بحثهای مارکس در مقولات اقتصاد سیاسی این مفهوم طرح میشود: مثلاً ـ شکل پولیِ ارزش و شکلِ کالاییِ ارزش؛ در اینجا محتوا که عبارتست از ارزش، عامتر است و خود را در شکلهای مختلف نشان میدهد، و میتوانیم بگوئیم تعین شکلیِ ارزش در شکل پول یا در شکل کالا؛ محتوا، یعنی ارزش، عام است و شکل در اینجا یعنی پول و کالا، به آن محتوا یک امتیاز میدهد، آن را مشخص، یا شاخص میکند. یا در همین بحث مبادله میبینیم که تعین شکلی باعث میشود فرد، تبدیل به شخص شود؛ فرد که عامیت بیشتری دارد، به شخص که تعین بیشتری، اما حوزهی محدودتری دارد، تبدیل میشود. یا نمونهی دیگر، مانند انواع و اقسام شیوههای وجودِ سرمایه مانند کالا ـ سرمایه، پول ـ سرمایه: در اینجا محتوا سرمایه است و عامیت دارد، درحالیکه شکلِ کالاییِ سرمایه و شکل پولیِ سرمایه، تعینهای شکلیِ سرمایه را تشکیل میدهند. یا همینطور در سرمایهی تجاری، سرمایهی صنعتی، سرمایهی اعتباری، کماکان محتوا عبارتست از چیزی عام که در شکلهای معین، خاص شده است.
نکتهی مهم در اینجا، این است که قصد مارکس در بحث راجع به تعینِ شکلی، معمولاً 1) تأکید بر وجوه اجتماعی و تاریخی معین یک مقوله است و 2) جداسازی این وجوه از خویشاوندهای عامترِ خود در دامنههای طولانیتر تاریخیست؛ این، دائماً پروسهی کارِ مارکس در تمامی حوزهها است. اما باید توجه داشت که وقتی ما میگوییم در تعین شکلی، تأکید بر ویژگیهای اجتماعی و تاریخی معین و محدود یک مقوله، یا پدیده یا فرآیند است، به این معنی نیست که محتوایش لزوماً فراتاریخی است؛ یعنی خودِ آن محتوا، تعین اجتماعی و تاریخی ندارد؛ فقط عامتر است. خودِ مارکس در تقدم پول به سرمایه از مقایسهی میمون و انسان استفاده میکند. در این مقایسه درواقع منظور این است که پول عامتر است، ولی شکلِ تعینیافتهاش در شیوهی تولید سرمایهداری مثلاً بهصورت سرمایه درآمده. توضیح طولانی این نکتهی مهم دربارهی تعینِ شکلی برای دریافت و لمس نزدیکتری به درک مارکس ضروریست، چراکه همانطور که گفتیم این یکی از پایههای مهم استدلال مارکسی در تمام حوزههای سرمایه و نقد اقتصاد سیاسیست. شاید مثالی سادهتر در اینباره که محتوا لزوماً فراتاریخی نیست، کمک بیشتری باشد. ما مثلاً بین صندلی، تخت و میز، این فرق را قائل هستیم که این اشیاء نسبت به محتوای چوب، تعین شکلی دارند. یعنی محتوا، چوب است و عامتر است، درحالی شکلهایی که این اشیاء بخود گرفتهاند، مشخصترند و تعینی ویژه دارند. میتواند این احساس بهوجود بیاید که چوب، مستقل از این اشکال است و به این اعتبار کاملاً فراتاریخی است. اما بحث مارکس در ارتباط با تعینِ شکلی این نیست. اگر ما صندلیهای مختلفی را درنظر بگیریم، میتوانیم بگوئیم که این اشیاء، محتوایشان صندلیست، یعنی خودِ صندلی یک تعین تاریخی دارد. زمانی نیازِ معین انسان، صندلی را در یک مرحلهی تاریخی بهوجود آورده، در نتیجه فراتاریخی نیست و مربوط به سراسر تاریخ نیست. اما بیاییم درنظر بگیریم منظور ما اینست که ما از طریق شکلِ صندلیها نتیجه بگیریم که این صندلیِ صدارت است، یا صندلی مدرسه یا صندلی یک استادکار است. این شکل درواقع یک وجه اجتماعی/تاریخی را روشن میکند که اطلاق یا اهمیتش در جایگاهِ آن شکل، از نظر اجتماعی یا سیاسی یا یک موقعیت معین تاریخیاست، ولی محتوای آن، صندلی است و عامتر است.
مبادله: شکل و محتوا
مارکس، از دو وجه به مبادله نگاه میکند و وجوه مختلف پدیدهی مبادله را تقسیمبندی میکند: 1) از وجه تعینِ شکلی، یا شکل ناب، و مستقل از محتوا و 2) تعیین وجوه مختلف آن از زاویهی محتوا؛ محتوای مبادله از نظر دامنهی تاریخی، عامتر و گستردهتر است. مبادله قبل از سرمایهداری هم صورت گرفته، به این خاطر مارکس وجوه مختلف پدیدهی مبادله را ازهم جدا میکند. تمام بحثهایی که در اینجا صورت میگیرد برای روشنکردن این نکته است که وقتی ما از مقولات یا نامهای واحدی برای توصیف یا تبیین یا نقد مناسبات شیوهی تولید سرمایهداری صحبت میکنیم، درست است که از همان اسامی موجود استفاده میکنیم، درست است که کمابیش حوزهی شمول این مفاهیم حتی بهلحاظ تاریخی مصداقهای مشابهی هستند، اما ما راجع به پدیده یا شرایط اجتماعی/تاریخی معینی به اسم سرمایهداری صحبت میکنیم.
مارکس در اینجا مبادله را از لحاظ تعین شکلی یا صوری بررسی میکند و سه وجه وجودی (لحظه یا Moment) آنرا از هم جدا کند. یکی) سوژههای رابطه است، ولی این سوژهها صرفاً متعین به این تعین؛ یعنی فقط و فقط تعین شکلی بهعنوان مبادلهگر اهمیت دارد، محتوای این مبادلهگران علیالسویه است. دوم) برابرایستا یا ابژه (Objekt)، یعنی آنچه مبادله میشود ــ همانطور که در جلسهی قبلی گفتیم منظور از ارزش مبادله در گروندریسه، اغلب ارزش است ــ، یعنی کالایی که جابجا و دستبهدست میشود، نه از وجه ارزش مصرفیاش، بلکه از وجه ارزشبودنِ آن، و سوم)، خودِ نفس مبادله. مارکس میگوید: «… سه وجه وجودی برجسته میشوند که بهلحاظ صوری با یکدیگر متمایزند. ‹نخست› سوژههای رابطه، همانا مبادلهگران، متعيّن صرفاً به این تعيّن؛ ‹دوم› برابرایستاهای مبادلهشان، ارزشهای مبادلهای، همارزهایی… که نه تنها همسنگ و برابرند، بلکه موکداً باید همسنگ و برابر باشند و همچون همسنگ و برابر مقرر شدهاند؛ و سرانجام خودِ کنشِ مبادله، یعنی میانجیای که از طریق آن، سوژهها همانا چون مبادلهگران، برابران، و همتای ابژههایشان، همچون همارزها، برابر و همسنگ نهاده میشوند.» (ص 177) مارکس در بحث پیرامون این سه وجه وجودی، به چند نکتهی مهم اشاره میکند. یکم) از این مبادلهگران بهعنوان سوژهها نام میبرد، چراکه مارکس درواقع سوژهها را در حوزهی تعین شکلی میبیند؛ به این دلیل که سوژهشدن فرد انسانی که خود، محتوای عامتر تاریخی است، تحت شرایط معینی صورت میگیرد. اینجا منظور مارکس از مفهوم سوژه، بهعنوان نماینده یا پیکریافتگیِ مقولات اقتصادی یا مناسبات اقتصادیبودن، بهتر روشن میشود. یعنی این سوژهها فقط جایگاه یک رابطهی اقتصادی را معرفی یا نمایندگی میکنند. یا وقتی مارکس درجایی میگوید سوژهی شیوهی تولید سرمایهداری، سرمایه است، مفهوم سوژه در اینجا یعنی آن تعین شکلیای است که عناصری واقعی، مثل «فرد» انسانی، در جایگاه معین اجتماعی، نمایندهی این جایگاه میشوند. دوم) در اینجا، بجای دو وجه با سه وجه مواجهیم؛ و این اصلا مسئلهی کماهمیتی نیست. چراکه معمولاً روند مبادله، دو وجه بیشتر ندارد: مبادلهکنندگان و چیزیکه مبادله میشود. ولی مارکس در اینجا، وجه سوم یعنی نفسِ پراتیک مبادله را هم بهعنوان یک وجه سوم وارد میکند. چراکه این وجه سوم به عنوان میانجیای عمل میکند که وجه اول، یعنی مبادلهکنندگان را از فرد به سوژه تبدیل میکند. مسئله اینجاست: آن چیزیکه مبادله میشود ارزش است. میدانیم که ارزش، درواقع خصلت اجتماعی محصول کار تحت یک شرایط اجتماعی/تاریخی معین است، وقتی این ارزش جابجا میشود، میبایستی یک میانجی یا واسطه داشته باشد و این واسطه، ــ درواقع آن کسانی را که فکر میکنند عاملین یا فاعلین انجام این مبادله هستند ــ تازه آن افراد را متعین میکند، به آنها شخصیت میدهد، یعنی فرد انسانی را تبدیل به شخص میکند. در اینجا میبینیم با اینکه بحث راجع به تعین شکلیست، ما کماکان با سه عینیت روبرو هستیم، اما این سه عینیت، عینیت فیزیکی ـ فردی ـ طبیعی نیستند، بلکه هرسه عینیت، عینیتهایی اجتماعیاند. هم مبادلهکنندگان بهمثابه شخص، عینیتاند و، هم آنچه مبادله میشود یک عینیت اجتماعیست بهمثابه ارزش، و هم آن مناسبات و نفس عملِ مبادله یک عینیت است، اما بازهم بهمثابه یک عینیت اجتماعی، و نه بهعنوان یک عینیت طبیعی. چراکه عینیت طبیعیِ آنچه در محتواست و عام است، جای دیگری صورت میگیرد و ما بعداً دربارهاش توضیح میدهیم. این وضعیت ــ یعنی وضعیتی که فقط به شکل عناصرِ دخیل در کنش مبادله مربوط است ــ شرایط و ملزوماتی را بهوجود میآورد که خودْ ملزومات مناسباتی هستند که این شکلپذیری به این شیوه را ممکن کرده است؛ یکی از این ملزومات عبارتست از برابری این سوژهها. باید دقت کرد که در اینجا بحث بر سر برابری فردها نیست، بلکه بر سر برابری سوژهها، برابری شخصیتهای حقوقی و نمایندگان مناسبات اقتصادیست. مارکس میگوید نفس امر مبادله، از آنجاییکه مبادلهی همارزها یا ارزشهاست، این وضعیت را بهوجود میآورد که مبادلهکنندگان را نیز به موجودات برابر تبدیل میکند، اما این برابری، برابری فردی یا حتی برابری موقعیت اجتماعی این مبادلهکنندگان نیست، بلکه برابری صوری برخاسته از برابری ارزشهاییست که با یکدیگر مبادله میشوند. به این دلیل، همانطور که گفتیم ماهیت آنچیزی که دست به دست میشود، ماهیتِ همارزبودنِ این ارزشها، مبادلهکنندگان را هم به موجوداتی برابر، بهلحاظ حقوقی، بهعنوان شخص تبدیل میکند. در اینجا میتوانیم آن نکتهای را که گفتیم، ــ محتوا، با اینکه عامتر است، ولی لزوماً فراتاریخی نیست ــ با دقت بیشتری ببینیم. در مبادله، همانطور که مارکس مبادله بین شاه و گدا را مثال زده، ایندو به لحاظ مبادلهگر باهم برابرند. در مبادله، جایگاه اجتماعی متفاوت مبادلهکنندگان تغییری در امر برابری حقوقی این افراد نمیدهد. چراکه اگر برابر نباشند، نفس مبادله صورت نمیگیرد. اگر مناسبات اجتماعی جامعهای بر اساس زور و جایگاه اجتماعی افراد صورت بگیرد، آنگاه جامعهای که مبتنی بر مناسبات تولید سرمایهداریست، اساساً نمیتواند شکل بگیرد. اما خودِ شاهبودن و یا خودِ رعیتبودن، یک تعین تاریخی است؛ یعنی بحث دربارهی انسان بهطور عام از انسانهای اولیه تا امروز نیست. ما آن محتوای موجود که عامتر از شکل معین این جامعهی مشخص است را کنار میگذاریم، تا تشخصی ایجاد کنیم. این تشخصِ مورد نظر مارکس، یعنی آن جایگاهی که تبدیلشدن محصول کار به ارزش، و برابری همارزها، را رقم میزند، ملزوماتی دارد که یکی از این ملزومات برابربودن مبادلهکنندگان از نظر حقوقی (یا به لحاظ صوری)، یا تبدیلکردنشان به شخص یا شخصیت حقوقی است.
این تقسیمبندی یا آن سه وجهی را که در زمینهی تعینِ شکلی دیدیم، واضح است که در محتوا هم میتوان دید. در محتوا، ما تفاوتهای آن سه وجه را میبینیم و اینکه چگونه آن عامیت در محتوا در این سه تعین شکلی، مشخص و متمایز شده و به یک شیوهی معین از زندگی اجتماعی محدود شدهاند. مارکس میگوید محتوای مبادله، امریست بیرون از بحث اقتصاد سیاسی. چراکه در محتوا دیگر صحبت از عینیتهای اجتماعی نیست، بلکه از عینیتهای طبیعی است. اینکه این عینیتهای طبیعی میتوانند موضوع چه بررسی یا چه حوزهای باشند، بحثی جداگانه است و موضوع بحث ما نیست. باید درنظر داشت که برای مارکس در بحث نقد اقتصاد سیاسی چه در کاپیتال، چه در گروندریسه، همیشه تعینیافتگیِ شکلی دارای اهمیت است و مورد تأکید او قرار میگیرد و سعی میکند آنرا از این عامیتِ محتوا سوا کند. چراکه این محتوا به حوزهی دیگری متعلق است.
همان سه وجه را در محتوا هم میبینیم: یکم) وجه کیفیت اشیاء یا دقیقتر کیفیتها و خاصیتهای متفاوت اشیائیست که با یگدیگر مبادله میشوند. پیششرط مبادله بهلحاظ طبیعی، نفس جوابگویی به نیازهای متفاوت معاش و وسائل معیشت است، در غیراینصورت دلیلی برای مبادله وجود ندارد. پس یکی از این سه وجه در محتوا این است که اشیاء در این مبادله بهلحاظ خصلتهای طبیعی متفاوت باشند و بنابراین نقطهی متناظری داریم با وجه تعین شکلی؛ برابرایستا در آنجا ارزش بود و در محتوا، برابرایستا، ارزش مصرفی آن است. دوم) در محتوا نیاز به مبادلهکنندگان یا مبادلهگران وجود دارد. وجودِ مبادلهکنندگان یعنی وجود تنوع نیازها: اگر انسانهایی وجود نداشته باشند که نیازهای متفاوتی داشته باشند، بازهم مبادله معنایی پیدا نمیکند. ما میبینیم که در تمامی موارد، بحث مارکس راجع به ایندو موضوع است: یعنی تعین شکلی، و محتوای مادی و عینی و طبیعی. و دائماً در مورد اول از شخص/سوژهها و در مورد دوم از فرد/افراد یا گهگاه از مفهوم عامتر، از انسان استفاده میکند. در وجه سوم) برای صورتپذیرفتن مبادله، این آگاهی لازم است که انسان متوجه شده باشد که انسان برای تأمین نیازهایش همزمان باید، هم وسیله باشد و هم هدف (وجه سوم در تعین شکلی، نفس مبادله بود) و این همزمانیِ وسیله و هدفبودن، بازهم پیششرط مبادله است، اما پیششرط مبادله نه در تعین شکلیِ سرمایهدارانهاش، بلکه با دامنهی تاریخی وسیعتر و گستردهترش، چراکه مبادله لزوماً نباید مبادلهی سرمایهدارانه باشد، مبادلهی پایاپای هم یک نوع مبادله است. در این نوع از مبادله هم، هرسه عنصر از لحاظ محتوایی موجود است: در مبادلهی پایاپای 1ـ شرط مبادله، خواص مختلف اشیاء مورد مبادله است؛ 2 ـ مبادلهگران باید دارای نیازهای مختلفی باشند و 3 ـ آگاهی به هدفِ ارضاء نیاز فردی، و برای برطرفکردن این نیاز، وسیله قراردادنِ فردِ عرضهکنندهی این نیاز. اما طرف دیگر مبادلهگر هم دیگری را بهعنوان وسیله میبیند تا بتواند هدف خود را تأمین کند، در غیراینصورت مبادلهای صورت نمیگرفت. درواقع این هستیداشتن برای خود، و برای دیگری، پیششرط شرایطی است که مبادله در محتوا، در یک دامنهی تاریخی وسیعتری، بهطور واقعی و نه فقط در شکل حقوقی صورت گرفته است. و این وضعیتیست عامتر نسبت به آنچه در وجه سومِ تعینشکلی دیدیم.
مارکس میگوید حوزهی اول [تعین شکلی]، برابربودنِ صوریِ عاملین مبادله را اجتنابناپذیر میکند. حوزهی دوم، [شرط محتوایی] یک تعین جدید به وضعیت مبادله اضافه میکند و آن، تعینِ آزادی است. البته واژهی آزادی در اینجا به نوعی اغتشاشبرانگیز است، بخاطر اینکه در اینجا آزادی در معنای معمولش منظور نیست، بلکه منظور به رسمیتشناختن حق تملک طرف دیگر مبادله است؛ همان چیزیکه گفتیم از عنصر سومِ وجه محتوا ناشی میشود، یعنی وضعیتِ هدف و وسیله قراردادن دوجانبه، پذیرفتنِ حق تملک نسبت به موضوعِ مبادله را ملزم میکند. اسم این وضع را که مارکس آزادی میگذارد، نباید با آزادی صوری که در وجه تعین شکلی لازمهی مبادله است، اشتباه گرفت. مارکس در دستنوشتهها اسم این وضعیت را عملاً ناآزادی میگذارد، چراکه این آزادی درواقع آزادی همهی انسانها نیست، بلکه آزادی انسانهای معینی است که بخش عظیمی از انسانها را حذف میکنند، مانند کل بردهدارانی که بردهها را حذف میکنند. به همین دلیل مارکس میگوید در تعین شکلی، وقتی آن چیزیکه برابری و آزادی صوری تعریف میشود و مستلزم رابطهی برابریست، حاکم شد، اتفاقاً آن برابری و آزادی باستانی را نقض میکند. «برابری و آزادی در این پهنه از گستردگی دقیقاً نقطهی مقابل آزادی و برابری در عهد باستاناند، دورانهایی که شالودهشان ارزش مبادلهای نبود و با تحول و تکامل ارزش مبادلهای بود که رو به نابودی رفتند.» (ص 180) منظور مارکس این است که در دوران باستان، آزادی فقط محدود به بخش معینی از جامعه بود، این آزادیِ حقوقی همهی اعضای جامعه نبود، و این برابریای که هماکنون در شکل صوری وجود دارد، در آن دوران هم بین بردهدار و برده وجود نداشت.
پس بهطور خلاصه: در مبادله دو وجه 1) وجه تعین شکلی و 2) وجه محتوا را تعریف کردیم؛ بعد در وجه اول، یعنی وجه تعین شکلی، سه وجه وجودی را تعریف و از هم جدا کردیم که وجودشان برابریِ عناصر مبادلهکننده را ملزم میکنند. این سه وجه در تعین شکلی متناظرند با آنچه، محتوای رابطهی مبادله است که دیدیم عامتر است. وجه محتوا هم واجد همین سه لحظه (Moment) یا سه وجه وجودی است.
این نکته را که عامل ارزشبودن یا همارزبودن موجب میشود، مبادلهگران بهلحاظ صوری با هم برابر شوند، مارکس در فصل مبادله در کاپیتال جلد اول در سه یا چهار جمله خلاصه میکند. اما در گروندریسه، از آنجایی که مفصلتر به این مباحث میپردازد، مواد و مصالح بیشتری در اختیار ما قرار میگیرد و به این ترتیب مجال تفکر بیشتری هم دربارهاش ایجاد میشود. مارکس در فصل دوم کاپیتال میگوید که کالاها پا ندارند و نمیتوانند به پای خود به بازار بروند و باید یکی آنها را به بازار ببرد، در نتیجه باید راجع به مبادلهگران هم فکر کنیم، اما بلافاصله میگوید مبادلهگران، فقط شخصها، فقط نمایندگان کالا و فقط دارندگان کالا هستند. «صورتکهای اقتصادی اشخاص فقط شخصیتیابیِ روابطِ اقتصادیاند که این اشخاص بهعنوان حاملین این روابط رو در روی همدیگر قرار میگیرند.»
در بحث مربوط به مبادله فقط دو نکته باقیست که لازم است به آنها اشاره کنیم: یکی مستقیماً به این بحث مربوط است و دیگری استنتاج یا نکتهی جالبیست که میتوان در این رابطه به آن توجه کرد.
نکتهی اول: ما در بخش محتوای مبادله، آن وجه وجودی سوم، یعنی نفسِ عمل مبادله را دیدیم. این وجه را که عبارتست از پذیرفتن هدف و وسیلهبودنِ همزمان، در بخش صوری، یا تعین شکلی هم براحتی مشاهده میکنیم: این وجه خود را در مبادله، در اکسپرسیون ارزشی نشان میدهد؛ یعنی هرکدام از دو سر مبادله موقعیت مشابهی دارند. ارزش کالای «الف»، در ارزش مصرف کالای «ب» بیان میشود، و همینطور برعکس. بدیهی است که این امرِ همارزیست که اساساً پدیدهی مبادله را ممکن میکند. اینجا این رابطهی متقابلی که در شکل صوری در اکسپرسیون ارزشی میبینیم، در شکل واقعی در رابطهی پذیرفتنِ جایگاه هدف و وسیله در محتوای عامتر تاریخی هم وجود دارد.
نکتهی دوم. من قبلاً در جاهای دیگری نوشتم که چگونه ارتباط بین مقولات نقد اقتصاد سیاسی و مبارزهی طبقاتی، ارتباطی مصنوعی، عِلّی ــ یا آنطور که در گذشته بهطور معمول گفتهمیشد، ارتباطی زیربنایی/روبنایی ــ نیست، بلکه این ارتباط، فقط تنیده در خودِ تعریفِ جایگاه این مقوله، برقرار میشود. یک نمونه، ارتباط ارگانیکِ مبارزهی طبقاتی با بحث ارزش اضافی نسبی بود؛ میدانیم که ارزش اضافی، آن مقدار ارزشیست که ورای ارزش نیروی کار، در یک کالا گنجیده است. اگر دائماً ارزش نیروی کار از طریق بالابردن بارآوری کار، کم شود، واضح است که ارزش اضافی بیشتری تولید میشود، و اسم این پدیده را ارزش اضافی نسبی گذاشتیم. مقدار ارزش نیروی کار را هم اینگونه تعریف کردیم که مساوی است با مقدار ارزش کالاهایی که تمامی نیازهای مادی و معنوی کارگر در یک شرایط اجتماعی/تاریخی معین را تأمین میکنند. اینک میتوان پرسید: چه کسی میزان و کمیت و کیفیت این نیازهای کارگر را تعیین میکند؟ برای تأمین نیازهای کارگر مانند پوشاک، مسکن، خوراک، تحصیل، درمان، امکانات تفریحی، فرهنگی و غیره، واضح است که تعریف و میزان مشخصی وجود ندارد و اینها مفت و مجانی هم در اختیار هیچکس قرار نمیگیرند. حدود این امکانات را فقط مبارزهی طبقاتی تعیین میکند؛ در نتیجه نفس امر مبارزهی طبقاتی، تنیده و نهفته در مفهوم ارزش اضافی نسبی است؛ در این رابطهی اجتماعی، خودِ مفهوم مبارزهی طبقاتی نهفته است. یکی علت نیست و دیگری معلول.
مثالی دیگر در این مبحث گروندریسه بحث دمکراسی، برابری صوری و حقوقی افراد در ارتباط با مبادلهی همارزهاست. در اینجا از رابطهی بین مبادلهی همارزها، الزاماتش را هم نتیجه میگیریم. این حرف به این معنی نیست که یکی موجب دیگری میشود. مسئله اینجاست که ما به یک شرایط اجتماعی و تاریخی معینی نیاز داریم که این وضعیت بتواند شکل بگیرد و شکلگرفتن این وضعیت مستلزم آن است که در شرایط حقوقی جامعه، یک جور برابری صوری و آزادی صوری برای مبادلهکنندگان وجود داشته باشد.
دامنهی تجرید
موضوع اصلی در اینجا این است که ما از مقولاتی که بیانکنندهی مناسبات اجتماعی/اقتصادیِ این شرایط معین اجتماعی/تاریخی یعنی سرمایهداری، یا هر شرایط معین دیگری، هستند چه ارزیابیای داریم؛ بحث اینجاست که با این مقولات از زاویهی مفهومسازی/مفهومپردازی چگونه مواجه شویم؟ مثالهای مارکس در اینمورد، یکی مثال مبادله بود که مفصلاً تشریح شد، و مثال بعدی پول است که با اختصار بیشتری به آن میپردازیم، اما هدفْ روشنکردن نقش تجرید در روش است. مارکس برای روشنشدن این نکته، به همین دلیل، انتقادی به درکهای اقتصاددانان کلاسیک/سرمایهداری و سوسیالیستهایی مانند پرودون طرح میکند. مسئله اینجاست که ما با انتزاعکردن از شرایط ویژه، یک مفهوم عام میسازیم. اما این مفهوم عامی که ساخته شده، میتواند یک پیشینهی تاریخی داشته باشد و قبلاً ساخته شده باشد. سوال اینجاست که با بهکار بردن مقولهی عامتر و شناختهشدهتری که موجود هم هست، ما چگونه تشخص مورد نظر خود را حفظ کنیم؟ روشن است که اگر موفق به حفظ این تشخص نباشیم، این مقوله هیچ ارزش روششناختی برای ما نخواهد داشت. مارکس میگوید: «علت همهی اینگونه درایتها، درجازدن در سطح سادهترین روابط اقتصادی است، که اگر بهخودی خود و به تنهایی نگریسته شوند، انتزاعاتی ناباند، اما انتزاعاتی که در واقعیت عمدتاً بهواسطهی ژرفترین تضادها میانجی میشوند و تنها نمایانگر یک وجه ‹از واقعیت›اند، وجهی که وجه دیگر را که بیان آن هستند، از دیده پنهان میکند.» (ص182/183) برای مثال، ما مقولهی کار یا ارزش، یا سنجهی مبادلهی کالاها یا محصولات با یکدیگر را درنظر بگیریم. مسلماً از آنجایی که پراتیکهای اجتماعی در جوامع و در دورههای تاریخی مختلف در شکلهای گوناگونی ظهور کردهاند، طبیعتاً مقولاتی که دال بر این شکلها و واقعیات اجتماعی و تاریخی هستند، نیز وجود دارند. به همین دلیل ما کماکان از همان مقولات استفاده میکنیم. ولی سوال اینجاست که وجه تمایز مقولات پیشین با مقولات ما در چیست؟ بنا بر آنچه در مبحث مبادله دربارهی تعینِ شکلی گفتیم، باید ببینیم ما چگونه میتوانیم از این عامیتِ محتوا، تعینی شکلی در نظر بگیریم که ویژگیِ معینی را برای ما روشن میکند؟ درواقع شناختداشتن از یک وضعیت معین، فقط زمانی ممکن است که امکان تمایز آن را از وضعیتهای دیگر دراختیار داشته باشیم؛ یعنی شناختِ وجوه متمایز، وجوه جداکننده، یا تعیین و تعریف سرشتنشانهایی که هرچند با استفاده از واژهها یا مقولاتی مشابه یکدیگر و ویژگیهای مشترک صورت میگیرند، اما متمایزند. اما اگر قرار باشد براساس ویژگیها، کاربستها یا نتایج مشترک، به استنتاجات نظری یکسانی هم برسیم، در آنصورت دچار اشتباه شدهایم و در تعریف آن شناخت یا وجه تمایز، موفق نبودهایم. مثالهای زیادی در این زمینه وجود دارد ولی ما در جلسات بعدی دربارهی مقولهی کار یا ارزش این روش را ادامه میدهیم تا ببینیم چگونه باید آن زمینهی محتوایی را، از تعین شکلیاش در شیوهی تولید سرمایهداری جدا کنیم.
اما عجالتاً برای فهم بهترِ این روش، به مثال مارکس در مورد مزد و بهره و مقایسهی آنها با سود، میپردازیم. مارکس میگوید کسب سود به ریسکِ ورشکستگی و غیره مربوط است و عاملی ثابت و مطمئن و قطعی نیست و تحقق سود همواره به عوامل و شرایط مختلفی مربوط است. اما بهره وضعیتی ثابت دارد، چراکه پول با نرخ معین بهره، قرض داده میشود و سر موعد هم باید نزول پول که مبلغ بیشتریست، پرداخت شود. اینکه وامدهنده ورشکست شود یا دچار مشکلات دیگری بشود، به نفس امر بهره ربطی ندارد. به این ترتیب در رابطه با معیار نامطمئنبودن و مطمئنبودن، بهره ثبات بیشتری دارد و سود این ثبات را ندارد. مارکس میگوید ما میتوانیم بگوئیم رابطهی ثبات و تزلزل در رابطه با مزد هم وجود دارد؛ چراکه معلوم نیست سرمایهدار بتواند سودش را متحقق کند، اما کارگر مزدش را دریافت میکند، فارغ از اینکه صاحبکارش سود یا زیان ببرد.
اگر ما در اینجا مقولهی عامی بسازیم که از مقولهی ثبات و تزلزل انتزاع شده، و به این دلیل نتیجه بگیریم که جایگاه اقتصادی مقولهی مزد و مقولهی بهره با هم برابر است، و دربارهی ایندو مقوله استنتاج نظری یکسانی هم ارائه دهیم، واضح است که این عمل انتزاع از یکطرف نه تنها غلط است، و شناختی هم ارائه نمیکند، بلکه از طرف دیگر تضادهایی را که در واقعیت وجود دارد، پنهان میسازد.
واضح است که اساساً هر علمی در هر شاخهای از پژوهش، برای امر شناخت دست به کار تجرید و انتزاع میزند. این نه ویژگی مارکس است و نه ویژگی سرمایه، و نه اساساً ویژگیِ علم در دوران جدید. حتی در منطق ارسطو هم صرفاً توسط انتزاعات، قالبهای صوری ساخته شدهاند. همهی حرف مارکس اینست که انتزاعاتی مانند مثال بالا (یعنی انتزاع معیار تزلزل و ثبات و یگانهانگاشتن جایگاه بهره و مزد) نادرستند. بهنظر من انتزاعاتی هستند که بجای تبیین و نقد واقعیت، آنرا توجیه میکنند؛ چراکه تضادها اساساً در این نوع از انتزاع صوری و نادرست طرح نمیشوند و بنابراین تلاش برای براندازی شرایطی که بستر آنهاست، موضوعیتش را ازدست میدهد. چراکه اگر نتوان تشخیص داد که آنچیزی که بهمثابه واقعیت تلقی میشود، صرفاً فرانمودِ یک مناسبات پدیداری است که خودِ آن مناسباتِ پدیداری مبتنی بر یک روابط درونی هستند، آنوقت قدم بعدی ــ یعنی تغییر این واقعیت، از طریق تغییر مناسبات درونی هم ــ نه ممکن است و نه ضروری. به این دلیل، این انتزاعات توجیهکنندهی واقعیت و بیانکنندهی ایدئولوژیِ وضعِ موجوداند. به این دلیل «غلط» بودنشان، پنهانکردن این تضادهاست مانند تضاد کار و سرمایه، یا در نمونهی بالا، مثال مارکس دربارهی یکسانگرفتن و مغلطه در مزد و بهره که هردو به غلط تحت انتزاع مقولهی «درآمد» تعریف میشود. این انتزاعِ «درآمد»، درواقع همهی تضادهای واقعی را پنهان و به این ترتیب توجیه میکند.
شاید به نظر بیاید که انتقاد مارکس در اینجا پیشپاافتاده است و هیچ اقتصاددانی یا بدتر هیچ سوسیالیستی دچار چنین انتزاعاتِ اشتباهی نمیشود. درحالیکه بنیاد اقتصاد سیاسی/بورژوایی مبتنی بر چنین انتزاعاتی است؛ انتزاعاتی که از وجه عام محتوایی نتیجه گرفته میشود، بدون درنظرگرفتن تعینی شکلی که سرشتنشان وضعیت مشخص اجتماعی/تاریخی آن مقوله باشد. بهترین نمونه همین مثال بهره و مزد و بحث درآمدها و منابع آن در کاپیتال جلد سوم است. اقتصاد بورژوایی مبتنیست بر اینکه انسانها بنا به مالکیت، درآمد مشروعی دارند که پایهی زندگی آنهاست، همانطور که کارگر مزد میگیرد، چراکه کارگر مالک کار خود است، سرمایهدار یا پولداری که بهرهی پولش را میگیرد، به دلیل اینکه صاحب این پول است، مشروع است که از این پول، بهره ببرد و این بهره به او متعلق است. مبنای این استدلال، همانطوری که میبینیم انتزاع واحدی است. و این انتزاع واحد ــ اینکه بهره را بهلحاظ جایگاهش در سازوکار شیوهی تولید سرمایهداری، مساوی و برابر با مزد بگیریم ــ باعث میشود که نه تنها فهم مقولهی بهره و مزد دچار اغتشاش شود، بلکه درواقع تضاد اصلی جامعهی بورژوایی را پنهان کند. پس این انتقادهای روششناختی مارکس به اقتصاددانان کلاسیک و سوسیالیستها نشان میدهد که چگونه دیدگاههای این افراد، جایگاهی تبیینکننده ندارند و از خاصیت علمی برخوردار نیستند و بیشتر بهمثابه ایدئولوژی، وضعیت موجود را توجیه میکنند. هدف تمام اشارات مارکس در اینجا روشنکردن ویژگیهای جایگاه انتزاع است. و اینکه آیا این ویژگیها یک وضعیت مشخص را توضیح میدهند یا نقد میکنند. اگر قرار باشد در اینجا به صحبتهای آینده پیشدستی کنیم، میتوانیم بگوییم که همهی این حرفها برای این است که روشن کنیم واژهی سرمایه، دال بر مقولهای تازه است؛ درست است که این واژه قبلاً وجود داشت، درست است که اشکال باستانیِ سرمایهی ربایی و سوداگرانه را داشتیم، درست است که واژهی سرمایه چه در گذشته یا امروز برای اطلاق به دارایی استفاده میشد و میشود، درست است که سوسیالیستهای عدالتخواه وقتی با سرمایه مبارزه میکنند، درواقع با دارایی مبارزه میکنند و فرق ایندو را نمیفهمند، و علیرغم اطلاق این اصطلاح و وجود این مقوله در ارتباط با روابط اجتماعی معین در گذشته، با اینوجود در ارجاع به سرمایه، همواره راجع به یک مقولهی تازه صحبت میکنیم.
انتقاد مارکس به سوسیالیستها به مقولهی کار برمیگردد. از آنجایی که این تصور وجود دارد که در گذشته هم برای تولید محصول، کار صورت میگرفته، و طبیعی است که محصولات کار بهنحوی متعهد به معیاری برای مبادله بودهاند، پس تمایزی بین مقولهی کار با مفهوم کار مجرد تحت شرایط تاریخی/اجتماعی معین سرمایهداری وجود ندارد. به این ترتیب، فرق بین انتزاع کار به معنای مارکسی آن، یعنی کار مجرد ــ که طی پروسهای صورت میگیرد مانند امکان جابجایی نیروی کار، امکان آزادی صوری برای انتخاب نوع اشتغال، امکان جابجایی موضوعی، مکانی و جغرافیایی و عوامل زیادی که به اندازهی کافی ادبیات دربارهاش وجود دارد ــ با انتزاعِ عامِ کار ناپدید میشود. مقولهی مارکسی «کار مجرد» انتزاعی از مقولهی کار و از کل این دامنهی طولانی تاریخی نیست.
انتقاد مارکس به پرودون که میگفت پول را حذف میکنیم و بجایش گواهی ساعت کار میگذاریم این است که چنین خیالاتی ــ با توجه به اینکه مناسبات تولید سرمایهداری و اساساً مقولهی ارزش را نمیفهمد ــ از آنجا ناشی است که چون همیشه محصولات انسانی، محصول کار، و محصول کار معینی بودهاند، و همیشه بنا به معیاری با همدیگر مبادله میشدهاند، پس به این ترتیب ما بجای پول، گواهی ساعات کار را بگذاریم. این از آن مواردی است که این نوع افراد تعین شکلیِ کار را در شیوهی تولید سرمایهداری ــ که مارکس اسم کار مجرد بر آن میگذارد ــ نمیبینند و به نتایج غلطی میرسند. این عبارت را یکبار دیگر تکرار میکنیم که وقتی به جایی رسیدیم که صحبت از مقولهی سرمایه است، راجع به یک مقولهی تازه صحبت میکنیم، با اینکه از همان واژه و مقولهای استفاده میکنیم که قبلاً از آن استفاده شده یا حتی دال بر چیزهایی بوده که بهطور واقعی وجود داشتند.
یکی دیگر از این مقولات، همانطور که گفتیم، مقولهی پول است. پول هم همین وضعیت را دارد. مارکس میگوید برای اینکه بتوانیم مناسبات سرمایهداری داشته باشیم، برای اینکه بتوانیم پول را به عناصر تولید تبدیل کنیم، باید شرایط پیشرفتهای از استفادهی پول، مشروعیت و عامیت پول را داشته باشیم. پس به این ترتیب، پول، در این زمینه نقطهی عزیمت است. اشتباه در اینجا این است که این پول را، که با توجه به مناسبات تولید سرمایهداری، نقطهی عزیمت است و در تحلیل نهایی نقطهی رجوع و بازگشت هم هست، این نقطه را با این انتزاع اشتباه بگیریم که این نقطهی عزیمتبودن، بهلحاظ تاریخی هم منظور نظر است. در حالیکه باید بدانیم در بحث دربارهی روابط سرمایهداری، مسئله بر سر تولید و بازتولید مناسبات سرمایهداری است، یعنی همانطوری که سرمایه ارزش و ارزش اضافی تولید میکند، شرایط تولید و بازتولید خود را هم از اینطریق تولید میکند. به این دلیل در دورپیماییهای سرمایه هم، که از پول آغاز میشود، پول باید بهمثابه پول ـ سرمایه بوجود آمده باشد، تا این انعطاف، تسعیرپذیری و قابلیت تبدیل به عناصر تولید را داشته باشد تا قادر باشد به انواع و اقسام شرایط تولید، تبدیل شود. به این ترتیب ما از پول شروع میکنیم و بعد از تولید، دوباره نقطهی بازگشت هم پول است، اما، این هنوز وجه مشخصهی تولید سرمایهداری نیست و آن چیزیکه سرمایه را تعیین میکند، اتفاق دیگریست.
برای روشنشدن این اتفاقِ دیگر، ما به دو مقدمهی دیگر هم نیاز داریم که در همین بخش به این دو مقدمه اشاره شده است.
برای اینکه بتوانیم از مقولاتی که به ما کمک میکنند وجه مشخصهی تاریخی یک وضعیت معین را تعریف کنیم، باید توجه داشته باشیم که ویژگی آن وجه مشخصه، دقیقاً چیست. مارکس میگوید در بحث دربارهی پول باید بدانیم که پول، عامتر از سرمایه است؛ پول مفهومی است که در یک دامنهی تاریخی نسبتاً طولانیتری وجود داشته است. آن عامیتی که به محتوا مربوط است باعث میشود پول، عامتر از سرمایه باشد. سرمایه تعینات بیشتری دارد و به این ترتیب از پول خاصتر است. اما بحث اینجاست که به اشتباه بخواهیم رابطهی پول و سرمایه را برعکس توضیح دهیم و درواقع برای توضیح سرمایه از پول شروع کنیم. مارکس در بخش «روش اقتصاد سیاسی» به بحث آناتومی انسان و میمون اشاره میکند. هرچند آناتومی میمون نسبت به انسان عامتر است، با اینوجود مارکس میگوید از وجه تاریخیِ مشخصتر، یعنی انسان، برای فهم آناتومی میمون حرکت میکنیم. پس منظور مارکس در اشاره به آناتومی میمون و انسان در رابطه با مناسبات سرمایهداری چیست؟ او میخواهد بگوید ما بعداً سرمایه را نه بهوسیلهی پول، بلکه پول را از طریق سرمایه توضیح میدهیم. چراکه اگر سرمایه، در وجه ویژهی اجتماعی/تاریخی خود، یعنی شیوهی تولید سرمایهداری تشخص نداشته نباشد، درواقع اگر ارزش متحقق نشود و ارزش اضافی را متحقق نکند، انباشت صورت نگیرد، در آنصورت اساساً ادامهی شیوهی تولید سرمایهداری ممکن نیست؛ به این ترتیب امکان ادامهی تحقق ارزش است که موجب میشود مفهوم پول ـ سرمایه، اساساً شکل بگیرد، پس ما به این دلیل، پول ـ سرمایه را بعداً در این جایگاه توضیح میدهیم؛ توضیح پول، از طریق سرمایه و نه برعکس. باز هم تکرار میکنم، زمینهی این بحث همان چیزیست که گفتیم: مارکس قصد بیانِ تشخص تاریخیِ مقولات نقد اقتصاد سیاسی را دارد. ما برای اینکه به مبحث سرمایه برسیم میتوانیم از قبل بگوئیم که نهایتاً مارکس میخواهد به این نقطه برسد که سرمایه فقط زمانی شکل میگیرد که بتواند با کالای نیروی کار مبادله شود. اما برای رسیدن به این نقطه، ما بهطور خاص همچنان به دو مقدمه، یا دو حلقهی واسط استدلالی دیگر نیاز داریم.
یکی از این حلقههای استدلالیِ واسط عبارتست از گردش. یعنی برای رسیدن به چگونگی شکلگیری سرمایه باید به این مسئله نیز پاسخ بگوئیم ــ البته به شکل سلبی ــ که چرا گردش نمیتواند موجب پیدایی و آفرینش سرمایه شود؟ مارکس میگوید وقتی راجع به گردش صحبت میکنیم «گردش نیز، که بر رویهی ظاهری جامعهی بورژوایی همچون چیزی همیشه و بیمیانجیْ موجود، پدیدار میشود، فقط تا آنجا وجود دارد که میانجی شده باشد. بهخودی خود، میانجی حدهایی است که پیشفرض گرفته شدهاند. گردش مقررکننده ‹و آفرینندهی› این حدها نیست.» (صفحه 188) یعنی آنچه بواسطهی گردش میانجی میشود، درواقع میانجیشدنِ ارزشهاییست که قبلاً تولید شدهاند، یعنی گردش، صرفاً میانجیِ تحقق ارزش است و آفرینندهی این ارزشها نیست. به این ترتیب در حرکت از مقولهی گردش اگر بخواهیم بحث را پی بگیریم، دوباره برمیگردیم به آن حدهایی که بهقول مارکس «اینک گردش به عقب بهسوی فعالیت تولیدی مقررکنندهی ارزشهای مبادلهای [منظور اینجا ارزش است] بازمیگردد». (ص 188) به این ترتیب حلقهی پیوند بعدی برای رسیدن به بحث سرمایه، اینست که بدانیم که اگرچه گردش، محمل تحقق ارزشهاست، اما بهوجودآورندهی آن نیست و مسئلهی تعیینکننده برای فهم مقولهی سرمایه، تولید ارزش و مبنا قراردادن آن برای شکلگیری سرمایه است.
حلقهی بعدیِ واسطِ استدلال [باز هم] در گردش، این است که مبادلهی برابرها هم نمیتواند موجد شکلگیری سرمایه شود. میدانیم که گردش فقط بر مبادلهی همارزها استوار است، اما بهوجودآورندهی همارزها نیست. مارکس میگوید: «در این تعریف، البته شکلیکه از طریق آن، ارزش مبادلهای نقطهی عزیمت قرار دارد، ملحوظ شده است، اما رابطه با محتوا (که در عطف به سرمایه، برخلاف ارزش مبادلهای ساده بیاهمیت نیست) نادیده گرفته شده است.» (ص 191 /190) این اولین اشارهی مارکس بهعنوان حلقهی رابط بحث دربارهی ضرورت مبادلهای معین و خاص است که به شکلگیری سرمایه منجر میشود؛ معمولاً وقتی دو همارز با یکدیگر مبادله میشوند، محتوای اشیای مورد مبادله بیاهمیت است، این امر را در تعین شکلی دیدیم، اما در برداشتن قدم بعدی ناگزیر خواهیم بود که در یک مورد معین به محتوا توجه کنیم. و آن محتوای یک کالای ویژه است که نقشی خاص در این مبادله ایفا میکند که موجب شکلگیری سرمایه میشود و میدانیم که آن کالای ویژه، کالای نیروی کار است. به همین دلیل مارکس در اینجا میگوید در بحث راجع به ارزش مبادله، رابطه با محتوا ــ که در پرانتز مینویسد «در عطف به سرمایه برخلاف ارزش مبادلهای ساده بیاهمیت نیست» ــ نادیده گرفته شده است. اینهم مقدمه و حلقهی بعدی برای تشکیل سرمایه.
بحث ما در اینجا به نقطهای میرسد که درواقع تعریفی که ما به عنوان سؤال در آغاز بحث گفتیم، از طرف مارکس طرح میشود: «به این ترتیب برای تعریف سرمایه، خودِ سرمایه پیشفرض گرفته میشود…»، یا «سرمایه یک رابطهی ساده نیست، بلکه یک فرآیند است…»، و «سرمایه یک شئ نیست، یک رابطه است…» (ص 191)
منظور مارکس از اینکه میگوید سرمایه صرفاً عبارت از کار شیئیتیافته، یعنی صرفاً عبارت از ابزاری نیست که برای تولید بهکار میروند، چیست؟ این ابزار تولید هم، خود ساختهی دست انسان و کارِ شیئیتیافتهاند. اگر بخواهیم سرمایه را صرفاً محدود به کارِ شیئیتیافته بدانیم، نادیده میگیریم که هر چیزی محصول کار انسان است، حتی تواناییهای خودِ انسان محصول کار انسان است. در نتیجه در اینجا با عامیتبخشیدن، و در اینصورت با بیمعنیکردن مفهوم سرمایه، در درک و تبیین این مفهوم اغتشاش ایجاد میشود و آنرا به مفهومی فراتاریخی مبدل میکنیم. در همینجا میبینیم که مارکس با تأکید و لحن دیگری میگوید سرمایه حتی رابطهای ساده هم نیست، بلکه یک فرآیند است. اینکه سرمایه، در همهی لحظات گوناگون وجودیِ این فرآیند، سرمایه باقی میماند، موضوعیست که شروع بحث جلسهی بعدی با آن خواهد بود.
لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-2Ps
همچنین دربارهی #درسگفتار_گروندریسه
آقاي خسروی عزیز و گرامی،
نوشتههای شما را در بارهٔ نقد اقتصاد سیاسی دنبال میکنم و بسيار می آموزم. در مبحث مبادله انجا که وسیله و هدف طرح میشود در حقیقت مبادله گران هم وسیله و هم هدف واقع میشوند و نه انسان، آن چنانکه در متن آمده است. اینجا مبادله گران به مثابه دارندگان کالا، وسیله ای که قرار است، نیازی را ارضا نماید ( ارزش مصرفی)، تعین شکلی انسان محسوب میشوند. آيا با این تلقی موافقید?
سلامت باشید،
نجاتی.