نسخهی چاپی (پی دی اف)
نوشتهی: اریک جی. هابسبام [1]
ترجمهی: حسن مرتضوی
توضیح «نقد»: به مناسبت انتشار ترجمهی تازهای از گروندریسه – اثر مهم و بسیار ارزندهی کارل مارکس – به زبان فارسی، «نقد» مجموعهای از جستارها و ارزیابیها پیرامون این اثر را منتشر میکند. مشارکت پژوهشگران و علاقمندان، از راه تالیف و ترجمه، برای هرچه بارورتر ساختن این مجموعه، بی گمان جای خوشحالی است.
I
کارل مارکس در سالهای 1857ـ1858 در جریان تدارک نگارش کتابهای پیرامون نقد اقتصاد سیاسی و سرمایهی خودْ دستنوشتههای حجیمی را تألیف کرد. این دستنوشتهها با عنوان گروندریسهی نقد اقتصاد سیاسی در مسکو در سالهای 1939ـ1941 منتشر شد، هر چند قبلاً گزیدههای کوچکی از آن در نویه سایت در 1903ـ1904 منتشر شده بود. زمان و مکان انتشار باعث شد تا این اثر عملاً تا 1952 ناشناس باقی بماند تا اینکه در آن سال بخشی از گروندریسه به شکل جزوهای در برلین و سپس در 1953 کل آن در همان شهر بازانتشار یافت. این ویراست 1953 مدتهای مدیدی یگانه ویراست قابلدسترس باقی مانده بود. به این ترتیب، گروندریسه به آن دستهی بزرگ از دستنوشتههای مارکس و انگلس تعلق دارد که هرگز در طول عمر مؤلفانش منتشر نشدند و فقط پس از 1930 برای پژوهشی رضایتبخش در دسترس قرار گرفتهاند. بیشتر آنها نظیر دستنوشتههای اقتصادی ـ فلسفی 1844، که در بحثهای بعدی بسیار زیاد مطرح شد، به دورهی جوانی مارکس و مارکسیسم تعلق دارد. اما گروندریسه به دوران بالیدگی کامل او تعلق دارد. این دستنوشتهها حاصل یک دهه مطالعهی متمرکز او در انگلستان و به وضوح بازنمود مرحلهای هستند از اندیشهاش که مقدم بر نوشتن پیشنویس سرمایه در سالهای نخستین دههی 1860 بهشمار میآید؛ به عبارت دیگر، این دستنوشتهها، چنانکه گفتیم، اثری مقدماتی هستند. بنابراین، گروندریسه واپسین نوشتههای اصلی مارکس بالیده است که به دست خوانندگان رسیده.
بیاعتنایی به این دستنوشتهها در چنین اوضاع و احوالی بسیار عجیب است. این امر به ویژه در خصوص بخشهایی صادق است که با عنوان «شکلهایی از {تولید} که بر تولید سرمایهداری مقدماند» نوشته شدهاند و مارکس در آنها میکوشد با معضل تکامل تاریخی پیشاسرمایهداری دستوپنجه نرم کند. این بخشها نه بیاهمیت هستند نه یادداشتهایی پراکنده. شکلها…، چنانکه خود مارکس با غرور به لاسال نوشت (12 نوامبر 1858)، فقط «حاصل پانزدهسال تحقیق، یعنی بهترین سالهای زندگیام» را نشان نمیدهند؛ بلکه مارکس را در درخشانترین و عمیقترین وجوه خود ترسیم میکنند و نیز مکمل ضروری به پیشگفتار عالیاش به پیرامون نقد اقتصاد سیاسی هستند که مارکس آن را کمی پس از گروندریسه نوشت و ماتریالیسم تاریخی را در بارورترین شکل خود ارائه کرد. بیتردید میتوان گفت که هر بحث تاریخی مارکسیستی که گروندریسه را در نظر نگیرد ــ یعنی عملاً همهی بحثهای پیش از 1941 و (متأسفانه) اغلب بحثها پس از این تاریخ ــ باید از نو در پرتو این دستنوشتهها بازنگری کرد.
اما دلایل روشنی برای این بیاعتنایی وجود دارد. همانطور که مارکس به لاسال نوشت، گروندریسه «تکنگاریهایی است که در دورههای بسیار متفاوت برای روشنکردن خودم نوشته شدهاند نه برای انتشار.» برای فهم این تکنگاریها نه تنها باید آشنایی سادهای با اسلوب اندیشهی مارکس ــ یعنی کل تکامل فکریاش و نیز هگلیانیسم ــ داشت، اما علاوهبراین با نوعی کوتاهنویسی که برای خود نوشته شدهاند که گاهی نفوذناپذیرند، آن هم در شکل یادداشتهایی خام که با گفتارهایی با خود قطع شدهاند، گفتارهایی که هر قدر هم برای مارکس ممکن است روشن بوده باشند، اغلب برای ما مبهم هستند. هر کسی که تلاش کرده است تا این دستنوشتهها را ترجمه کند، یا حتی مطالعه یا تفسیر کند، میداند که گاهی کاملاً غیرممکن است معنای برخی قطعات رازآمیز را فراتر از تمامی شکهای منطقی تشخیص دهد.
حتی اگر مارکس به خود زحمت میداد تا معنای موردنظرش را روشن کند، باز هم کار سهل و ساده نمیشد زیرا واکاوی او در تراز بسیار بالایی از عمومیت یعنی در چارچوبی بسیار انتزاعی انجام میشود. مارکس در وهلهی نخست، همانند پیشگفتار به پیرامون نقد، دغدغهاش این است که سازوکار عامِ کل تغییر اجتماعی را تعیین کند یعنی صورتبندی مناسبات اجتماعی تولید که متناظر است با مرحلهی معینی از توسعهی نیروهای مادی تولید؛ رشد ادواری تعارضها میان نیروها و مناسبات تولید؛ «اعصار انقلاب اجتماعی» که در آن مناسبات تولید بار دیگر خودشان را با سطح نیروهای تولید منطبق میکنند. این واکاوی عام بر هیچ حکمی دربارهی دورههای تاریخی، نیروها و مناسبات تولیدی خاصی دلالت نمیکند. به این ترتیب، حتی واژهی «طبقه» در پیشگفتار ذکر نمیشود، زیرا طبقات فقط مواردِ خاص مناسبات اجتماعی تولید در دورههای ویژهی تاریخ ــ هر چند مسلماً بسیار طولانی ــ هستند. و یگانه حکم بالفعل دادهشده دربارهی صورتبندیها و دورههای تاریخی عبارتست از فهرستی کوتاه، بیپشتوانه و تبییننشده از «اعصار پیشروندهی صورتبندیهای اقتصادی جامعه» یعنی «آسیایی، باستانی، فئودالی و بورژوایی مدرن» که از میان آنها صورتبندی بورژوایی واپسین شکل «آنتاگونیستی» فرایند اجتماعی تولید است.
شکلها… هم عامتر و هم خاصتر از پیشگفتار هستند، گرچه ــ این نکتهای است که اشاره به آن از همان ابتدا اهمیت دارد ــ آنها نیز به معنای دقیق کلمه «تاریخ» نیستند. از یک جنبه، پیشنویس میکوشد در واکاوی تکامل اجتماعی، سرشتنماهای نظریهای دیالکتیکی، یا در واقع رضایتبخش را دربارهی هر موضوعی بیابد. تلاش میشود تا آن دسته از کیفیتهای مختص به صرفهجویی فکری، تعمیم و منطق درونی پیوسته را که دانشمندان مایلند «زیبایی» و «برازندگی» یک نظریه بنامند از آن خود کند و در واقع هم از آن خود میکند؛ سپس با استفاده از روش دیالکتیکی هگل، هر چند بر پایهای ماتریالیستی نه ایدهآلیستی، آنها را پی میگیرد.
این موضوع بلافاصله ما را به دومین جنبه میرساند. شکلها… میکوشد تا محتوای تاریخ را در عامترین شکل خود صورتبندی کند. این محتوا پیشرفت است. نه آنان که وجود پیشرفت تاریخی را انکار میکنند و نه آنان که (اغلب به نوشتههای مارکس نابالیده تکیه میکنند) اندیشهی مارکس را فقط یک مطالبه اخلاقی برای رهایی انسان میبینند، در اینجا هیچ تاییدی بر نظر خود نمییابند. به نظر مارکس پیشرفت چیزی است که به لحاظ عینی قابلتعریف است و همهنگام به آنچه مطلوب است اشاره دارد. قدرت باور مارکسیستی به پیروزی رشد آزادانهی همهی انسانها، نه به قدرتِ امید مارکس به آن بلکه به صحت مفروض این واکاوی بستگی دارد که این به واقع همان جایی است که تکامل تاریخی نهایتاً انسان را به آن سوق میدهد.
پایهی عینی انسانباوری مارکس، اما بیگمان همهنگامْ پایهی نظریهاش دربارهی تکامل اجتماعی و اقتصادی، واکاوی او از انسان بهمنزلهی حیوانی اجتماعی است. انسان ــ یا دقیقتر انسانها ــ کار میکنند، یعنی وجودشان را در عمل روزانه، نفسکشیدن، دنبال خوراک گشتن، پناه گرفتن، عشقورزیدن و غیره، میآفرینند و بازتولید میکنند. آنان این کار را با عملکردن بر طبیعت انجام میدهند و از طبیعت برای این مقصود برداشت میکنند (و نهایتاً طبیعت را آگاهانه تغییر میدهند). این برهمکنش میان انسان و طبیعت همانا تکامل اجتماعی است و آن را ایجاد میکند. برداشتکردن از طبیعت، یا تعیین استفاده از بخشی از طبیعت (از جمله پیکر خود فرد) میتواند، و در واقع در عرف عام چنین است، به مثابهی تصرف درک شود که بنابراین اساساً فقط جنبهای از کار است. این تصرف خود را در مفهوم مالکیت بیان میکند (مفهومی که بههیچوجه به معنای مورد تاریخاً خاص مالکیت خصوصی نیست). مارکس در آغاز میگوید: «کارگر … با شرایط عینی کارش همچون مایملک خود رابطه برقرار میکند؛ این رابطه عبارتست از وحدت طبیعی بین کار و شرایط عینی و مادّیاش» (ص. 67) [2]. انسان در مقام حیوانی اجتماعی هم همیاری و هم تقسیم اجتماعی کار (یعنی تخصصیشدن کارکردها) را رشد میدهد؛ این روند نه فقط باعث میشود که تولید مازادی بیش از آنچه برای حفظ و نگهداری فرد و جامعهای که او بخشی از آن است امکانپذیر شود، بلکه موجب افزایش امکانات بیشتر تولید مازاد میشود. وجود هم مازاد و هم تقسیم اجتماعی کار باعث میشود مبادله امکانپذیر شود. اما در وهلهی نخست، هدفِ هم تولید و هم مبادله صرفاً مصرف است ــ یعنی حفظ و نگهداری تولیدکننده و جماعتش. اینها آجرهای اصلی واکاوی هستند که نظریه از آنها ساخته میشود، و همگی آنها در واقع بسط یا پیامدهای جانبیِ مفهوم اصلی انسان به مثابه حیوانی اجتماعی از نوعی خاص است. [3]
بیگمان پیشرفت در رهایی فزایندهی انسان از طبیعت و کنترل فزایندهی او بر طبیعت قابلمشاهده است. این رهایی ــ یعنی رهایی از وضعیتی دادهشده هنگامی که انسانهای بدوی به زندگی خود میپردازند، رهایی از مناسبات ابتدایی و خودجوش (یا آنطور که مارکس میگوید naturwüchsig، «رشدیافته در طبیعت») که از فرایند فرگشت حیوانات به گروههای انسانی پدید میآید ــ نه فقط بر نیروها بلکه بر مناسبات تولید نیز اثر میگذارد. و این جنبهی اخیر است که شکلها… به آن میپردازد. از سویی، مناسباتی که انسانها در نتیجهی تخصصیشدنِ کار به آن وارد میشوند ــ و به ویژه مبادله ــ بهتدریج روشن و پیچیده میشود، تا اینکه اختراع پول و همراه با آن تولید کالایی و مبادله، شالودهای را برای روندهایی نظیر انباشت سرمایه فراهم میآورد که پیشتر تصورناپذیر بود. (این فرایند، ضمن آنکه از ابتدا ذکر میشود (ص. 67)، موضوع اصلی آن نیست). از سوی دیگر، با دورشدن بیشتر انسان از naturwüchsig یا رابطهی بدوی با طبیعت که بهطور خودجوش تکامل یافته، رابطهی مضاعف کار ـ مالکیت بهتدریج از هم گسیخته میشود. این رابطه شکل «جدایی» تدریجی «کار آزاد از شرایط عینی تحقق کار یعنی جدایی از وسائل کار و مواد کار… به عبارت دیگر: کندهشدن و گسلیدنِ کارگر از زمین بهمثابه آزمونکدهی زیستِ طبیعی او» (ص. 67) را به خود میگیرد. روشنگری نهایی آن در سرمایهداری انجام میشود، هنگامی که کارگر فقط به نیروی کار تقلیل مییابد، و برعکس، مالکیت به کنترل بر وسایل تولیدی که یکسره از کار جدا شده است، این در حالی است که در فرایند تولیدْ جدایی کامل میان مصرف (که هیچ موضوعیت مستقیمی ندارد) و مبادله و انباشت (که هدف مستقیم تولید است) وجود دارد. این فرایندی است که مارکس میکوشد آن را در تنوعات ممکن خود واکاوی کند. گرچه صورتبندیهای اجتماعی ـ اقتصادی ویژهای که مرحلههای ویژهی این تکامل را بیان میکنند بسیار معنادار هستند، مارکس کل این فرایند را که مشتمل بر سدهها و قارههاست، مدنظر دارد. از اینروست که چارچوب او فقط در گستردهترین معنا گاهشناختی است و به عبارتی معضلات مرتبط با گذار از یک مرحله به مرحلهی دیگر دغدغهی اصلی مارکس نیست، مگر تا جایی که نوری بر دگرگونی درازمدت بیفکنند.
اما این فرایند رهایی انسان از شرایط طبیعی اولیهی تولیدش همهنگام فرایند تفرد انسانی اوست. «تفرد انسان خود نتیجهی فرآیندی تاریخی است. انسان در آغاز همچون موجودی نوعی، موجودی قبیلهای، حیوان گلهوار پدیدار میشود… مبادله، ابزار و میانجی عمدهی این انفراد است. مبادله موجودیت گلهوار را زائد و منحل میکند» (ص. 96). این روند به خودی خود حاکی از دگرگونی در مناسبات فرد با مجتمعی است که در آن عمل میکند. مجتمع پیشین استحاله مییابد و در نمونهی افراطی سرمایهداری به سازوکار اجتماعی انسانزداییشده بدل میشود، در حالی که عملاً تفرد را ممکن میکند، بیرون از فرد و در تخاصم با اوست. و با این همه، این فرایندْ فرایندی است سرشار از امکاناتِ عظیم برای انسانها. چنانکه مارکس در قطعهای سرشار از امید و شکوه اظهار میکند (صص. 84ـ85):
به اینترتیب، نگرش باستانی که در آن انسان بهرغم هر تشخصِ حقارتبار ملی، مذهبی یا سیاسیاش هدف تولید دیده میشد، مقامی بسیار بلندمرتبهتر از جهان مدرن دارد که در آن، تولید همچون هدف انسان و ثروت همچون هدف تولید پدیدار میشود. اما درحقیقت، اگر این پوسته و شکل حقارتبارِ بورژوایی برکنده شود، آنگاه ثروت چه خواهد بود جز گسترش همهجانبهی نیازها، تواناییها، لذایذ، نیروهای بارآور و غیرهی افراد، آفریدهشده در مبادلهای همهجاگستر؟{چه خواهد بود جز} توسعه و پیشرفت کامل سیطرهی انسان بر نیروهای طبیعیِ بهاصطلاح طبیعت و بر نیروهای طبیعتِ خویش؟{جز} والایش مطلق تواناییهای نهفته و آفرینندهاش، بیهیچ پیششرطی جز تحولات تاریخیِ مقدم بر او که این کلیتِ توسعه و پیشرفت را، یعنی توسعهی همهی نیروهای انسانی بهخودیخود را، آنهم نه در سنجش با معیاری سپریشده به هدفی درخود مبدل میکند؟ {جز} جایی که انسان در آن خود را در مقدربودگی بازتولید نمیکند، بلکه در کلیتاش تولید میکند؟ {جز} جایی که انسان نمیخواهد چیزی باشد قالبپذیرفته و سرانجامیافته، بلکه میخواهد در جنبشِ مطلقِ شدن باشد؟ در اقتصاد بورژوایی و در دوران تولیدِ متناظر با آن این والایشِ تاموتمامِ جانمایهی درونی انسان، همچون میانتهیشدنی تمامعیار پدیدار میشود: این شیشدگیِ همهجاگیر همچون بیگانگیِ تاموتمام و ازهمدریدن همهی هدفهای معین یکجانبه، همچون قربانیدادن برای هدفی درخود به قصد رسیدن به هدفی سراسر بیرون از خود.
ایدهآل انسانباورانهی رشدِ فردی آزادانه حتی در این انسانزداییشدهترین و آشکارا متناقضترین شکل، نزدیکتر از تمامی مراحل پیشین تاریخ است. این ایدهآل فقط منتظر است تا از آن چیزی که مارکس در عبارتی ظریف و دقیق مرحلهی پیشاتاریخ جامعه مینامد ــ عصر جوامع طبقاتی که سرمایهداری آخرین آنهاست ــ به عصری که انسان سرنوشت خود را تحت کنترل دارد، عصر کمونیسم، گذار کند.
بینش مارکس بدینسان یک نیروی وحدتبخش شگفتانگیز است. مدل او برای توسعهی اجتماعی و اقتصادی مدلی است که (برخلاف هگل) میتواند به تاریخ اِعمال شود تا به جای اینهمانگویی نتایج ثمربخش و بکری به بار آورد؛ اما همهنگام میتواند به مثابهی آشکارشدن امکانات منطقی نهفته در احکامی ابتدایی و تقریباً آکسیوماتیک دربارهی طبیعت انسان ارائه شود، ساخت و پرداختی دیالکتیکی از تضادهای کار/مالکیت، و تقسیم کار. [4] این مدلی است از فاکتها، اما اگر از زاویهای کمی متفاوت نگاه شود، همان مدل احکام ارزشی را در اختیارمان میگذارد. این بُعدمندی چندگانهی نظریهی مارکس است که باعث میشود همه به جز احمقها یا مغرضها، حتی وقتی که با او توافق ندارند، به مارکس به عنوان یک متفکر احترام بگذارند یا او را ستایش کنند. در همان حال، به ویژه هنگامی که مارکس ملاحظهی شرایط یک خوانندهی خامدست را نمیکند، این وجه بعدمندی چندگانه بیتردید به دشواری این متن میافزاید.
یک نمونه از این پیچیدگی را به ویژه باید گوشزد کرد: موضوع مربوط به خودداری مارکس از جداکردن دانشرشتههای متفاوت است. میتوان به جای او این کار را کرد. به این ترتیب، جی. شومپیتر فقید، یکی از منتقدان باهوشتر مارکس کوشید تا مارکس جامعهشناس را از مارکس اقتصاددان جدا کند، و میتوان به سادگی مارکس مورخ را نیز جدا ساخت. اما چنین تقسیمات مکانیکی گمراهکننده است، و یکسره خلاف روش مارکس است. این اقتصاددانان آکادمیک بورژوایی بودند که کوشیدند خط تمایز روشنی میان واکاوی ایستا و پویا بکشند، با این امید که یکی را به دیگری، با تزریق نوعی عنصر «پویاییبخش» به نظام ایستا، بدل سازند، درست همانطور که اقتصاددانان آکادمیکی هستند که هنوز مدل شستهورفتهای از «رشد اقتصادی»، ترجیحاً قابلبیان در معادلات، را ساخته و پرداخته میکنند و آنچه را که با آن مدل جفتوجور نمیشود به قلمرو «جامعهشناسها» تنزل مقام میدهند. جامعهشناسهای آکادمیک نیز همین تمایزات را در ترازی نسبتاً پایینتری از اهمیت علمی انجام میدهند، و به همین سان مورخان در ترازی حتی حقیرتر. اما این راه مارکس نیست. مناسبات اجتماعی تولید (یعنی سازمان اجتماعی در فراخترین معنا) و نیروهای مادی تولید که با این تراز منطبق هستند را نمیتوان از همان جدا کرد. «ساختار اقتصادی جامعه را تمامیت این مناسبات تولید تشکیل میدهد» (پیشدرآمد، مجموعه آثار به زبان آلمانی، مجلد 13، ص. 8). توسعهی اقتصادی را نمیتوان به «رشد اقتصادی» و از آن کمتر به تنوعی از عوامل مجزا مانند بارآوری یا نرخ انباشت سرمایه سادهسازی کرد، یعنی به همان سیاق اقتصاددان مدرن عامیانه که عادت دارد استدلال کند که رشد هنگامی رخ میدهد که مثلاً 5 درصد از درآمد ملی سرمایهگذاری شود.[5] نمیتوان جز در چارچوب اعصار تاریخی خاص و ساختارهای اجتماعی خاص بحث کرد. بحث مارکس دربارهی شیوههای گوناگون تولید پیشاسرمایهداری نمونهی درخشانی است از این امر، و از قضا نشان میدهد که چقدر اشتباه است که به ماتریالیسم تاریخی در حکم تفسیر اقتصادی (یا در واقع امر تفسیر جامعهشناختی) تاریخ بیندیشیم. [6]
با این همه حتی اگر کاملاً آگاه باشیم که مارکس را نباید براساس رشتهبندی آکادمیک زمانهمان بخشبخش کنیم، باز هم شاید درک وحدت اندیشهی او دشوار باشد، تا حدی به این دلیل که تلاش محض برای ارائهی نظاممند و قابلفهم باعث میشود که جنبههای متفاوت اندیشهی او به جای اینکه همزمان بحث شود یکی پس از دیگری بررسی شود، و تا حدی به این دلیل که کار پژوهش و درستیسنجی در مرحلهی معینی باعث میشود همان رویکرد قبلی را پیش بگیریم. این یکی از دلایلی است که توضیح میدهد چرا برخی از نوشتههای انگلس، که شرح روشنی از موضوع خود ارائه میدهند، این برداشت را میدهند که تا حدی دست به سادهسازی بیش از حد یا رقیقکردن غلظت اندیشهی مارکس زده است. برخی شرحهای مارکسیستی بعدی، نظیر ماتریالیسم دیالکتیکی و تاریخی استالین، در این جهت بسیار جلو رفتهاند. برعکس، تأکید بر وحدت دیالکتیکی و وابستگی متقابل مارکس ممکن است صرفاً تعمیمهای مبهم دربارهی دیالکتیک یا اظهارنظرهایی نظیر این ایجاد کند که روبنا بهطور مکانیکی یا در کوتاهمدت توسط زیربنا تعیین نمیشود بلکه بر آن اثر میگذارد و ممکن است گاهوبیگاه بر آن مسلط شود. چنین احکامی ممکن است ارزش آموزشی داشته باشند و بهمنزلهی هشداری علیه دیدگاههای بشدت سادهانگارانه از مارکسیسم عمل کنند (و مثلاً به همین دلیل بود که انگلس در نامهی معروف خود به بلوک این هشدارها را مطرح کرد)، اما باعث پیشرفتن ما نمیشود. همانطور که انگلس به بلوک عنوان کرد[7] ، برای اجتناب از این مشکلات یک راه رضایتبخش وجود دارد و آن «مطالعهی این نظریه از منابع اصلی است و نه منابع دستدوم.» به این دلیل است که شکلها… که در آن خواننده مارکس را عملاً در حال اندیشیدن دنبال میکند، شایستهی چنین بررسی دقیق و تحسینبرانگیزی است.
اغلب خوانندگان به یک جنبهی اصلی علاقهمند میشوند: بحث مارکس دربارهی اعصار توسعهی تاریخی که پیشزمینهی فهرست کوتاه پیشگفتار به پیرامون نقد اقتصاد سیاسی است. این موضوع فینفسه پیچیده است و مستلزم آن است که ما چیزی درباره رشد اندیشهورزی مارکس و انگلس دربارهی تاریخ و تکامل تاریخی، و سرنوشت دورهبندیها یا تقسیمات تاریخی اصلی در بحثهای مارکسیستی بعدی بدانیم.
صورتبندی کلاسیک این اعصار پیشرفت انسانی در پیشگفتار به پیرامون نقد اقتصاد سیاسی مطرح میشود که گروندریسه دستنویس مقدماتی آن است. مارکس در آنجا مطرح میکند که «از چشماندازی گسترده میتوانیم شیوههای تولید آسیایی، باستانی، فئودالی و بورژوایی مدرن را به عنوان اعصاری در پیشرفت صورتبندی اقتصادی جامعه مشخص کنیم.» واکاویی که او را به این نظر رساند، و مدل تئوریک تکامل اقتصادی که بر آن دلالت دارد، در پیشگفتار بحث نمیشود، هر چند قطعات گوناگونی در پیرامون نقد اقتصاد سیاسی، و در سرمایه (به ویژه مجلد سوم) بخشی از آن را تشکیل میدهند یا بدون آن فهمشان دشوار است. از سوی دیگر، شکلها… تقریباً بهطور کامل به این مسئله میپردازد. بنابراین، خواندن آن برای هرکس که میخواهد شیوههای اندیشهورزی مارکس بهطور کلی، یا رویکردش را به مسئلهی تکامل و طبقهبندی تاریخی درک کند، امری است اساسی.
این به معنای آن نیست که ما مجبوریم فهرست اعصار تاریخی مارکس را به نحوی که در پیشگفتار یا در شکلها… آمده بپذیریم. چنانکه خواهیم دید، بخشهای اندکی از اندیشهی مارکس را میتوان یافت که طرفداران مخلص او به اندازهی این فهرست در آنها تجدیدنظر کرده باشند ــ که البته با مشروعیتی یکسان همراه نیست ــ و همچنین نه مارکس و نه انگلس در بقیهی عمرشان به آن قناعت کرده بودند. این فهرست، و بخش بزرگی از بحث در شکلها… که شالودهی آن است، نه نتیجهی نظریه بلکه حاصل مشاهده است. نظریهی عام ماتریالیسم تاریخی فقط مستلزم آن است که باید نوعی توالی شیوههای تولید، هر چند نه ضرورتاً شیوههایی خاص و شاید نه بر مبنای هیچ نظم از پیشتعیینشدهی خاصی، وجود داشته باشد. [8] مارکس با نگاه به سوابق تاریخی بالفعل فکر کرد میتواند شماری از صورتبندیهای اجتماعی ـ اقتصادی و توالی معین آنها را متمایز کند. اما حتی اگر مارکس در این مشاهدات خود دچار اشتباه شده باشد، یا اگر این صورتبندیها متکی بر اطلاعات ناقص و بنابراین گمراهکننده باشند، تاثیری بر نظریهی عام ماتریالیسم تاریخی نخواهد گذاشت. اکنون عموماً پذیرفته شده که مشاهدات مارکس و انگلس دربارهی اعصار پیشاسرمایهداری به اندازهی توصیف و واکاوی سرمایهداری از سوی او بر مطالعهای همهجانبه متکی نبوده است. مارکس انرژی خود را بر مطالعهی سرمایهداری متمرکز کرد، و به بقیهی تاریخ با درجات متفاوتی از جزییات پرداخت، آن هم تا جایی که بر خاستگاهها و توسعهی سرمایهداری تاثیر میگذاشت. او و انگلس، در زمینهی تاریخ، استثنائاً نامتخصصهای خوبخواندهای بودند، و هم نبوغ و هم نظریهشان به آنان اجازه میداد تا در مقایسه با آدمهای همعصر خویش استفادهی بسیار بهتری از خواندههای خود ببرند. اما آنان بر آثاری که در دسترسشان بود تکیه داشتند، و این آثار بسیار ناچیزتر از آثاری بود که در حال حاضر هست. بنابراین، سودمند است که به اجمال به بررسی آنچه مارکس و انگلس از تاریخ میدانستند و آنچه نمیتوانستند بدانند بپردازیم. مقصودم این نیست که دانش آنها برای شرح و بسط نظریههایشان دربارهی جوامع پیشاسرمایهداری ناکافی بود. این دانش میتواند کاملاً کافی و بسنده باشد. عادت حرفهای و غریب پژوهشگران این است که گمان میکنند انباشت صرف مجلدات و مقالاتْ باعثِ پیشبرد فهم و درک میشود. اما چنین چیزی شاید فقط قفسههای کتابخانهها را پر کند. اما، شناخت از بنیاد واقعیتمند واکاوی تاریخی مارکس آشکارا برای درک آن مطلوب است.
مارکس و انگلس در زمینهی تاریخ دوران باستان کلاسیک (یونانی ـ رومی)، تقریباً به اندازهی دانشجوی مدرنی که صرفاً بر منابع ادبی تکیه میکند به خوبی مجهز بودهاند، هر چند بخش بزرگی از کار باستانشناسی و مجموعهای از کتیبهها که مطالعهی دوران باستان کلاسیک را زیرورو کرد، در زمانی که شکلها… نوشته شدند، و نیز پاپیروسها در دسترس ایشان نبوده است. (شلیمان حفاریهای خود را در تروا تا 1870 آغاز نکرده بود و نخستین مجلد Corpus Inscriptionum Latinarum مامسن تا 1863 هنوز منتشر نشده بود.) آنان به عنوان فرهیختگانی کلاسیک هیچ مشکلی در خواندن زبانهای لاتین و یونانی نداشتند و میدانیم که حتی با منابع کاملاً پیچیدهای مانند Jornandes ، Ammianus Marcellinus، Cassiodorus و Orosius آشنا بودهاند. [9] از سوی دیگر، نه آموزش کلاسیک نه مواد و مطالب موجود در آن زمان، امکان شناخت جدی از مصر و خاورمیانهی باستان را ممکن میساخت. در واقع، مارکس و انگلس در این دوره به این منطقه نپرداختند. حتی ارجاعات سرسری و تصادفی به آن در آثار ایشان نسبتاً نادر است؛ با این همه، مقصودم این نیست که مارکس و انگلس[10] معضلات تاریخی این منطقه را نادیده گرفتند.
وضعیت آنها در خصوص تاریخ شرق تاحدی متفاوت بود. هیچ مدرکی نیست که قبل از 1848 مارکس یا انگلس دربارهی این موضوع مطلب زیادی خوانده باشند. احتمال میرود که بیش از آنچه در اثر هگل، درسگفتارهایی دربارهی فلسفهی تاریخ یافت میشود (که همانها نیز راهگشا نیست)، و اطلاعات دیگری که آلمانیهای فرهیخته در این دوره از آن مطلع بودند، چیز بیشتری دربارهی تاریخ شرق نمیدانستند. زندگی در تبعید در انگلستان و تحولات سیاسی دههی 1850 و بهویژه مطالعات اقتصادی مارکس بهسرعت این شناخت را دگرگون کرد. خود مارکس برخی از معلومات خود را دربارهی هند از اقتصاددانان کلاسیکی استخراج کرد که در اوایل دههی 1850 خوانده یا بازخوانده بود (اصول جان استوارت میل، آدام اسمیت، درسگفتار مقدماتی ریچارد جونز در 1851). [11] مارکس در 1853 شروع به انتشار مقالاتی دربارهی چین (14 ژوئن) و هند (25 ژوئن) برای نیویورک دیلی تریبیون کرد. روشن است که در این سال، هم مارکس هم انگلس عمیقاً به مسائل تاریخی شرق میپرداختند تا آن حد که انگلس تلاش کرد زبان فارسی بیاموزد.[12] در اوایل تابستان 1853، در مکاتباتشان به جغرافیای تاریخی عربستان اثر پدر روحانی سی. فاستر، سفرهای برنیه، سر ویلیام جونز، شرقشناس، و گزارشات پارلمانی دربارهی هند و تاریخ جاوهی استمفورد رافلز ارجاع میدهند.[13] منطقی است که فرض کنیم دیدگاههای مارکس دربارهی جامعهی آسیایی در این ماهها نخستین صورتبندی بالیده خود را یافت. چنانکه روشن خواهیم کرد، این دیدگاه متکی است بر مطالعهای بسیار فراتر از یک مطالعهی سطحی و شتابزده.
از سوی دیگر، به نظر میرسد که مارکس و انگلس در مطالعهی فئودالیسم اروپای غربی به شیوهی متفاوتی اقدام کردند. مارکس از پژوهشهای در دست اقدام دربارهی تاریخ زراعی سدههای میانه مطلع بود که این اساساً به معنای آثار هانسن، مایتسن و مائورر بود[14] و پیشتر در مجلد یکم سرمایه به آنها ارجاع داده بود، اما در واقع نشانهی اندکی در دست است که مارکس در این دوره بهطور جدی به مسائل تکامل کشاورزی یا سرفداری در سدههای میانه علاقهمند بود. (ارجاعات در رابطه با سرفداری بالفعل اروپای شرقی و بهویژه رومانی است.) فقط پس از انتشار مجلد اول سرمایه (یعنی همچنین پس از نوشتن پیشنویس اساسی مجلدات دوم و سوم سرمایه) است که این مسئله آشکارا به دغدغهی دو دوست بدل شد، به ویژه از 1868 که مارکس بهطور جدی شروع به خواندن آثار مائورر کرد و کارهایش را او و انگلس از آن به بعد بنیاد شناختشان در این قلمرو تلقی میکردند. [15] اما علاقهمندی خاص مارکس بهنظر میرسد به نوری است که مائورر و دیگران به مجتمع دهقانی ابتدایی تابانده بود و نه سرفداری، گرچه به نظر میرسد که انگلس از همان آغاز به این موضوع نیز علاقه داشت و آن را در شرح خود از مارک (نوشتهشده در 1882) بر اساس بررسی مائورر شرح و تفصیل داده بود. آنها در برخی از آخرین نامههایی که در سال 1882 ردوبدل کردند، به تکامل تاریخی سرفداری میپردازند.[16] روشن است که علاقهی مارکس به این موضوع در اواخر زندگیش که معضلات روسیه بیشازپیش دغدغهی ذهنیاش شده بود، رشد کرد. در بخشهایی از مجلد سوم سرمایه که به تغییرات رانت میپردازد، هیچ نشانهای از مطالعات مفصل آثار مرتبط با کشاورزی فئودالی غربی وجود ندارد.
علاقهمندی مارکس به خاستگاههای سدههای میانهی بورژوازی و دادوستد و مالیهی فئودالی ــ چنانکه از مجلد سوم سرمایه پیداست ــ بسیار بیشتر بوده است. روشن است که او نه فقط آثار عام دربارهی سدههای میانه غربی بلکه آثار تخصصی دربارهی قیمتهای اجناس در سدهی میانه (تورولد راجرز) و بانکداری و پول رایج در سدههای میانه را، تا جایی که در دسترس بودند، خوانده بود. [17] بیگمان مطالعهی این موضوعات در آن دورهی کار شدید و متراکم مارکس در دهههای 1850 و 1860 در طفولیت خود بود، به نحوی که برخی از منابع مارکس هم دربارهی تاریخ زراعی و تاریخ تجاری مدتهاست که منسوخ شده است. [18]
بهطور کلی، علاقهمندی انگلس به سدههای میانهی غربی و به ویژه ژرمنی بیشتر از مارکس بود. انگلس مطالب زیادی از جمله منابع اولیه و تکنگاریهای محلی خواند، و خطوط کلی تاریخ آلمان و ایرلند قدیم را پیشنویس کرد و عمیقاً به اهمیت نه فقط شواهد زبانشناختی بلکه باستانشناختی (به ویژه آثار اسکاندیناویایی که مارکس قبلاً در دههی 1860 برجسته دانسته بود) واقف بود و مانند هر پژوهشگر مدرن کاملاً از اهمیت تعیینکنندهی اسناد اقتصادی اعصار تاریک مانند سیاههی اموالی که ایرمینون رییس دیر گرمن نوشته بود اطلاع داشت. با این حال، نمیتوان این نظر را رد کرد که او نیز مانند مارکس، علاقهمندی واقعیاش بیشتر به مجتمع دهقانی باستانی بود تا به تکامل اربابورعیتی.
تا جایی که جامعهی اشتراکی اولیه مدنظر است، دیدگاههای تاریخی مارکس و انگلس تقریباً بیگمان با مطالعهی دو نویسنده دگرگون شدند: گئورگ فون مائورر که کوشید وجود مالکیت اشتراکی را به عنوان مرحلهای در تاریخ آلمان به اثبات رساند، و بهویژه لوییس مورگان که کتاب جامعهی باستانی او شالودهای را برای واکاوی زندگی اشتراکیِ بدوی از سوی مارکس و انگلس فراهم آورد. رسالهی مارک (1882) نوشتهی انگلس متکی بر کار مائورر و کتاب منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت (1877) او بشدت و بههمانسان صادقانه، وامدار کتاب جامعهی باستانی است. مارکس و انگلس کار مائورر (که همانطور که دیدیم اثر اصلی خود را بر دو دوست در 1868 گذاشته بود) را رهایی پژوهشگری از قرونوسطاگرایی رمانتیکی که علیه انقلاب فرانسه واکنش نشان داده بود میدانستند. (عدم همدلی آنها با چنین رمانتیسیسمی شاید تا حدی بیاعتنایی نسبیشان را به تاریخ فئودالی غربی توضیح دهد). همانطور که مائورر توضیح داده بود، به نظر میرسید نگریستن از فراسوی سدههای میانه به اعصار بدوی تاریخ انسان با گرایش سوسیالیستی همخوان باشد، هر چند که پژوهشگران آلمانی که به این شیوه تحقیق کردند سوسیالیست نبودند.[19] لوییس مورگان البته در محیط سوسیالیستی آرمانشهری پرورش یافته و آشکارا رابطهی میان مطالعهی جامعهی بدوی و آینده را ترسیم کرده بود. بنابراین، کاملاً طبیعی بود که مارکس که با اثرش کمی پس از انتشار مواجه شده بود و بلافاصله متوجه شباهت نتایج آن با نتایج خودش شد، از آن استقبال و استفاده کند؛ او مثل همیشه دین خود را با شرافت علمی موشکافانهای که خصیصهاش به عنوان پژوهشگر بود تصدیق کرد. سومین منبعی که مارکس به وفور در واپسین سالهای زندگیش استفاده کرد، آثار بسیار غنی پژوهشگری روسی، بهویژه کار ام. ام. کوالفسکی بود.
بنابراین، در زمانی که شکلها… نوشته میشد، شناخت مارکس و انگلس از جامعهی بدوی کاملاً ناقص و دستوپاشکسته بود و بر هیچ شناخت جدی از جوامع قبیلهای متکی نبود، چرا که انسانشناسی مدرن هنوز در دوران طفولیت خود بود، و بهرغم اثر پریاسکات (که مارکس در 1851 خوانده و آشکارا از آن در نوشتن شکلها… استفاده کرده بود) شناخت ما از تمدن پیشاکلمبیایی در قارهی آمریکا نیز بسیار محدود بود. تا زمان انتشار اثر مورگان، اغلب نظراتشان دربارهی آن تا حدی به نظرات نویسندگان کلاسیک، تا حدی به مطالب شرقی اما اساساً به مطالبی مرتبط با اروپای اوایل سدههای میانه یا مطالعهی بقایای{جوامع}اشتراکی در اروپا متکی بود. در میان این بقایا، جوامع اسلاوی و اروپای شرقی نقش مهمی ایفا کردند، زیرا استحکام چنین بقایایی در این بخشها مدتها توجه پژوهشگران را به خود جلب کرده بود. تقسیم آن جوامع به چهار نوع بنیادی ــ شرقی (هندی)، یونانی ـ رومی، ژرمنی و اسلاوی (ر. ک. به ص. 95) ــ با وضعیت شناخت آنها در دههی 1850 منطبق بود.
مارکس در زمینهی تاریخ توسعهی سرمایهداری بر مبنای آثار حجیم و مفصل نظریهی اقتصادی که از آن دانش عمیقی داشت، و نه بر پایهی آثار مربوط به تاریخ اقتصادی، در اواخر دههی 1850 دیگر یک متخصص برجسته شده بود. به هر حال، ماهیت دانش او به اندازهی کافی شناخته شده است. نگاهی به کتابشناسیهایی که به اغلب ویراستهای سرمایه منضم میشود این موضوع را روشن میکند. مسلماً بنا به معیارهای مدرنْ اطلاعات موجود در دهههای 1850 و 1860 بسیار ناقص بود اما نباید به این دلیل دور آن خط بکشیم، به ویژه وقتی که مردی با هوش و ذکاوت مارکس از آن استفاده میکند. بدینسان میشود استدلال کرد که شناخت ما از افزایش قیمت در سدهی شانزدهم و نقش شمشهای آمریکایی در آن فقط از حدود 1929 یا در واقع حتی بعدتر شکل یک پایهی مستند ثانوی را به خود گرفته است. به سادگی میتوان فراموش کرد که دستکم یک کار پایهای دربارهی این موضوع حتی قبل از مرگ مارکس در دسترس بوده است[20] ، و حتی سادهتر میتوان فراموش کرد مدتها پیش از این موضوع، اطلاعات کافی بهطور عام دربارهی این موضوع وجود داشت که اجازه میداد بحث معقولی درباره آن صورت بگیرد، نظیر بحثی که مارکس در پیرامون نقد اقتصاد سیاسی کرده است. [21] لازم نمیبینم اضافه کنم که هم مارکس هم انگلس در جریان کارهای متعاقب در این قلمرو بودند.
این از وضعیت عمومی شناخت تاریخی مارکس و انگلس. میتوان آن را به شرح زیر خلاصه کرد. این شناخت (به هر حال در دورهای که شکلها… پیشنویس میشدند) دربارهی پیشاتاریخ، دربارهی جوامع اشتراکی اولیه و دربارهی آمریکای پیشاکلمب ناچیز بود و عملاً دربارهی آفریقا شناختی در کار نبود. در خصوص خاورمیانهی باستانی یا سدههای میانه چشمگیر نبود اما بهطور مشخص دربارهی بخشهایی از آسیا، به ویژه هند، اما نه ژاپن، بهتر بود. در خصوص عهدباستان کلاسیک و اروپای سدههای میانه خوب بود، هر چند علاقهی مارکس (و تا حد کمتری انگلس) به این دوران ناموزون بود. دانش آنها به نحو چشمگیری در خصوص دورهی برآمدن سرمایهداری چشمگیر بود. اما هر دو مسلماً از علاقهمندان دقیق تاریخ بهشمار میآمدند. اما احتمالاً دو دوره در فعالیت مارکس وجود دارد که در طی آنها به نحو خاصتری به تاریخ جوامع پیشاصنعتی یا غیراروپایی توجه کرد: دههی 1850 یعنی دورهای مقدم بر پیشنویس پیرامون نقد اقتصاد سیاسی و دههی 1870 پس از انتشار مجلد اول سرمایه و پیشنویس بعدی مجلدات دوم و سوم سرمایه که به نظر میرسد مارکس به مطالعات تاریخیاش، به ویژه دربارهی اروپای شرقی و جوامع اولیه، شاید در ارتباط با علاقهاش به امکانات انقلاب در روسیه، بازگشته است.
II
اینک میخواهم تحولات دیدگاههای مارکس و انگلس را دربارهی دورهبندی و تکامل تاریخی دنبال کنم. نخستین مرحلهی آن را میتوان به بهترین وجهی از طریق ایدئولوژی آلمانی 1845ـ1846 مطالعه کرد، اثری که مارکس در آن میپذیرد (که مسلماً فینفسه چیز جدیدی نبود) مراحل گوناگون در تقسیم کار اجتماعی متناظر است با شکلهای گوناگون مالکیت. نخستین شکل همانا شکل اشتراکی و متناظر است با «مرحلهی توسعهنیافتهی تولید که گروههای انسانی خود را با شکارکردن، ماهیگیری، پرورش دام یا حداکثر با زراعت حفظ میکنند.»[22] ساختار اجتماعی در این مرحله متکی است بر توسعه و تعدیل گروه خویشاوندی و تقسیم درونی کار در گروه. این گروه خویشاوندی («خانواده») گرایش دارد درون خود نه فقط تمایز بین سردستهها و بقیه بلکه همچنین بردهداری را که با افزایش جمعیت و نیازها رشد میکند، و نیز روابط بیرونی، چه جنگ چه مبادله پایاپای، گسترش دهد. نخستین پیشرفت عمدهی تقسیم اجتماعی کارْ شامل جدایی کارِ صنعتی و تجاری از کار کشاورزی است و بنابراین به تمایز بین شهر و روستا و تضاد آنها با هم میانجامد. این روند بهنوبهی خود به دومین مرحلهی تاریخی مناسبات مالکیت، «مالکیت اشتراکی و دولتی عهد باستان» میانجامد. مارکس و انگلس خاستگاه آن را در تشکیل شهرها از طریق اتحاد (با توافق یا با فتح) گروههای طوایف میدانند و بردهداری همچنان تداوم مییابد. مالکیت شهری اشتراکی (شامل مالکیت شهروندان بر بردگان شهر) شکل اصلی مالکیت است، اما در کنار این نوع مالکیت، مالکیت خصوصی پدیدار میشود، گرچه ابتدا مقهور مالکیت اشتراکی است. با ظهور ابتدا مالکیت خصوصی منقول و بعدها و به ویژه مالکیت خصوصی نامنقول، این نظم اجتماعی و به تبع آن جایگاه «شهروندان آزاد» مضمحل میشود، شهروندانی که جایگاههایشان در مقابل بردگان متکی بر جایگاه جمعیشان به عنوان همقبیلهایهای بدوی بود.
اینک تقسیم اجتماعی کار دیگر تاحدی بسط یافته است. نهفقط میان شهر و روستا و حتی دیریازود میان دولتهایی که نمایندهی منافع شهری و روستایی هستند، بلکه درون شهر میان صنعت و تجارت خارجی تقسیمی به وجود میآید؛ و البته تقسیم کاری هم میان آزادمردان و بردگان پدید میآید. جامعهی رومی توسعهی نهایی این مرحله از تکامل است. [23] پایهی آن شهر بود و هرگز موفق نشد که از محدودیتهایش فراتر برود.
سومین شکل تاریخی عبارتست از «مالکیت فئودالی یا ردهای»[24] که از لحاظ ترتیب زمانی بعد از {دو شکل اول} مطرح میشود هر چند که بهواقع ایدئولوژی آلمانی هیچ پیوند منطقی بین آنها برقرار نمیکند بلکه صرفاً توالی و تاثیر آمیزهی نهادهای رومی درهمشکسته و نهادهای قبایل فاتح (ژرمنی) را مطرح میکند. فئودالیسم به نظر میرسد تکامل بدیلی باشد که از اشتراکیگرایی بدوی، در شرایطی که در آن هیچ شهری توسعه نیافته (چرا که تراکم جمعیت در یک منطقه بزرگ پایین است)، پدید آمده است. به نظر میرسد که مساحت منطقه اهمیت تعیینکنندهای دارد، زیرا مارکس و انگلس مطرح میکنند که «توسعهی فئودالی در قلمروی بسیار گستردهتر آغاز میشود، و قلمرویی از این دست را فتوحات رومی و گسترش کشاورزی مرتبط با این فتوحات فراهم آورد.»[25] تحت چنین شرایطی، روستا و نه شهر، نقطه عزیمت سازمان اجتماعی است. بار دیگر، مالکیت اشتراکی ــ که در واقع به مالکیت جمعی اربابان فئودال به عنوان یک گروه بدل میشود، و سازمان نظامی فاتحان قبیلهای ژرمنی پشتیبان آن هستند ــ پایه و شالودهی آن هستند. اما طبقهی استثمارشده که نجبای فئودالی در تقابل با آن سلسلهمراتب خود را سامان دادند و مستخدمان مسلح خود را متحد کردند، فقط طبقهی بردهها نبودند بلکه سرفها را نیز شامل میشدند. همهنگام، تقسیمی موازی در شهرها وجود داشت. در آنجا شکل پایهای مالکیت کار خصوصی افراد بود، اما عوامل گوناگونی ــ نیازهای دفاعی، رقابت و تاثیر سازمان فئودالی پیرامون روستا ــ سازمان اجتماعی مشابهی را ایجاد کرد: صنوف استادان پیشهور یا تاجران که رفته رفته با کارگران متخصص و کارآموزان مواجه شدند. هم مالکیت ارضی بر زمینهایی که سرفها در آن کار میکردند و هم کارهای پیشهوری در مقیاس خرد که کارآموزان و کارگران متخصص در آنها مشغول به کار بودند، در این مرحله به عنوان «شکل اصلی مالکیت» در دوران فئودالیسم توصیف میشود. تقسیم کار نسبتاً توسعهنیافته بود، اما عمدتاً در جدایی شدید «ردهها» ــ امیران، نجبا، روحانیون و دهقانان در روستا، استادان، کارگران متخصص، کارآموزان و نهایتاً «تودهای» از کارگران روزمزد ــ تجلی مییافت. این نظام گسترده در سطح مناطقْ مستلزم واحدهای سیاسی نسبتاً بزرگی به نفع هم نجبای زمیندار و هم شهرها بود، یعنی سلطنتهای فئودالی که بدینسان همگانی شدند.
اما گذار از فئودالیسم به سرمایهداری محصول تکامل فئودالی بود.[26] این گذار در شهرها آغاز شد، زیرا جدایی شهر و روستا عنصر بنیادی، و از زایش تمدن تا سدهی نوزدهم، عنصری ثابت در تقسیم اجتماعی کار و جلوهی آن بود.
درون شهرها که بار دیگر در سدههای میانه برآمدند، تقسیم کاری میان تولید و تجارت، که دیگر از عهد باستان باقی نمانده بود، به وجود آمد. این تقسیم کار شالودهی تجارت راهدور، و تقسیم کار بعدی (تخصصیشدن تولید) میان شهرهای متفاوت را فراهم کرد. دفاع از بورگرها در مقابل فئودالها و برهمکنش میان شهرها باعث شد تا طبقهای از بورگرها از میان گروههای بورگرهای شهرهای منفرد به وجود آید. «خود بورژوازی با برآمدن شرایط وجودیاش بهتدریج بالید و پس از تقسیم کار بین جناحهای متفاوت تقسیم شد، و سرانجام همهی طبقات مالک موجود را جذب کرد (و در همان حال اغلب افراد نامالک و بخشی از طبقات مالک را در طبقهی جدیدی، پرولتاریا، گرد هم آورد)، تا جایی که همهی دارایی موجود به سرمایهی تجاری و صنعتی بدل شدند.» مارکس این یادداشت را اضافه میکند: «در وهلهی نخست، تمامی شاخههای کار را که مستقیماً به دولت تعلق داشت، و سپس تمامی رستههای کمابیش ایدئولوژیک، را جذب میکند.»[27]
مادامی که تجارتْ جهانی نمیشود، و متکی بر صنعت بزرگمقیاس نیست، پیشرفتهای فناورانه ناشی از این تحولات غیرقطعی باقی میماند. این پیشرفتها، که پایهی محلی یا منطقهای دارند، ممکن است در نتیجهی تجاوزات یا جنگهای بربرها از دست بروند و پیشرفتهای محلی لزوماً عمومیت نیابند. (گذرا اشاره میکنیم که ایدئولوژی آلمانی در اینجا به معضل مهم انحطاط یا پسرفت تاریخی اشاره میکند). بنابراین، پیشرفت تعیینکننده در سرمایهداری همانا پیشرفت بازار جهانی است.
نخستین پیامد تقسیم کار بین شهرها ظهور مانوفاکتورهای مستقل از صنوف است، مانوفاکتورهایی متکی بر تجارت خارجی (که در مراکز پیشگامی مانند ایتالیا و فلاندرز شاهدیم) با بر بازار داخلی (همانند انگلستان و فرانسه). این مانوفاکتورها همچنین بر تراکم فزایندهی جمعیت ــ به ویژه در روستاها ــ و تمرکز روبهرشدی از سرمایه در درون و بیرون صنوف متکی هستند. در میان این مشاغل مانوفاکتوری، بافندگی مهمترین حرفه از کار در آمد (زیرا بافندگی به استفاده از ماشین، هر چند زمخت و ابتدایی، متکی بود). رشد مانوفاکتورها به نوبهی خود وسایل فرار را برای دهقانان فئودالی فراهم کرد، دهقانانی که تا آن زمان به شهرها میگریختند اما بیش از پیش بهواسطهی انحصارگری صنوف از آن اخراج میشدند. منبع این کار تا حدی خدم و حشم فئودالی پیشین و سپاهیان بودند و تا حدی جمعیتی که در اثر بهسازیهای کشاورزی و جایگزینی زمین مزروعی با مراتع ایجاد شده بود.
ملتها با ظهور و تکوین مانوفاکتورها شروع به رقابت کردند و مرکانتیلیسم (با جنگهای تجاری، تعرفهها و ممنوعیتهایشان) در مقیاس ملی ظهور کرد. رابطهی سرمایهدار و کارگر درون مانوفاکتورها گسترش مییابد. گسترش وسیع تجارت به عنوان نتیجهی کشف قارهی آمریکا و فتح مسیر دریایی به هند، و واردات انبوه محصولات مابحار، به ویژه شمش، جایگاه هم مالکیت ارضی فئودالی و هم طبقه کارگر را به لرزه در میآورد. تغییر بعدی در مناسبات طبقاتی یعنی فتح سرزمینها، استعمار و «بهویژه گسترش بازارها به بازار جهانی که اکنون ممکن شده بود و در واقع به نحو فزایندهای رخ داد»[28] ، مرحلهی جدیدی را در تکامل تاریخی گشود.
لازم نیست که در این مقطع استدلال را بیش از این نکته دنبال کنیم که ایدئولوژی آلمانی دو دورهی دیگر توسعه را پیش از پیروزی صنعت، تا اواسط سدهی هفدهم و از آن زمان تا اواخر قرن هجدهم ثبت و همچنین مطرح میکند که موفقیت بریتانیا در توسعهی صنعتی ناشی از تمرکز تجارت و تولید صنعتی در آن کشور در خلال سدهی هفدهم بود که بهتدریج «یک بازار جهانی مرتبط به نفع آن کشور و از این طریق تقاضایی را برای محصولات تولیدیاش به وجود آورد، محصولاتی که دیگر نمیتوانستند با نیروهای تا آن زمان موجود تولید صنعتی برآورده شوند.»[29]
این واکاوی بهوضوح شالودهی بخشهای تاریخی مانیفست کمونیست است. پایهی تاریخی آن باریک است: عهد باستان (عمدتاً روم) و اروپای غربی و مرکزی است. فقط سه شکل جامعهی طبقاتی را تشخیص میدهد: جامعهی بردهداری عهد باستان، فئودالیسم و جامعهی بورژوایی. بهنظر میرسد که دو شکل نخست را به عنوان مسیرهای بدیل از دل جامعهی اشتراکی اولیه مطرح میکند که فقط با این واقعیت به هم پیوند خوردهاند که دومی بر خرابههای اولی بنا شده است. هیچ سازوکاری برای فروپاشی شکلهای پیشین ترسیم نمیشود، هر چند احتمالاً یک سازوکار به تلویح در واکاوی آمده است. به نظر میرسد که جامعهی بورژوایی نیز به تعبیری در درزوترکهای جامعهی فئودالی برآمده است. رشد آن به تمامی ــ دست کم در وهلهی اول ــ به عنوان رشدی درون شهرها ترسیم میشود که پیوندش با فئودالیسم زراعی عمدتاً در جلبکردن جمعیت اصلی روستاها به خود و نیروهای تقویتیاش از سرفهای پیشین است. هنوز تلاشی جدی برای کشف خاستگاههای جمعیت مازاد که بناست نیروی کار را برای شهرها و مانوفاکتورها تأمین کند نشده و ملاحظات مربوط به این روند به قدری جسته و گریخته است که نمیتواند بار تحلیلی زیادی را تحمل کند. این واکاوی را باید ارائهی نوعی فرضیهی بسیار خام و موقتی از توسعهی تاریخی دانست، ولو اینکه برخی از مشاهدات تصادفی آن پرمعنی و برخی درخشان هستند.
مرحلهای از اندیشهی مارکس که در شکلها… بازنموده میشود، به طرز چشمگیری پیچیدهتر و ملاحظهکارانهتر است، و بیتردید متکی بر مطالعات تاریخی بسیار بیشتر و متنوعتر است که این بار به اروپا محدود نیست. نوآوری اصلی در جدول دورههای تاریخی عبارتست از نظام «آسیایی» یا «شرقی» که در پیشگفتار معروف مارکس به پیرامون نقد اقتصاد سیاسی گنجانده شده است.
بهطور کلی، اکنون سه یا چهار مسیر بدیل از نظام اشتراکی بدوی وجود دارد که هر کدام بازنمود شکلی است از تقسیم کار اجتماعی که پیشتر وجود داشته یا بهطور ضمنی درون آن وجود دارد: شرقی، باستانی، ژرمنی (گرچه مارکس البته خود را به یک قوم محدود نمیکند) و تا حدی شکل سایهوار اسلاوی که بحث زیادی دربارهی آن نمیشود اما همبستگیهایی با شکل شرقی دارد (صص. 88 و 97). یک تمایز مهم میان آنها، تمایز تعیینکنندهی تاریخی نظامهایی است که در برابر تکامل تاریخی مقاومت میکنند و آنهایی که تکامل تاریخی را مساعد و مطلوب مییابند. مدل 1845ـ1846 بهندرت به این معضل میپردازد، گرچه همانطور که دیدیم، دیدگاه مارکس دربارهی توسعهی تاریخی نه هرگز فقط تکراستایی بود و نه آن را پیشینهی محض پیشرفت تلقی میکرد. با این همه، در مدل 1857ـ1857، بحث بهطرز چشمگیری پیشرفتهتر است.
بیاعتنایی به شکلها… منجر به آن شده است که در بحث نظام شرقی در گذشته عمدتاً متکی بر نامههای قدیمتر مارکس و انگلس و مقالات مارکس دربارهی هند (هر دو 1853)[30] باشد که سرشتنمای آن ــ همخوان با نظرات قدیمیترین ناظران خارجی ــ «فقدان مالکیت بر زمین» بود. گمان میرفت که این ویژگی ناشی از شرایط خاص باشد، شرایطی که مستلزم تمرکز استثنایی بود یعنی ضرورت کارسازیهای همگانی و طرحهای همگانی در مناطقی که غیر از آن نمیتوانست به نحو موثری پرورانده شود. اما مارکس با بررسی بیشتر آشکارا معتقد بود که سرشتنمای بنیادی این نظام «وحدت خودکفای صنعت و کشاورزی» درون مجتمع روستا بود که به این ترتیب «تمامی شرایط را برای بازتولید و تولید مازاد درون خود در برمیگیرد» (صص. 70، 83، 91) و بنابراین در مقابل انحلال و تکامل اقتصادی سرسختانهتر از هر نظام دیگر مقاومت میکند (ص. 83). فقدان نظری مالکیت در «استبداد شرقی» به این ترتیب «مالکیت قبیلهای یا اشتراکی» را که پایهی آن است، پنهان میکند (صص. 69ـ71). چنین نظامهایی ممکن است متمرکز باشند یا نباشند، در شکل «مستبدانهتر باشند یا دموکراتیکتر» و به طرق گوناگون سازمان بیابند. در جایی که این واحدهای کوچک مجتمع به عنوان بخشی از یک واحد بزرگتر وجود داشته باشند، ممکن است سهمی از محصول مازاد خود را برای پرداخت «هزینههای مجتمع (بزرگتر)، یعنی مثلاً برای جنگ، عبادت و غیره» و برای اقدامات لازم اقتصادی مانند نظام آبرسانی و حفظ و نگهداری وسایل ارتباطی تخصیص دهند که بدینسان به منزلهی اثر مجتمع والامقامتر، «دولت مستبدی که بر فراز مجتمعهای کوچک در جولان است» جلوه میکند. اما این واگذاری محصول مازاد، نطفههای «حق تصرف حاکمانه در معنای آغازیناش» را دربرداشت و فئودالیسم (بندگی) از آن شکل میگیرد. ماهیت «بسته»ی واحدهای مجتمعی به معنای آن است که شهرها به این اقتصاد اساساً تعلق ندارند و «صرفاً جایی در کنار روستاها شکل میگیرند که بهطور ویژه نقاط مطلوبی برای تجارت خارجی هستند، یا جایی که سرکردهی دولت و ساتراپهایش درآمدشان (محصول مازاد) را به ازای کارْ مبادله یا همچون صندوقی برای خرید کار صرف میکنند.» (ص. 71). بنابراین، نظام آسیایی هنوز جامعهی طبقاتی نیست، یا اگر جامعهی طبقاتی است، بدویترین شکل آن است. به نظر میرسد که مارکس جوامع مکزیکی و پرویی را متعلق به این جنس میداند، همانند برخی جوامع سلتی که هرچند به واسطهی فتح برخی قبایل یا مجتمعها توسط قبایل یا مجتمعهای دیگر پیچیده است و شاید شاخوبرگ بیشتری داشته باشد (صص. 70، 88). متذکر میشوم که این روند مانع از تکامل بیشتر نمیشود، اما آن را به تعبیری یک تجمل قلمداد میکند؛ فقط تا جایی که بتواند بر پایهی مازاد دادهشده یا اخاذیشده، واحدهای اقتصادی خودکفای قبیله یا روستا را ایجاد کند.
دومین نظامی که از جامعهی بدوی ظهور کرد ــ «حاصلِ زندگیها، سرنوشتها و جلوههای متحرکتر و تاریخیتر» (ص. 71) ــ شهر و از طریق آن شیوهی باستانی، توسعهطلب، پویا و متغیر جامعه را ایجاد میکند (صص. 71ـ77 در جاهای مختلف)؛ «شهر و حومهاش واحد اقتصادیِ یکپارچهای است» (ص. 79) در شکل توسعهیافتهاش با بردهداری مشخص میشود ــ هر چند مارکس دقت میکند که هم بر فرایند طولانیمدت مقدم بر آن و هم بر پیچیدگیاش تأکید کند ــ اما این نیز محدودیتهای اقتصادیاش را دارد و باید جای خود را به شکل انعطافپذیرتر و بارآورتری از استثمار بدهد یعنی استثمار دهقانان وابسته توسط اربابها، فئودالیسم، که آن نیز جایش را به سرمایهداری میدهد.
در سومین نوع، واحد پایهای نه مجتمع روستایی است نه شهر، بلکه «خانوارهای مجزا هستند که مراکز مستقل تولیدند، (و مانوفاکتور در آنها صِرفاً کار خانگیِ زنان است و غیره)»(ص. 79). این خانوارهای مجزا کمابیش با یکدیگر پیوند دارند (مشروط به اینکه به قبیلهی واحدی تعلق داشته باشند) و «هرازگاهی برای امور جنگی، مذهبی، میانجیگری حقوقی و از این قبیل» (ص. 80)، یا برای استفاده از مراتع اشتراکی، قلمرو شکار وغیره ــ از سوی خانوارهای خودکفای فردی ــ گرد هم میآیند. واحد پایهای بنابراین در مقایسه با مجتمع روستایی ضعیفتر و بالقوه «فردگرا»تر است. مارکس این شیوه را نوع ژرمنی مینامد، هرچند تکرار میکنم او بهوضوح آن را به هیچ تک قومی محدود نمیکند.[31] از آنجا که نوعهای باستانی و ژرمنی از نوع شرقی متمایز شدهاند، میتوانیم استنباط کنیم که مارکس نوع ژرمنی را در سبک و سیاقش بالقوه پویاتر از نوع شرقی نیز تلقی میکرد و این امر به واقع نامحتمل نیست. [32] اظهارات مارکس دربارهی این نوع جامعه به نحو تحریکآمیزی اجمالی و ناقص است، اما ما میدانیم که او و انگلس راه را برای گذار مستقیم از جامعهی بدوی به فئودالیسم در میان برخی قبایل ژرمنی باز گذاشته بودند.
به این ترتیب، تقسیم میان شهر و روستا (یا تولید کشاورزی و غیرکشاورزی) که برای واکاوی مارکس در 1845ـ1846 اساسی بود، همچنان در شکلها… اساسی باقی ماند، اما در اینجا هم بهنحو گستردهای شالوده قرار میگیرد و هم به نحو دقیقتر صورتبندی میشود:
تاریخ کلاسیک قدیم، تاریخ شهرها است، اما شهرهایی که بر مالکیت زمین و کشاورزی بنیاد یافتهاند؛ تاریخِ آسیا نوعی وحدت نامتمایز شهر و روستاست؛ (در اینجا شهرهای واقعاً بزرگ را باید صرفاً قرارگاه حاکمانِ محلی تلقی کرد، همچون مرتبهای اضافی، افزون بر تمرکزی که دراساس اقتصادی است)؛ قرونوسطا (دوران ژرمنی) از روستا بهمثابه مقر تاریخ عزیمت میکند، روستایی که توسعهی بیشترش، سپس در تضاد بین شهر و روستا صورت میگیرد؛ [تاریخ] مدرن عبارتست از تاریخِ شهریشدنِ روستا و نه مانند روزگارِ باستان، روستاییشدنِ شهر. (صص. 77ـ78)
اما با اینکه این شکلهای متفاوت تقسیم اجتماعی کار به وضوح شکلهای بدیل گسست در جامعهی اشتراکی هستند، آنها آشکارا همچون مراحل تاریخی متوالی ارائه میشوند (در پیشگفتار به پیرامون نقد اقتصاد سیاسی، اما نه مشخصاً در شکلها…). این موضوع به معنای دقیق کلمه کاملاً نادرست است، زیرا نه فقط شیوهی تولید آسیایی با بقیهی شیوهها همزیستی داشت، بلکه هیچ اشارهای در استدلال شکلها… یا جای دیگری وجود ندارد که شیوهی باستانی از آن تکامل یافته باشد. بنابراین میبایست درک کنیم که مارکس نه به توانی زمانی یا حتی به تکامل یک نظام از نظام سلف خود (هر چند آشکارا این در خصوص سرمایهداری و فئودالیسم صادق است) بلکه به تکامل در معنایی عامتر اشاره میکند. چنانکه قبلاً مشاهده کردیم: «تفرد انسان خود نتیجهی فرآیندی تاریخی است. انسان در آغاز همچون موجودی نوعی، موجودی قبیلهای، حیوان گلهوار پدیدار میشود.» شکلهای متفاوت این تفرد تدریجی انسان که به معنای شکستهشدن وحدت اولیه است، متناظر با مراحل متفاوت تاریخ است. هر یک از این شکلها به تعبیری معرف یک گام دوری از «وحدت آغازین بین شکل ویژهای از نظام زندگی جمعی (نظام قبیلهای) و مالکیت بر طبیعت که همدوسیده به این نظام است، یا رابطه و هنجار این نظام با شرایط عینی تولید همچون هستی طبیعی» (ص. 94) است. به بیان دیگر، آنها معرف گامهایی در تکامل مالکیت هستند.
مارکس چهار مرحلهی تحلیلی، گرچه به لحاظ ترتیب زمانی، در این تکامل از هم متمایز میکند. نخستین مرحلهی مالکیت اشتراکی است همانند نظام شرقی و، نظام اسلاوی در شکل تعدیلیافته، که به نظر میرسد هیچ یک از آنها را هنوز نمیتوان جوامع طبقاتی کاملاً شکلیافته تلقی کرد. دومین مرحله مالکیت اشتراکی است که به عنوان شالودهی آنچه دیگر یک نظام متضاد یعنی طبقاتی است تداوم مییابد، همانند شکلهای باستانی و ژرمنی. با دنبال کردن استدلال مارکس، سومین مرحله نه از طریق فئودالیسم بلکه بیشتر از طریق ظهور مانوفاکتور پیشهورها پدیدار میشود، مانوفاکتورهایی که در آن پیشهور (که به صورت رستهای در صنوف سازمان یافته است)، دیگر معرف شکل فردیتر کنترل بر وسایل تولید و در واقع مصرف است و این امکان را مییابد که ضمن آنکه تولید میکند زندگی هم بکند. به نظر میرسد که آنچه مارکس در اینجا در نظر دارد، خودمختاری معین بخش پیشهوری تولید است زیرا عامدانه مانوفاکتورهای شرق باستانی را از آن مستثنی میکند، هر چند دلیلی ارائه نمیدهد. چهارمین مرحله عبارتست از مرحلهای که پرولتاریا پدید میآید؛ یعنی مرحلهای که در آن استثمار دیگر در شکل خام و زمخت تصرف انسانها ــ بهعنوان برده یا سرف ــ انجام نمیشود بلکه شکل تصرف «کار» را به خود میگیرد. «نزد سرمایه، کارگرْ شرط تولید نیست، بلکه فقط کار است. اگر سرمایه فقط میتوانست این کار را به ماشین بسپارد یا آب، هوا و غیره، چه بهتر. آنچه لازمه و سازگار با تولید است، کار است نه کارگر؛ آنهم نه کارِ بیمیانجی، بلکه کار میانجیشده به واسطهی مبادله.» (ص. 99)
به نظر میرسد ــ هر چند با توجه به دشواری فهم اندیشهی مارکس و کیفیت فشردهی یادداشتهایش نمیتوان مطمئن بود ــ که این واکاوی با طرحی از مراحل تاریخی به سیاق زیر منطبق است. شکلهای شرقی (و اسلاوی) از لحاظ تاریخی به خاستگاههای انسان نزدیکتر است، زیرا کارکرد مجتمع (روستایی) اولیه را درون روبنای اجتماعی پرنقشونگارتر حفظ میکنند و از نظامی طبقاتی که بهاندازهی کافی توسعه نیافته است برخوردارند. (البته میشود اضافه کرد که در زمانی که مارکس این مطلب را مینوشت، اظهار کرد که این نظامها هر دو تحت تاثیر بازار جهانی بودند و بنابراین سرشت خاصشان در حال ناپدیدشدن بود.) نظامهای باستانی و ژرمنی، هر چند نظامهایی آغازین بودند ــ یعنی از نظام شرقی نشئت نگرفته بودند ــ بازنمود شکلی نسبتاً بیشتر مفصلبندیشدهی تکامل اشتراکیگرایی بدوی بودند؛ اما «نظام ژرمنی» به این معنا یک صورتبندی اجتماعی ـ اقتصادی خاص را تشکیل نمیدهد. این نظام صوتبندی اجتماعی ـ اقتصادی فئودالیسم را در پیوند با شهر قرونوسطایی (کانون ظهور تولید پیشهوری خودمختار) ایجاد میکند. پس این ترکیب که در سدههای میانه ظهور کرد، سومین مرحله را تشکیل میدهد. جامعهی بورژوایی که از فئودالیسم سر بر میآورد، چهارمین مرحله را تشکیل میدهد. بنابراین، این حکم که صورتبندیهای آسیایی، باستانی، فئودالی و بورژوایی «پیشرونده» هستند، نه بر هیچ دیدگاه تکراستایی ساده از تاریخ دلالت میکند و نه بر دیدگاه سادهای که همهی تاریخْ پیشرفت است. این حکم فقط بیان میکند که هر یک از این نظامها از جنبههای مهم و تعیینکنندهای از حالت بدوی انسان دور شدهاند.
III
موضوع بعدی که باید بررسی شود، پویایی درونی این نظامهاست: چه چیزی باعث ظهور و سقوط آنها میشود؟ پاسخ به این سوال دربارهی نظام شرقی ساده است، نظامی که سرشتنماهایش باعث میشود در برابر انحلال و تکامل اقتصادی مقاوم باشد تا اینکه بر اثر نیروی خارجی درهمشکسته میشود. همچنین نکات اندکی که مارکس دربارهی نظام اسلاوی در این مرحله میگوید، جای کمی برای تفسیر باقی میگذارد. از سوی دیگر، نظراتش دربارهی تضاد درونی نظامهای باستانی و فئودالی پیچیده است و موجب طرح مسائل دشواری میشود.
بردهداری سرشتنمای اصلی نظام باستانی است، اما نظر مارکس دربارهی تضاد درونی بنیادی آن پیچیدهتر از این نظر ساده است که بردهداری حدومرزهایی را در مقابل توسعهی اقتصادی بیشتر تحمیل میکند و به این ترتیب موجب درهمشکستن آن میشود. باید گذرا اشاره کنیم که بهنظر میرسد پایهی واکاوی مارکس همانا روم غربی است و نه نیمهی یونانی حوزهی دریای مدیترانه. روم به شکل مجتمعی از دهقانان پا گرفت، هر چند سازمان آن شهری است. تاریخ کلاسیک باستانی «تاریخ شهرها است، اما شهرهایی که بر مالکیت زمین و کشاورزی بنیاد یافتهاند» (ص. 77). این یک مجتمع کاملاً برابر نیست، زیرا تحولات قبیلهای در ترکیب با ازدواجهای درون قبیلهای و فتوحات قبل از آن گروههای خویشاوندی فرادست و فرودست را به وجود آورده بود، اما شهروند رومی اساساً مالک زمین بود، «تداوم حیات مجتمع عبارت است از بازتولید همهی اعضایش بهمثابه دهقانان خودکفایی که کار مازادشان به مجتمع، بهکارهای جنگی و غیره تعلق دارد.» (ص. 74). زیرا جنگ فعالیت اصلی مجتمع است، چون یگانه تهدید برای موجودیت آن از سوی مجتمعهایی است که دنبال زمین آن هستند، و یگانه راه برای حفظ زمین هر شهروند هنگام افزایش جمعیت عبارتست از اشغال آن زمین با زور (ص. 71). اما همین گرایشهای جنگطلبانه و توسعهطلبانهی چنین مجتمعهای دهقانی، به درهمشکستن کیفیتهای دهقانی که پایهی وجودیشان است میانجامد. بردهداری، تمرکز مالکیت ارضی، مبادله، اقتصاد پولی، فتح، و غیره تا نقطهی معینی با بنیادهای این مجتمع سازگار است. فراتر از این نقطه به درهمشکستن آن میانجامد و باعث میشود تا تکامل جامعه یا تکامل فرد ناممکن شود (صص. 83ـ84). بنابراین، حتی پیش از تکامل اقتصاد بردهداری، شکل باستانی سازمان اجتماعی بهشدت محدود است، چنانکه در این واقعیت نشان داده میشود که دغدغهی بنیادی آن رشد بارآوری نیست و نمیتواند باشد. «نزد باستانیان هرگز به پژوهشی در این راستا برنمیخوریم که چه شکلی از مالکیت زمین و غیره، بارآورترین و عظیمترین ثروت را میآفریند… پژوهش همیشه در این باره است که چه شیوهای از مالکیت بهترین شهروند را میسازد. فقط نزد اقوام تاجرپیشهی اندکی ــ انحصارداران باربری ــ که در منفذهای جهان باستان میزیستند، همچون یهودیان در جامعهی سدههای میانه، ثروتْ هدفی درخود بود» (ص. 84).
بنابراین، دو عامل اصلی گرایش به تضعیف مجتمع دارد. نخستین عاملْ تفکیکِ اجتماعی درون مجتمع است که ترکیب باستانی خاص مالکیت اشتراکی و مالکیت خصوصی در مقابل آن تدبیرهای حفاظتی ندارند. این امکان وجود دارد که شهروندِ منفردْ دارایی خود ــ یعنی پایهی شهروندیاش ــ را از دست بدهد. هر چه توسعهی اقتصادی سریعتر باشد، این امکان بیشتر میشود: این است منشاء سوءظن باستانی به تجارت و تولید که بیش از همه به آزادمردان، دستنشاندگان یا بیگانگان، واگذار شده بود، و این است منشاء باور شهروندان به خطرات ناشی از مراوده با بیگانگان، میل به مبادلهی محصولات مازاد و غیره. دومین عامل بیگمان خود بردهداری است. زیرا همین ضرورت محدودکردن شهروندی (یا معادل آن یعنی مالکیت بر زمین) به اعضای مجتمع فاتح، طبیعتاً منجر به بردهسازی یا سرفسازی مجتمعهای فتحشده میانجامد. «بنابراین بردهداری و سرفداری فقط تحولات بعدی مالکیتِ استوار بر نظامِ قبیلهایاند» (ص. 91). به اینترتیب، «حفظ نظام زندگی جمعی کهنه شامل درهمشکستن شرایط و اوضاعواحوالی است که بر آن استوار شده و به ضد خود مبدل میشود» (ص. 93). «پیکرهی سیاسی» که ابتدا همهی شهروندان بازنمود آن بودند، اکنون توسط پاتریسینهای اشراف بازنموده میشود، اشرافی که یگانه افرادی هستند که در مقابل افراد فرودستتر و بردگان، مالک کامل و در مقابل غیرشهروندان و بردگان، شهروند شمرده میشوند. مارکس در این متن اصلاً دربارهی تضادهای اقتصادی بالفعل اقتصاد بردهداری بحث نمیکند. این تضادها در تراز بسیار عام واکاوی مارکس در شکلها…، صرفاً جنبهی ویژهی تضاد بنیادی جامعهی باستانی است. همچنین او دربارهی اینکه چرا در عهد باستان بردهداری توسعه یافت و نه سرفداری، سخنی نمیگوید. این فکر به ذهن خطور میکند که این روند به دلیل سطحی از نیروهای مولد و پیچیدگی مناسبات اجتماعی بود که پیشتر در منطقهی دریای مدیترانهی باستانی شکل گرفته بود.
درهمشکستگی شیوهی باستانی بنابراین در سرشت اجتماعی ـ اقتصادی آن نهفته است. به نظر میرسد هیچ دلیل منطقی وجود ندارد که چرا میبایست شیوهی باستانی به نحو اجتنابناپذیری به فئودالیسم بیانجامد که از «شکلهای جدید ترکیب کار» (ص. 93) که بارآوری بالاتر را ممکن میسازد، متمایز است. از سوی دیگر، گذار مستقیم از شیوهی باستانی به سرمایهداری کنار گذاشته میشود.
هنگامی که به فئودالیسم میرسیم که سرمایهداری از آن تکامل یافت، این مسئله گیجکنندهتر میشود، شاید فقط به این دلیل که مارکس خیلی کم دربارهی آن سخن میگوید. هیچ طرحی از تضادهای درونی فئودالیسم، همانند نمونهی شیوهی باستانی، را نمیتوان در شکلها… یافت. همچنین هرگز هیچ بحث واقعی دربارهی سرفداری (به همان اندازهی بردهداری) نشده است. در واقع، این دو مناسبات تولید اغلب در یک مقوله ظاهر میشوند، گاهی بهعنوان «رابطهی سلطه و تبعیت» در تقابل با جایگاه کارگران آزاد.[33] عنصری درون جامعهی فئودالی که از آن سرمایهداری نشئت میگیرد، چه بر اساس دستنوشتههای 1857ـ1858 و چه نوشتهی سال 1845ـ1846، شهر است ــ بهطور مشخصتر تجار و پیشهوران شهری (ر. ک . به صص. 97ـ98، 100). جدایی مالکیت بر ابزار تولید از شالودهی اشتراکیاش، نظیر آنچه در میان پیشههای قرونوسطایی رخ داد، شالودهی جدایی «کار» از «شرایط عینی تولید» را فراهم آورد. همین تحول ــ تشکیل «مالک کارکننده» در کنار و مجزا از مالکیت زمین ــ تکامل پیشهورانه و شهری کار ــ که «جنبهای از مالکیت بر زمین نبود و تحت شمول آن قرار نمیگرفت» (ص. 100)، شالودهی تکامل سرمایهدار را فراهم میآورد.
نقش فئودالیسم کشاورزی در این فرایند بحث نشده است اما به نظر میرسد که این نقش تا حدی منفی است. این فرایند در لحظهای مناسب جدایی دهقان از خاک و خدمتکار خانهزاد از ارباب را ممکن میسازد تا او را به کارگر مزدی بدل کند. اینکه این روند شکل انحلال بندگی، یا شکل انحلال مالکیت خصوصی یا تملکِ یهاومنها یا مستاجران دهقانی را به خود بگیرد، یا انحلال شکلهای گوناگون وابستگی، خارج از موضوع است. موضوع مهم این است که هیچ یک از این شکلها سد راه دگرگونی انسانها به دستکم کارگر بالقوه آزاد نمیشود.
اگرچه این موضوع در شکلها … بحث نشده است (بلکه در مجلد سوم سرمایه بررسی شدهاند)، اما سرفداری و سایر مناسبات مشابه وابستگی به طرق اقتصادی چشمگیری با بردهداری تفاوت دارد. سرف، هر چند تحت کنترل ارباب است، در واقع یک تولیدکننده مستقل به لحاظ اقتصادی است، برده مستقل نیست.[34] اربابها را از سرفداری کنار بگذارید و آنچه باقی میماند تولید کالایی خرد است؛ کشتزارهای بزرگ و بردگان را کنار بگذارید و (تا زمانی که بردهها کار دیگری نکنند)، هیچ نوع اقتصادی باقی نمیماند. «بنابراین، روابط وابستگی شخصی، به بیان دیگر ناآزادی شخصی، تا بیشترین حد ممکن، ضروری است و زنجیرشدن به زمین همچون متعلقاتش ــ بندگی به معنای دقیق کلمه» (سرمایه، مجلد سوم. 841). زیرا در شرایط سرفداری، سرف نه فقط کار مازادی را تولید میکند که اربابش در شکلهای گوناگون تصرف میکند، بلکه همچنین میتواند سودی را برای خود گردآوری کند. از آنجا که به دلایل گوناگون، مازاد در نظامهای بدوی و توسعهنیافته از لحاظ اقتصادی نظیر فئودالیسمْ گرایش دارد که به عنوان مقداری قراردادی بیتغییر باقی بماند، و از آنجا که «استفاده از نیروی کار [سرف] بههیچوجه محدود به کشاورزی نیست بلکه شامل مانوفاکتورهای روستایی محلی است، در اینجا امکان تکامل اقتصادی معینی وجود دارد…» (سرمایه، مجلد سوم، صص. 844ـ845).
مارکس این جنبههای سرفداری را بیش از تضادهای درونی بردهداری بحث نمیکند، زیرا در شکلها… مسئلهاش این نیست که خطوط کلی «تاریخ اقتصادی» هر یک از آنها را ترسیم کند. در واقع، همچون هر جای دیگری ــ هر چند اینجا در شکل نسبتاً عامتری ــ به پویشهای درونی نظامهای پیشاسرمایهداری نمیپردازد، مگر تا حدی که آنها پیششرطهای سرمایهداری را تبیین میکنند. [35] اینجا مارکس فقط به دو پرسش منفی توجه میکند: چرا «کار» و «سرمایه» نتوانستند از صورتبندیهای اجتماعی ـ اقتصادی پیشاسرمایهداری به غیر از فئودالیسم سر برآورند؟ و چرا فئودالیسم در شکل زراعی خود اجازه داد که آنها ظهور کنند و موانع بنیادی در مقابل ظهورشان ایجاد نکرد؟
این موضوع شکافهای واضحی را در بررسی مارکس توضیح میدهد. در آثار سالهای 1845ـ1846، بحثی درباره شیوهی عملکرد خاص کشاورزی فئودالی نیست. بحثی از رابطهی خاص میان شهر و روستای فئودالی، یا اینکه چرا باید یکی دیگری را ایجاد کند نیست. از سوی دیگر، این اشارهی تلویحی وجود دارد که فئودالیسم اروپایی منحصربفرد است، زیرا هیچ شکل دیگری از این نظام شهر قرونوسطایی را پدید نیاورد، یعنی عنصری که برای نظریهی مارکسی توسعهی سرمایهداری تعیینکننده است. تا جایی که فئودالیسم بهمنزلهی شیوهی عام تولید در خارج از اروپا وجود دارد (یا شاید ژاپن، که مارکس هیچجا بهطور مشروح به بحث دربارهی آن نمیپردازد)، هیچ چیزی در کار مارکس نیست که به ما اجازه دهد در جستوجوی نوعی «قانون عام» توسعه باشیم که ممکن است گرایش آن را به تکامل به سرمایهداری تبیین کند.
آنچه در شکلها… بحث شده است، «نظام ژرمنی» یعنی زیرگونهی اشتراکیگرایی بدوی است که به نوع ویژهای از ساختار اجتماعی تکامل مییابد. هستهی اصلی آن، چنانکه دیدیم، بهنظر میرسد استقرار پراکندهی آن در واحدهای خانوادگی خودکفای اقتصادی در مقابل شهر دهقانی باستانیان است: «دراساس، واحد یکپارچهی اقتصادی در هریک از خانههای{اربابی} که مراکز مستقل تولیدند، (و مانوفاکتور در آنها صِرفاً کار خانگیِ زنان است و غیره) محفوظ است. در جهانِ باستان شهر و حومهاش واحد اقتصادیِ یکپارچهای است؛ در جهان ژرمنی، مقر اربابی که خود نقطهای میان زمینهای متعلق به آن است، مرکزِ تمجع مالکان متعدد نیست، بلکه وحدت مستقل و قائمبهذاتش را خانواده میسازد» (ص. 79). وجود آن با پیوندهایش با سایر خانههای مشابهی که به قبیلهای یکسان تعلق دارند حفظ میشود، پیوندی که در گردهمآمدن هرازگاهی همهی خانوادهها برای امور جنگی، مذهبی، میانجیگری حقوقی و بهطور کلی برای امنیت متقابل بیان میشود (ص. 80). تا جایی که مالکیت مجتمع مثلاً بر چراگاه و شکارگاه و غیره وجود دارد، این مالکیت از سوی هر عضو آن به عنوان یک مالک منفرد استفاده میشود و نه همانند جامعه باستانی در مقام نمایندهی ثروت عمومی. ممکن است کمال مطلوب سازمان اجتماعی رومی را با کالج آکسفورد و کمبریج مقایسه کرد که شورای مدیران دانشکده، فقط تا جایی صاحبان مشترک زمین و ساختمانها هستند که مجموعهی مدیران دانشکده محسوب میشوند، اما به عنوان فرد نمیتوان گفت که «مالک» آن یا بخشی از آن هستند. نظام ژرمنی بنابراین ممکن است با یک تعاونی مسکن قابل مقایسه باشد که در آن اشغال فردی یک آپارتمان به اتحاد او و همکاری مستمرش با اعضای دیگر متکی است، اما با این همه تملک فردی در شکلی قابلتشخیص وجود دارد. این شکل باز و انعطافپذیر مجتمع که بر بالقوهگی بزرگتر تفرد اقتصادی دلالت میکند، باعث میشود «نظام ژرمنی» (از طریق فئودالیسم) به نیای مستقیم جامعهی بورژوایی بدل شود.
در شکلها… بحثی دربارهی نحوهی تکامل این نظام به فئودالیسم نشده است، گرچه امکانات گوناگون تفکیک درونی و بیرونی (مثلاً تاثیر جنگ و فتح) در آنها حضور دارد. ممکن است حدس بزنیم که مارکس اهمیت چشمگیری را برای سازمان نظامی قائل بود («از همینرو، جنگ یکی از آغازینترین کارهای این مجتمعهای انسانیِ خودرو و خودپوست، هم برای دفاع از مایملک خود و هم برای بهچنگآوردنِ مالکیتی تازه») (ص. 89). بیگمان این خط تبیینی منشاء خانواده انگلس است که در آن خویشاوندیها از دگرگونی رهبری نظامی طوایف در میان قبایل توتونی پدید میآیند. دلیلی برای این فرض وجود ندارد که مارکس به نحو متفاوتی میاندیشیده است.
تضادهای درونی فئودالیسم چه بودند؟ چگونه فئودالیسم به سرمایهداری تکامل یافت؟ این معضلات بهنحو فزایندهای دغدغهی مورخان مارکسیست شدهاند، چنانکه در بحثهای بینالمللی موشکافانهای شاهد هستیم که با انتشار کتاب مطالعاتی در توسعهی سرمایهداری اثر موریس داب در اوایل دههی 1950 و کمی بعد بحث مربوط به «قانون اقتصادی بنیادی فئودالیسم» در اتحاد جماهیر شوروی شاهد هستیم. صرفنظر از شایستگی هر یک از این بحثها ــ و بهنظر میرسد که شایستگیهای بحث اول بیشتر از بحث دوم باشد ــ هر دوی آنها بهوضوح بهواسطهی نبود هیچ اشارهای به نظرات مارکس دربارهی این موضوع دچار نقصان هستند. غیرممکن نیست که مارکس با داب موافق باشد که علت زوال فئودالی «نابسندگی فئودالیسم بهمثابه نظامی تولیدی باشد که با نیازهای روبهرشد طبقهی حاکم برای کسب درآمد ممزوج شده بود» (مطالعاتی …، ص. 42)، گرچه بهنظر میرسد که مارکس به هر حال، بر انعطافناپذیری نسبی مطالبات طبقهی حاکم فئودالی و گرایش آن به رفعورجوعشان به شیوهی سنتی تأکید میکرد. [36] به همین اندازه ممکن است که مارکس نظر آر. اچ. هیلتون را تصدیق کند که «مبارزه برای بهرهی مالکانه ”محرک اولیه“ در جامعهی فئودالی بود»[37] ، گرچه تقریباً بیتردید نظر بیشازحد سادهی پورشنف را رد میکرد که مبارزهی سادهی تودههای استثمارشده چنین محرک اولیهای بود. اما نکته این است که مارکس در هیچ جا به نظر نمیرسد که پیشگام هیچیک از این خطوط استدلال، یقیناً نه در شکلها…، باشد.
اگر در میان شرکتکنندگان در این بحثها یک نفر باشد که بتوان گفت ردپاهای قابلتشخیص مارکس را دنبال میکند، کسی نیست جز پی. ام. سوییزی که (به تأسی از مارکس) استدلال میکند که فئودالیسم یک نظام تولیدی است برای مصرف[38]، و در چنین صورتبندیهای اقتصادی، «هیچ عطش سیریناپذیر برای کار مازاد از خودِ ماهیت تولید ناشی نمیشود» (سرمایه، مجلد اول، فصل دهم، بخش دوم). از اینرو، عامل اصلی تجزیه و انحلال فئودالیسم رشد تجارت بود که بهطور خاص از طریق اثرات تعارض و میانکنش روستاها و شهرهای فئودالی که در حاشیهی آن گسترش یافتهاند عمل میکند (گذار، صص. 2، 7ـ12). این خط استدلال بسیار شبیه به خط استدلالی شکلها… است.
به نظر مارکس، همآیی سه پدیده در توضیح علت رشد سرمایهداری از فئودالیسم ضروری است: اولاً، چنانکه دیدیم، ساختار اجتماعی روستایی که به دهقانان اجازه میدهد در نقاط معینی «آزاد شوند»؛ ثانیاً، توسعهی پیشهوری شهری که تولید کالایی تخصصی، مستقل و غیرکشاورزی را در شکل پیشهها و حرف ایجاد کرد؛ و ثالثاً، انباشتهای ثروت پولی ناشی از تجارت و رباخواری (مارکس در این نکتهی آخر صریح و روشن سخن میگوید). صورتبندی انباشتهای پولی «به پیشاتاریخ اقتصاد بورژوایی تعلق دارد» (ص. 113)؛ اما آنها هنوز سرمایه نیستند. وجود صرف آنها، یا حتی چیرگی آشکار آنها، خودبهخود توسعهی سرمایهداری را ایجاد نمیکند، وگرنه «روم باستان، بیزانس و غیره، تاریخ خود را با کار آزاد و سرمایه به پایان میرساندند» (ص. 109). اما آنها اساسی هستند.
به همینمنوال است عنصر پیشهوری شهری. ملاحظات مارکس دربارهی این موضوع فشرده و کنایهای است، اما اهمیت آنها در واکاویاش روشن است. بیش از هر چیز، عنصر مهارت پیشهورانه، غرور و سازمان که بر آن تأکید میورزد. [39] اهمیت اصلی صورتبندی پیشهوری قرونوسطایی به نظر میرسد این است که با رشد «خودِ کار بهمثابه مهارت معینی در صنعتگری و پیشهوریِ فردی، به مایملک {بدل میشود} و نهفقط سرچشمهی مالکیت» (ص. 104)، و به این ترتیب جدایی بالقوهای را میان کار و سایر شرایط تولید ایجاد میکند که درجهی بالاتری از تفرد را در مقایسه با کار مجتمع بیان میکند و این امکان را برای شکلگیری مقولهی کار آزاد فراهم میآورد. همهنگام، مهارتها و ابزارهای خاص آن را بهوجود میآورد. اما در مرحلهی پیشهوری ـ صنف، «ابزار کار چنان به خودِ کارِ زنده پیوسته و دوسیده است که به نظر میرسد قلمرو جولانش، گردش واقعی نیست» (ص. 108). و با این همه، توسعهی تولید کالایی و پول اگرچه نمیتواند بهخودی خود بازار کار ایجاد کند، میتواند بازار کاری را خلق کند که «منوط و مشروط است به نظام کسب و پیشهی شهری و نه به سرمایه و کار مزدی، مشروط و مبتنی است بر سازمان کار در صنفها و رستهها و غیره.»(ص. 112).
اما همهی اینها مستلزم یک ساختار روستایی بالقوه انحلالپذیر است چرا که سرمایهداری نمیتواند بدون «دخالت کل روستا در تولیدِ نه ارزشهای مصرفی بلکه ارزشهای تولیدی» رشد کند. (ص. 116) این دلیل دیگری است که چرا باستانیان که ضمن آنکه نسبت به پیشهها و حرف نگاهی تحقیرآمیز و سرشار از سؤظن داشتند، گونهای «فعالیت پیشهورانهی شهری» را بهوجود آوردند، نمیتوانستند «صنعت بزرگمقیاس را پدید آورند.» (همانجا). به ما گفته نمیشود چه چیزی دقیقاً باعث میشود تا ساختار روستایی فئودالیسم، صرفنظر از سرشتنماهای «نظام ژرمنی» که شالودهی آن است، بدینسان انحلالپذیر باشد. و در واقع، در بستر استدلال مارکس در این مقطع، لازم نیست که کندوکاو بیشتری به عمل آید. شماری از تاثیرات رشد اقتصادی مبادلهای بهنحوی گذرا اشاره شده است (مثلاً صص. 112ـ113). او همچنین متذکر میشود که «تا حدی این فرایند تفکیک [کار از شرایط عینی تولید، خوراک، مواد خام ابزار] بدون [ثروت پولی] رخ میدهد» (ص. 113). نزدیکترین چیز به یک شرح عام (صص. 114 و پس از آن) دلالت بر آن میکند که سرمایه نخست بهصورت پراکنده یا محلی (تأکید از مارکس) در کنار (تأکید از مارکس) شیوههای پیشین تولید ظاهر میشود اما متعاقباً آنها را در همهجا در هم میشکند.
مانوفاکتور برای بازار خارجی ابتدا بر پایهی تجارت راه دور و در مراکز چنین تجارتی، و نه در پیشههای صنوف، بلکه در ناماهرترین پیشههای مکمل روستایی که تابع کنترل صنوف نبودند، نظیر ریسندگی و بافندگی، پدید میآید، گرچه ردپای آن را بیگمان میتوان در شاخههای شهری که مستقیما با حملونقل دریایی و نیز کشتیسازی مرتبط بودند، گرفت. از سوی دیگر، در روستا مستاجران دهقان و نیز دگرگونی جمعیت روستایی به کارگران روزمزد آزاد سربرمیآورد. تمامی این مانوفاکتورها مستلزم وجود پیشین بازار انبوه هستند. انحلال سرفداری و ظهور مانوفاکتورها بهتدریج همهی شاخههای تولید را به شاخههای سرمایهدارانه دگرگون میکند، در حالی که در شهرها طبقهای از کارگران روزمزد و غیره بیرون از صنوف، عنصری را برای ایجاد خود پرولتاریا فراهم میآورند (صص. 114ـ117).[40]
نابودی پیشههای مکمل روستایی، بازاری داخلی برای سرمایه فراهم میکند که مبتنی است بر جایگزینی شیوهی پیشین عرضهی روستایی کالاهای مصرفی با مانوفاکتور یا تولید صنعتی. این «فرآیند خود به خود با گسلاندن کارگران از خاک و زمین و مالکیت بر شرایطِ تولید (حتی وقتی در شکل وابستگیِ رعیتوار است)، پدید میآید.» (ص. 118). دگرگونی پیشههای شهری به صنعت بعداً آغاز میشود، زیرا مستلزم پیشرفت چشمگیر روشهای تولید است تا قادر به تولید کارخانهای باشد. در اینجا، دستنوشتهی مارکس که بهطور مشخص به صورتبندیهای پیشاسرمایهداری میپردازد پایان مییابد. بحثی دربارهی مرحلههای توسعهی سرمایهداری مطرح نمیشود.
IV
اکنون باید به این موضوع بپردازیم که اندیشهورزی و مطالعهی بعدی مارکس و انگلس تا چه حد آنها را به تعدیل، تشدید و پیگیری نظرات عامی که در شکلها… بیان شدند، سوق داد.
این موضوع بهویژه در قلمرو مطالعهی اشتراکیگرایی اولیه صادق است. قطعی است که علائق تاریخی خود مارکس پس از انتشار سرمایه (1867) بهنحو چشمگیری به این مرحله از توسعهی اجتماعی معطوف شد، مرحلهای که برای آن مائورر، مورگان و آثار فراوان روسی که او از 1873 به بعد میبلعید، پایهی مستحکمتری از مطالعه و تحقیق را فراهم کردند تا آنچه در سالهای 1857ـ1858 در دسترس بود. صرفنظر از جهتگیری زراعی کارش در مجلد سوم سرمایه، دو دلیل برای این تمرکز علائق را میتوان مطرح کرد. اولاً، رشد جنبش انقلابی روسیه بیش از پیش باعث شد تا مارکس و انگلس امیدشان را به انقلاب اروپایی در روسیه جستوجو کنند. (هیچ سوءتفسیری از مارکس احمقانهتر از این تفسیر نیست که مطرح میکند مارکس منحصراً انتظار انقلابی از کشورهای صنعتی پیشرفته غرب داشت.) [41] از آنجا که جایگاه مجتمع دهکده موضوعی بود با عدمتوافق تئوریک بنیادی میان انقلابیون روسی که با او بر سر این نکته مشورت کرده بودند، او طبیعی میدانست که موضوع را با طولوتفصیل بیشتری پژوهش کند.
جالب است ــ و تاحدی غیرمنتظره ــ که نظرات مارکس به نظرات نارودنیکها گرایش داشت، نارودنیکهایی که اعتقاد داشتند مجتمع دهکدهی روسی میتواند پایهی گذار به سوسیالیسم را بدون انحلال پیشین آن از طریق توسعهی سرمایهداری فراهم آورد. این نظر از روند طبیعی اندیشهی تاریخی قبلتر مارکس ناشی نمیشود، و از سوی مارکسیستهای روسی (که در این مقطع از جمله مخالفان نارودنیکها بودند) و مارکسیستهای بعدی پذیرفته نشد و به هر حال بیپایه از آب در آمد. شاید مشکلی که مارکس در آمادهکردن توجیه تئوریک آن داشت[42]، بازتاب نوعی معذببودنش باشد. پیشنویسِ پاسخِ مارکس با بازگشت واضح و درخشانِ انگلس به سنت اصلی مارکسیستی ــ و حمایت از مارکسیستهای روسی ــ هنگام بحث دربارهی همین موضوع در چند سال بعد تباین چشمگیری دارد. [43] با این همه، این پیشنویس ممکن است ما را به دومین علت برای دلمشغولی فزایندهی مارکس نسبت به موضوع اشتراکیگرایی اولیه راهبر باشد: نفرت و تحقیر فزایندهی جامعهی سرمایهداری (این نظر که مارکس سالخورده تاحدی شوروشوق انقلابی سالهای جوانیاش را از دست داده بود، همیشه میان منتقدانی رواج دارد که مایلند ضمن کنارگذاشتن پراکسیس انقلابی مارکسیسم، علاقه و دلبستگی به نظریهی او را حفظ کنند). احتمال دارد مارکس، که قبلاً از تاثیر سرمایهداری غربی بهعنوان نیرویی غیرانسانی اما تاریخاً مترقی بر اقتصادهای راکد پیشاسرمایهداری استقبال کرده بود، بیش از پیش از این رفتار غیرانسانی متنفر شده باشد. میدانیم که او همیشه ارزشهای اجتماعی مثبتی را تحسین میکرد که در مجتمع بدوی، هر چند در شکلی عقبمانده، تجسم یافته بود. و قطعی است که پس از سالهای 1857 تا 1858 ــ هم در مجلد سوم سرمایه [44] و هم در بحثهای بعدی مرتبط با روسیه[45] ــ بهنحو فزیندهای بر عملیبودن کمون بدوی، قدرت مقاومت آن در برابر انحلال تاریخی و حتی ــ هر چند شاید فقط در بافتار بحث نارودنیکها ــ ظرفیت آن برای تکامل به شکل عالی اقتصاد بدون نابودی قبلی آن، تأکید میکرد. [46] من در اینجا نمیخواهم شرح مبسوطی از خطوط کلی نظر مارکس درباره تحول بدوی بهطور عام که در کتاب منشاء خانوادهی انگلس در دسترس است[47]، و نیز از مجتمع زراعی بهطور خاص ارائه کنم. اما دو ملاحظهی عام دربارهی مجموعهی این کارها در اینجا موضوعیت دارد. اولاً، جامعهی پیشاطبقاتی یک عصر تاریخی بزرگ و پیچیدهی خاص خود را تشکیل میدهد که تاریخ و قوانین توسعهی ویژهی خود را با تنوعاتی در سازمان اجتماعی ـ اقتصادیاش دارد که مارکس مایل است آنها را در مجموع «صورتبندی» یا «نوع باستانی» بنامد.[48] به نظر روشن میرسد که این نوع صورتبندی باستانی شامل چهار گونهی پایهای از اشتراکیگرایی بدوی است که در شکلها… مطرح شده است و احتمالاً شامل «شیوهی آسیایی» (که دیدیم بدویترین صورتبندی اجتماعی ـ اقتصادی توسعهیافته است) است و ممکن است تبیینی را دربارهی این موضوع در اختیار گذارد که چرا این شیوه آشکارا از بررسیهای نظاممند موضوع توسط انگلس در آنتیدورینگ و منشاء خانواده کنار گذاشته شده است. [49] ممکن است مارکس و انگلس در ذهن خود نوعی مرحلهی تاریخی بینابین انحلال جامعهی اشتراکی را که انواع طبقات حاکم از آن ظهور کردهاند، مدنظر داشتند.
ثانیاً، واکاوی تکامل اجتماعی «باستانی» به هر حال با واکاوی ترسیمشده در ایدئولوژی آلمانی و شکلها… همخوان است. این واکاوی صرفاً آن دو واکاوی قبلی را بسط میدهد، مثلاً هنگامی که ارجاعات اجمالی در ایدئولوژی آلمانی [50] به اهمیت تعیینکننده بازتولید (جنسی) انسان و خانواده گسترش مییابند، یا هنگامی که واکاوی خلاصهی مالکیت اشتراکی بدوی (در پرتو تحقیقات پژوهشگرانی مانند کوالفسکی که از قضا خودش تحتتاثیر مارکس بود) جامعتر میشود و در شکل مراحل انحلال مجتمع زراعی دستنویسهای پاسخ مارکس به زاسولیچ تغییر میکنند.
دومین حوزهای که بنیانگذاران مارکسیسم مطالعات خاص خود را ادامه دادند، حوزهی دوران فئودالی بود. این حوزه محبوب انگلس بود و نه مارکس. [51] بخش اعظم کار انگلس، که مثلاً به خاستگاههای فئودالیسم میپردازد، با مطالعات مارکس دربارهی شکلهای اشتراکی بدوی همپوشانی دارد. با این همه، به نظر میرسد که علاقهمندیهای انگلس اندکی با علاقهمندیهای مارکس فرق دارد. او احتمالاً کمتر به بقا یا انحلال مجتمع بدوی توجه نشان میداد و فکروذکرش بیشتر به ظهور و سقوط فئودالیسم معطوف بود. علاقهمندی او به پویشهای کشاورزی مبتنی بر سرفداری مشخصتر از علاقهمندی مارکس است. تا جایی که ما واکاویهایی دربارهی این نوع معضلات از اواخر زندگی مارکس در اختیار داریم، همگی با صورتبندی انگلس هستند. علاوهبراین، عنصر سیاسی و نظامی نقش برجستهای در کار انگلس ایفا میکند. سرانجام، او تقریباً یکسره بر آلمان قرونوسطایی معطوف بود (با یکی دو گریز به ایرلند، که پیوندهای شخصی با آن داشت) و بیشک بیش از مارکس دغدغهی ظهور ملیت و کارکرد آن را در توسعهی تاریخی داشت. برخی از این تفاوتها از نظر تأکیداتشان، صرفاً ناشی از این واقعیت است که واکاوی انگلس در مقایسه با مارکس در سطحی انجام میشود که عمومیت کمتری دارد؛ این یکی از دلایلی است که باعث میشود نوشتههای انگلس اغلب اوقات برای افرادی که تازه با مارکسسیم آشنا میشوند قابلفهمتر و جذابتر باشد. البته برخی از آثار او واجد این خصوصیت نیستند. اما، ضمن آنکه تصدیق میکنیم که هم این دو مرد دوقلوهای سیامی نیستند و هم (انگلس نیز تصدیق کرد) که مارکس به مراتب متفکر بزرگتری است، باید مراقب گرایش مدرنی باشیم که مارکس و انگلس را در تقابل با هم قرار میدهد و عموماً به زیان دومی موضع میگیرد. هنگامی که دو نفر مانند مارکس و انگلس همکاری نزدیکی را به مدت 40 سال ادامه میدهند، بدون آنکه هیچ اختلاف نظری مهمی داشته باشند، باید پذیرفت که آنها میدانستند چه در سر دیگری میگذرد. بیشک اگر مارکس آنتیدورینگ را نوشته بود (اثری که در زمان حیاتش منتشر شد)، به نحو متفاوتی میبود و شاید برخی نظرات جدید و عمیق را در برمیگرفت. اما به هیچوجه دلیلی ندارد که اعتقاد داشته باشیم مارکس با محتوای آن موافق نبود. این موضوع به آثاری که انگلس پس از مرگ مارکس نوشت تسری مییابد.
واکاوی انگلس از توسعهی فئودالی (که اغلب منحصراً در قالب اروپاست) میکوشد تا برخی از شکافهای بهجامانده در واکاوی بشدت کلی 1857ـ1858 را پر کند. در وهلهی نخست، پیوندی منطقی میان زوال شیوهی باستانی و ظهور شیوهی فئودالی برقرار میشود، به رغم این واقعیت که این پیوند توسط مهاجمان بربر خارجی بر خرابههای شیوهی دیگر برقرار شده بود. در دوران باستان، یگانه شکل ممکن کشاورزی بزرگمقیاس، شکل لاتیفوندای بردگان بود اما این شکل فراتر از نقطهی معینی میبایست غیراقتصادی شود و جایش را بار دیگر به کشاورزی خردهمقیاس به مثابه «یگانه شکل سودآور» بدهد.[52] از اینرو، کشاورزی باستانی در قرونوسطا نیمهکاره بود. زراعت خردهمقیاس شکل مسلط در کشاورزی فئودالی بود، و از «لحاظ کارکردی» ربطی به این نداشت که برخی از دهقانان آزاد بودند و برخی تکالیف گوناگونی را به اربابها در دین داشتند. همین نوع تولید خردهمقیاس توسط مالکان خرد وسایل تولیدشان در شهرها غالب بود. [53] اگرچه این شکل با توجه به اوضاع و احوال مقرونبهصرفهتر بود، عقبماندگی عمومی حیات اقتصادی در اوایل دوران فئودالی ــ غلبهی خودبسندگی محلی، که فضا را برای فروش یا تغییرمسیرِ مازاد صرفاً حاشیهای باقی میگذاشت ــ محدودیتهای خود را تحمیل میکرد. این شکل ضمن آنکه تضمین میکرد که هر نوع نظام اربابی (که ضرورتاً متکی بر کنترل املاک بزرگ یا مجموعههایی از زارعان آن بود) باید «ضرورتاً مالکان حاکم و دهقانان خرد وابسته را به وجود میآورد»، همچنین ناممکن میکرد که از چنین املاک بزرگی با روشهای باستانی بردهداری یا کشاورزی متکیبر سرفداری بزرگمقیاس جدید بهرهبرداری شود؛ این را میتوان در شکست «ویلاهای» شکوهمند شارلمانی شاهد بود. یگانه استثنا عبارت بودند از صومعهها که «پیکرههای اجتماعی نابهنجار» محسوب میشدند و بر تجرد استوار بودند و متعاقباً عملکرد اقتصادی استثناییشان نیز باید استثنایی باقی بماند.[54]
با اینکه این تحلیل بهوضوح تا حدی نقش کشاورزی بزرگمقیاس در زمینهای اربابی غیرروحانیون را در قرونوسطای میانه دستکم میگیرد، به ویژه از لحاظ تمایزی که میان املاک بزرگ به منزلهی یک واحد اجتماعی، سیاسی و مالی و به منزلهی یک واحد تولید میگذارد، و نیز در تأکیدی که بر چیرگی کشاورزی دهقانی، و نه بر کشاورزی در زمینهای اربابی، در دورهی فئودالیسم میگذارد، بینهایت دقیق است. اما خاستگاه بندگی و سیادت فئودالی را به نوعی حلنشده باقی میگذارد. تبیین انگلس از آن بیشتر اجتماعی، سیاسی و نظامی است تا اقتصادی. دهقانان آزاد توتونی با جنگ مداوم به فلاکت کشیده شده بود و (با توجه به ضعف قدرت سلطنتی) میبایست خود را در کنف حمایت نجیبزادگان یا روحانیون قرار دهد. [55] در نهایت، این وضعیت ناشی از ناتوانی شکلی از سازمان اجتماعی متکی بر خویشاوندی در اداره یا کنترل ساختارهای بزرگ سیاسی بود که در اثر فتوحات موفقیتآمیزش ایجاد شده بود: بنابراین اینها هم بر خاستگاه طبقات و هم خاستگاه دولت دلالت دارند. [56] این فرضیه در صورتبندی سادهاش خیلی رضایتبخش نیست اما استنتاج خاستگاههای طبقه از تضادهای ساختار اجتماعی (و نه از صرفاً جبرگرایی اقتصادی بدوی) مهم است. این واکاوی خط فکری دستنوشتههای 1857ـ1858 را مثلاً در خصوص بردهداری ادامه میدهد.
بار دیگر، زوال فئوالیسم متکی است بر ظهور پیشهها و تجارت، و تقسیم و تعارض میان شهر و روستا. در چارچوب توسعهی زراعی، این زوال خود را در افزایش تقاضای اربابان فئودالی برای کالاهای مصرفی (و سلاح یا ابزار) موجود فقط از طریق خرید بیان میکند. [57] تا مقطعی ــ با توجه به شرایط فنی راکد کشاورزی ــ افزایش در مازاد استخراجشده از دهقانان میتوانست فقط به صورت گسترده حاصل شود ــ مثلاً با زیرکشت بردن زمینهای جدید، بنا کردن دهکدههای تازه. اما این حاکی از «توافقنامهای دوستانه میان کولونینشینهاست، چه بنده چه آزادمرد.» از اینرو ــ و نیز به دلیل اینکه شکل بدوی اربابسالاری حاوی هیچ مشوقی برای تشدید استثمار نبود بلکه گرایش بهسبکترکردن بار ثابت بر دوش دهقانان با گذشت زمان داشت ــ آزادی دهقانان بهطور شاخص، بهویژه پس از سدهی سیزدهم، رو به افزایش گذاشت. (در اینجا باردیگر غفلت قابلفهم انگلس از توسعهی کشاورزی متکی بر بازار زمینهای اربابی در قرونوسطای میانه و «بحران فئودالی» سدهی چهاردهم تا حدی تصویر او را بیش از حد ساده و کژدیسه میکند.)
اما از سدهی پانزدهم گرایشی متضاد حاکم میشود، و اربابان باردیگر آزادمردان را به سرفداری میکشانند و زمینهای دهقانان را را در املاک خود میگنجانند. این روند (دستکم در آلمان) فقط ناشی از مطالبات فزایندهی اربابها نبود که به این ترتیب میتوانست فقط با رشد فروش محصولات املاکشان برآورده شود، بلکه ناشی از قدرت رو به رشد امیران بود که اربابان را از سایر منابع پیشین درآمد مانند راهزنی و سایر اجحافات مشابه محروم کردند. [58] از اینرو فئودالیسم با رقابت کشاورزی بزرگمقیاس برپایهی سرفداری، و سلبمالکیت از دهقانان که متناظر با ــ و مشتق از ــ رشد سرمایهداری است، به پایان میرسد. «عصر سرمایهداری با دورهای از کشاورزی بزرگمقیاس بر پایهی خدمات کار سرف تعیین میشود.»
این تصویر از زوال فئودالیسم کاملاً رضایتبخش نیست، هرچند پیشرفتی است مهم در واکاوی اصیل مارکسیستی از فئودالیسم، یعنی تلاش برای تثبیت و درنظرگرفتن پویشهای کشاورزی فئودالی و بهویژه روابط بین اربابها و دهقانان وابسته. این پیشرفت تقریباً بیگمان ناشی از انگلس است، زیرا اوست (در نامههای مرتبط با ترکیب مارک) که تأکید خاصی بر تغییرات خدمات کار میگذارد و در واقع اشاره میکند که مارکس قبلا در این موضوع خطا میکرده است. [59] در این واکاوی (اساساً بر مبنای نظرات مائورر) خط تحلیلیای در تاریخ زراعی قرونوسطا مطرح میشود که از آن زمان به نحو استثنایی ثمربخش از کار در آمده است. از سوی دیگر، با این همه توجه به این نکته مهم است که این حوزهی پژوهشی به نظر میرسد نسبت به علاقهمندیهای اصلی مارکس و انگلس در حاشیه باشد. نوشتههایی که انگلس به این مسئله میپردازد، در مقایسه با نوشتههایی که به خاستگاه جامعهی فئودالی میپردازد، کوتاه و سرسری هستند.[60] بحث به هیچوجه ساخته و پرداخته نیست. هیچ تبیین کافی یا مستقیمی داده نشده که چرا کشاورزی بزرگمقیاس، که در اوایل سدههای میانه مقرونبهصرفه نبود، بار دیگر بر مبنای سرفداری یا بر شالودههای دیگری در پایان آن سدهها مقرونبهصرفه میشوند. عجیبتر آنکه (با توجه به علاقهمندی پرشور انگلس به تحولات فنآورانه در دوران گذار از عهد باستان به سدههای میانه که با باستانشناسی ثبت و ضبط شدهاند)[61]، به واقع دربارهی تغییرات فنآورانه در زراعت بحثی نمیکند و علاوه بر آن شمار زیادی از نتیجهگیریهای سست و نامنسجمی در متن وجود دارند. هیچ تلاشی برای به کاربستن این واکاوی بیرون از اروپای غربی و مرکزی انجام نمیشود، مگر اشارهای بسیار معنیدار دربارهی وجود مجتمع زراعی بدوی در شکل بندگی مستقیم یا غیر مستقیم در روسیه و ایرلند[62]، و ملاحظهای که تا حدی پیش از بحث بعدی مربوط به مارک مطرح شده است ــ اینکه در اروپای شرقی دومین سرفسازی دهقانان ناشی از ظهور بازار صادراتی در محصول کشاورزی بوده و متناسب با آن رشد کرده است. [63] در مجموع به نظر نمیرسد که انگلس هیچ قصدی برای تغییر تصویر عمومی گذار از فئودالیسم به سرمایهداری، به نحوی که او و مارکس سالها قبل از آن صورتبندی کرده بودند، داشته باشد.
هیچ تغییر عمدهی دیگری در تاریخ «شکلهایی از{تولید} که بر تولید سرمایهداری مقدماند» در واپسین سالهای زندگی مارکس و انگلس داده نمیشود، هر چند کارهای مهمی دربارهی این دوره از سدهی شانزدهم، و به ویژه تاریخ معاصر، انجام شده بود. بنابراین فقط این کار باقی میماند که به اجمال دو جنبه از افکار متأخر آن دو را دربارهی مسئلهی مراحل توسعهی اجتماعی بررسی کنیم. آن دو تا چه حد فهرست صورتبندیهایی را که در پیشگفتار به پیرامون نقد اقتصاد سیاسی مطرح کردند، حفظ کردند؟ چه عوامل عام دیگری را دربارهی توسعهی اجتماعی ـ اقتصادی بررسی یا بازبررسی کردند؟
چنانکه دیدیم، مارکس و انگلس در سالهای آخر عمر خود گرایش داشتند تا زیرگونهها، مراحل فرعی و شکلهای گذار درون طبقهبندیهای اجتماعی بزرگتر خود را، و بهویژه درون جامعهی پیشاطبقاتی، متمایز یا تلویحاً مشخص کنند. اما هیچ تغییر عمدهای در آن فهرست عام داده نمیشود، مگر آنکه انتقال تقریباً صوری «شیوهی آسیایی» به «شیوهی باستانی» جامعه را به حساب آوریم. هیچ تمایلی ــ دستکم از جانب مارکس ــ به کنار گذاشتن شیوهی آسیایی (و حتی گرایش به احیاء و ترمیم شیوهی «اسلاوی») دیده نمیشود؛ و به قطع یقین نوعی امتناع عامدانه از بازطبقهبندیکردن آن به عنوان شیوهی فئودالی وجود دارد. مارکس در مخالفت با این نظر کوالفسکی که سه ملاک از چهار ملاک اصلی فئودالیسم ژرمن ـ رومی در هند یافت میشود و بنابراین آن را باید فئودالی لحاظ کرد، اشاره میکند که «کوالفسکی از جمله سرفداری را فراموش میکند که از اهمیت چشمگیری در هند برخوردار نیست. (علاوه بر این، نقش فردی ارباب فئودالی به عنوان حامی و ولینعمت نه فقط دهقانان ناآزاد بلکه دهقانان آزاد … در هند بیاهمیت است، به استثنای وقف (یعنی املاکی که برای مقاصد مذهبی اختصاص مییابد). همچنین ما «اشعاری در مدح زمین» که سرشتنمای فئودالیسم رومی ـ ژرمنی است (مقایسه کنید با نظر مائورر) در هند به اندازهی روم نمییابیم. در هند زمین در هیچ جا کرامت ندارد، تا آنجا که مثلاً قابلواگذاری به افراد غیرعضو طبقهی نجبا (غیرنجبا) نیست.» [64] انگلس که به ترکیبهای اربابسالاری و زیرلایههای مجتمع بدوی علاقهی بیشتری داشت، به نظر میرسد تا این حد مطمئن نیست، هر چند بهنحو مشخصی شرق را از فئودالیسم جدا میکند [65] و چنانکه دیدیم، هیچ تلاشی نمیکند که واکاویاش را از فئودالیسم زراعی به فراسوی اروپا بسط دهد. هیچ چیزی به تلویح وجود ندارد که مارکس و انگلس ترکیب خاص فئودالیسم زراعی و شهر قرونوسطایی را مختص به جایی غیر از اروپا لحاظ کنند.
از سوی دیگر، شرح و تفصیل بسیار جالب مفهوم مناسبات اجتماعی تولید در شماری از قطعات در این سالهای متاخر دیده میشود. در این خصوص، بار دیگر به نظر میرسد که انگلس ابتکار عمل را به دست گرفته است. بدینسان دربارهی سرفداری مینویسد (به مارکس در 22 دسامبر 1882 ــ احتمالاً بنا به توصیهای از سوی مارکس): «یقیناً سرفداری و بندگی یک شکل مشخصاً فئودالی قرونوسطایی نیستند و در هر جایی یا تقریباً هر جایی رخ میدهند که فاتحان ساکنان بومی را وادار میکنند تا زمین را برای آنها کشت کنند.» و بار دیگر دربارهی کار مزدی: «نخستین سرمایهدارها قبلاً با کار مزدی به مثابه یک شکل مواجه شده بودند. اما آن را چیزی جنبی، استثنایی یا چارهی موقت یا محل گذار میدانستند.» [66] این تمایز بین شیوههای تولید که سرشتنمای آن مناسبات معینی بود، و «شکلهای» چنین مناسباتی که میتواند در انواع دورهها یا شرایط اجتماعی ـ اقتصادی وجود داشته باشد، تلویحاً در اندیشهی مارکسی اولیه وجود داشت. گاهی، چنانکه در بحث پول و فعالیتهای مرکانتیلیستی شاهدیم، این امر صراحت مییافت. این تمایز اهمیت چشمگیری دارد زیرا نه فقط به ما کمک میکند تا استدلالهای خامی را کنار بگذاریم که بداعت سرمایهداری را به این دلیل منکر میشوند که تجار در مصر باستان وجود داشته است یا اربابان قرونوسطایی کار خرمنچینی را با پول پرداخت میکردند، بلکه توجه را به این واقعیت جلب میکند که مناسبات اجتماعی پایهای که ضرورتاً از لحاظ تعداد محدود است، توسط انسانها در موقعیتهای متعدد «ابداع» یا «بازابداع» میشوند، و همهی شیوههای تولید متکی بر پول (شاید بهاستثنای سرمایهداری) مجموعههایی هستند ساختهشده از انواع ترکیبهای آنها.
V
سرانجام، شایان ارزش است که به اجمال بحثِ صورتبندی اصلی اجتماعی ـ اقتصادی مارکسیستها را پس از مرگ مارکس و انگلس بررسی کنیم. این بحث از بسیاری جهات رضایتبخش نبوده است، گرچه از این لحاظ مفید بوده است که هرگز متون مارکس را به عنوان تجسم حقیقت نهایی در نظر نگرفتهاند. در واقع این متون دستخوش تجدیدنظرهای گستردهای بوده است. اما، فرایند این تجدیدنظر به نحو غریبی نامنسجم و بیبرنامه بوده است، سطح تئوریک بسیاری از بحثها دلسردکننده است و در کل موضوع به جای اینکه روشن شود، مغشوش شده است.
ممکن است به دو گرایش توجه کرد. نخستین گرایش حاکی از سادهسازی چشمگیر اندیشهی مارکس و انگلس است که صورتبندیهای اصلی اجتماعی ـ اقتصادی را به یک نردبان تقلیل میدهد، نردبانی که همهی جوامع انسانی باید پله به پله، اما با سرعتهای متفاوت، بالا بروند، به نحوی که نهایتاً همه به نوک نردبان میرسند. [67] این رویکرد از منظر سیاست و دیپلوماسی امتیازهایی دارد زیرا تمایز میان جوامعی برخوردار از گرایش درونی بیشتر یا کمتر به توسعهی تاریخی در گذشته را حذف میکند و کار را برای کشورهای خاصی دشوار میکند که مدعی شوند در مقابل قوانین تاریخی عام استثنا محسوب میشوند[68] ، اما هیچ امتیاز علمی آشکاری ندارد و با نظرات مارکس مغایر است. علاوهبراین، از لحاظ سیاسی کاملاً نالازم است زیرا هر تفاوتی هم در توسعهی تاریخی گذشته وجود داشته باشد، مارکسیسم همیشه قاطعانه به این نظر پایبند بوده که همهی مردم، صرفنظر از نژاد یا پیشینهی تاریخی، هنگامی که آزاد باشند تا به دستاوردهای تمدن مدرن برسند، مستعد و پذیرای آنها خواهند بود.
رویکرد تکراستایی همچنین به جستوجو برای یافتن «قوانین بنیادی» هر صورتبندی میانجامد، قوانینی که گذار آنها را به شکل بالایی بعدی تبیین میکند. چنین سازوکارهای عامی را پیشتر مارکس و انگلس (بهویژه در منشأ خانواده) برای گذار از مسلماً مرحلهی اشتراکی بدوی جهانشمول به جامعهی طبقاتی و نیز برای توسعهی بسیار متفاوت سرمایهداری مطرح کرده بودند. تلاشهای زیادی نیز شده است تا «قوانین عام» مشابهی را برای فئودالیسم [69] و حتی بردهداری بیابند. [70] بنا به وفاق عام چنین تلاشهایی خیلی موفق نبوده است و حتی فرمولهایی که سرانجام برای توافق مطرح شد، به نظر میرسید چیزی بیش از تعریف نیست. این ناکامی در کشف «قوانین بنیادی» عموماً موردقبول که به فئودالیسم و بردهداری قابلکاربرد باشند، فینفسه بیاهمیت نیست.
دومین گرایش تا حدی از گرایش اول تبعیت میکند اما تا حدی نیز در تعارض با آن است. این گرایش با حذف «شیوهی آسیایی» و محدودکردن دامنهی بحث به شیوهی «باستانی» اما متعاقباً با گسترش شیوهی «فئودالی»، به تجدیدنظر صوری در فهرست صورتبندیهای اجتماعی ـ اقتصادی مارکس میانجامد. حذف «شیوهی آسیایی» بهطور کلی بین سالهای اواخر دههی 1920 و اواخر دههی 1930 رخ داد: این شیوه دیگر در کتاب ماتریالیسم دیالکتیکی و تاریخی استالین (1938) ذکر نمیشود، هر چند برخی مارکسیستها ــ عمدتاً انگلیسیزبان ــ تا همین اواخر از آن استفاده میکردند.[71] چون سرشتنمای این شیوه برای مارکس همانا مقاومت در برابر تکامل تاریخی بود، حذف آن طرحوارهی سادهتری را ایجاد میکند که با سهولت بیشتری به درد تفسیرهای کلی و تکراستایی میخورد. اما این گرایش همچنین خطای لحاظکردن جوامع شرقی به مثابهی جوامعی ذاتا «تغییرناپذیر» یا غیرتاریخی را از میان برمیدارد. اشاره شده است که «آنچه خود مارکس دربارهی هند گفت، نمیتواند به قوت خود باقی بماند»، هرچند «پایهی نظری [تاریخ هند] مارکسیستی باقی میماند.» [72] محدود کردن شیوهی «باستانی» هیچ معضل سیاسی عمده ایجاد نکرد یا (ظاهراً) بازتاب هیچ مجادلهی سیاسی نبود. این امر اساساً ناشی از ناکامی پژوهشگران در کشف مرحلهی بردهداری در هر جایی، و بنابراین کشف مدل نسبتاً سادهتر اقتصاد بردهداری بود که رواج داشته (مدلی بسیار سادهتر از مدل خود مارکس) و برای جوامع کلاسیک عهد باستان مناسب باشد. [73] علوم رسمی شوروی دیگر یک مرحلهی عام جامعهی بردهداری را نمیپذیرفتند. [74]
دامنهی «فئودالیسم» را گسترش دادند، تا حدی برای پرکردن شکافی که در نتیجهی این تغییرات ایجاد شد ــ هیچ یک از جوامع تحتتاثیر را نمیتوانستند بهمثابه سرمایهداری طبقهبندی کنند، یا بهعنوان اشتراکی اولیه یا «باستانی» بازطبقهبندی شوند (که چنانکه به یاد داریم مارکس و انگلس به آن گرایش داشتند) ــ و تا حدی با نادیدهگرفتن جوامعی که تا آن زمان بهمنزلهی جوامع اشتراکی اولیه طبقهبندی میشدند و جوامعی که در مراحل اولیهی توسعهی سرمایهداری بودند. زیرا اکنون روشن است که تفکیک طبقاتی در برخی جوامع که سابقاً با تسامح «قبیلهای» نامیده میشد (مثلاً در بسیاری از بخشهای آفریقا) پیشرفت چشمگیری کرده بود. در سوی دیگر این سنجهی زمانی گرایش به طبقهبندی تمامی جوامع تحتعنوان «فئودالی» تا زمانی که یک «انقلاب بورژوایی» رسمی جای آن را بگیرد، بهخصوص در بریتانیا پیشرفت میکرد.[75] اما «فئودالیسم» صرفاً بهعنون یک مقولهی بهجا مانده رشد نکرد. از همان زمان پسامارکسیستهای اولیه، تلاشهایی میشد تا نوعی فئودالیسم بدوی یا سرنمون را به عنوان نخستین شکل عامِ جامعهی طبقاتی که در اثر تجزیهی اشتراکیگرایی بدوی رشد میکرد ــ و نه لزوماً پدیدهای که جهانشمول اتفاق میافتد ــ مطرح کنند.[76] (زمینهی چنین گذار مستقیمی از اشتراکیگرایی بدوی به فئودالیسم بیگمان از سوی خود مارکس و انگلس مطرح شده بود). گفته میشود که از این سَرـفئودالیسم انواع دیگر صورتبندیها توسعه یافتهاند، از جمله فئودالیسم توسعهیافتهی نوع اروپایی (و ژاپنی). از سوی دیگر، رجعت به فئودالیسم از صورتبندیهایی که در واقعیت عملی بهشدت توسعهیافته بودند (ضمن آنکه بالقوه کمتر پیشرونده بودند) ــ مثلاً از امپراتوری روم به پادشاهی قبیلهای توتونی) ــ همواره در نظر گرفته میشده است. اوئن لاتیمور تا آنجا پیش میرود که «مطرح میکند ما به لحاظ تجربی در چارچوب فئودالیسم تحولی و رجعتکننده (یا واپسگرایانه) میاندیشیم» و از ما میخواهد امکان فئودالیسم موقتی جوامع قبیلهای را که با جوامع توسعهیافته برهمکنش دارند در نظر داشته باشیم.[77]
نتیجهی خالص همهی این گرایشهای گوناگون این بوده است که مقولهی گستردهی «فئودالیسم» که قارهها و هزارهها را در بر میگیرد و گسترهی آن مثلاً از نیجریهی شمالی تا فرانسه 1788، و از گرایشهای مشهود در جامعهی آزتک در آستانهی فتح آن به دست اسپانیا تا روسیهی تزاری در سدهی نوزدهم را در برمیگیرد، رواج یافت. در واقع محتمل است که همهی اینها را زیر یک چنین طبقهبندی عام قرار داد و این طبقهبندی ارزش تحلیلی دارد. اما همهنگام روشن است که بدون ایجاد زیرطبقهبندیهایی و واکاوی زیرنوعها و فاکتهای تاریخی منفرد، مفهوم عام به استقبال این خطر میرود که بیش از حد بیدروپیکر شود. تلاشهای گوناگونی از این دست برای ایجاد زیرطبقهبندیهایی صورت گرفت است مثلاً «نیمهفئودالی»، اما اکنون روشنگری مارکسیستی از فئودالیسم هنوز پیشرفت کافی نکرده است.
ترکیب این دو گرایش که در اینجا بدانها توجه شد، مشکلات ضمنی ایجاد کرده است. بدینسان، میل به طبقهبندی قاطعانه هر جامعه یا دورهای در این یا آن رده و دستهی پذیرفتهشده، مجادلات مرتبط با مرزبندی را ایجاد کرده است، مجادلاتی طبیعی به ویژه هنگامی که بر جای دادن مفاهیم پویا در مفاهیمی ایستا اصرار میورزیم. به این ترتیب، بحث زیادی در چین دربارهی تاریخ گذار از بردهداری به سوسیالیسم برپا شده است زیرا «مبارزه از ماهیتی بسیار کشدار برخوردار است که سدههای گوناگونی را میپوشاند… شیوههای متفاوت اجتماعی و اقتصادی زندگی موقتاً در قلمرو گستردهی چین همزیستی داشتهاند.»[78] مشکل مشابهی در غرب به بحثهایی دربارهی خصیصهی سدههای چهاردهم تا هجدهم انجامیده است.[79] این بحثها دستکم شایستگی طرح معضلات مرتبط با آمیختگی و همزیستی «شکلهای» متفاوت مناسبات اجتماعی تولید را داشتهاند، هر چند علاقهمندی آنها به این بحثها به اندازه سایر بحثهای مارکسیستی نیست.[80]
اما همراه با استالینزدایی و تاحدی تحت تاثیر شکلها… تجدیدحیات بحث مارکسیستی و زیرسوالبردن نظراتی که در طی چند دههی گذشته پذیرفته شده بودند، با استقبال گرمی روبرو شد. بهنظر میرسید که این تجدیدحیات مستقلاً در شماری از کشورهای سوسیالیستی و غیرسوسیالیستی آغاز شده است. آثاری از فرانسه، جمهوری دموکراتیک آلمان، مجارستان، بریتانیا، هند، ژاپن و مصر انتشار یافتند.[81] این آثار تا حدی به معضلات عام دورهبندی تاریخی نظیر آنچه در مارکسیسم تودی، 1962، بحث میشد میپرداختند، و تا حدی به معضلات صورتبندیهای اجتماعی ـ اقتصادی پیشاسرمایهداری خاص «شیوهی آسیایی».[82]
همهی اینها تلاشهایی را برای گریز از آن دسته تحولات تاریخی در جنبش بینالمللی مارکسیستی قبل از اواسط دههی 1950 نشان میدهد که تاثیری بیشک منفی بر سطح بحث مارکسیستی در این قلمرو و قلمروهای دیگر داشت. رویکرد اصلی مارکس به معضل تکامل تاریخی در برخی جنبهها سادهسازی و تغییر داده شده بود و از مطالب مرتبط با ماهیت عمیق و پیچیدهی روش او نظیر شکلها… ، برای تصحیح این گرایشها استفاده نشده بود. فهرست اصلی مارکس دربارهی صورتبندیهای اجتماعی ـ اقتصادی تغییر داده شد، اما هیچ جایگزین رضایتبخشی هنوز فراهم نشده بود. برخی شکافها در بحث درخشان اما ناقص و محتاطانهی مارکس و انگلس کشف و پر شده بودند اما برخی از ثمربخشترین بخشهای واکاوی آنها از نظر دور مانده بود.
امروزه به دلایل زیادی میبایست به روشنگری مبرم دیدگاه مارکسیستی دربارهی تکامل تاریخی، و به ویژه مراحل اصلی تکامل، پرداخت. مطالعهی دقیق شکلها… ــ که به معنای پذیرش خود به خودِ تمامی نتایج مارکس نیست ــ میتواند به این وظیفه یاری رساند و در واقع بخش اجتنابناپذیر آن محسوب میشود.
یادداشتها:
[1] متن حاضر، ترجمهای است از مقدمهی اریک هابسبام بر کتابی با عنوان Pre-Capitalist Economic Formations. متن اصلی کتاب یادشده بخشی است از گروندریسه با عنوان «شکلهایی از {تولید} که بر تولید سرمایهداری مقدماند» و جک کوهن آن را در سال 1965 به انگلیسی برگردانده بود. این بخش از گروندریسه را خسرو پارسا جداگانه (بدون مقدمهی هابسبام اما با مقدمهای از خود) با عنوان صورتبندیهای اقتصادی پیشاسرمایهداری سالها پیش به فارسی برگردانده بود ـ متن انگلیسی این مقدمه در لینک زیر در دسترس است:
https://mronline.org/wp-content/uploads/2019/07/Marx-Pre-Capitalist-Economic-Formations-19652.pdf
لازم به تذکر است که هابسبام همین مقاله را در سال 2011 در مجموعهای با عنوان How To Change The World منتشر کرد. متن مقالهی حاضر از این کتاب اخیر ترجمه شده که تفاوتهایی با چاپ نخست این متن دارد.
[2] صفحات مورداشاره، صفحات کتابی است که هابسبام بر آن مقدمهی حاضر را نوشته است یعنی صورتبندیهای اقتصادی پیشاسرمایهداری ـ م.
[3] برای بررسی توضیح انگلس دربارهی تکامل انسان از میمون و بنابراین تفاوت میان انسان و سایر نخستیها، ر. ک. به پیشنویس 1876 او دربارهی «نقش کار در دگرگونی میمون به انسان» در دیالکتیک طبیعت، مجموعه آثار به زبان آلمانی، مجلد 20، صص. 444ـ455.
[4] مارکس ــ برخلاف هگل ــ با امکان و در واقع در برخی مراحل اندیشه با ضرورت ــ ارائهای انتزاعی و پیشینی از نظریهاش گمراه نمیشود. ر. ک. به بخش مربوط به روش اقتصاد سیاسی در پیشدرآمد (انتشارنیافته) به پیرامون نقد اقتصاد سیاسی (مجموعه آثار به زبان آلمانی، مجلد 13، صص. 631ـ639) که در آنجا دربارهی ارزش این رویکرد بحث میکند، بخشی درخشان، ژرف و هیجانانگیز نظیر تقریباً همهی مطالبی که مارکس در این دورهی حساس و تعیینکنندهی اندیشهاش نوشت.
[5] مارکس کاملاً از امکان چنین سادهسازیهایی آگاه بود، هر چند که استفاده از آنها را خیلی مهم نمیدانست. به همین دلیل مطرح میکند که پژوهش درباره رشد تاریخی بارآوری ممکن است راهی باشد برای اینکه طرحوارهی آدام اسمیت دربارهی اقتصادهای روبهپیشرفت یا درحالرکود تا حدی به مرتبهی علمی ارتقا پیدا کند. پیشدرآمد به پیرامون نقد اقتصاد سیاسی، مجموعه آثار به زبان آلمانی، مجلد 13، ص. 618.
[6] این را منتقدان تواناتر مارکسیسم تشخیص دادهاند. از اینروست که ج. لیشتهایم به درستی خاطرنشان میکند که نظریههای جامعهشناختی ماکس وبر ــ دربارهی دین و سرمایهداری یا جامعهی شرقی ــ بدیلهای مارکس نیستند. او یا در طرح این نظریهها پیشگام است یا آنها به راحتی در چارچوب نظری او جا میگیرند. مارکسیسم (1961)، ص. 385؛ «مارکس و شیوهی تولید آسیایی» (مجلهی سنتآنتونی پیپرز، 14، 1963)، ص. 106.
[7] To Joseph Bloch, 21.9.1890 Collected Works vol. 49, pp33–7.
[8] بیتردید حدومرزهای معینی وجود دارد: غیرممکن است که یک صورتبندی اجتماعی ـاقتصادی که مثلاً متکی است به سطحی از فناوری و آن سطح مستلزم موتورهای بخار باشد، بتواند قبل از صورتبندیی بیاید که فاقد آن فناوری است.
[9] Marx und Engels zur Deutschen Geschichte (Berlin, 1953), I, pp.88, 616, 49.
[10] See Engels to Marx, 18.5.1853, on the origin of Babylonia; Engels to Marx, 6.6.1853.
[11] Karl Marx, Chronik Seines Lebens, pp.96, 103, 107, 110, 139.
[12] Engels to Marx, 6.6.1853.
[13] مکاتبات 18 می ـ 14 ژوئن. از جمله منابع مربوط به شرق که در نوشتههای مارکس بین مارس و دسامبر 1853 به آنها ارجاع داده میشود، منابع زیر هستند:
Campbell, Modern India (1852), J. Child’s Treatise on the East India Trade (1681), J. von Hammer, Geschichte des osmanischen Reiches (1835), James Mill’s History of India (1826), Thomas Mun’s A Discourse on Trade, from England into the East Indies (1621), J. Pollexfen’s England and East India . . . (1697) and Saltykow, Lettres sur l’Inde (1848).
مارکس همچنین سایر آثار و گزارشهای پارلمانی را خوانده و از آنها گزیدههایی برداشته بود.
[14] G. Hanssen, Die Aufhebung der Leibeigenschaft und die Umgestaltung der gutsherrlich-bäuerlichen Verhältnisse überhaupt in den Herzogthümern Schleswig und Holstein (St Petersburg, 1861); August Meitzen, Der Boden und die landwirtschaftlichen Verhältnisse des preussischen Staates (Berlin, 1866); G. von Maurer, Einleitung zur Geschichte der Mark, Hof, Dorf, und Stadtverfassung und der öffentlichen Gewalt (Munich, 1854); Geschichte der Fronhöfe, etc., 4 vols.(Erlangen, 1862–3).
[15] Marx to Engels, 14.3.1868; Engels to Marx, 25.3.1868; Marx to Vera Zasulich, 8.3.1881; Engels to Bebel, 23.9.1882.
[16] Engels to Marx, 15.12.1882; Marx to Engels, 16.12.1882.
[17] در مجلد اول سرمایه از نوشتهی تورولد راجز به عنوان «نخستین تاریخ راستین قیمتها» ستایش شده است (ویراست تور، پانویس ص. 692). نقلقولهای زیادی از کتاب Städtewesen des Mittelalters (Bonn, 1826–9) در مجلد سوم سرمایه آورده شده است.
[18] Such as Huellmann, Vincard, Histoire du Travail . . . en France (1845) or Kindlinger, Geschichte der deutschen Hörigkeit (1818).
[19] Engels to Marx, 25.3.1868.
[20] A. Soetbeer, Edelmetall-Produktion und Wertverhältnis zwischen Gold u. Silber seit der Entdeckung Amerikas … (Gotha, 1879), known to Engels.
[21]Marx–Engels, Werke 13 (Berlin, 1961), pp.135–9,
که از قضا به نقدهای مدرن دربارهی تبیین صرفاً پولی افزایش قیمت پیشدستی میکند.
[22] Werke 3, p.22.
[23] Werke 3, pp.22–3.
[24] در زبان انگلیسی ترجمهی مناسبی برای صفت ‘ständisch’ وجود ندارد، زیرا واژهی قرون وسطایی ‘estate’ برای آن میتواند موجب اغتشاش شود.
[25] Werke 3, p.24. For the entire argument, pp.24–5.
[26] Werke 3, pp.50–61.
[27] Werke 3, pp.53–4.
[28] Werke 3, pp.56–7.
[29] Werke 3, p.59.
[30] Chiefly Marx to Engels, 2.6.1853; Engels to Marx, 6.6.1853; Marx to Engels, 14.6.1853 and Werke.
[31] ناپدیدشدن این نام ممکن است ناشی از این واقعیت باشد که مطالعات بعدی ادبیات تخصصی مارکس را به این تردید انداخته باشد که آیا تصویر قدیمیاش از جامعه آلمانی درست بوده یا خیر.
[32] Cf. G.C. Homans, ‘The Rural Sociology of Medieval England’, Past and Present, 4, 1953.
این مقاله برای بررسی گرایشهای متفاوت توسعهی اسکانهای اشتراکی و خانوادهی تکی مناسب است.
[33] As, e.g., in pp.87, 89, 99. The usage in Capital III is also in general of this sort, e.g. (Berlin, 1956 edn) pp.357, 665, 684, 873, 885, 886, 937.
[34] Capital, III, p.841.
[35] حتی در مجلد سوم سرمایه که مارکس به کاملترین شکل دربارهی سوژهی کشاورزی فئودالی بحث میکند، بهطور مشخص از قصد واکاوی مالکیت ارضی در شکلهای تاریخی متفاوت خود صرفنظر میکند. مقایسه کنید با فصل 37، ص. 662 و بار دیگر با ص. 842.
[36] Capital III, pp.843–5 (chapter XLVII, section II).
[37] P.M. Sweezy, M.H. Dobb, H.K. Takahashi, R.H. Hilton, C. Hill, The Transition from Feudalism to Capitalism (London, 1954), p.70.
[38] این موضوع را مارکسیستها در سطح گستردهای رد نمیکنند، هرچند آن را نباید با این حکم اشتباه گرفت که نظامهای تولید ارزشهای مصرفی همچنین گاهی نظامهای اقتصاد طبیعی هستند.
[39] واژههایی مانند würdiges Zunftwesen («نظام رستهای ارجمند»)، «خودِ کار هنوز نیمی هنرمندانه است و نیمی همچون هدفی درخود»، städtischer Gewerbefleiss («فعالیت پیشهوری شهری») پیوسته استفاده میشوند. همهی این واژهها لحنی عاطفی و در واقع بهطور کلی تاییدی دارند.
[40] مارکس در اینجا تفکیک و تقسیم پیشههای شهری به کارکنان بالقوه و کارگران مزدی بالقوه را دستکم میگیرد.
[41] انگلس امیدهایشان را به یک انقلاب روسی در اواخر دههی 1870 ثبت کرده بود و در 1894 بهطور مشخص مشتاقانه امکان وقوع «انقلاب روسیه را که به انقلاب کارگران در غرب علامت میدهد، به نحوی که همدیگر را کامل کنند» (مجموعه آثار به زبان آلمانی، مجلد 8، ص. 668) در نظر میگرفت. برای مراجع دیگر ر. ک. به نامهی مارکس به زورگه، 27/9/1877؛ نامهی انگلس به برنشتاین، 22/2/1882.
[42] در نامهای به ورا زاسولیچ، 1881. چهار پیشنویس این نامه ــ که سه تا از آنها در مجموعه آثار به زبان آلمانی، مجلد 19، صص. 384ـ406 منتشر شدهاند، باقی ماندهاند. {کل این نامهها در کتاب مارکس متأخر و راه روسی، تئودور شانین، با ترجمه حسن مرتضوی، تهران، 1392، انتشارات رزبهان به فارسی برگردانده شده است.}
[43] Nachwort (1894) zu ‘Soziales aus Russland’ (Werke 18, pp.663–4).
[44] Capital III, pp.365–6.
[45] E.g. drafts to Zasulich, Werke 19, pp.387, 388, 402, 404.
[46] جی. لیشتهایم (مارکسیسم ، ص 98) به درستی توجه خود را به این خصومت فزایندهی مارکس با سرمایهداری و علاقه به جوامع بدوی باقیمانده جلب میکند ، اما اشتباه است که مطرح میکند مارکس در 1858 این موارد را کاملاً منفی میدید. این که کمونیسم در سطح بالاتری بازآفرینی فضایل اجتماعی اشتراکیگرایی بدوی خواهد بود، ایدهای است متعلق به نخستین میراث سوسیالیسم. فوریه گفت: «نبوغ باید مسیرهای آن سعادت بدوی را کشف و آن را با شرایط صنعت مدرن سازگار کرد» (نقلشده در مسیانیسم سیاسی اثر جی. تالمون، لندن، 1960، ص. 127). برای نظرات مارکس جوان ر. ک. به مانیفست فلسفی مکتب حق تاریخی، 1842 (مجموعه آثار به زبان آلمانی، مجلد اول، ص. 78): «در پندار رایج سدهی هجدهم، حالت طبیعی همچون حالت راستین طبیعت انسانی دیده میشد. انسانها مایل بودند مثال انسان را با چشمان خود ببینند، و بنابراین «انسانهای طبیعی» را ایجاد کردند، پاپاگنوها، که پوست پرموی آنها نشانهی خامی و سادگی آنها بود. در واپسین دهههای سدهی هجدهم این گمان میرفت که مردمان بدوی دارای حکمت اصیل باشند و از اینرو همه جا صیادان پرندگان صدای آواز ایروکوییها یا هندی را تقلید میکردند تا شاید به این طریق بتوانند پرندگان را صید کنند. تمام این ماجراهای عجیبوغریب بر این فکر صحیح متکی بود که شرایط خام و زمخت همان تصاویر ناپختهای هستند، به سبک و سیاق هلندیها، از شرایط حقیقی.» ر. ک. به نامهی مارکس به انگلس، 25/3/1868 دربارهی سهم مائورر در تاریخ.
[47] این اثری بود که مارکس میخواست بنویسد و برای آن یادداشتهای حجیمی آماده کرده بود و انگلس نوشتهی خود را تا حد امکان بر مبنای آن قرار داده بود. ر. ک. به نخستین ویراست، 1884(مجموعه آثار به زبان آلمانی، مجلد 21، ص. 27).
[48] Drafts to Vera Zasulich, Werke 19, pp.384–406.
[49] «بردهداری نخستین [تأکید از من است] نخستین شکل استثمار است و متعلق به عهد باستان؛ از پی آن سرفداری در سدههای میانه و کار مزدی در دوران جدید میآید. اینها سه شکل بزرگ بندگی و سرشتنمای اعصار بزرگ تمدن هستند» (منشاء، مجموعه آثار به زبان آلمانی، مجلد 21، ص. 170). از این متن آشکار است که هیچ تلاشی برای گنجاندن آنچه مارکس شیوهی «آسیایی» مینامد، تحت هیچ یک از این سه سرعنوان نمیشود. این شیوه که به پیشاتاریخ «تمدن» تعلق دارد، حذف میشود.
[50] Werke 3, pp.29–30.
[51] آنتیدورینگ، منشاء خانواده، و مقالهی کوتاه مارک، و جنگ دهقانی آلمان، آثار اصلی منتشرشده در این زمینه هستند، اما پیشنویسها و یادداشتها (عمدتاً ناقص) دربارهی تاریخ آلمان و ایرلند قرونوسطا وجود دارند. ر. ک. به مجموعه آثار به زبان آلمانی، مجلد 16، صص. 459ـ500؛ مجلد 19، صص. 425ـ521؛ 21، صص. 392ـ401.
[52] Origin of the Family, in Werke 21, p.144.
[53] Anti-Dühring, in Werke 20, pp.164, 220, 618.
[54] Origin of the Family, in Werke 21, pp.148–9.
[55] Ibid., pp.146–8.
[56] Ibid., pp.146, 164; The Mark (Werke 19, pp.324–5).
[57] The Mark, Werke 19, pp.326–7.
دربارهی نیاز به سلاحهای ساخت شهر، ر. ک. به پیشنویس انگلس دربارهی زوال فئودالیسم و برآمدن بورژوازی (مجموعه آثار به زبان آلمانی، مجلد 21، ص. 392).
[58] The Mark, Werke 19, pp.326–7.
[59] Engels to Marx, 15.12.1882, 16.12.1882.
[60] در واقع قرار بود مقالهی مارک ــ که موضوعش فقط بررسی اجمالی تغییرات کشاورزی فئودالی است ــ یک پیوست 8 تا 10 صفحهای به آنتیدورینگ و دربارهی زوال فئودالیسم… یادداشتی به عنوان مقدمه بر ویراست جدید جنگ دهقانی باشد.
[61] See Zur Urgeschichte der Deutschen (Werke 19, esp. pp.450–60).
[62] Anti-Dühring: preparatory notes (Werke 20, pp.587–8).
[63] Ibid., p.588.
[64] Quoted in L.S. Gamayunov, R.A. Ulyanovsky, ‘The Work of the Russian Sociologist M.M. Kovalevsky . . . and K. Marx’s criticism of
the work’, XXV International Congress of Orientalists (Moscow, 1960), p.8.
[65] Anti-Dühring, Werke 20, p.164.
[66] Anti-Dühring, Werke 20, p.252.
[67] «همهٍ انسانها اساساً مسیری یکسان را میپیمایند… توسعهی جامعه از طریق جایگزینی پیاپی یک صورتبندی اجتماعی ـ اقتصادی بنا به قوانینی معین رخ میدهد» اُ. کوزنین (ویراستار)، بنیادهای مارکسیسم ـ لنینیسم (لندن، 1961)، ص. 153.
[68] ترس از میدان دادن به «استنثاییگرایی آسیایی» و دلسردکردن مخالفت قاطعانه با نفوذ امپریالیستی (غربی) عنصری قدرتمند و شاید تعیینکننده در کنارنهادن «شیوهی آسیایی» از سوی جنبش کمونیستی بینالمللی پس از 1930 بود. مقایسه کنید با بحثهای لنینگراد 1931، که در کتاب استبداد شرقی کی. ای. ویتفوگل (1957)، صص. 402ـ404 (با غرضورزی بسیار) مطرح شده است. حزب کمونیست چین نیز مستقلاً همین مسیر را چند سال قبل از آن طی کرده بود. برای بررسی نظرات آن، که به نظر میرسد بسیار استاندارد و تکراستایی باشد، ر. ک. به مائو تسهتونگ، منتخب آثار، 3 (لندن، 1954)، صص. 74ـ77.
[69] برای بحثهای شورویها در اوایل دههی 1950، ر. ک. به Voprosi Istoriti, 6, 1953; 2, 1954; 2, 4 and 5, 1955. برای بحثهای غربیها دربارهی گذار از فئودالیسم، که تا حدی به همان درونمایهها میپردازد، ر. ک. به گذار از فئودالیسم به سرمایهداری. همچنین ر. ک. به G. Lefebvre, La Pensée, 65, 1956; G. Procacci, Società, 1, 1955.
[70] See Guenther and Schrot, Problèmes théoriques de la société esclavagiste, in Recherches Internationales à la lumière de marxisme (Paris) 2, May–June 1957.
[71] E.g. E.M.S. Namboodiripad, The National Question in Kerala (Bombay, 1952).
[72] D.D. Kosambi, An Introduction to the Study of Indian History (Bombay, 1956), pp.11–12.
[73] See Recherches Internationales, loc. cit., (1957), for a selection of studies.
[74] E. Zhukov, ‘The Periodization of World History’, International Historical Congress, Stockholm, 1960: Rapports I, pp.74–88, esp. p.77.
[75] Cf. ‘State and Revolution in Tudor and Stuart England’, Communist Review, July 1948.
اما این دیدگاه همیشه منتقدانی داشته است، بهویژه:
J.J. Kuczynski (Geschichte d. Lage d. Arbeiter unter dem Kapitalismus, vol. 22, chapters. 1–2).
[76] Cf. Bogdanov, Short Course of Economic Science, 1897, revised 1919 (London, 1927); and, in a more sophisticated form, K.A. Wittfogel, Geschichte der bürgerlichen Gesellschaft (Vienna, 1924).
[77] O. Lattimore, ‘Feudalism in History’, Past and Present, 12, 1957.
[78] E. Zhukov, op. cit., p.78.
[79] The Transition from Feudalism to Capitalism.
[80] Cf. Zur Periodisierung des Feudalismus und Kapitalismus in der Geschichtlichen Entwicklung der U.S.S.R., Berlin, 1952.
[81] Asiaticus, Il modo di produzione Asiatico (Rinascita, Rome, 5 October 1963, p.14).
[82] Recherches Internationales 37 (May–June 1963),
که به فئودالیسم میپردازد، شامل بحثهای جدلی مناسب است. برای جامعهی باستانی، ر. ک. به مجادلات میان
Welskopf (Die Produktion sverhältnisse im Alten Orient und in der griechischrömischen Antike, Berlin, 1957) and Guenther and Schrot (Ztschr. f. Geschichtswissenschaft, 1957, and Wissensch. Ztschr. d. Karl-Marx-Univ., Leipzig, 1963);
برای جامعه شرقی ر. ک. به:
- Tokei, Sur le mode de production asiatique, Paris, Centre d’Etudes et de Recherches Marxistes, 1964, cyclostyled.
لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-1UH
همچنین دربارهی #گروندریسه:
سلام. ترجمهی آقای مرتضوی را با همان لینکی که خودتان معرفی کردهاید، سنجیدم (البته نه تمام متن را، بخشهایی از آن را). نتیجه این شد:
1- مرتضوی نوشته است: «هر چند قبلاً گزیدههای کوچکی از آن در نویه سایت در 1903ـ1904 منتشر شده بود». در متن اصلی «1903» آمده است و معلوم نیست مترجم از کجا «1904» را هم افزوده است.
2- مرتضوی نوشته است: «برخی از آنها نظیر دستنوشتههای اقتصادی ـ فلسفی 1844، که در بحثهای بعدی بسیار زیاد مطرح شد، به دورهی جوانی مارکس و مارکسیسم تعلق دارد». در متن هابسبام تعبیر «most of them» آمده است که یعنی «بیشتر آنها» نه «برخی از آنها». در واژهنامههای فارسی در ترجمهی برخی نوشتهاند: اندکی از بسیاران. برگرداندن «most of them» به «برخی از آنها» قطعاً غلط است.
3- در متن انگلیسیای که در اینجا گذاشتهاید، در صفحهی 10، اواخر خط 3 و اوایل خط 4 این تعبیر اصلاً ترجمه نشده است و از چشم مترجم افتاده است: and which are translated here. اشارهی هابسبام به این است که این متونی که از آنها صحبت میشوند همانهایی است که در این مجموعه ترجمه شدهاند. مترجم فارسی بی هیچ توضیحی به خود اجازه داده است که این جمله را ترجمه نکند. حال آنکه یا باید پاورقی میزد و میگفت این بخش را ترجمه نکرده است، یا اینکه ترجمه میکرد و توضیحی میداد.
4- مرتضوی نوشته است: «بلکه مارکس را در درخشانترین و عمیقترین وجوه خود ترسیم میکنند». متن انگلیسی میگوید it not only show Marx at his most brilliant and profound. خیلی واضح است که نباید این جمله را با «بلکه» ترجمه کرد. چون هابسبام میگوید این نه تنها مارکس را در حالت فلان خود ترسیم میکند، بلکه [ادامهی جمله]. این ساختِ خیلی سادهای در زبان فارسی است. آقای مرتضوی نه تنها این جمله را درست ترجمه نکرده است، بلکه جملهی پیروِ بعدی را اصلاً ترجمه نکرده است (و از اینجا معلوم میشود چرا از ساخت «نه تنها … بلکه همچنین» استفاده نکرده: It is also in many ways his most systematic attempt to grapple with the problem of historic evolution و البته ادامهی جمله. آقای مرتضوی کلّ این تعبیری که من آوردهام را اصلاً به فارسی برنگردانده است. تقریباً میشود دو خط در همان کتاب انگلیسی. البته این دو خط از چشم آقای مرتضوی نیفتاده است. قطعاً اینگونه نیست. درست به این دلیلِ ساده که ایشان واژهی انتهایی خط دوم را ترجمه کرده است و این یعنی این دو خط از چشماش نیفتاده.
5- در آن عبارت «دغدغهاش این است که سازوکار عامِ کل تغییر اجتماعی»، واژهی «کل» به صورت ایتالیک آمده است و مترجم آن را برجسته نکرده است. در صورتی که در سیاق متن کاملاً واضح است چرا هابسبام اصرار داشته این تعبیر برجسته بشود. کوتاهی مترجم در ترجمهی دقیق باعث شده است خوانندگان محروم باشند از هوشمندیهای هابسبام. این نکته را از این جهت گفتم که مترجم در مابقیِ موارد کوشیده است این مسئله را رعایت کند.
6- مرتضوی نوشته است: «به این ترتیب، حتی واژهی «طبقه» در پیشگفتار ذکر نمیشود». مترجم گویا عامدانه مُدام تأکیدهای مؤلف را جابهجا میکند. نگاه سادهای به متن اصلی معلوم میسازد که منظور هابسبام این است که «واژهی «طبقه» حتی در پیشگفتار هم ذکر نمیشود». آیا فارسیزبانی هست که فرق این دو جمله را متوجه نشود؟
7- مرتضوی نوشته است: «از یک جنبه، پیشنویس میکوشد در واکاوی تکامل اجتماعی، سرشتنماهای نظریهای دیالکتیکی، یا در واقع نظریهای رضایتبخش دربارهی سوژه، هر چه باشد، را بیابد.» فارغ از اینکه این جمله معنای چندانی ندارد و فارسیزبانها به راحتی نمیفهمند مقصود چیست، معنای مورد نظر هابسبام این است که این تحلیل در پیشنویس میکوشد نظریهای دیالکتیکی یا رضایتبخش را برای هر موضوعی بیابد. اشتباه فاجعهبار مترجم آن است که subject را به «سوژه» ترجمه کرده و همهی ما میدانیم که «سوژه» در زبان فارسی چیست و به چه چیزهای دلالت دارد و غیره. چطور مترجم کارکشتهی ما متوجه نشده است اینجا مقصود «سوژه» در معنای عجیبوغریب آن نیست و مقصود صرفاً همان «موضوع» است؟؟
8- مرتضوی نوشته است: «عملکردن بر طبیعت». در متن in آمده. درستش عمل کردن «در» طبیعت است. البته میدانم که مترجم میداند in یعنی «در»؛ اما ادامهی جمله کاملاً روشن میکند که مقصود هابسبام این است که انسانها هر کار هم بکنند باز درون طبیعت هستند، نه بیرون آن. مترجم خودسرانه به جای «در»، «بر» گذاشته است.
9- در جملهی «از سویی، مناسباتی که انسانها در نتیجهی تخصصیشدن به آن وارد میشوند» واژهی «کار» جا افتاده است؛ تخصصیشدن کار.
10- مرتضوی به جای «عوامل مجزا» نوشته است «عامل مجزا». در متن بیشازاندازه روشن است که اگر خوانندهی فارسی – که لابد فکر میکند مترجم مقصود را منتقل کرده است – «عوامل» را «عامل» بخواند و بفهمد تقریباً هیچچیز از آن بخش از مقاله نفهمیده است.
11- مرتضوی نوشته است: «صورتبندی کلاسیک این اعصار پیشرفت تاریخی در پیشگفتار به پیرامون نقد اقتصاد سیاسی مطرح میشود». در متن گفته شده اعصار پیشرفت «انسانی». مترجم به جای «انسانی»، «تاریخی» گذاشته است. در انتهای پاراگرافی که این جمله در آن آمده است، تعبیر in general در اتصاف به اندیشهی مارکس برگردانده نشده است.
12- مرتضوی نوشته است: «شناخت از بنیاد واقعیتمند واکاوی تاریخی مارکس آشکارا برای درک آن مطلوب است.» چرا «آن»؟ مگر در متن اصلی «their» نیامده است؟ مترجم متوجه نشده است که their به چه چیزی برمیگردد. لااقل اگر آنها میگذاشت میشد با اغماض رد شد، اما وقتی «آن» گذاشته است، یعنی بالکل نفهمیده این جمله چه معنایی دارد.
13- communalism در متن به کمونیسم ترجمه شده است! عجبا!
14- در واپسین پاراگراف بخش نخست مقاله، عبارت for the times ترجمه نشده است.
15- در آخرین جملهی همین پاراگراف یک perhaps بسیار بااهمیت ترجمه نشده است، زیرا از سیاق متن معلوم نیست هابسبام خود از این مسئله مطمئن نیست و صرفاً گمان دارد که «شاید» چنین باشد. مترجم، خود، به جای هابسبام تصمیم گرفته است.
اینها فقط اِشکالاتی بود که با نگاهی ساده به بخش نخست مقاله دیده میشود. مترجم اذعان دارد که اشتباه کرده است و نه تنها به هیچ بحثی در خصوص «گروندریسه» دامن نزده، بلکه اساساً با این ترجمهی مغلوط ما را گمراهتر کرده است؟ اگر چنین نظری ندارد، میتوان ارزیابیِ دقیقتری ارائه داد. غلطهای بیشتری در متن هست که از ذکر آنها صرفنظر کردم. امیدوارم مترجم خوب ما، جناب آقای مرتضوی، بههوش باشد.
پیروز و موفق باشید.
لطفاً این کامنت را منتشر کنید
نکتهی 15 را باید اینطور اصلاح کنم:
در آخرین جملهی همین پاراگراف یک perhaps بسیار بااهمیت ترجمه نشده است، زیرا از سیاق متن معلوم است هابسبام خود از این مسئله مطمئن نیست و صرفاً گمان دارد که «شاید» چنین باشد. مترجم، خود، به جای هابسبام تصمیم گرفته است.
آقای قباد
نقد شما را خواندم. اولا از وقتی که گذاشتید ممنونم. قبل از هر چیز توضیح کوتاهی لازم است. مقالهی یادشده اولین بار در کتاب Pre-Capitalist Economic Formations منتشر شد و بعدها در مجموعهی دیگری با عنوان How to Change the World . من مقاله را از این دومی ترجمه کردم اما متاسفانه کتاب اول را ارجاع دادم. این اشتباه از من باعث شد که شما متوجه تغییراتی که هابسبام در متن اصلی خود داده و در متن دوم وارد کرده بود نشوید و بر مبنای آن قضاوت کنید. اما مسلما همهی مواردی که فرمودید از این قرار نیست. برخی موارد اشتباهات سهوی است نظیر کمونالیسم به جای کمونیسم، یا در یک مورد بولد نکردن کلمهای و یا عوامل که شده است عامل. از شما ممنونم که این نکات را تذکر دادید. من تک تک موارد را به ترتیب در زیر میآورم:
1. گفتید چرا 1904 اضافه شده. در متن تجدیدنظر شده هابسبام چنین است:
though some small extracts had appeared in the Neue Zeit in 1903–4.
2. حق با شماست. برخی از آنها باید بشود بیشتر آنها.
3. چیزی از چشم مترجم نیفتاده است. and which re translated here در متن دوم هابسبام حذف شده است:
Under the circumstances, their neglect is very surprising.This is especially true of the sections, headed ‘Formen die der Kapitalistischen Produktion vorhergehen’, in which Marx attempts to grapple with the problem of pre-capitalist historic evolution.
4. باز هم متن هابسبام در متن دوم تغییر کرده است و ایراد از مترجم نیست:
They show Marx at his most brilliant and profound, and are also in many ways the indispensable pendant to the superb Preface to the Critique of Political Economy, which was written shortly after and presents historical materialism in its most pregnant form.
5. حق با شماست. کل باید پررنگ شود. شرمنده از این که خوانندگان از «هوشمندیهای هابسبام» محروم شدند.
6. عمدی بر «جابهجایی مداوم تاکید نیست». وقتی مانند شما جمله را از متن جدا کنیم، به نظر میرسد مترجم غرضی داشته است. اما اگر جمله قبلی و بعدی را بیاورید تفاوتی احساس نمیکنید: «این واکاوی عام بر هیچ حکمی دربارهی دورههای تاریخی، نیروها و مناسبات تولیدی خاصی دلالت نمیکند. به این ترتیب، حتی واژهی «طبقه» در پیشگفتار ذکر نمیشود، زیرا طبقات فقط مواردِ خاص مناسبات اجتماعی تولید در دورههای ویژهی تاریخ ــ هر چند مسلماً بسیار طولانی ــ هستند.» جای حتی چه قبل چه بعد از «واژهی طبقه» بیایید معنای عبارت در کل فرقی نمیکند. مشکل احتمالا این است که اگر یک ویرگول بعد از حتی میگذاشتم نمیگفتید فرق دارد. اما خوب میتوان مکث کوتاهی روی حتی گذاشت و بقیه جمله را خواند تا هیچ فارسیزبانی دچار گمراهی بزرگ نشود!
7. جمله شما بهتر است موافقم. اما سوژه خیلی غریب نیست و آنطور که غلیظ میگویید فاجعهبار نیست.
8. موافق نیستم. در این جا تاکید مارکس عمل انسان بر طبیعت است نه در طبیعت. و لازم نیست به شما توضیح بدهم که یکی از تفاوتهای انسان و حیوان همین عمل کردن یا عمل نکردن بر طبیعت است. هابسبام در ادامه میگوید «و نهایتاً طبیعت را آگاهانه تغییر میدهند.» با عمل کردن در طبیعت ، آگاهانه طبیعت را تغییر نمیکند. اما با عمل کردن بر طبیعت چنین تغییری رخ میدهد.
9. حق با شماست کار جا افتاده
10. حق با شماست. عوامل است نه عامل.
11. حق با شماست. انسانی است نه تاریخی
12. تقصیر از من نیست. هابسبام جمله را در متن دوم تغییر داده بود:
a knowledge of the factual basis of Marx’s historical analysis is evidently desirable for its understanding
13. حق با شماست. کمونالیسم است نه کمونیسم. خطای چشم بوده
14. تقصیر از من نیست. در متن دوم هابسبام عبارت یادشده نیامده
15. شاید جا افتاده. حق با شماست.
با احترام
حسن مرتضوی
سلام. من این مقاله را با دقت خواندم. ترجمهی مرتضوی به جز آن چند موردی که از چشم ایشان افتاده است در بقیه ی کار بسیار هم عالی است. درود بر شما. این آقایی که آمده و یک جوری ایراد گرفته است، روشن نیست چه چیزی را اثبات خواسته بکند و با طعنه صحبت کرده است. آقای مرتضوی هم خوب پاسخ داده واقعا. به خاطر اینکه هر کسی کار ترجمه کرده باشد می داند چه مقداری کار سختی است. این آقا آمده یه ایراداتی بگیرد و بگوید مرتضوی (مترجم کاپیتال و گروندریسه و بقیه ی کتابهای مارکس و چندین و چند کتاب مهم دیگر) ترجمه بلد نیست. معلوم نیست چه چیزی عایدش می شود از این سم پراکنی. به جای اینکه بیاید و کمکی بکند و ترجمه ها بهتر شود و همه ی چپ استفاده ببرد، فقط می خواهد از آب گل آلود ماهی بگیرد و معلوم است از چپ بودن تنها این را فهمیده که بیاید به مرتضوی گیر بدهد. آقای مرتضوی بیش از بیست سال است که در مقابل حملات ایدئولوژیک راست ها ایستادگی کرده و امیدوارم سال های سال باشد و برای ما ترجمه کند. مرتضوی لطفاً بیشتر و بیشتر به کارهایتان ادامه بدهید و این جماعت تنگ نظر را نادیده بگیرید.
من مقاله را خواندم و با اینکه همیشه از منابع اصلی برای کارهای تحقیقاتی ام استفاده می کنم، اما خواندن این پی دی اف برای من واقعا سخت بود. از آنجایی که متن آلمانی شو پیدا نکردم متاسفانه مجبورم از همین پی دی اف استفاده کنم. علیرغم تمام موارد درستی که قباد اشاره کرده است، باید بگویم که هیچ کاری در این دنیا از کار ترجمه سخت تر نیست، بخصوص ترجمه ی فکر. چشمان من با این سن و سال و علیرغم اینکه برای خواندن عینک می زنم، بخشا اینقدر اذیت می شود تا بتوانم یک پی دی اف را بخوانم به ستوه می آیم ، چه برسد به اینکه یک پی دی اف را با دقت کامل ترجمه کنم. واقعا دست حسن مرتضوی درد نکند و امیدوارم مدیران سایت این اشکالات فنی که برای هر کسی حتی مترجم برجسته یی مثل حسن مرتضوی پیش میاید را رفع کنند. حسن مرتضوی انسانی است که نقد را قبول می کند و از این تواضعش به وجد میایم. واقعا از جمله ی معدود مترجم های ایرانی است که ترجمه هایش را می خوانم.
در مورد «کامنت»ها:
با استقبال از نکاتی که خوانندگان پیرامون مطالب منتشر شده طرح میکنند و با خوشحالی از گفتگویی که پیرامون آنها شکل میگیرد، «نقد» با کمال میل همهی «کامنت»ها را بدون تغییر یا ویرایش، جز در دو مورد منتشر میکند:
الف) متنهایی که لحن و زیان آنها از مرزهای گفتگویی محترمانه و شایستهی ارج نویسندگان و خوانندگان، حتی از مزرهای مرسوم مشاجرهی سیاسی و نظری، خارج می شود؛
ب) متنهایی که علیرغم مضمون و زبان پذیرفتنی آنها، انتشارشان در یک رسانهی عمومی و قابل دسترسی همگان، ممکن است مرزهای سیاسی و امنیتی ضروری را مخدوش کند. در این مورد، اگر امکان تماس مستقیمی با نویسنده موجود باشد، علل عدم انتشار آن به او اطلاع داده خواهد شد.