در حاشیهی بحث تازهی هاروی / رابرتز
کمال خسروی
نه؛ همینکه دکتر دیوید هاروی اقتصاددان مشهور و مدرس کتاب کاپیتال مدعی شدهاست مارکس با نظریهی ارزشِ کارپایه مخالف بود، دلیلی برای تسلیمشدنِ او به ایدئولوژی بورژوایی و اقتصاد سیاسی نیست. همچنین، به هیچ روی به معنی نادانی یا ناآشنایی استاد برجستهای چون او با دیدگاه و نظریهی ارزش مارکس نیست و بدیهی است که کسی که چندین دهه کاپیتال مارکس را در دانشگاههای معتبر جهان تدریس کردهاست و درسگفتارهایش راهنمای دورههای کاپیتالخوانی در نقاط دیگر جهان بودهاند، از بدیهیترین شناختها نسبت به روش و ساختمان کاپیتال و نظریهی ارزش آگاه است.
آری؛ دیوید هاروی نخستین استاد مارکسشناس، اقتصاددانِ مارکسیست و نظریهپردازی نیست که به لبهی پرتگاه سرافایی ـ نوریکاردویی رسیدهباشد؛ و آری، افسون پنهان سرافایی وسوسهانگیزتر از آن است که دچارشدن به آن، حتی برای مدرس کهنهکار کاپیتال غیرممکن باشد.
تاختی لگامگسیخته
افسونِ سرافایی هرگز با بانگ بلند به درگاه نمیکوبد، بلکه موذیانه از حفرهها و روزنههایی به درون میخزد که یا درگاه از آغاز در ساخت و بافتش داشتهاست و یا از منفذ پوسیدگیهایی که موریانهی سالها و سالخوردگیها، در فضای نمناک حاکمیت ایدئولوژی بورژوایی بر بنگاههای آکادمیک جهان، در پیکرهی درگاه جویدهاست. پرداختن به دکتر هاروی و مقالهی اخیرش به دلیل اهمیت او نیست، بلکه تلاشی است برای آشکارتر کردنِ آن افسون و وسوسه و این حفرهها و روزنهها.
دکتر دیوید هاروی اخیراً مقالهای نوشتهاست و در آن مدعی شدهاست که مارکس با نظریهی کارپایهی ارزش مخالف بود، زیرا این ریکاردو بود که امید داشت با «نظریهی ارزش ـ کار… مبنایی برای فهم تشکیل قیمت فراهم کند.» اما، مارکس «خیلی زود فهمید این امید ناممکن است و در نوشتههایش بارها ارزش و قیمت را بهجای یکدیگر بهکار برد.» آیا میتوان خامسرانه مدعی شد که استاد هاروی از روش سطوح تجرید نزد مارکس، که بنابر قاعده باید برای هر نوآموز کاپیتال، دستکم موضوعی آشنا باشد، بیاطلاع است؟ آیا پرفسور هاروی نمیداند که مارکس عمدتاً برای سادهبودن زبان و فهمِ موضوع و بسیاری اوقات از سر سهو یا حتی سهلانگاری، صدها بار در گروندریسه و کاپیتال و نظریههای ارزشاضافی، ارزش و قیمت را «بهجای یکدیگر» و به یک معنا بهکار بردهاست؟ آیا استاد هاروی نمیداند که مارکس، با همهی تأکیدش بر اهمیت تعیینکننده و چشمپوشیناپذیرِ تمایز بین ارزش، شکل ارزش و مقدار ارزش، برای فهم شیوهی تولید سرمایهداری، بارها و بارها بدبختانه، بهجای تعابیر «مقدار ارزش» و «شکل ارزش»، خیلی ساده از واژهی «ارزش» استفاده کردهاست؟ آیا مدرس سرشناس کاپیتال نمیداند که بسیاری از محاسبات مارکس در گروندریسه، در مثالهایی که برای نشاندادنِ ارزشاضافیِ مطلق و بویژه ارزشاضافیِ نسبی آوردهاست، غلط اند؟
بدیهی است که میداند؛ و چون بدیهی است که میداند، میتوان پرسید فایدهی این عامیانهکردنِ نظریهی ارزش مارکس چیست؟ کدام نوای سحرآمیز، کشتیِ هاروی را به سوی گرداب میراند؟ بدیهی است که هاروی میداند نزد مارکس ارزش و قیمت یکی نیستند و این «بهجای یکدیگر»بهکاربردن سر سوزنی به نظریهی ارزشِ کارپایه ربطی ندارد. اما این عامیانهسازی، نمای بیرونی خزیدنِ وسواس سرافایی از روزنههای قدیمی (؟) یا تازه در دیوار دیدگاه هاروی است. جای پای این خزیدن موذیانه را باید در ادعاهای دیگر هاروی دید. هاروی در این مقاله، «وجود ارزش» را «نسبتی غیرمادی اما عینی» قلمداد میکند که «در پسِ جنبهی کمّیِ ارزش مبادله» قرار دارد. آیا واقعاً «ارزش» یک نسبت است؟ آنهم پشتِ «جنبهی کمّیِ ارزش مبادله»؟ آیا همهی بخش نخست جلد اول کاپیتال به دقت و به صراحت و به تفصیل و تأکید، تلاشی برای رد این ادعای پیشپا افتادهی اقتصاد سیاسی و اقتصاد عامیانه و عوامانه نیست که ارزش مبادله، نسبتِ بین ارزشهای دو کالا است؟ آیا تلاش مارکس برای اثبات این نظر نیست که ارزش مبادله، عبارت از شکلِ ارزش است؟ شکلِ بروز و نمایش چیزی عینی بنام ارزش؟ شخصیتی عینی که محصول به مثابهی کالا دارد؟ آیا ضروری است که به مدرس کهنهکار کاپیتال توصیه کنیم، کتابهای خودش را دوباره بخواند یا در کلاسی که در آن بخش اول کاپیتال جلد اول تدریس میشود، روی نیمکت نوآموزان جایی برای خود دست و پا کند؟ چطور به یکباره استاد هاروی فراموش میکند که آنچه اقتصاد سیاسی و اقتصاد عوامانه نامش را «نسبت کمّی» میگذارد، مقدار ارزش است؟ چطور آقای هاروی از خود نمیپرسد «نسبت» عینی و مادی چه معجونی است؟ بیگمان آقای هاروی محق است درک و برداشت دیگری از ساز و کار شیوهی تولید سرمایهداری داشتهباشد، چه بسا درکی بهتر از مارکس، اما او اجازه ندارد این برداشت سراسر و آشکارا نادرست را به نظریهی ارزش مارکس نسبت بدهد.
پروفسور هاروی میگوید «ارزش بهوجود خواستهها، نیازها و امیالی وابسته است که از پشتوانهی توانایی پرداخت موجود در جمعیت مصرفکنندگان برخوردار باشد.» آیا پروفسور هاروی نمیداند که با این ادعا ــ که آب را از چک و چانهی استادان و نیمچهاستادان و هنرآموزان بنگاههای آکادمیک بورژوایی سرازیر میکند ــ نظریهی ارزش مارکس را به مبتذلترین نسخهی نظریهی «تقاضای موثر» و «مطلوبیت نهایی» تقلیل میدهد؟ پروفسور هاروی در ادامهی همین جمله مینویسد که «بدون این خواستهها و نیازها»، «همانطور که مارکس در نخستین فصل سرمایه اشاره میکند،… هیچ ارزشی وجود ندارد». کدام«طور»؟ کجای «نخستین فصل سرمایه»؟ آیا آقای هاروی بهنحوی چنین ناشیانه از تعریف مارکس از کالا و وحدت و تضاد ارزش مصرفی و ارزش در کالا سوءاستفاده نمیکند؟ کجا مارکس گفتهاست بدون این خواستهها و نیازها ارزش وجود ندارد؟ اینکه کالا، به مثابهی محصول فرآیند تولید سرمایهدارانه و به مثابهی نتیجهی سرشت دوگانهی کار در شیوهی تولید سرمایهداری، هم بهعنوان محصولِ کارِ مشخص، ارزشی است مصرفی که برآورندهی نیازی است و هم بهعنوان محصول کار مجرد، ارزش است، چه ربطی به ادعای آقای هاروی دارد؟
ارزش و تحقق ارزش
آقای هاروی مدعی است که «اگر بازاری نباشد، ارزشی هم نیست». شگفتزده میتوان پرسید این نظر مارکس است یا سرافا و استیدمن؟ آیا ارزشی که تحقق نیافتهاست، ارزش نیست؟ من با همهی ارج و احترامی که برای مقام علمی آقای هاروی قائلم، نمیتوانم از این دغدغه خلاص شوم که پروفسور هاروی، مانند بسیاری دیگر از دانشمندان عالیمقام مارکسیست و اقتصاددانان مارکسشناس، فرق بین ارزش و مقدار ارزش را نادیدهگرفته یا فراموش کردهاست. این که مقدار ارزش ــ و منظور هنوز به هیچ وجه قیمت بازار نیست، زیرا انحرافِ مقدار ارزش از تحققش به عنوانِ قیمت بازار، امری آشکار و بدیهی است ــ بواسطهی فرآیند بازتولید دچار نوسان و تغییر شود، امری است کاملاً بدیهی و منعقد در نظریهی ارزش مارکس؛ حتی پیش از آنکه مقدار ارزش در قالب قیمت بازار در مبادله و در بازار تحقق یافتهباشد. کالایی که مثلاً مقدار ارزشش برابر با 8 ساعت کار اجتماعاً لازم است، میتواند به دلیل رشد بارآوری، یعنی به این دلیل که همان کالا بتواند با 4 ساعت کارِ اجتماعاً لازم تولید شود، مقداری از ارزشش را از دست بدهد؛ یا ارزشش دچار نوسان شود. این اصل بدیهی و پایهی نظریهی ارزشِ کارپایهی مارکس و نظریهی ارزشاضافیِ نسبی است. اما میتوان به این دلیل ادعا کرد، این کالا دیگر ارزش نیست؟ خزندگیِ نگاه نوریکاردویی ـ سرافایی دقیقاً از آنجا آغاز میشود که شیپور را از سر گشادش بزنیم، و وجود ارزش را بهعنوان شیئیتیافتگیِ کار مجرد، از طریق تحققش اثبات کنیم؛ شیپوری که نواختن از سر گشادش، پس از چندصباحی چنان به عادت مرسوم و متعارف مبدل میشود که نوازنده از خود میپرسد آیا سر درست همیشه همین نبودهاست؟ اگر قیمتها و ارزشها یکی هستند و مارکس هم آنها را «بهجای یکدیگر» بهکار میبرد، اگر قیمتها هستند که اثبات میکنند ارزشی هم وجود دارد، آنگاه یان استیدمنِ سرافایی حق ندارد بگوید اگر مقدار سود به سرمایهی ثابت وابسته است و قیمت کالاها از هزینهی تولیدشان متأثر است، فایدهی اینکه بدانیم چیزی بنام ارزش و معجون رازآمیزی بنام کار مجرد «علت» قیمتهاست، چیست؟ آیا بین هاروی در این مقاله، با استیدمن فاصلهی زیادی موجود است؟ (من دیدگاه سرافایی و نقد آن را در مقدمه به ترجمهی فارسی جلد سوم کاپیتال، زیر عنوان «دیالکتیکِ پنهانشدن پشتِ عریانی» به تفصیل توضیح دادهام.)
مایکل رابرتز در پاسخی انتقادی به این مقالهی هاروی به درستی و وضوح لغزشهای هاروی را مورد اشاره قرار دادهاست. او به درستی و به دقت تأکید میکند که «ارزش آفریدهی پول نیست بلکه برعکس، پول درواقع شکل بیان و یا ارزش مبادلهی کار مصرف شدهاست. فکر میکنم مارکس در این خصوص به روشنی و صراحت سخن گفتهاست.» دقیقاً درست است. مارکس در هزاران صفحه «در این خصوص… سخن گفتهاست»؛ و آقای هاروی، مدرس مشهور کاپیتال هم این را میداند. رابرتز نتیجه میگیرد که هدف هاروی این است که بگوید «مبارزهی طبقاتی بین کار و سرمایه در نقطهی تولید ارزش اضافی متمرکز نیست و یا تعیین نمیشود، برعکس در سرمایهداری «مدرن» باید در نقاط دیگری از «گردش سرمایه» بهدنبال آن گشت…» به نظر من، اظهارات هاروی، فقط در این مقاله، برای این نتیجهگیری کفایت نمیکنند؛ اما ادامهی منطقی و نظری دیدگاه هاروی در این راستا، میتواند به چنین نتیجهای منجر شود.
واکنش هاروی
هرچند هاروی انتقاد رابرتز را ناشی از کژفهمی رابرتز میداند و «مظلومانه» مدعی میشود به ناحق به جانبداری از نظریهی «مصرف نامکفی» متهم شدهاست، با این حال ضروری میبیند یکبار دیگر تأکید کند که به هیچ وجه نخواسته بگوید «ارزش، در بازار خلق میشود»، بلکه «شیوهی خاص نگاه» او به ارزش این است که «ارزشی که در فرآیند تولید خلق میشود» تا زمانی که هنوز تحقق نیافته «ارزشِ بالقوه» است؛ یا بهعبارت دیگر «ارزش تولید میشود، ولی وقتی برایش تقاضایی در بازار نباشد ارزش از دست میرود.»
بیگمان دلایل دیگری در دست هست که بتوانیم با اطمینان بگوییم که هاروی بر این اعتقاد نیست (یا نبودهاست) که ارزش در بازار تولید میشود. هاروی در نقد به کتاب پیکتی «کاهش مستمر سهم مزد از درآمد ملی از دههی 1970» را «نتیجهی کاهش قدرت سیاسی و اقتصادی کار» میداند و آن را «پیآمد بسیج فنآوری، بیکاری، انتقال تولید و سیاستهای ضدکارگریِ» سرمایه قلمداد میکند. هاروی در این انتقاد به درستی نشان میدهد که نقطهی آغاز و پایان و راستای استنتاج کجاست و چیست و با اتکا به درکی مارکسی از نظریهی ارزش، توزیعِ درآمد را با عزیمت از ارزش اضافی نسبی ــ افزایش بارآوری، بالارفتنِ سهم سرمایهی ثابت و کاهش سرمایهی متغیر در مقیاس کل سرمایهی اجتماعی ــ توضیح میدهد. یا، در گفتگو با السا بولت پول را «شکل پروانه»ایِ سرمایه، کالا را «شکلِ کِرمی» و تولید را «شکلِ پیلهای» سرمایه مینامد و با استفاده از تمثیلهایی دال بر دگردیسی، بر کلیت سرمایه و اَشکال یا وجوه وجودی آن تأکید میکند.
با این حال ضروری است که پاسخ شتابزدهی هاروی به رابرتز و صورتبندیهای دیدگاههای پیشین او را اندکی دقیقتر معاینه کنیم. هاروی میگوید ارزشی که در فرآیند تولید خلق میشود تا زمانی که تحقق نیافته «ارزش بالقوه» است؛ و اگر برایش تقاضایی در بازار نباشد «ارزشش از دست میرود». نخست توجهمان را به این جملهی آخر معطوف کنیم. اینکه بگوییم مقدار ارزش میتواند در بازار دچار نوسان شود، تا جایی که حتی این مقدار به صفر برسد و «از دست برود»، با اینکه بگوییم «اگر بازاری نباشد، ارزشی هم نیست»، هممعنا نیست. جملهی اول ــ همانطور که دیدیم ــ مربوط است به نوساناتِ مقدار ارزش که از بدیهیات نظریهی ارزش است. جملهی دوم، نظریهی ارزش مارکس را از بنیاد انکار میکند و به روایتی عامیانه و تکراری از نظریههای نوریکاردویی تقلیل میدهد. اگر هاروی فرق بین ارزش و مقدار ارزش را فراموش کردهاست، باید سپاسگزار رابرتز باشد.
اینک بپردازیم به بخش اول اظهار هاروی: اینکه بگوییم ارزشِ تحقق نیافته، ارزشِ بالقوه است، چیزی جز همانگویی نیست. در این همانگویی که هاروی آن را «شیوهی نگاه خاص» خود مینامد، کشفی حیرتآور نهفته نیست. مسئله بر سر ارزش، به مثابهی شخصیت عینی کالاها در شیوهی تولید سرمایهداری است.
ارزش و ارزش مصرفی
هرچند طرح مثالی ساده اهانت به آستان استاد هاروی خواهد بود، اما دستکم برای خوانندگان هیجانزدهی آخرین مقالهاش ــ و نیز، برای کسانی که به طور جدی پیرامون نقش ارزش در جامعهی بدیل سوسیالیستی سرگرم پژوهش و اندیشهورزیاند ــ میتوانیم از مثال سادهی زیر استفاده کنیم؛ فرض کنیم:
حالت اول: در یک واحد تولیدی کوچک، کارگران شلوار تولید میکنند و روش کار طوری است که هر کارگر، کار تولید هر شلوار را از آغاز تا پایان به تنهایی انجام میدهد و باز هم فرض میکنیم هر کارگر با 8 ساعت کار در روز یک شلوار تولید میکند.
حالت دوم: سرمایهدار صاحب این کارگاه، یکی از کارگران را در روزی تعطیل به خانهی خود فرا میخواند و دقیقاً همان مقدار و همان جنس پارچه و ماشینی دقیقاً همانند ماشین دوخت کارگاه را در اختیار این کارگر میگذارد تا برای استفادهی شخصی او یک شلوار بدوزد؛ و او با 8 ساعت کار یک شلوار تولید میکند.
اینک نظریهی ارزش مارکس:
شلوارِ تولیدشده در حالت اول، یک کالاست، ارزش است (یا ارزش دارد). این شلوار کالایی است که بنا به ماهیت خود، ارزشی مصرفی به مثابهی محصول کار مشخص کارگر دوزنده است، و ارزش است، به مثابهی محصول کار مجردِ کارگر دوزنده. مقدار ارزش این کالا (صرفنظر از مقدار ارزش مواد اولیه، مواد خام و مقدار ارزش استهلاک ماشین دوخت و…) برابر است با 8 ساعت کار اجتماعاً لازم.
شلوار حالت دوم، کالا نیست، ارزش نیست یا ارزش ندارد. در نتیجه صحبت از مقدار ارزشِ آن هم بیهوده است.
این نظریهی ارزش مارکس است؛ چه بخواهیم چه نخواهیم؛ چه بپسندیم، چه نپسندیم. درست است که شلوار دومی نیز محصول 8 ساعت کار است، اما ارزش نیست. ارزش ندارد. این را هر نوآموز نظریهی ارزش مارکس میداند یا باید بداند. بدیهی است که استادی مانند آقای هاروی هم میداند. بنابراین جملهی همانگویانهی «ارزشِ تحققنیافته، ارزشِ بالقوه» است، درواقع مانور خجولانهای برای خلاصشدن از ادعای نادرستی است که میگوید «ارزشِ تحققنیافته، ارزش نیست». ارزشبودنِ یک کالا، تنها و تنها منوط است به سرشت دوگانهی کار در فرآیند تولیدِ سرمایهدارانه؛ ارزشبودنِ کالا، نه منوط است به محصولِ کار بودنش به طور اعم و نه به تحققش در بازار. در اروپا، روزانه، خروارها کالا، خروارها مواد غذایی که به مثابهی کالا و به مثابهی ارزش تولید شدهاند، به زبالهدانی ریخته میشوند و مقدار ارزششان را تا حدِ رسیدن به صفر «از دست میدهند». این ادعا که بنابراین آنها ارزش ندارند یا ارزش نیستند، نه تنها نظریهی ارزش مارکس را توضیح نمیدهد، بلکه برعکس، توان روشنگرانه و ستیزهجویانهی آن را که آشکارکنندهی سرشت ویرانگرانه و هنجار عبث سرمایه است، پشتِ نگاه ایدئولوژی بورژوایی پنهان میکند.
آقای هاروی و خوانندگان هیجانزدهی آخرین مقالهاش نباید همخانهی کسانی شوند که ــ به گفتهی مارکس ــ به وجود نیروی جاذبهی زمین زمانی اعتراف میکنند که سقف بر سرشان آوار شدهباشد.
لینک کوتاه شده: https://wp.me/p9vUft-eg
آقای کمال خسروی
نخستین بار است که کسی هاروی را اقتتصاددان معرفی کرده است. آیا با مسیر طی شده ی هاروی به حد کفایت آشنایی دارید؟ البته که هاروی اقتصاد میداند و خوب نیز میداند اما نه به اقتصاددان بلکه به جغرافی دان مشهور است. اگر به انواع معرفیها یا نوشته هایی که درباره ی هاروی موجود است سری بزنید متوجه این نکته ی فرعی میشوید
موفق باشید
اخیرا کتابی با عنوان «کانت و مارکس» اثر فیلسوف ژاپنی کوجین کاراتانی منتشر شده که خلاصه کتاب توسط سهند ستاری در دسترس است در این کتاب پروفسور ژاپنی مدعی میشود که اصولا مرعی شدن ارزش در حوزه مبادله و حاصل تفاوتهاست و چها نوع شکل مبادله هم توصیف میکند او معتقد است که ماتریالسم تاریخی نگاه تاریخ است به دگر دیسی در حوزه تولید و ما با نگاه به حوزه تولید که تاکنون مبدا و ماخذ تولید ارزش بوده فقط میتوانیم بفهمیمم که چه بر سر تولید آمده است و مناسبات انسانها با هم از منظر تاثیر فن آوری چگونه بوده است . با توجه به اینکه تا کنون فکر میشده است که تنها در حوزه تولید است که پلاریزاسیون طبقاتی شکل میگیرد منبعد اگر ما حوزه مبادله را حوزه واقعی و تعین بار گذاری و مرعی شدن ارزش بدانیم که در آن تمامی گروهبندی های اجتماعی بصورت عام شرکت و در تدارک مرعی شدن ارزش میکوشند بنحوی بنظر میرسد پنبه طبقات و مبارزه طبقاتی زده شده و بجایش تفاوت در حوزه مصرف نشسته .کاراتانی مدعی است ارزش و ارزش اضافی در حوزه مبادله شکل میگیرد و به این دلیل این طور نیست که ما نعل به نعل بتوانیم بگوییم هر کالایی که از درب کارخانه بیرون میاید حاوی ارزش اضافی و استثمار است . از نظر کارتانی ارزش در حوزه مبادله در چهار چوب ماتریس بزرگ اجتماعی ناشی از فعل و انفعال کالا و دست بدست شدن آن و بر مبنای تفاوتها و امیال و میزان نیاز و دهها پارامتر دیگر که بیشر حوزه اش اجتماعی (نه صرفا طبقاتی) است شکل میگیرد و بسیار کالاها بدون مصرف میمانند و از دور خارج میشوند بدون اینکه بتوانیم به آنها ارزش اضافی نسبت دهیم و مسائل دیگر این نکته حاذز اهمیت است که تفسیر کاراتانی از برافکندن استثمار و بر پایی عدالت به شکل دیگری هویدا میشود و مضامین در همین خلاصه بسیار جالب و در خور توجه هستند خصوصا در مورد دولت که تاکنون برداشت از آن بعنوان ارگان قهر و سرکوب بوده و چیزهای دیگر …….
قوه و فعل صورت و محتوی و عین و ذهن و همچنین تولید و تحقق همگی مفاهیم متصل به هم هستند که هم در کیفیت و کمیت موضوع در موقع ارزشگذاری و هم جاندار جاندار کردن آن دو وجه واجد اهمیت اساسی هستند بطور طبیعی کارتانی نیز تولید ارزش را طبق نظر مارکس رد نکرده اما بنظر میرسد یا تا آنجائیکه من فهمیدم میخواهد بگوید که تحقق و مرئی شدن آن با توجه به پیچیده گی های امروز به یکدستی زمان مارکس نیست بهر حال او فکر میکند که جهان امروز پیچیده شده و باید فرمولها هم پیچیده شود و ما حق نداریم بر گردیم به آن زمان که خود جفا در حق مارکس است من خیلی در این زمینه ها مطلع نیستم و بیشتر تمایل دارم بفهمم اما لاقل در حوزه تجربی خودم دیده ام که از قوه به فعل در آمدن پدیده ها چقدر متصل بهم هستند . موضوع اینست که در مرعی شدن نقش ابنا بشر و اجتماع چقدر میتواند پارامتر ارزش را که مفهومی خالصا و مخلصا طبقاتی است دچار کشسانی کند و این مفهوم طبقاتی را بزرگ و کوچک گرداند و تا چه حد بر حوزه کار اجتماعا لازم موثر باشد و چگونه نیروهای دخیل به شمول خود کارگر تولید کننده منبع تاثیر هستند لازم است بگویم در نهایتا کار اجتماعا لازم یک کمیت است که امروز دقایق آن مانند صد سال پیش نیست و همچنین روش محاسبه اش یک فرمول بندی ساده نیست مثلا امیال که امروز نقش جامعه را در بروز این امیال به حد اعلی رسانده و به همین دلیل سرمایه دار هزینه گزاف متحمل میشود و نقش حتی فرودستان را در ارزش تعیین کننده میگرداند یا پاردوکس فن آوری که از یک سو استثمار را شدت میبخشد و از سوی دیگر هزینه ای سرسام آور که قبلا دامگه کارگر بود اینک خود سرمایه داری را را می بلعد مسئله تنها حیف و میل شدن کالاها نیست مسئله پیچیدگی روند دگرگونی تاریخی سرنوشت ارزش است آنچه که ذهن مرا به خود مشغول کرده ارتباط دیالتیکی اجتماع و طبقات است و بس خصوصا در زمانه فعلی که موارد دیگری نیز از جمله کار فکری و فن آوری و صدها موضوع دیگر تاثیر اجتماع را صد چندان کرده است چگونه اجتماع خود به یک طبقه عظیم در مقابل اقلیتی ناچیز انحصار گر تبدیل میشود
آقای مسعود عزیز
من شخصا از هر نوآوری در نظریه ارزش استقبال می کنم اما به شرطی که واقعا نوآوری باشد نه بازگشت به پیش از مارکس. در مواردی که شما نقل کردید به نظرم ما نه یک گام به جلو بلکه چند گام به عقب حتی به قبل از مارکس برداشتهایم. من نمونههایی را ذکر میکنم:
1. کاراتانی در بحثی که شما از او نقل کردید، نکتهای را که کمال خسروی در مقاله کنونی به نقد کشیده است، به شکل دیگری مطرح کرده است. هر چند من نمیدانم مرئی شدن ارزش در بازار به چه معناست اما اگر با مسامحه آن را تحقق ارزش در گردش بدانیم، او مدعی است چون ارزش در بازار مبادله می شود، پس تولید آن منوط به تحقق ارزش است. چیزی که خیلی عجیب است این است که کاراتانی تحقق ارزش را زیرجلکی مترادف با تولید ارزش می داند.شکی نیست که سپهر تولید و سپهر گردش یک فرایند را تشکیل میدهند اما ندیدن ویژگیهای هر کدام از این دوسپهر تنها خلط مبحث پیش میآورد. این موضوع نه تنها جدید نیست دست کم سابقهای به اندازه خود مجلدات سرمایه دارد. مارکس در جلد سوم، در همان پاره اول یعنی تبدیل نرخ ارزش اضافی به نرخ سود اشاره می کند که خیلی محتمل است کالاهای تولیدشده سرمایه دار پایین تر از ارزش تمام شده به فروش برسند و بخشی از ارزش اضافی تخقق نیابد. تمام تلاش مارکس این است که برخلاف نظر اقتصادانان عامیانه که مازاد را چیزی میدانستند که بعداً سرمایهدار به قیمت تمام شده می افزاید، نشان دهد که کالا حتی قبل از ورود به بازار دارای ارزش اضافی است. اینکه همه این ارزش یا بخشی از آن یا هیچ جزیی از آن تحقق یابد یا نیابد تاثیری در اینکه کالا واحد ارزش اضافی نمیگذارد. اینکه چرا کاراتانی این تفاوت را نمی بیند، به همان عادت شیپورزدن از سر گشادش حتی برای مارکسیست ها برمی گردد.
2.از طرف دیگر، گمان نمیکنم نه در زمان مارکس نه در هیچ زمان دیگر تشخیص ارزش در خود شی فینفسه ممکن باشد. ارزش خود را در ارزش مبادلهای نشان میدهد و ما به هیچ طریقی جز انتزاع نمیتوانیم پی به وجود ارزش در کالا ببریم.به عبارتی ارزش انتزاع کالبدیافته است و همین امر فهم آن را پیچیده کرده است. ادعایی نظیر اینکه « تحقق و مرئی شدن آن با توجه به پیچیده گی های امروز به یکدستی زمان مارکس نیست بهر حال او فکر میکند که جهان امروز پیچیده شده» چیزی را در این رابطه تغییر نمیدهد
3.چه زمان مارکس چه اکنون کار اجتماعا لازم همیشه با واحد زمان اندازه گیری می شود. آیا اکنون می توان آن را با چیز دیگری سنجید. تاثیر شرایط مدرن در این سنجش چه تغییری گذاشته است؟
4. یا مثالی که در مورد بارآوری زدید. میتوان صدها جمله از مارکس نقل کرد که نشان می دهد چطور افزایش بارآوری به افزایش ارزش اضافی نسبی می انجامد و چطور افزایش حجم سرمایه ثابتدر نتیجه رشد بارآوری به کاهش نرخ سود می انجامد. کدامیک از اینها جدید است؟
5. یا وحدت قوه و فعل که در اینجا قاعدتا تولید و گردش منظورتان است، صدها صفحه را مارکس در گروندریسه برای اثبات همین وحدت کذایی سیاه کرده. کدامیک از اینها جدید است. هنوز هم می گویم نوآوری واقعا مهم است آما به شرطی که نوآوری باشد.
با احترام
حسن مرتضوی
بحث بسیار خوبی ست. من سعی میکنم چند نکته رو برای طرح مساله از زاویه ای دیگر مطرح کنم و چند پرسش نیز از هر دو عزیز هم از حسن هم از کمال داشته باشم. میدانیم در تفکر هاروی سیستم کشورهای بلوک شرق و مشخصا اتحاد شوروی به عنوان «سرمایه داری دولتی» درک نمی گردد و هاروی خود چندین نوبت به این امر اشاره کرده است و سیستم شوروی و کوبا و…را نوعی سوسیالیسم دانسته و میداند. اغلب چنین متفکرانی در خوانش خودشان از مارکس برای حوزه مبادله و گردش و فرآیند تحقق ارزش بهای بیشتری قائل هستند تا قلمرو تولید ارزش . برعکس متفکران مارکسیستی که بر «سرمایه داری دولتی» بودن اقتصاد شوروری و نقد دستگاه فکری مارکسیست های متاثر از آن کوشیده اند به تاسی از رهیافت هگلی نگاه خود را بیشتر به حوزه تولید معطوف داشته باشند. من دیدگاه متفکرانی که حامی سوسیالیستی دانستن اقتصاد شوروی هستند را بدیهی فرض میکنم که در نقد ان توافق داریم. اما باید بدانیم نقد آن به چه صورت است و آیا کفایت میکند؟
حال مساله و پرسش این هست در تکوین منطقی سرمایه از دیدگاه مارکس قلمرو تولید ارزش و تحقق ارزش به عنوان یک کل همبسته یا همان انتزاع و پیکر یافتگی ان به چه صورت درک میشود؟ یعنی مراحل استنتاج تابع چه نوع درکی ست. آیا این دو، «شرط» همدیگر هستند؟ به نظر دیدگاه هاروی چنین است. یا نه این دو قلمروِ جوهر و شکل، بمثابه دلیل و نتیجه مطرح هستند؟ هر کدام از این کلمات بار خاص فلسفی دارند. به نظر میرسد خوانش کمال خسروی نزدیک به دومی ست. حال تولید ارزش بدون قلمروِ تحقق، بعنوان یک انتزاع چه سنجه عینی و واقعی برای درستی اصلِ «انطباق» دارد؟ میدانیم در افق دید مارکس، وی امر مجرد و مشخص را در روش خود به شیوه انطباقی (چیزی که در تدریس کاپیتال شما ان را به کمک مصداقی از ریاضیات توضیح دادید) می دید. حال انتراع ارزش بدون کالبدش، جوهر بدون شکلش، برای توضیح سیستمی بدون بازار مانند شوروی استالینی بر چه اصل عینی میتواند انطباق یابد؟ مساله به نظرم فراتر از رویکرد ریکاردویی و وسوسه وابستگی به تئوری مصرف نامکفی ست. متفکران دیگری مانند کاستوریادیس در طول تاریخ به دلیل همین تجرید بدون ماتریال از مارکسیسم بریدند چون قانون ارزش/کار و اتکای یک سویه به حوزه تولید که بعنوان «شرط امکان» قلمرو مبادله مطرح است ( به بیان کانتی نوعی درک استعلایی ست) را خالی از هر سنجه عینی و شوندگیِ تحقق دید. آیا تولید ارزش بدون لایه های بیرونی پیاز( در دیدگاه هاروی قلمرو تحقق می باشد) نوعی اتکا به تجرید محض نیست؟ کمال در مقاله ضرفا به دور ریحتن کالا در اروپا اشاره می کند که آنها بدون تحقق یافتگی هم حاوی ارزش هستند اما این ارزش انطباقی با واقعیت لایه های بیرونی پیاز پیدا نکرده برای توضیح چنین درکی از سرمایه فقط انچیزی که در دستمان باقی ست صرفا انتزاع کار مجرد است که کالبد بیرونی تحقق ندارد. این به نظر یک رهیافت افراطی در انتزاع گرایی هگلی ست. کار مجرد یک شرط امکان بدون تحقق یافتگی یا همان بالقوگی می ماند در حالیکه این انتزاع یا ایده می بایست با پیکره خود یا بیان خود همبسته باشد یا تطبیق پیدا کند. من مایلم نظر خودت و کمال رو در این مورد بدونم چون برایم سوال است.
نکته دوم در مورد جایگاه قانون ارزش در سرمایه داری معاصر و وضعیت فعلی ست. در تکوین منطقی ساختار سرمایه، مارکس مراحل مختلف از ارزش تا شکل ارزش و سود و سودعمومی و قیمت و…. را با مکانیسم تبدیل استنتاج میکند. مارکس ارزش در قلمرو تولید (تولید شی ملموس فیزیکی در صنعت و قابل محاسبه با زمان ) را بعنوان شرط امکان لایه ها و مدارهای قلمرو مبادله و توزیع و مصرف میدید. این جایگاه از نظر مارکس هژمونیک است یعنی شرط لازمی ست یا به عبارتی مرکزیتی ست که به بیان هگلی سایر قلمرو ها حیات وجودی خود را وابسته به ان دارند این فرآیند منطقی با واقعیت عینی هم انطباق داشته است یعنی قیمت بازار و تجارت بین المللی و بهره بانکی و زمین و ترکیب ارگانیک و نرخ سود عمومی و …همگی از این مرکزیت تولید نشات میگرفت. به عبارتی فرمان حرکت در دست قلمرو تولید ارزش در کارخانه صنعتی است. مرکزیت هژمونیک یا عزیمت از یک انتزاع برای اضافه کردن پیکره هایش در روش مرکس برای وی صرفا با منطق گره نخورده بلکه مساله قدرت را هم شامل میشود، یعنی قدرتِ تعیین کنندگی در فرآیند استنتاج منطقی باید در «انطباق» با قدرت آن در واقعیت هم قرار گیرد. یغنی با قدرت عینی و واقعی تعیین کنندگی جوهر ارزش/ کار مجرد در کارخانه صنعتی. برای همین طیفی از مارکسیست ها بر مساله مبارزه و تابعیت صوری و واقعی در اندیشه مارکس تاکید میکنند (بعنوان مثال سیلویا فدریچی و تاکیدش بر نقطه ای از نزاع که بیشتر مبارزه بر سر ادغام پذیری یا امتناع است). با قدرت گیری سرمایه مالی فرمان حرکت مالی گرایی را میتوانیم از تولید ارزش و جوهرش یعنی کارمجرد استنتاج کنیم؟ این سوال اساسی ست چون به نظر میرسد در بعضی شرایط واقعی این قلمرو مالی گرایی ست که شرایط حود را بر صنعت در «واقعیت» تحمیل میکند. مساله بعدی مساله دانش/اطلاعات است آیا کامپیوتر حلقه ای ست در باراوری کار و رشد ماشینیسم و لاجرم افزایش ترکیب ارگانیک و در نتیجه استخراج ارزش اضافی نسبی به شیوه ای جدید؟ یا اینکه خود کامپیوتر محصولی را تولید و تکثیر کرده است که با معیار زمان اندازه پذیر نیست یعنی کالایی به نام اطلاعات. آیا محصولات غیر مادی که قیمت میخورند و خرید و فروش می شوند معیار ما برای سنجش ان چیست؟ یا نه محصولات غیر مادی فقط مشمول کار خدماتی ست؟ مثل لذت، شادی، مهارت اموزی، فن بیان و…
مارکس در سرمایه مساله استنتاج منطقی رو با فرماندهی هژمونیک صنعت به موازات هم بکار میبرد برای من تصور این مساله که سرمایه مالی و هژمونی بانکداری رو از قانون ارزش استنتاج کنم پذیرفتنی ست اما سختی داستان در «انطباق» این مساله با واقعیت است که اکنون رفته رفته این اینترنت است که اقتضائات صنعت و خرید و فروش نیروی کار را تعیین میکند و تبیین این مساله با فراز و فرود روند اتوماسیون و فن آوری در زمان مارکس به نظرم در جاهایی تفاوت دارد. من تصور میکنم سلسل بحث های مربوط به ارزش و ارزش مبادله و… برای اینکه صرفا ارجاعات متنی نباشد، در ادامه میتواند با این مباحث صورت انضمامی تری به خود بگیرد.
با احترام
ساسان صدقی نیا
سه نکته و پایان
نکته اول:
همانطور که کمال نوشته اگر استدلال این باشد که»»» باز ار نباشد ؛ ارزش هم نیست»» و این یعنی کلا نظریه ارزش را به بیراهه کشاندن من در نظریه کاراتانی این موضوع را ندیدم بلکه تنها چیزی که فهم کردم اینست که بازار عامل کشسانی ارزش است و دوم در حقیقت این ویژه گی قرونی اجتماع و بازار ؟؟؟ است که واریته های مختلف این کشسانی را میتواند عینیت ببخشد .
نکته دوم :
ارزش تنها کمیت «»زمانی «»کار اجتماعا لازم نیست که بسادگی قابل اندازه گیری باشد و فرضیاتی مثل اینکه مثلا یک کارگر n ساعت وقت صرف میکند تا یک کالا را تولید کند اگر 180 سال پیش درست بود و میشد با تقریب خوب فرض کرد امروز اگر حتی بخواهیم از نظر زمانی کار اجتماعا لازم را محاسبه کنیم ماهیت زمانی آن آنقدر دینامیک شده است که هوش مصنوعی هم حتی در قالب یک کارگاه قادر به محاسبه آن نیست واقعیت اینست که این بازار است که بخشا داده های لازم را برای تعیین میزان و ادعای فزونی و یا کاهش ارزش و درجه استثمار در اختیار قرار میدهند. بگذارید یک مثال بزنم :
امروز پارامتر کارگر بودن زمان سپری شده در کارخانه نیست و یا حتی تولید و اپریشن یک محصول امروز ؛ کارگر یک کمیت فکری است و بادر جه ابتکارش در تولید و نوآوری شناخته میشود. حالا این زمان این ابتکار را چگونه میشود اندازه گرفت جز در بازار بماند.
نکته سوم :
ما نمیتوانیم تنها بر تکیه بر یک حقیقت مطلقا درست یعنی «»»»تولید ارزش در محیط کار فکری و یدی «»خودمان از پیچیده گی موارد دیگری که به این ارزش قابلیت اندازه گیری میدهند و آن را دچار تغییر فرم میکنند خلاص کنیم بنظر من قبل از تکیه بر تولید ارزش در محیط تولید»» فکر و یا کالا «»باید بتوانیم تمرکز خودمان را بر کارکرد جدید بازار و نقش و شخصیت همان کارگر در چنین محیطی که بسیار هم عمومی است افزایش دهیم .ظاهرا با توجه به اینکه این مقوله بسیار پیچیده و فهم آن برای ما بسیار بسیار مشکل و اتفاقا هر روز دچار تغییرات و دگرگونی عظیم میشود بنوعی خودمان را راحت میکنیم . در شرایط امروز ما این مهم از جانب اهل فن کمتر مورد توجه واقع میشود و به همین دلیل راه برون رفت ما از معضلات حاکم بر کشورمان هم مسدود شده است ما از»» استثمار قفسی»» ساخته ایم تا بتوانیم در آن راحت باشیم چون یک واقعیت ملموس و در دسترس است در صورتیکه پیچیده گی در جایی است که اجتماع در کار است در همان مقاله هاروی دیاگرامی را از این موضوع ارائه داده که بد نبود کمال لطف کنند و نظرشان را در آن مورد هم بنویسند شاید و شاید ؟ امروز درست این باشد که بار مفهومی کارگر بعنوان تولید کننده منحصر بفرد ثروت تغییر کند بجای آن اجتماع که در آن بجای نزاع طبقاتی تبعیض در استفاده از مواهب وجود دارد بنشانیم .
ساسان عزیز
نکات مهمی را طرح کرده اید که پرداختن به آنها در قالب یادداشت ها و حاشیه هایی از این دست ممکن نیست و بی گمان باید موضوع نوشته ها و بحثهای مشروح و دقیق ما باقی بمانند. با این حال اجازه می خواهم نکات شما را به دو حوزه تقسیم کنم و در مورد هر کدام یکی دو جمله ی کوتاه، در حد طرح سرتتیر یا صورت مسئله، بنویسم.
حوزه ی تولید و تحقق ارزش:
الف) پیشاپیش خوشحالم که شما بدرستی تشخیص داده اید که موضوع مربوط به سپهرهای تولید و تحقق ارزش است و آن را با بحثهای مربوط به ارزش و شکل ارزش مخلوط نکرده اید. اساسا هر بحثی در این حوزه، اگر مفروضات سطوح تجرید را رعایت نکند، خواسته یا ناخواسته، از عبارتپردازیهایی غیرقابل فهم و بی نتیجه فراتر نخواهد رفت.
ب) مارکس شیوه ی تولید سرمایه داری را وحدت فرآیندهای تولید و بازتولید، یا تولید و تحقق ارزش، می داند. رابطه ی این فرآیندها با هم رابطه ی «جوهر/شکل» (نقل از شما) نیست، بلکه رابطه ی وجوه وجودی (Moments) یک فرآیند واحد است. این رابطه را به هیچ وجه با نگاهی شناخت شناسانه نمی توان توضیح داد، حتی نگاه پدیدارشناسانه به سرعت به درکی کاملا هگلی درمی غلطد. گناه این گونه برداشتها مقدار زیادی به گردن خود مارکس است که تاکیدهای صدباره اش بر تمثیل ها و مقایسه ی بین «درونی» و «بیرونی»، «ذات» و «پدیدار» و «باطنی» و «ظاهری» و از این قبیل، به چنین درکهایی مشروعیت بخشیده و حتی تا تقلیل آن به نگرشی پوزیتیویستی راه برده است. کل سلسله ی مارکسیسمِ کانتی، قربانی این تمثیل هاست؛ همانگونه که مارکسیسمِ صد در صد هگلی، آن روی سکهی همین نگاه است. (در این باره بعدا و بطور مستقل خواهم نوشت)
ج) جدا کردن مصنوعی سپهر تولید و تحقق ارزش و قائل شدن به رابطه ی یکسویه ی علّی بین آنها، یکی ار تبعات مارکسیسم عامیانه و درکهای سنتی، سطحی و فراتاریخی از تمایز بین «کار مولد» و «کار نامولد» است (به این بحث بطور مشروح در بخش بعدی مقالات مربوط به بازاندیشی نظریه ارزش خواهم پرداخت). اساس این بحث بنا به ظرفیتهای نظر مارکس، و نه فقط با تکرار مثالها و جملات او در گروندریسه، کاپیتال و نظریه های ارزش اضافی، خیلی ساده است. فرآیند تولید، فرایند فعلیت یابی کار و سرشت دوگانه آن است. در این فرآیند، همزمان ارزش ها حفظ و منتقل می شوند و ارزش نوینی آفریده می شود. فرآیند تحقق ارزش، فرآیند مبادله ی ارزشهای برابر است. در مبادله ی برابرها، ارزش نوینی آفریده نمی شود. بقول مارکس، اگر می شد، معجزه بود. بدیهی است که حجم عظیمی از ذخیره ی نیروی کار موجود جامعه صرف تولید ارزش و حجم عظیمی از آن صرف تحقق ارزش می شود. حجم کار در سپهر تحقق ارزش در کشورهای پیشرفته تر سرمایه داری دائما رو به افرایش است، بسا بزرگتر از سپهر تولید باشد. من آمار دقیقی ندارم، اما تصور نمی کنم نیروی کاری که در کشور سوئیس صرف تحقق ارزش (ارزشی که بعضا در نقاط دیگر جهان تولید شده است) کمتر از نیروی کاری باشد که در فرآیند تولید ارزش صرف می شود.
د) بنظر من و تا جاییکه که خوانده ام، همه ی دیدگاههایی که با استناد به بحث بازار و رقابت، جوامع نوع شوروی را، شیوه ی تولید سرمایه داری ارزیابی کرده اند، دلایل استواری ندارند و استدلالهایشان اغلب بر درکی کاملا سطحی از نظریه ی ارزش استوار است. به همین دلیل، و در نقطه ی مقابل، کسانی که با این دلایل قانع نشده اند، آنقدر پس پسکی رفته اند که از آنسوی بام افتاده و به این نتیجه رسیده اند که این جوامع نوعی سوسیالیسم اند. (به این بحث و مسئله ی کارکرد ارزش در سوسیالیسم در بخش پنجم مقالاتم خواهم پرداخت)
حوزه ی تولید کالاهای غیر مادی
الف) درست است. تاکید مارکس بر الگوهای تولید صنعتی، بویژه در دورپیمایی های سرمایه، این دریافت غلط، اما بحق، را بوجود آورده است که انگار تولید صنعتی اشیاء مادی، هسته ای مرکزی است که به عنوان علت العلل، همه لایه ها و سطوح دیگر تولید و بازتولید سرمایه داری به عنوان معلول از آن استنتاج می شوند. شاید مارکس در زمانه ی خود چاره بهتری جز استفاده از این مثالها را نداشت. اما همانطور که گفتم ظرفیتهای نظریه ی ارزش توان تبیین دنیای سرمایه داری امروز را هم دارند. فقط یک نمونه: امروز اندازه گیری مقدار کار در تولید اطلاعات و از طریق تولید نرمافزار به نحو بسیار دقیقتری از بسیاری از شاخه های دیگر تولید امکان پذیر است، در روش «برنامه نویسی پویا (Agile)» و روش کاربردی Scrum، تقسیم گامهای فرآیند کار و اجزاء محصول، حتی با سنجه ی دقیقه ها ممکن است. در این روش، جای سرکارگران خشن قرن نوزدهمی و قرن بیستمی را Scrum master گرفته است که خشونت و فشارش برکارگران تولید کننده ی نرمافزار، اگر بیشتر از آن سرکارگر نباشد، کمتر نیست. فقط شکل و شمایل و دک و پزش مثل سرکارگر فیلم «عصر جدید» نیست. با این حال اشاره ی نبوعآمیز مارکس به تولید در صنعت ارتباطات و اطلاعات که در بحث پیرامون شاخه ی حمل و نقل طرح شده است، همراه با اشارات مکررش به تولید ارزش و ارزش اضافی در بخش باصطلاح «خدمات» در «نظریه های ارزش اضافی» سرنخ های خوبی برای ادامه و باز اندیشی نظریه ی ارزش در این حوزه ها هستند.
ب) در مورد نقش ماشین ها و تکنولوژی در مقاله ی «کار زنده و ارزش آفرینی» پیش از این نوشته ام.
در پایان؛ یک نکته یا بیان یک آرزو: بدیهی است که ما مارکس را بناگزیز با دریافتهایی که از مفاهیم و مقولات منطق (انواع و اقسامش) داریم، می فهمیم و بدیهی است که او نیز برای بیان نظرها و استدلالاتش از این مقولات و مفاهیم بنا بر درک و برداشت خود استفاده کرده است. با این حال اگر بختی برای استفاده ی موثر، یعنی نقادانه در عمل و نظر، از نظریه های مارکس برای امروز ما وجود دارد، این است که بکوشیم مارکس بخوانیم و ویژگی های مارکسی را، هم با تکاندن خود از مفاهیم رایج و بازیهای لفظی و هم رهانیدن مارکس از زبان و میراثهای روزگار خودش، کشف کنیم. ما به یک نظریه ی نقاد، قادر به نقد ایدئولوژی های زندگی امروز، نیاز داریم. مارکس گنجی است سرشار و ارزشمند، اما زحمت بیرون کشیدنش از زیر خاکِ ایدئولوژی ها بعهده ی خود ماست.
با مهر و احترام
کمال
کمال جان، سلام
چرا رابطه یا تمایز میان تولید و تحقق ارزش و به اصطلاح این دو سر شیپور را، حالا نه بر حسب پارالاکس (آن طور که کاراتانی پیشنهاد می کند) چرا هگلی و دیالکتیکی نمی خوانی؟ اگر هگل دو درس کلی داشته باشد این است که هر ایده و مفهومی، چیزیی جز فرم (تحقق) و تاریخ (سرگذشت) آن نیست.
چیزی که در این سلسله نقدها برای من جالب بود این بود که هاروی به راحتی کار اجتماعاً لازم و کار انتزاعی را مترادف هم به کار می رود. یادم می آد شما در جایی به تفصیل توضیح داده بودی که چرا تفکیک و تمایز میان این دو (در تناظر با جوهر و مقدار ارزش) ضروری است. سوال من این است: مگر کار اجتماعاً لازم در کانتکست اجتماعی سرمایه داری، کاری نیست که در عین حال از خصایص انسانی و طبیعی در چارچوب یک زمانمندی هموژن، تهی و تقسیم ناپذیر تجرید شده ؟
این طور به نظر می رسد که در بحث شما، کار اجتماعاً لازم با «مقدار زمانی» کار اجتماعاً لازم و در ادامه با مقدار ارزش هم ارز تلقی شده است.
نظر به بحث کاراتانی در مورد زمان و مکان، تجرید مورد بحث البته مطلق نیست، همان طور که در واقعیت زمانمندی انتزاعی سرمایه داری، آمیخته است به انواع زمانمندی های انضمامی که هر جایی با جایی دیگر فرق میکند و همین جا پای جغرافیا و مکان هم وسط می آید
مخلص
امیر عزیز
در پاسخی کوتاه به یادداشتی در بالا نوشتم، که مارکس شیوه ی تولید سرمایه داری را وحدت فرآیندهای تولید و بازتولید، یا تولید و تحقق ارزش، می داند. برای فهم رابطه ی بین سپهر تولید و سپهر تحقق ارزش، نه رویکردهای شناخت شناسانه مناسب اند و نه حتی مقولهی شکل در رابطه اش با محتوا در «منطق ذات». تنها وامی که در اینجا از هگل می توان گرفت، رویکردی پدیدارشناسانه است و این همانی است که مارکس نیز، در گروندریسه به وضوح و در کاپیتال جلد دوم به نحوی آشکار به کار بسته است؛ همان تلقی کلیت فرآیندهای تولید و بازتولید سرمایه داری همچون کلیتی که سپهرهای تولید ارزش و تحقق ارزش در آن جایگاه وجوه وجودی (Moments) یک فرآیند واحد را دارند. هاروی هم از همین الگو استفاده کرده است: شکلهای پیله ای و کِرمی و پروانه ای سرمایه، که عطف دگردیسانه شان به یکدیگر با وجوه وجودی یک فرآیند واحد متناظر است. در مقاله ی فوق هم نوشتم که چنین انتسابی به مارکس مجاز است. با این حال حتی همین الگو را نیز مارکس فقط با قید این شرط به کار گرفته است که باید محدودیت های دیالکتیک هگلی را شناخت و در زندان آن اسیر نماند. در اینجا نیز مارکس در اساس دیالکتیک خاص خود را دارد که پرداختن به آن بی شک در اینجا ممکن نیست (من حدود سی سال پیش کوشیدم در کتاب «مارکسیسم: نقد منفی، نقد مثبت» نشان دهم که چگونه نفی و اثبات در دیالکتیک مارکس، تناظری یک به یک نیستند و با عطف به جغرافیای امر منفی و امر مثبت در موضوع یا برابرایستایی می توانند نامتناظر باشند. یک نمونه ی خوب این عدم تناظر، صنعت حمل و نقل است که با اینکه به لحاظ تولید ارزش به سپهر تولید تعلق دارد، به لحاظ وجه وجودی اش، در سپهر تحقق ارزش قرار می گیرد و به همین دلیل مارکس آن را تداوم سپهر تولید در سپهر گردش توصیف می کند)
همین جا باید یادآوری کنم که الگوهای شناخت شناسانه یا حتی هگلی «محتوا/شکل» برای تبیین رابطه ی «ارزش/شکل ارزش» هم مناسب نیستند. متاسفانه واژه ها یا تعابیر آشنایی مثل «محتوا و شکل و جوهر و ذات و پدیدار و.. حتی دیالکتیک» بسیاری را موظف کرده است حلقه های استدلالی در نظر مارکس را با رابطهی شناخته شده ی این واژه ها در این منطق یا آن فلسفه توضیح بدهند. در رابطه ی «ارزش/شکل ارزش» بیشتر دیالکتیک خودشناسی در رابطه ی بازتاب یافتگی در دیگری به کار گرفته شده است. نگاهی بکنید به نخستین ویراست بخش اول جلد اول کاپیتال (1867)، جایی که یک کالا (دامن) ارزش بودن خود را نخست با دیدن شکل خود (=شکل ارزش) در پیکره ی مادی کالای دیگر (پارچه) کشف می کند، و از این راه به خود به مثابه ارزش معطوف می شود. اگر بتوان از رابطه ی منطقی «محتوا/شکل» در منطق هگل استفاده کرد، زمانی است که این شکل ارزش در جایگاهی مستقل و بتواره، نه تنها مجموعه ی تعینات محتواست، بلکه به مثابه ی عنصر حاکم و تعیین کننده ی محتوا جلوه می کند.
علت گریزم به بحث شکل ارزش، اشاراتی پاره وار به هگل و منطق او نیست، بلکه از آنروست که این زمینه مشکل دو سر شیپور را هم حل می کند. سوال: در تحقق ارزش چه اتفاقی می افتد؟ پاسخ: اینجا شکل کالایی ارزش به شکل پولی دگردیسی می یابد. اما برای اینکه این دگردیسی اساسا ممکن باشد، باید فرآیند استقلال یابی شکل ارزش تا رسیدن به معادل عام، یعنی پول، به سرانجام رسیده باشد. رابطه ی ارزش/شکل ارزش نخست رابطه ای است بین دو ارزش، رابطه ی بیان متقابل ارزش (اکسپرسیون ارزشی)، است. گام بعدی قرار گرفتن یک ارزش در برابر چند ارزش است، ولی از منظر تک ارزش. نخست بعد از وارونه شدن این رابطه و قرار گرفتن چند ارزش در برابر یک ارزش (معادل عام) است که ما شیئیت یافتگی ارزش ویژه ای در پول را داریم. حال اگر کسی بخواهد تولید ارزش را از طریق تحقق ارزش، یعنی دگردیسی به پول، توضیح بدهد، شیپور را از سرگشادش می زند.
در مورد نکته ی آخر: برداشتی که شما از نظر من درباره ی شکل ارزش و مقدار ارزش دارید، متاسفانه درست نیست. من در همه ی نوشته هایم درباره ی نظریه ی ارزش دائما، شاید با سماجت دل آزارنده ای، تاکید کرده ام که باید بین ارزش، شکل ارزش و مقدار ارزش تمایز قائل شد و این فقط تکرار جمله و تاکید خود مارکس است. با کمال میل حاضرم یک بار دیگر هم اینجا تکرار کنم که ارزش وجه یا شخصیتی عینی است که کار مجرد یا کار انتزاعی در آن پیکر پیدا می کند و محصول کار در شیوه ی تولید سرمایه داری را به یک کالا مبدل می کند. شکل ارزش، عبارت از بیان ارزش یک کالا در کالای دیگر، و بنابراین، ارزش مبادله ای کالاست و مقدار این ارزش برابر است با مقدار کار مجردی که در یک میانگین اجتماعی (یعنی به تناسب زمان و مکان مشخص) برای تولید و بازتولید آن کالا لازم است. این مقدار را با زمان آن کار اندازه می گیرند. انتقاد من به هاروی، آن هم فقط به اظهاراتش در همین مقاله ی آخر این است که او تمایز بین ارزش و مقدار ارزش را نادیده می گیرد.
اعتراف می کنم که معضلات نظری از این دست را نمی توان در یادداشتهایی با این حجم حل کرد. مسلما شما هم با این مشکل روبرو بوده اید. من این بحث ها را در نوشته هایی دیگر بطور مشروح طرح کرده ام و می توانم از شما خواهش کنم، در صورت علاقه به آنها هم نگاه کنید. شما هم، اگر برداشتهایتان را در نوشته هایی دیگر طرح کرده اید، نشانی بدهید تا با کمال میل بخوانم.
با مهر و احترام
کمال
پروفسورهاروی وقتی از زبان مارکس «وجود ارزش» را » نسبتی غیرمادی اما عینی» قلمداد کرده که «در پسِ جنبهی کمّیِ ارزش مبادله» قرار گرفته ، تلویحا گفته که مارکس «ارزش» و «قیمت» را یکی میدانسته است.
اما، آیا مارکس بصراحت چنین تفسیری را رد نکرده است؟ پاسخ آری است.
گروندریسه: » چون تنزل عمومی قیمت ها معمولا با افزایش ارزش پول ، یعنی کالائی که همه ی کالاهای دیگر با آن برآورد می شوند همراه است. به این ترتیب در مراحل بحران – کاهش عمومی قیمت ها – نوعی بی ارزش شدن عمومی یا انهدام سرمایه روی می دهد که نسبت های آن فرق می کند. بی ارزش شدن هم مانند تنزل قیمت ها می تواند نه نسبی صرف، بلکه عام و مطلق باشد. زیرا ارزش بر خلاف قیمت صرفا بیانگر نسبتی بین یک کالا و کالای دیگر نیست، بلکه نسبتی است بین قیمت کالا و کار عینیت یافته در آن، یا بین مقداری از کار عینیت یافته با مقداری دیگر با همان کیفیت. اگر این مقدارها برابر نباشند کاهش ارزش روی می دهد که با افزایش در طرف دیگر همراه نیست، یعنی جبران نمی شود، زیرا طرف دیگر بیان کننده ی مقداری ثابتی از کار عینیت یافته است که با مبادله تغییر نمی کند. از ارزش افتادن (یا بیکار ماندن) سرمایه ها در بحران های عمومی دامنه ی تأثیرش حتی به خود نیروی کار هم کشیده می شود.» (گروندریسه ، جلد اول ، صفحه های 437 و 438 ، ترجمه باقر پرهام)
پروفسور هاروی از زبان مارکس نوشته که؛ «ارزش به وجود خواستهها، نیازها و امیالی وابسته است که از پشتوانهی توانایی پرداخت موجود در جمعیت مصرفکنندگان برخوردار باشد.»
اما مارکس در گروندریسه بصراحت با چنین تفسیری مخالفت میکند و می نویسد: » اما همینکه مردم…معاش شان را به مبادله هائی که می توانستند انجام دهند، یا به تجارت وابسته کردند ناچار به ملاک دیگری یعنی ملاک ارزش مبادله ای دل بستند، یعنی به ارزشی که نه ناشی از سودمندی ، بل ناشی از رابطه ای ست که میان نیاز های تمامی جامعه و کمیت کاری که برای ارضای این نیاز ها کافی بود، و یا ممکن بود در آینده برای ارضای آنها کافی باشد، وجود دارد.»
(گروندریسه،جلد دوم،صفحه 460، ترجمه باقر پرهام)
پروقسور هاروی برای آنکه بطور تلویحی «ارزش» و «قیمت» را از نظر مارکس یکی جلوه دهد میبایست «ارزش را به وجود خواستهها، نیازها و امیالی تعریف میکرد که از پشتوانهی توانایی پرداخت موجود در جمعیت مصرفکنندگان برخوردار باشد.»