[بهمناسبت 8 مارس روز جهانی زن]
نوشتهی: مارتا ای. خیمهنس
ترجمهی: فرزانه راجی
فمینیسم مدرن موجبِ پیدایش مجموعهای از آثار رشدیابنده شده است که با بهرهگیری از علوم اجتماعی و نظریههای مارکسیستی، درصدد تعیین منشاء ستم بر زنان، دلایل تداوم آن در طی تاریخ؛ عمکردهای آن در جامعهی معاصر و شرایطی است که منجر به نابودی آن میشود.(1) ترکیب طبقاتی ناهمگن، نژادی و قومیِ جنبش زنان و همچنین تفاوت در آموزش دانشگاهی نویسندگان منفرد، در شکافهای سیاسی درون جنبش و در ناهمگونی نظری و روششناختی این نوشتهها بازتاب یافتهاند. مهمتر از آن، این نوشتهها بهعنوان تولیدات فکریِ سرچشمهگرفته از یک بزنگاه تاریخاً خاص سیاسی و ایدئولوژیک، تحت تاثیر هژمونی مفروضات ایدهآلیستی و تجربیای قرار داشتهاند که شالودهی دیدگاههای عرفِ جاری جهان، پارادایمهای علوم اجتماعی و تفاسیر غالب از مارکسیسم بودند. درواقع ظاهراً روایتهای ایدهآلیستی از مارکسیسم (یعنی هگلی، پدیدارشناختی، اومانیستی، اگزیستانسیالیستی، روانشناختی، ارادهگرایی) در میان محافل دانشگاهی و غیردانشگاهی فمینیستی، مارکسیستی، و غیرمارکسیستی در ایالات متحده قابل قبولتر و قابل احترامتر بودهاند. از سوی دیگر، آن نوع تحولات نظری که مدعی حفظ دیدگاه ماتریالیستی دیالکتیکیِ مارکسیسم کلاسیک هستند و بر بُعد غیرسوبژکتیو فرآیندهای اجتماعی تاکید میکنند عموماً نادیده گرفته و با اتهام جبرگرایی اقتصادی، اقتصادگرایی یا کارکردگرایی مورد نقد قرار گرفته و رد شدهاند.
یک مورد جالب در این زمینه که ماهیت عوامل حاکم بر تولیدات فکری در ایالات متحده امروزه را پُررنگ میکند غیاب مارکسیسم ساختارگرا در نظریهی فمینیسم امریکایی است. نه دانشمندانِ علوم اجتماعیِ غیرمارکسیست برای برساخت نظریه به دنبال ایدههای جدید بودند و نه به نظر میرسد که فمینیستهای موافق با مارکسیسم، مارکسیسم ساختارگرا را آنقدر قانعکننده یافتهاند تا کمی آن را موردملاحظه قرار دهند.
بررسی عوامل تعیینکنندهی تاریخی پیچیدهی این بزنگاه نظری از حوصلهی این فصل خارج است، که قصد آن در درجه اول پژوهشی است دربارهی موضوعیت بالقوهی مارکسیسم ساختارگرا برای بسط و توسعهی نظریهای مارکسیستی دربارهی ستم بر زنان تحت سرمایه. جولیت میچل، فمینیست مشهور، یکبار پیشنهادی ارائه کرد که از جانب اکثر فمینیستهای دیگری که درصدد توسعهی تحلیلی مارکسیستی از ستم بر زنان بودند، مورد قبول واقع شد: «ما باید پرسشهای فمینیستی بپرسیم، اما تلاش کنیم به پاسخهای مارکسیستی برسیم.»(2) به نظر من تنها راه برای رسیدن به پاسخهای مارکسیستی، طرح پرسشهای مارکسیستی است. به همین منظور، مارکسیسم ساختارگرا ابزارهای مفهومی مهمی برای تدوین پرسشهای مارکسیستی و شرح و بسط واکاویهای مارکسیستی از موضوعات مشخص ارائه میدهد: واکاویهایی که از کاربرد مقولههای مارکسیستیِ منفک از منطقِ نظریه و روششناسی مارکسیستی فراتر میروند.
در بخش اول این فصل، خلاصهای از رهآوردهای نظری و روششناختی مارکسیسم ساختارگرا ارائه میدهم. در بخش دوم، برخی از گزارههای نظری جامعهشناختی و فمینیستی را مورد بررسی انتقادی قرار خواهم داد، و در بخش سوم، بینشهای نظری و روششناختی بهدست آمده از طرح مسئلهی ستم برزنان در پرتو مارکسیسم ساختارگرا را ارائه میدهم. با اینکه مارکسیسم ساختارگرا نیز معاف از مسئله نیست، بحث من این است که گنجاندن سنجیدهی بینشهای اصلی آن در واکاوی ستم بر زنان، درک ما را از پشتوانههای ساختاری و شرایط لازم برای غلبه بر آنها ارتقاء میبخشد.
مارکسیسم ساختارگرا: مسائل نظری و روششناختی
مارکسیسم ساختارگرا نظریهای کاملاً توسعهیافته نیست؛ برچسبی است توصیفی که اگرچه از سوی کسانی که به آنها اطلاق شده رد شده است، معمولاً برای اشاره به تولید ناهمگن مارکسیستهایی است که اصطلاحات ساختارگرایانه را در نوشتههایشان عرضه و درجاتی از همپوشانی اصول ساختارگرایی و مارکسیستی را تایید کردهاند. مهمترین نمایندگان آن لویی آلتوسر و موریس گودلیه هستند و کار آنهاست که در این فصل ابتدا مورد بررسی قرار خواهد گرفت.
دلیل اینکه مارکسیسم ساختارگرا تاثیر عمیقی بر رشد دانش مارکسیستی داشته این است که اصول بنیادین روششناختی و برساختهای نظریای را بیان میکند که تا درجه زیادی در آثار کلاسیک مارکسیستی مستتر هستند. گودلیه بهطور قانعکنندهای استدلال میکند که دو اصل مهم ساختارگرایی توسط مارکس کشف شد که از اینرو میتوان او را «پیشقراول جنبش مدرن ساختارگرایی در نظر گرفت.»(3)
نخستین اصل این است که «ساختار بخشی از واقعیت اجتماعی است، اما نه بخشی از روابطی مشهود.»(4) این اصل معنای نهفته زیر را در بر دارد:
الف. دو سطح از واقعیت اجتماعی وجود دارد: سطح روابط اجتماعی مشهود و سطح ساختارهای نامشهود که قوانینِ عملکرد و دگرگونی آنها در سطح قابل مشاهده را توضیح میدهد.
ب. هدف از مطالعهی علمی کشف آن ساختارهای پنهان است. پروژه علمی مارکس دقیقاً پروژهی کشف ساختار و قوانینِ حرکتِ شیوهی تولید سرمایهداری بود که واقعیت مشهودی که توسط عملکرد آن ایجاد میشود، را پنهان میکند.
ج. مطالعهی نظاممند نمودها نمیتواند دانشی علمی از واقعیت اجتماعی فراهم کند.
د. این عدم دستیابی به دانشْ که نمودها را نقطهی شروع خود میگیرد، نارسایی شناختی نیست. پنهانشدن ساختار توسط نمود، ذاتیِ ماهیت خودِ ساختار است. ساختارها از روابط اجتماعیای ساخته شدهاند که مستقیما قابل درک نیستند، زیرا در پس شکلهای شیئیتیافتگی مادی یا اجتماعی ناپدید میشوند. مثلاً سرمایه به شکل ماشینآلات، پول و غیره پدیدار میشود.
ه. هر ساختاری با شکل خاصی از نمود مطابقت دارد. و مطالعهی علمی باید هر دو را در نظر بگیرد تا نمود را بر اساس ساختار توضیح دهد.
و. هرساختاری با نوعی آگاهی یا بازنماییهای خودانگیخته مطابقت دارد که توسط افرادی حفظ میشود که فعالیتشان آن ساختار را بازتولید میکند. مطالعهی نظاممند آن بازنماییها، به جای آشکارکردن منطق نهفتهی ساختار، فقط میتواند در سطح نظریْ رمز و رازهای ایجادشده توسط خودِ عملکرد ساختار را بازتولید کند.
دومین اصل ساختارگرایی این است که «مطالعهی کارکرد درونی یک ساختار باید بر مطالعهی پیدایش و تکامل بعدی آن مقدم باشد و آن را توضیح دهد.» واکاوی تاریخیِ ظهورِ عناصرِ تشکیل دهندهی ساختار و روابط متقابل آنها دانش پیشین از ساختار و فرایندهای آن را پیشفرض میگیرد. بنابراین، مارکس بحث کوتاه تاریخی خود را دربارهی تکوین انباشت اولیه، پس از تشخیص ساختار، فرآیندها و تضادهای اساسی سرمایهداری ارائه میدهد.(6) پس از کشف سطح ساختاری واقعیت اجتماعی، گام بعدی مفصلبندی بین ساختار و نمودهای قابل مشاهدهی آن است که اکنون میتوانند بر اساس «کارکرد واقعیشان در نظام و سازگاری درونیشان با ساختارهای بنیادیای که قبلا مطالعه شدهاند»، تعریف شوند. این فرایند معادل با توصیفِ «زایش ایدهالِ عناصرِ متنوعِ یک نظام برمبنای قوانینِ درونیِ ترکیب آن است.»(7) این «زایش ایدهال» یا «تکوین ایدهال»ِ مقولات را نمیتوان با تکوین تاریخی یا واقعی آنها اشتباه گرفت. گودلیه استدلال میکند که تاکید مارکس بر اولویتِ واکاوی ساختاری بر واکاوی تاریخی «تام و تمام است و پیشتاز بازاندیشی ریشهای در زبانشناسی و جامعهشناسی بیش از نیم سده بعد است که سوسور و لوی را به رد رویکرد تکاملگرایانهی سدهی نوزدهم سوق داد.»[8] نظر مارکس در این زمینه بسیار مشخص است:
آرایش مقولههای اقتصادی با نظمی که آنها عوامل تعیینکننده در مسیر تاریخ بودهاند، غیرعملی و اشتباه خواهد بود. نظم توالی آنها بیشتر با رابطهای تعیین میشود که آنها در جامعهی مدرن بورژوایی با یکدیگر دارند، و این درست عکس آنچیزی است که به نظر میرسد نظم طبیعی یا نظم توسعهی تاریخی آنها است … ما به ارتباطات ارگانیک آنها درون جامعهی مدرن بورژوازی علاقمندیم.(9)
این اصلی مهم است که تفاوت بین واکاوی تاریخی مارکسیستی و تاریخ بهعنوان گاهشمار یا بهمثابه بررسی دلبخواهی دورهبندیهایی مثلا براساس تسلط ایدههای خاص یا «مردان بزرگ»، را روشن میکند. این {اصل} حاکی از اولویت روششناختیِ تحقیقِ نظریِ کل شیوهی تولید در بررسی تاریخیِ خاستگاه واقعیِ (یعنی گاهشمارانه) عناصر منفرد آن است.
دو اصل مهم روششناختی مارکسیسم ساختارگرا ارائه شد. اکنون لازم است سهم مارکسیسم ساختارگرا ــ مفاهیمِ شیوهی تولید و صورتبندی اجتماعی ــ را در واکاوی پدیدههای تاریخی بررسی کنیم. شیوهی تولید برساختی نظری است که بر ترکیب تاریخاً خاص عناصر فرآیند تولید (کارگران، غیرکارگران، و وسایل تولید) در محتوای ساختارهای سیاسی، حقوقی و ایدئولوژیک همساز دلالت میکند. این عناصر در دو نوع مناسبات ترکیب میشوند: مناسبات «واقعی یا تصاحب مادی» یا مناسبات فنی تولید (مانند همکاری، تولید، صنعت مدرن، اتوماسیون)؛ و «پیوندهای مالکیت» یا مناسبات اجتماعیِ تولید که مناسبات بین کارگران و غیرکارگران است که به میانجی مناسبات مالکیت آنها با وسایل تولید پدید میآید. اینها مناسبات بین سرمایهداران و کارگران مزدی در شیوهی تولید سرمایهداری هستند.(10) نیروهای تولید که نمیتوانند بهعنوان اشیاء یا تکنیک در ذات خویش برداشت شوند، همگی عوامل تولید در ترکیب خاص تاریخی خود در فرآیند تولید هستند، و از نقطهنظرِ بارآوری بالفعل و بالقوه خود در نظر گرفته میشوند.(11) شیوههای تولید برحسب روشی که در آنها کار اضافیِ نپرداخته از تولیدکنندگانِ مستقیم استخراج میشود، از نظر کیفی با یکدیگر تفاوت دارند. نحوهی استخراج کار اضافی متناظر است با سطح رشد نیروهای مولد و ماهیت مناسبات تولیدی، و اصل وحدتبخش کل شیوهی تولید را تشکیل میدهد.(12)
مفهوم شیوهی تولید مفهومی است انتزاعی و ویژگیهای بنیادینی را دربرمیگیرد؛ این ویژگیها اصلِ سازماندهیِ ساختارهای اقتصادی، حقوقی، سیاسی و ایدئولوژیکی را تشکیل میدهند که دورههای تاریخی مختلف را مشخص میکند. شیوههای تولید از نظر تجربی، در یک صورتبندی اجتماعی معین، همیشه در ترکیبهای متنوعی با سایر شیوههای تولید یافت میشوند. بدیل انگارهیِ انتزاعی جامعه در خوانش ساختارگرایانه از مارکس، همانا مفهومِ صورتبندی اجتماعی است، «کلیتِ ساختاری پیچیدهای که در آن شیوهی تولید «در نهایت» تعیینکننده است و روبنا (ساختارهای حقوقی، سیاسی و ایدئولوژیک) نسبتاً مستقل هستند.»(13) در همهی صورتبندیهای اجتماعی میتوان موارد زیر را شناسایی کرد: زیربنای اقتصادی پیچیدهای که از طریق مفصلبندی تاریخاً خاص چندین شیوهی تولید که یکی از آنها همیشه غالب است، شکل گرفته است؛ و روبنایی پیچیده که عناصرش شکلها و کارکردهایی دارند که خاستگاه آنها را میتوان در شیوههای مختلف تولید که زیربنای اقتصادی را ساختهاند ردیابی کرد.(14) هدف واکاوی علمی ابتدا باید تعیین ماهیت مفصلبندی سلسلهمراتبی شیوههای تولید باشد (یعنی روشهای خاصی که در آن شیوهی تولیدِ غالب دیگر شیوهها را تابع الزامات خود میکند و آنها را در جهت شرایط بازتولید خود متحول میکند) و دوم، ماهیتِ مفصلبندی سلسلهمراتبی در میان عناصر روبنا که در حکم مجموعهای از شرایط برای بازتولیدِ شیوهی تولید غالب برساخته میشود.(15) ساختار روبنا بازتاب مفصلبندی زیربنای اقتصادی است. این ساختار با بازتولید زیربنا به شیوههای تاریخاً مشخص ــ شیوههایی که در سرشتنمایی صورتبندی اجتماعی موردبررسی خاص هستند ــ آن را به شیوههای گوناگونی تعیین میکند. از سوی دیگر زیربنای اقتصادی «در نهایت» روبنا را تعیین میکند، از طریق نظامی از محدودیتهای درونی که خاستگاه آن، شرایط مادی تولید است و شرایط بازتولید را برای شیوهی غالب تولید بیان میکند. سازگاری ساختاری بین شکل و محتوای عناصر روبنا و نظامِ محدودیتها، خود اثری ساختاری از نظام محدودیتهاست که بازتولید شیوهی تولید را تضمین میکند. در نتیجه، شیوهی تولید در نهایت از طریق تاثیرات ساختاری نظام محدودیتها، که بهطور همزمان بر تمام عناصر صورتبندی اجتماعی تاثیر میگذارد، ساختار کلی صورتبندی اجتماعی و همچنین شکل و کارکرد مصادیق آن را تعیین میکند.(16) مقولهی تعیینکردن «در نهایت» اهمیت نظری دوگانه دارد: دیدگاهِ فلسفیِ ماتریالیستی مارکسیسم را بازتایید میکند (این زیربناست که روبنا را تعیین میکند، نه برعکس) و، در عین حال با تصریح استقلال نسبی و کارآیی علّیِ سایر مصادیقِ صورتبندی اجتماعی که به نوبهی خود زیربنا را «به طرق گوناگون تعیین میکنند»، بر ماهیت دیالکتیکی مفهوم مارکسیستی تعیینکردن نیز تاکید میکند.(17)
شیوههای تولید مبتنی بر مالکیت خصوصی ابزار تولید ذاتاً متناقض و تابعِ تغییراتِ کیفی ناشی از کارکرد آن تضادها هستند. با توجه به اینکه شیوهی تولید کانون دو تضاد اصلی سرمایهداری است (تضاد بین سرمایه و کار و تضاد بین نیروهای تولیدی و مناسبات تولیدی)، این واقعیت که شیوهی تولید «به طرق گوناگون توسط روبنا تعیین میشود، بدین معناست که آن تضادها هرگز بهصورت «فعال در حالت خالص» یافت نمیشوند، «بلکه برعکس» به طرق گوناگون … همیشه توسط شکلها و شرایط تاریخاً مشخصی که در آن اعمال میشوند، تعیین میشوند.»(18) این فرآیند مشخصسازی تحت تاثیر عناصر مختلفی از صورتبندی اجتماعی عمل میکند و شامل شرایط ملی و بینالمللی است که بر صورتبندی اجتماعی در زمانی مشخص تاثیر میگذارد. ماهیت این فرآیندها هرچه باشد، «در نهایت» در ویژگیهای متضاد و درونی شیوهی تولید است که منبع اصلی تغییر یافته میشود. گودلیه این نکته را بدینگونه بیان میکند:
«علتهای … {تغییر} چه بیرونی باشند چه درونی، آنها فقط به این دلیل تاثیر دارند که ویژگیهای ساختاری نظامها را وارد بازی میکنند (و بهعنوان علتهایی نهایی عمل میکنند) … این ویژگیها که در این نظام درونماندگار شدهاند، همیشه در نهایت، نقش ناخواستهی کارکرد آن را تبیین میکنند.»(19)
آلتوسر نیز به نکتهای مشابه اشاره میکند:
«تبیین هر پدیدهای از نظر مارکسیسم در آخرین وهله درونی است؛ «تضاد»ِ درونی است که «موتور حرکت» به شمار میآید. اوضاع و احوال بیرونی فعال هستند: اما «از طریق» تضادی درونی که آنها ایجاد میکنند.»(20)
بدینسان، درشیوههای تولید مبتنی بر طبقات، ساختارها هم مکمل و هم متضادند؛ رابطهی تکمیلگری که از طریق آن شیوهی تولید در خلال زمان بازتولید میشود، درعینحال ناپایدار است و در محدودهای عمل میکند که فراتر از آن تضادها خود را نشان میدهند. تضاد بین نیروها و مناسبات تولیدی در سرمایهداری همچون نتیجهی ناخواستهی ویژگی عینی ساختارهای مختلف و روابط متقابلشان از جمله مبارزه طبقاتی ظاهر میشود؛ این نتیجهای نیست که آگاهانه خواسته شود. گودلیه با نقل عبارت فشردهی مارکس دربارهی این نکتهی کلیدی یعنی اینکه «مانع واقعی انباشت سرمایهداری خود سرمایهداریست»،(21) بر ماهیت ضدغایتمند فرایندهایی تاکید میکند که منجر به سقوط سرمایهداری و ایجاد شرایط مادی برای ظهور سوسیالیسم میشود. این «عصیان «جوهر واقعی» انسان علیه «هستی» انسانزداییشدهی؛ تحمیلشده بر کارگران توسط بورژوازی» نیست،(22) بلکه فرآیندهای اجتماعی ایجادشده توسط ویژگیهای عینی نیروها و مناسبات تولیدی است که ظهور سوسیالیسم را ضروری میکند.
گودلیه با تاکیدش بر واکاوی ساختارها، مفصلبندی سلسلهمراتبی آنها، ویژگیهای عینی، و شرایط ظهور، بازتولید و تغییرشان، نکتهای روششناختی مشابه آنچه در حکم آلتوسر بیان شده، وضع میکند: «تاریخ فرآیندی بدون سوژه یا هدف است.»(23) آلتوسر استدلال میکند: وقتی افراد در تاریخ درون عوامل تعیینشده توسط شیوهی تولید عمل میکنند، به معنایی فلسفی سوژههای تاریخ نیستند. هدف آلتوسر این است که بین تفسیرهای ایدهآلیستی از تاریخ و متکی بر همسانسازی سوژه (انسان، خدا، نژاد بشر، من استعلایی و غیره) با خاستگاه، علت و هدفِ تاریخ، و دیدگاه ماتریالیستی تاریخی و ماتریالیستی دیالکتیکی از تاریخ بهمثابه تاریخِ شیوههای تولید که برحسب مبارزهی طبقاتی آشکار میشوند، تفاوتی واضح ایجاد کند: گرچه تاریخ فاقد سوژه است، موتور محرک دارد: مبارزهی طبقاتی.(24)
بنابراین ضدانسانباوری نظری آلتوسر شبیه دیدگاه ضدغایتمند گودلیه است. هر دو دیدگاه ریشه در ارزشیابیشان از اهمیتِ علمیِ اکتشافات نظری و روششناختی مارکسِ بالیده دارد. به نظر آنها، تحلیل مارکس از فرآیندهایی که به مدد آنها توسعهی سرمایهداری شرایط مادی را برای غایت آن و برای ظهور شیوهی جدید تولید ایجاد میکند، بر انسانشناسی فلسفی یا نظریهای دربارهی ذات انسانی استوار نیست؛ برعکس بر تحقیق علمی شرایط مادیِ پیرامونِ ظهور، توسعه و ناپدیدشدن شیوههای تولیدیِ تاریخاً مشخص استوار است. دغدغهی هردو دیدگاه تعیین مرزها بین مارکسیسم بهعنوانِ علم، و مارکسیسم بهعنوانِ یک ایدئولوژیِ ایدهآلیستی و انسانباور است؛ آنها این کار را با تاکید بر ماهیت ضدانسانباور، ضدتاریخباور و ضدروانشناسیباور روش مارکسیستی انجام میدهند. دقیقا همین دیدگاه روششناختی است که امکان تدوینِ پرسشهای مشخصاً مارکسیستی و دستیافتن به پاسخهای مارکسیستی را فراهم میکند.
من خطوط کلی برخی از مهمترین بینشهای آلتوسر و گودلیه را خلاصه کرده و مورد بحث قرار دادم. با توجه به هدف خاص این فصل، نه به دامنهی گستردهی سهم هریک از آنان در نظریهی مارکسیستی پرداختم و نه به گسترهی تفاوتهای سیاسی و نظری آنها. اما مسئلهی اهمیت نسبی ساختارگرایی در خوانش آنها از مارکس به این مقاله ربط دارد و من آنرا بهطور خلاصه بررسی میکنم.
آلتوسر استدلال میکند که گرایشهای عقلگرایانه، مکانیکی و فرمالیستیِ ساختارگرایی در تضاد با مارکسیسم است: او درعین اعتراف به جُرمِ «لاس زنی بسیار دوپهلو با اصطلاحات ساختارگرایانه»(25)، هرگونه پایبندی به ساختارگرایی را قاطعانه انکار میکند. از سوی دیگر آلتوسر حوزهای از همپوشانی بین مارکسیسم و ساختارگرایی را تشخیص میدهد: هردو تبیینهای تاریخباورانه و روانشناسیباورانه از پدیدههای اجتماعی را رد میکنند. دقیقاً آلتوسر در تلاش برای تدوین تز مارکسیستی خود درباره ضدانسانباوری نظری بود که لازم دید اصطلاحات ساختارگرایانه را، همزمان بدون اتخاذ ساختارگرایی در کلیت آن، به عاریت بگیرد.(26) آلتوسر را، که مبارزهی طبقاتی برایش حکم موتور محرک تاریخ دارد، نمیتوان ساختارگرا توصیف کرد. گودلیه، برعکس، همگرایی بیشتری بین مارکسیسم و ساختارگرایی پیدا میکند. او مارکس را پیشروی ساختارگرایی مدرن میداند، و مهمتر اینکه به نظر میرسد که او گرایشهای مکانیکی ساختارگرایی را در واکاوی خود از تغییر اجتماعی گنجانده است. تا آنجا که من اطلاع دارم مبارزهی طبقاتی در آثار گودلیه غایب است، جاییکه شیوههای تولید صرفا از طریق عملکرد مکانیکیِ ویژگیهای عینی ساختارهای آنها جانشین یکدیگر میشوند. درحالی که ممکن است آلتوسر با گودلیه در زمینهی طرد توجیهاتِ یکسره ایدهالیستی و انسانباورانهی ضرورتِ سوسیالیسم موافق باشد، مطمئنا با فرض گودلیه دربارهی ماهیت خودکارِ فرآیند مخالف است. این اختلاف نظری و سیاسی به نظر من رهآوردهای روششناختی گودلیه را بیاعتبار نمیکند. به هر حال، یکی از ویژگیهای حیاتی «پراتیک نظری» مارکسیستی، گفتگوی انتقادی با مخالفان نظری است (و آثار مارکس، انگلس و لنین درسی عینی در این زمینه است). امیدوارم در بخشهای بعدی، از طریق «پراتیک نظری» خود، اهمیت بینشهای آلتوسر و گودلیه را در واکاوی ستم بر زنان نشان دهم.(27)
نگاهی انتقادی به دیدگاههای کنونی دربارهی نابرابری جنسیتی
بطور تجربی، در سطح «مناسبات مشهود» و تجربهی شخصی و بیواسطه، کمبودهای زنان بهعنوان مزایایِ مردان ظاهر و تجربه میشوند. دانشمندان علوم اجتماعیْ شواهد تاریخی و بینفرهنگی فراوانی ارائه کردهاند که تفاوت در پاداشها، قدرت و اعتباری را که جوامع پیشین و کنونی به مردان و زنان اختصاص دادهاند، مستند میکنند. این امر پرسشهایی را دربارهی خاستگاههای ستم بر زنان و شرایط بازتولیدِ آن در طول زمان شکل داده است. پرسشها دربارهی ستم بر زنان بهناگزیر به پرسشهایی دربارهی قدرت مردان تفاوتهای بین جنسها که ممکن است دلیلِ حضور همیشگی نابرابری جنسیتی باشد، تبدیل میشود. این پرابلماتیک «مردان در مقابل زنان»، با رویکرد تجربهگرای مسلط به مسئلهی سوسیالیسم و تاثیر آن بر وضعیت زنان تقویت شده است. سوسیالیسم مرحلهای انتقالی بین دو شیوهی تولید، سرمایهداری و کمونیسم، است؛ این مرحلهی انتقالی با ترکیبی متناقض از ویژگیهای مرتبط با هر دو شیوهی تولید، و در نتیجه، با تشدید مبارزات طبقاتی مشخص میشود. گذار سوسیالیستی نیز همچون گذار از فئودالیسم به سرمایهداری فرآیندی پیچیده و طولانی است که تاثیرش بر زندگی مردم، باید با در نظر گرفتن درسهای گذشته و نیز ویژگیهای منحصربهفردِ صورتبندی اجتماعی سوسیالیستی و جایگاه آن در شرایط سیاسی بینالمللی ارزیابی شود. با این حال، نظرِ غالب این است که سوسیالیسم قبلا اتفاق افتاده اما وعدههایش، بهویژه پیرامون زنان، محقق نشده است. پذیرش این نظر یعنی قضاوت غیرتاریخی از تجربهی سوسیالیستی، از منظرِ مدلی ایدهال دربارهی اینکه سوسیالیسم چه باید باشد. بنابراین، استمرارِ نابرابری جنسیتی در کشورهای سوسیالیستی، بدون توجه به بستر تاریخی آن، بهنحو ناموجهی «مدرکی» تلقی میشود که تغییرات در شیوه تولید، زنان را رهایی نمیبخشد. این امر به همراه این واقعیت آشکار که تبعیض جنسیتی قدیمیتر از سرمایهداری است، باعث حمایت از مفهومسازی تبعیض جنسیتی مستقل از شیوههای تولید و جستجوی خاستگاهها (از لحاظ زمانی) و سازوکارهای حمایتکنندهی آن در جاهای دیگر شده است. با توجه به این صورتبندی از مسئله، چه نوع بینشهای نظری ارائه شدهاند؟
از نظر جامعهشناختی، تبیین اولیه و تاثیرگذار پیرامون نابرابری جنسی را در برهمکنش تمایز جنسی و قشربندی جنسی پیدا شد. تمایز جنسی به تقسیم کار بر اساسِ جنسیتْ درون و بیرون از خانواده اشاره دارد. در جامعهی معاصر، نقشهای شغلی هستهی اصلیِ نقش مردانه است، درحالی که نقشهای خانوادگی هستهی اصلی نقش زنانه است. قشربندی جنسی به قدرت و اعتبار متفاوتی اشاره دارد که به نقشهای مردانه و زنانه منضم میشود. قدرت و اعتبار متفاوت نتیجهی دسترسی متفاوت افراد به منابع کمیاب و ارزشمند از لحاظ اجتماعی است. تمایز جنسی، در محدودکردن زنان به وظایف خانگی، فرزندآوری و فرزندپروری، فرصت آنان را برای کسب ثروت و قدرت در قیاس با مردان تضعیف کرده است. تمایز جنسیِ عملکردی یا تقسیم جنسیتی کار بهعنوان سرچشمهیِ قشربندی جنسیتی و همچنین شرایط حفظ آن ظاهر میشود: «قشربندی جنسیتی همچون دیگر تمایزاتِ عملکردی، مستلزم «رتبهبندی» جایگاه زنان و مردان است. خاطرنشان میشود که این تمایل به تمایز رتبه اثری بازخوردی دارد که در حمایت از تمایزِ عملکردیِ زیربنایی سهیم است.»(28)
الگوهای فعلی تمایز جنسی یا تقسیم جنسیتی کار که نقشهای عمومی را به مردان اختصاص میدهد، درحالی که زنان را عمدتا به امور خانگی ارجاع میدهد، به هستهی نظریهپردازی فمینیستی دربارهی عوامل تعیینکنندهی ستم بر زنان تبدیل شده است. با فروپاشی دو سطح از واکاوی، تمایز یا تقسیم کار و قشربندی یا تفاوتها در موقعیت و قدرت، مفهوم تقسیم کار جنسیِ سلسلهمراتبی برای نشاندادن تفاوتهای قدرت بین جنسها توسعه داده شد، تفاوتهای قدرتِ مرتبط با تقسیم کارِ جنسیتی که در جدایی عمومی/خصوصی بازتاب یافته است. با عطف به گذشته، تقسیم کار سلسلهمراتبی جنسی مبنای نظریهی مردسالاری ــ نظامی اجتماعی که در آن مردان به زنان ستم میکنند ــ بهعنوان قدیمیترین شکل سازمان اجتماعی را تشکیل میداد.
فایرستون استدلال میکند که طبقهبندی جنسی (تسلط مردانه) از نقشهای بیولوژیکی نابرابر زنان و مردان در تولیدمثل ناشی میشود.(29) این واقعیت که زنان کودکان را حمل میکنند و در طی دوره طولانی وابستگیِ مورد نیازِ نوزادانْ برای رشد از آنان مراقبت میکنند، زنان را از ابتدا در موقعیتی قرار داده است که بقای جسمانی خود و فرزندانشان بستگی به رابطه آنها با مردان دارد. بنابراین به نظر او، نابرابری در خانوادهی بیولوژیکی از لحاظ ساختاری و روانی، ذاتی است. آن نوعِ رشدِ روانی ـ جنسی که بواسطهی نابرابری بیولوژیکی تعیین میشود، نیاز به قدرت بهعنوان بُعدی مهم از شخصت مردانه را ایجاد میکند، که در نهایت به توسعهی جوامع طبقاتی منجر میشود. بنابراین ریشهی تفاوتهای طبقاتی در طبقهبندی جنسی است که به نوبهی خود از نابرابری بیولوژیکی بین دوجنس، مرتبط با تولید مثل، ناشی میشود.
جبرگرایی بیولوژیکی فایرستون طرفداران کمی پیدا کرده است. نظریههای متاخرتر دربارهی خاستگاههای تسلط مردانه، همچون فایرستون، به خانواده، روابط جنسی و تولیدمثل، و نوعِ رشد روانی ـ جنسیِ تولیدشده درون خانواده نقشی تعیینکننده میدهند. در این زمینه، نماینده گرایشهای عمده در نظریهی فمینیستی امریکایی امروزه آثار روبین (30)، چودرو(31)، و ایزنشتاین(32) هستند که به سهم آنان در این زمینه به اختصار خواهم پرداخت.
دو رهآورد عمدهی روبین به نظریهی فمینیستی عبارتند از:
١. نظامِ جنسی/جنسیتی، یک امر عام اجتماعی که حاکیست از زندگی در تمامی جوامع، «مجموعهای است از ترتیبات اجتماعی که به موجب آنها، مواد خام بیولوژیکیِ جنسیت و تولیدمثل انسان با دخالت انسان شکل میگیرد.»(33)
٢. نظریهای دربارهی ستم بر زنان براساس نظریهی خویشاوندی لِوی اشتراوس و نظریهی روانکاوی شکلگیری جنیست. به نظر لِوی اشتراوس خاستگاه جامعهی بشری تابوی محارم است که مبادلهی زنان بین گروههای خویشاوندی را تضمین میکند. ازدواج رابطهای بین افراد نیست بلکه رابطهای مبادلهای بین گروههای خویشاوندی است که تقسیم جنسیتی کار را تقویت میکند و باعث ایجاد وابستگی متقابل بین دو جنس میشود که برای بقای آنها ضروری است. روبین تحلیل لِوی اشتراوس را با این استدلال فراتر میبرد که چون مردان زنان را مبادله میکنند (در حالی که زنان نه میتوانند زنان را مبادله کنند و نه خودشان را)، بنابراین تقسیم جنسیتی کار ذاتا ستمگرانه است. مبادلهی زنان باعث ایجاد دگرجنسگرایی اجباری، سرکوب اجتماعی جنسیت زنانه، و ایجاد هویت جنسیتی به روشهایی میشود که شباهتهای طبیعی بین دو جنس را سرکوب میکند. از سوی دیگر، مراحل رشد روانی-جنسی که فروید بیان کرده است، فرایندهایی است که از طریق آنها سلطهی مردانه و ستم بر زنان تداوم مییابد. به نظر روبین، بین لِوی اشتراوس و فروید «انطباق قابل توجهی» وجود دارد، و حاکی از این امر است که نظام جنس/جنسیت امروزه «هنوز توسط اصولی سازماندهی میشود که لِوی اشتراوس مشخص کرد.»(34)
برای روبین ارزش آثار لِوی اشتراوس و فروید تنها در اهمیت پرسشهایی نیست که مطرح میکنند، بلکه همچنین در این واقعیت نهفته است که نظریههای آنها منجر به توسعهی تحلیلی از جنس و جنسیت، منفک از شیوهی تولید میشوند.(35) از طرف دیگر او اشاره میکند از آنجایی که جنس، سیاست و اقتصاد به هم مرتبطاند، واکاوی کامل زنان باید «همه چیز» را در نظر بگیرد.
در بالاترین سطح انتزاع، مفهوم نظام جنس/جنسیت بیانگر یکی از بدیهیات علوم اجتماعی است؛ یعنی این واقعیت که ساختار شخصیت به جنسیت، نقشهای جنسی، قشربندی جنسی مرتبط است، و روابط خویشاوندی به لحاظ اجتماعی تعیین میشوند. اینکه بگوئیم هر جامعه نظامی جنسی/جنسیتی دارد مثل این است که تصدیق کنیم هر جامعه یک نظام اقتصادی دارد؛ هردوی آنها «انتزاعات معقولی» هستند که از این واقعیت ناشی میشوند که همواره «سوژه، انسان، ابژه، و طبیعت یکسان هستند.»(36) بنابراین، همانطور که مارکس اشاره میکند «حتی انتزاعیترین مقولهها، بهرغم اعتبارشان در همه دورانها… به یکسان محصول شرایط تاریخیاند، حتی در شکل خاص انتزاعات، و اعتبار کامل خود را فقط برای چارچوب این شرایط و درون آن حفظ میکنند.»(37) از منظر نظریهی مارکسیستی، مشکل اساسیِ استفاده از مقولههای غیرتاریخی همچون نظام جنسی/جنسیتی این است که پرسشهای مرتبط با شرایط تاریخیای که اعتبار کامل آنها را تعیین میکنند ــ همچون پرسشهایی درباره خاستگاههای تاریخاً مشخص آنها و شرایط زیربنایی بازتولید ــ با پرسشهایی دربارهی تغییرات تاریخی و بین فرهنگی آنها جایگزین شدهاند. چنین مقولههایی صرفا ظرفهایی خالی هستند که باید با «محتوای» تجربی «پُر» شوند؛ نظریه با توصیف و ردهبندی جایگزین شده است، و کشف همبستگیهای تجربی بر وظیفهی پژوهش نظری، بهعنوان پیشنیازی برای تحقیق تجربی معنیدار، پیشی میگیرد. مطالعات دربارهی تغییرات تاریخی و بینفرهنگیِ نظام جنسی/جنسیتی میتواند توضیحات و پیشبینیهای مفیدی، برای مثال در مورد انواع عوامل نهادیِ محتملی که با نوع مشخصی از نظام جنسی/جنسیتی مرتبط هستند فراهم کنند؛ با اینحال، آن یافتهها نمیتوانند توضیحی بدهند، زیرا پرسشهای مرتبط با ساختارها، فرآیندها و تضادهای زیربنایی، پنهانی و تاریخاً مشخصی که آن پدیدههای تجربی قابلمشاهده را ایجاد میکنند، در خارج از قلمرو چنین رویکردهایی برای مطالعهی واقعیت اجتماعی باقی میمانند. اما ملاحظات دیگری نیز وجود دارد که سودمندی این مفهوم را محدود میکند. {این مفهوم} میتواند بهطور توصیفی، بهعنوان روشی کوتاه برای اشاره به چندین سطح از واکاوی، استفاده شود: هویت جنسیتی، رفتار جنسی و تولیدمثلی، تمایز جنسی، قشربندی جنسی؛ میتواند با نظام خویشاوندی مترادف باشد. از سوی دیگر، از لحاظ نظری این مفهوم هیچ سرنخی از ماهیت نظامی که احتمالا به آن میپردازد، ارائه نمیکند؛ ماهیت رابطهی متقابل بین عناصر آن را مشخص نمیکند، البته بهجز در سطح فرانظری و ایجادشده براساس آثار لِوی اشتراوس و فروید. با توجه به خاستگاهها و شرایط غیرتاریخی بازتولید آن (مبادله زنان، چالش ادیپی)، پرسشهای مرتبط با عوامل تعیینکنندهی تاریخاً مشخص در هر سطح، روش تاریخاً مشخصی که ممکن است آنها به هم مرتبط باشند و «وابستگی متقابل» آنها با «سیاست» و «اقتصاد» در نهایت نامربوطند. نابرابری جنسی، با توجه به اینکه سازمان اجتماعی جنس و جنسیت برهویت جنسیتی استوار است، آنگونه که از طریق مبارزه ادیپی برساخته شده است، تنها از طریق تغییرات کیفی در رشد روانی ـ جنسیای که منجر به ظهور دنیایی نرینه ـ مادینه، «بدون جنسیت» میشود، لغو خواهد شد.(38) خواست الغای تفاوتها بهمثابهی شرط کافی برای الغای نابرابری را فقط از واکاویای میتوان نتیجه گرفت که همسانی بین آن دو را مسلم فرض میکند. این هم دیدگاه چودورو است: از نظر تاریخی و بینفرهنگی، تفکیکِ تقسیمِ جنسیتیِ کار از نابرابری جنسیتی غیرممکن است.(39)
نظریهی چودورو(40) دربارهی خاستگاههای سلطهی مردانه و شرایطی که آن را بازتولید میکند، ترکیبی است از بینشهای نظری فمینیستی با دیدگاههای جامعهشناختی پارسونز (Parsons)، نظریهی روابط روانکاوانهی ابژه، و تحلیل مکتب فرانکفورت از تغییرات در ساختار شخصیت (بهویژه تحلیل هورکهایمر) که ناشی از تاثیر سرمایهداری بر خانواده است. به نظر چودورو، ریشهی تسلط مردانه این واقعیت جهانشمول است که زنان مادر هستند؛ مادری و بازتولید مادری پیامدهای روانی و اجتماعیای دارد که باعث ایجاد نابرابری جنسی و تداوم آن میشود. مادرشدن پیامدی ناخواسته ــ در سطح ساختار شخصیت ــ ناشی از سازمان نامتقارن فرزندپروری است. زنان والدِ اصلی برای هر دو جنس هستند، و این باعث ایجاد تفاوتهای اساسی در تجربههای ارتباطی کودکان میشود و تفاوتهای کیفی در شخصیتهای مردانه و زنانه را ایجاد میکند. حس زنان از هویت جنسیتی از طریق فرآیند همانندسازی با مادرانشان در بستری از روابط اولیه بین آنها رشد میکند. بنابراین، فرآیند یادگیری نقش زنانه با اشاعه، پرعاطفگی و جزئینگری مشخص میشود و این ویژگیها شخصیت و نقشهای زنان را داخل و خارج خانواده شکل میدهد. از سوی دیگر مردان هویت جنسیتی و ظرفیتهای ارتباطی خود را از طریق انکار همذاتپنداری اولیه با مادرانشان و گسترش دورهی ثانویه روابط با پدرشان در محتوای خنثیبودن عاطفی توسعه میدهند. فرآیند یادگیری نقش مردانه با ویژگی اختصاصی بودن، خنثیبودن عاطفی و جهانشمولی مشخص میشود و از آنجا که بر انکارِ مادر و کاستن ارزش زنانه استوار است، منجر به توسعهی روانشناسی و ایدئولوژی تفوق مردانه میشود. علاوه براین، نقشهای جنسی و شغلی که زنان و مردان در خارج از خانواده پیدا میکنند نیز دارای همان ویژگیهای بالا هستند: نقشهای زنان اساسا «تبعی-خاص»، متمرکز حول محور خانواده و «عمدتا» روابط بینفردی است، درحالی که نقش مردان «جهانشمول» و حول محور الزامات سازمان تولید متمرکز است.
این واقعا شرح شگفتانگیزی است. «انطباق» بین جامعهشناسی پارسونز و یافتههای ناشی از کاربرد نظریهی روابط روانکاوانهی ابژه به همان اندازهی «انطباق» قبلی بین لِوی اشتراوس و فروید چشمگیر است. شکاف بین خصوصی/عمومی منعکسکنندهی دوگانگی جامعهی سنتی/مدرن و پرسش (١٩٧٤) اورتنر است(41): «آیا زن برای مرد مثل طبیعت برای فرهنگ است؟» که اکنون بدون افزایش درکمان از این مسائل، میتوان اینگونه بیان کرد: «آیا نسبت زن به مرد مثل نسبت جامعهی سنتی به جامعهی مدرن است؟» بدون شک بررسی اثرات ساختاریِ سازمانِ نامتقارن فرزندپروری برای تعیین این امر مهم است که تا چه اندازه پیامی (اگر پیامی در کار باشد) که توسط ساختار فرارسانی میشود، منابعش در خودِ ساختار یا در بافت تاریخیای است که ساختار بخشی از آن به شمار میآید. به نظر من تحلیل چودورو تنها در مشروعیتبخشیدن به مقولههای تحلیلی پارسونز، از طریق اعطای پوششی از جهانی بودن به آنها و استقرار موقتی این مقولات در واقعیت غیرتاریخی مادری، موفق است.
چودورو با نگاه به بازتولید مادری تحت سرمایهداری اشاره میکند که مادرشدن زنان در خانوادههای منزوی هستهای «هم ایدئولوژی و هم روانپویهای برتری مردانه و تسلیم به الزامات تولید را بازتولید میکند.»(42) مادری در طول گذار به سرمایهداری سرمایهدارانی تولید کرد که دارای «جهت درونی، برنامهریزی و سازماندهی منطقی» بودند، و کارگرانی «با این میل که ساعات معینی سرکار بروند و بیوقفه کارکنند، خواه آن روز به پول احتیاج داشته باشند خواه نداشته باشند.»(43) مادریِ زنان، امروزه نوعی شخصیتِ انعطافپذیرِ «وابسته به دیگری» تولید میکند که با «سوگیری پیشرفت عمومی» در میان طبقات متوسط و بالا مشخص میشود (برهان پارسونز که بر رابطهی شدید مادر و کودک تاکید دارد و در خانوادههای هستهای منزوی، جایی که پدران نسبتا غایب هستند، ظاهر میشود) و «شخصیتی مستبد» در میان طبقات کارگر (برهان مکتب فرانکفورت که بر کاهش اقتدار «واقعی» پدر، ناشی از رشد کار مزدوری و آسیبپذیری همزمان کارگران در مقابل بازار، تاکید میکند.) با توجه به اولویتی که به مادری در تعیین نابرابری جنسی و نقشهای جنسی داده شده است، مشخص نیست که چرا باید چنین تاثیرات متفاوتی ایجاد کند. بیشتر اینطور به نظر میرسد که جهت درونی و جهت دیگر بهعنوان تیپهای شخصیتی خاستگاههایشان خارج از خانواده است و مادران صرفا ساختارهای شخصیتی، نقشهای تعیینشدهی اجتماعی و غیره را منتقل میکنند. تلاشهای چودورو برای دخالتدادن تاریخ در تحلیلش خیلی موفقیتآمیز نیست زیرا تاریخ همچنان خارج از هستهی مرکزی نظریهاش، واقعیت جهانی مادرشدن، باقی میماند. پاسخهای او به منتقدانی که به ماهیت اساسا غیرتاریخی شرحش اشاره میکنند(44) ماهیت رابطهی بین مادری، شیوههای تولید، ساختار شخصیت، تمایز جنسی و ردهبندی جنسی را روشن نمیکنند.
اینزنشتاین(45) نظریهی خود را از طریق نقد مارکس، مارکسیسم بهطور کلی، و فمینیسم رادیکال توسعه داد. مارکس و نظریهپردازان مارکسیست به خاطر «گسستن پیوندهای واقعی زندگی روزمره» و «سادهسازی بیش از حدِ واقعیت سیاسی» مقصر هستند، زیرا آنها استثمار طبقاتی را همچون تضاد اصلی مطرح میکنند.(46) فمینیستهای رادیکال نیز گناهان مشابهی دارند زیرا آنها ستم جنسی را در درجه اول برمبنای نابرابری بیولوژیکی استوار میکنند.(47) مارکسیستها «نظریهی اقتصادی قدرت» دارند درحالی که فمینیستهای رادیکال «نظریهی جنسی قدرت» دارند. جایگزینی که آیزنشتاین پیشنهاد میکند فمینیسم سوسیالیستی است. رویکردی که خواستار ادغام مارکسیسم و فمینیسم رادیکال در نظریهای از پدرسالاری سرمایهداریست که براساس آن سرمایهداری و پدرسالاری بهطور متقابل به یکدیگر وابستهاند.(48)
پدرسالاری همانا قدرت مردانهی ناشی از نقشها یا روابط جنسی تعریف میشود که مبتنی است بر کنترل مرد بر تولیدمثل. اساس پدرسالاری «تقسیم جنسی کار و جامعه» است که هم «شکل مادی» دارد (خود نقشهای جنسی) و هم واقعیت ایدئولوژیک (کلیشهها، اسطورهها و ایدههایی که آن نقشها را تعریف میکنند.)»(49) خاستگاههای تقسیم جنسی کار و جامعه در «تفسیرهای ایدئولوژیک و سیاسی از تفاوتهای بیولوژیکی» نهفته است … مردان این واقعیت را که زنان بازتولیدکنندهی نوع انسان هستند تفسیر کرده و مورد استفاده سیاسی قرار دادهاند.(50) به نظر میرسد پدرسالاری نه تنها با نقشها و روابط جنسی، بلکه با خانواده نیز مترادف است. پدرسالاری و سرمایهداری (یعنی خانواده و اقتصاد) را نمیتوان نظامهای جداگانه در نظر گرفت، زیرا آنها از طریقِ تقسیم جنسی کار و جامعه، که از میان هردو عبور میکنند و «در بنیان هردو» قرار دارند، به هم مرتبط هستند؛ زیرا مردان و زنان را به نقشهای جنسی سلسلهمراتبی خود تقسیم میکنند و وظایف مرتبط با ایننقشها را در حوزهی خانواده و اقتصاد سامان میدهند.(51) هیچکدام از این دو نظام از لحاظ تحلیلی قابل فروکاستن به دیگری نیستند؛ آنها از نظر عملکردی به یکدیگر وابسته و به نیازهای یکدیگر برای تداومِ خود پاسخگو هستند، اگر چه رابطهی آنها به دلیل رشد مشارکت زنان در نیروی کار به قصد تضعیفِ برخی از جنبههای کنترل پدرسالارانه، بهطور فزاینده «ناامن» شود.(52) اینزنشتاین به دلیل اتکایش به تفسیر اولمن از فلسفهی مارکس، بهعنوان فلسفهای از روابط درونی، نمیتواند از دام علیت چندگانه اجتناب کند. این امر در تاکیدی که در سراسر کارش بر وابستگی متقابل بین سرمایهداری و پدرسالاری میکند بازتاب یافته است که به هرحال نتیجهگیری چندان مفیدی بهدست نمیدهد: سرمایهداری از مردسالاری و مردسالاری از سرمایهداری استفاده میکند و هر دو «در چارچوب تقسیم جنسی کار و جامعه عمل میکنند»،(54) مفهوم نسبتا گیجکنندهای که به نظر میرسد نشاندهندهی واقعیتی است که قبل از سرمایهداری و پدرسالاری وجود دارد.
زیربنای این دیدگاههای متفاوت نوعی تحلیل نظری جنسیتگرایی جدا از شیوههای تولید است، دیدگاهی که اشکالات نظری و روششناختی جدی دارد، زیرا به روشی اشتباه به جستجوی خاستگاههایِ ستم بر زنان بر حسب ترتیب زمانی برمیآید، درحالی که از زمینهی خاص تاریخی که مصادیق عینی نابرابری جنسیتی را احاطه کرده است، غافل میشوند.(55) این به منزلهی جداکردن مردان و زنان از شرایط تاریخی وجودشان است؛ در عوض آنها به برزخِ پیدایش جامعهی انسانی پرتاب میشوند، جایی که جدا از روابط مشخص تولید، در بستری با هم جفت میشوند که به نظر میرسد بهطور اجتنابناپذیری نابرابری جنسی را ایجاد میکند، یا به دلیل «نابرابری» بیولوژیکی در تولیدمثل (فایرستون)؛ زیرا مردان زنان را مبادله میکنند (روبین؛ زیرا مردان به منظور سرکوب زنان «انتخاب میکنند» که تولیدمثل را کنترل کنند (آینزنشتاین)؛ زیرا زنان مادرند (چودورو)؛ یا بهدلیل تمایز نقش جنسیِ عملکردی و انطباقی، مبتنی بر نقش زنان در تولیدمثل و مراقبت از کودک (جامعهشناسی). اینها توضیحاتی جهانی و غیرتاریخیاند که منجر به بسط مقولههای رسمی و جهانی تحلیل میشوند (بهعنوان مثال طبقه جنسی، نظام جنسی/جنسیتی، پدرسالاری، مادرسالاری، مادری، تقسیمبندی جنسی کار و جامعه، تمایز جنسی، قشربندی جنسی) که خود توسط مناسبات جهانی و تغییرناپذیرِ جنسی، تولیدمثلی و خانوادگی تولید شده و تداوم مییابند. محتوای این مقولات به دلیل «رابطهی متقابل» یا «وابستگی متقابل» آنها با نهادهای اجتماعی، ممکن است در طول زمان تغییر یافته باشد. با این وجود، بهرغم تغییرات کیفی در شیوههای سازماندهی اجتماعی همچنان دوام آوردهاند زیرا خاستگاهها و شرایط تداوم و تغییر آنها مستقل از شیوههای تولید فرض شده است، گویی نیروهای تغییر تاریخی اساسا از تغییر ماهیت مناسبات جنسی، تولیدمثل و والدین و تاثیر آنها بر رشد روانی- جنسی افراد ناتوان هستند.
بدیل ساختارگرای مارکسیستی
از دیدگاه مارکسیسم ساختاری، کلید ایجاد و گسترشِ توضیحی بسنده دربارهی نابرابری را نمیتوان در زیستشناسی یا روانشناسی فردی، در سازمندیِ فرزندپروری، در گزارشهای غیرتاریخی دربارهی خاستگاههای جامعهی انسانی، یا در فرایندهای انتزاعیِ سازگاری عملکردی و تمایز ساختاری یافت. در عوض، نابرابری جنسی، صرفنظر از فراگیربودن آن، در هر مورد باید بهعنوان پدیدهی تاریخی خاص بررسی شود، پدیدهای با ریشههای تاریخاً خاص در سطوح نامشهودِ واقعیت اجتماعی؛ یعنی در ساختارهای پنهانشده توسط آن فرایندهای مشهودی که درواقع اثراتی هستند که موجودیت آن ساختارها را از طریق خود آشکار میکنند.(56) این مفهوم از ساختار منطبق است با مناسباتی اجتماعی که در فرآیندی تکامل مییابد که افراد از طریق آن موجودیت مادی و اجتماعی خود را تولید میکنند و مستقل از افراد است.(57) تولید، ماهیتی دوگانه دارد:«از یک طرف تولید وسایل زیست … از سوی دیگر تولید خودِ انسان.»(58) تنوع روشهای مشهود و نهادینهشدهای که «مردان بر زنان ستم روا میدارند» در سطوح «جامعه» و «مناسبات بازار»، تاثیرات همبستگی بین دو جنبهی شیوهی تولید هستند که مناسبات بین زنان و مردان را تعیین میکند و مستقل از ارادهی آنان است؛ یعنی این مناسبات با آنچه افراد خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه فکر میکنند، باور دارند، میخواهند یا نیاز دارند، یا با هر آنچه محدودیتهای اجتماعی «بازار» یا «جامعه» بر آنان تحمیل میکند، تعیین نمیشود. در عوض آنها مناسباتی هستند که بهمیانجی رابطهی خاص تاریخی زنان و مردان با شرایط مادی تولید و بازتولید فیزیکی و اجتماعی پدید میآیند.(59) اصل کلی روششناختی این است که مبنای مادی نابرابری جنسی را باید در پیوند بین مناسبات طبقاتی یا مناسبات تولید و مناسبات بازتولید فیزیکی و اجتماعیِ معتبر درون یک شیوهی تولیدی تاریخاً خاص جستجو کرد. من واکاوی خود را در تلاش برای ترسیمِ مبنای سرمایهدارانهی نابرابری جنسی، با پیروی از دومین اصل روششناختی ساختارگرایانه، به شیوهی تولید سرمایهداری محدود خواهم کرد.
برای تمایزگذاری واضح بین شکلهای مختلف ستم بر زنان در سرمایهداری، ابتدا لازم است ساختار خانوار را بهعنوان شیوهای از بازتولید واکاوی کنیم. منظور من از شیوهی بازتولید فیزیکی و اجتماعیْ ترکیب تاریخاً خاصِ کار و ابزار بازتولید (مبنای مادی برای اجرای وظایف بازتولیدی، ابزارها، کالاها، ظروف، مواد خام، مواد غذایی و غیره) با مناسبات بین زنان و مردان است.
١. عناصر شیوهی بازتولید فیزیکی واجتماعی (60)
الف) کار: کار خانگی نیروی کار (یعنی توانایی کارکردن) را بازتولید میکند، هم فیزیکی هم اجتماعی، و بهصورت روزانه و نسلی. (61)
ب) وسایل بازتولید: این وسایل شامل سوژه و ابزار کار است. سطوح روزانه و نسلی باید از هم تفکیک شوند.
٢. روابطِ بازتولیدِ فیزیکی و اجتماعی (62)
درون شیوهی بازتولیدِ فیزیکی و اجتماعی، روابط بین عوامل بازتولید (زنان و مردان) پیچیدهتر میشود زیرا آنها میانجیگری مضاعف دارند. هم مرد و هم زن «مالک» بخشی از شرایط طبیعی برای تولید مثلِ فیزیکی در سطح تحلیل نسلی هستند(63) که بخودی خود بیفایدهاند مگر اینکه از طریق روابط فنی و اجتماعیِ تولیدمثل گرد هم آیند. از سوی دیگر، مردان و زنان به دلیل نقشهای متفاوتشان در روابط فنی بازتولید، به طور متفاوتی با شرایط مادی بازتولید فیزیکی و اجتماعی (یعنی ابزار کار خانگی، زیرساختهای خانگی و غیره) ارتباط دارند. این به نوبهی خود براساس موقعیت طبقاتی یا رابطه آنها با وسایل تولید تعیین میشود.
ترکیب این عناصر از طریق مناسبات بین زنان و مردان، یا مناسبات بازتولید، اعضای حال و آیندهی طبقات اجتماعی را از طریق تولید مثل، مراقبت جسمانی (نظافت، تهیه غذا، و غیره) و خدمات پرورشی و حمایتی (روابط جنسی، اجتماعپذیرکردن کودکان، همکاری و غیره) بازتولید میکند. شکلهای غالبِ مشهودی که شیوههای بازتولید جسمانی و اجتماعی در طی تاریخ بهخود گرفته است ساختارهای خانوادگی و خویشاوندی و همچنین گروههای ساختارمند خویشاوندی (گروههایی که در آنها بزرگسالان و کودکان نسبت خونی ندارند) بودهاند. در صورتبندیهای اجتماعی سرمایهداری، خانوادهی هستهای بهعنوان بستر غالب اما نه انحصاریای که در آن طبقات اجتماعی بازتولید میشوند، ظاهر میشود؛ تنوعات تجربی نه تنها وجود سایر شکلها را اثبات میکند (مثلا خانوارهای تکوالدی) بلکه همچنین شرایطی که تحت آن خانوادههای هستهای کمابیش در شبکههای خویشاوندیِ گستردهتر قرار میگیرند، باید از نظر روابط زیربناییِ بازتولید جسمانی و اجتماعی درک شوند که برای هر طبقه، توسط سازمانهای تولید، توزیع و مصرفِ سرمایهداری، تعیین میشوند.
خانوادههای سرمایهدار با سود حاصل از سرمایه زندگی میکنند و در محاصرهی شبکههای گستردهی خویشاوندی قرار دارند که شبکههای اقتصادی نیز هستند و از طریق آنها ثروت حفظ و افزوده شده و به گردش درمیآید. زنان و مردان مالک ابزار تولید هستند و از ضرورت فروش نیروی کار خود برای بقا آزادند؛ آنها «حاملان» یا «حامیان» طبقهی سرمایهدارند(64) و آن را تحت شرایط قانونی و ایدئولوژیکیای بازتولید میکنند که حفظ اموال و انتقال آن به وارثان مشروع، حاملان آتی طبقه، را تضمین میکند. با توجه به نقشهای بیولوژیکی متفاوتِ زن و مرد در تولیدمثل، این شرایط روبنایی مستلزم کنترل جنسیت و ظرفیت باروری زنان است؛ روابط پیشاسرمایهداری بین مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و کنترلِ طبقه بر زنان، بهعنوان تولیدکنندگانِ اعضای آیندهی طبقه، تحت سرمایهداری از طریق شرایط روبنایی (حقوقی، اخلاقی، مذهبی، ایدئولوژیک و غیره) حفظ و بازتولید میشود، که برای پنهانکردن تفاوتهای کیفی بین طبقات، در روندِ تعریفِ هر فرد بهعنوان سوژهای حقوقی، سیاسی، اخلاقی، برای همهی طبقات همگانی میشود.(65) این شرایط روبنایی (سازمان قانونی پیرامون ازدواج، طلاق و ارث؛ اخلاق بورژوایی، ایدئولوژی دربارهی سقط جنین، پیشگیری از بارداری و غیره) به ایجاد شرایطی یاری میرساند که در آن کنترل اعمالشده توسط طبقهی سرمایهدار بر شرایط بازتولید تمامی طبقات، از جمله خودِ طبقهی سرمایهدار، در سطح روابط قابل مشاهده بهعنوان کنترل اعمالشده توسط مردان بر زنان به نظر میرسد. کنترل طبقه بر ابزار تولید و شرایط بازتولیدِ خود بهعنوان یک طبقه، مردان و زنان سرمایهدار را در مناسباتی اجتماعی مستقل از ارادهی آنها قرار میدهد. در روابطی نابرابر که در سطح «جامعه» به نظر میرسد مردان کنترل سرمایه، تمایلات جنسی زنانه و ظرفیت باروری را در دست دارند. از سوی دیگر، در خانوارهای سرمایهداری کار و ابزار بازتولید از طریق گونهای تقسیم کار یا مناسبات فنیِ بازتولید گرد هم آورده میشوند که رهایی کامل زنان از ابعاد معمول و سادهی بازتولید و همچنین رهایی جزئی آنان از بازتولید اجتماعی را تضمین میکند. کارگران خانگی مزدبگیر (که بیشتر آنها احتمالا زن هستند) کارهای خانه، مراقبت از کودکان و برخی از جنبههای اجتماعپذیرکردن کودکان را تحت نظارت مستقیم یا غیرمستقیم زنان سرمایهدار که اغلب وظایف مدیریتی خود را به همین منظور به کارگرانِ استخدامشده محول کردهاند، انجام میدهند. بنابراین وجود اقشاری عمدتاً زنانه از خدمتکاران خانگی، زیربنای اساسی جانفشانیِ انحصاری زنان سرمایهدار برای بازتولید اجتماعی به صورت روزانه و نسلی (اجتماعپذیرکردن کودک، فعالیتهای اجتماعی که بهبوددهنده و مکمل نقشهای عمومی شوهرانشان است و غیره) و ویژگیهای منحصر به فرد مناسبات خانگی بین زنان و مردان در خانوار سرمایهداری است؛ بافتاری که در آن بحثهای معاصر در مورد مطلوبیتِ مراقبت از کودک توسط افرادی به غیر از والدین بیولوژیکی، یا دربارهی نیاز به تغییر در تقسیم کار بین زنان و مردان به منظور آزادی زنان برای مشارکت اجتماعیِ بیشتر و خودشکوفایی معنایی ندارد.(66)
خانوادههای طبقهی کارگر از فروش نیروی کار بزرگسالان خود زندگی میکنند و برای بازتولید روزانه و نسلیِ نیروی کار به کار خانگی زنان متکیاند. الگوی غالب الگویی است که در آن مردان تنها یا مهمترین مزدبگیران و همسران اصلیترین کارگران خانگی هستند، خواه شاغل باشند خواه نباشند. رابطهی تقویتکنندهی متقابل بین مسئولیتهای خانگی زنان و ستم اجتماعی و اقتصادی بر آنها بسیار مورد بحث قرار گرفته و مستند شده است و نیازی به بررسی مجدد در اینجا نیست. همچنین قصد ندارم به ماهیت کار خانگی بپردازم: اینکه آیا بهای کاری پرداخته یا نپرداخته است یا اینکه ارزش اضافی تولید میکند یا نه.(67) آنچه اینجا مطرح است این است که کار خانگی شکلی از کار اجتماعاً ضروری است که کالاها و خدمات در دسترس طبقهی کارگر را فراتر از آنچه ممکن است با مزد خریداری شود، ایجاد میکند و گسترش میدهد. بنابراین کار خانگی جزیی مهم از استاندارد زندگی طبقهی کارگر و منبعی از ارزش مصرفی است که وارد فرآیندی میشود که از طریق آن نیروی کار به صورت روزانه و نسلی تولید و بازتولید میشود. از سوی دیگر کار خانگی به نفع طبقه سرمایهدار است زیرا حضور آن سطح کلی مزدها را پایین میآورد، و بنابراین مازادی که میتواند از تولیدکنندههای مستقیم استخراج شود را افزایش میدهد. اما نه تقسیم کار در خانه و تاثیر آن بر وضعیت زنان، نه رابطهی بین کار خانگی و سطح دستمزدها، بهخودیخود نمیتواند وجود نابرابری جنسی در طبقهی کارگر را توضیح دهد. برای یافتن مبنای مادی نابرابری جنسی ویژهی سرمایهداری، بررسی شرایط مادیای که منجر به شکلگیری خانواده در طبقهی کارگر میشود ضروری است.
سرمایهداری، بهعنوان یک شیوه تولید خاص تاریخی، بر ساختار طبقاتی مبتنی بر مالکیت خصوصیِ ابزار تولید و سلب مالکیت همزمان از تولیدکنندگان مستقیم استوار است، تولیدکنندگانی که بهعنوان کارگران آزاد چیزی بهجز نیروی کارشان ندارند و برای دستیابی به وسایل معاش ضروری خود و فرزندانشان باید آن را به صاحبان سرمایه بفروشند. از این رو در سرمایهداری گرایشی ذاتی به سوی جهانیکردن تولید کالایی وجود دارد که با جداسازی تولیدکنندگان مستقیم از شرایط تولید و بازتولید انجام میشود و نه تنها بر کالاهای سرمایهای و کالاهای مصرفی بلکه بر تنوع روزافزون خدمات نیز تاثیر میگذارد. یک استثنای مهم در این روند، نیروی کار است، کالایی حیاتی که بر مبنای سرمایهداری تولید نمیشود، هرچند بازتولید روزانه و نسلی آن مستلزم جریانی دائمی از بازار کالاها و خدمات است و در نتیجه با الزامات تولید سرمایهداری شکل میگیرد. درون خانوادهی طبقهی کارگر، کالاها و خدمات خریداریشده با ابزار مبادلهای که از طریق فروش نیروی کار بهدست میآید با کار خانگی ترکیب میشود، در چارچوبِ روابط بازتولیدیای که استخدام حداقل یکی از اعضای خانواده بهعنوان کارگر مزدبگیر را پیشفرض میگیرد. کار خانگی ارزشهای مصرفی برای مصرف همهی اعضای خانواده را تولید میکند،(68) این «تولیدِ مصرفی» است زیرا افراد بدنِ خود را تولید میکنند، و من میتوانم ظرفیتهای جسمانی و عقلانیشان را هم، از طریق مصرف کالاها و خدمات، به آن اضافه کنم.(69) بنابراین مصرف ارزشهای مصرفیِ تولیدشده در خانه، همزمان تولید و بازتولیدِ حال و آیندهی اعضای طبقهی کارگر است. شیوهی سرمایهداری تولیدِ کالاهای مادی مصرفی را تولید میکند، یعنی تولیدِ مصرفی «با تهیه مواد مصرف … با ایجاد نیاز در مصرفکننده به اشیایی که ابتدا بهعنوان محصول و {سپس} با تعیین شیوهی مصرف عرضه میشوند».(70) آنچه برای درک نابرابری جنسیتی در طبقه کارگر مهم است ویژگی متعیّنی است که شیوهی تولید بر شیوهی مصرف، یا همان شیوهی تولید مصرفی یا بازتولیدِ فیزیکی و اجتماعی اعمال میکند.
در شرایط سرمایهداری، تولید مازاد و استخراج آن از تولیدکنندگان مستقیم توسط نمودهای بازار و مناسبات اجتماعی پنهان میشود؛ این حوزهی آزادی، برابری، مالکیت و بنتام است.(71) در این سطح افراد همدیگر را ملاقات و در مبادلات عادلانهای شرکت میکنند که منجر به توزیع محصول میشود: رانت، سود، بهره، و مزد براساس عملکرد افراد مختلف در فرآیند تولید به آنها اختصاص داده میشود. این سطح، مرحلهای میانی بین تولید و توزیع است.(72) هر دو اثرِ ساختاریِ رابطهی زیربنایی شیوهی تولید و شرطی حیاتی برای بازتولید شیوهی تولید سرمایهداری بهطور کلی و در طی زمان هستند. این امر ماهیت فرآیند تولید را، با پنهانکردن سلطهی طبقاتی و اثرات آن در لباس مبدلِ قوانین غیرقابل مدیریت (مانند عرضه و تقاضا، اصل جمعیت مالتوس) و سایر «واقعیتهای اجتماعی» رازآلود میکند.
مناسبات همسازی ساختاری بین این مراحل یا وجوه وجودی کل شیوهی تولید ــ یعنی تولید، مبادله و توزیع ــ باعث ایجاد محدودیتهای ساختاری در شکلهای ممکنی میشود که نیروی کار میتواند در آنها بازتولید شود. شیوهی مصرف یا تولید مصرفی خود نمیتواند با شیوهی تولید همریخت باشد: بازتولید نیروی کار بر مبنای سرمایهداری، اساس مادی برای تولید افرادی آزاد، مستقل و مسئولِ موفقیت یا شکست خود را از بین میبرد، افرادی که سنگ بنای روابط اجتماعی و بازار سرمایهداری را تشکیل میدهند. از سوی دیگر عدم وجود همریختی بین شیوهی تولید و شیوهی بازتولید نیروی کار محصول طراحی نیست بلکه اثر ساختاری پیچیدهی روابط تولید، مبادله و توزیع است که روبنا تعیین میکند و میانجی آن سطح بیولوژیکی و مبارزهی طبقاتی است.
در سطح تولید، ایجاد طبقهای فاقد مالکیت که در بستری از بیکاری مزمن و بحرانهای اقتصادی دورهای برای بقای خود وابسته به سرمایه است، باعث ایجاد وضعیتی عینی از کمبود شغل و رقابت شدید در بین اعضای طبقهی کارگر شده است. این وضعیت با تمایل به جهانیشدن تولید کالایی و تبدیل همزمان همهی روابط اجتماعی به روابط بازار تشدید میشود.
در سطح مبادله، این وضعیتِ رقابتِ عینی به لحاظ ایدئولوژیک درک شده و براساس شکافهای قابل مشاهده و «بدیهی» بر مبنای جنس، سن، تفاوتهای نژادی یا قومی یا تفاوتهایی در خاستگاههای ملی، مذهبی یا غیره تجربه میشود. به نفع سرمایه است که نیروی کاری تقسیمشده داشته باشد، و تضاد جنسی یکی از بسیار تقسیمهایی است که سرمایه بهکار میگیرد و به نفع خود تقویت میکند. با اینکه بازارهای کارِ جداسازیشده ممکن است میزان رقابت را کاهش دهند، اما هرگز وجود عینی رقابت را محو نمیکنند، و در مواقع بحرانهای اقتصادی، تغییر در ترکیب ارگانیک سرمایه و بازسازماندهیِ شدید نیروی کار، به استقرار مجدد خود گرایش مییابد.
این شرایط عینی، مردان و زنان را در در روابطی متضاد و رقابتی قرار میدهد. از سوی دیگر در سطح بیولوژیکی، مردان و زنان در نقشهای مکمل جنسی و زایشی قرار میگیرند؛ این مبنای مادی این واقعیت است که در سطوح توزیع، مبادله و مناسبات مشهود اجتماعی نیز آنها بهعنوان شرکای جنسی بالقوه و والدین بالقوه با یکدیگر روبرو میشوند، یعنی بهعنوان عوامل بالقوهی بازتولید. در حالیکه بر شکافهای دیگر در طبقهی کارگر میتوان از طریق اتحادیه و غیره غلبه کرد، خانواده، محل اصلیای که در آن نیروی کار بازتولید میشود- بهعنوان مهمترین نهادِ گردآورندهی جنسها و نسلها، ظاهر میشود. در این سطح از تحلیل، زن و مرد آزادانه ملاقات کرده و وارد روابطی ظاهرا آزاد میشوند؛ این نه تنها حوزهی آزادی، برابری، مالکیت و بنتام، بلکه همچنین حوزهی عشق، مادری، ایدئولوژیها در مورد زنانگی و مردانگی و سایر اشکال مشروعیت است. این روابطِ «آزادانه» ورود به خانواده وابستگیهای متقابلی بین زنان و مردان و خانوادهها ایجاد میکند؛ مناسبات خویشاوندی به منبع مهمی برای حمایت اقتصادی از کارگران بیکار و همچنین از کسانی تبدیل میشود که به خاطر سن، بیماری یا شرایط دیگر نمیتوانند کار کنند.(73)
اما وابستگی متقابل بین خانوادهها و مردان و زنان مبتنی بر روابط بنیادینِ وابستگی اقتصادی شخصی است. مناسبات تولید، مبادله و توزیع کسانی را که مزد میگیرند در موقعیتی قرار میدهد که به شرایط مادی بازتولید دسترسی پیدا کنند و در نتیجه در موقعیتِ اقتدار بر کسانی قرار میگیرند که دسترسی کمتر و یا هیچ دسترسی به آن شرایط ندارند. مناسبات خویشاوندی ادعاهای دومیها بر اولیها را مشروعیت میبخشد، در حالیکه فقدان چنان پیوندهایی مردم را در موقعیتی ابژکتیو از وابستگی قرار میدهد که منجر به ظهور شکلهایی از کنترل سیاسی (مانند رفاه) و وابستگی شخصی میشود. نابرابری جنسیتی یکی از انواع مختلف نابرابری است که بدینگونه توسط شیوهی تولید درون طبقهی کارگر ایجاد میشود. تاثیر کلی روابط تولید، مبادله و توزیعِ سرمایهداری به خدمتِ گرفتن زنان و مردان بهعنوانِ عوامل بازتولید در شیوهی بازتولید جسمانی و اجتماعی است، در بافتاری که آن دسته از عوامل بازتولید را که مزدبگیر نیز هستند در موقعیتِ اقتدار بر کسانی قرار میدهد که فقط کارگر خانگی هستند و این موقعیت کارگر خانگی را به جایگزینی ساختاری برای کارگر مزدبگیر تبدیل میکند. این شرایط خارج از کنترل افراد، از هر جنس، و بیانگر حاکمیت طبقهی سرمایهدار است که با میانجیگری هرج و مرج بازار و روابط وابستگی ایجادشده در سطح توزیع صورت میگیرد. تحت چنین شرایطی، کار خانگی به یک «گزینه»ی اقتصادی اجتنابناپذیر برای زنان تبدیل میشود که آنها را در موقعیتی وابسته نسبت به مردان قرار میدهد که مستقل از اراده آنهاست.
ممکن است استدلال شود که این گزارش توضیح نمیدهد که چرا از زنان و نه از مردان انتظار میرود کارگر خانگی شوند و اینکه پاسخ به این پرسش ممکن است بر استدلالهایی تکیه کند که در بخش قبل بحث شد، بخشی که ریشههای نابرابری جنسی را خارج از شیوهی تولید جستجو میکند (در تفاوتهای بیولوژیکی یا روانی بین زن و مرد یا در ایدئولوژیهای «پدرسالارانه» پیشاسرمایهداری، تقسیم کار، مناسبات قدرت و غیره). پاسخ من به این استدلالها این است که موارد ساختاری و روبنایی از قبل موجود در تعیین روابط بین جنسها درون و بیرون خانواده به واقع بسیار تعیینکننده هستند. ایدئولوژیها و عادات و رسوم از قبل موجود عواملی را برای نحوهی درک مردان و زنان ــ در سطح روابط مشهود ــ از گزینههای خود و ماهیت روابطشان از همان آغاز سرمایهداری تعیین کردهاند. اما باید «بین تغییر شرایط مادی تولید … و فرمهای حقوقی، سیاسی، فلسفی … و ایدئولوژیکی که در آن انسانها از این تضاد آگاه شده و با آن مبارزه میکنند، تمایز قائل شد.»(74) این تغییر شرایط تولید و بازتولید (شیوه تولید و توزیع کالاها و تاثیر آن بر بازتولید زندگی) است که زنان و مردان طبقهی کارگر را در موقعیتهای متفاوتی قرار میدهد که مستلزم دسترسی نابرابر به شرایط بازتولید است. این دسترسی نابرابر که مبنای روابط نامتقارن آنها در سطح روابط مشهود است، ناشی از رابطهی آنها با شرایط تولید، بهعنوان کارگران فاقد مالکیت، و ناشی از شرایط تولیدمثل و بازتولید، بهعنوان عوامل دخیل در بازتولید روزانه و نسلیِ نیروی کار است. الگوهای جنسیتی پیشاسرمایهداری میتوانند تداوم داشته باشند، الگوهای جدید میتوانند توسعه یابند، و همهی آنها میتوانند در تعیین مناسبات بین جنسها بسیار تعیینکننده باشند، زیرا شرایط مادیای که مردان و زنان را در رابطهای نابرابر قرار میدهد در نهایت تعیینکنندهی کارآیی آن الگوهاست. این شرایط مادی نتیجهی اثرات ترکیبی روابط تولید، مبادله و توزیع هستند که با سطح بیولوژیکی تمایلات جنسی و زایشی، و با مبارزهی طبقاتی میانجیگریشده و با روبناهای پیشاسرمایهداری و سرمایهداری کاملا تعین مییابند.
میانجیگریْ شیوهای از تعیینکنندگی است که براساس آن یک فرآیند اجتماعی معین یا مجموعهای معین از شرایط مادی، پیامدهای فرآیندهای دیگر را شکل میدهد.(75) تصدیق زیستشناسی بهعنوان یک شرط میانجیِ مهم نه «ماتریالیسم عامیانه» است و نه جبرگرایی زیستی؛ به سادگی به معنای درنظرگرفتن تاثیر سطح بیولوژیکی بهخودیخود است، که نه میتواند به ساخت اجتماعی یا تولیدی آن تقلیل یابد، نه میتوان آن را به لحظهای در دیالکتیک سوژه ـ طبیعت تقلیل داد.(76) زیستشناسی پیامدهای روابط تولید، مبادله و توزیع سرمایهداری را شکل میدهد، روابطی که همهی کارگران فردی را، با ایجاد شرایط مادی برای توسعهی مناسبات همکاری بین کارگران زن و مرد بر اساس جنسیت و تولیدمثل، برای دستیابی به مشاغل کمیاب در رقابت قرار میدهد. مبارزهی طبقاتی نیز به نوبهی خود با تقویت خانوادهی طبقهی کارگر بهعنوان کانون مقاومت، تاثیر سازمان سرمایهداری تولید را تعدیل میکند. هامفریس(77) بهطور قانعکنندهای استدلال کرد که تداوم خانوادهی طبقهی کارگر و همچنین سرنوشتِ در حال تغییر آن را نمیتوان صرفا براساس تبعیض جنسیِ کارگران مرد یا نیازهای انباشت سرمایه توضیح داد؛ بهعنوان نهادی که منفعلانه منعکسکنندهی آن نیازها در حین انجامِ کارکردهای ایدئولوژیکِ حامی هژمونی طبقهی سرمایهدار است. توضیح کافی باید وضعیت مبارزهی طبقاتی و موفقیت نسبی آن را در تامین دستمزد خانواده و سایر مزایا هم درنظر بگیرد.
شیوهی تولید برای حالتهای ممکن بازتولید نیروی کار محدودیتهای ساختاری ایجاد میکند؛ حالتهای ممکنی که میتواند از نظر ساختاری با سرمایهداری و راهبردهای احتمالی بقا سازگار باشد که در آن افراد طبقه کارگر میتوانند بر پراکندگی و آسیبپذیری خود در برابر هوسهای بازار کار و شکلهای متغیر استخراج مازاد غلبه کنند. مبارزهی طبقاتی، از سوی دیگر آن محدودیتها را به روشهای گوناگون تعدیل میکند و به چالش میگیرد. خانوادهی طبقه کارگر به میانجی ترکیبیِ سطح بیولوژیکی و مبارزهی طبقاتی، بهعنوان استراتژیِ غالب و مفتوحِ بقا برای زنان و مردان کارگر، ظاهر میشود. بنابراین باید مشخص شده باشد که این نه اقتدار مردانِ طبقهی کارگر (یا نقشهای بازتولیدی زنان) است که زنان را بهعنوان عوامل اصلی بازتولید در خانوارهای طبقهی کارگر حفظ میکند و نه اقتدار مردان که بازارهای کار مجزا و سایر موانع برای برابری بین جنسیتها ایجاد میکند. این قدرت سرمایه است که برای راههای ممکنی که در آن طبقهی فاقد مالکیت بتواند به شرایط ضروری برای بازتولید روزانه و نسلی خود دسترسی داشته باشد، محدودیتهای ساختاری ایجاد میکند؛ و این ناتوانی نسبی مردان و زنان طبقهی کارگر است که بهعنوان افرادی که برای بقا تلاش میکنند، مجبورند وارد این مناسبات بازتولیدی شوند که هم روابط همکاری است و هم مناسبات نابرابرِ وابستگی اقتصادی شخصی. تضاد بین سرمایه و کار، بین تولید و بازتولید، و مبارزهی طولانی طبقاتی که به این طریق ایجاد میشود، عوامل تعیینکنندهی ماهیت متضاد روابط بین زنان و مردان طبقهی کارگر است. بنابراین شیوهی بازتولید نیروی کار را میتوان بهدرستی بهعنوان وحدتی از تضادها درک کرد، که در آن پیوندهای همکاری و همبستگی در عینحال پیوندهای وابستگیِ مبتنی بر مجموعه امکانات ساختاری است که تحت شرایط سرمایهداری برای اعضای مذکر و مونث طبقهی کارگر مفتوح است.
جمعبندی
روابط سرمایهداری و طبقهی کارگر در بازتولید فیزیکی و اجتماعی در تمام صورتبندیهای اجتماعی سرمایهداری تحت محدودیتهای ساختاری مشابهی قرار دارند. از سوی دیگر مظاهر تجربی قابل مشاهدهی آنها بازتاب ویژگیهای منحصربهفردِ هر صورتبندی اجتماعی است، مثلاً همانند شکل خاصی که در آن الگوهای سرمایهداری و پیشاسرمایهداریِ تولید به هم پیوند خوردهاند؛ ویژگیهای روبنایی که نشاندهندهی پیچیدگی زیربنا است و نقش مهمی در تعیین آن دارد؛ و ویژگیهای درونیِ خودِ صورتبندی اجتماعی بهعلاوهی موقعیت آن در ساختار بینالمللی.
جوهر بحث من این است که در صورتبندیهای اجتماعی سرمایهداری، شکلهای قابل مشاهدهی نابرابری جنسی در نهایت توسط روشِ مشخص تاریخیای تعیین میشود که در آن شیوهی تولید (بهعنوان یک کلیت ساختاری پیچیده که در آن شیوهی تولید سرمایهداری حاکم است) بر دستیابی اعضای کارکن و غیرکارکنِ طبقات فرودست (کارگران مزدبگیر و حقوقبگیر، دهقانان، کارگران کشاورزی، بیکاران و غیره) به شرایط مادیِ ضروری برای بازتولید روزانه و نسلیشان تاثیر میگذارد. با اینکه اثرات واقعی شیوهی تولید بر شیوهی بازتولید جسمانی و اجتماعی در میان این طبقات همیشه توسط مبارزه طبقاتی و سایر میانجیها تعدیل و تعیین شده است، حفظ و پایداری مناسبات تولید سرمایهداری برای چنین تغییر و تعدیلهایی محدودیتهای ساختاری ایجاد میکند و حتی ممکن است در مواردی، بسته به ماهیت بحرانهای تاثیرگذار بر صورتبندی اجتماعی در زمانی معین، آنها را معکوس کند. علاوه بر این، در هر صورتبندی اجتماعیْ سطح قشربندی اجتماعی بازتاب پیچیدگی زیربنا است؛ در نتیجه، مطالعهی تجربی نابرابری جنسی باید بر آثار نظری پیشین برای توسعهی گزارهها دربارهی مناسبات زیربنایی تولید و بازتولید، که تعیینکنندهی مناسبات قابل مشاهده بین زنان و مردان درون طبقه است، جناحهای موجود در طبقه، و «موقعیتهای متضاد طبقاتی»(78) متکی باشد.
بنابراین باید روشن باشد که از دیدگاه مارکسیسم ساختارگرا این موضوع که «طبقه» عمده است یا «جنس»؛ یا اینکه «وابستگی متقابل» آنها ممکن است چه شکلهایی بهخود بگیرد، سادهسازی بیش از حد مسائل پیچیدهای است که نمیتوانند با الزامهای سیاسی پیشینی یا توسط واکنش خودکار علیه شبحِ «اکونومیسم»ِ «مارکسیسم ارتدوکس» که به نظر میرسد صحنه روشنفکری آمریکا را تسخیر کرده است، حل شوند. تحلیلی صادقانه از شیوهی تولید سرمایهداری در تمامی وجوه وجودیاش (تولید، مبادله، توزیع و مصرف) به وضوح نشان میدهد که شیوهی تولید، شیوهی تولیدِ مصرفی یا بازتولید جسمانی و اجتماعی را تعیین میکند. کنترلی که طبقهی سرمایهدار بر شرایط بازتولیدِ خود و شرایط ضروری برای بازتولید طبقات کارگر اِعمال میکند، در نهایت ماهیت روابط بین جنسها و اهمیت نسبی خانواده در میان طبقات اجتماعی را تعیین میکند. بنابراین وظیفهی نظری عمده همانا کشف عوامل خاصی خواهد بود که در آنها بازتولیدِ طبقات مختلف و جناحهای طبقات، تحت سرمایهداری واقع میشود، و با انجام این کار، نقشهی مناسبات تاریخیِ ممکن بین جنسها که توسط آن عوامل تنظیم میشوند، ترسیم میشود. از این دیدگاه تمام توضیحاتی که شکلهای مشهود نابرابری جنسی را درون صورتبندیهای اجتماعی سرمایهداری براساس واکاویهای مختلف زیستشناختی، روانشناختی، یا تفاوتهای اجتماعی بین جنسیتها بررسی میکنند، یا به تجزیه و تحلیل شیوهی بازتولید اجتماعی جدا از شیوهی تولید اما در تعامل با شیوهی تولید میپردازند، عوامل تعیینکنندهی خاص تاریخی پدیدههایی را نادیده میگیرند که قصد توضیحش دارند. از سوی دیگر، تحلیلهای جامعهشناختی دربارهی تمایز و طبقهبندی جنسی و تحلیلهای فمینیستی از جنسیت، ستم بارداری و زایمان، ستم روانی و غیره میتواند انتقادی ــ نه التقاطی ــ باشد که با تحلیل مارکسیستی ساختارگرایانه از عوامل تعیینکنندهی خاصِ ساختاری و روبنایی آنها در سرمایهداری ادغام شود. فرض نظری اصلیِ زیربنای چنین ادغامِ انتقادیای به شرح زیر است: مناسبات تولید و بازتولید جسمانی و اجتماعی سرمایهداری (که مناسباتی هستند که زن و مرد مستقل از ارادهی خود به آن وارد میشوند) محدودیتهای ساختاری تاریخاً خاصی را بر دامنهی تغییرات تجربی در نابرابری جنسی در صورتبندیهای اجتماعی سرمایهداری تحمیل میکنند؛ محدودیتهایی که دانش فمینیستی به وفور مستند کرده است. بررسیِ نظری و تجربیِ پیوند خاص بین شکلهای مشهود نابرابری جنسی و عوامل تعیینکنندهی ساختاری زیربنایی آنها، بررسی مهمترین موارد میانجی و عوامل تعیینکننده را پیشفرض میگیرد. این نه تنها درک علمی از نابرابری جنسی را افزایش میدهد، بلکه همچنین مبنای مناسبی برای ارزیابی اهداف سیاسی و اقتصادی کوتاهمدت و بلندمدت به فمینیستها میدهد.
تحلیل نابرابری جنسیتی که در این فصل بسط و توسعه یافت مشارکتی مقدماتی در کار دیگرانی است که بهطور مشابه در شرح و بسط نظریهای مارکسیستی از ستم بر زنان، طرح پرسشهای مارکسیستی و ایجاد و ارائهی پاسخهای مارکسیستی انجام وظیفه کردند.(79) مارکسیسم ساختارگرا برای این پروژه ضروری نیست، اما تا حد زیادی آن را تسهیل میکند؛ مارکسیسم ساختارگرا ملاحظات روششناختی مهم و تمایزات تحلیلی کلیدی را که بهوضوح و بهطور منظم در آثار کلاسیکها بیان نشدهاست، فرمولبندی میکند. با توجه به ماهیت شرایط تاریخی کنونی، مارکسیسم ساختارگرا احتمالا تاثیر قابل توجهی در بسط و توسعهی نظریه فمینیستی امریکایی ندارد. اما آنچه در خطر است چیزی بیش از بحثی آکادمیک دربارهی تواناییِ روشنگری نظریههای مختلف است. نظریهها از سیاستها و مبارزات سیاسی خبر میدهند و موفقیتِ مبارزه با نابرابری جنسی بستگی به این دارد که تا چه حد عوامل تولیدکننده و بازتولیدکنندهی آن در طول زمان بهدرستی شناسایی شده باشند. از دیدگاه مارکسیسم ساختارگرا، بسط و توسعهی نظریههایی که نقش تعیینکنندهی شیوهی تولید را تصدیق میکنند به احتمال زیاد در شناسایی آن عوامل تولیدکننده و ایجاد استراتژیهای سیاسی موثر موفق خواهند بود.
* این مقاله ترجمهای است از فصل دوم کتاب Marx, Women, and Capitalist Social Reproduction اثر Martha E. Gimenez.
یادداشتها:
[1]. مقالهای که به نظر خوانندگان میرسد فصل دوم مجموعه مقالات مارتا ای. خیمهنس با عنوان «مارکس، زنان و بازتولید سرمایهداری» است. با توجه به اهمیت کتاب در حوزهی فمینیسم مارکسیستی لازم دیدم که کتاب ترجمه شود ولی به این خاطر که کتابی بسیار قطور است و فرایند چاپ و انتشار طولانی و گاه ناممکن میشود، ترجیح دادم مقالات را بهتدریج ترجمه و در اختیار علاقمندان بگذارم. فصل اول این کتاب چندی پیش تحت عنوان مارکسیسم و فمینیسم، ترجمه و در سایت نقد منتشر شد و این فصل دوم همان کتاب است. کتاب در سال ٢٠١٩ گردآوری و منتشر شده است، البته مقالات به قبل از این تاریخ بازمیگردند ولی لزوما قدیمی نیستند و همهی آنها در تحلیل نظرات به روز در زمینهی فمینیسم مارکسیستی بسیار کارآمد هستند. خود خیمهنس در مقدمهی این مجموعه مقالات مینویسد: «این مجموعه مقالات ادای سهمی است به آثار مربوط به رابطهی مارکسیسم و فمینیسم، و اهمیت نظریهی مارکسیستی برای درک روندهای فعلیِ تغییرات اقتصادی، سیاسی و اجتماعی. هدف این است که ارتباط ماتریالیسم تاریخی را در مطالعهی برخی پرسشهای مهم آکادمیک و سیاسی نشان دهد: ستم بر زنان، بازتولید اجتماعی، سیاستهای هویتی، ارتباط بین کار پرداخته و کار نپرداخته، و اهمیت کلیدی و غالبا پذیرفتهنشدهی طبقه برای تعمیق دانش ما در مورد این جنبهها و سایر جنبههای صورتبندیهای اجتماعیِ سرمایهداری. از همه مهمتر، این مقالات سهمِ کار منْ در زمینههای مختلف، در توسعهی نظریه مارکسیست ـ فمینیستی و در بازنگری نظریه بازتولید اجتماعی سرمایهداری را نشان میدهد.» امید که این سلسله مقالات که بهتدریج ترجمه و منتشر خواهند شد، گامی هرچند کوچک در این راستا باشد. (م)
[2]. Mitchell 1971, p. 99.
[3]. Godelier 1970, p. 343.
[4]. Godelier 1970, p. 347.
[5]. Godelier 1970, p. 347.
[6]. Godelier 1970, pp. 348-50.
[7]. Godelier 1970, p. 352.
[8]. Godelier 1970, p.353.
[9]. Marx 1972, pp. 41-2.
[10]. Althusser and Balibar 1970, p. 215.
[11]. Althusser and Balibar 1970, pp. 233-41.
[12]. Marx 1968, pp. 791-2.
[13]. Althusser 1970, p. 111.
[14]. Godelier 1978, p. 63.
[15]. Godelier 1978, p.63.
[16]. Godelier 1978, pp. 52-3.
[17]. Althusser 1970, p. 106.
[18]. Althusser 1970, p. 106.
[19]. Godelier 1878, p. 37.
[20]. Althusser 1976, p. 80, تاکید از من است.
[21]. Godelier 1970, p. 353.
[22]. Godelier 1970, p. 355.
[23]. Althusser 1976, p. 94.
[24]. Althusser 1976, pp.94-9. تاکید از من است.
[25]. Althusser 1978, p. 128.
[26]. همانجا.
[27]. درچارچوب نظریهی آلتوسری، مفهوم عمل به «هر نوع فرآیندِ دگرگونی یک مادهی خام معین به محصولی معین» اشاره دارد «تغییری که توسط کارِ معین انسانی، با استفاده از ابزارهای معینِ («تولید»)، صورت میگیرد (Althusser 1970, p. 106) تاکید از متن اصلی است. «نظریه شکل خاصی از عمل است» که در آن کار ذهنی مفاهیم موجود (مواد خام) – که خود محصولاتی از عملهای قبلی هستند- را با استفاده از ابزارهای نظری، به دانش (محصولات) تبدیل میکند. عملِ نظری، برای جلوگیری از شکست در نظریهپردازی، باید به شیوهای ماتریالیستی درک شود (یعنی در شرایط تاریخیای که آنرا ممکن کرده است). (برای توضیح بیشتر این نکته بنگرید به Althusser 1976, pp. 119-25 )..
[28]. Holter 1973, p. 53. تاکید از من است
[29]. Firestone 1970.
[30]. Rubin 1975.
[31]. Chodorow 1978.
[32]. Eisenstein 1979.
[33]. Rubin 1975, p. 165.
[34]. Rubin 1975, p. 198.
[35]. Rubin 1975, p. 203.
[36]. Marx 1970a, p.190.
[37]. Marx 1970a, p.210.
[38]. Rubin 1975, p. 204.
[39]. Chodorow 1978, p. 214.
[40]. Chodorow 1978.
[41]. Ortner 1974, pp.68-87.
[42]. Chodorow 1978, p. 18.
[43]. Chodorow 1978, p. 186.
[44]. برای مثال بنگرید به Chodorow 1978, pp. 215-16.
[45]. Einsenstein 1979.
[46]. Einsenstein 1979, p. 21.
[47]. Einsenstein 1979, p. 18.
[48]. Einsenstein 1979, p. 22.
[49]. Einsenstein 1979, pp.24-5.
[50]. Einsenstein 1979, p. 25.
[51]. Einsenstein 1979, p. 27.
[52]. Einsenstein 1979, pp. 28-9.
[53]. Ollman 1971.
[54]. Einsenstein 1979, p. 27.
[55]. برای نقد غیرمارکسیستی تندوتیز این دیدگاه بنگرید به Rosaldo 1980
[56]. برای دیدگاهی انتقادی در باره استدلالهای بعدی بنگرید به Arruza 2016, p. 26.
[57]. Marx 1970a, p. 20.
[58]. Engels 1972, p. 71.
[59]. Althusser 1976, 200-7.
[60]. برای مفهومسازی برخی از عناصر شیوهی سرمایهداری بازتولید فیزیکی و اجتماعی (مانند کار مشهود و نامشهود، تولیدِ مثل روزانه و نسلی)، مدیون مجموعهی روبهرشد آثار فمینیستی و مارکسیستی دربارهی اهمیت اجتماعی و اقتصادی کار خانگی در شیوه تولید سرمایهداری هستم. برای مثال بنگرید به Benston 1969; and Dumoulin 1972, pp. 3-20; Mitchell 1971; Seccombe 1974, pp. 3-24. من برخی از این ایدهها را در پایاننامه دکترای خود شرح دادهام:
”Population Structure and Processes in the Capitalist Mode of Production” (UCLA, 1973), pp. 148-71.
[61]. Larguia and Dumoulin 1972, pp. 4-6; Gimenez 1973b, pp.159-69, Seccomble 1974.
[62]. در قلمرو تولید کالاهای مادی، مناسبات تولید مناسباتی هستند بین عوامل تولید (کارگر و غیرکارگر) با واسطهی رابطهی آنها با ابزار تولید؛ این روابط یک بُعد فنی (یعنی قابل مشاهده، بیانشده از طریق تقسیم فنی و اجتماعی کار) و بُعدی اجتماعی (یعنی نامشهود، بیانشده از طریق تفاوت قدرت که ریشه در رابطهی آنها با ابزار تولید دارد) دارند.
[63]. به زیرنویس ٦٠ در بالا مراجعه کنید.
[64]. Althusser 1976, p. 206.
[65]. Althusser 1971, pp. 162-86.
[66]. استفاده از خدمتکاران خانگی به طبقهی سرمایهدار محدود نمیشود؛ در سطوح خاصی از درآمد زنان «طبقه متوسط» و «طبقه متوسط روبه بالا» نیز کار خانگی را خریداری میکنند. تفاوتهای کیفی بین استفادهی سرمایهداری از خدمتکاران و شیوهی استخدام «کمک» خانواده در درجات مختلف موضوعی است که در حال حاضر نمیتوان آن را بهطور کامل بررسی کرد. با اینحال، ذکر این نکته ضروری است که وجود تفاوتها در طبقات و موقعیت اجتماعی – اقتصادی است که به برخی از زنان اجازه میدهد تا آزادی کامل یا نسبی خود را از «خرحمالی کارهای خانه»، برای حفظ مناسبات طبقه و نابرابری جنسی در طبقهی کارگر بهدست آورند.
[67]. برای مثال بنگرید به Seccombe 1974, Coulson et al. 1975, Gardiner 1975.
[68]. Benston 1969.
[69]. Marx 1970a, p. 195.
[70]. Marx 1970a, p.197.
[71]. Marx 1970b, p. 204.
[72]. Marx 1070b, p. 204.
[73]. Humphreys 1977.
[74]. Marx 1970a, p.21.
[75]. Wright 1976, p. 25.
[76]. Timpanaro 1975, p. 34.
[77]. Humphries 1977.
[78]. برای تعریف این مفهوم بنگرید به Wright 1976.
[79]. برای مثال بنگرید به Vogel 1979, Chinchilla 1980, Dixon 1979.
همچنین ترجمهی فصل اول این کتاب:
لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-2Rs