(جلد اول)
دستنوشتههای 1863-1861
(ترجمهی فارسی – پارهی 2)
نسخهی چاپی (پی دی دف) | مجموع ترجمه تا اینجا (پی دی اف) |
نوشتهی: کارل مارکس
ترجمهی: کمال خسروی
[فصل دوم]
ب) فیزیوکراتها
[1 ـ انتقال پژوهش پیرامون خاستگاه ارزش اضافی، از سپهر گردش به سپهر تولیدِ بیمیانجی.
رانت زمین بهمثابه یگانه شکل ارزش اضافی]
واکاوی سرمایه، محاط در مرزهای افق بورژوایی، در اساس از آنِ فیزیوکراتهاست. همین شایستگی است که آنها را به پدران واقعی اقتصاد مدرن بدل میکند. نخست، ‹ابتکار اینان در قلمرو› واکاوی اجزای عینی گوناگون و برسازندهای که سرمایه در طی فرآیند کار، در پیکرهی آنها وجود دارد و به آنها تجزیه میشود. فیزیوکراتها را نمیتوان سرزنش کرد که چرا همانند همهی آنهایی که در پیشان آمدند، این شیوهی هستندگیِ عینیِ ‹سرمایه›، همانا ‹پیکرهی› ابزارها، مواد خام و غیره را، گسسته از شرایط تاریخیِ تولید سرمایهدارانهای که در آن پدیدار میشوند، به سخنِ کوتاه، در شکلی که بهطور اعم و بهمثابه عناصر فرآیند کار دارند، یعنی، مستقل و مبرا از شکل اجتماعیشان در مقام سرمایه، درک میکنند و بنابراین شکل سرمایهدارانهی تولید را به شکل طبیعی و جاودانهی تولید بدل میسازند. نزد آنها شکلهای بورژوایی تولید بهناگزیر همچون شکلهای طبیعیِ تولید پدیدار میشوند. شایستگی بزرگ آنها این بود که این شکلها را بهمثابه شکلهای طبیعتوارِ جامعه میدیدند: بهمثابه شکلهایی که از ضرورتِ طبیعیِ خودِ تولید سر برآوردهاند و از اراده، سیاست و از این قبیل امور مستقلاند. اینها ‹البته› قوانین مادیاند؛ خطا فقط این بود که قانون مادیِ یک مرتبهی تاریخیِ معین، بهمثابه قانونی انتزاعی و به یکسانْ سیطرهیافته بر سراسر شکلهای جامعه، تلقی میشد.
فیزیوکراتها، افزون بر واکاوی عناصر عینیای که سرمایه در چارچوب فرآیند کار در پیکرهی آنها موجود است، شکلهایی را نیز که سرمایه در گردش بهخود میپذیرد (سرمایهی استوار، سرمایهی گردان، هرچند اینها نزد آنان نامهای دیگری دارند)، و نیز پیوستگی فرآیند گردش و فرآیند تولیدِ سرمایه بهطور اعم، را تعریف میکنند. در فصل مربوط به گردش [15] به این موضوع باز خواهیم گشت.
در عطف به این موضوعِ اصلی و عمده، آ. اسمیت میراثدارِ فیزیوکراتهاست. شایستگی او ــ در این رابطهی خاص ــ محدود است به تعیین حدودِ مقولات انتزاعی، همانا نامهای تعمیدیِ پا برجاتری که او بر تمایزهای واکاویشده از سوی فیزیوکراتها، نهاده است.
|223| همانگونه که دیدیم [16] شالودهی پویش و گسترشِ تولید سرمایهدارانه، بهطور اعم، این است که توانایی کار بهمثابه کالایی متعلق به کارگران روی در روی شرایط کار، بهمثابه کالاهایی که در سرمایه مجتمع و متحد شده و مستقل از کارگران هستیِ قائم بهذات دارند، قرار گیرد. تعریف و تعیین ارزشِ تواناییِ کار در مقام کالا، جنبهی بنیادین دارد. این ارزش برابر است با زمان کاری که برای تولید وسائل معاشِ ضروری برای بازتولید توانایی کار، لازم است، یا برابر است با قیمت وسائل معاش ضروریای که برای بقای کارگر بهمثابه کارگر لازماند. فقط بر این پایه است که تمایز ارزش با ارزشیابی و ارزشافزاییِ توانایی کار آشکار میشود، تمایزی که، میان هیچ دو کالای دیگری وجود ندارد، زیرا ارزش مصرفی و بنابراین مصرف هیچ کالای دیگری نمیتواند ارزش مبادلهایاش، یا ارزشهای مبادلهای را که از این مصرف منتج خواهند شد، افزایش دهد. به این ترتیب، شالودهی اقتصاد مدرن را، که مشغلهاش واکاوی تولید سرمایهدارانه است، باید ارزش توانایی کار بهمثابه چیزی ثابت یا مقداری مفروض ــ یعنی مقداری که در هر مورد معین، عملاً معلوم است ــ دانست. از اینرو کمترین کارمزد ‹یا کارمزد کمینه› بهدرستی محور آموزهی فیزیوکراتها را میسازد. هرچند فیزیوکراتها هنوز سرشت خودِ ارزش را درنیافته بودند، اما تعیین کارمزدِ کمینه نزد آنان ممکن شد، زیرا این ارزشِ تواناییِ کار خود را در قیمت وسائل معاشِ ضروری، و از آنجا در مجموعهای از ارزشهای مصرفی، مینمایاند. از همینرو آنها، بی آنکه تصور روشنی از سرشت ارزش بهطور اعم داشته باشند، توانستند ارزشِ تواناییِ کار را، تا آنجا که برای پژوهشهایشان ضروری بود، بهمثابه مقداری معین بشناسند. هر چند آنها در ادامهی پژوهشهایشان به این خطا دچار شدند که کمینهی مذکور را مقداری نامتغیر تلقی کنند که از دید آنها یکسره بهواسطهی طبیعت تعیین میشود و نه بهواسطهی مرتبهی توسعهی تاریخی، [که] آن نیز بهنوبهی خود عاملی است که از جنبشهای دیگر تبعیت میکند، با اینحال این خطا کوچکترین تغییری در راستی و درستی انتزاعیِ استنتاجهایشان پدید نمیآورد، زیرا تمایز بین ارزش و ارزشیابی و ارزشافزاییِ توانایی کار بههیچ روی وابسته به این نکته نیست که ‹مقدار› ارزش را بزرگ یا کوچک مفروض بگیرد.
فیزیوکراتها پژوهش پیرامون خاستگاه ارزش اضافی را از سپهر گردش به سپهر خودِ تولیدِ بیمیانجی منتقل کردند و از این راه شالودهی واکاوی تولید سرمایهدارانه را پی ریختند.
آنها سراسر بهدرستی گزارهی بُنپایهای را طرح کردند که بنا بر آن، فقط کاری مولد است که ارزش اضافیای میآفریند؛ همانا کاری که در محصولش ارزشی بالاتر از حاصلجمع ارزشهایی گنجیده است که در جریان تولیدِ آن محصول مصروف شدهاند. از آنجا که اینک ارزش مواد خام و مواد دیگر ‹مقادیری› معلوم است، ‹و› ارزشِ تواناییِ کار = است با کمینهی (Minimum) کارمزد، پس این ارزش اضافی آشکارا فقط میتواند در مازادی از کار نهفته باشد که کارگر، ورای مقدار کاریکه در قالب کارمزد دریافت میکند، به سرمایهدار باز میگرداند. البته موضوع با این شکل ‹و صورتبندی› نزد فیزیوکراتها پدیدار نمیشود، زیرا آنها هنوز ارزش بهطور اعم را به جوهر بسیطش، همانا مقدار کار یا زمان کار، تحویل (reduziert) * نمیکنند.
|224| بدیهی است که شیوهی بازنمایی آنها بهناگزیر بهواسطهی درک عمومیشان از سرشت ارزش تعیین میشود؛ نزد آنها ارزش یک شیوهی هستندگیِ اجتماعی معین از فعالیت انسانی (‹یعنی› کار) نیست، بلکه ساخته و بافته است از ماده، از زمین، طبیعت و دگرسانیهای گوناگون این ماده.
تمایز بین ارزشِ تواناییِ کار ‹از یکسو› و ارزشافزاییاش ــ یعنی، ارزش اضافیای که خریدِ توانایی کار، نصیب بهکار گیرندهی این توانایی میکند ــ ‹از سوی دیگر› در میان همهی شاخههای تولید، به ملموسترین و انکارناپذیرترین شیوه عمدتاً در کشاورزی، یعنی در دیرینهترین ‹نوعِ› تولید پدیدار میشود. مجموع وسائل معیشتی که کارگر از این سال به آن سال مصرف میکند یا تودهی موادی که به مصرفِ او میرسد، کمتر است از مجموع وسائل معیشتی که او تولید میکند. در مانوفاکتور نه میتوان بهطور مستقیم تولیدِ وسائل معیشت از سوی کارگر را دید و نه تولید مازادی فراتر از وسائل معیشتش. این فرآیند ‹در مانوفاکتور› از طریق خرید و فروش و بهوسیلهی کنشهای گوناگونِ گردش وساطت میشود و درک آن مستلزم واکاوی ارزش بهطور اعم است. اما در کشاورزی این فرآیند خود را بهگونهای بیمیانجی در مازادِ ارزشهای مصرفیِ تولیدشده، ورای ارزشهای مصرفیای که کارگر مصرف میکند، بهروشنی نشان میدهد و بنابراین میتواند بدون واکاوی ارزش بهطور اعم، بدون درک و دریافت روشنی از سرشت ارزش فهمیده شود. به این ترتیب، حتی زمانی نیز که ارزش به ارزش مصرفی و خودِ ارزش مصرفی صرفاً به ماده تقلیل یافته است، ‹این فرآیند در کشاورزی قابل درک است›. از این رو کار کشاورزی نزد فیزیوکراتها یگانه کار مولد است، زیرا یگانه کاری است که ارزش اضافیای میآفریند؛ ‹از همین رو نیز› رانتِ زمین یگانه شکلی از ارزش اضافی است که آنها میشناسند. کارگر مانوفاکتور ماده را بیشتر یا بزرگتر نمیکند؛ فقط شکلش را تغییر میدهد. مادهی کار ـ تودهی مواد ـ را کشاورزی در اختیار او نهاده است. او البته به ماده ارزش میافزاید، اما نه از راهِ کارش، بلکه بهواسطهی هزینهی تولیدِ کارش: از طریق مجموعهی وسائل معیشتی که در جریان کار مصرف میکند که خود = است با کمینهی کارمزدی که از کشاورزی دریافت میکند. از آنجا که کار کشاورزی بهمثابه یگانه کارِ مولد تلقی میشود، شکل ارزش اضافیای که کار کشاورزی را از کار صنعتی متمایز میسازد، همانا رانت زمین، بهمثابه یگانه شکل ارزش اضافی درک و دریافت میشود. بنابراین نزد فیزیوکراتها سودِ حقیقیِ سرمایه، که رانت زمین خود سهم و بُرشی از آن است، وجود ندارد. به دیدهی آنان، سود فقط همچون نوعی دستمزدِ بالاتر پدیدار میشود که زمیندار به کارگران میپردازد، همانی است که سرمایهداران بهمثابه درآمد مصرف میکنند (یعنی مانند کارمزدِ کمینهای که به کارگران عادی پرداخت میشود، بهمثابه هزینهی تولید بهشمار میآید) و همانی است که ارزش مواد خام را افزایش میدهد، زیرا وارد هزینههای مصرفی میشود که سرمایهدار یا صاحب صنعت بههنگام و در جریان تولید محصول و تبدیل مواد خام به محصول، مصرف میکند. ارزش اضافی در شکل بهرهی پول ــ سهم و شقِ دیگری از سود است که ــ از اینرو از سوی برخی از فیزیوکراتها، مثلاً میرابو در دوران سالخوردگیاش، همچون نزولخواری خلاف طبیعت قلمداد میشود. برعکس، تارگو، به این دلیل که پول ـ سرمایهدار میتواند زمین بخرد و صاحب رانت زمین شود، یعنی به این دلیل که سرمایهی پولیاش باید همانقدر ارزش اضافی برای او فراهم آورد که اگر این سرمایه را به مالکیت زمین بدل میکرد و رانتش را میگرفت، فراهم میکرد، برای بهرهی پول مشروعیتی دست و پا میکند. به این ترتیب، بهرهی پول هم، ارزشی نوآفریده و ارزش اضافی نیست، بلکه ‹استدلال فوق› صرفاً توضیح میدهد که چرا بخشی از ارزش اضافی که از سوی مالکان زمین کسب میشود، در شکل بهره بهسوی پول ـ سرمایهدار روانه میشود، دقیقاً بههمان شیوه که بنا بر دلایل دیگری |225| روشن است که چرا بخشی از این ارزش اضافی در شکل سود، به جانب سرمایهدار صنعتی جریان مییابد. از آنجا که کار کشاورزی یگانه کار مولد است، همانا یگانه کاری است که ارزش اضافی میآفریند، شکل ارزش اضافیِ منتج از شکلی از کار که کارِ کشاورزی را از همهی شاخههای دیگرِ کار متمایز میکند، یعنی رانت زمین، شکل عام ارزش اضافی است. سودِ صنعتی و بهرهی پول صرفاً مقولاتیاند که در قالب آنها رانت زمین توزیع میشود و در سهمهای معینی از دست مالک بهدست طبقات دیگر میرسد. کاملاً برعکس، اقتصاددانانِ پسینتر از زمان آ. اسمیت به بعد [ــ] چون آنها بهحق سود صنعتی را همچون پیکرهای تلقی میکنند که در قالب آن، سود در اصل از سوی سرمایه تصرف میشود و بنابراین شکل عامِ ارزش اضافی است [ــ] بهره و رانت زمین صرفاً بهمثابه سهمها یا شقههایی از سود صنعتی معرفی میشوند که از سوی سرمایهدار صنعتی در میان طبقات دیگر که در تملک ارزش اضافی شریکاند، توزیع میشود.
افزون بر دلیل مذکور ــ زیرا کار کشاورزی کاری است که در آن آفرینش ارزش اضافی بهلحاظ مادی قابل لمس بهنظر میرسد، و صرفنظر از فرآیندهای گردش ــ فیزیوکراتها از انگیزههای پُرشمار دیگری برخوردار بودند که ‹علت و زمینهی› درکشان را توضیح میدهد.
نخست، این دلیل که در کشاورزی رانت زمین بهمثابه عنصر سوم پدیدار میشود، بهمثابه شکلی از ارزش اضافی که در صنعت بههیچ روی، یا بهقدری بسیار ناچیز، یافت میشود. رانت زمین ارزش اضافیای ورای ارزش اضافی (سود) بود، همانا ملموسترین و برجستهترین شکلِ ارزش اضافی؛ ارزش اضافی به توانِ دو.
همانگونه که اقتصاددانِ خودساخته کارل آرِند در کتاب «اقتصاد ملیِ سازگار با طبیعت»، هاناو 1845، در صفحات 461 و 462 میگوید: «از طریق کشاورزی، ارزشی ــ در رانت زمین ــ تولید میشود که در صنایع و تجارت پدید نمیآید؛ ارزشی که بعد از جبران و جایگزینی همهی دستمزدهایِ هزینهشده و همهی رانتهای سرمایهی بهکار بستهشده، باز هم ‹اضافه› باقی میماند.»
دوم. با چشمپوشی از تجارت خارجی ــ کاریکه فیزیوکراتها برای بررسی انتزاعیِ جامعهی بورژوایی بهدرستی انجام دادند و باید انجام میدادند ــ کاملاً روشن است که تودهی کارگرانِ شاغل در مانوفاکتور و شاخههای دیگر، کارگران مستقل و کندهشده از کشاورزی، ــ یا به گفتهی استوارت، «این دستانِ آزاد» ــ بهوسیلهی تودهی محصولات کشاورزیای تعیین میشود که کارگران کشاورزی ورای نیازِ مصرفیِ خود، تولید میکنند.
«چشمپوشیناپذیر است که شُمار نسبی انسانهایی که خود کار کشاورزی نمیکنند، اما معیشتشان باید تأمین شود، باید کاملاً بر اساس نیروهای بارآور کارگران کشاورزی سنجیده شود.» (ر. جونز، «دربارهی توزیع ثروت»، لندن 1831، صص 159، 160).
مادام که اساساً کار معین و مشخص، و نه کار مجرد و سنجهی آن، همانا زمان کار، بهمثابه جوهر ارزش فهمیده میشود، از آنجا که کار کشاورزی شالودهای طبیعی (در اینباره نگاه کنید به یکی از دفترهای پیشین [17]) نه فقط برای ‹تولیدِ› کار اضافی در سپهر کشاورزی، بلکه برای استقلالیابیِ همهی شاخههای دیگرِ کار و بنابراین برای ارزش اضافیِ تولیدشده در آنها تلقی میشد، بهناگزیر میبایست کارِ کشاورزی بهروشنی و آشکارگی بهمثابه آفرینندهی ارزش اضافی برشناخته شود.
|226| سوم. هر ارزش اضافی، نه فقط ارزش اضافیِ نسبی، بلکه ارزش اضافیِ مطلق نیز، استوار است بر یک بارآوریِ مفروض و موجود از کار. اگر بارآوری کار تا آن درجه پیشرفته میبود که زمان کار یک مرد فقط برای حفظ زندگی و بقای خودِ او بهتنهایی و برای تولید و بازتولیدِ وسائل معاش او کفایت کند، آنگاه نه کار مازادی موجود بود و نه ارزش مازادی؛ و اساساً تمایزی موجود نمیبود میان ارزش توانایی کار و آنچه از ارزشیابی و ارزشافزاییاش بهبار میآمد. بنابراین امکان کار مازاد و ارزش مازاد از سطح معینی از نیروی بارآور کار عزیمت میکند، سطحی از نیروی بارآوری، که توانایی کار را قادر میسازد چیزی بیشتر از ارزش خود بازآفریند و در سطحی فراتر از تأمین نیازمندیِ فرآیند زندگیِ خود، تولید کند. و البته این بارآوری، این مرتبه از بارآوریای که نقطهی عزیمت و پیششرط است، باید نخست همانگونه که در نکتهی دوم دیدیم، در کار کشاورزی موجود باشد و همین امر موجب میشود که این بارآوری بهمثابه موهبت طبیعت یا نیروی بارآورِ طبیعت پدیدار شود. اینجا، در کشاورزی، از همان آغاز همکاریِ نیروهای طبیعی ــ ارتقای نیروی کار انسانی از راه کاربست و استثمارِ نیروهای طبیعی ــ در ابعاد عامش بهمثابه نوعی رابطهی خودکار مفروض و فراهم است. استفاده از این نیروهای طبیعی در مانوفاکتور و در مقیاسی گسترده، نخست با گسترش صنعت بزرگ بهچشم میآید. مرتبهی معینی از پیشرفت کشاورزی، خواه در سرزمین خودی و خواه در سرزمینهای دیگر همچون مبنای پیدایش و پایگیریِ سرمایه پدیدار میشود. در این شرایط، ارزش اضافی مطلق و ارزش اضافی نسبی همهنگام و همراه میشوند. (این نکته را بوخانان (Buchanan)، میکوشد ــ یکی از مخالفان سرسخت فیزیوکراتها ــ با تلاش برای اثبات این موضوع که گسترش کشاورزی بر پیدایش صنعت شهری نیز مقدم و پیششرط آن است، حتی علیه آ. اسمیت نیز به کرسی بنشاند.)
چهارم. از آنجا که عظمت و ویژگیِ نظام فیزیوکراتی در این است که ارزش و ارزش اضافی را نه با عزیمت از گردش، بلکه با عزیمت از تولید استنتاج میکند، برخلاف نظام پولی ـ مرکانتیلیستی، بهناگزیر با شاخهای از تولید آغاز میکند که در اساس جدا و مستقل از گردش و مبادله قابل تصور است و نه مبادله بین انسان با انسان، بلکه فقط مبادلهی انسان و طبیعت را پیشفرض میگیرد.
[2 ـ تناقضها در نظام فیزیوکراتی:
پوستهی فئودالیاش و گوهر بورژواییاش؛
دوچهرگی در تبیین ارزش اضافی]
از اینجاست، تناقضها در نظام فیزیوکراتی.
این، در حقیقت، نخستین نظامی است که تولید سرمایهدارانه را واکاوی، و شرایطی را که در چارچوب آن سرمایه تولید میشود و در چارچوب آن سرمایه تولید میکند، بهمثابه قوانین طبیعیِ جاودانهی تولید به نمایش نهاده است. از سوی دیگر، این نظام بیشتر همچون نوعی بازتولیدِ بورژواییِ فئودالیسم و سلطهی مالکیت زمین بهنظر میرسد؛ سپهرهای صنعتیای که سرمایه در فضای آنها نخست بهنحو قائم بهذات میپوید، بیشتر همچون شاخههایی «نامولد» از تولید و زائدههایی صِرف زائد بر ‹سپهر تولیدِ› کشاورزی پدیدار میشوند. نخستین شرط پیدایش و پویش سرمایه جدایی مالکیت زمین از کار، رویا رو قرارگرفتنِ زمین ــ این دیرینه شرطِ کار ــ بهمثابه قدرتی قائم بهخویش، قدرتی در دست و اختیار طبقهای ویژه، در برابر کارگر آزاد است. از اینرو در این بازنمایی مالک زمین همچون سرمایهدارِ حقیقی پدیدار میشود، یعنی در مقام تصرفکنندهی کارِ مازاد. به این ترتیب، فئودالیسم در قواره و هیأت (sub specie) تولید بورژوایی بازتولید و تبیین میشود؛ همانگونه که کشاورزی بهمثابه شاخهای از تولید تشریح میشود که در آن منحصراً تولیدِ سرمایهدارانه ــ یعنی تولید ارزش اضافی ــ بازنموده شده است. اینچنین، با بورژواییانگاریِ فئودالیسم، جامعهی بورژوایی نیز فرانمودی (Schein) فئودالی مییابد. این فرانمود، نجیبزادگان هواخواهِ دکتر کِنِه، از آنمیان میرابوی سالخوردهی پدرسالار و پُرافاده، را فریفت. نزد سرکردهی |227| دیگرِ نظام فیزیوکراتی، یعنی تورگو، این فرانمود، سراسر ناپدید میشود و نظام فیزیوکراتی خود را بهمثابه جامعهی سرمایهداریِ نوینی که فضا و مرزهای جامعهی فئودالی را درمینوردد، نمایان میکند. این رویکرد متناظر است با جامعهی بورژوایی در دورانی که در آن، جامعهی بورژوایی مرزهای سامانهی فئودالی را میگسلد و از آن سر برمیآورد. از همینرو نقطهی عزیمت فرانسه است، سرزمینی که کشاورزان بر آن سلطه دارند، نه انگلستان که سرزمینی زیر سیطرهی صنعتگران، بازرگانان و دریانوردان است. بدیهی است که اینجا نیز نگاهها رو بهسوی ‹سپهر› گردش دارند؛ و به این سو که، محصول نخست بهمثابه بیان کار اجتماعی ـ ‹همانا› پول ـ از ارزش برخوردار، و کالا، میشود. از همینرو، مادام که مسئله هنوز نه بر سرِ شکلِ ارزش، بلکه بر سرِ مقدارِ ارزش و ارزشافزایی است، در اینجا نیز سودِ منتج از دست بهدست شدنِ مالکیت، یعنی همان سودِ نسبی که استوارت توصیفش کردهبود، مطرح است. اما اگر قرار باشد آفرینش ارزش اضافی در خودِ سپهرِ تولید اثبات شود، آنگاه باید نخست به رشتهای از کار بازگشت که در آن خود را مستقل از ‹سپهر› گردش مینمایاند، همانا کشاورزی. بههمین دلیل این ابتکار در سرزمینی جلوه میکند که کشاورزی بر آن حاکم است. ایدههای خویشاوند با افکار فیزیوکراتها بهگونهای پراکنده نزد نویسندگان قدیمی و مقدم بر آنها یافت میشوند؛ مثلاً تا اندازهای در خودِ فرانسه نزد بوآگیلبرت (Boisguillbert). این افکار نخست نزد فیزیوکراتها به نظامی دورانساز بدل میشوند.
کارگر کشاورزی که زندگیاش به کمینهای از مزد، به چشمپوشیناپذیرترین امکان بقا، وابسته است چیزی بیشتر از این حداقلِ اجتنابناپذیر، بازتولید میکند و این ‹مقدارِ› بیشتر، رانت زمین است، ارزش اضافیای است که از سوی مالکانِ شرایط پایهای و اصلی کار، همانا مالکانِ طبیعت، تصاحب میشود. بنابراین، ‹در اینجا› گفته نمیشود که ‹یک›: کارگر طولانیتر از زمان کاری که برای بازتولید توانایی کارش ضرورت دارد، کار میکند؛ ‹دو:› از اینرو، ارزشی که میآفریند بزرگتر از ارزش توانایی کارش است؛ ‹سه:› یا کاری که او تحویل میدهد بزرگتر از مقدار کاری است که در شکل کارمزد دریافت میکند، بلکه ‹گفته میشود:› مجموع ارزشهای مصرفیای که او در حین تولید مصرف میکند، کوچکتر است از مجموع ارزشهای مصرفیای که میآفریند و از این راه، مازادی از ارزشهای مصرفی برجای میماند. اگر فقط همان مدت زمانی کار میکرد که برای بازتولید توانایی کار خودِ او لازم بود، چیز دیگری باقی نمیماند. در اینجا تمرکز فقط روی این نکته قرار میگیرد که بارآوریِ زمین او را قادر میسازد طی روزانهکارش، که بهعنوان مدت زمانی معلوم، پیشفرض گرفته میشود، بیشتر از آنچه برای مصرف ‹شخصی› و ادامهی حیات نیاز دارد، تولید کند. بنابراین این ارزشِ مازاد بهمثابه موهبتِ طبیعت پدیدار میشود که بهواسطهی حضور و همراهیاش تودهای از موادِ انداموار ــ دانهی گیاهان، شُماری از حیوانات ــ کار را قادر میسازد مواد غیرانداموارِ بیشتری را به مواد انداموار بدل کند. از سوی دیگر، همچون امری بدیهی پیشفرض گرفته میشود که مالک زمین در مقام سرمایهدار ‹حاضر و آماده باشد و› رو یا روی کارگر قرار گیرد. او ‹بهای› توانایی کارِ کارگر را که بهمثابه کالا به سرمایهدار عرضه میکند، میپردازد و در اِزایش نه فقط همارز آن ‹یعنی، این بها› را، بلکه حاصل ارزشافزاییِ این تواناییِ کار را نیز تصاحب میکند. در این مبادله، بیگانگی ‹و از خویشتن گسلیدگیِ› شرایط عینی کار و شرایط عینی خودِ توانایی کار پیشفرض گرفته شدهاند. نقطهی عزیمت، ارباب فئودال اعلام میشود، اما او در مقام سرمایهدار پا به صحنه میگذارد، در مقام کسیکه صرفاً دارندهی کالاهایی است که در اِزای کار در اختیار کارگر میگذارد. ارزشافزاییِ این کار نه تنها همارز خود، بلکه مازادی ورای این همارز را به سرمایهدار بازمیگرداند، زیرا سرمایهدار ‹بهای› توانایی کار را فقط بهمثابه کالا میپردازد. سرمایهدار، بهمثابه مالکِ کالاها در برابر کارگرِ آزاد ظاهر میشود. یا ‹بهعبارت دیگر›، این مالک زمین در اساس سرمایهدار است. از این منظر نیز، حقیقتِ نظام فیزیوکراتی، گسلیدنِ کارگر از زمین و از مالکیت زمین شرط بنیادینِ |228| تولیدِ سرمایهدارانه و تولید سرمایه است.
بنابراین در همین نظام تناقضها ‹آشکارند. مثلاً این تناقض› که: از یکسو ارزش اضافی را به میانجیِ تصرف کار بیگانه تعریف میکند و بهویژه تصرف کار بیگانه را بر مبنای مبادلهی کالاها توضیح میدهد، اما ‹از سوی دیگر› نه ارزش بهطور اعم را شکلی از کار اجتماعی میداند و نه ارزش اضافی را کارِ اضافی، بلکه ارزش را صرفاً ارزش مصرفی، فقط یک ماده، تلقی میکند و ارزش اضافی را فقط موهبت طبیعت میداند که در اِزای مقدار معینی مادهی انداموار، مقدار بهمراتب بزرگتری از کار را پس میدهد. از یکسو رانت زمین ــ همانا شکل اقتصادیِ واقعیِ مالکیت زمین ــ را از پوستهی فئودالیاش بهدرمیآورد و به ارزش اضافیِ صِرف، ورای دستمزدِ کار تقلیل میدهد. از سوی دیگر همین ارزش اضافی را به شیوهای فئودالی با عزیمت از طبیعت، و نه از جامعه، از رابطه با زمین و نه از مراوده‹ی اجتماعی› استنتاج میکند. ‹از یکسو› خودِ ارزش در ارزش مصرفیِ صِرف، همانا ماده ‹یا جسمی مادی› منحل میشود. از سوی دیگر آنچه در همین ماده مورد توجه و علاقهی اوست صرفاً کمیت است، صرفاً مازادی از ارزشهای مصرفیِ تولیدشده، ورای ارزشهای مصرفی و مصرفشده، همانا نسبت کمّی صِرف ارزشهای مصرفی با یکدیگر، ارزش مبادلهای صِرف آنهاست که سرآخر در زمان کار خلاصه میشود.
همهی اینها، تناقضهای تولید سرمایهدارانهاند که از جامعهی فئودالی سر برآورده است و خودِ این جامعه را اینک بهزبانی بورژوایی تأویل میکند؛ جامعهای که هنوز شکلِ خودویژهاش را نیافته است؛ این، همانند فلسفه است که نخست از درون شکل دینیِ آگاهی برون تراوید، اما از یکسو دین بهخودیخود را ویران کرد و از سوی دیگر [خود] ایجاباً در این سپهرِ آرمانیشده، در این فضای دینیِ انحلالیافته در اندیشه، به جنبش درآمد.
بنابراین در استنتاجهایی نیز که فیزیوکراتها خود بهعمل آوردند، شکوهمندنماییِ ظاهریِ مالکیتِ زمین به نفی اقتصادیِ ‹آن› و تأیید تولید سرمایهدارنه بدل میشود. از یکسو همهی مالیاتها بر رانت زمین وضع میشوند یا به سخن دیگر مالکیت زمین موضوعِ وضعِ مالیات قرار میگیرد، اقدامی که قانونگذاریِ انقلاب فرانسه قصد انجامش را داشت و نتیجهی اقتصاد مدرن و قوامیافتهی ریکاردویی [18] است. با تخصیص کل مالیات بر رانت زمین، ‹ــ› زیرا رانت زمین یگانه ارزش اضافی است و بنابراین مالیاتبستن بر همهی شکلهای دیگرِ درآمد، فقط از طریق دور زدن راه راست و از اینرو فقط از مسیری بهلحاظ اقتصادی زیانبار و بهشیوهای بازدارندهی تولید، مالکیت زمین را مشمول مالیات میکند ‹ــ› مالیاتها و به این ترتیب دست همهی مداخلههای دولتی از خودِ صنعت کوتاه میشود و اینها از دستبرد همهی مداخلههای دولتی آزاد میشوند. این اقدامها چنین وانمود میشوند که به سود و صلاح مالکین زمیناند و نه بهخاطر منافع صنعت، بلکه در راستای منفعت مالکیت زمین اِعمال میشوند. در همین بستر و پیوند است: ‹شعار› آزادیِ عملِ اقتصادی (Laissez faire)، آزادیِ مراوده (Laissez aller) [19]؛ رقابت آزادِ بیسد و مرز، امحای همهی مداخلههای دولت، انحصارات و غیره، در خدمت صنعت. از آنجا که صنعت چیزی نمیآفریند، بلکه فقط ارزشهایی را که کشاورزی در اختیارش نهاده است، از شکلی بهشکلی دیگر بدل میکند و بر آنها ارزش نوینی نمیافزاید، بلکه بهمثابه همارز، فقط ارزشهایی را که در اختیارش قرار گرفتهاند، در شکلی دیگر پس میدهد، بنابراین، بدیهی است که باید استقبال کرد از اینکه این فرآیندِ دگردیسی بدون ایجاد اختلال در آن و به آسودهترین شیوه کارش را پیش ببرد؛ و این فقط از راه رقابت آزاد ممکن است، یعنی از این طریق که تولید سرمایهدارانه بهحال خود وانهاده شود. به این ترتیب، رهایی جامعهی بورژوایی از سلطنت مطلقهی بناشده بر ویرانههای جامعهی فئودالی فقط میتواند در راستای منافع زمینداران فئودالی صورت پذیرد که فقط در اندیشهی ثروتاندوزیِ خود هستند و به سرمایهداران |229| بدل شدهاند. سرمایهداران فقط سرمایهدارانی در راستای منافع مالکان زمیناند، درست بههمان گونه که ‹علمِ› اقتصادِ پیشرفتهتر، آنها را سرمایهدارانی در راستای منافع طبقهی کارگر جا میزند.
بنابراین میتوان دید که اقتصاددانان مدرن، [مثلاً] آقای اوژن دیر (Euge`ne Daire) ناشر آثار فیزیوکراتها و اثر صاحبمدال خودِ او پیرامون آنها، تا چه اندازه اندک فیزیوکراتی را فهمیدهاند، آنگاه که ببینیم چگونه آنها احکام ویژهی فیزیوکراتها دربارهی بارآوربودنِ انحصاریِ کارِ کشاورزی، دربارهی رانت زمین بهمثابه تنها ارزش اضافی، ‹و› دربارهی جایگاه برجستهی مالکان زمین در نظام تولید را، بی هیچگونه پیوستار منطقی و فقط بهنحوی تصادفی با بیانهشان در دفاع از رقابت آزاد، همانا با اصل بنیادینِ صنعت بزرگ و با تولید سرمایهدارانه همراه کردهاند. همهنگام میتوان فهمید چگونه فرانمودِ فئودالیِ این نظام، دقیقاً همانند لحن اشرافمآبانهی روشنگری، ناگزیر بودهاند تودهای از اربابان فئودال را به ستایشگران و گسترندگان نظامی بدل کنند که داعیهاش در اساس بناکردنِ نظام تولید بورژوایی بر ویرانههای نظام فئودالی بود.
یادداشتهای MEW:
* در دستنوشته واژهی realisiert (تحققیافته) بهکار رفته است. کلمهی خطخوردهی reduziert (تحویل) به احتمال زیاد از انگلس است. (م.آ)
[15] منظور مارکس فصل دوم پژوهش پیرامون «سرمایه بهطور عام» است که سرانجام به متنی کامل در جلد دوم «کاپیتال» تبدیل شد. جلد دوم «کاپیتال» دربرگیرندهی واکاوی دیدگاههای فیزیوکراتها پیرامون سرمایهی استوار، گردان، و نیز پیرامون بازتولید گردش است. (نک: MEW 24, S. 189 – 216; S. 359/360)
[16] منظور مارکس صفحههای 58 تا 60 دفتر دوم دستنوشتهی 1863 ـ 1861ی او (بخش مربوط به «دگردیسی پول به سرمایه»، زیربخشِ «دو جزء ترکیبیِ فرآیندِ دگردیسی») است.
[17] منظور مارکس صفحههای 106/105 در دفتر سوم دستنوشتهی 1863 ـ 1861ی اوست، جاییکه او بهطور ضمنی اشارهای هم به فیزیوکراتها دارد. (بخش «ارزش اضافی مطلق»، زیربخشِ «سرشت کار اضافی»)
[18] اشارهی مارکس در اینجا به ریکاردوییهای رادیکال است، حلقهای که دربرگیرندهی جیمز میل، جان اُستوارت میل، هیلدیچ و تا حد معینی، شِربولیه است. استنتاجهای عملی آنها از نظریهی ریکاردو، آنها را بهسوی رد مالکیت خصوصی بر زمین رهنمون شد؛ آنها پیشنهاد میکردند زمین بهطور کامل یا بعضاً به مالکیت دولت بورژوایی درآید. در اینباره نگاه کنید به جلد دوم کتاب نظریههای ارزش اضافی (جلد 26 این مجموعه)، بخش دوم دستنوشتهها، ص 458، و همین کتاب جاری ص 171 و نهایتاً نامهی مارکس به زورگه به تاریخ 20 ژوئن 1881).
[19] Laissez faire, Laissez aller؛ آزادی عمل اقتصادی، آزادیِ مراوده (معنای تحتاللفظی: بگذار بکنند، بگذار بروند). شعاری فیزیوکراتی و بیانکنندهی خواستِ آزادی بیحد و مرز اقتصادی است. فیزیوکراتها اینگونه استدلال میکنند که زندگی اقتصادی بهوسیلهی قوانین طبیعی تنظیم میشود، بنابراین دولت باید از هر گونه مداخله در روندهای اقتصادی و تنظیم آنها خودداری کند؛ دستاندازیِ دولت با موازین محدودکنندهاش نه فقط بیهوده، بلکه زیانبار است. خواستهی سیاست اقتصادیِ لیبرالی منطبق است بر منافع سرمایهداریِ رو به گسترش.
لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-1M9
گزارش ترجمهی «نظریههای ارزش اضافی»