نوشتهی: پرش چاتوپَدهیای
ترجمهی: منصور موسوی
توضیح «نقد»: نقد شیوهی تولید سرمایهداری، ایدئولوژی بورژوایی و شیوههای گوناگون مناسبات سلطه و استثمار در جهان امروز بیگمان شالودهی چشماندازی رو بهسوی جامعهای رها از سلطه و استثمار است و در افق نگرشی مبارزهجو و رهاییبخش میتواند و باید بلحاظ نظری، بدون قدرگرایی و خیالپردازیهای ناکجاآبادی، تصاویر و طرحهای دقیقتری از امکانات و سازوکار چنان جامعهای عرضه کند. این وظیفه، بهویژه در مبارزه با تلاشهای ایدئولوژیک و محافظهکارانهای که بر ناممکنبودن چنین چشماندازی پافشاری دارند، اهمیت بهمراتب بیشتری دارد. در ادامه و همراه با نوشتارهای مربوط به بازاندیشی نظریهی ارزش مارکس، چشماندازهای اجتماعیسازی و تجربههای جنبش شورایی و خودگردانی کارگری در جهان، زنجیرهی تازهای از مقالات پیرامون چشمانداز جامعهی آینده و دیدگاههای گوناگون در این قلمرو را با کلیدواژهی #جامعهی_بدیل عرضه میکنیم و امیدواریم با همیاری نویسندگان و مترجمان علاقهمند، آن را هرچه پربارتر سازیم. بدیهی است ترجمهی این آثار نشانهی موافقت مترجم یا «نقد» با آرای نویسندگان آنها نیست و فقط در راستای آگاهیرسانی پیرامون دیدگاهها و استدلالهای گوناگون و گاه متناقض است.
مقدمه. امروزه همگرایی غریبی بین راست و چپ مسلط دربارهی معنای سوسیالیسم به چشم میخورد. دقیقتر بگوییم هم برای راست و هم برای چپ مسلط، سوسیالیسم به نظامی اشاره دارد که با تصاحب قدرت سیاسی توسط بلشویکها در سال 1917 در روسیه برقرار شد و بر جامعهای دلالت میکند که یک حزب سیاسی ــ حزب کمونیست ــ بر آن حاکم است و در آن وسایل تولید عمدتاً در تملک دولت است و اقتصاد با برنامهریزی مرکزی هدایت میشود. دو نکتهی بسیار مهم که از هر دو سو در خصوص این سوسیالیسم مطرح میشوند، عبارتند از وجود یک اقتدار مرکزی که قدرت سیاسی و نهاد مالکیت عمومی را اعمال میکند ــ که حاکی از جایگزینی مالکیت خصوصی بر وسایل تولید عمدتاً با مالکیت دولتی است. لازم نیست بگوییم که راستها با نظری منفی به این نوع سوسیالیسم مینگرند، در حالی که (غالب) چپ آن را مثبت در نظر میگیرد. این دو گرایش مضافاً خاستگاه این سوسیالیسم را در ایدههای مارکس میجویند.
اکنون که این نوع سوسیالیسم تقریباً نابود شده است، دو نوع مسئولیت به مارکس نسبت داده شده است که متضمن دو نوع نقد از مارکس در رابطه با این سوسیالیسم است. یکی اینکه، ادعا میشود از آنجا که ظاهراً مارکس الهامبخش این نظام است، و از اینرو از آنجا که گمان میرود مارکس مسئول ایجاد آن است، نابودی آن فقط شکست ایدههای مارکس را نشان میدهد. به همین منوال، بنا به همین فرض که این سوسیالیسم ابداع مارکس است، اتهام متضادی نیز به او وارد میشود. در این مورد، بر این نکته تأکید میکنند که واقعیت دهشتناک این نظام، که بیش از هر چیز در رابطهاش با افراد انسانی به نمایش در میآید، فقط ثابت میکند که سوسیالیسم (مارکس) طبیعتاً سرکوبگر است، یعنی رژیمی غیرانسانی است. دومین نوع مسئولیتی که به مارکس نسبت میدهند و بنابراین دومین نوع نقد از مارکس بسیار متفاوت است. این نقدی است بر پیشبینی مارکس از آیندهی بعد از سرمایهداری. تصریح میشود که آنچه مارکس برای آینده متصور شده بود، یعنی اینکه سرمایهداری با تضادهای درونیاش از پای در میآید، از بین میرود و جایش را به جامعهای جدید و قطعاً انسانیتر میدهد ــ جامعهی سوسیالیستی ــ اشتباه از کار درآمد. سرمایهداری با وجود همهی فرازونشیبها هنوز وجود دارد و سوسیالیسم تحقق نمییابد. به سادگی ثابت شد که بینش مارکس تحققناپذیر است؛ سوسیالیسم در بهترین حالت، بنا به اصطلاح طنزآمیز مارکس در رابطه با ریچارد واگنر، آهنگساز بزرگ، «موسیقی آینده» است.[1] من در ادامه میکوشم به ایدهی اصلی مارکس دربارهی جامعهی سوسیالیستی بازگردم که چنانکه خواهیم دید نزد افرادی که به نام مارکس (ایسم) رژیمهای خود را از پی پیروزی بلشویکها در روسیه در 1917 «سوسیالیست» نامیدند، دستخوش وارونگی تمامعیاری شد. بحث ما در اینجا متمرکز است بر جایگاه فرد انسانی ــ به ویژه فرد کارکن ــ در بینش مارکس از جامعهی آینده. خوانندگان مانیفست کمونیست[2] مارکس و انگلس میبایست با تأکید چشمگیری که در پایان دومین بخش آن در ارتباط با جامعهی آینده مطرح شده و در آن بر «رشد آزادانهی هر فرد» به عنوان «شرط رشد آزادانهی همگان» تأکید شده است، آشنا باشند. ویژگی بنیادین آنچه بر سر سوسیالیسم پس از 1917 رخ داد، دقیقاً نفی این تأکید است. در واقع، کانون توجه مارکس در سراسر دوران بالیدگیاش به شرایط فرد انسان در جامعه معطوف بود؛ در حقیقت، معیار پایهای او برای داوری یک جامعه گسترهای است که فرد درون آن آزاد است.
مارکس با ارجاع به وضعیت فرد در جامعه، سه مرحله را در تحول جامعهی انسانی تشخیص میدهد و آنها را (1) وابستگی سوبژکتیو یا شخصی، (2) وابستگی شخصی اما عینی یا مادی، (3) فردیت آزاد بدون وابستگی شخصی یا عینی مینامد.[3] دو مرحلهی نخست به وضعیت فرد در جامعه در دورهی پیش از سوسیالیسم اشاره دارند. سومین مرحله به وضعیت فرد در جامعهی سوسیالیستی مربوط است. بحث سومین مرحله، جزیی کامل از بحث ما را دربارهی سوسیالیسم مارکس تشکیل میدهد و درون بحث ما از جامعهی کمونیستی آینده قرار میگیرد. اما برای اینکه کاملاً درک کنیم چه چیزی فرد پیشاسوسیالیستی یا کارکن را از فرد سوسیالیستی مجزا میکند، باید ببینیم بر سر فرد در آن دسته از جوامعی که مقدم بر سوسیالیسم هستند چه اتفاقی رخ میدهد و چگونه آن جوامع سرانجام به سوسیالیسم بدل میشوند.
وضعیت فرد
مارکس در آنچه «نقد اقتصاد سیاسی» مینامد، به فرد انسانی غیرواقعی و منفرد به سبک و سیاق رابینسون کروزوئه نمیپردازد، تصویری آشنا از اقتصاد سیاسی کلاسیک سدهی هجدهم که مارکس آن را رابینسونبازی مینامد.[4] برعکس نقطه عزیمت او فردی است که در همبستگی با سایر افراد جامعه تولید، توزیع و مصرف میکند، یعنی فرد اجتماعاً متعیّن. ابتدا به شرح و بسط وضعیت فرد در تحول اجتماعی انسان در خلال دورههای مقدم بر سوسیالیسم میپردازیم.
الف) وابستگی شخصی، که سرشتنمای نخستین مرحلهی تحول اجتماعی است، به وضعیتی اشاره دارد که در آن افراد در نقشهای از پیشتعیینشدهی خود با هم ارتباط دارند: نظامهای پدرسالاری، بردهداری و فئودالی با واسالها و سرفها، و نظامهای کاستها و طوایف. در چنین وضعیتهایی، وابستگی شخصی افراد بر مناسبات تولید جامعه و نیز مناسبات دیگر زندگی اجتماعی مسلط است. مارکس ماتریالیست مطلقاً هیچ تصور رمانتیک و شبانی از چنین جوامع باستانی ندارد. مارکس با ارجاع به جوامع کهن و سنتی هند، در یکی از مقالات دههی 1850 خود در نیویورک دیلی تریبون تأکید میکند: «نباید فراموش کنیم که این کمونتههای روستایی کوچک شبانی آلوده به تمایزات ناشی از کاست و بردهداری بودند و به جای ارتقا انسانها برای اینکه حاکم بر اوضاع و احوال بشوند، انسانها را مطیع اوضاع و احوال بیرونی میکردند، آنها یک وضعیت اجتماعی در حال رشد را به سرنوشتی طبیعی که هرگز تغییر نمیکند بدل کردند و بدینسان ستایش خشونتآمیز طبیعت را باعث میشوند.»[5] خصیصهی چنین جوامعی رشد نسبتاً کند نیروهای مولدی است که فقط در مناطق منزوی رخ میدهد.
ب) مرحلهی بعدی در توسعهی اجتماعی مرحلهی وابستگی شخصی اما مادی فرد است. این وابستگی در جامعهای رخ میدهد که محصولات کار انسانی به طور عام شکل کالاها را به خود میگیرند. در اینجا پیوندهای وابستگی شخصی گسسته میشوند و میپاشند و رابطهی بیواسطه بین تولیدکنندگان و کارشان همچون رابطهای اجتماعی بین اشیاء به نظر میرسد و نه رابطهی اجتماعی بین خود تولیدکنندگان.[6] از آنجا که تولیدکنندگان زمانی با یکدیگر تماس اجتماعی میگیرند که محصولاتشان را مبادله کنند، سرشت اجتماعی خاص کار هر تولیدکننده فقط در کنش مبادله خود را نشان میدهد. بهواسطهی همین دوسویگی فرایند مبادله، ضروری است که انسانها با درکی ضمنی با یکدیگر همچون صاحبان خصوصی آن اشیاء قابلمبادله و تلویحاً همچون افراد مستقل رفتار میکنند. بنا به عبارتی از مارکس رفتار انسانها در فرایند تولید «کاملاً ذرهوار» است. از اینرو، مناسبات بین افراد در تولید، سرشتی مادی مستقل از کنترل و کنش فردی آگاهانهشان مییابد. خصلت ذرهوار رفتار مابین افراد که با مبادلهی محصولات به عنوان کالا ایجاد میشود، باعث میشود که فرد همچون موجودی مستقل و آزاد به نظر برسد. اما چنانکه مارکس بیان میکند، این آزادی توهم است. وابستگی موردبحث به واقع بیاعتنایی دوسویه است. آزادی در اینجا به واقع آزادی برخوردداشتن آزادانه با یکدیگر است. در حالی که عامل تعیینکننده در نخستین موقعیت فرد، همانطور که قبلاً بحث شد، وابستگی شخصی و محدودیت شخصی یک فرد توسط دیگری است، عامل تعیینکننده در دومین موقعیت بهنظر میرسد محدودیت مادی فرد بهواسطهی اوضاع و احوال عینی است که مستقل از فرد است و فرد هیچ کنترلی بر آن ندارد.[7]
تصویر شکارچی و ماهگیر منزوی ــ نقطهآغاز اقتصاد سیاسی کلاسیک اسمیت و ریکاردو ــ در سدهی هجدهم به مثابه نوعی تصویر آیینهای جامعهی بورژوایی ظاهر شد، جامعهای با رقابت آزاد که از سدهی شانزدهم به بعد در حال توسعه بوده است. فرد در اینجا بهنظر میرسد که از بندهای طبیعت و از درهمآمیختگی معین و محدود انسانی آزاد باشد. چنانکه مارکس اظهار میکند، تناقض در این است که «دورهای که این دیدگاه از فرد منزوی را ایجاد میکند، همان دورهای است که مناسبات اجتماعی به بالاترین سطح توسعه در جامعه رسیده است.»[8] این به معنای آن است که پیشفرض تجزیهی همهی محصولات و فعالیتها به ارزشهای مبادله، هم تجزیهی تمامی مناسبات صلب و شخصی وابستگی در تولید است، و همهنگام وابستگی متقابل عام تولیدکنندگان. چنانکه مارکس ابراز میکند، «بنا به نظر اقتصاددانان هر فرد منافع خاص خود را در ذهن دارد؛ بنابراین، او در خدمت منافع خصوصی هر کس است، یعنی منافع عام، بدون اینکه بخواهد یا بداند که در آن سهیم است.»[9] چنانکه میتوانیم درک کنیم این همان تصویر معروف «دست نامریی» آدام اسمیت است. اکنون، چنانکه مارکس تأکید میکند، نفع خصوصی فرد پیشتر یک نفع اجتماعاً متعیّن است که فقط در چارچوب شرایط تثبیتشده توسط جامعه به دست آمده است. محتوای نفع خصوصی و نیز شکل و وسایل تحقق آن فقط براساس شرایط اجتماعی مستقل از اراده یا معرفت افراد معلوم و معین است. وابستگی متقابل و عام افراد که نسبت به یکدیگر بیاعتنا باقی میمانند، شبکهی اجتماعیای را برمیسازد که آنها را به هم پیوند میدهد. در ارزشهای مبادلهای است که همهی فردیت و خاصبودگی نفی و فرونشانده میشود. کار مجرد است که کالاها را تولید میکند. افراد تولیدکننده تحت تبعیت تولید اجتماعی در میآیند که به عنوان نوعی قضاوقدر بیرون از آنها وجود دارد. تولید اجتماعی تحت تبعیت افراد تولیدکننده نیست. مارکس در «دفترهای گزیدهبرداری» پاریس خود نوشت: «قدرت خود فرد بر شیء همچون قدرت شیء بر فرد ظاهر میشود؛ فرد که باید حاکم و ارباب تولید خودش باشد، همچون بردهی تولید ظاهر میشود.»[10] در قطعهی دیگری از همین متن میخوانیم: «شما به عنوان موجودی انسانی رابطهای با شیء من ندارید زیرا من خودم رابطهای با آن ندارم… محصول ما حالتی خصمانه نسبت به ما دارد. بهنظر میرسد شیء مایملک ماست، در حالی که در واقعیت ما مایملک آن هستیم. ما خودمان از مالکیت راستین طرد شدهایم زیرا مالکیت سایر انسانها را طرد کرده است.»[11] این چیزی است که مارکس کار بیگانه مینامد و در آن مفهوم بیگانگی به نحو نقادانهای از هگل گرفته شده است، هگلی که بیگانگی را با معیارهای ایدهآلیستی درک میکرد و شیئیتیابی کار را با بیگانگی کار اشتباه میگرفت. بیگانگی صرفاً دلالت بر آن میکند که جهان اشیاء، آفریدهی کار (جسمانی و ذهنی) انسان، مستقل و فراتر از کنترل سوژه یعنی افراد تولیدکننده میشود و بر سوژه مسلط میشود.
شرایط خاص تولیدکنندهی بیواسطه تحت سرمایهداری ــ تولید کالایی تعمیمیافته ــ با این بیگانگی متناظر است. مارکس در دستنوشتههای پاریس 1844 مینویسد: «هرچه کارگر ثروت بیشتری تولید میکند، خود فقیرتر میشود. افزایش ارزش جهان مادی نسبت مستقیمی با کاهش ارزش جهان انسانها دارد.»[12] بعدها در دستنوشته به همین منوال نوشت: «فرایند تحقق کار دقیقاً فرایند تحققزدایی آن است. کار خود را به لحاظ عینی وضع میکند اما عینیت خود را به عنوان ناهستیاش یا به عنوان هستی ناهستی در حکم هستی سرمایه وضع میکند.»[13] مارکس در دستنوشتههای 1857ـ1858 اظهار میکند که «خود مفهوم کارگر آزاد حاکی از آن است که او یک بینواست، یک بینوای مجازی. او بنا به شرایط اقتصادیاش، فقط توانایی کار زنده است… فقط در شیوهی تولیدِ متکی بر سرمایه است که بینوایی همچون نتیجهی خودِ کار، نتیجهی توسعهی نیروی بارآور کار، ظاهر میشود.»[14] مارکس با تداوم و شدتوحدت بخشیدن به این ایده در دستنوشتهی 1861ـ1863 به انگارهی فقر مطلق فرد کارکن در سرمایهداری میرسد:
خود نیروی کار را در شکل کالا در نظر میگیریم که در تضاد با پول یا در تضاد با کار شیئیتیافته، در تضاد با ارزشی که در صاحب پول یا سرمایهداری تشخص یافته قرار میگیرد… در یک سو، نیروی کار همچون فقر مطلق ظاهر میشود، چرا که کل دنیای ثروت مادی و نیز شکل عام آن، همچون ارزش مبادله همچون کالای بیگانه و ثروت بیگانه، در مقابل آن قرار میگیرد؛ اما خود این نیروی کار صرفاً امکان کارکردن است که در پیکری زنده تجسم یافته، امکانی که اما کاملاً از همهی شرایط عینی تحقق و بدینسان از واقعیت خودش جدا شده است و در مواجهه با این شرایط که مستقلاً وجود دارند، محروم از این شرایط است. به این معنا کارگر یک ”بینوا“ است.»[15]
در دستنوشتهای متفاوت که چند سال بعد تألیف (1865ـ1867) و بعد از مرگ مارکس منتشر شد ــ به اصطلاح فصل ششم سرمایه ــ ما پژواک اساساً همان ایده را مییابیم:
در شیوهی تولید سرمایهداری، به میزان رشد بارآوری اجتماعی کار، ثروت گردآوریشده که در مقابل کارگر به عنوان ثروت مسلط بر او، در حکم سرمایه، قرار میگیرد رشد میکند؛ در مقابل او، جهان ثروت بهعنوان جهانی بیگانه با او و مسلط بر او گسترش مییابد. فقر، تهیدستی و وابستگی سوبژکتیو او به همان نسبت در جهت معکوس افزایش مییابد. توخالیبودن و غنای متناظر او از سوی دیگر همپای یکدیگر پیش میروند.[16]
انگارهی فقر مطلق، بینوایی، که در این مفهوم نامتعارف به کار برده شده است، معنای عمیقی دارد که منطقاً از وضعیت کارگر ــ فروشندهی نیروی کار یدی و ذهنی ــ در سرمایهداری نشئت گرفته است. در اینجا همانطور که مارکس تأکید میکند، نیروی کار، جداشده از وسایل کار، بنا به همین واقعیت، نیز از وسایل زندگی جدا میشود. چنانکه مارکس تصدیق میکند، «فقر مطلق کارگران بر چیزی جز این واقعیت دلالت نمیکند که نیروی کارش یگانه کالایی است که برای فروش دارد و اینکه نیروی کار ناب او در مقابل ثروت شیئیتیافته و واقعی قرار گرفته است.»[17] به بیان دیگر، همین واقعیت که زندگی یک فرد (و خانوادهاش) منحصراً به مزد یا حقوق آن فرد ــ صرفنظر از مقدار یا سطح آن ــ بستگی دارد، خود به خود به معنای وضعیت فقر مطلق برای آن فرد است. چنین فرد کارکنی یک بینوا است. ظاهراً متناقض است که مارکس بعدها در دستنوشتهای تأکید میکند که هم کارگر و هم سرمایهدار بهیکسان قربانیان بیگانگی هستند. اما یک تفاوت اساسی وجود دارد. چنانکه مارکس بیان میکند:
کارگر از همان آغاز در مقایسه با سرمایه در موضع برتری است؛ سرمایهدار در فرایند بیگانگی ریشه دوانده است و در این فرایند احساس خشنودی میکند، در حالی که کارگر که قربانی است، از همان آغاز در حالت تمرد دائمی از سرمایهدار بهسر میبرد و این شرایط را همچون کنش بردگی احساس میکند… سرمایهدار در این وضعیت در همان رابطهی بندگی کارگر با سرمایه ظاهر میشود، گیرم در قطب متضاد.[18]
دغدغهی اصلی مارکس که پیشتر بر آن انگشت گذاشته شد، فرد کارکن است. فرد در سومین تحول اجتماعی نه به لحاظ سوبژکتیو و نه به لحاظ مادی وابسته نیست بلکه از آنچه مارکس فردیت آزاد مینامد بهرهمند است. به همین منوال، از آنجا که فرد کارکن فرد جامعهی پیشاسرمایهداری است، این فرد آزاد جزء تام و تمام جامعهای است که مارکس تصور میکرد جایگزین جامعهی سرمایهداری ـ سوسیالیستی میشود. پس از آنکه درک کنیم که مارکس چه تصوری دربارهی جامعهی پس از سرمایه دارد، به بحث بیشتری دربارهی این موضوع میپردازیم.
سوسیالیسم
اولاً، دربارهی اغتشاشی که پیرامون اصطلاح سوسیالیسم وجود دارد نکتهای را متذکر میشوم. نظر بسیار گستردهای وجود دارد که سوسیالیسم و کمونیسم دو جامعهی متوالی و پشت سر هم هستند، اینکه سوسیالیسم گذار به کمونیسم است و از اینرو مقدم بر کمونیسم است. این نظر بهویژه پس از پیروزی بلشویکها در 1917 بسیار گسترده است. این تمایز به نظر مارکس وجود ندارد: سوسیالیسم نه گذار است به کمونیسم و نه فاز پایینتر کمونیسم؛ سوسیالیسم کمونیسم است، همین. در واقع، مارکس خودِ سرمایهداری را نقطه گذار یا مرحلهی گذار به کمونیسم مینامد.[19] به نظر او، سوسیالیسم و کمونیسم فقط اصطلاحات همارز و جایگزین برای جامعهای واحدی هستند که او برای عصر پساسرمایهداری متصور میشود، عصری که در متون مختلف خود با اصطلاحاتی همارز مانند کمونیسم، سوسیالیسم، جمهوری کار، جامعهی تولیدکنندگان آزاد و همبسته یا فقط جامعهی همبسته و همیارانه، وحدت (مجدد) افراد آزاد توصیف کرده است. از اینرو، آنچه مارکس در یکی از متون معروف خود، نقد برنامهی گوتا، دربارهی دو مرحلهی کمونیسم میگوید[20] به خوبی میتواند در خصوص سوسیالیسم گفته شود به این معنی که سوسیالیسم نیز همان دو مرحله را دارد. سنتاً ــ دستکم از پی تصاحب قدرت توسط بلشویکها ــ حاکمان سوسیالیسم سدهی بیستم به پیروی از سرمشق لنین اما به طرقی مخالف با دیدگاه خود مارکس تأیید کردند که سوسیالیسم مرحلهی پایینتر کمونیسم را تشکیل میدهد و گذار به کمونیسم است که مرحلهی بالاتر را تشکیل میدهد. اما موضوع این است که از آنجا که به نظر مارکس، کمونیسم و سوسیالیسم یکی و همان هستند، آنچه به کمونیسم مربوط میشود به سوسیالیسم نیز مربوط میشود.
سوسیالیسم یا کمونیسم از نظر مارکس (و انگلس) دو معنای متفاوت دارد: یکی در حکم بیان نظری و دیگری در حکم بینش از نوع جامعهی سوسیالیستی. این اصطلاح در حکم بیان نظری به معنای حالتی از امور نیست که باید استقرار یابد، یا ایدهآلی که واقعیت باید با آن منطبق شود. در واقع، «جنبشی واقعی است که حالت کنونی امور را لغو میکند. این جنبش از (پیش)شرطهای امروز پدیدار میشود.»[21] انگلس دربارهی سوسیالیسم/کمونیسم میگوید: «به میزانی که کمونیسم نظری است، بیان نظری جایگاه پرولتاریا در مبارزهی طبقاتی بین پرولتاریا و بورژوازی، چکیدهی شرایط رهایی پرولتاریا است.»[22] بار دیگر (در مانیفست کمونیست)، «اصول نظری کمونیستها… بیان عام مناسبات واقعی مبارزهی طبقاتی موجود است، بیان جنبشی تاریخی که پیش چشمان ما در جریان است.»[23] در معنای دوم، سوسیالیسم/کمونیسم به جامعهای اشاره دارد که تصور میشود پس از نابودی سرمایهداری به وجود میآید. در این معنای دوم، سوسیالیسم/کمونیسم یک مفهوم نیست بلکه بازنمود نوع متمایزی از جامعه است، با نوع متمایزی از شیوهی تولید که مارکس برای نوع انسانی جامعهای که پس از سرمایهداری میآید متصور است؛ سرمایهداری پس از تکمیل تکلیف تاریخی خود که آمادهکردن شرایط سوبژکتیو و مادی برای ظهور جامعهی جدید بود، از بین میرود.
شرایط ظهور سوسیالیسم طبیعتاً ارائه نمیشود. سوسیالیسم محصول تاریخ است. «انسانها جهان جدیدی را از دستآوردهای تاریخی جهان از همپاشیدهشان میسازند. آنها باید خودشان در جریان تکامل خود ابتدا شرایط مادی جامعهای جدید را ایجاد کنند، و هیچ تلاش ذهنی یا ارادی آنها را از این سرنوشت رها نخواهد کرد.»[24] سرمایه است که شرایط مادی یا عینی و عاملان سوبژکتیو را برای دگرگونی جامعهی کنونی به جامعهی تولیدکنندگان آزاد و همبسته خلق میکند؛ یعنی خلق شرایط مادی برای سوسیالیسم یقیناً حاصل کار است (که بنا به بیان دقیق و صریح مارکس در مجلد اول سرمایه هم بر کار یدی و هم بر کار فکری دلالت میکند). اما با توجه به شرایط مفهومی یا ذهنی این گذار، موضوع بسیار پیچیدهتر است. با این همه، همین قدر براساس برداشت ماتریالیستی از تاریخ روشن است که شرایط ذهنی را مستقیماً کار ایجاد نمیکند بلکه آنها بر اساس شرایط مادی خلقشده توسط کار ایجاد میشوند. چنانکه مارکس مینویسد: «شرایط مادی و ذهنی نفی کار مزدی و سرمایه ــ که خودشان نفی شکلهای قبلی تولید اجتماعی ناآزاد بودهاند ــ نیز نتیجهی فرایند تولید [سرمایه] هستند.»[25] حتی استخراج ارزش اضافی از افراد کارکن به نحو متناقضی نقش مثبتی در تدارک شرایط برای شکلگیری فردیت غنیتر جامعهی آینده ایفا میکند.
سرمایه در تلاش بیوقفه برای رسیدن به شکل عام ثروتْ کار را به فراسوی نیازهای طبیعیاش میراند و به این طریق عناصر مادی فردیتی غنی را که چه در تولید و چه در مصرف همهجانبه است، و کاری را که دیگر نه کار بلکه توسعهی کامل خودِ فعالیتی است که در آن ضرورت طبیعی در شکلِ بیواسطهاش ناپدید میشود چرا که نیازی تاریخاً ایجادشده جایگزین نیازی طبیعی میشود، میآفریند. به این دلیل است که سرمایه مولد است.[26]
کار بیگانهشده تحت سرمایه به طرق متناقضی در ایجاد شرایط مادی برای ظهور جامعهی کمونیستی نقش ایفا میکند. در دستنوشتهی 1857ـ1858 میخوانیم:
افراطیترین شکلِ بیگانهسازی که کار، یعنی فعالیت مولد، در آن در رابطهی سرمایه با کار مزدی بهمنزلهی شرایط و محصول خویش جلوه میکند، مرحلهی گذاریست ضرور. بنابراین، این شکل پیشاپیش و بهخودیخود هرچند هنوز در شکلی وارونه و روی سر ایستاده، حاوی انحلال تمامی پیشفرضهای محدودکنندهی تولید است و در عوض پیشفرضهای نامشروط تولید و از اینرو، تمامی شرایط مادّی برای توسعهی تمامعیار و جهانشمول قدرتهای بارآور فرد را میآفریند و ایجاد میکند.[27]
سرمایه با تقلیل زمان کار لازم به کمینهی آن، مستقل از ارادهی خود در ایجاد زمان در دسترس جامعه نقش دارد، گرچه مایل است از طریق تبدیل کردن آن به کار مازاد، آن را منحصراً به نفع خود به کار برد. هر چه در این امر موفق شود، بیشتر دستخوش سرریزتولید میشود که او را مجبور میکند تا در کار لازم وقفه ایجاد کند. هر چه این تضاد رشد بیشتری کند، روشنتر خواهد شد که «رشد نیروهای بارآورْ دیگر نمیتواند به تصاحبِ کارِ مازاد بیگانه گره بخورد و تودههای کارگر درواقع باید خودْ کار مازادشان را تصرف کنند. هنگامیکه تودهها به چنین کاری مبادرت کنند، زمان دردسترس به اینطریق، دیگر وجودی متضاد نخواهد داشت.» آنگاه از سویی، «زمان کار لازم بنا به نیازهای فردِ اجتماعی اندازهگیری خواهد شد؛ و از سوی دیگر، نیروی بارآور جامعه چنان بهسرعت گسترش خواهد یافت که با اینکه تولید برای تأمین ثروت برای همگان محاسبه خواهد شد، زمان دردسترسِ همگان افزایش خواهد یافت زیرا ثروت واقعی عبارت از نیروی بارآورِ توسعهیافتهی همهی افراد خواهد بود.»[28] بهطور خلاصه، شرایط مادی را گرایش ذاتی سرمایه به توسعهی عمومی نیروهای بارآور و اجتماعیکردن کار و تولید خلق میکند. شرایط سوبژکتیو را «گورکنان» سرمایه ــ پرولتاریا ــ که خودِ سرمایه پدید آورده فراهم میکنند. حتی با قویترین اراده و بزرگترین تلاش سوبژکتیو، «اگر شرایط مادّي تولید و روابط متناظر مبادله براي جامعهي بیطبقه را در لفافه نمییافتیم، تمامی تلاشها براي منفجرکردنش دونکیشوتوار میبود.»[29] یا چنانکه مارکس در پیشگفتار 1859 به نقد اقتصاد سیاسی بیان میکند: «هیچ نظم اجتماعی پیش از آنکه همهی نیروهای مولدی که در آن جای دارند توسعه یافته باشند نمیپژمرد و مناسبات جدید بالاتر تولید هرگز پیش از آنکه شرایط مادی وجودشان در زهدان جامعهی کهنه بالیده نشود به وجود نمیآیند.» مارکس دو دهه بعد در جدلش با باکونین، نوشت: «یک انقلاب اجتماعی رادیکال منوط است به شرایط تاریخی معین توسعهی اقتصادی. توسعهی اقتصادی پیششرط انقلاب اجتماعی است. بنابراین، انقلاب اجتماعی فقط در جایی ممکن است که با توسعهی سرمایهداری، پرولتاریای صنعتی دستکم جایگاه مهمی را اشغال کرده باشد.»[30]
اما باید تأکید کرد که مناسبات سرمایهداری حتی با همهی شرایط مادی لازمی که خود سرمایه فراهم میآورد، خودبهخود درون سرمایهداری دگرگون نمیشود. طبقه کارگر است که عامل فعال برای امحای سرمایه و ساختن جامعهی سوسیالیستی بهشمار میآید؛ انقلاب پرولتری کنش خودرهاییبخشی است: «رهایی کارگران باید به دست خود کارگران انجام شود.»[31] مارکس و انگلس به یکسان تأکید میکنند که «آگاهی از ضرورت یک انقلاب عمیق از خود طبقه کارگر برمیخیزد.»[32] نقطه آغاز انقلاب پرولتری، فتح قدرت سیاسی توسط پرولتاریاست ــ حکومت «اکثریت عظیم به نفع اکثریت عظیم»، «فتح دموکراسی.»[33] هدف اصلی مارکس مسئلهی استثمار در ارتباط با فرایند تولید است. از اینرو، آزادی از استثمار به این معناست که کار مزدبگیر ـ حقوقبگیر ناپدید میشود و افراد تولیدکننده از بندگی سرمایهداری رها میشوند. چارچوب خاص مارکس در اینجا سطح بالای انتزاع جامعهی سرمایهداری پیشرفته است که اساساً به دو طبقه تقسیم میشوند، گرچه مارکس در دستنوشتههای 1861ـ1863 خود اظهار میکند که جامعه «در واقعیت» بیش از دو طبقه است. اما همهنگام، صراحتاً معتقد است که رهایی طبقهی کارکن (که پایینترین طبقه در جامعه است) ضرورتاً بر رهایی کل انسانها دلالت میکند. این رهایی همچنین رهایی انسانها را از سایر شکلهای سلطه همبسته با آن نظیر نژادپرستی و جنسیتنگری در پی دارد. این جنبهی آخر به صراحت در اعلام رسمی برنامهای در مقدمهی برنامهی حزب کارگران فرانسه آمده است که با این عبارت آغاز میشود: «رهایی طبقهی تولیدکننده، رهایی همهی انسانها بدون تمایز جنسی یا نژادی است.»[34] به هر حال سوسیالیسمی که به عنوان جامعهای مرکب از افراد آزاد تصور میشد، بنا به تعریف به معنای آزادی هر فرد بود.
این به اصطلاح کسب قدرت توسط پرولتاریا بلافاصله حاکی از پیروزی انقلاب نیست؛[35] کسب قدرت فقط «نخستین گام در انقلاب کارگری» است[36] که از طریق یک «دورهی دگرگونی انقلابی» طولانی ادامه مییابد که برای جایگزینی نظم اجتماعی بورژوایی لازم است.[37] یک حکومت سیاسی خاص با این دورهی دگرگونی متناظر است، یعنی حکومت مطلق طبقهی کارگر، بهاصطلاح دیکتاتوری پرولتاریا. باید تأکید کنیم که براساس فرض مارکس که انقلاب طبقه کارگر در جامعهای رخ میدهد ــ یعنی در سرمایهداری پیشرفته ــ که اکثریت عظیم شامل کارگران مزدبگیر و حقوقبگیر هستند، این حکومت پرولتری در خلال دورهی دگرگونی در واقع همهنگام بزرگترین دموکراسی است. اما تا زمانی که سرمایهداری کاملاً ناپدید شود، کارگران بنا به تعریف پرولتر باقی میمانند و انقلاب ادامه مییابد، گرچه به لحاظ سیاسی پیروز شده است. «جایگزینی شرایط اقتصادی بردهداری کار با شرایط کار آزاد و همبسته فقط میتواند با گذشت تدریجی زمان حاصل شود» و مارکس با ارجاع به کمون پاریس در سال 1871 نوشت «طبقهی کارگر میباید پیکارهای ممتدی را از طریق رشتهای از فرایندهای تاریخی دگرگونکنندهی اوضاع و احوال و انسانها از سر بگذراند.»[38] بعدها مارکس به باکونین متذکر شد که حتی با برقراری حکومت پرولتاریا «طبقات و سازمان کهنهی جامعه هنوز از بین نمیرود.»[39]
فقط در پایان فرایند، با ناپدیدی سرمایه، پرولتاریا ــ همراه با دیکتاتوریاش ــ نیز از بین میرود و افراد به عنوان تولیدکنندگان ساده باقی میکنند چرا که کار مزدی طبعاً از بین میرود. طبقات همراه با دولت در واپسین شکل خود به عنوان قدرت پرولتری از بین میروند و جامعهی تولیدکنندگان آزاد و همبسته ــ سوسیالیسم ــ آغاز میشود. از آنجا که دولت به نحو لاینفکی با «سوسیالیسم واقعاً (نا)موجود» سدهی بیستم همبسته بوده است، تأکید بر این نکته مهم است که در آنچه مارکس به عنوان سوسیالیسم متصور بود، مطلقاً هیچ دولت، هیچ سیاستی، وجود ندارد، زیرا این سوسیالیسم جامعهی بیطبقه است. به این ترتیب، مارکس در جدل 1844 خود مینویسد: «بهطور کلی انقلاب ــ سرنگونی قدرت موجود و انحلال مناسبات کهنه ــ یک کنش سیاسی است. سوسیالیسم بدون انقلاب نمیتواند عملی باشد. سوسیالیسم به میزانی که نیاز به نابودی و انحلال دارد، به کنش سیاسی نیاز دارد. اما در جایی که فعالیت سازماندهندهاش آغاز میشود، جایی که جانمایه و هدفش آشکار میشود، سوسیالیسم پوشش سیاسیاش را دور میاندازد.»[40] پیام مارکس اساساً همانی است که در دو متن بعد آن یعنی فقر فلسفه و مانیفست کمونیست مطرح شده است. در ایدئولوژی آلمانی، صراحتاً بیان میشود که سازمان کمونیسم «ذاتاً اقتصادی» است.[41] مطلقاً هیچ متنی در مجموعه آثار مارکس نیست که جایی برای دولت یا در واقع امر سیاست در نوع جامعهی بیطبقهای که دقیقاً به عنوان سوسیالیسم تصور میشود، قائل باشد.
در تمامی جوامع تاکنون موجود ــ متکی بر حکومت طبقاتی ــ اجتماع به عنوان قدرتی مستقل در مقابل افراد قرار گرفته و آنها را مطیع کرده است. به این ترتیب، اجتماعی باطل یا موهوم یا ظاهری بوده است. جامعهی سوسیالیستیْ پیامد انقلاب خودرهاییبخش کارگران است، «مجتمع افراد آزاد» که در آن افراد نه همانند پیشاسرمایهداری شخصاً وابستهاند و نه همانند سرمایهداری به لحاظ عینی وابسته. تحت این شرایط برای نخستین بار اجتماعی «راستین» به وجود میآید که در آن افراد که به صورت فراگیر رشد کردهاند بر مناسبات اجتماعی خود مسلط میشوند.[42] به این معنا که انسانهایی که همهجانبه رشد کردهاند مناسبات اجتماعیشان را تحت کنترل جمعی خود در میآورند، به جای آنکه به مناسبات بهرهکشانهی موجود تن دهند. بنابراین، شیوهی تولید سرمایهداری جای خود را به «شیوهی تولید همبسته» میدهد. چنانکه قبلاً متذکر شدیم، با نابودشدن طبقات، دولتی نیز وجود ندارد و از اینرو، هیچ سیاستی در این جامعهی جدید وجود ندارد. من در این زمینه از متون قدیمیتر مارکس نقلقول آوردهام.
به همین منوال، با دگرگونی مناسبات تولید جامعه، مناسبات تبادل آن با طبیعت و همچنین میان افراد، نیز دگرگون میشود. سرمایه که با منطق انباشت پیش رانده میشود، بشدت به محیط زیست آسیب میزند و قوای طبیعی زمین را با قوای تولیدکنندهی انسانی، «سرچشمههای دوقلوی کل ثروت»، تضعیف میکند.[43] در مقابل، در جامعهی جدید، که از رانهی دیوانهوار برای انباشت رها شده است و این هدف یگانه را دارد که نیازهای انسانی را برآوده کند، عقلانیت افراد تبادل مادیشان را با طبیعت، «با کمترین صرف نیرو» تنظیم میکند و «این تبادلات را در شرایطی اجرا میکند که سزاوار ماهیت انسانیشان است و کاملترین انطباق را با آن دارد.»[44] درخصوص مناسبات تبادل میان افراد در سرمایهداری، کالاها، وسیلهی انتقال مبادله، محصول کارهای خصوصیاند که متقابلاً مستقل هستند و صرفاً از طریق فروش در فرایند مبادلات خصوصی است که به عنوان (کار) اجتماعی تأیید میشوند. به این معنی که در اینجا کار فردی فقط بهطور غیرمستقیم اجتماعی است. در مقابل، در جامعهی جدید، تولید جمعی، جمعبودن به عنوان پایهی تولید ازهمان آغاز پیشفرض است. اجتماع قبل از تولید بهعنوان یک اصل در نظر گرفته میشود، و کار فرد از همان آغاز مستقیماً اجتماعی است. از اینرو، محصولات دیگر ارزش مبادلهای ندارند. مبادلهی ارزشها جای خود را به آنچه مارکس مبادلهی فعالیتهای تعیینشده توسط نیازهای جمعی مینامد میدهد. از همان آغاز جامعهی جدید که تازه از زهدان سرمایه بیرون آمده است ــ نخستین مرحلهی سوسیالیسم مارکس ــ «تولیدکنندگان محصولات خود را مبادله نمیکنند و کار اعمالشده برای این محصولات به مثابه ارزش ظاهر نمیشود.»[45] تولید جمعی بیگمان بیواسطه متضمن تصرف جمعی شرایط تولیدی است که جایگزین مالکیت خصوصی شده است.
سرانجام به تخصیص/توزیع ابزار تولید ــ وسایل مادی تولید و نیروی کار زنده ــ و توزیع متعاقب محصولات در جامعهی جدید میرسیم. توزیع ابزارهای تولید به واقع در تخصیص زمان کار کل جامعه (مرده و زنده) خلاصه میشود. این تخصیص، که در سرمایهداری با تاثیرپذیری از طریق مبادله که شکل ارزش به خود میگیرد انجام میشود، بهنحو معکوسی در سوسیالیسم با کنترل مستقیم و آگاهانهی جامعه بر زمان کارش انجام میشود. جامعه همهنگام، بنا به ماهیت جامعهی جدید، زمان آزاد فراتر از زمان کار لازم برای ارضای نیازهای مادی را باید برای افراد همبسته به منظور «توسعهی همهجانبه»ی ایشان فراهم آورد. از اینرو، «صرفهجویی در زمان، نخستین قانون اقتصادی بر پایهی تولید اشتراکی است.»[46] توزیع کل محصول اجتماعی در سوسیالیسم ابتدا بین نیازهای تولید و نیازهای مصرف جامعه تقسیم میشود. در اینجا لازم است که تولید به نیازهای جایگزینی و گسترش دستگاه مولد جامعه و نیز بیمه و صندوق ذخیره برای شرایط ناپایدار توجه کند. مصرف هم جمعی است ــ مراقبت از سلامتی، آموزش، تأمین افراد ناتوان از کارکردن ــ و هم شخصی. اصل حاکم بر مصرف شخصی همان اصل مبادلهی کالایی باقی میماند: مقدار کار دادهشده به جامعه توسط افراد، از جامعه (پس از کسرشدنهای ضروری) توسط افراد دریافت میشود. اما کوپنهای میانجی کار هیچ ارزش مبادلهای ندارند. در واقع، در تولید کالایی تضادی است بین «اصل و عمل»؛ همارزی «فقط بر پایهی میانگین» برقرار میشود، زیرا سهم افراد در کل کار اجتماعی ناشناخته است. در سوسیالیسم ضد این روند حاکم است.[47] به همین منوال مارکس در بحث معروف خود دربارهی «مجتمع افراد آزاد» در مجلد اول سرمایه، مطرح کرد که تحت «کار اجتماعیشده که کاملاً متضاد با تولید کالایی است»، گواهی کارِ باواسطه پول نیست بلکه فقط سهمِ تخصیصیافته به هر فرد کارکن را ــ «فقط برای ایجاد مشابهتی با تولیدکننده» ــ بنا به زمان کار فرد مشخص میکند.[48] در مرحلهی ابتدایی جامعهی جدید، از این اصل همارزی، مشابه با اصلی که در تولید کالایی عمل میکند (و از همین رو مارکس آن را «حق بورژوایی» نامید)، اما بدون شکل ارزش که محصول به خود میگیرد، نمیتوان اجتناب کرد. فقط در مرحلهی بالاتر جامعه که همهی فنرهای ثروت همیارانه باز شدهاند میتوان بر این فرایند غلبه کرد و اصل «از هرکس بنا به تواناییاش و به هر کس بنا به نیازش» را اقتباس نمود.
کار فرد در جامعهی جدید
اکنون پس از ترسیم خطوط کلی شیوهی تولید سوسیالیستی، اجازه میخواهم نگاهی دقیقتر به نحوهای که مارکس فرد کارکن را در همبستگی با هم بررسی میکند، بیفکنیم. نقطه آغاز در اینجا تمایز بسیار مهمی است که مارکس بین کار فرد به معنای دقیق کلمه و کار به معنای خودکوشندگی قائل میشود، تمایزی که اغلب خوانندگان مارکس معمولاً نادیده میگیرند. غفلت از این موضوع توسط خوانندگان، آنها را به درک نادرست از تأکید صریح مارکس در برخی متون بر الغای تقسیم کار و خود کار در جامعهی آینده میکشاند. این موضع مارکس (و انگلس) به صریحترین شکل در ایدئولوژی آلمانی ظاهر میشود. در نگاه نخست، این موضع عجیب به نظر میرسد. جامعه چگونه میتواند بدون کار و تقسیم کار باقی بماند؟ حتی بسیاری مارکسیستها عمدتاً در مواجهه با این ایدهی ظاهراً آرمانشهری سردرگم میشوند. موضوع را دقیقتر بررسی میکنیم. مارکس اساساً تأکید میکند که کار آنگونه که افراد در جامعه به آن تاکنون در طی اعصار پرداختهاند، در اصل غیرداوطلبانه، در خدمت دیگران، و تحت فرمان دیگران انجام میشد. این بهوضوح وضعیت افراد تحت «وابستگی شخصی» در بردهداری و سرفداری (در شکلهای متفاوت خود) است. این امر تحت شرایط «وابستگی مادی» که وضعیت کار مزدی است وضوح کمتری دارد، اما در این حالت نیز نیروهای بیرون از کارگرْ کار را بر کارگر تحمیل میکنند. بافتار در اینجا سرمایهداری است که بنا به فرضْ کارگر دیگر شخصاً وابسته نیست. اما به لحاظ عینی یا مادی وابسته است. فرد مجبور نیست که برای سرمایهدار خاصی کار کند و آزادانه یا بنا به ارادهی خود زیر قرارداد کار را امضا میکند. در این بافتار هیچ وابستگی مستقیمی وجود ندارد. وابستگی شخصْ غیرمستقیم است و از طریق مبادلهی نیروی کار به ازای مزد/حقوق رخ میدهد که ناشی از عدممالکیت بر وسایل تولید است. در این حالت وابستگی مادی فرد کارکن نهفته است.
چنانکه پیشتر دیدیم، کار تحت سرمایه از کارگر بیگانه میشود. از دستنوشتههای 1844 مارکس میآموزیم که بیگانگی ابژهی کار در بیگانگی کارگر از فعالیت خود بروز مییابد. «کارگر خود را در همان رابطهای با محصولش میباید که در رابطه با ابژهی بیگانهشده… کارگر در کارش خود را نه تأیید بلکه نفی میکند. کارگر این احساس را دارد که هنگام کارکردن، خودش بیرون از کار و بیرون از خودش است. کارش داوطلبانه نیست بلکه تحمیل شده است. کاری است اجباری.»[50] مارکس یک سال بعد، در جدل با لیست، خاطرنشان میکند که فعالیت کارگر «نمود آزادانهی زندگی انسانی او نیست بلکه بیگانهشدن قدرتهایش در مقابل سرمایه است.» مارکس چنین فعالیتی را کار مینامد و مینویسد که «کار طبیعتاً ناآزاد است، فعالیتی است غیرانسانی» و خواهان «الغای کار» میشود.[51] در واقع، مارکس این نظر آدام اسمیت را نقل میکند که کار تاکنون در تاریخ، از جمله کار تحت سرمایه، نفرتانگیز بوده و همچون قربانیدادن، همچون کاری که از بیرون اجبار میشود، به نظر میرسد و کارنکردن همانا آزادی و بخت و اقبال به حساب میآید.[52] مارکس اکنون با توجه به تقسیم کار موجود تأکید میکند که فعالیت فرد در اینجا داوطلبانه نیست. کنشِ کارگر در تقابل با خودشْ همچون قدرتی بیگانه جلوه میکند، قدرتی که به جای آنکه کارگر بر آن مسلط شود، کارگر را به بردگی میکشاند. به محض آنکه تقسیم کار آغاز میشود، هر فرد کارکن یک حلقهی معین و انحصاری از فعالیت دارد که بر او تحمیل میشود و او نمیتواند از آن خارج شود.[53] مارکس در نخستین روایت سرمایه، مینویسد: «[تحت سرمایه] محصول کار زنده، کار شیئتیافته با روح خاص خودش، در مقابل کار زنده به عنوان نیرویی بیگانه قرار میگیرد. فرایند تحقق کار همهنگام فرایند عدمتحقق کار است.»[54] مارکس با ارجاع به فرایند بازتولید سادهی سرمایه، تأکید میکند که تا آنجایی که پیش از ورود کار کارگر به فرایند کار توسط سرمایهدار تصرف و در سرمایه گنجانده میشود، این کار در جریان فرایند یادشده پیوسته به محصول بیگانه شئیت مییابد.»[55]
مارکس با ارجاع به تقسیم کار در سرمایهداری مینویسد که این فرایند نه تنها بر سپهر اقتصادی بلکه همچنین بر سایر سپهرهای خاص چیره میشود و در همه جا فرایند «جزء جزءشدن فرد (کارکن)» را رواج میدهد. مارکس همچنین چنین افرادی را «افراد» تکهتکهشده یا «افراد جزیی» مینامد که «کارکردهای جزیی» انجام میدهند. مارکس به نحو مقتضی آنچه را که «داد و فریاد» فرگسون، معلم اسمیت، مینامد نقل میکند: «ما یک ملت از بندگان (سرفهای اسپارت باستان) را تشکیل میدهیم؛ ما شهروندان آزاد نداریم.»[56] به عبارت دیگر، اگر به متنی قدیمیتر رجوع کنیم، آنچه را که مارکس «افراد انتزاعی» مینامد خواهیم یافت. از اینرو، مسئله این است که الغای این کار و این تقسیم کار وظیفهی «انقلاب کمونیستی» است.[57] در این حال و هواست که مارکس در یکی از دستنوشتههای 1861ـ1863 خود نوشت: «اگر لوازم کار به تولیدکنندگان همبسته تعلق میداشت، و کارگران این لوازم را محصول خود و عناصر عینی فعالیت خویش میدانستند که طبیعتاً چنین است، تقسیم کار ممکن نبود.»[58] این همان معنایی است که ما در نقد برنامه گوتای مارکس در 1875 مییابیم. مارکس در بحث درباره مراحل پایینتر و بالاتر جامعهی کمونیستی، اظهار کرد که مرحلهی پایینتر جامعهی جدید که تازه از جامعهی سرمایهداری، با همهی زادنشانهایش، سربرآورده است، نمیتواند از میراث شیوهی کار جامعهی کهنه که شامل تقسیم کار، به ویژه میان کار یدی و ذهنی، است، کاملاً خلاص شود. فقط مرحلهی بالاتر جامعهی جدید از افق محدود بورژوایی فراتر میرود، آن هنگام که کار فقط وسیلهی زندگی نیست بلکه بدل به نخستین نیاز زندگی میشود، و کل تقسیم کار الغا نمیشود بلکه فقط تقسیم کاری ملغی میشود که «فرد را در تبعیت بردهکنندهی آن همراه با تضاد میان کار یدی و ذهنی قرار میدهد.»[59]
این جنبهی دیگری از کار است که به نحو تعیینکنندهای به فرد کارکن در سوسیالیسم مرتبط میشود. در همهی شیوههای تولید، دستکم پس از بدویترین مرحله، کل زمان کار جامعه به زمان کار لازم و زمان کار اضافی تقسیم میشود. کار لازم کاری است که برای حفظ و نگهداری و بازتولید نیروی کار لازم است، در حالی که کار اضافی کاری است فراتر از کار لازم که محصولش شکل ارزش اضافی را در سرمایهداری میگیرد. چنانکه مارکس در مجلد اول سرمایه مینویسد: «به نظر سرمایهدار ارزش اضافی همهی فریبندگیها و جذابیتهای آفرینش از هیچ را دارد.»[60] هنگامی که شکل تولید سرمایهداری ملغی شود، بخشی از کل فعالیت انسانی هنوز به همان تعبیر قدیمیِ حفظ و نگهداری و بازتولید نیروی کار کارگران منفرد از طریق اقدامات لازم برای مصرف جمعی و فردی شامل غذا، مسکن، سلامتی و آموزش، لازم باقی میماند. اما، برخلاف سرمایهداری، قلمرو کار لازم بنا به مقتضیات رشد و تکوین تمامعیار فرد گستردهتر میشود و فقط تابع محدودیتی است که نیروهای مولد جامعه وضع میکنند. کار فراتر از کار لازم، یعنی کار اضافی که تحت سرمایهداری در خدمت انباشت سرمایه است، از بین میرود.
از سوی دیگر، بخشی از آنچه در سرمایهداری کار اضافی قلمداد میشود، بخشی که امروزه در حکم ذخیره و صندوق انباشت در نظر گرفته میشود، در غیاب سرمایه، کار لازم بهشمار میآید؛ یعنی به مثابهی مقتضیات نیازهای اجتماعی در حال رشد افراد همبسته از جمله تأمین نیازهای کسانی که در شرایط کارکردن نیستند، در نظر گرفته میشود. همهی اینها در حوزهی تولید مادی قرار میگیرد. بنابراین، کل کار اختصاصدادهشده به تولید مادی در سوسیالیسم به عنوان کار لازم بهحساب میآید. زمان فراتر از زمان کار لازم موردنیاز برای تولید مادی به واقع زمان آزاد، یا زمان در دسترس، است که خودش ثروتی به شمار میآید. این امر از سویی زمان برای بهرهمندشدن از محصولات کار را فراهم میآورد، از سوی دیگر زمان برای فعالیت آزادانه، فعالیتی که با قیود غایتی بیرونی، ضرورت طبیعی یا مسئولیت اجتماعی مشروط نمیشود. مارکس در قطعهای انصافاً معروف اظهار میکند:
قلمرو آزادی جایی آغاز میشود که کاری که ضرورت و مصلحت بیرونی آن را تعیین میکند، به پایان میرسد. بنابراین، این کار طبیعتاً فراسوی تولید مادی به معنای دقیق کلمه قرار میگیرد. همانطور که وحشیها میباید با طبیعت کلنجار میرفتند تا نیازهای خود را برآورده و زندگی خود را حفظ و بازتولید کنند، فرد متمدن نیز باید به همان سان در تمامی شکلهای اجتماعی و در تمام شیوههای ممکن تولید عمل کند. با رشد او، این قلمرو ضرورت طبیعی افزایش مییابد زیرا نیازهایش افزایش مییابد، اما همهنگام نیروهای بارآور افزایش مییابند تا این نیازها را برآورده کنند … (فقط) فراتر از این حیطه، رشد نیروهای انسان به عنوان هدفی در خود آغاز میشود، آزادی حقیقی که اما فقط میتواند بر پایهی قلمروی دیگر، قلمرو ضرورت شکوفا شود.[61]
حتی زمان کار لازم یا غیرقابلدسترس در سوسیالیسم کیفیتاً سرشت متفاوتی با زمان کار لازم در جامعهای طبقاتی دارد زیرا این زمان توسط قدرت بیگانهای تحمیل نمیشود بلکه مشتاقانه از سوی تولیدکنندگان همبسته به عنوان خودکنشی و خودایجابی برعهده گرفته میشود. «زمان کار فردی که همهنگام فردی برخوردار از زمان قابلدسترس است باید واجد کیفیتی باشد برتر از یک حیوان بارکش.»[62] به نظر میرسد که مارکس از کار نه فقط به عنوان وسیلهی زندگی بلکه به عنوان نخستین نیاز زندگی در نقد برنامه گوتا و بعدها در سخنرانی افتتاحیهی خود در بینالملل اول (1864) دربارهی تمایز میان نوع پیشین کار و «کار همبسته که زحمت خود را با دستی مشتاق، ذهنی آماده و قلبی شاد انجام میدهد» سخن میگوید و به کار لازم در سوسیالیسم در سپهر تولید مادی اشاره میکند. در خصوص زمان کار لازم که در خود تولید مادی در سوسیالیسم گذاشته میشود، توسعهی مستمر نیروهای بارآور با سرعتی بالا که با پیشرفت علم و فناوری ترغیب میشود، کاهش مستمر زمان کار لازم و افزایش مستمر زمان در دسترس یعنی زمان آزاد برای هر فرد را ممکن میسازد. «ثروت واقعی عبارت از نیروی بارآور توسعهیافتهی همهی افراد خواهد بود. آنگاه ثروت دیگر نه با زمان کار بلکه با زمان در دسترس اندازهگیری خواهد شد. زمان کار به عنوان سنجهی ثروت، ثروت را بر مبنای فقر … وضع میکند … یا کل زمان فرد را به عنوان زمان کار وضع میکند و بنابراین فرد را به کارگری محض تنزل درجه میدهد که تحت انقیاد کار است.»[63] زمان آزاد امکان رشد و توسعهی بیپایان را به فرد میدهد.
مارکس به نگرش باستانیان ارجاع میدهد که بنا برآن هدف تولیدْ انسان است و آن را در مقایسه با جهان مدرن که هدفِ انسانْ تولید است و هدفِ تولیدْ ثروتْ (یعنی نه انسانها). مارکس اضافه میکند:
اگر این پوسته و شکل حقارتبار بورژوایی برکنده شود، آنگاه ثروت چه خواهد بود جز گسترش همهجانبهی نیازها، تواناییها، لذایذ، نیروهای بارآور و غیرهی افراد، آفریدهشده در مبادلهای همهجاگستر؟ چه خواهد بود جز توسعه و پیشرفت کامل سیطرهی انسان بر نیروهای طبیعیِ بهاصطلاح طبیعت و بر نیروهای طبیعتِ خویش؟ جز والایش مطلق تواناییهای نهفته و آفرینندهاش، بیهیچ پیششرطی جز تحولات تاریخیِ مقدم بر او که این کلیتِ توسعه و پیشرفت را، یعنی توسعهی همهی نیروهای انسانی بهخودیخود را، آنهم نه در سنجش با معیاری سپریشده به هدفی در خود مبدل میکند؟ جز جایی که انسان در آن خود را در مقدربودگی بازتولید نمیکند، بلکه در کلیتاش تولید میکند؟ جز جایی که انسان نمیخواهد چیزی باشد قالبپذیرفته و سرانجامیافته بلکه میخواهد در جنبش مطلق شدن باشد؟ در اقتصاد بورژایی ــ و در دوران تولید متناظر با آن ــ این والایش تاموتمام جانمایهی درونی انسان، همچون میانتهیشدنی تمامعیار پدیدار میشود.[64]
مارکس در در سخنرانی 1865 خود برای کارگران بینالملل، در راستای واکاوی سه مرحلهی وضعیت فرد که در بالا ارائه شد، به بحث دربارهی رابطهی متغیر «کار انسان» و «وسایل کار» در خلال زمان میپردازد: «اتحاد اولیه»، «انحلال» آن و سرانجام «احیای وحدت اولیه در شکل تاریخی جدید.»[65] در اینجا آخرین شکل به سوسیالیسم ارجاع میدهد که در آن از طریق تصرف «وسایل کار» توسط هیأت جمعی افرادی که آزادانه همبستهاند، این «اتحاد» رخ میدهد. نکتهی مهمی که به آن توجه نمیشود، این است که در آخرین بخش از فصل اول جلد اول سرمایه، که مارکس تصویری از جامعه پسا سرمایهداری ارائه میدهد، به این مورد آخر در ترجمهی استاندارد انگلیسی مور و آولینگ به عنوان «مجتمع افراد آزاد» اشاره میشود. درست است که مجتمع ترجمهی صحیحی از اصطلاح اصلی آلمانی مارکس یعنی Verein است. اما این اصطلاح همچنین میتواند اتحاد یا پیوند ترجمه شود. در روایت فرانسوی ــ که مارکس در نگارش آن فعالانه دخالت داشت ــ میبینیم که این اصطلاح اتحاد ترجمه شده است که بیش از هر اصطلاح دیگر به دقت روح احیاء نوع بشر را که مارکس مدافعش است انتقال میدهد.[66] هنگامی که این اتحاد دوباره برقرار شود، انسانها دیگر نه به لحاظ شخصی و نه به لحاظ مادی وابسته نخواهند بود و دیگر به عنوان افرادی بیگانه، جزء جزء و تکهتکه شده زندگی نخواهند کرد بلکه به افرادی «کاملاً توسعهیافته» و «یکپارچه» بدل خواهند شد. این «فردیت آزاد» دلالت بر تصرف واقعی ذات انسانی توسط انسان برای انسان میکند، بازگشت آگاهانه به ذات انسانی که همهی ثروت توسعهی پیشین را حفظ خواهد کرد.[67] تاریخ واقعی انسان با این امر آغاز خواهد شد و بنا به عبارت معروف مارکس «پیشاتاریخ جامعهی انسانی» را پشت سر خواهد گذاشت.[68] سوسیالیسم در واقع آغاز تاریخ انسان است، نه پایان آن.
* این مقاله ترجمهای است از فصل سوم جلد اول کتاب Communism in the 21St Century به کوشش Shannon K. Brincat با عنوان Socialism and the Human Individual in Marx’s Work از Paresh Chattopadhyay که در لینک زیر یافت میشود:
http://ouleft.org/wp-content/uploads/Communism-in-the%2021st-Century-Vol-1-2-3.pdf
یادداشتها:
1 . Karl Marx, “Manuskripte zum zweiten Buch des Kapitals,” in Marx-Engels Gesamtausgabe, II/11 (Berlin: Akademie Verlag, 2008), 794.
2 . Karl Marx and Fredrick Engels, “Manifest der kommunistischen Partei,” in Marx-Engels Studienausgabe, vol. 3 (Frankfurt/a.Main: Fischer Taschenbuch Verlag, 1966), 77.
- Karl Marx, Grundrisse der Kritik der Politischen Ökonomie (Berlin: Dietz, 1953), 75.
4 . Ibid., 1.
5 . Karl Marx, “The British Rule in India,” in Marx and Engels, On Colonialism (Moscow: Progress Publishers, 1959), 40–41.
6 . Karl Marx, “Le Capital,” in Oeuvres: Économie, vol. 1, 607 (Paris: Gallimard, 1965).
7 . Marx, Grundrisse, 81.
8 . Ibid., 6.
9 . Ibid., 74.
10 . Karl Marx, “Aus den Exzerptheften: Ökonomische Studien,” in Marx/Engels Gesamtausgabe, I/3, 536 (Berlin: Marx-Engels Verlag, 1932).
11 . Ibid., 545. Emphasis in original.
12 . Karl Marx, “Ökonomisch-philosophische Manuskripte (1844),” in Marx-Engels Werke, Ergänzungsband Part I, 512 (Berlin: Dietz, 1973a). Emphasis in original.
13 . Karl Marx, “Zur Kritik der Politischen Ökonomie (Manuskript), (1861–63),” in Marx-Engels Gesamtausgabe, II/3.6 (Berlin: Dietz, 1982), 2283.
14 . Marx, Grundrisse, 498.
15 . Karl Marx, “Zur Kritik der Politischen Ökonomie (Manuskript), (1861–63),” in Marx-Engels Gesamtausgabe, II/3.1(Berlin: Dietz.1976b), 33–35. Emphasis in original.
16 . Karl Marx, “Ökonomische Manuskripte, (1863–67),” in Marx-Engels Gesamtausgabe, II/4.1 (Berlin: Dietz, 1988), 126. Emphasis in original.
17 . Karl Marx, “Kritische Randglossen zu dem Artikel ‘der König von Preussen’,” in Marx-Engels Werke I (Berlin: Dietz, 1976a), 36.
18 . Marx, “Ökonomische Manuskripte, (1863–67),” 65.
19 . Marx, Grundrisse, 438; Karl Marx, Theorien über den Mehrwert (1861–63), vol. 3 (Berlin: Dietz, 1962), 425–426.
- به نظر میرسد که غیر از اشارهی نسبتاً مبهم در دستنوشتههای پاریسی 1844، این متن تنها جایی در نوشتههای مارکس باشد که در آن این تقسیم زمانی دومرحلهای جامعهی آینده یافت میشود.
21 . Karl Marx and Frederick Engels, “Die deutsche Ideologie,” in Marx-Engels Werke, vol. 3 (Berlin: Dietz 1973b), 35.
22 . Frederick Engels, “The Communists and Karl Heinzen,” in Marx-Engels Collected Works, vol. 6 trans. Richard Dixon et al. (Moscow: Progress Publishers, 1976), 305.
23 . Marx and Engels, “Manifest der kommunistischen Partei,” 70.
24 . Karl Marx, “Die moralisierende Kritik und die kritisierende Moral,” Marx- Engels Werke, vol. 4 (Berlin: Dietz Verlag, 1972a), 339. Emphasis in original.
25 . Marx, Grundrisse, 635.
26 . Ibid., 231.
27 . Ibid., 414–415.
28 . Ibid., 596.
29 . Ibid., 77.
30 . Karl Marx, “Konspekt von Bakunins Buch ‘Staatlichkeit und Anarchie’,” in Marx-Engels Werke, vol. 18 (Berlin: Dietz, 1973c), 633.
31 . International Workingmen’s Association, “Rules and Administrative Regulations of the International Workingmen’s Association,” in Marx-Engels Collected Works, vol. 20, trans. Richard Dixon et al. (Moscow: Progress Publishers, 1985), 441.
32 . Marx and Engels, “Die deutsche Ideologie,” 69.
33 . Marx and Engels, “Manifest der kommunistischen Partei,” 74, 76.
34 . Karl Marx, “Preamble to the Programme of the French Workers’ Party,” in Marx-Engels Collected Works, vol. 24, trans. Richard Dixon et al. (Moscow: Progress Publishers, 1989), 340–342.
- مانند عبارت تکرارشدهی «پیروزی انقلاب اکتبر (1917)» که به معنای تسخیر قدرت سیاسی است.
36 . Marx and Engels, “Manifest der kommunistischen Partei,” 76 .
37 . Karl Marx, “Randglossen zum Programm der deutschen Arbeiterpartei,” in Marx-Engels Ausgewälte Schriften, vol. 2 (Berlin: Dietz, 1964), 24.
38 . Karl Marx, On the Paris Commune (Moscow: Progress Publishers, 1971), 76, 156–57.
39 . Marx, “Konspekt von Bakunins Buch ‘Staatlichkeit und Anarchie’,” 630.
40 . Karl Marx, “Kritische Randglossen zu dem Artikel ‘der König von Preussen’,” 409.
41 . Marx and Engels, “Die deutsche Ideologie,” 70.
42 . Marx, “Aus den Exzerptheften : Ökonomische Studien,” 536; Marx and Engels, “Die deutsche Ideologie,” 73, 74; Marx, Grundrisse, 593; Karl Marx, Das Kapital, vol. I, in Marx-Engels Gesamtausgabe, II/6 (Berlin: Dietz, 1987), 109.
43 . Marx, Das Kapital, vol. I, 477.
44 . Karl Marx, “Ökonomische Manuskripte (1863–67),” in Marx-Engels Gesamtausgabe, II.4.2 (Berlin: Dietz, 1992), 838.
45 . Marx, “Randglossen zum Programm der deutschen Arbeiterpartei,” 15.
46 . Marx, Grundrisse, 89.
47 . Marx, “Randglossen zum Programm der deutschen Arbeiterpartei,” 16.
- Marx, Das Kapital, vol. I, 109, 122; Marx, “Manuskripte zum zweiten Buch des Kapitals,” 347.
نکتهی جالب اینکه با بررسی متن هر دو جلد سرمایه دربارهی تخصیص ـ توزیع که شرح آن در اینجا آمد، میتوانیم به وضوح ببینیم که آنها نه به مرحلهی بالاتر جامعهی سوسیالیستی بلکه به مرحلهی پایینتر ارجاع دادهشده در نقد برنامه گوتا اشاره دارند؛ یعنی ما پیشتر جامعهای از افراد آزاد و همبسته بدون تولید کالایی و کار مزدی داریم.
49 . Marx, “Randglossen zum Programm der deutschen Arbeiterpartei,” 17.
50 . Marx, “Ökonomisch-philosophische Manuskripte (1844),” 514. Emphasis in original.
51 . Emphasis in manuscript. Karl Marx, “Über Friedrich Lists Buch ‘Das nationale System der politischen Ökonomie’,” in Beiträge zur Geschichte der Arbeiterbewegung, Heft 3me (Berlin: Dietz, 1972b), 435–36.
52 . Marx, Grundrisse, 505.
53 . Marx and Engels, “Die deutsche Ideologie,” 33.
54 . Marx, Grundrisse, 358.
55 . Marx, “Le Capital,” 1072; Marx, Das Kapital, vol. I, 527.
56 . Marx, “Le Capital,” 896, 992; Marx, Das Kapital, vol. I, 349, 463, 466.
57 . Marx and Engels, “Die deutsche Ideologie,” 67, 69.
58 . Marx, “Theorien über den Mehrwert (1861–63),” 271.
59 . Marx, “Randglossen zum Programm der deutschen Arbeiterpartei,” 17.
60 . Marx, Das Kapital, vol. I, 226.
61 . Marx, “Ökonomische Manuskripte (1863–67),” 838.
- Marx, “Theorien über den Mehrwert (1861–63),” 255–56 مارکس در سخنرانی 1865 خود (به زبان انگلیسی) برای کارگران بینالملل اعلام کرد: «زمان، مکان رشد انسان است. انسانی که از وقت آزاد برخوردار نیست و کل زندگیاش به غیر از وقفههای مرتبط با امور جسمانی محض مانند خوابیدن، خوردن و از این قبیل صرف کار برای سرمایهدار میشود، کمتر از یک حیوان بارکش است. او یک ماشین محض برای تولید ثروت بیگانه است که در جسم درهمشکسته و در ذهن وحشی شده است.» مارکس، دفترهای اقتصادی (1867ـ1863)، 424.
63 . Marx, Grundrisse, 596.
64 . Ibid. , 387.
65. Marx, “Ökonomische Manuskripte, (1863–67),” 412 مارکس مینویسد: «وحدت اولیه میان کارگر و شرایط کار دو شکل اصلی دارد (صرفنظر از بردهداری که خود کارگر بخشی از شرایط عینی تولید است: مجتمع آسیایی (کمونیسم طبیعی) و کشاورزی خانوار کوچک (که مرتبط با صنعت خانگی) در این یا آن شکل. اینها هردو شکلهای کودکانه هستند و به یکسان برای رشد کار به عنوان کار اجتماعی و نیروی مولد کار اجتماعی که در آن ضرورت جدایی، گسست و تقابل بین کار و مالکیت (بر شرایط تولید) وجود دارد، مناسب نیستند. شکل افراطی این گسست که درون آن همهنگام نیروهای بارآور کار اجتماعی به قدرتمندترین وجه رشد کرده است، شکل سرمایه است. وحدت اولیه میتواند بر پایهی مادیای که سرمایه میآفریند و از طریق انقلابهایی که طبقه کارگر و کل جامعه در فرایند خلق آن از سر میگذرانند، احیا شود.» مارکس «نظریههای ارزش اضافی (1861ـ1863)»، 419،
66. در اینجا به نظر میرسد که «وحدت اولیه» در زیرنویس بلافاصله از پی این زیرنویس میآید. از این رو مناسبترین کلمه که میتواند جامعهی جدید را انتقال داد به واقع نه «وحدت» ساده بلکه «وحدت دوباره» است. این یک بهبود در متن انگلیسی است.
67 . Marx, “Ökonomisch-philosophische Manuskripte (1844),” 536.
68 . Karl Marx, “Ökonomische Manuskripte und Schriften(1858–61),” in Marx- Engels Gesamtausgabe, II/2 (Berlin: Dietz, 1980), 101.
REFERENCES
Frederick Engels, “The Communists and Karl Heinzen.” In Marx-Engels Collected Works, vol. 6, trans. Richard Dixon et al., 291–306. Moscow: Progress Publishers, 1976.
International Workingmen’s Association. “Rules and Administrative Regulations of the International Workingmen’s Association.” In Marx-Engels Collected Works, vol. 20, trans. Richard Dixon et al., 441–446. Moscow: Progress Publishers, 1985.
Marx, Karl. “Aus den Exzerptheften: Ökonomische Studien.” In Marx/Engels Gesamtausgabe, I/3. Berlin: Marx-Engels Verlag, 1932.
Marx, Karl. Grundrisse der Kritik der Politischen Ökonomie. Berlin: Dietz, 1953.
Marx, Karl. “The British Rule in India.” In Marx and Engels, On Colonialism, 32–43. Moscow: Progress Publishers, 1959.
Marx, Karl. Theorien über den Mehrwert (1861–63). vol. 3, 425–426. Berlin: Dietz, 1962.
Marx, Karl. “Randglossen zum Programm der deutschen Arbeiterpartei.” In Marx- Engels Ausgewälte Schriften, vol. 2. Berlin: Dietz, 1964.
Marx, Karl. “Le Capital.” In Oeuvres: Économie, vol. 1. Paris: Gallimard, 1965.
Marx, Karl. On the Paris Commune. Moscow: Progress Publishers, 1971.
Marx, Karl. “Die moralisierende Kritik und die kritisierende Moral.” In Marx-Engels Werke, vol. 4. Berlin: Dietz Verlag, 1972a.
Marx, Karl. “Über Friedrich Lists Buch ‘Das nationale System der politischen Ökonomie’.” In Beiträge zur Geschichte der Arbeiterbewegung, Heft 3, 423–446. Berlin: Dietz,1972b.
Marx, Karl. “Ökonomisch-philosophische Manuskripte (1844).” In Marx-Engels Werke, Ergänzungsband Part I. Berlin: Dietz.1973a.
Marx, Karl. “Konspekt von Bakunins Buch ‘Staatlichkeit und Anarchie’.” In Marx- Engels Werke, vol. 18, 597–634. Berlin: Dietz, 1973b.
Marx, Karl. “Kritische Randglossen zu dem Artikel ‘der König von Preussen’.” In Marx-Engels Werke I, 392–409 Berlin: Dietz, 1976a.
Marx, Karl. “Zur Kritik der Politischen Ökonomie (Manuskript), (1861–63).” In Marx-Engels Gesamtausgabe, II/3.1. Berlin: Dietz, 1976b.
Marx, Karl. “Ökonomische Manuskripte und Schriften (1858–61).” In Marx-Engels Gesamtausgabe, II/2. Berlin: Dietz, 1980.
Marx, Karl. “Zur Kritik der Politischen Ökonomie (Manuskript), (1861–63).” In Marx-Engels Gesamtausgabe, II/3.6. Berlin: Dietz, 1982.
Marx, Karl. “ Das Kapital, vol. I.” in Marx-Engels Gesamtausgabe, II/6. Berlin: Dietz,1987.
Marx, Karl. “Ökonomische Manuskripte, (1863–67).” In Marx-Engels Gesamtausgabe, II/4.1. Berlin: Dietz, 1988.
Marx, Karl. “Ökonomische Manuskripte (1863–67).” In Marx-Engels Gesamtausgabe,II.4.2. Berlin: Dietz, 1992 .
Marx, Karl. “Preamble to the Programme of the French Workers’ Party.” In Marx- Engels Collected Works, vol. 24, trans. Richard Dixon et al., 340–342. Moscow: Progress Publishers, 1989.
Marx, Karl. “Manuskripte zum zweiten Buch des Kapitals.” In Marx-Engels Gesamtausgabe, II/11. Berlin: Akademie Verlag, 2008.
Marx, Karl, and Fredrick Engels, “Manifest der kommunistischen Partei.” In Marx- Engels Studienausgabe, vol. 3, 59–87. Frankfurt/a.Main: Fischer Taschenbuch Verlag, 1966.
Marx, Karl. and Frederick Engels, “Die deutsche Ideologie.” In Marx-Engels Werke, vol. 3. Berlin: Dietz, 1973.
لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-1Hq
همچنین در زمینهی جامعهی_بدیل:
دیکتاتوری، پرولتاریا، سوسیالیسم
بالندگی انسان و دگرگونی نهادی سوسیالیستی
کائوتسکی: مغاکِ آنسوی پارلمان
مارکس، پرولتاریا و «اراده به سوسیالیسم»
کمونیسم: جامعهای ورای کالا، پول و دولت