نوشتهی: نوربرت تِرِنکْله
ترجمهی: کمال خسروی
1
اگر نه پیشتر، دستکم از [زمان انتشار] «دیالکتیک روشنگری» رویهی پُشتین و غیرعقلایی سکهی خردِ روشنگری را میشناسیم. هورکهایمر و آدورنو خاستگاه این غولِ دوچهره را ناکامی در برکندهشدن از طبیعت میدانند. خردِ عقلایی مدرن، که زادگاهش را اینان به یونانِ باستان منسوب میکنند، به اعتبار اینان برای چیرهشدن بر هراس از قدرتهای طبیعت و برای تمایزیافتن از اسطوره پای گرفت، اسطورهای که آنزمان، بهنوبهی خود بازنمایانندهی نخستین شکل از رویارویی و مدارا با همان ترسها بود. اما، درحالیکه اسطوره هنوز رگههایی از همراهی و همنوایی با طبیعت و قهر و غضبهایش را میپذیرد، روشنگری بازنمایانندهی مرزکشیِ روشنی با طبیعت است. پایگیری و پیدایشِ فردِ باخودهمانِ عاقل استوار است بر انکار اسارت در طبیعت و دقیقاً همین انکار، سرچشمهی قهر و خردستیزی، همانا شالودهریز رویهی تاریک روشنگری است که هرلحظه امکان بروز و سربرآوردن دارد. خطر بنیادین در بازگشت قهرآمیزِ امرِ واپسزدهشده نهفته است. از همینرو، روشنگری و جامعهی استوار بر آن، [اموری] ناشفاف باقی میمانند. نخست آنگاه که افراد و جامعه به تأمل پیرامون امر واپسزدهشده بپردازند و آنگاه که آشتیای با طبیعت درونی و بیرونی صورت پذیرد، روشنگری به کمال خواهد رسید.
2
آنچه بهلحاظ کیفی در دیالکتیک روشنگری تازه است، نگاه به «دیگریِ خرد» و تهدیدی است که در آن ریشه و خانه دارد. درست است که از دیدِ روایت عامیانه و ولنگارانهی اندیشهی روشنگری نیز پنهان نمانده است که خرد همواره در معرض ظهور و بروز امر غیرعقلایی است، اما این شیوه از اندیشهورزی آن خطر را بهنحوی مشروعیتبخشنده تفسیر میکند. از جایگاه این نگرش چنین دیده میشود که پسِ پشتِ پوستهی شکنندهی نازکِ فرهنگ و تمدن هماره «طبیعت» آغازینِ «انسان» کمین کرده است که همواره و هربار از نو چهرهی کریهش را مینمایاند و بنابراین باید بهطور مداوم با او جنگید و منکوبش کرد. این نگرش، آشکارا به انتقاد از خودِ روشنگری ربطی ندارد. به وارونه: سوگند و ایمان به تعارض آشتیناپذیر طبیعت با فرهنگ و تمدن نمایانندهی چیزی نیست جز تصدیق موضع و منظر خویش. سلطه (و خویشتنداریِ فردی) برای لگامزدن بر نیروهای مهارناپذیر طبیعت و پیشگیری از ظهور و بروزشان ضروری است. به آسانی و بیهیچ زحمتی میتوان این نگرش را با موضعی نژادپرستانه و بهلحاظ فرهنگی غربمحور همساز کرد که با عزیمت از آن، همهی فرهنگها و تمدنهای غیرغربی همچون فرهنگها و تمدنهایی پدیدار میشوند که بهطور ویژه دربند و گرفتار طبیعت وحسّیاتاند: و از همین رو باید ــ در صورت لزوم با زور و قهر ــ «متمدن»شان کرد.
3
چرخش دیالکتیکیِ هورکهایمر و آدورنو [بهسوی نگرشی دیگر] در این نهفته است که آنها این [لبهی تیز] قالب فکری را بهسوی خودِ روشنگری و علیه آن برمیگردانند. آنها نه طبیعت یا بربریتِ در طبیعت را، بلکه دگرگونی قهرآمیز و سرکوبکردن امر طبیعی را تهدیدی برای فرهنگ و تمدن میبینند. یعنی، قهر و قالبپذیریِ سلطه در خودِ خردِ مدرن ریشه و خانه دارند، خردی که از آنجا و تا آنجا که برکندهشدنش از طبیعت (تاکنون) ناکام بوده است، در بند و اسارت طبیعت است.
اینک، به همان فراخی که هورکهایمر و آدورنو میدانِ دید را برای نقد بنیادین به روشنگری میگشایند، هرچند از برخی جهات زندانیِ منظومهی فکری آن باقی میمانند، این دربندماندگی بیشتر معطوف است به خودِ مقولهی خردِ روشنگری که در دیالکتیک روشنگری بهنحوی فراتاریخی دریافت و ادراک شده است. هورکهایمر و آدورنو با ارجاع خاستگاه عقلانیت مدرن به یونان باستان، بهجای قراردادنِ این خاستگاه در فرآیند شالودهریزی و سامانپذیریِ عصر سرمایهدارانهی مدرن، ردِ رگههای اختصاصاً تاریخیاش را پاک میکنند. این نگرش وابسته و پیوستهی این تصور است که تا پیش از پایگیری و پیدایش خردِ مدرن، کل بشریت در تاریکیِ طبیعتوارگی زیسته است و در تاروپود «اسطوره» اسیر بوده است. به این ترتیب، خرد مدرن و عقلایی بهمنزلهی تنها شکل خرد تلقی میشود. از این روست که هورکهایمر و آدورنو در بند و افق ادعای جهانشمولیِ روشنگری گرفتار میمانند و این خرد را بهمنزلهی تنها شکل تاکنون شناختهشدهی خرد، همانا اندیشهورزیِ متأملانه و انتقادی، تلقی میکنند. هرچند: با چرخاندن راستای نگاه بهسوی رویهی تاریکِ روشنگری، پیشاپیش از روشنگری فراتر نیز میروند.
4
اینک، اگر به خردِ روشنگری بهسانِ همان چیزی نگاه کنیم که هست، همانا شکلی از تأمل تاریخاً مشخص و ویژهی عصر سرمایهدارانهی مدرن، آنگاه نه تنها تاریخِ شالودهریزی و سامانپذیریاش، بلکه دیالکتیکِ درونیاش، آن هم بهشیوهای متفاوت با آن گونه که هورکهایمر و آدورنو دیدهاند، نمایان میشود. جدایی و متمایزشدنِ قهرآمیز از طبیعت و داعیهی سلطه بر طبیعت (یا بر آنچه بهمنزلهی طبیعت پدیدار میشود) درواقع وجوه وجودیای بنیادگذار یا شالودهریزند. اما این جدایی و متمایزشدگی [از طبیعت] در آغازهی [هرگونه] اندیشهورزی و تأملِ خردمندانه بهطور اعم قرار ندارد، بلکه نخست با زایش جامعهی بورژوایی پای میگیرد. وحشت از طبیعت، در بنیاد خویش برای [برپایی] سازوارهای از خرد است که میخواهد اندیشهورزی را به فعالیتی ناب، بیپیکر و عاری از حس تقلیل دهد (دکارت، کانت). اما این تقلیل بیان جدایی و تمایزیابیِ آغازین از طبیعت نیست، بلکه از سمتوسوگرفتنِ میانجیگریِ اجتماعی به طرفِ اصل انتزاعیِ ارزش و کار مجرد منتج شده است. بهعبارت دیگر، روشنگری، طبیعتی تهدیدآمیز را «اختراع» میکند که جدایی و تمایزیابی از آن گریزناپذیر است؛ اما این «اختراع»، خود نمایانگر کنشی است ناآگاهانه [و نه آگاهانه یا پیشاپیش طراحیشده]. در اینجا منظور بههیچوجه فقط «طبیعتِ بیرونی» نیست که بهمیانجیِ تکنیک قابل استفاده میشود و از ریخت میافتد. برای سامانیابیِ سوژهی (بهلحاظ ساختاریْ «مردانه»ی متعین) مدرن مهمتر از هرچیز نبرد قهرآمیز علیه «طبیعت درونی» است، همانا علیه درماندگی و گرفتاربودنِ پیشینی و آغازین در چفتوبستِ برخی حسیات. این [طبیعت درونی] انشقاق مییابد و به مثابهی «دیگری»، ساخته و برپا میشود: «زنان» و «اقوام طبیعی» [یا «وحشیان»]، و در این «دیگران» است که آن طبیعتِ دوم، همهنگام آرمانی و تحقیر، ستایش و رزمیده میشود. در این معنا، تبعیض جنسی و نژادپرستی [سکسیسم و راسیسم] بهنحوی جداییناپذیر با سامانه و سازوارهی سوژهی روشنگری گره خوردهاند.
5
از اینطریق جایگاه نقدِ روشنگری دگرگون میشود. روشنگری خود را سراسر همچون شکلی سرمایهدارانه و متعلق به سلطهی انتزاعی نمودار میکند و نه بهمنزلهی گامی در تاریخ شالودهریزی و سامانپذیریِ خردی فراتاریخی که (نخست) بهنحوی تراژیک ناکام و سرشکسته شدهاست. این تعیینِ موقعیتِ تاریخی به نقدی بسیار دقیقتر و برّندهتر از روشنگری و ضدِ روشنگری مجال میدهد که میتواند به روند پیدایش و تکوین سرمایهداری معطوف شود. چنین نقدی بیگمان مانع از آن نیست که بپذیریم مقولات معینی از روشنگری یکسر حاوی وجوهی از رهایی اجتماعیاند. بهعنوان نمونه، فرد نمایندهی رهایی از تنگنای هنجار [نورم]ها و مناسبات دست و پا گیر زندگی سنتی است؛ جهانشمولگرایی، بر جامعهای جهانی بدون مرز دلالت دارد؛ و بدیهی است که باید مدعای خردِ انتقادی دال بر ریختن همهی حقایق بلامنازع و همهی یقینات مذهبی بر تلی از زباله را، بهخودیخود، تأیید و تصدیق کرد. هرچند نباید نادیده گرفت که این وجوه وجودی [زندگی اجتماعی] همواره در مقولاتی گنجیده شدهاند که در قالب و پیکرهشان ساختارهای سلطهی انتزاعی ارزش را بازتولید میکنند.
فرد [جامعهی] سرمایهداری در بنیادِ خویش فردی عامل رقابت است که فرآیند چیزگونکنندگی را برخود و بر دیگر اعضای جامعه اِعمال میکند؛ جهانشمولگراییِ انتزاعی بنا بر سرشت درونیاش عبارت است از همدوسیِ [Zusammenhang] فراگیرِ سلطهی شکلپذیریِ انتزاعی [یا معطوفشدگیِ انتزاعی به شکل]، نه فقط درهیأتِ بازار جهانی، بلکه در هیأتِ شکلهای کنش و اندیشهورزیِ سرمایهدارانه نیز؛ و، خرد انتقادی گردننهادن بر اصول را بهنحو ماتقدم [a priori] (کانت، هگل) مشروعیت میبخشد و بنابراین نمیتواند خود را از متافیزیک برهاند، بلکه نمایندهی شکلی از مذهبِ دنیویشده و ناسوتی است. افزونِ بر این، این مقولات همواره دربردارندهی تصویرهای متخالفی هستند که از آنها انشقاق یافتهاند و مادام که در ماتریس سلطهی انتزاعی قراردارند، از این تصاویر رهایی نخواهند یافت: همانا، [یکی] آرزوی گردننهادنی لذتآور به جمع مشترک، [دوم] انشقاق امر حسی، که درونگانی و همهنگام خطرناک تلقی میشود و نهایتاً دوباره بهنحوی ابزاروار [در اندیشه و کنش] ادغام خواهد شد، [سوم] شکلهای گوناگون مذهبگرایی و خردستیزی و غیره.
6
بنابراین اندیشهورزیِ رهاییبخش نمیتواند خود را بلاانقطاع به مقولات روشنگری معطوف کند، حتی نه در این معنا نیز، که روشنگری در سرمایهداری کمال نیافته و هدف، کاملکردنِ آن است، چنانکه چپهای سنتی تصورش را دارند، یا در تهوع (بسیار فراگیرِ) تصوراتی که برآنند «دمکراسیِ حقیقی» و حقوق بشر تنها در جامعهی غیرسرمایهدارانه میتوانند تحقق یابند. زیرا، اگر الغای سرمایهداری به مثابهی تحقق روشنگری تلقی شود، مردهریگِ همهی شکلهای اندیشه و کنشِ پیوسته با آن و شکلهایی از وساطت اجتماعی که بر اینها استوارند، پنهانی بهدرون تصورات جامعهای رهایییافته میخزند ([مقولاتی همچون] سوژه، برابری، حق). در مقابل، باید بر این امر پافشاری کرد که روشنگری نباید در نقدِ به جامعهی بورژوایی مستثنا شود. وجوهی گنجیده در روشنگری که بر رهایی اجتماعی دلالت دارند، فقط از راه نقد روشنگری و نقد مقولاتش، حفظ میشوند. هدف، «تحقق» آنها نیست، بلکه آنها نیز باید همراه با شیوهی تولید و زندگی سرمایهدارانه ملغا شوند، ملغا [aufgehoben] در معنای سهگانهی هگلیاش [:حل و حفظ و تعالی].
درعینحال باید این نکته را نیز درنظرداشت که مجاز نیستیم همهی آن وجوه وجودی را که خاستگاهشان جامعهی بورژوایی است و بهنحوی ارزشِ نگهداری و پاسداری دارند، بهحساب رهآوردها یا خدمات «روشنگری» بگذاریم. بخش عظیمی از اینها منتج از نقد شکلهای سلطهی سرمایهدارانه است، حتی اگر تکاپو و نبرد برای بهچنگ آوردنشان زیر پرچم مقولات روشنگری، دمکراسی یا حقوق بشر صورت نگرفتهباشد. از جمله مقولاتی که به روشنگری تعلق دارند، یکی هم دیالکتیک است که ادعایش همیشه بیانگر واقعیت نیست؛ مثلاً آنگاه که تحت نام حقوق بشر، قوهی قهریهی دولتی مورد انتقاد قرارمیگیرد (درحالیکه [در واقعیت] وظیفهی دولت است که شکلهای سرمایهدارانه را، در صورت لزوم حتی با قهری لجامگسیخته، برقرار و پایدار نگه دارد)، یا آنگاه که بلوغ و ارادهی آزادِ جامعه بهوسیلهی فرآیند کور منطقِ ارزشیابی و ارزشافزایی تحت نام دمکراسی عملاً و واقعاً سلب میشود. نزد چپ سنتی، اینگونه گلایهها بهطور عمومی همچون گلایهها یا اعتراضاتی ایدهآلیستی مورد انتقاد قرارمیگیرد و علیهشان چنین استدلال میشود که اینها آرمانها را به واقعیت فروختهاند. آنچه [نزد چپ سنتی] به منزلهی موضعی ماتریالیستی پذیرفته و معتبر شناخته میشود این استکه بورژوازی برای استحکام سلطهی طبقاتیاش، به آرمانهای خود خیانت کرده است و وظیفه اینک این استکه اصول فینفسه راست و درست روشنگری را در سوسیالیسم یا کمونیسم متحقق کنیم. (بگذریم از اینکه آدورنو امید چندانی به جنبش کمونیستی ندارد.)
7
از منظر نقد رادیکالِ روشنگری موضوع چیز دیگری است؛ آنجا که از واقعیت سرمایهداری تحت نام روشنگری و حقوق بشر انتقاد میشود، کم نیستند شُمار وافری از محرکها و انگیزهها برای رهایی اجتماعی که نقش ایفا میکنند و بههیچ روی در قالب مقولات روشنگری نمیگنجند، حتی آنگاه که با نام و پرچم این مقولات پدیدار میشوند. بیگمان این وفور، موتور واقعیِ مدرنسازیِ سرمایهدارانه بود؛ و بیتردید همواره با نومیدی و سرخوردگی روبرو میشد. زیرا آنچه تحقق یافت دراساس همیشه فقط آن بخشی از تصورات بود که با منطق سرمایهدارانه سازگار بودند و شکلهایشان قابلیتِ همخوان و همسازشدن با منطق سرمایهداری را داشتند. یک نمونه از اینها، حرکت فردیتیابی در چهلسالهی اخیر است که بیگمان تنگنای نفسگیرِ دوران پس از جنگ [دوم جهانی] را از میان برده و برباد داده است، اما همهنگام، رقابتی اتمیزهشده و خودمُثلهسازیِ انسانها را بهنحوی تحملناپذیر تشدید کرده است.
در آغاز بهواسطهی مقتضایات و چارچوب عمومی هنوز نسبتاً مناسب اجتماعی، اقتصادی و سیاسی، اینجا و آنجا در مراکز بزرگ جوامع سرمایهداری فضاهایی مقطعی پدید آمد که تا اندازهای فضای جولانی برای شکوفایی فردی میگشود، فضاهایی که نمیتوان از آنها بهسادگی و بهطور کامل بهمنزلهی فضاهای ناکارآ و ناسازگار با سرمایهداری سلبِ صلاحیت کرد. اینکه چنین شرایط اجتماعیای برای مردم در نظامهای دیکتاتوری، رژیمهای سرکوبگر یا مناطق فقیر، مُرجح بودند، بدیهی است، اما درست نیست که آنها را گواهی برای دستاوردهای «روشنگری» تلقی کنیم. آنها پیش از هرچیز بیان شرایط و چارچوب تاریخیِ کاملاً معینی بودند که اینک با توفان بحرانها روبیده و نابود میشوند. بیهوده و تصادفی نیست که با برباد رفتنِ آنها، اینک دوباره نیازِ هرگز ناپدیدنشده به هویتهای جمعی، مانند مذهبگرایی، قومگرایی و ملیگرایی قویاً ارضاء میشود. گریز و پناهآوردن به آغوش چنین هویتهایی جمعی، از منظر افراد پراکنده، آنچنان که ممکن است بهنظر آید، اصلاً غیرعقلایی نیست، زیرا که فرد در اینجا امنیتی شخصی (و گاه حتی مادی) پیدا میکند که جای دیگر و تحت شرایط دولت رفاه فروپاشنده و بحرانِ تشدیدیافتهی رقابت، نمیتواند بیابد. از سوی دیگر، این وضع متناظر است با اینکه گفتمانِ لیبرالِ روشنگری بیش از پیش سرشتِ سلطهجویش را آشکارا نمایان میکند، مثلاً با استقرار گفتمانِ اقتدارگرایانهی استوار بر ارزش که آماج و مخاطبش، بهویژه فضیلتهای ثانویِ بورژوایی و خطرناکاند. به این ترتیب بحران بار دیگر مجال آشکارشدنِ دوچهرگیِ تنفرانگیزِ روشنگری و ضدِ روشنگری را فراهم میآورد که در کشورهای مرکزیِ سرمایهداری زمانی طولانی کمابیش پنهان بود.
8
محرک سوبژکتیو برای رهایی از سلطه در دوران بحران سرمایه نیز بههیچ روی سر به مُهر نیست. برعکس، خود را همهجا مینمایاند و بیان میکند. البته مقتضیات و چارچوبی که در آن کارآ و کارگر میشود، دگرگون شدهاند. این محرک، در جریانِ دورانِ اوجگیریِ سرمایهدارانه کماکان میتوانست به فرآیند مدرنسازی پایبند و در آن پایگیر شود و از طریق همین پایبندی بود که برای سرمایهداری کارآ میشد و همهنگام میتوانست هربار از نو خنثی شود. اما در دوران بحران سرمایه فضای جولانِ مدرنسازیِ سرمایهدارانه توانش را ازدست دادهاست. نتیجه، مجراها و خطوط دیگری از کشاکشهایند. آنچه شورشبرانگیز است، یکی همچنان شرایط تحملناپذیر اجتماعی و اقتصادی برای زندگی است، و دیگری، سرکوبِ دولتیِ متحد و متناظر با این شرایط استکه اغلب با تجزیهی دستگاه دولتی و امنیتی همراه است (فساد و غیره).
در مقابله با این شرایط و این سرکوب جنبشهایی که تحت لوای دمکراسی و حقوق بشر پدیدار میشوند، چارهای جز شکست و ناکامی ندارند؛ زیرا تصویری که به آنها سمت و سو میدهد، ــ از آن جمله به انقلابات «نارنجیِ» جورواجور فکر میکنم و طبعاً به «بهار عربی» نیز ــ نوعی از سرمایهداری است که بهنحوی دمکراتیک و برخی تعهدات به تأمین اجتماعی کمزیانتر شدهاست؛ همان تصویری که در کشورهای مرکزی و اصلیِ سرمایهداری همواره و هربار از نو روبیده و از میدان بهدر میشود. یعنی، حتی کامیابیهای «جنبشهای کلاسیک مدرنسازی» در دسترس و افق این جنبشها نیستند. با اینحال باید تأکید کرد که این خواستهها بهخودی خود یا انگیزهها و محرکهایی که پسِ پشتِ این خواستههایند، ناراست یا نادرست نیستند، بلکه فقط شکلی که در آنها مفصلبندی و بیان میشوند، نادرست و نامناسب است. اگر این تمایز را قائل نشویم این خطر پیش میآید که با مشروعیتزدایی از دمکراسی و از دولتِ مبتنی بر قانون، محتواهایی نیز که با آنها مرتبطاند و در این شکل تحقق نمییابند و احراز نمیشوند، باید از میان بروند. چنین خطایی اما زمینه را برای شکلهای اقتدارگرایانهی ادارهی بحران و هیولاهای ضدِ روشنگری فراهم میکند. از همین رو، دقیقاً امروز، یعنی در روزگار بحرانِ سرمایه، نقدِ رهاییبخش روشنگری از هر زمانی دیگر عاجلتر است. برعکس، خطا آن استکه دقیقاً امروز از روشنگری دربرابر دشمنانِ ظاهراً بیرونیاش دفاع کنیم، حتی اگر دفاع از آن، دفاع از آخرین سنگر دربرابر «بربریت» باشد. روشنگری شایستگیِاش را ندارد که چنین سنگری باشد، زیرا با [فروپاشی] سرمایهداری، داربستِ اعتبار روشنگری نیز فرومیپاشد.
منبع: این متن در شمارهی 56 نشریهی Streifzüge ، در پائیز 2012 انتشار یافت؛ با این مشخصات:
Norbert Trenkle; „Kritik der Aufklärung: Acht Thesen“, in: Streifzüge, Nr. 56, 2012.
لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-1GQ
درود و ممنون از مترجم
نویسنده در پایان مقاله نتیجه می گیرد: « دقیقاً امروز، یعنی در روزگار بحرانِ سرمایه، نقدِ رهاییبخش روشنگری از هر زمانی دیگر عاجلتر است. »
این مقاله ۹ سال قبل نوشته شده است، جالب اینجاست که مترجم مقاله ۱۶ سال قبل با انتشار کتاب «نقد ایدئولوژی» روشنگری را نقد و ضمن رد روشنگری صرف، روشنگری توأمان با ستیزه گری را در پیشانی مقدمه این کتاب می نشاند. سپس با تدقیق تعریف ایدئولوژی، نشان میدهد که صرفا با نقد ایدئولوژی است که در پایان، روشنگری توأمان با ستیزه گری خود را می نمایند. سوال اینجاست که آیا نقد ایدئولوژی خود نقدِ رهاییبخش روشنگری نیست؟
دوست گرامی آدرکار
با سلام و سپاس از لطف شما.
نقد ایدلولوژی دربرگیرندهی نقد رهاییبخش روشنگری است، اما به آن محدود نمیشود و میتواند قلمروهای پیشاسرمایهداری و پساسرمایهداری را نیز دربربگیرد.
با احترام
کمال خسروی