ترجمه
نوشتن دیدگاه

انقلاب علیه دولت

بافتار و اهمیت نوشته‌های متأخرِ مارکس

بافتار و اهمیت نوشته‌های متأخرِ مارکس

نسخه‌ی چاپی (پی دی اف)

 

نوشته‌ی: دِرِک سایر

ترجمه‌ی: سهراب نیکزاد

 

هم‌زمان با سررسیدن یک‌صدمین سالگرد مرگ مارکس در دهه‌ی حاضر{دهه‌ی 1980}، سوسیالیست‌ها دل‌مشغول ارزیابیِ مجدد میراث سیاسی او و ارتباط آن با زمانه‌ی ما و مبارزات آن هستند. هدف این مقاله ادای سهمی به این بحث است. آنچه انگیزه‌ی اصلیِ نگاشتنِ این مقاله شد، دو مقاله‌ی تأثیرگذار هاروکی وادا و تئودور شانین [1] بود که چندین سال قبل در رابطه با اهمیت پژوهش‌ها و نوشته‌های دهه‌ی پایانی زندگی مارکس، مشخصاً درباره‌ی روسیه، در صفحات نشریه‌ی هیستوری ورکشاپ [History Workshop] منتشر شده بود. وادا و شانین چنین استدلال می‌کنند که شاهد چرخش‌های مهمی در «مارکس متأخر» هستیم. مارکسیسمی که بعدها سربرآورد عمدتاً یا این چرخش‌ها را نادیده گرفت یا آن‌ها را منکوب کرد و این در حالی‌‌ست که این چرخش‌ها با مبارزات سوسیالیستی در سده‌ی بیستم عمیقاً پیوند دارند. مقاله‌ی حاضر بسط‌دهنده‌ی خط کلی استدلال طرح‌شده در آن دو مقاله است. ما نشان می‌دهیم نمونه‌های مشابهی از چرخش‌هایی که وادا و شانین در رابطه با مورد روسیه در مارکس مشخص می‌کنند‏، در سایر متونِ دهه‌‌های 1870 و 1880 او، به‌ویژه در پیش‌نویس‌ها و متن‌های مربوط به جنگ داخلی در فرانسه، وجود دارد که به همان اندازه بااهمیت هستند. خلاصه این‌که درواقع نکته‌ا‌ی منحصربه‌فرد، بدیع و شاخص در «مارکس متأخر» وجود دارد که ما را به بازاندیشی درباره‌ی کلیت میراث سیاسی او وا می‌دارد. اما درابتدا لازم است برخی از جنبه‌‌های استدلال وادا/شانین را ارزیابی کنیم.

  1. مارکس و توسعه‌ی سرمایه‌داری

شانین مدعی است که مارکس در کتاب سرمایه کماکان هسته‌ا‌ی اصلی از تکامل‌باوری را «حفظ می‌کند» و فقط در اواخر دهه‌ی 1870 بود که گسست قطعی او از این «مدل فکریِ اصلی آن دوران» رفته‌رفته آغاز شد. شانین تکامل‌باوری را هم‌چون «فرضیه‌ای مبنی بر ضرورت ذاتیِ تکامل از طریق مراحل ازپیش‌تعیین‌شده» درک می‌کند. چنین تلقی‌ای از تکامل‌باوری به‌معنای قائل بودن به «غایت‌باوری‌ای به‌شدت خوش‌بینانه» است. شانین با استناد به استفاده‌ی مارکس از مفهوم شیوه‌ی تولید آسیایی در 1853 و پذیرشِ تعددِ مسیرهای ممکن از پی کمونیسم بدوی در گروندریسه، به این نکته اذعان دارد که پیش از دهه‌ی 1870 نیز عناصری از چندراستا‌انگاری در نگاه مارکس به تاریخ وجود داشته است. اما این عناصر در سطحِ اصلاحاتی جزئی بر یک طرح اساساً تکامل‌باور متوقف ماند. به‌زعمِ مارکس در 1867، با ظهور سرمایه‌داری در قالب یک «عامل وحدت‌بخش عام… قوانین آهنین تکامل سرانجام به جایگاه عام و جهان‌روای خود دست می‌یابند». از این زمان به بعد، «كشوري كه از لحاظ صنعتي توسعه‌‌يافته‌‌تر است به كشورهايي كه كم‌تر توسعه‌‌يافته‌اند، فقط تصوير آينده‌‌شان را نشان مي‌‌دهد». هرچه نباشد، سرمایه‌داریْ ضروری، ناگزیر و مترقی است. نتیجه‌ی سیاسی‌‌ای که این برداشت در پی دارد این است که آن دسته از نیروهای اجتماعیِ پیشاسرمایه‌داری که در پیِ مانع‌تراشی در برابر پیشرویِ سرمایه‌داری باشند، هر اندازه هم که حس هم‌دلی ما را برانگیزانند، به‌واقع ارتجاعی هستند. از همین روست که برای مثال در مقالاتِ مارکس درباره‌ی هند در 1853 و هجدهم برومر، شاهد دیدگاه‌های ناراحت‌کننده‌ی او به‌ترتیب، درخصوص استعمار و دهقانان هستیم. [2]

شانین گسستی دوسویه‌ از این موضع را در مارکسِ دهه‌‌‌های 1870 و 1880 تشخیص می‌دهد که بیش‌از‌همه در نوشته‌هایش درباره‌ی روسیه مشهود است. یکم، مارکس با گذرکردن از تصویری از سرمایه‌داری که آن را بی‌اما‌واگر پیش‌رونده می‌داند، به فهمی واقع‌گرایانه‌تر از پیچیدگی‌ها و تناقض‌های آنچه امروزه توسعه‌ی وابسته می‌نامیم می‌رسد. دوم، او چندراستاانگاری را به آینده نیز تعمیم می‌دهد. مارکس در اواخر دهه‌ی 1870 «کثرت مسیرهای دگرگونی اجتماعی را در چارچوب جهانی تأثیراتِ دوسویه و متمایز» پیش‌بینی می‌کرد؛ تکامل‌باوری رخت بربسته بود. این زیروروشدنِ برداشت کلان‌تاریخیِ مارکس مستلزم بازارزیابیِ متناظر با مبارزات اجتماعی در صورت‌بندی‌های پیرامونی بود. مارکس موضع خود را درباره‌ی دهقانان، ابشچينا [obshchina] {کمون‌های دهقانی روسی} و خصوصیت‌های طبقات حاکم و شکل‌های دولت در مناطق پیرامونیِ سرمایه‌داری تغییر داد. خود مارکس در تقابلی چشم‌گیر با سه‌ نسل بعدی مارکسیست‌ها، «رفته‌رفته درحال تشخیص سرشت، مشکلات و مباحثی بود که به جوامعِ ”در حالِ توسعه“ و پساانقلابی در سده‌ی بیستم مرتبط‌اند».

گزارش وادا درباره‌ی سرنوشتِ پیش‌نویس‌های نامه‌ی مارکس به زاسولیچ یادآور آن است که تلاش برای رسیدن به جان‌مایه‌ی اصلی کارل مارکس به‌هیچ‌وجه یک کار صرفاً آکادمیک نبوده است. از آن‌جا که شاهد سربرآوردن نوع جدیدی از بنیادگرایی مارکسیستی هستیم، مداخله‌ی پژوهشی شانین مداخله‌ی به‌جایی است.[3] عمده ایراد ما به شانین این است که زیادی در برابر سنت‌گراها کوتاه می‌آید. مختصر این‌که، مارکس به‌هیچ‌روی تا این اندازه که شانین ادعا می‌کند تکامل‌باوری ثابت‌قدم نبوده است. و آگاهی نسبی او از ساختارهای مشخصِ سرمایه‌داریِ پیرامونی به مدت‌ها پیش از دهه‌ی 1870 بازمی‌گردد. این نکات با توجه به تأثیری که بر تفسیر و ارزیابی سیاسی ما از کلیت میراث مارکس می‌گذارند، نکاتی فضل‌فروشانه محسوب نمی‌شوند.

بی مورد نیست اگر با بحث درباره‌ی سرشت‌نمایی شانین از تکامل‌باوری بیاغازیم، دست‌کم معطوف به نوع داروینی آن (که یگانه نوعی بوده که می‌دانیم مارکس تحت‌تأثیر آن بوده است). [4] بی‌گمان، داروین به «ضرورت تکامل از طریق مراحل ازپیش‌تعیین‌شده» معتقد نبوده است. اصل‌ و اساس نظریه‌ی او جهش تصادفی است. بقای انواع به این علت است که خصوصیت‌هایی را، بنا به هر دلیل تصادفی، تکامل بخشیده‌اند که موجب سازگاری آن‌ها با محیط‌زیست‌شان می‌شود ــ آن‌ها این خصوصیت‌ها را {از پیش} با هدف سازگاری کسب نمی‌کنند. این برداشت آخرْ دیدگاه لامارکی است و نه داروینی. نظریه‌ی داروین مشخصاً ضدغایت‌باور است (و تا اندازه‌ا‌ی به همین علت است که روحانیون زمانه‌اش را برآشفت). این نکته به دو دلیل اهمیت دارد. نخست، به این دلیل که آنچه مارکس در منشاء انواعِ داروین می‌پسندید، دقیقاً همین بود که به بیان خود مارکس «ضربه‌ی مرگباری به غایت‌باوری در علوم طبیعی می‌زند.»[5] و دوم، به این دلیل که شانین با ارائه‌ی چنین روایتی از داروین، آشکار می‌کند ــ البته نه‌فقط در یک بخش از مقاله‌اش ــ که تا چه اندازه خوانش او از مارکسِ سرمایه و پیش از آن کماکان از دریچه‌ی یک سده ارتدوکسی است. خاستگاهِ قیاس نخ‌نماشده‌ی مارکسِ هگلی‌‌شده با داروینِ لامارکی‌شده به انگلس و انترناسیونال دوم بازمی‌گردد و تا به امروز در حکمِ ستون اصلی مارکس‌شناسی شورویایی [Soviet Marxology] باقی مانده است. در همین رابطه شایسته است اشاره‌ای داشته باشیم به ردیه‌ی بی‌نقص مارگارت فِی در خصوص این افسانه‌ی مبتذل که مارکس قصد داشته مجلد دوم سرمایه را به زیست‌شناسان بزرگ زمانه‌اش تقدیم کند.[6]

در واقع، برخلاف نظر شانین، ضدیت مارکس با هر شکلی از غایت‌باوری بی‌پرده و دیرپا بوده است. این ضدیتِ مارکسْ مضمونی پرتکرار در ایدئولوژی آلمانی است، اثری که به‌نظر می‌رسد شانین آن را سرمشقی از تکامل‌باوری خام‌دستانه قلمداد می‌کند. مارکس در این اثر به صراحت روشن می‌کند که هر انگاره‌ای مبنی بر این‌که «تاریخ پسینْ … هدف تاریخ پیشین است»‏، یک «کژدیسگی نظرورزانه» است؛ «آنچه با واژه‌‌هايي چون «سرنوشت»، «هدف»، «نطفه» يا «ايده»‌ي تاريخِ گذشته‌‌تر نام‌گذاري شده، چيزي جز انتزاع از تاريخ بعدتر نيست.»[7] مارکس یک سال پس از نگارش ایدئولوژی آلمانی، غایت‌باوریِ «تاریخ تقدیرگرایانه‌«ی پرودون را بی‌محابا به باد انتقاد گرفت. [8] درواقع، آنچه در ایدئولوژی آلمانی و سایر آثار مارکس در این دوره بیش‌ازهمه برجسته است، امتناع مارکس از هرنوع «نظریه‌ی تاریخی ـ فلسفیِ» فراگیر است، کما‌این‌که تزلزل‌ناپذیری او در این خصوص را در نامه‌ی مشهورش در 1877 به اتچستونيه زاپيسكي نیز شاهدیم. در عوض آنچه مارکس ارائه می‌کند، برنامه‌ای است برای پژوهیدنِ «تاریخ واقعی، ناسوتی» از نوع آشکارا ــ برخی ممکن است بگویند به‌طرز خجالت‌آوری [9] ــ تجربه‌باور آن. در چنین فضایی مارکس و انگلس به خوانندگان خود هشدار می‌دهند که طرح‌واره‌ی توسعه‌ی تاریخی در ایدئولوژی آلمانی، که شانین به آن ارجاع می‌دهد، چیزی غیر از «برخی… انتزاعات» نیست که «با نمونه‌های تاریخی» تبیین شده‌اند و «به‌هیچ‌وجه، هم‌چون فلسفه، دستورالعمل طرحی برای بُرش دقیق دوره‌های تاریخی را در اختیار نمی‌گذارد.»[10]

بی‌گمان می‌توان در آثار مارکس فرازهایی را یافت که از دستاوردهای سرمایه‌داری به‌منزله‌ی پیش‌شرط سوسیالیسم سخن می‌گویند. اما چنین نظراتی را در مارکس متأخر نیز می‌توان یافت. یاد‌داشت‌های او در 1874 درباره‌ی دولت‌سالاری و آنارشیِ باکونین ــ متنی که وادا و شانین بی‌هیچ توضیحی آن را نادیده گرفته‌اند[11] ــ ناظر بر روسیه، بر این نکته تأکید می‌کند که «انقلاب اجتماعیِ رادیکال… تنها در جایی امکان‌پذیر است که پرولتاریای صنعتی با توسعه‌ی سرمایه‌داری، دست‌کم جایگاه مهمی در میان توده‌های مردم بیابد» و باکونین را به این دلیل که خواستارِ «یک انقلاب اجتماعیِ اروپایی، مبتنی بر پایه‌ی تولید سرمایه‌داری، است که در سطح اقوام کشاورز و روستاییِ روسی یا اسلاو رخ بدهد» به ریشخند می‌گیرد. مارکس این سطور را  بعد از آن به‌اصطلاح تحول بنیادی در دیدگاهش نگاشته است که بنا به ادعای وادا با خواندن چرنیشفسکی در او به‌وجود آمده بود. به همین ترتیب، وادا به‌هیچ‌وجه دلیل قابل‌قبولی برای این ادعای بزرگ خود نمی‌آورد که مارکس تا 1881 نظر قبلی خود را، که سوسیالیسم ابشچینا‌محور در روسیه مستلزم انقلاب پرولتری موفق در غرب است، کنار گذاشته بود. وادا برای این ادعا، شاهد دیگری غیر از کوتاهی مارکس در تصریحِ این مقتضیات در پیش‌نویس‌های نامه‌اش به زاسولیچ ارائه نمی‌کند و این‌که می‌باید تصدیق آشکار مارکس در خصوص موضع قبلی‌اش، در پیش‌گفتارِ ضمیمه به ترجمه‌ی روسی مانیفست در 1881 را با این استدلال سست و نظرورزانه نادیده گرفت که مارکس چنان از مرگ همسرش متأثر بود که نمی‌دانست یا اهمیتی برایش نداشت که چه می‌گوید. تردیدها و دودلی‌های مارکس در نامه‌ی توضیحیِ او به لاوروف در خصوص این پیش‌گفتار را، که وادا به آن اشاره می‌کند، درواقع نمی‌توان به‌ چیزی غیر از سبک این نوشتار نسبت داد. به‌علاوه، آنچه ما در مورد مطالعات و مکاتبات مارکس در دسامبر 1880 و ژانویه‌ی 1881 می‌دانیم، نشان می‌دهد که وادا به‌واقع در خصوص تبعاتِ مرگ جنی مارکس اشتباه می‌کند ــ در واقع، مارکس در همین زمان با تدوین گاه‌شمار مفصلِ تاریخ جهان، از سوگ و اندوه خود به دامن کارکردن پناه برده بود و هم‌زمان نامه‌هایش به انگلس و دیگران نشان می‌دهد که کماکان به مسائل فکری و سیاسی توجه داشته است. [12] وادا در این‌جا به‌شکل آزاردهنده‌ای به همان شیوه یا استدلالِ سخیفِ ریازانف نزدیک می‌شود که پیش‌نویس‌های نامه به زاسولیچ را حاکی از خرفتی فزاینده‌ی مارکسِ متأخر می‌دانست.

نمی‌توان در این مورد چندان تردیدی داشت که به اعتقاد مارکس سوسیالیسم مستلزمِ دست‌کم سطوحی از تولید اجتماعی است که به‌طور تاریخی (تا به این‌جا) فقط سرمایه‌داری نشان داده که قادر به مهیاکردن آن است و مارکس تا پایان عمرش نیز بر همین عقیده بود. اما این باور را به‌خودی‌خود نمی‌توان به‌حسابِ نوعی سرمشق کهن‌تبار [arch-model] اما مقید و محدود برای تکامل‌باوری گذاشت که شانین به مارکس نسبت می‌دهد. بی‌شک مارکس گه‌گاه، همان‌طور که در پیش‌گفتار 1859 شاهدیم، در ارائه‌ی نتیجه‌گیری‌هایش از تعابیر تکامل‌باور استفاده می‌کرد. اما به نظر ما علت اصلیِ این‌که مارکس را در همه‌جا به معنای تمام‌عیارِ شانین تکامل‌باور می‌دانند، بیش از آن‌که در نوشته‌های خود مارکس نهفته باشد، در میراث فوق‌العاده نیرومندی از تفاسیرِ برگرفته از انگلسِ متأخر به این سو ریشه دارد. برای مثال، این چه اصراری است که گسست‌های بی‌شمارِ مارکس از نوعی تکامل‌باوریِ تک‌راستاییِ ادعاییِ پیش از 1870 را ناهنجاری قلمداد کنیم؟ درحالی‌که علاوه بر مواردی که شانین مطرح می‌کند، «گسست‌های» دیگری نیز وجود دارد، مثلاً این‌که مارکس در پیش‌درآمد عمومی خود در 1857 به‌راحتی تصدیق می‌کند که جامعه‌ای مانند پروِ پیشاکلمبی از خصلتی منحصربه‌فرد برخوردار است، جامعه‌ای که با ‌نبودِ هر شکلی از پول، دارای عالی‌ترین شکل‌های اقتصاد، هم‌چون هم‌یاری، تقسیم کارِ رشد‌یافته و ازاین‌دست است. [13]

دست آخر، قصد داریم تفسیر شانین از فراز مشهوری از پیش‌گفتار مارکس به ویراست 1867 مجلدِ نخست سرمایه را به چالش بکشیم، فرازی که شانین آن را شاهدی بی‌چون‌وچرا از تکامل‌باوری مارکس می‌داند. بگذارید خودِ آنچه مارکس می‌گوید را کامل نقل کنیم:

آنچه در این اثر باید بررسی کنم، شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری و مناسبات تولید و شکل‌های مراودات متناظر با آن است. تاکنون، انگلستان محل کلاسیکِ این مناسبات بوده است. به همین دلیل است که در شرح‌وبسط نظریِ اندیشه‌هایم از این کشور، به‌عنوان نمونه‌ی اصلی استفاده کرده‌ام. با این‌همه، اگر خواننده‌ی آلمانیْ زهدفروشانه به شرایط کارگران صنعتی و کشاورزی انگلستان بی‌اعتنایی نشان دهد، یا خوش‌بینانه خود را با این فکر دل‌داری دهد که اوضاع در آلمان، تا این‌حد‌هم بد نیست، باید بر او بانگ زنم: این، حکایتِ توست که نقل می‌شود. مسأله، اساساً بر سر خفیف‌تر یا شدید‌تر بودنِ ستیزهای اجتماعی ناشی از قانون‌های ذاتی تولید سرمایه‌داری نیست؛ بلکه بر سر خودِ این قانون‌ها و گرایش‌هایی است که بر طبق ضرورتی استوار به‌سوی نتایجی ناگزیر جاری‌اند. کشوری که از لحاظ صنعتی توسعه‌یافته‌تر است، به کشورِ کم‌توسعه‌یافته، فقط تصویر آینده‌اش را نشان می‌دهد.

در ادامه مارکس به همین سیاق می‌افزاید

و حتی زمانی‌ که جامعه‌ای سیر حرکتِ قانون‌های طبیعی خود را یافته باشد ــ و هدف نهایی این اثر، آشکارکردن قانون‌های اقتصادیِ حرکت جامعه‌ی مدرن است ــ {آن جامعه} نه می‌تواند از مراحل طبیعیِ تکامل خود بجهد و نه با فرمان آن‌ها را از پیش‌پا بردارد.

این قطعه برای کسانی که از پیش قانع شده‌اند، تأییدی است انکارناپذیر بر تکامل‌باوریِ سرمایه. اما آیا چنین است؟

پیش از همه، بگذارید بافتار این متن را یادآوری کنیم. مارکس کتابی را به آلمانی منتشر می‌کند که مصالح تجربی آن غالباً از انگلستان است. چندان عجیب نیست که دغدغه‌ی او اثبات ارتباط آن با شرایط آلمان باشد. از آن‌جا كه سرمايه‌داری پيش‌‌تر در جامعه‌‌ي آلمان ريشه گسترانيده است، طبعاً انتظار مي‌‌رفت كه «تكامل طبيعي» آن تاحد‌زیادی نوعی مسير «انگلیسی» را دنبال كند. اما اين به‌‌هيچ‌‌وجه حاكي از آن نيست كه جوامعي كه در آن‌‌ها توليد سرمايه‌‌داري مستقر نشده است، ضرورتاً همان مسير را طي خواهند كرد. شواهدی از بطنِ همین متن، مجلد نخست سرمایه، نشان می‌دهد که بسیار بعید است که مارکس در 1867 متصور بوده باشد که، برای مثال، هند یا ایرلند صرفاً تکرارِ الگوی انگلستان باشند. در ادامه به این نکته بازخواهیم گشت. گذشته از این‌ها، بگذارید به نوشته‌های خود مارکس بنگریم. تنها ضرورت آهنینی که او از آن سخن می‌گوید در خصوص «قانون‌های طبیعی تولید سرمایه‌داری» است و تنها مراحلِ تکاملی که به آن‌ها اشاره می‌کند مراحل تکاملِ «جامعه‌ی مدرن»، یعنی سرمایه‌داری، است. نکته‌ای که مارکس می‌گوید به‌هیچ‌روی ارتباطی با این موضوع مجزا ندارد که سرمایه‌داری، به‌خودی‌خود، مرحله‌ای ضروری در فرایند قانون‌مندِ تکامل عامِ تاریخی است یا خیر. بی‌گمان این دقیقاً همان نکته‌ای است که خود مارکس قصد داشته در پاسخ به میخائیلوفسکی تصریح کند (و به‌واقع این نوشته با هدف تصریح نوشته شده بود نه پس‌گرفتن نظر خود):

منتقد من {یعنی میخائیلفسکی} اصلاً از اين طرح‌واره‌ي تاريخي چه كاربستي را می‌تواند در ارتباط با روسيه بفهمد؟ صرفاً همین: اگر روسيه بخواهد با الگو قراردادن كشورهاي اروپاي غربي به كشوري سرمايه‌داري بدل شود… آن‌گاه، هنگامي كه به گرداب اقتصاد سرمايه‌داري درکشیده شد، چاره‌ای ندارد جز این‌که مانند دیگر بلاد کفر، قوانین محتومش را به جان بخرد.[15]

واقعیت این بود ‌که آلمان در 1867 پیشاپیش، البته نه بنا به نوعی «سرمشق کهن‌تبار» عام و تکامل‌باور، در این «گرداب» قرار داشت و به این ترتیب تذکر مارکس که «این، حکایت توست که نقل می‌شودِ!» تذکری به‌جا بود. با این همه، احتمالاً حق با وادا است که مارکس در 1867 روسیه را مشابه با آلمان می‌دانست و بعدها بود که نظرش را در این مورد مشخص تغییر داد.

حال به مسئله‌ی درک و تشخیص مارکس از ساختارهای توسعه‌ی وابسته بازگردیم. به‌هیچ‌وجه قصد نداریم پیش‌روی‌های نظریِ چشمگیر در متون متأخر مارکس را انکار کنیم. با این همه، این‌که تا پیش از دهه‌ی 1870 تصویر مارکس از توسعه‌ی سرمایه‌داری را تصویری مبنی بر پیش‌رفت بی‌چون‌چرا بدانیم، تحریفِ آشکارِ فاکت‌هاست. ارجاع ما در این‌جا نه‌فقط به نکوهش‌های او نسبت به وحش‌گری‌های ملازم با گسترش سرمایه‌داری بلکه به ارزیابی او از پیامد‌های آن است. مارکس، مدت‌ها پیش از مطالعاتش درباره‌ی روسیه، می‌دانست که توسعه‌ی سرمایه‌داری می‌تواند به‌واقع شکل‌های «عقب‌ماندگی» را در مناطق پیرامونی‌ خود تداوم بخشد و تقویت کند یا حتی بیافریند. به چند نمونه نگاهی بیندازیم. فقر فلسفه (1847) تصریح می‌کند که رابطه‌ای تنگاتنگ میان «مدرنیته»‌ی لانکشیری و بربریت وجود دارد: «بردگی مستقیم به‌همان اندازه محور‌ صنعت بورژوایی است که ماشین‌آلات، اعتبارات و ازین‌دست. بدون بردگی پنبه‌ای در کار نخواهد بود؛ بدون پنبه صنعت مدرنی نخواهد بود … بردگی مقوله‌ای است اقتصادی با منتهای درجه‌ی اهمیت.»[16] همین نکته را به‌شکلی بسط‌یافته در نوشته‌های مارکس در خصوص جنگ داخلی آمریکا می‌بینیم: ایالت‌های برده‌دار «هم‌زمان با انحصار صنعت پنبه‌ی انگلستان در بازار جهانی، رشد و توسعه یافتند.»[17] همین مقاله‌ها نتیجه‌گیری‌های پیشرفت‌باورانه‌ی مارکس در مقاله‌های 1853 درباره‌ی هند را، که شانین به آن‌ها ارجاع می‌دهد، تا حد بسیار زیادی تعدیل می‌کند:

انگلستان در‌واقع اكنون در حال پرداخت جريمه براي حكومت جابرانه و طولاني‌مدتش بر امپراتوري وسيع هند است. دو مانع عمده‌اي كه اكنون انگستان در تلاش خود براي جايگزين‌كردن پنبه‌ي آمريكا با پنبه‌ي هندي با آن‌ها دست‌وپنجه نرم مي‌كند و او را از بهبود شرايط مساعد باز مي‌دارد، كمبود وسايل ارتباطي و حمل‌و‌نقل در سراسر هند و وضعيت فلاكت‌بار دهقان هندي است. اما خود انگلستان باعث‌و‌بانی اين مشكلات است. [18]

خودِ شانین به نظرات مارکس درباره‌ی ایرلند اشاره می‌کند. مارکس در 1867 شک نداشت که این انگلستان است که «كارخانه‌هاي ايرلند را از پا درآورده، شهرهايش را از جمعيت خالي كرده و مردمش را دوباره روانه‌ي روستاها كرده است». «هر بار كه ايرلند مي‌خواست از لحاظ صنعتي توسعه پيدا كند، درهم كوبيده و از نو به سرزميني صرفاً كشاورزي تبديل مي‌شد»، كشوري كه «مجبور بود كار ارزان و سرمايه‌ي ارزان را براي ساختن ”تأسیسات عظيم انگلستان“ در اختيار آن قرار دهد.» [19] همین دست‌نوشته‌ها خود این امر، یعنی توسعه‌نیافتگیِ کشاورزی ایرلند، را با ارجاع به نظام چپاولگرِ ارباب‌غایب مستند می‌کند که مارکس اهمیت آن را برای طبقه‌ی حاکم انگستان در بسیاری‌ از نامه‌ها و سخنرانی‌هایش در آن دوره برجسته می‌سازد. [20]

ما نمی‌خواهیم ادعا کنیم که مارکس تا 1867 (و نه حتی تا 1883) به نظریه‌ای مشخص و کارآمد در خصوص توسعه‌ی وابسته رسیده بود. با وجود این، در سرمایه برخی نکات عامِ مرتبط با احتیاط طرح می‌شود:

اقوامي كه توليدشان هنوز تحت شكل‌هاي پست‌ترِ كار بردگي، بيگاري و غيره قرار دارد، به محض اين‌كه به گردابِ بازار جهاني كه تحت سلطه‌ي شيوه‌ي توليد سرمايه‌داري است و در آن فروش محصولات براي صادراتْ منبع اصلي سود است كشيده مي‌شوند، شناعاتِ متمدنانه‌ي زياده‌كاري با فجايعِ بربروار برده‌داری و نظامِ سرواژ پيوند مي‌خورد.[21]

مارکس برای تبیین مقصود خود از تجربه‌ی امیرنشین‌های دانوبیِ امپراتوری تزاری مثال می‌آورد که بی‌شک عاری از درس‌هایی برای انقلابیون روس نبود. در ادامه او در سرمایه نوعی ناموزونی نظا‌م‌مند را در توسعه‌ی سرمایه‌داری مطرح می‌کند:

 تقسيم كار بين‌المللي جديدي پدید می‌آید كه با نیازهای كشورهاي عمده‌ي صنعتي منطبق است و بخشي از جهان را به یک قلمرو توليدِ عمدتاً كشاورزي براي تأمين نيازهاي بخش ديگر تبديل مي‌كند كه اساساً در قلمرو صنعتي باقي می‌ماند. [22]

این بخش با بحثی در خصوص نابودی قهرآمیز مانوفاکتورهای بومی در هند، جاوه و … بر اثر نفوذ سرمایه‌داری، و تبدیل این کشورها به تأمین‌کننده‌ی مواد خام برای صنایع کشورهای مرکز پایان می‌یابد. چنین نیست که مطالعات مارکس درباره‌ی روسیه در دهه‌ی 1870 به‌ناگاه برای درهم شکستنِ یک تکامل‌باوری قرص‌ومحکم سر برآورده باشند، بلکه این مطالعات مجموعه‌ا‌‌ی از ــ و درعین‌حال بی‌گمان ژرفابخشِ ــ درک‌ودریافت‌هایی هستند در خصوص «ساختارهای ویژه‌ی سرمایه‌داریِ عقب‌مانده» که پایه‌های آن پیش‌تر در آثار او به‌خوبی فراهم شده بودند.

  1. توسعه‌ی سرمایه‌داری و صورت‌بندی دولت

روایت شانین از مارکسِ پیش از 1870 را می‌توان نوعی ساده‌سازی دانست. اما این مسئله به‌هیچ‌وجه از صحت یا اهمیت تحولات مارکس متأخر در نوشته‌هایش در خصوص روسیه، که شانین و وادا توجه ما را به آن‌ها جلب می‌کنند، نمی‌کاهد. در این متن‌ها مارکس مواضعی اساساً جدید را اتخاذ کرد که غالباً جهت‌گیری‌های مارکسیسمِ جریانِ اصلی (انترناسیونال دوم و بلشویک‌ها) بعد از مرگ او آن‌ها را مسکوت باقی گذاشت. [23] ما در این‌جا می‌خواهیم نشان بدهیم که چنین چرخش‌هایی به‌هیچ‌وجه محدود به نوشته‌های روسیه‌ی مارکس نبوده است، بلکه در سایر متن‌های «متأخر» او نیز یافت می‌شود. در مارکس متأخر شاهد یک بازاندیشی وسیع‌تر هستیم (که مارکسیسم بعدی اطلاع چندانی از آن نداشته است) که تمرکز انحصاری وادا بر نوشته‌های روسیه و دل‌مشغولی بیش‌ازحد شانین به تکامل‌باوری موجب ناروشن‌ماندن ابعاد واقعی آن شده است.

فارغ از مباحث مقدماتی در رابطه با مسئله‌ی دوره‌بندی، ما در مارکس متأخر با بداعتی واقعی روبروییم. اما ویژگی جالبِ متن‌های متأخر مارکس ارائه‌ی مجدد، هرچند بسیار انضمامی‌ترِ، مضمون‌هایی است که در اندیشه‌ی او در اوایل و میانه‌ی دهه‌ی 1840 نقشی مرکزی ایفا می‌کرد. این نظر ایی. پی. تامپسون که نوشته‌های مارکس بالغ به‌شکلی مذبوحانه در چنبره‌ی همان شبکه‌ی مفهومیِ اقتصاد سیاسی‌ای گرفتار است که با آن می‌جنگد [24]، ادعایی گزافه است، با این حال این استدلال با توجه به دغدغه‌های فکری واضح‌ترِ مارکس در گذشته، هسته‌ای از واقعیت را نیز در خود دارد. بی‌تردید اتفاقی نیست که مسائلی که در این‌جا محل بحث است، در زمانی که مارکس با تمام توان درگیر سیاست بود، مشخصاً دهه‌ی 40 و بعد از 1864، بیش‌ازهمه برای او برجسته شده بود. در فاصله‌ی گذر از مارکس «اولیه» به «بالغ» شاهد تداوم دلمشغولی‌هایی هستیم که تمرکز وسواس‌گونه بر مارکس «بالغِ» گروندریسه و سرمایه اغلب آن‌ را به حاشیه رانده است. از این رو، ما امیدواریم که یکی از پیامدهای «کشف» مارکس متأخر این باشد که ما بینش‌های او را در تشریح تمدن بورژوایی، در متن‌هایی هم‌چون ایدئولوژی آلمانی، «درباره‌ی مسئله‌ی یهود» و دست‌نوشته‌های پاریس، بیش‌ازپیش جدی بگیریم. با توجه به محبوبیتی که اینک تفسیرهایی هم‌چون تفسیر گری کوهن [25] از مارکس پیدا کرده است، یعنی تفسیری که مارکس را اکونومیستی ثابت‌قدم معرفی می‌کند، موضوع حاضر از اهمیتی بالا برخوردار است. علاوه بر این‌ها، چنین ملاحظه‌ای مخاطراتی را خاطرنشان می‌کند که هر شکلی از دوره‌بندی ساده و تک‌خطی آثار مارکس در بر دارد.

در نوشته‌ی حاضر بر برخی از دیگر متن‌های اساسیِ سال‌های پایانی مارکس که نادیده‌گرفته‌شد‌ه‌اند، تمرکز می‌کنیم: دو پیش‌نویس و متن نهایی جنگ داخلی در فرانسه. کمون پاریس در نظر مارکس چیزی فراتر از تهور نهفته در آرمانی شکست‌خورده بود. برای او کمون «بزرگ‌ترین انقلاب این سده» بود (نوشته‌هایی درباره‌ی کمون پاریس، ص 147) [26]. کمون پاریس کشف اجتماعی امری بود با اهمیتی به‌متنهای درجه بنیادی، {یعنی} «آن شكل سياسي كه سرانجام براي رهايي اقتصاديِ كار كشف شد.»

آنچه در مورد کمون، مارکس را تا این‌حد به ‌هیجان آورده است، به بیان دقیق کلمه، نه خط‌مشی‌های آن (که «هیچ چیز سوسیالیستی در آن‌ها» نمی‌دید و عمدتاً «در راستای نجات طبقه‌ی میانی» قلمدادشان می‌کرد، صص 162، 159) بلکه ظرفیت‌های بالقوه‌ی آن در مقام یک شکل سیاسی بود. «هرچه درباره‌ی ارزندگی اقدامات منحصربه‌فرد کمون بگوییم باز هم سترگ‌ترین اقدام‌ آن همان سازمان‌یابی‌شان بود» (ص 153). بی‌گمان به نظر مارکس «شکل‌های سیاسی… از شرایط مادی زندگی ریشه می‌گیرند.»[27] از همین رو، ستایش مارکس از قانون اساسی کمون کیفیتی مطلق ندارد بلکه تمجید او از این قانون مشروط بود به عملکردش به‌مثابه ابزاری در جهت رهایی کار: «بدون {برآوردنِ} چنین شرطی، قانون اساسی کمون امکان‌ناپذیر و واهی می‌بود» (ص 76). در ادامه به این موضوع بازمی‌گردیم. با این همه، آنچه در این متن‌ها بداعت بیشتری دارد و بی‌شک اغلب بسیار کم‌تر به آن‌ها اشاره شده، تأکید مارکس بر وابستگی متقابل است:

طبقه‌ی کارگر اینک می‌داند که مجبور است مراحل متفاوتی از مبارزه‌ی طبقاتی را طی کند. آن‌ها می‌دانند که مستقرشدن شرایط کارِ آزاد و هم‌بسته به‌جای شرایط اقتصادیِ کار بنده‌وار، صرفاً به‌مدد عمل پیش‌روندی زمان حاصل می‌شود… اما درعین‌حال آگاهند که از رهگذر شکل کمونیِ سازمان‌های سیاسی بی‌درنگ می‌توان گام‌های چشم‌گیری برداشت (صص 5-154).

کمون «رسانه‌اي معقول را در اختيار مي‌گذارد كه از طريق آن مبارزه‌ي طبقاتي مي‌تواند به عقلاني‌ترين و انساني‌ترين شكل مراحل مختلفش را بپیماید» (ص 154).

وارون همین سخن به منزله‌ی هشداری است که سوسیالیست‌ها بیش از آن‌که به آن گوش بسپارند نادیده‌اش گرفته‌اند:

طبقه‌ي كارگر نمي‌تواند فقط ماشين دولتي حاضر‌و‌آماده را تصرف كند و آن را براي مقصود خويش به کار بندد. ابزار سياسي بردگي آن‌ها نمي‌تواند به‌عنوان ابزار سياسي رهايي‌شان به كار برده شود (ص 196). نخستین شرطِ در دست گرفتن قدرت سیاسیْ دگرگون‌سازی ماشین کار ــ یعنی ابزار حکم‌رانی طبقاتی ــ و نابود کردن آن است (ص 196).

رهایی اقتصادی و اجتماعیِ کار مستلزم شکل‌های سیاسی‌ای است که خود رهایی‌بخش باشند. از زمان مرگ مارکس، تجربه‌ای به درازای یک سده که در خلال آن سوسیالیسم بارها با دولت‌سالاری (خواه در شکل بلشویکی و خواه سوسیال‌دموکراتیک آن) از شکل اصلی‌اش دور شد، همین نکته را برجسته می‌کند. این‌که برای خود مارکس نیز این نتیجه‌گیری هم بسیار مهم و هم پیشرفتی تعیین‌کننده برای ایده‌های او محسوب می‌شد نه‌فقط از تصریح چندین‌وچندباره‌ی آن در پیش‌نویس دوم و متن نهایی جنگ داخلی بلکه بیش‌از‌همه از این واقعیت پیداست که مارکس و انگلس، در یک انتقاد‌از‌خود، در پیش‌گفتار چاپ مجدد مانیفست کمونیست در سال 1872 از نو همین نتیجه‌گیری را نقل می‌کنند [28]. این پیشگفتار بر «اصول کلی» مانیفست با این قید صحه می‌گذارد که کاربست آن همواره مشروط به شرایط تاریخی خواهد بود. از همین رو، در ادامه شاهد تصحیح یک نکته‌ی خاص هستیم. مارکس و انگلس می‌گویند که نباید «هیچ تأکید ویژه‌ای» روی «اقدامات انقلابیِ» پیشنهادشده در متن اولیه داشت. به این دلیل که

با توجه به تجربیات عملیِ به‌دست‌آمده، نخست از خلال انقلاب فوریه و بعدتر، حتی به‌شکلی چشم‌گیرتر، در جریان کمون پاریس که پرولتاریا برای نخستین بار قدرت سیاسی را به مدت دو ماه کامل در دست داشت، برخی جزییات این برنامه منسوخ‌شده به حساب می‌آید. چیزی که مشخصاً کمون ثابت کرد این بود که «طبقه‌ي كارگر نمي‌تواند فقط ماشين دولتي حاضر‌و‌آماده را تصرف كند و آن را براي مقصود خويش به کار بندد».

مارکس و انگلس سپس خوانندگان را به جنگ داخلی، «که در آن با بسط‌وگسترش بیشتری به این نکته پرداخته شده است»، ارجاع می‌دهند. مضمون اصلی عبارت «اقدامات انقلابی» در مانیفست که این فراز نیز آن را بازگو می‌کند مشخصاً [امرِ] «تمرکزیابی … در دستان دولت» [29] است. بعدها به همین ترتیب انگلس متن دیگری هم‌دوره با مانیفست را در همین راستا تعدیل کرد. فراخوان او و مارکس به «حزب واقعاً انقلابي [در آلمان] براي اجراي سختگیرانه‌ترین شکل تمركزبخشی» اینک (1885) از نظر آن‌ها «متکی بر سوء‌برداشتی» از تاریخ فرانسه بوده است. آن‌ها زمانی دستگاه حکومتی متمرکز فرانسه را «پیشرو» می‌دانستند. اما انگلس در 1885 استدلال می‌کند که برعکس، «قدرتمندترین اهرم انقلاب» همین «خودحاکمیتیِ محلی و استانی» بوده، حال آن‌که تمرکزیابی ناپلئونی «از همان آغاز ابزار اصلی ارتجاع» [30] بوده است.

این نکته ما را به قلب استدلال مارکس می‌رساند. به‌وضوح کمون به این دلیل شکل معقول رهایی کار به شمار می‌رفته که به‌واقع نه یک دولت بلکه مشخصاً تمهیدی برای نابودی آن بوده است. مارکس بدون هیچ شک‌وشبهه‌ای تقابل این دو {یعنی کمون و دولت} را روشن می‌کند:

کمون آنتی‌تز راستینِ خود امپراتوری بود ــ یعنی آنتی‌تزِ قدرت دولتی، هیئت اجرایی متمرکز، که امپراتوری دوم صرفاً آخرین حربه‌ی آن بود ــ کمون… انقلابي عليه اين يا آن نوع شكل مشروع، مشروطه، جمهوري يا امپرياليستي قدرت دولتي نبود؛ بلکه انقلابي بود عليه خود دولت، عليه این ناکام ماندنِ ماورالطبیعیِ بلوغِ جامعه، از سرگيري حيات اجتماعيِ مردم توسط مردم براي خود مردم. انقلابي نبود كه قدرت را از يك جناح از طبقه‌ي حاكم به جناح ديگر انتقال دهد، بلكه انقلابي بود كه اين ماشينِ مخوف سلطه‌ي طبقاتي را نابود كرد . . . امپراتوري دوم شكل نهايي اين غصبِ دولت بود. كمون نفي قطعیِ آن و بنابراين گشايش انقلاب اجتماعي سده‌ي نوزدهم محسوب می‌شد. (صص 151-150)

برای درک معنای تمام‌وکمال این نکته (که استدلال خواهیم کرد کلیت مارکسیسم از درک آن بازمانده است) [31] لازم است به آنچه پیش‌نویس‌ها و متن نهایی جنگ داخلی درباره‌ی دولت و نیز آنتی‌تر آن یعنی کمون در خود دارند، به‌تفصیل بپردازیم. به این منظور باید یکی از عجیب‌ترین ‌کاستی‌ها در تفسیر مارکس از رویدادها را برجسته کنیم، چرا که این متن‌ها دربرگیرنده‌ی کامل‌ترین بحث مارکس درباره‌ی دولت از اواسط دهه‌ی 1840 است. و این دقیقاً بدل به یکی از حوزه‌هایی می‌شود که مارکس اذعان کرده بود که در تکمیل سرمایه بیش‌ازهمه به کار شخصی خودش نیاز دارد.[32]

جنگ داخلی هم طرح‌واره‌ای تاریخی از تکامل دولت فرانسه ارائه می‌کند و هم نظریه‌ای ضمنی درباره‌ی دولت مدرن به‌مثابه یک شکل سیاسی. در فرانسه «ماشین دولتی متمرکز، همراه با ارگان‌های همه‌جاحاضر و پیچیده‌ی نظامی، بروکراتیک‌، مذهبی و قضایی‌اش، که جامعه‌ی مدنی فعلی را هم‌چون یک مار بوا در بر دارد (دور آن چنبره زده است)» ریشه در دوره‌ی حکومت مطلقه دارد. این ماشین دولتی در وهله‌ی نخست «به‌عنوان سلاحِ جامعه‌ی مدرنِ نوپا در مبارزه‌اش برای رهایی از فئودالیسم» ساخته شده بود: {ماهیت} امتیازات اربابی «به مجموعه ویژگی‌های یک قدرت دولتی یک‌پارچه تغییر شکل یافت»، کثرت ملتزمانِ فئودالی جای خود را به یک ارتش دائمی و واحد داد، مأموران دولتی حقوق‌بگیر جایگزینِ بلندپایگانِ فئودالی شدند، و «برنامه‌ي ضابطه‌مند قدرت دولتي با تقسيم كاري نظام‌مند و سلسله‌مراتبي» جايگزين «آنارشي پرفراز و نشيب (متلونِ) قدرت‌هاي قرون‌وسطايي» شد. (ص 148)

انقلاب 1789 «تمرکزیابی و سازمان‌یابی قدرت دولتی» را گسترش داد. و «با هدف ایجادِ وحدت ملی (ایجاد یک ملت)» «مي‌بايست تمامي استقلال محلي، اقليمي، شهري و ايالتي را نابود می‌کرد»؛ انقلاب 1789 همراه با بسط «حوزه و ويژگي‌هاي» دولت، «استقلال آن، و نيز سلطه‌ي فراطبيعي‌اش بر جامعه‌ي واقعي» را نیز گسترش داد (ص 148). ماركس اشاره مي‌كند كه اين وحدت ملي «اگر توسط نيروي سياسي تحقق يابد»، به «یک ضريب قدرت‌مند توليد اجتماعي» تبديل مي‌شود (ص 75). امپراتوری ناپلئونی اين «[رشد نابه‌هنجار و] انگل‌وار جامعه‌ي مدني» را تکمیل کرد (ص 148). این امپراتوری در داخل «در راستای مهارکردن انقلاب و ازمیان بردن کلیه‌ی آزادی‌های عمومی… عمل می‌کرد» و در خارج «ابزار انقلاب فرانسه به‌شمار می‌رفت… تا در کل قاره برای فرانسه به‌جای پادشاهی‌های فئودالی، دولت‌هايي كم‌و‌بيش مشابه با فرانسه خلق کند» (ص 149).

بنابراین، «درواقع این قدرت دولتیْ منجر به خلق طبقه‌ي متوسط شد، ابتدا به‌عنوان وسيله‌اي براي نابودكردن فئوداليسم و سپس به‌عنوان وسيله‌اي براي خردكردن آرزوهاي رهايي‌بخشِ توليدكنندگان، يعني طبقه‌ي كارگر» (ص 150). اینک این جنبه‌ی دوم در روایت مارکس برجسته می‌شود. هنگامی که

مبارزه‌ي مدرن طبقات، مبارزه‌ي بين كار و سرمايه، سر و شکلی به خود می‌گیرد، سیمای قدرت دولتی دستخوش تغییری چشم‌گیر می‌شود… با واردشدنِ خود جامعه به مرحله‌ای جدید، یعنی مرحله‌ی مبارزه‌ی طبقاتی، سرشت نیروی عمومیِ سازمان‌یافته‌ی آن، قدرت دولتی، راهی جز دگرگونی ندارد… و به‌طور فزاینده‌ای سرشت خود را به‌عنوان ابزار استبداد طبقاتي و موتور سياسي، كه به‌اجبار، بردگيِ اجتماعيِ توليدكنندگان ثروت را توسط تصاحب‌كنندگانشان و نيز حكومت اقتصادي سرمايه بر كار تداوم مي‌بخشد، بسط می‌دهد» (ص 197).

انقلاب‌هاي مردمی بعدی (1830 و 1848) تنها در خدمت انتقال قدرت دولتی از يك جناح طبقه‌ي حاكم به جناح ديگر بودند و در هر مورد «سرشت سركوبگرانه‌ي قدرت دولتي به طور كامل‌تري تكامل يافت و به طرز بيرحمانه‌تري به‌کار گرفته شد» (ص 197). و بار مالي دولت نیز بر دوش مردم بود که به «یک استثمار ثانویه» منجر می‌شد (ص 149). در مجموع، «تمام انقلاب‌ها به‌جای این‌که خود را از شر این بختک خفقان‌آور، ماشین دولتی، خلاص کنند، فقط آن را تکمیل کردند» (ص 149)

امپراتوري دوم ناپلئون سوم از نظر ماركس «آخرين پيروزي یک دولت جدا و مستقل از جامعه بود.» (ص 151). «در نگاه نخست، [مارکس در جایی دیگر می‌نویسد: «از نگاه فرد ناآزموده…» ص 150]، ظاهراً خودِ ديكتاتوري غصبي دستگاه حكومت بر جامعه، كه به يكسان خود را برمي‌كشد و همه‌ي طبقات را خوار مي‌كند، در واقع، دست‌كم در قاره‌ي اروپا، بدل به تنها شكل ممكن دولتي شده است كه در آن طبقه‌ي تصاحب‌كننده مي‌تواند هم‌چنان به سلطه‌ي خود بر طبقه‌ي توليدكننده ادامه دهد» (ص 196). امپراتوری دوم با اذعان به تکیه‌داشتن بر توده‌های تولید‌کننده در ملت، یعنی دهقانان، و این ادعا که ورای تضاد کار/سرمایه قرار دارد، «قدرت دولتي را عاري از شكل مستقيم استبداد طبقاتي كرده [بود]» (ص 198). در این‌جا به تمایزی ظریف اما تعیین‌کننده‌ در واکاوی مارکس می‌رسیم. از سویی، دولت در حقيقت «چنان مستقل از خود جامعه رشد كرده كه ماجراجويي فرومايه و مضحك با دارودسته‌اي از جانيان گرسنه كافي‌ست تا آن را به تسليم وادارند.» (ص 149). اما از سوی دیگر، فقط براساس این موضوع نمی‌توان گفت که دولت دیگر بورژوايي نیست. « ظاهراً پيروزي نهايي قدرت حكومتی بر جامعه… درواقع صرفاً آخرين شكل فاسد و یگانه شکل ممكن آن حكومت طبقاتي است» (ص 150). اين توضيح همان نقد ضمنی و مهم به مدل «بناپارتيسم» است كه مارکسیست‌ها معمولاً از هجدهم برومر اقتباس کرده‌اند، یعنی دولتی به‌واقع مستقل که مبتنی است بر به بن‌بست رسیدن {کشمکش} نیروهای طبقاتی. در گذشته، از چنین مدلی برای «تبیین» هم هیتلر و هم استالین استفاده می‌شد!

مارکس در این‌جا فرانسه را در نظر دارد و شکل‌های دولت فرانسه در این زمان را شکل عام سرمایه‌داری نمی‌داند. او خاطرنشان می‌کند که «اوضاع‌واحوال تاریخی ویژه» به انگلستان اجازه داد «تا از طریق کمیته‌های مذهبی فاسد، مستشاران کارچاق‌کن و پاسدارانِ سنگدلِ قانون مستمندان در شهرها و دادرس‌های به‌واقع موروثی در روستاها به تکمیل ارگان‌های دولت مرکزی بزرگ بپردازد» ‌(ص 75). با این حال، مارکس فرانسه را ارائه‌کننده‌ی «نمونه‌ی کلاسیک توسعه‌ی… شکل بورژوایی حکومت» می‌داند (ص 75). کاربست‌های مکانیکی این برداشت در برخی موارد تأثیری مخرب در تاریخ‌نگاری مارکسیستی انگلیسی داشته است و باید یادآوری کنیم که تاریخ‌ها همگی «ویژه» هستند، نه این‌که صرفاً واجد انحرافاتی ویژه از یک مدل «متعارف» باشند. [33] اما چنین تعدیل‌هایی نباید مانع از آن بشود که ارکان فایده‌مندِ یک نظریه‌ی عامِ دولت بورژوایی را که می‌توان در این واکاوی‌های به آن دست یافت نادیده بگیریم.

اين‌كه دولتْ ابزار ــ يا به بيان بهتر، شكلی از سازما‌‌‌ن‌یابی ــ قدرت طبقاتي است، درونمايه‌اي متداول در نظريه‌ي ماركسيستي است. با این همه، در تفسیرها سایر درون‌مایه‌های موجود در واکاوی مارکس اغلب کم‌اهمیت‌تر پنداشته می‌شوند، به‌ویژه مسائلِ مربوط به ریشه‌های شکل دولت مدرن به معنای دقیق کلمه. مارکسیسم جریان اصلی، به پیروی از آنتی‌دورینگِ انگلس، به‌طور کلی دولت را با حکومت بر مردم (به‌مثابه‌ شکلی معین از اجرای امور) یکسان تلقی می‌کند و آن را هم‌زیست با جامعه‌ی طبقاتی می‌داند. [34] در این‌جا استفاده‌ی مارکس از این اصطلاح (و هرچند نه در همه‌ی نوشته‌هایش) به‌شکل شایان‌توجهی از دقت تاریخی بیش‌تری برخوردار است. دولت‌ها در معنایی که مارکس این اصطلاح را به‌کار می‌برد ابداعاتی مدرن هستند. به این ترتیب، دولت مدرن مشخصاً شکلی از سازمان قدرت طبقاتی بورژوازي است كه نخست در مبارزه عليه فئوداليسم و سپس در مبارزه عليه طبقه‌ی کارگر ایجاد شد. البته مقصود این نیست که ما پیش از بورژوازی شاهد حکم‌رانی قهرآمیز نبوده‌ایم بلکه صرفاً به این معناست که این حکم‌رانی قهرآمیز هرگز شکل مشخص دولت، در معنای مورد نظر مارکس، را نگرفت.

معکوس این گزاره به همان اندازه اهمیت دارد. آنچه مارکس در جنگ داخلی می‌گوید روشن می‌کند که از نظر او شکل‌گیری دولت از تكوين شيوه‌ي توليد سرمايه‌داري جدايي‌ناپذير و برای آن ضروری است. دولت رابطه‌اي اصلي [35] در جامعه‌ي بورژوازي است و نه‌فقط يك «روبنا»، به هر معنای رایجی كه از اين اصطلاحِ بدفرجام در نظر داشته باشيم. دولت نه در حکمِ تزئینات سیاسیِ روی کیکِ اقتصادی، بلکه مهم‌ترین عنصر سازنده‌ی آن است. چنین برداشتی جانی دوباره به درون‌مایه‌ای اصلی در نوشته‌های دهه‌ی 1840 مارکس می‌بخشد: این‌که «جامعه‌ی مدنی» ــ در این‌جا مقصود جامعه‌ی بورژوایی [[bürgerliche Gesellschaft است ــ «بايد در مناسبات بيروني خود به‌عنوان مليّت ابراز وجود كند و از لحاظ دروني بايد خود را به‌عنوان دولت سازمان دهد.» [36] این روند در فرانسه از طریق بسط‌وگسترش نوعی بوروکراسی دولتی مرکزی و شبه‌مستقل رخ داد و در انگستان، از طریق دگرگونی تدریجی شکل‌ها و منابع موجود، در خلال دوره‌ای نسبتاً طولانی‌تر که تداوم آشکاری به آن می‌بخشید، به وقوع پیوست (و این، مسئله‌ای واهی را برای تاریخ‌دانان مارکسیست پیش آورد که به دنبال نوعی «معادلِ» 1789 برای انگلستان باشند). با این همه، در هر دو موردْ سازمان‌ دولتِ ملیِ طبقه‌ای که ماکس وبر آن را شهروند ملی می‌نامد [37]، برای شکل‌گیری سرمایه‌داری مدرن ضرورت داشته است.

آنچه به دولت ويژگي تاريخي‌اش را می‌بخشد و در واقع آن را به‌مثابه یک دولت برمی‌سازد، دقیقاً جدايي آن از «جامعه‌ي مدني» است. بداعت سازمانِ بورژواييِ قدرتِ جمعي طبقاتي ریشه در اِعمال اين قدرت از طريق رویه یا عرصه‌ي متمایزی از منافع عمومي دارد كه جامعه‌ي مدنيِ سیاست‌زدوده روی دیگر آن است، همانا قلمرو فردیت، امر جزئی و خصوصی. ماركس در همان اوايل در سال 1843 این نکته را برجسته کرده بود:

استقرار دولت سیاسی و تجزیه‌ی جامعه‌ی مدنی به افراد ــ که مناسبات آن‌ها با یکدیگر متکی بر قانون است، درست همان‌طور که مناسبات میان انسان‌ها در نظام ملک‌داری و اصناف بر امتیازات متکی بود… از طریق کنشی واحد و یکسان صورت گرفته است. [38]

این جدايي دولت از جامعه‌ي مدني ــ و نكته‌ي آموزنده اين است كه ماركس در واپسین نوشته‌های خود هم‌چنان مفهوم جامعه‌ی مدنی را به‌کار می‌برد ــ هم در واکاوی دولت در جنگ داخلی و هم در ارتباط با لزوم خردكردن دولت برای سوسیالیسم نقشی اساسی ایفا می‌کند. جداییِ فزاینده‌ی دولت، تا جایی‌که به چنان «درجه‌ای از پیچیدگی می‌رسد که گویی مستقل از جامعه است»، (ص151) درون‌مایه‌‌‌ی اصلی طرحی تاریخی به‌شمار می‌رود که در بالا به‌اختصار بیان شد. مارکس بارها و بارها این جدایی را به مسئله‌ی تقسیم کار اجتماعیِ گسترده‌تر، به‌عنوان سرشت‌نمای جامعه‌ی بورژوایی، نسبت داده است. این مسئله که «دولت تا آن‌جا که از طريق تقسيم كار، ارگانیسم ويژه‌اي مجزا از جامعه را شکل می‌دهد» (باز هم نقل قولی از متن‌های «متأخر» مارکس) [39] هدف ویژه‌ی نقد مارکس است. آنچه در مقایسه‌ی نوشته‌های مارکس در دهه‌ی 1870 نسبت به دهه‌ی 1840 جدید به‌شمار می‌رود، ماتریالیسم گسترده‌تر او در فهم این تقسیم کار است.

چنان‌که از واکاوی مارکس از امپراتوری دوم پیداست، این استقلال دولت در منظری به‌غایت مادیْ واقعی است. تخصصی‌شدنِ دستگاه دولتْ تسخیر آن توسط یک «ماجراجو» را ممکن کرد. به‌طور کلی‌تر نیز این تخصصی‌شدن مقوله‌ای به‌شمار می‌رود که راه‌گشای مارکس در تشخیص گسستِ میان خصلت عام دولت به‌عنوان یک سازمان بورژوایی و خصوصیت‌های کسانی بود که در هر مقطع خاصی بر سازوبرگ‌های آن فرمان می‌رانند. استقلال نهادیِ دولت اجازه می‌دهد تا در مقاطع زمانی متفاوتی، کنترل آن به دست فراکسیون‌های رقیب در خود بورژوازی یا حتی نیروهای غیربورژوا ممکن باشد (همان‌طور که در واکاوی ــ ناروشن ــ مارکس از قانون ‌اساسی بریتانیا شاهدیم که «اشرافیت» قدرت دولتی را به دست می‌گیرد) [40]. تصدیق این نکته برای غنای تجربی جامعه‌شناسی سیاسی مارکس امری بنیادی محسوب می‌شود که دولت را به‌وضوح صرفاً یک ابزار بورژوایی منعطف تلقی نمی‌کند. به‌علاوه این برداشت اجازه می‌دهد که منافع مشخصِ متصدیان دولتی نیز در نظر گرفته شوند. البته این نکته را نباید با استقلال دولت از مناسبات بورژوایی، در هر معنای وسیع‌تری، اشتباه گرفت. مارکس به همین اندازه در این مورد نیز تزلزل‌ناپذیر است که دولت مدرن، فارغ از این‌که کنترل آن به دست کیست، به معنای دقیق کلمه کماکان بورژوایی است. دولت مدرن کماکان بورژوایی است، دقیقاً بنا بر شکل آن، به عبارت دیگر، بنا بر ارتباط آن با جامعه‌ی مدنی.

شکل دولت مدرن به معنای دقیق کلمه ذاتاً بورژوایی است به این دلیل که مرزهای امر سیاسی و خصوصی، عمومی و شخصی، جمعی و فردی‌ای که مفروض داشته و به بیان درمی‌آورد، منطبق با شروط تولید کالایی است. برای نمونه، اکثر تصمیمات مربوط به تخصیص منابع، خارج از سپهر سیاسی گرفته می‌شوند (و در بهترین حالت شاهد «مداخلات» دولت در «اقتصاد» هستیم). این مرزها، نه‌فقط در سطح مفاهیم بلکه به‌طور مادی از طریق ابزارهای کنشی که مهیا می‌کنند یا غیرمجاز برمی‌شمرند، حدومرز آنچه می‌تواند سیاست محسوب شده و اِعمال/اجرا شود را مشخص می‌کنند. {سطح} تقسیم‌کاری که دولت از طریق آن برساخته می‌شود، هم شکل‌دهنده و محدود‌کننده‌ی دامنه‌ی مجازِ مباحث و کنش‌های سیاسی، و هم شیوه‌های مشارکت سیاسی‌ای است‌ که پیشِ رویِ گروه‌ها و افراد با جایگاه‌های متفاوت قرار دارد. البته در این‌جا مقصود ما نه تحقق تمام‌وکمال این امر بلکه تلاش‌‌ در راستای آن است: این جغرافیای اجتماعی عرصه‌ای از ستیز است. اما در این‌جا قصد داریم بر این نکته تأکید کنیم که در این بافتارِ وسیع‌تر، هر نوعی از «استقلال» دولت یکسره واهی است. دولت نه مستقل از جامعه که خودْ شکلِ اساسیِ سازمان‌دهیِ جامعه‌ی بورژوایی است. برای همین است که طبقه‌ی کارگر نمی‌تواند آن را برای رهایی به‌کار گیرد.

  1. ساختن سوسیالیسم به‌منزله‌ی انقلاب علیه دولت

این بحث ما را به کمون می‌رساند، چرا که کمون برای مارکس دقیقاً {مظهر} «شکل سیاسی رهایی اجتماعی، شکل آزادسازی کار» بود (ص 154). حال این ابولهول چیست که چنین ذهن بورژوایی را می‌آشوبد؟

 یک شیوه‌ی خوانش جنگ داخلی این است که آن را بیانیه‌ی دموکراسی سیاسی افراطی بدانیم. مبنای چنین خوانشی استقبال ماركس است از دستاورد كمون در نمايندگي واقعي، «هرگز هيچ انتخاباتي چنين غربال‌شده نبود، هرگز نمايندگان كامل‌تر از این توده‌هاي مردمي را كه از ميان آن‌ها برخاسته بودند، نمايندگي نكرده بودند» (ص147)، و نيز پاسخ‌دهي عمومیِ راستين در سپهر سياسي كه با علني‌‌بودن نشست‌هاي كمون، انتشار صورت‌جلسه‌ها و عزل‌پذيري نمايندگان تضمين شده بود. و برخی ممکن است حتی اشاره کنند که کارکنان اجرایی و قضایی نیز انتخابی و عزل‌پذیر ‌بودند (صص 140، 153، 200). و برخی با رویکردی ماتریالیستی ممکن است به ما خاطرنشان کنند که این دموکراتیزه‌کردنِ رویه‌های سیاسی از طریق انحلال ارتش، مسلح‌کردن مردم و پرداخت حقوق به مأموران کمون در سطح دستمزد کارگران حراست می‌شد. چنان‌چه این تبصره را بیفزاییم که همه‌چیز مشروط به «سلب‌مالکیت از سلب‌مالکیت‌کنندگان» است، به همان جایی خواهیم رسید که لنین در تفسیرش از این متن در دولت و انقلاب رسیده بود ــ خوانشی که به دلیل مرجعیت آن نمی‌توانیم نادیده‌اش بگیریم. [41] باید خاطرنشان کنیم که این تفسیر تأثیر به‌سزایی داشته است. تفسیر لنین سکوت‌ها و انحراف‌های بین‌الملل دوم مارکسیستی را برجسته می‌کند که یادآور تصحیح مانیفست کمونیست از سوی مارکس است، و بیش‌از‌همه بر این نکته تأکید می‌کند که از نظر مارکس، دولت می‌بایست درهم‌شکسته شود. باوجوداین، از نظر لنین (که ازقضا اطلاعی از پیش‌نویس‌ها نداشته است) جنگ داخلی کماکان متنی بوده در ارتباط با «بازسازمان‌یابی دولت، بازسازمان‌یابی یکسره سیاسیِ جامعه.»[42] زبان این متن خود گویاست.

از نظر لنین ــ که باید در نظر داشته باشیم که در بستر روسیه‌ی استبدادی تزاری قلم می‌زند ــ دولت صرفاً «دارودسته‌ی افراد مسلح، زندان‌ها و غیره» است، «نیرویی ویژه برای سرکوب طبقه‌ای مشخص» که در «دستگاهی بوروکراتیک‌ـ‌‌‌ نظامی»[43] پیکر یافته است. از همین رو، «دموکراسی در کامل‌ترین و پایدارترین شکلی که درکل بتوان تصور کرد»[44]، مادام که این نیروی ویژه را از بین می‌برد، معادل است با درهم‌شکستن دولت. عبارت‌های خود لنین گویاست:

کمون… به‌نظر می‌رسد دستگاه دولتی درهم‌شکسته را «صرفاً» با دموکراسی کامل‌تری جایگزین کرد… اما… این قید «صرفاً» بر جایگزینیِ تمام‌عیارِ نهادهای خاصی با سایر نهادهایی دلالت دارد که اساساً از جنس متفاوتی بودند. این امر دقیقاً نمونه‌ای است از «تبدیل کمیت به کیفیت»… [45]

لنین در ادامه می‌نویسد، «از همین زاویه» است که «دولت رفته‌رفته مضمحل می‌شود.» [46] مارکس از فرمول‌بندیِ ملایم اما مخاطره‌آمیزِ «اضمحلال» {دولت} (که خاستگاه آن سن‌سیمون است، آن هم به‌واسطه‌ی آنتی‌دورینگ انگلس) [47] استفاده نکرد، او از ضرورتِ پیگیرانه‌ی درهم‌شکستن {دولت} سخن می‌گفت. آنچه او در نظر داشت بسیار فراتر از برداشت لنین است.

در 1843، مارکس در مقاله‌ی مسئله‌ی یهود، متنی که لنین در دولت و انقلاب آن را نادیده می‌گیرد (اگر به‌واقع از محتوای آن باخبر بود)، میان آنچه رهایی سیاسی و رهایی انسانی می‌نامد، تمایز قائل شده است. این استدلال در ایدئولوژی آلمانی بسط یافته است که پس از مرگ لنین منتشر شد. آگاهی از این مصالح و پیش‌نویس‌های جنگ داخلی شاید می‌توانست لنین را به نتیجه‌گیری متفاوتی برساند. با این حال، تجربه‌ی تاریخی از 1917 به بعد، باید ما را به نتیجه‌گیری متفاوتی برساند. هسته‌ی اصلی استدلال مارکس این است که چون همين وجودِ سپهر سياسي جداگانه گواهی بر بيگانگي قدرت‌هاي اجتماعي انسان است، هرنوع رهایی صرفاً سياسي يك رهايي ناقص (هرچند کماکان مطلوب) باقي مي‌ماند:

فقط زماني‌كه انسان «نيروهاي خاص» خود را چون نيروهاي اجتماعيْ شناسایی و سازماندهي كند، و در نتيجه ديگر قدرت اجتماعي را در شكل قدرت سياسي از خود مجزا نكند، فقط در آن زمان رهايي انسان كامل شده است.[48]

از نگاه مارکس آنچه لازم است، فقط رهايي سياسي نيست بلكه رهايي از سياست است، سیاستی كه به‌عنوان تخصصی‌شدن دغدغه‌های عام اجتماعی و بدل‌شدن آن‌ها به مجموعه‌ای از فعالیت‌ها، موقعیت‌ها و نهادها ــ فارغ از این‌که چقدر دموکراتیک باشند ــ درك مي‌شود. دولت‌ها مناسباتی را تنظیم و مفروض می‌دارند که در بطن آن‌ها افراد نمی‌توانند شرایط زیست واقعیِ خود در «جامعه‌ی مدنی» را به‌طور جمعی کنترل کنند. دولت «اجتماعی موهوم» است که جایی وجود دارد که اجتماع واقعی وجود ندارد.[49] بنابراین، درهم‌شکستن آن چیزی بیش از قطع‌ کردن سازوبرگ‌های عیانِ حکمرانی طبقاتی را می‌طلبد. موضوع فقط محتوای طبقاتی قدرت دولتی نیست بلکه بیگانگیِ ذاتیِ موجود در همین شکل دولت است.

همین نگاه است که مارکس را در مقایسه با لنین به مجموعه‌ی متفاوتی از تأکید‌ها می‌رساند. عمده اهمیت کمون در این‌جا نهفته است که شکلی اجتماعی محسوب می‌شود که این بیگانگی از رهگذر آن به چالش کشیده می‌شود. کمون، در تقابلی آشکار، «انقلابي برضدِ خود دولت … از سرگيري حيات اجتماعي توسط مردم براي خود مردم» (ص 150) به‌شمار می‌آید. با تشریحی اندکی تفصیلی‌تر، کمون جذبِ دوباره‌ی قدرت دولتی توسط جامعه بود، به‌عنوان نیروهای حیاتی خودِ آن و نه نیروهایی که آن را کنترل و مقهور می‌کنند، جذبِ دوباره‌ی قدرت دولتی توسط خود توده‌های مردم بود که به جای نیروی سازمان‌یافته‌ای که آن‌ها را سرکوب می‌کند، به نیروی خودشان شکل می‌داد ــ یعنی همان شکل سیاسی رهایی اجتماعی خودشان، به جای آن نیروی ساختگی‌ِ جامعه که برای سرکوب آن‌ها در دستان دشمنانشان قرار دارد؛ {همان نیرویی} (که از سوی سرکوب‌گران آن‌ها مصادره شده است) (که نیروی خودشان در تضاد با آن قرار دارد و علیه‌اش سازمان‌یافته است) (ص 152).

این تبیین ممکن است تا اندازه‌ای آمیخته با انتزاع باشد، اما برای فهم فحوای کلی واکاوی مارکس اهمیت دارد (و دقت کنیم که چنین نگاهی از 1843 تداوم داشته است). با وجود این، شیوه‌ای که مارکس این استدلال را بسط‌و‌گسترش می‌دهد، تا حد زیادی ماتریالیستی است.

استدلال مارکس، برخلاف این یاوه‌ی آنارشیستی، که دولت را می‌توان با فرمان از میان برداشت، معطوف بود به ضرورتِ دگرگون‌کردن آن شرایط مادی‌ای که دولت را تداوم می‌بخشد. کمون «واجدِ هیچ نوع آرمان‌شهر حاضر‌وآماده‌ای نبود که با فرمانِ مردم آن را اجرا کند.» (ص 77) طبقه‌ی کارگر به زمان و مبارزات طبقاتی طولانی نیاز دارد تا خود را از شر کثافات اعصارْ آزاد کند [50]. کمون برای این مبارزات چیزی بیش از یک «رسانه‌ی عقلانی» نیست:

با توجه به این‌که دستگاه دولتی و پارلمانتاریسم نه حیات واقعی طبقات حاکم که صرفاً ارگان‌های عمومیِ سازمان‌یافته‌ی سیطره‌ی آن، به‌بیانی ضمانت‌ها، شکل‌ها و بروزات سیاسیِ نظم قدیمیِ چیزها، هستند، بنابراین، کمون نیز نه جنبش اجتماعی طبقه‌ی کارگر و جنبش اجتماعیِ نوعی احیای عمومی نوع بشر، بلکه وسیله‌ی سازمان‌یافته‌ی کنش محسوب می‌شود. کمون پایان‌بخشِ مبارزات طبقاتی‌ای نیست که طبقه‌ی کارگر از رهگذر آن در تکاپو برای ازمیان‌بردن تمامی طبقات است …(ص154)

مارکس در ادامه میان مبارزات طبقاتی در راستای ساختن سوسیالیسم و مبارزاتی به درازای سده‌ها که در خلال آن برده‌داری به فئودالیسم و فئودالیسم به سرمایه‌داری دگرگون شد، تشابهی آشکار برقرار می‌کند (که قاعدتاً مائو تسه‌تونگ متأخر آن را می‌ستود [51]) (صص 154-155) چنین تأكيدی بر پیچیدگی و طولاني‌بودن مبارزه‌ی طبقاتی در دوره‌ی بعد از هرآنچه بتوان آن را انقلاب(های) سوسیالیستی نامید، ویژگی کلیِ متن‌هاي واپسين مارکس است.[52]

 اما چنین تأکیدی منجر به مشروعیت آنچه می‌توانیم یاوه‌ی بلشویکی بنامیم نمی‌شود، یعنی این‌که مي‌توان از «دولت پرولتري» بهره گرفت و سپس اين دولت «مضمحل» يا «دور انداخته مي‌شود.»[53] آيا شصت سال پس از انقلاب اكتبر، وقت آن نرسيده كه سوسياليست‌ها اين توهم شیرین اما مهلک را كنار بگذارند؟ حتی کوچکترین نشانه‌ای از این توهم را نمی‌توان در جنگ داخلی فرانسه یافت. كمون را می‌‌توان شكل مناسب خودرهايي كار دانست، به این دلیل و تا آن‌جا که در برابر مناسباتي كه انقیاد نيروي كار را تداوم می‌بخشد، چالشي مادي و حاضر‌و‌آماده است. در رابطه با مناسبات تداوم انقیاد نیروی کار، نکته‌ی اصلی جدایی بین دولتی تخصصی‌شده و یک جامعه‌ي مدنيِ فاقدِ کنترل اجتماعی است. از این رو، به‌زعم مارکس در هم شکستن این جدایی نه صرفاً يكي از اهداف دوردست كمونيسم بلكه بخشي جدایی‌ناپذیر از هر ابزار ممکنی براي دستيابي به آن است. آنچه باید درک شود این است که مارکس در این‌جا دقیقاً به‌همان‌اندازه‌ ماتریالیست است که هنگام نقدش به آنارشیست‌ها. چنان‌چه خودرهایی کارگران هدف باشد، ابزار هم بایستی «پیش‌گمانه‌ای» [prefigurative] {از این خودرهایی} باشد، چراکه تنها چنین ابزاری مؤثر خواهند بود.

برای مثال، تعمیمِ اصول انتخابات و عزل‌پذيري به مقامات اجرايي و قضايي، به‌منزله‌ی نوعی گسترش سپهر كنترل اجتماعي فراتر از قلمرو دستگاه سياسي، در همان معنای سنتی این قلمرو، در این بافتار واجد اهمیت است. از همین رو، نقض «اختيارات خصوصي» كارفرمايان در كارخانه‌ها وتأسیسات«شان» توسط كمون نیز يكي از معدود اقداماتي است كه ماركس از آن به دلیل منفعت بردن طبقه‌ي كارگر ستایش می‌کند. (ص 138) نقد برنامه‌ي گوتا این آگاهي از لزوم تاخت‌وتاز مستبدانه به حقوق بورژوايي را بسط مي‌دهد. [54] ماركس به‌طور عام‌تر از اين واقعيت حمايت مي‌كرد كه «ابتكارها در تمامي امور حیات اجتماعي را بايد از [امکانات] كمون بدانيم.» (ص 200) آنچه باعث مي‌شود اين امر به طرحي كلي برای قدرت‌بخشی تمامیت‌خواهانه‌ به دولت مركزي قدرتمند بدل نشود، اين است كه شكل‌هايي كه این «كنترل اجتماعي» از طريق آن‌ها اعمال می‌شود، کم‌ترین شباهتی به دولت ندارند، بلكه بخشي از یک انقلاب گسترده‌تر در بطن جامعه‌ي مدني در مقابلِ هر نوعی از چنين بيگانگي‌ای از قدرت‌هاي اجتماعي هستند. مفهوم «کنترل اجتماعی» مفهومی اساسی نزد مارکس است. [55] معنای موردنظر مارکس دقیقاً در تضاد با معنایی است که این مفهوم به‌شکلی مشابه در جامعه‌شناسی‌های رادیکال و ارتدوکس یافته است. مقصود مارکس نه تلاش دولتی برای کنترل جامعه بلکه کنترل آگاهانه، جمعی و مساوات‌طلبانه‌ی جامعه توسط اعضایش است ــ وضعیتی که در نگاه مارکس، دولت‌ها را هم امکان‌ناپذیر و هم غیرضروری می‌کند.

اقداماتی که لنین، در راستای دموکراسی سیاسیِ تمام‌وکمال، بر آن‌ها متمرکز می‌شود، بی‌شک بخش مهمی از این رویکرد است، اما نه به‌تنهایی و فی‌نفسه (به‌علاوه باید بیفزاییم، و نه در صورتی که صرفاً با سلب‌مالکیت از سرمایه‌داران تکمیل بشود و پیگیری برنامه‌ی ساختن سوسیالیسم سپس به استفاده از شکل‌های دولت‌سالارانه‌ی اقتصادی و دیگر {انواع} نظارت‌ها ختم می‌شود، چنان‌که در مورد بلشویک‌ها شاهدیم [56]). آنچه لنین نادیده می‌گیرد و مارکس ــ بیش‌ازهمه در پیش‌نویس‌های جنگ داخلی ــ به‌تفصیل به آن می‌پردازد، بافتار وسیع‌تر زیروزبرساختن اوضاع‌واحوال و عاملان است که خودْ چنین اقداماتی را به عناصر معنادارِ دگرگونی سوسیالیستی بدل می‌کند. ماركس مي‌دانست كه كمون مدافع كاهش يك‌بار براي هميشه‌ي دامنه، قدرت و هزینه‌ی هر نوع اقتدار جامعه‌گانی مركزي است. در این‌جا انحلال ارتش دائمی از اهمیتی دوچندان برخوردار است. علاوه‌بر این‌که چنین کنشی ضدانقلاب را خلع‌سلاح می‌کند، آنچه برای مارکس به همین اندازه اهمیت دارد این است که این کار «با کنارگذاشتن یک‌باره‌ی این منبع مالیات‌ها و بدهی‌های دولت، نخستین شرط اقتصادی برای همه‌ی بهسازی‌های اجتماعی» به‌شمار می‌آمد.»(ص 152) به‌نظر مارکس کمون «فرانسه‌اي بود كه در كمون‌هاي خودگردان و خودعامل سازماندهي شده بود … {كه در آن} ارتش انگل‌هاي دولتي از ميان برداشته شده بودند … [و] كاركردهاي دولت به چند كاركرد در جهتِ اهداف ملي عام تقليل يافته بود.» (ص 154) آنچه دنبال می‌شد نه «آن تمرکزیابی‌ای که در مقابله با فئودالیسم وظیفه‌ی خود را به اتمام رسانده بود و اینک با تکیه بر ژاندارم‌ها و ارتش‌های سرخ و سیاه، با سرکوب حیاتِ جامعه‌ی واقعی، به صرفِ وحدت یک پیکر ساختگی بدل شده بود» بلکه «وحدت سیاسیِ خود جامعه‌ی فرانسه، از طریق سازمان‌یابی کمونی» بود. (ص 167-168). این رویکرد تفاوت فاحشی با مدل «سانترالیسم دموکراتیک» دارد، مدلی که لنین تا حدی سفسطه‌گرایانه از متن نهاییِ جنگ داخلی اقتباس می‌کند. [57] از پیش‌نویس‌های جنگ داخلی کاملاً پیداست که تمجید مارکس معطوف بود به شکلی از جامعه که تا حد زیادی تمر‌کززدوده است و با خودفرمانی کمون‌های محلی در همه‌ی کارکردها جز معدودی که به‌واقع «خواست‌های عام و همگانیِ کشور ایجاب می‌کند» همراه است. (ص 100)

ما ويژگي بااهمیت‌تر تبيين ماركس را تا پايان به حال خود رها كرده‌ايم. وسیله‌ای كه از طريق آن اين انقلاب امكان‌پذير شد، حمله‌اي مداوم به تقسيم كاري بود كه وزارت‌خانه‌ها و حكومت را بدل می‌کند به «اموری پررمزوراز، به كاركردهاي استعلايي‌ای که تنها می‌توان آن‌ها را به كاست آموزش‌ديده‌اي سپرد. (ص 153) نخست آن‌كه، اين موضوع بسيار مهم است كه ماركس {اين تقسيم كارِ رازورز} را بي‌هيچ ابهامي يك «خيال باطل» (ص 153) ناميد و دوم تأكيد كرد كه این خیال باطل را نه در جامعه‌ی کمونیستیِ آتی، بلکه همین اکنون می‌توان و باید به‌شکلی مادی به چالش کشید. درهم‌شکستن این وجه مرکزی و بنیادیِ تقسیم کار گسترده‌تر سرمایه‌داری چیزی نیست که بخواهیم، بنا به توصیه‌ی دولت و انقلاب، برای آن منتظر توسعه‌ی «نیروهای مولد» و سطوح لازم آموزش عمومی از یک سو، و از سوی دیگر پیچیدگی فنیِ دستگاه حکومت مرکزی بمانیم. [58] كمون چنين چالشي بود و به همين دليل است كه ماركس از آن به‌عنوان كشفي اجتماعي با اهميتي عظيم براي رهايي كار تجليل مي‌كند. کلام او روشن است:

این خیال باطل که گویی وزارت‌خانه‌ها و حکومت سیاسیْ اموری پررمزوراز بودند، كاركردهاي استعلايي‌ای که تنها می‌توان آن‌ها را به كاست آموزش‌ديده‌اي سپرد ــ یعنی انگل‌های دولتی، مفت‌خورها و چاپلوس‌هایی با حقوق بالا در سِمت‌های بالاتر که کارشان جذبِ هوش و فراستِ توده‌ها و وارونه‌کردن آن علیه خودشان در جایگاه‌های پایین‌تر سلسله‌مراتب است. کنارگذاشتنِ تمامیِ سلسله‌مراتب دولتی و جایگزین‌کردنِ اربابانِ متکبر مردم با خدمت‌گذارانی همواره قابل‌عزل، پاسخ‌دهی دروغین با پاسخ‌دهی راستین، چنان‌که آن‌ها همواره تحت نظارت عمومی کار ‌کنند. حقوقی معادل کارگر ماهر به آن‌ها پرداخت می‌شود… تمام دوز‌و‌كلك‌هاي رمز‌و‌راز و اداواطوارهاي دولت همراه با كمون از بين رفته است، كموني كه عمدتاً از كارگران ساده تشكيل شده بود… کارگرانی که كار خود را آشكارا، به‌واقع تحت دشوارترين و پيچيده‌ترين شرايط انجام مي‌دهند… و اين كار را براي چند پوند در روز روشن انجام مي‌دهند، بدون این‌که ادعايِ لغزش‌ناپذيري داشته باشند، بدون اين‌كه خود را در پشت مقامات درازگو پنهان كنند، بدون آن‌كه از اعتراف به خطاها از طريق اصلاح آنان شرمنده باشند. تبديل كاركردهاي عمومي ــ نظامي، اجرايي، سیاسی ــ به كاركردهاي كارگران واقعي به‌جاي ويژگي‌هاي مکتومِ يك كاست تربيت‌شده… هر قدر هم اقدامات ديگر كمون شايسته‌ي تقدير باشد، بزرگ‌ترين اقدام آن سازمان‌یابی‌اش بود… نشان‌دادن حیاتش با سرزندگي‌اش، تأييد تزهايش با عملش،… ماديت‌بخشيدن به آرزوهاي طبقه‌ي كارگر همه‌ي كشورها (ص 153).

  1. ماتریالیسم مارکس ــ تداوم‌ها و تناقض‌ها

اهمیت کاملِ نوشته‌های متأخر مارکس درباره‌ی روسیه تنها زمانی نمایان می‌شود که در زمینه‌شان به آن‌ها بنگریم ــ همان زمینه‌ی مشترک سایر نوشته‌های مارکس در دهه‌های 1870 و 1880 (و تجربه‌ی سیاسی‌ای که خاستگاه آن‌ها بوده) و زمینه‌ی وسیع‌ترِ تکاملِ کلیت اندیشه‌ای او. در حالی که‌ وادا زمینه‌ی نخست را به‌واقع نادیده می‌گیرد، شانین به‌زعم ما دست‌کم تا حد زیادی زمینه‌ی دوم را با ساده‌سازی از معنا تهی می‌کند. مقاله‌های وادا و شانین از جهات بسیاری پیشگام به‌شمار می‌آیند. آن‌ها تحولات فکریِ واقعی و مهم مارکس در مورد دهقانان، موردِ ابشچینا، و سرمایه‌داری پیرامونی را مستند می‌کنند و دلالت‌های مرتبط و به‌جایی را برای خوانش‌های تکامل‌باورِ سنتی و پیشرفت‌باور از مارکس می‌یابند. اما چشم‌پوشی آن‌ها از زمینه یا ساده‌سازی‌ آن به‌علاوه، به‌شکلی ناسازنما، به این معناست که وادا و شانین در سایر جنبه‌ها اهمیت «مارکس متأخر» را به‌درستی درنمی‌یابند.

اگر پیش‌نویس‌های نامه‌ی مارکس به ورا زاسولیچ را در تقابل با پیش‌زمینه‌ی نوشته‌های مارکس در مورد کمون پاریس قرار دهیم، آنچه بيش از هر چيز در پيش‌نويس‌ها خيره‌كننده است (نکته‌ای که وادا و شانین هر دو به‌واقع آن را نادیده گرفته‌اند)، از يك سو دغدغه‌اي دقيقاً مشابه در ارتباط با مركزيت دولت در توسعه‌ي سرمايه‌داري است، و از سوي ديگر متناسب بودنِ ابشچينا به‌عنوان شكلی است كه از طريق آن كار مي‌تواند رهايي‌اش را پيش ببرد. بار دیگر شاهدیم که طرح ماركس چیزی نیست جز انقلابی كمونی علیه دولت. مارکس در اجتماع روستایی روسیه، یک «دوگانگي ریشه‌دار» [59] را تشخیص می‌دهد، يعني دوگانگی گرايش خصوصي و اشتراكي. وجود همین دوگانگی، در پیوندی کامل با محیط تاریخی، امکان «توسعه‌ا‌ی بدیل» [60] را، یا به‌سوی تجزیه‌ی این اجتماع یا به سوی سوسیالیسم، ممکن می‌کند. يكی از این امکان‌ها امیدوارکننده است:

مالکیت اشتراکی زمین [در اجتماع روستایی] پايه‌ي طبيعي تصاحب جمعي را فراهم می‌کند و بستر تاريخي آن، یعنی هم‌زمانی با توليد سرمايه‌داري، شرايط مادي حاضر‌و‌آماده‌اي را براي كار هم‌یارانه که در مقياسی وسیع سازمان یافته است، در اختیارش می‌گذارد. بنابراين، می‌تواند دستاوردهاي مثبتی را که نظام سرمايه‌داري پدید آورده به کار بندد، بدون اين‌كه مجبور باشد هزينه‌هاي بيرحمانه‌ي آن را بپردازد… كمون می‌تواند به آغازگاه مستقيم آن نظام اقتصادي‌ای تبديل شود كه جامعه‌ي مدرن به آن گرايش دارد و می‌تواند فصل جدیدی را بگشاید که با خودکشی‌اش آغاز نمی‌شود. [61]

«بدیهی است که تغییرات کمون تدریجی خواهد بود و نخستین گام با استقرار وضعیت عادی اجتماع در شکل کنونی‌اش آغاز می‌شود.» [62] پیشاپیش، پايه‌ي دگرگوني سوسياليستي در «شیوه‌ی تولید جمعی» در چمن‌زارهای اشتراکی وجود دارد، و درعین‌حال، آشنایی دهقانان با آرتل [63] می‌تواند «گذار از کشاورزیِ مبتنی به قطعه‌زمین‌های فردی به کشاورزی جمعی را تا حد زیادی تسهیل کند.»[64]

اما آنچه این امکان، درواقع خود وجودِ ابشچنا، را تهدید می‌کند، دسیسه‌ی منافع قدرت‌مند است:

آنچه حيات كمون روسيه را تهديد مي‌كند، نه اجتناب‌ناپذيري تاريخي است نه نظريه‌ای اجتماعی، بلكه سركوب دولتي و استثمار توسط متجاوزان سرمايه‌دار است كه همان دولت به هزينه‌ي دهقانان آنان را قدرت‌مند ساخته است.[65]

دولت هم‌چون «گرم‌خانه»‌ای[66] برای توسعه‌ی سرمایه‌داری عمل کرده است. از زمان لغو {سرف‌داری} در سال 1861، «دولت بود که کمون روسی را در شرایط اقتصادی نامتعارفی قرار داده بود» و این «سرکوبِ خارجی» به تضادها در درون خود کمون دامن زد. [67] این امر به‌معنای «ضرورت تاریخی» نیست بلکه مبارزه‌ی طبقاتی است. مارکس به‌همین ترتیب معتقد است که مسبب تداوم‌ِ انزوای اجتماعاتْ «قید‌وبندهای حکومتی» است، نه نوعی تمدن‌گریزی ذاتی.[68] بنابراین، پیش از هر چیز انقلابی علیه «این هم‌آیندیِ تأثیرات مخرب» موردنیاز است:

اگر چنین انقلابی به‌موقع رخ دهد، اگر انقلابْ تمامي نيروهاي خود را متمركز كند تا شكوفايي آزاد اجتماع روستايي را تضمين كند، آن‌گاه طولي نخواهد كشيد كه اين اجتماعات به عنصري براي تجديدحيات جامعه‌‌ي روسيه بدل خواهند شد و هم‌چنین، مایه‌ی برتری روسیه است در مقايسه با كشورهايي كه نظام سرمايه‌داري آن‌ها را به بردگي كشيده. [69]

کلیت نوشته‌های متأخر مارکس را می‌توان به‌شکل ثمربخشی هم‌چون یک باریک‌بینی مستمر درباره‌ی شکل‌های مناسب برای دگرگونی سوسیالیستی نگریست ــ یا به بیان بهتر، آن را نقطه‌ی اوج کانونی و زایای باریک‌بینی مارکس در تمام عمرش دانست که متأثر از دخالت عمیق مارکس در مبارزات سیاسی زمانه‌اش بود. از یک سو، جست‌وجو براي شکل‌های اجتماعي درون شيوه‌هاي زندگي و مبارزه‌ی كنوني كه قادر به پيشبرد رهايي كار باشد، همانا جست‌وجویی برای آنچه ما امروزه آن را شکل‌های پيش‌گمانه‌اي مي‌ناميم، نه در معنايی آرمانشهري که به‌عنوان ابزارهايي مادي و كارآمد كه به تسهيل دگرگونیِ سوسياليستی ياري مي‌رسانند. و از سوي ديگر، تشخيص هشيارانه‌ي شكل‌ها و مناسبات متنوع اجتماعي كه سد راه این رهايي و مانع دگرگونی می‌شوند، شکل‌ها و مناسباتي كه فراتر از مناسبات بارز مالكيت جريان دارند [70]: دولت، تقسيم كار، شكل‌هاي طبقه‌بندي و هويت اجتماعي كه شيوه‌هاي پيچيده‌ي ضوابط اخلاقي و حقوقي «محرک» آن هستند.

بي‌گمان اين دغدغه صرفاً ویژگیِ نوشته‌هاي ماركس پس از سرمايه نیست، بلكه در اين‌جا به كامل‌ترين صورت خود حضور دارد. ستایش مارکس از ظرفیت رهایی‌بخشی در کمون پاریس (به‌رغم تمامی خطاهایی که مارکس در مورد آن برشمرده است [71]) یا ابشچینا (به‌رغم «جنبه‌ی{مالکیت} خصوصی» در آن) بی‌سابقه نبوده و پیشینه‌ی آن را می‌توان هنگام تمجید او از موفقیت قانون ده‌ساعت کار {Ten Hours Bill} و جنبش تعاونی در سخنرانی افتتاحیه‌ی انترناسیونال اول در سال 1864 مشاهده کرد [72] ــ هرچند او از محدودیت‌های شدید تعاونی‌ها در یک جهان سرمایه‌داری به‌خوبی آگاه بوده و دلبستگی خاصی به قانون نیز نداشته است. اگر کمی به عقب بازگردیم، با این اظهارنظر قابل‌توجه مارکس در خصوص فعالیت‌های اتحادیه‌ای روبه‌رو می‌شویم:

دستاوردهای اقتصادیِ آشکارا ناچیز اعتصاب‌ها و توافقات نباید باعث شوند آن‌ها را نادیده بگیریم و از درک درست ارزش‌شان باز بمانیم، در این موارد، پیش از هرچیز، پیامدهای اخلاقی و سیاسی این اقدامات است که از اهمیت برخوردار است. [73]

این‌ها همان چیزهایی هستند که مارکس «فاکت‌های بزرگ» برای سوسیالیسم می‌نامید، پیروزی‌های پیش‌گمانه‌ای ــ هرچند متناقض یا بامسامحه ــ برای اقتصاد سیاسی کار («تولید اجتماعی تحت کنترل آینده‌نگری اجتماعی») در مقابلِ اقتصاد سیاسی سرمایه.[74] این شکل‌های مساوات‌طلبانه و جمعیِ زندگی اجتماعی، همانا شکل‌هایی که کنترل همگانیِ آگاهانه و دموکراتیک خود را در راستای منافع همگانی ممکن می‌سازند، در این‌جا و اکنون {و نه هیچ آینده‌ی دور یا نزدیکی} آغاز‌گاه سوسیالیسم به‌شمار می‌روند.

جنبه‌ی دیگر و به همین‌اندازه بااهمیتِ این رویکرد، نقد مارکس به شکل‌های تمدن بورژوایی در متون متأخر او است، شکل‌هایی که دیگر خودرهایی کار‌ را پیش نمی‌برند و ازاین رو نمی‌توان با آن‌ها به‌شکلی ابزاری رفتار کرد. در این میان شاخص‌تر از همه دولت است و تقسیم کارِ گسترده‌تر در جامعه‌ی بورژوایی که تفکیک‌پذیری‌اش یکی از تجلیات این خصلت است. با این همه می‌توان به‌شکلی عام‌تر این نکته را به کار بست. ریموند ویلیامز این مسئله را به‌خوبی مطرح کرده است:

در سطحی مشخص می‌توانیم از این سخن بگوییم که یک شکل مشخص از نظر تاریخی مولد و درنتیجه از نظر تاریخی ارزشمند بوده است ــ از این زاویه، یعنی سهمی عمده در فرهنگ انسان ایفا کرده است. اما به‌علاوه باید، به شیوه‌ای متمایز اما کماکان مرتبط، قادر به طرح این مسئله هم باشیم که این سهم‌گذاری به‌شیوه‌ی فاجعه‌باری قدرت‌مند بوده است. به این ترتیب، می‌توان ظرفیت مولد جامعه‌ی بورژوایی، یا نهاد‌های سیاسی آن را تصدیق کرد، و هم‌زمان با آن‌ها به‌عنوان پدیده‌هایی اختلاف داشت که نه فقط بعدتر، که در همان شیوه‌ی ساخت‌شان همواره سد راهِ آزادی انسان یا حتی پیشرفت انسان بوده و هستند. در صورتی که نتوان به نتیجه‌گیری نخست رسید، آن‌گاه تمام تاریخ بدل به اخلاقیاتی رایج می‌شود و دیگر نمی‌تواند تاریخ محسوب بشود. در صورتی که نتوان به نتیجه‌گیری دوم رسید، نمی‌دانم دیگر بتوان از همدلی با طبقه‌ی کارگر سخن گفت. [75]

اشاره‌ی وادا و شانین به ملاحظات فزاینده‌ (هرچند چنان‌که نشان داده‌ایم، نه بی‌سابقه‌ی) مارکس در متون متأخرش، در مورد شکل‌های واقعی‌ای که توسعه‌ی سرمایه‌داری به‌خود می‌گیرد، در این‌جا از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. این تبیین باید ما را به بازاندیشی در خوانشی بی‌‌‌اندازه خطی، بی‌اندازه پیشرفت‌باور، بی‌اندازه اقتصادزده از خود سرمایه وادارد، درست همان‌طور که مواجهه‌ی مارکس با دولت و تقسیم کار در متون متأخر او باید ما را به شیوه‌ای جدید در مطالعه‌ی نوشته‌های کماکان مهجور او در دهه‌ی 1840 سوق بدهد.

مايه‌ي تأسف است که ادعاهاي شانين در مورد «ماركس متأخر» (شايد در پيوند با برچسبي كه ای. پی. تامپسون بر گروندريسه و سرمايه به‌عنوان «اقتصاد غيرسياسي» زده است) همان نوع تأثیر را بر ارزيابي از سرمايه بگذارد، که دوره‌بندي آلتوسر از آثار ماركس براي مدتي بر ارزيابي‌ از «نوشته‌هاي اوليه»‌ی ماركس گذاشته بود. دفاع ما از وجود تداوم در آثار ماركس به‌معناي انكار كشف واقعی در نوشته‌های مارکس در دهه‌های 1870 و 1880 نیست. مسائل بدیع در این آثار فراوان بودند که چنان‌که نشان داده‌ایم در برخی مواقع مستقیم و غیرمستقیم به خودانتقادی منتهی می‌شدند. اما ما شاهد نوعی تداوم در دغدغه‌های مارکس نیز هستیم و اهمیت واقعی نوشته‌های متأخرش برای کلیت میراث او، در این‌جا نهفته است که به ما یاری می‌رساند تا دریابیم که این دغدغه‌ها از کجا نشئت می‌گیرد. به زعم ما، نوشته‌های متأخر بی‌ هیچ تردیدی نشان می‌دهد که آنچه را که خیلی ساده به‌عنوان عناصر آرمان‌شهریِ اندیشه‌ی مارکس کنار گذاشته شده، تا واپسین روزهای زندگی مارکس برای او مرکزیت داشته است. مارکس هرگز سوسیالیستی آرمانشهر‌ی نبود، چه برسد به این‌که آنارشیست بوده باشد. در دهه‌ی 1870، مارکس مبارزات تندوتیزی را با آنارشیست‌ها آغاز کرد که در جریان آن «بی‌اعتنایی سیاسی» را با طنزی سوئیفتی [76] محکوم می‌کرد.[77] با این حال، مارکس نه ابزارگرا بود و نه «اهل رئال‌پولتیکِ» حقیر. [78] او همان‌اندازه منتقد پرشورِ «سوسیالیسم دولتیِ» لاسال بود که منتقد باکونین یا پرودون. بی‌اعتنایی سیاسی با واقعیت‌های قدرت بورژوایی درگیر نمی‌شود. حال آن‌که رئال‌پولتیک تنها به‌ظاهر وارد این درگیری می‌شود، آن هم به این علت که وسایلی که به‌کار می‌برد همانا شکل‌هایی از سلطه‌ی بورژوایی هستند. در زمانه‌ی ما، به‌نظر می‌رسد که این نکته‌ی دوم درسی است که موضوعیت بیشتری دارد. ما می‌توانیم از توجه موشکافانه‌ی مارکس به شکل‌ها درس‌های بسیاری بیاموزیم.

 

* مقاله‌ی حاضر ترجمه‌ای است از:

 Derek Sayer and Philip Corrigan, Revolution Against The State: The Context And Significance Of Marx’s Later Writings, Dialectical Anthropology, Vol. 12, No. 1 (1987), pp. 65-82.

یادداشت‌ها:

[1] T. Shanin, «Marx and the Peasant Commune», and H. Wada «Marx and Revolutionary Russia», History Workshop (12) 1981. Reprinted in T. Shanin (ed.), Late Marx and the Russian Road (London: Routledge, 983).

نسخه‌ی نسبتاً کوتاه‌شده‌ای از مقاله‌ی حاضر نیز، همراه با یادداشتی زندگی‌نامه‌ای درباره‌ی «مارکس متأخر» از درک سایر، در منبع دوم در دسترس است. این نسخه‌ی کوتاه‌شده در کتاب «مارکس متأخر و راه روسی»، تئودور شانین، ترجمه حسن مرتضوی، انتشارات روزبهان، 1392 در دسترس است. م

[2] Marx, «The British Rule in India» and «Future Results of the British Rule in India», in Marx/Engels, Collected Works (hereafter cited as MECW) vol. 12; MECWU, pp. 187-8.

 [3] کوهن مصادیق این امر را در حوزه‌های مختلف نشان داده است، برای مثال بنگرید به:

Cohen, Marx’s Theory of History: a Defense (Oxford: Oxford University Press, 1978); B. Warren, Imperialism: Pioneer of Capitalism (London: Macmillisn, 1980).

[4] برای انگلس و داروینیسم، بنگرید به:

Benton, «Natural Science and Cultural Struggle», J. Mepham and D. Ruben (eds), Issues in Marxist Philosophy (Brighton 1979) vol. 2.

[5] Marx to Engels, January 16, 1861. In Marx/Engels, Selected Correspondence (Moscow, 1975; hereafter cited as SC). Edward Thompson makes the same point in his The Poverty of Theory and Other Essays (London: Merlin, 1978) pp. 255-6.

 [6] Margaret Fay, «Did Marx Offer to Dedicate Capital to Darwin? A Reassessment of the Evidence», Journal of the History of Ideas, vol. XXXIX, no. 1 (1978).

 [7] The German Ideology, MECW 5, p. 50. Compare Grundrisse (Harmondsworth: Penguin, 1973) p. 106.

[8] The Poverty of Phiosophy, MECW 6, pp. 173-4.

[9] برای مشاهده‌ی مواردی سنخ‌نما از احکام «تجربه‌باورانه‌»ی مارکس، بنگرید به:

Inter Alia, MECW 5, pp. 31, 35, 43; MECW 6, p. 170; Capital, vol. 3 (Harmondsworth: Penguin, 1981) pp. 927-8; Afterword to Capital, vol. 1 (London: Lawrence and Wishart, 1970), p. 19; Marginal notes on A. Wagner’s Textbook in Value: Studies by Marx (London: New Park, 1976) p. 214 and passim.

آلتوسر در زمره‌ی کسانی بود که این «تجربه‌باوری» را مختل‌کننده می‌دانست. بنگرید به نظرات او درباره‌ی «آثار دوره‌ی گسست» مارکس:

For Marx (Harmondsworth: Penguin, 1969) pp. 31-8.

[10] MECW 5, p. 37.

[11] In The First International and After (ed. D. Fernbach, Harmondsworth, Penguin, 1974; hereafter cited as FI); first English publication in Cahiers de riSEA, 91 serie S, no. 2, Paris (1959).

[12] بنگرید به:

Sayer. «Karl Marx 1867-1883: A Biographical Note». In T. Shanin (ed), Late Marx, op. cit

[13] Grundrisse, p. 102.

[14] Capital I, pp. 8, 10.

[15] Letter to Otechestvenniye Zapiski, (?) November 1877 (see Wada). SC, pp. 291-4.

[16] MECW, 6, p. 167.

[17] K. Marx and F. Engels, The Civil War in the United States (New York: International Publishers, 1974) p. 84.

[18] Ibid. p. 19.

در ادامه، این متن همان واکاوی فقر فلسفه، مبنی بر ضرورت برده‌داری سیاه برای صنعت پنبه‌ی انگلیس، را تکرار می‌کند.

[19] «Outline of a Report on the Irish Question», in K. Marx and F. Engels Ireland and the Irish Question (Moscow, 1978) pp. 139, 142, 143.

[20] برای مثال بنگرید به:

«Notes for An Undelivered Speech on Ireland» (Ireland and the Irish Question pp. 130-5) and the letters on Ireland collected in FI, pp. 158-171.

[21] Capital I, p. 236.

[22] Ibid., p. 451. See further, K. Mohri, «Marx and Underdevelopment», Monthly Review,, vol. 31, no. 11, 1979.

در این‌جا می‌توان فرمول‌بندی مارکس را درمورد آنچه او ( نه در اغلب مواقع) با عنوان «قانون عام و مطلق انباشت سرمایه‌داری» به آن اشاره کرده است، یادآور شد.

[23] درباره‌ی انترناسیونال دوم بنگرید به مقاله‌ی درخشانِ لوچیو کولتی:

«Bernstein and the Marxism of the 2nd International» in his From Rousseau to Lenin (London: New Left Books, 1972); on Bolshevism, Phillip Corrigan, Harvie Ramsay, Derek Sayer, Socialist Construction and Marxist Theory (London: Macmillian, and New York, Monthly Review Press, 1978) and «Bolshevism and the USSR», New Left Review No. 125, (1981).

[24] تامپسون این نظر را در فقر نظریه (صص 247 به بعد) مطرح می‌کند. حتی در گروندریسه نیز قطعه‌های مفصلی برای مثال درباره‌ی قانون، فردیت و سوژه‌گی در تمدن بورژوایی وجود دارد که، به‌رغم شکل هگلی این اثر، به‌واقع فراتر از یک «اقتصاد ضدسیاسی» قرار می‌گیرد. اما میان گروندریسه و سرمایه تغییرات مهمی وجود داشته که در جایی دیگر به آن پرداخته‌ایم. بنگرید به:

Derek Sayer, Marx’s Method (Harvester, 2nd ed., 1983) ch. 4.

[25] Op. cit., note 3 above.

[26] H. Draper (ed), Writings on the Paris Commune (New York: Monthly Review Press, 1971).

سایر ارجاعات بعدی در درون متن‌ به صفحه مربوط به این منبع است.

[27] 1859 Preface to A Contribution to the Critique of Political Economy (London: Lawrence and Wishart, 1971) p. 20.

[28] The Manifesto of the Communist Party (Moscow, 1973) pp. 7-9.

[29] Ibid., pp. 74-5.

[30] MECW 10, pp. 285-6n.

[31] بنگرید به یادداشت 23. تنها استثنای قابل‌توجه مائوتسه‌تونگ است. بنگرید به:

Philip Corrigan, Harvie Ramsay, Derek Sayer, For Mao (London: Macmillan, 1980).

[32] مارکس در نامه‌ی 28 دسامبر 1862 به کوگلمان، به‌هنگام سخن‌گفتن از طرح‌هایش برای سرمایه، نوشته بود که مجلدِ مربوط به «سرمایه به‌طور عام»، «جان‌مایه» به‌شمار می‌رود و «بر این پایه‌ی فراهم‌آمده، دیگران به‌سادگی می‌توانند کار بسط‌وگسترشِ سایر {مسائل} را (البته احتمالاً به‌استثنای روابط شکل‌های گوناگون دولت با ساختارهای اقتصادی گوناگونِ جامعه) تکمیل کنند.»

Letters to Dr. Kugelmann, London: Martin Lawrence, n.d.

مارکس همواره قصد داشت که در شاهکار خود به مسئله‌ی دولت بپردازد: پیش‌نویس‌های جنگ داخلی جایی بود که بعد از 1867، بیش ازهمه به این هدف نزدیک شد و ابزاری را فراهم کرد برای ارزیابی تداوم یا عدم‌تداومِ درون‌مایه‌های اصلیِ واکاوی دولت در اندیشه‌ی او، که در دهه‌ی 1840 آن را طرح کرده بود.

[33] See E. P. Thompson’s brilliant «Peculiarities of the English», reprinted in The Poverty of Theory.

[34] F. Engels, Herr Eugen Duhring’s Revolution in Science (Anti-Duhring) (New York: International Publishers, 1972) pp. 306-8.

[35] See further MECW 5, p. 52; Corrigan, Ramsay, Sayer, «The State as a Relation of Production», in Philip Corrigan (ed), Capitalism, State Formation and Marxist Theory (London: Quartet, 1980).

[36] MECW 5, p. 89.

[37] See his General Economic History (New York: Collier, 1966) p. 249 and Part 4 passim.

[38] On the Jewish question, MECW 3, p. 167. Cf. pp. 32, 197-9.

ما در اثر زیر به‌تفصیل درمورد آثار مارکس درباره‌ی قانون ــ موضوعی کاملاً مرتبط ــ بحث کرده‌ایم:

 Corrigan and Sayer, «How the Law Rules» in B. Fryer, et al (eds), Law, State and Society (London: Croom Helm, 1981).

[39] Critique of the Gotha Programme, in FI, p. 356.

[40] «The British Constitution», MECW 14, pp. 53-6.

[41] In his Selected Works in 3 volumes (Moscow, 1970) vol. 2, pp. 312-327.

[42] Ibid., p. 318.

[43] Ibid., pp. 292, 317, 313.

[44] Ibid., p. 317.

[45] Ibid., pp. 316-7.

[46] Ibid., p. 317.

[47] Anti-Duhring, p. 307.

تقابلِ حکومت اشخاص/اداره‌ی چیزها از سن‌سیمون است. خطر زمانی بروز می‌کند که به بهانه‌ی اضمحلال دولت، اشخاص را به‌مثابه اشیاء مدیریت کنند.

[48] MECW I, p. 168.

[49] MECW 5, p. 83.

[50] این استعاره از این اثر برگرفته شده است:

The German Ideology: MECW 5, p. 53.

[51] به‌ویژه بنگرید به «15 تز» او در:

On Khrushchev’s Phoney Communism … (Peking: FLP, 1964).

[52] برای مثال مقایسه کنید با:

Critique of the Gotha Programme, FI, pp. 346-7, and passim.

[53] برای نمونه بنگرید به سخنرانی لنین در 1919 درباره‌ی دولت:

Collected Works vol. 19, p. 488.

[54] FI, pp. 346-7. See Corrigan and Sayer, «How the Law Rules», op. cit.

[55] برای نمونه بنگرید به استفاده‌ی آن در مجلد نخست سرمایه (Harmondsworth: Penguin, 1976 translated) p. 412.). در ترجمه‌ی متفاوت مور و اولینگ به‌صورت «کنترل از جانب جامعه» ترجمه شده است.

[56] See Corrigan et al, Socialist Construction and Marxist Theory, chs. 2, 3, and passim, and the remarkable collection Lenin on the Soviet Apparatus (Moscow, 1969).

[57] The State and Revolution, pp. 323-5.

[58] Ibid., pp. 322-3.

البته این بخش باید همراه با قطعه‌ای از سخنرانی {لنین} درباره‌ی دولت که در یادداشت 53 به آن اشاره شد، مطالعه شود.

[59] Letter to Zasulich, 2nd draft, in P. Blackstock and B. Hoselitz (eds), The Russian Menace to Europe (London, Allen & Unwin, 1953) p. 223. Cf. 3rd draft pp. 220, 221.

ترجمه‌های استفاده‌شده از این منبع تماماً اصلاح شده‌اند.

[60] Ibid., 3rd draft, p. 221.

[61] Ibid., pp. 221-2.

[62] Ibid., 2nd draft, p. 224.

[63] آرتل (روسی): گروهی که مشترکاً و معمولاً زیر نظر رهبری منتخب کار می‌کنند و در عواید خالص آن مشترک هستند. یک گروه کاری پیشاصنعتی، نوعی تعاونی که به‌صورت سنتی عمل می‌کرد، اغلب توسط پیشه‌وران روستایی روسیه و دسته‌های دهقانی‌ـ‌ـ‌کارگری ایجاد می‌شد. این کارگران اغلب خارج از دهکده‌های خود کار می‌کردند، مثلاً گروهی از کارگران فصلی ساختمان که از یک محل می‌آمدند، با یک قرارداد برای ساختن خانه‌ای در یک شهرستان دیگر به کار مشغول می‌شدند. اصطلاح «مناسبات آرتل» به‌طور وسیع برای اشاره به انواع تعاونی‌های سنتی تولید، مالکیت و زمین‌داری، از جمله‌کمون‌های دهقانی (ابشچینا)، استفاده می‌شد. م

[64] Ibid.

[65] Ibid.

[66] Ibid., 1st draft, p. 225.

به‌علاوه مارکس در فرازی مشهور در مجلد نخست سرمایه ( ترجمه‌ی مور و اولینگ ) ص 751، نیز از استعاره‌ی گرم‌خانه استفاده کرده است که در آن‌جا نتیجه می‌گیرد که قهر (دولتی) « خودْ یک نیروی اقتصادی است».

[67] Letter to Zasulich, 1st draft, p. 225.

[68] Ibid., 2nd draft, p. 225.

[69] Ibid., 1st draft, p. 226.

می‌تواند اشاره‌ به‌جایی باشد که دهقانان در اتحاد جماهیر شوروی سرانجام به‌شکلی قهرآمیز، از بالا، اشتراکی شدند، آن هم با پیامدهای پیش‌بینی‌پذیرِ فاجعه‌بار از لحاظ بارآوری و سیاسی.

اشتراکی‌کردن تنها درصورتی می‌تواند به‌طور کامل موفقیت‌آمیز باشد که برآمده از ارزیابیِ عناصرِ هم‌یارانه‌ی موجود در اجتماعات دهقانی باشد، همان‌طور که مارکس در این‌جا به آن اشاره می‌کند و چنان‌که در مورد چین رخ داد. بنگرید به:

Jack Gray, «The Two Roads», in S. R. Schram (ed), Authority, Participation and Cultural Change in China (Cambridge, 1973) or For Mao, Part 2, Essay 2.

[70] در مورد درک مارکس از مناسبات مالکیت بنگرید به:

Poverty of Philosophy, MECW 6, p. 197; «Moralising Criticism», Ibid., p. 336; German Ideology, MECW 5, p. 46.

که مارکس مالکیت را «قدرت سامان‌بخشی به نیروی کار دیگران» می‌داند و اذعان می‌کند که «تقسیم کار و مالکیت خصوصی، دست آخر، اصطلاحات یکسانی هستند.»

[71] See Marx’s letters to Liebknecht of April 6, 1871, to Kugelmann of April 12, 1871, to Frankel and Varlin of May 13, 1871, to Beesly of June 12, 1871, and to Domela Nieuwenhuis of February 22, 1881, all in Draper (ed), Writings On the Paris Commune.

[72] In FI, pp. 73-81.

[73] «Russian policy against Turkey – Chartism». MECW 12, p. 169.

[74] Inaugural Address to first International, FI, pp. 78-9.

مارکس این فرمول‌بندی‌های مشابه را دو بار در پیش‌نویس‌های جنگ داخلی به‌کار می‌برد.

Writings on the Paris Commune, pp. 138, 155.

[75] Raymond Williams, Politics and Letters (London: New Left Books, 1979) p. 307.

[76] اشاره به جاناتان سوئیفت، نویسنده‌ و طنزپرداز انگلیسی. م

[77] مقاله‌ی مربوطه را می‌توان در این منبع یافت:

FI, pp. 327-332.

[78] بنگرید به نامه‌ی مارکس به کوگلمان، در 23 فوریه 1865 (FI, pp. 148-153). «لاسال فقط ادای آقایان انجمن ملی را درآورده است. اما درحالی که آن‌ها در راستای منافع طبقه‌ی میانی به «ارتجاع» پروس متوسل شده‌اند، لاسال در راستای منافع پرولتاریا دستان بیسمارک را می‌فشارد. آن آقایان موجه‌تر از لاسال بودند چرا که طبقه‌ی بورژوا به این خو کرده که صرفاً منافعی را «واقعی» بداند که از نوک بینی‌شان آن‌سوتر نباشد … در حالی که طبقه‌ی کارگر، همان‌طور که بنا به ماهیت‌اش انتظار می‌رود، باید به‌شکلی صادقانه «انقلابی» باشد.» (ص 150)

 

لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-1vM

 

توضیح «نقد»: نقد شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری، ایدئولوژی بورژوایی و شیوه‌های گوناگون مناسبات سلطه و استثمار در جهان امروز بی‌گمان شالوده‌ی چشم‌اندازی رو به‌سوی جامعه‌ا‌ی رها از سلطه و استثمار است و در افق نگرشی مبارزه‌جو و رهایی‌بخش می‌تواند و باید بلحاظ نظری، بدون قدرگرایی و خیالپردازی‌های ناکجاآبادی، تصاویر و طرح‌های دقیق‌تری از امکانات و سازوکار چنان جامعه‌ای عرضه کند. این وظیفه‌، به‌ویژه در مبارزه با تلاش‌های ایدئولوژیک و محافظه‌کارانه‌ای که بر ناممکن‌بودن چنین چشم‌اندازی پافشاری دارند، اهمیت به‌مراتب بیش‌تری دارد. در ادامه و همراه با نوشتارهای مربوط به بازاندیشی نظریه‌ی ارزش مارکس، چشم‌اندازهای اجتماعی‌سازی و تجربه‌های جنبش شورایی و خودگردانی کارگری در جهان، با انتشار نوشته‌ی پیش رو، زنجیره‌ی تازه‌ای از مقالات پیرامون چشم‌انداز جامعه‌ی آینده و دیدگاه‌های گوناگون در این قلمرو را با کلیدواژه‌ی #جامعه‌ی_بدیل آغاز می‌کنیم و امیدواریم با همیاری نویسندگان و مترجمان علاقه‌مند، آن را هرچه پربارتر سازیم.

 

همچنین در زمینه‌ی #جامعه‌ی_بدیل :

دیکتاتوری، پرولتاریا، سوسیالیسم

بالندگی انسان و دگرگونی نهادی سوسیالیستی

نظر مارکس درباره‌ی کمونیسم

کائوتسکی: مغاکِ آن‌سوی پارلمان

دولت و آینده‌ی سوسیالیسم

مارکس، کمونیسم و بازارها

دموکراسی و غایت‌های مارکسیسم

تصور مارکس از کمونیسم

مارکس، پرولتاریا و «اراده به سوسیالیسم»

کمونیسم: جامعه‌ای ورای کالا، پول و دولت

کارل مارکس و دولت

تمایز میان سوسیالیسم و کمونیسم

جامعه‌ی جهانی بدون پول

اجتماعی‌سازی چیست؟

جنبش کارگری و اجتماعی‌سازی وسائل تولید

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

این سایت برای کاهش هرزنامه‌ها از ضدهرزنامه استفاده می‌کند. در مورد نحوه پردازش داده‌های دیدگاه خود بیشتر بدانید.