دیالکتیک انتقادی و انقلابی
کمال خسروی
با واژهی «دیالکتیک»، حتی زمانی که میتوان اطمینانِ خاطر داشت، بهکاربرندهی آن درکی مشخص و معین از این واژه و هدفی روشن از بهکاربردنش دارد ــ و بنابراین، با نادیدهانگاشتنِ موارد پُرشماری که استفاده از «دیالکتیک» آشکارا دال بر عالمنمایی، بنبستِ استدلال و گریزْراهی برای گریختن از دشواریِ ژرفاندیشی و بیان اندیشه است ــ همواره باید با هوشیاری یا رویکردی پرسشگرانه روبرو شد. مارکس نیز، آنگاه که در پسگفتار به ویراست دوم جلد نخست کاپیتال، «دیالکتیکِ» خود را در تمایز با «دیالکتیکِ» هگل، «انتقادی و انقلابی» توصیف میکند، یا همانجا از «روش دیالکتیکیِ من» سخن میگوید، بیگمان این واژه را برای دلالت بر مضمونی که مورد نظر اوست، خواه روش پژوهش یا بازنمایی باشد، خواه هستیشناسیِ هستیِ (اجتماعیِ) معینی، بهتنهایی کافی نمیداند. اندوختهی ارجمند و پُربار و سرشارِ گفتمانِ مارکسیستی در قلمرو دیالکتیک، از جمله، فرآوردهی اندیشهورزیها و چالشها و مبارزههای طبقاتی در قلمرو تئوری در میدانِ دریافت، تأویل، پیآمد و کاربست همین «روش منِ» مارکس و چندوچون آن است. همهی کشاکشهای نظری دربارهی ترکیباتی از واژهها مانند «واژگونسازیِ» دیالکتیک هگل، «سرِ پا ایستادانیدنِ آن»، «بیرون کشیدن هستهی عقلایی از پوستهی رازآمیز» ــ حتی نامی که برای اطلاق به این ترکیبات برگزیده میشود، اینکه آنها را «عبارت/حکم/گزاره» یا «دالهای مشخص» بدانیم یا فقط «استعاره»ها و «تمثیل»ها ــ سهمی گرانبها از همین اندوخته و میراث، و فضایی کماکان زنده و پُرتکاپو (و هیاهو) در این گفتماناند.
کتاب «مارکسیسم: نقد منفی، نقد مثبت» که در متن و تداوم سنت مبارزاتی چپ مارکسیست و در بازهی زمانی میانهی دههی خونین و پُرافتخار شصت نوشته و منتشر شد، ادای سهمی بسیار اندک در این چالشها و کار و مبارزهی تئوریک بود. بازاندیشی و بازنویسیِ اندیشهی مرکزی این نوشتار، کار دامنهداری است که میبایست خردهدانش و تجربههای فراچنگآمده در این چند دههی پسینتر را نیز لحاظ کند و حاصل آن بهناگزیر حجمی بزرگتر از خودِ آن نوشتار خواهد داشت؛ کاری که دو سه سالی است در دست انجام است و در آرزوی سرآمدن و به پایان رسیدن. با اینحال از آنجا که بنا به ضرورتهای عاجل، مسائل و معضلاتی نظری و سیاسی نیازمند طرح و بحث و استدلال و نقد هستند و از آنجا که برخی پایههای استدلالی و نقاط رجوع نوشتارهای در دستور کار، بر آنچه دیالکتیک «نقد منفی، نقد مثبت» نامیده شده بود، استوارند، ارائهی خلاصهی بسیار فشردهای از آن، بیفایده نخواهد بود. این «بازنویسی» فقط به اندیشهی مرکزی «نقد منفی، نقد مثبت» میپردازد و بههیچ روی داعیهی ارائهی درک و دریافتی جامع و مانع ــ و تازه ــ از آنچه بتوان آن را «دیالکتیک مارکسی» نامید، ندارد.
مهمترین نکتهای که میتوان دربارهی عنوان «نقد منفی، نقد مثبت» گفت این استکه قربانی انگیزهی اصلی گزینش آن شده و بسا هرگز نتوانسته است محتوایی را که برای بیان آن برگزیده شده بودهاست به مخاطبش منتقل کند. عنوان این کتاب میتوانست بهسادگی «دیالکتیک مارکس» یا «دیالکتیک انتقادی و انقلابی» باشد، اما انگیزهی اصلی گزینش عنوان «نقد منفی، نقد مثبت» برای آن دراساس دو چیز بود و این دو چیز، بیگمان در زمینِ سیاسی و اجتماعی زمان نگارش و انتشار آن (1364) ریشه داشت، همانا در دورانی که چپِ بازمانده و جان بهدر برده از سرکوب و کشتارِ آغازِ دههی شصت، همراه با نیروهای نورسیدهی پرسشگر و کنجکاو، به بازبینیِ انتقادیِ خود و تجربه و تاریخِ خود میپرداخت. همین فضای بازبینی و بازاندیشی، اگر میخواست رویکردی باز و انتقادی به تجربهی زیسته و بر شالودههای نظری خود داشته باشد، ناگزیر بود، بهطور ویژه و بهحق، از هرگونه تبختر و گزافهگویی و ادعای برخورداری از تنها حقیقت تام و تمام بپرهیزد. طرح اندیشهای تازه، با همهی سستی و کاستیهایی که بنا بر سرشت تازگیاش میتوانست (و میتواند) داشته باشد، و انتساب آن به «دیالکتیک انتقادی و انقلابی»، یا گستاخانهتر، به «دیالکتیک مارکسی» نه ممکن بود و نه مجاز. این انگیزهی نخست بود. انگیزهی دوم، پرهیز از نامها و مفاهیم و مقولات آشنا و بنابراین پرهیز از بار معناییِ «آشنا»یی بود که با آنها تداعی میشد. اصطلاح «دیالکتیک»، حتی با پسوند «انتقادی و انقلابی»، بیواسطه معنایی ــ یا بهتر بگویم، «خاطره»ای ــ را تداعی میکرد که بخش عمدهی بدنهی چپ آن را «آشنا» میدانست و با دریافتهایی همپوش تلقی میکرد که از ادبیات دههی پنجاه و آغاز شصت به ارث برده بود و غیرمنصفانه نیست اگر مدعی باشیم، این دانش ــ در معدلی عمومی ــ ژرفای چندانی نداشت. درحالی که هدف از نگارش نوشتار «نقد منفی، نقد مثبت» نه تنها نقد این دانش کمابیش عامیانه و کمژرفا، بلکه نقد آن در تراز نمایندگان نظریِ برجستهاش در سطحی بینالمللی بود.
اما، دقیقاً بهدلیل همین بستر سیاسی و تاریخیِ زمان نگارش و انتشار کتاب بود که عنوان «نقد منفی، نقد مثبت» بهناگزیر قربانی آشنایی ــ یا بسا بتوان گفت دریافتی «انعکاسی»، نیندیشیده، و از این لحاظ، بهاصطلاح «شهود»ی ــ مخاطبِ خود با واژههایی مانند «نقد»، «منفی» و «مثبت» شد.
در شرایطی که:
الف) بازبینی تجربهی زیسته، تجربهی کسانی استکه هویت سیاسی خود را با عضویت، همراهی یا همدلی با گروهها، سازمانها و احزاب یا جنبشی تعریف میکردند (و میکنند) که خود را مارکسیستی ــ و کمابیش همگی: مارکسیستی/لنینیستی ــ میدانستند، و از این لحاظ ــ بهزبان آن روزها ــ «ایدئولوژی» خود را مارکسیستی یا مارکسیست ـ لنینیستی مینامیدند؛
ب) بازبینی انتقادی بهمعنای آموزش نوین، بازآموزی یا بازبینی مفاهیم و مقولات مارکسی و مارکسیست ـ لنینیستی بود؛
ج) این بازبینی در فضای سیاسی و روانشناختیِ آغشته به ترس، خشم، نفرت، استیصال، نومیدی و وادادگی، پشیمانی، اما امید و شور و ادامهی مبارزه و آغازی تازه نیز، صورت میگرفت؛
د) و مخالفان کهنه و تازهی رویکرد انقلابی بهطور اعم و مارکسیسم بهطور اخص، حق بهجانب و دریده، تهاجم تازهای علیه هر اندیشه و کنشِ رادیکال و انقلابی را از سر گرفته بودند،
پیآمد معقول و قابل انتظار این بود که نگاه انتقادی به تجربهی جنبش و مبانی نظریِ خود باید هوشیارانه و «منصفانه» باشد و بهدام افراط و تفریط نیفتد. بنابراین اگر کسی «نقد»ی میکند، نقدش «منفی» نباشد؛ یعنی ویرانگر و منکر همهی دستاوردها از یکسو و همهی اصول و نوامیس از سوی دیگر نباشد؛ از خروشچف یا پُلپُت شروع نکند تا گام بهگام به استالین و پس از آن به لنین و سرآخر به انگلس و مارکس برسد. «نقد منفی»، یعنی نقدِ بد، بیرویه، ولنگار، شالودهشکن، «انحلالطلب». در مقابل، نقدِ درست، خوب، مسئولانه، متعهدانه، وفادار به اصول و نوامیس، «نقدِ مثبت» است؛ «نقد مثبت» همان نقدی است که در معنایی افواهی و روزنامهنگارانه «نقد سازنده» نامیده میشد.
عنوان «نقد منفی، نقد مثبت» برای این نوشتار، کوچکترین ربطی به این برداشت و تأویل نداشت.
غرض از «نقد منفی»، رویکرد انتقادی یا نقادانه به «امر منفی»، امرِ ــ بهلحاظ منطقی، شناختشناسانه، واقعی/تاریخی/جامعهشناختی، یا گفتمانی (دیسکورسیو) ــ سپریشده، منقلبشده، دگردیسییافته و تحققیافته بود؛ غرض از «نقد مثبت»، رویکردی انتقادی یا نقادانه به «امر مثبت»، امرِ ــ بهلحاظ منطقی، شناختشناسانه، واقعی/تاریخی/جامعهشناختی، یا گفتمانی (دیسکورسیو) ــ مُحصّل، دگردیسیپذیرفته و مُحَقق بود. در این «بدفهمی» ــ که علت اساسیاش، زمینهی عینی و مادیِ مذکور بود و «گناه»ش سراسر به گردن نویسنده است ــ دستور زبان فارسی نیز بی«گناه» نبود، زیرا در این دستور زبان، «کسره» هم نشانِ ربطِ صفت و موصوف است و هم مضاف و مضافالیه؛ و توالیِ صفتوموصوف و مضافومضافالیه، یکی است: ترکیب «شعر فردوسی» کمتر از آنکه همچون شعری بهشتی یا مصفا و رؤیایی دریافت شود، دلالت بر شعری متعلق به ابوالقاسم فردوسی شاعر شناختهشده دارد، درحالیکه ترکیب «شعر وحشی»، بیشتر همچون شعری رامنشده و سرکش تأویل خواهد شد تا شعری از وحشی بافقی. اینکه ترکیب «نقد منفی» یا «نقد مثبت» همچون صفت و موصوف تلقی شوند و نه ــ آنچنان که نیت نویسنده بوده است ــ همچون مضاف و مضافالیه، قابل انتظار، بسا «طبیعی» است.
با اینکه اندیشهای که قرار است با عبارات «نقد منفی» و «نقد مثبت» بیان شود، اقتباسی از اندیشه یا اصطلاحات رایجی نزد نویسندگان یا متون ــ مثلاً انگلیسی یا آلمانی ــ نیست، اما شاید ترجمهی آنها به این زبانها ــ که در ساختمان دستوریشان صفتوموصوف و مضافومضافالیه تمایز آشکاری دارد ــ به انتقال مقصودی که از آنها مراد میشود، یاری برساند. غرض از «نقد منفی» و «نقد مثبت» بهزبان انگلیسی بهترتیب «negative critique» و «positive critique» نیست، بلکه چیزی همانند با «Critique of the Negative» و «Critique of the Positive»، است. در زبان آلمانی این تمایز را میتوان بهتر نمایان کرد. با استفاده از این زبان، غرض از «نقد منفی» و «نقد مثبت»، بهترتیب «negative Kritik» و «positive Kritik» نیست، بلکه «Kritik des Negativen» و «Kritik des Positiven» است.
پیش از آنکه به خاستگاه و موضوع و مدعای نظریهی «نقد منفی، نقد مثبت» بپردازیم، باید بهطور فشرده از مهمترین شالودههایی که این نظریه بر آن استوار شده است، یاد کنیم: الف) عینیت پراتیک و ب) پراتیکِ خودزاینده.
الف) عینیت پراتیک: درحالیکه فلسفهی نظری، یا فلسفهْ علیالااطلاق، هستی را به دو نیمهی «ذهنی» و «عینی» تقسیم میکند، فارغ از آنکه: 1) امر عینی را «تحقق» امر ذهنی بداند، 2) امر ذهنی را ماحصل امر عینی بداند و 3) برای این یا آن اصالت یا قدمت یا قداست قائل شود، در رابطهی بین این و آن، محل و حاملِ تعامل آن، همانا انسانِ اجتماعی و تاریخی و پراتیکِ اجتماعی و تاریخی او را فراموش میکند یا بهگفتهی مارکس، «تنها در شکل پدیداریِ کثیف و یهودیوارش» شایستهی اعتنا میداند (تز نخست دربارهی فوئرباخ). حال آنکه دقیقاً همین ساحت «سوم»، یعنی پراتیک اجتماعی و تاریخی انسان، عینیت آن و سرشت دگرگونساز آن است که فلسفهی نظری را از بنبستِ ماهویاش میرهاند و در اساس، بهمثابه فلسفهی نظری، بر آن نقطهی پایانی مینهد. نخست با کشف پراتیک و سرشت انتقادی و انقلابی آن استکه وضع سوژه، در مقام حامل و عامل آگاهی (در عامترین معنا) و حامل و عامل اراده (عاملیت)، چه بهمثابه انسان منفرد و چه در مقام هستندههای اجتماعی (گروه، طبقه)، و وضع ابژه، چه بهمثابه جهان مادی و چه در مقام جهان اجتماعی (مجتمع انسانی و تاریخ) قابلِ استدلال میشود. شرح مشروح عینیتِ پراتیک و رابطهاش با معضل و بنبست فلسفهی نظری را در مقالهی «شالودههای ماتریالیسم پراتیکیِ مارکس» [1] آوردهام و مبانی عینیت پراتیک و مفصلبندی آن (عمل، رابطه و نشانه) را بهتفصیل در کتاب «نقد ایدئولوژی» [2] مستدل کردهام.
ب) خودزایندگیِ پراتیک: آنگاه، و تا آنجا که، پراتیکْ واقعیتِ تحققیافتهی یک ایده (فکر، نقشه، تاکتیک، استراتژی، برنامه، نظریه ــ در معنای دانش و «علم») است، هرگز به پیکریابی یا شکلپذیرندگیِ بیکم و کاست و بیاما و اگرِ ایده محدود نمیماند. فزونیها یا کاستیها، دگرسانیها یا حتی تعارضهای واقعیتِ تحققیافته با عناصر ارادهشده، پیشبینیشده یا قابل انتظار در ایده، حاصل خودزایندگیِ پراتیکاند. این خودزایندگی هم در سپهر خودِ ایده و هم در سپهر واقعیتِ تحققیافتهی ایده صورت میگیرد. خودزایندگی پراتیک بهمعنای اصل عام ــ و بهلحاظ همین عامیت، بیتعیّنِ ــ «نقش تصادف» نیست. «تصادف» یکی از عواملی است که در خودزایندگیِ پراتیک نقش ایفا میکند. یک مثال: وقتی میخواهیم دربارهی «موضوعی اجتماعی» تحقیق کنیم، بهناگزیر از یک «برنامه» آغاز میکنیم. روشن استکه گزینش عناصر این «برنامه» ناشی از جایگاهی است که ما بهلحاظ انباشت تجربه و اندیشه و دانش داریم، چنانکه گویی این «برنامه» انتزاعیترین محور مجموعهی دریافتهای ماست. این گزینش بیگمان همچنین ناشی است از همهی گرایشهای فردی ـ روانشناختی، سنتی، ایدئولوژیک، در یک کلام، علایق ما. آنچه در پراتیکِ متحققساختنِ این «برنامه» روی میدهد، یعنی آنچه «پراتیکِ تئوریک» ماست، در چارچوب این «برنامه» باقی نمیماند. دستکم به دو دلیل: نخست آنکه، یکی از مواردی که برای مطالعه در «برنامه»مان درنظر گرفتهایم، موارد دیگری را برای مراجعه ضروری میکند که تا پیش از برخورد به آن منبع، پیشبینی آن ممکن نبوده است؛ و دوم آنکه، رویدادهایی که حوزهی مطالعهی ما در پراتیکِ تئوریک است، رویدادهایی واقعیاند و ــ کاملاً، یا بهتناسب معینی ــ از کار پژوهشی ما مستقل هستند. در نتیجه شکلپذیریِ گوناگونِ این رویدادها، موارد تازهای پیش میآورد که ما را ناگزیر میکند دست و پای «برنامه»ی خود را کوتاه و یا بلند کنیم؛ به مواردی تازه بپردازیم، و یا موارد دیگر را بیرون از گسترهی پیشبینیشده در «برنامه» گسترش دهیم. این شیوهی تحقق ایده (در اینجا: «برنامه»ی کار پژوهشی)، پراتیکِ خودزایندهی ما در حوزهی «تئوری» است.
بنابراین هرگاه برای تحقق یک ایده، مجموعهی بررسیها، پژوهشها، محاسبهی فاکتورها و مناسبات آنها و… درنظر گرفته شود و عمومیترین راستای بالقوهی شکلپذیرندگی آنها نیز پیشبینی شود و در انتزاعیترین شکل در «برنامه» تجلی یابد، کاربست این «برنامه»، پراتیکی است که هرگز در چارچوب آن «برنامه» نخواهد گنجید و شکلپذیرندگیاش، بهطور مطلق، غیرقابل پیشبینی است.
خاستگاه نظریهی «نقد منفی، نقد مثبت»
نقطهی عزیمت و خاستگاه نظریهی «نقد منفی، نقد مثبت» و انگیزهی اصلی و سرآغازینِ پرداختن به آن، در نخستین و خامترین گام، پیجوییِ علل شکست چپِ مارکسیست بعد از انقلاب 57، علل بحران و فروپاشی سازمانهای چپ، و از آنجا، گام بهگام، علل بحران جهانی و تاریخی مارکسیسم و نظریهی رهاییبخش بود که نخست از حوزهی محدود و بلاواسطهی رابطهی «برنامهی انقلابی» و «تحقق برنامه» آغاز شد و سپس به نظریهپردازی پیرامون ساحتهای بزرگتر با مرزهای دقیقتر و روشنتر، مانند رابطهی نظریهوعمل یا سوژهوساختار و سرآخر روش، دیالکتیک و نقد رسید.
بنابراین نظریهی «نقد منفی، نقد مثبت» پیش از آنکه به صورتبندی هستیهای اجتماعیای که موضوع این نظریهاند بپردازد، به برخی مصداقها یا نمونههای این «هستی»ها، مانند رابطهی تئوری و برابرایستای آن (بهطور اعم و در قلمرو دانش اجتماعی/تاریخی) یا رابطهی سوژه و ساختار پرداخت. بهعبارت دیگر نظریهی «نقد منفی، نقد مثبت» نخست به حوزههایی از زندگی اجتماعی پرداخت که در آنها رابطهی ساحتی از نقشه یا برنامه با ساحتی که شکل تحققیافته یا تحققیابندهی این نقشه یا برنامه است، مطرح میشود. اگر ما «نقشه» یا «برنامه» و «شکلپذیرندگیِ تحققیافته یا تحققیابنده»ی این نقشه و برنامه را، مصداقهایی برای هستیهای اجتماعی یا هستندههایی بدانیم که موضوع (یا برابرایستای) نظریهی «نقد منفی، نقد مثبت»اند، میتوانیم این هستندهها را، حالات، موقعیتها و سپهرهایی از اندیشهی مدون تعریف کنیم، بهنحوی که یکی از آنها، پیآمد، ماحصل و جایگزین دیگری است، یا، یکی از آنها با دیگری رابطهای مبتنی بر 1) نقشه/تحقق نقشه؛ 2) میانکنش؛ 3) تأثیر و تأثر متقابل و 4) پیوند متقابل دارد.
ادعای نظریهی «نقد منفی، نقد مثبت» این است: اگر ما این هستندهها را، «کل»ها یا «مجموعه»هایی دارای عناصر پیوسته (اعم از اینکه پیوستگیِ این عناصر انداموار است، یا شیوهی هستیِ کل است ــ آنچه مارکس Existenzweise/mode of existence مینامد ــ ، یا وجهی وجودی بهمثابه تجلی و ظهور کل است، آنچه هگل Moment مینامد) یا عناصر ناپیوسته (مجموعههای حسابی، گروههای معین افراد) بدانیم، رابطهای که بین عناصرِ این «کل»ها یا «مجموعه»ها وجود دارد، تناظری یک بهیک نیست. بنابراین، اگر ما هستندهی «الف» را که در تعامل با هستندهی «ب» است، «امر منفی» و هستندهی «ب» را «امر مثبت» بنامیم، رابطهی بین عناصر «الف» و «ب»، تناظری یک بهیک نیست و در واکاوی هردوی این هستندهها و رابطهشان با یکدیگر باید به هردو رویکردی انتقادی داشت.
در نمونهی گذار از یک ساخت اجتماعی/تاریخی معین به ساختی دیگر، میتوان رویکرد «نقد منفی، نقد مثبت» و فقدان تناظر یک بهیک عناصر ساختها را در چهار حالت زیر صورتبندی کرد:
1) عناصری از ساخت پیشین بهساخت بعدی بدون کم و کاست منتقل میشوند؛ در نتیجه عنصر متناظر در ساخت بعدی با آنها، خودِ آنهاست.
2) عناصری در ساخت پیشین بههیچوجه به ساخت بعدی نمیآیند؛ در نتیجه عنصر متناظری در ساخت بعدی ندارند.
3)عناصری در ساخت بعدی پدید میآیند که عنصر متناظری در ساخت پیشین ندارند؛ این عناصر حاصل پراتیکِ خودزایندهاند.
4) عناصر تازه در ساخت بعدی، لزوماً در ساختِ پس از خود تکرار نمیشوند (حالت خاص ناشی از پویاییِ ویژگیِ دوم).
دو حالت نخست در حوزهی نقد منفی و حالتهای سوم و چهارم در حوزهی نقد مثبتاند.
نقد منفی، یعنی نفی انتقادی؛ یعنی: روشنساختن جغرافیای نفی یک مفهوم یا یک ساخت معین اجتماعی/تاریخی. نقد مثبت، یعنی اثبات انتقادی؛ یعنی: روشنساختن جغرافیای مفهومی که با نفی یک مفهوم پیشین سربرآورده، یا ساحتی که با نفی یک ساحتِ پیشین پدید آمده است؛ نشاندادن اینکه وضعیت ماحَصَل، لزوماً دایرهای بالاتر در خطی مارپیچی نیست؛ نشاندادن اینکه در تبدیل یک ساختار به ساختاری دیگر، بر بستر پراتیک زندهی اجتماعی انسان، پراتیک خودزاینده چه شکل پذیرندگیهای نوینی برای واقعیت اجتماعی پدید آورده است. نقد منفی، یعنی: نقد وضع موجود و نقد دستگاههای موجود، برای رسیدن به یک نقطهی عزیمت یا بازنمایی برای ورود به یک پراتیک تازه. نقد مثبت، یعنی: نقد هر بازنماییِ تازه و نقد آرمان. نقد سرمایهداری نقد منفی است. نقد تئوری انقلاب سوسیالیستی نقد مثبتی است که، اینک، در قالب جوامع نوع شوروی به حوزهی نقد منفی درآمده است. نقد سوسیالیسم، نقد تئوری رهایی اجتماعی، نقد مثبت است.
در حوزهی هستندههایی مانند «برنامه» و «پراتیک»:
الف) معیاری که تئوریها و برنامههای بهعملدرآمده بهما میدهند، در حوزهی نقد منفیِ تئوریک است.
ب) نقد تئوریها و برنامههای جامعهی فردا (کمونیسم) در حوزهی نقد مثبتِ تئوریک است.
ج) عناصری که از ساخت گذشته به ساخت آینده میروند، یا نمیروند، در حوزهی نقد منفیِ پراتیکاند.
د) عناصری که در خودزایندگیِ پراتیک بهوجود میآیند، در حوزهی نقد مثبتِ پراتیکاند.
سپهرهای نقد منفی و نقد مثبت
برای سپهرها یا هستندههایی که رابطهی آنها را میتوان همچون دیالکتیک نقد منفی/نقد مثبت ارزیابی کرد، نمونههای گوناگونی وجود دارد. از آن جمله:
یک) گفتمان، در عطف به پراتیک بهطور اعم، بهطور ویژه:
الف) تئوری یا نظریهی اجتماعی، در عطف به واقعیت اجتماعی/تاریخی.
ب) برنامه/استراتژی یا نقشه، در عطف به و واقعیت تحققیافته یا تحققیابندهی این برنامه و نقشه.
ج) تاکتیک، در عطف به واقعیت تحققیافته یا تحققیابندهی این تاکتیک.
نقش پراتیکِ خودزاینده، بین خودِ این سطوح، دیالکتیک نقد منفی/نقد مثبت را موجب میشود. خودزایندگیِ پراتیک در تحقق یک تاکتیک (سطح ج) میتواند به تغییر برنامه (سطح ب) منجر شود و تغییر برنامه میتواند در سطح حوزهی اعتبار یا پارادایم، به تغییر تئوری (سطح الف) راه ببرد.
دو) تغییر موقعیتهای اجتماعی/تاریخی مانند شکلبندی (فرماسیون)های اجتماعی یا شیوههای تولید.
سه) پراتیکِ تئوری. رابطهی نقد منفی/نقد مثبت بین فرآیندهای پژوهش و بازنمایی. در پژوهش عناصر شخصی، تصادفی، التفاتی، ارزشگذارانه، ایدئولوژیک/سیاسی/طبقاتی دخیلاند. این عناصر لزوماً عنصر متناظری در فرآیند بازنمایی ندارند. اینجا منطق یا هستیشناسیِ موضوع میتواند عناصر یا ترتیب و توالی عناصر در بازنمایی را تعیین کند.
چهار) واکاوی و نقد یک شیوهی تولید معین. مثلاً دیالکتیک نقد منفی/ نقد مثبت، بهجای دیالکتیک تناظر بلاواسطه، در دگردیسیهای ارزش در پیکرههای پول، کالا، سرمایه؛ یا در دورپیماییهای سرمایه. برای این دیالکتیک نقد منفی/ نقد مثبت میتوان منابعی سرشار و درخشان در گروندریسهی مارکس یافت.
در دانش اجتماعی/تاریخی، نظریه با یک عایق از پراتیک جدا میشود. این عایق، ایدئولوژی است. سرشت و کارکرد نظریه در درون ایدئولوژی، نقد است؛ یعنی آنچه «عینیتِ» ممکن را برای موضوع نظریه و «علمیتِ» ممکن را برای خودِ نظریه میسر میسازد. کارکرد ایدئولوژی در نظریه جانبدارساختنِ نظریه است. نظریه با ایدئولوژیِ طبقاتی یکی و همان نیست، بلکه هم از آن ریشه میگیرد و هم بر نقد آن استوار میشود: در حوزهی نقد منفی، تا جانبدار باشد؛ و در حوزهی نقد مثبت، تا در آن کژدیسه نشود.
یادداشتها:
2. نقد ایدئولوژی؛ انتشارات اختران، تهران 1382.
لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-Y4
رفیق عزیز، آقای خسروی
درود
نظریه شما، در مورد دیالکتیک یعنی دیالکتیک نقد امر منفی نقد امرمثبت دریافت نوینی از دیالکتیک مارکسی است که تا آنجایی که خوانده ام و سرچ و پیگیری کرده ام هیچیک از نظریه پردازان حوزه مارکسی درجهان مطرح نکرده اند. فکر می کنم این همان دیالکتیکی است که در پیش گفتار شما برای جلد سوم کاپیتال تحت عنوان دیالکتیک پنهان شده پشت عریانی تشریح نموده اید. اخیرا کامنتی در ذیل این مقاله در صفحه ای در فیس بوک توجه ام را جلب کرد. با همان افتخاری که کامنت گذار می گویند، این کامنت را عینا کپی پیس می کنم:
« به نظرم اين متن سرشت نشان خسروي است. اين مقاله بيان كامل و شفاف ديالكتيك ماركسي است. متني ماندگار كه ديالكتيك ماركسي را با تشريح روش ماركس در كاپيتال به خواننده نشان ميدهد و ديالكتيك هگلي و دستگاهمند يا نظامند را به گورستان تاريخ مي سپارد. اين مقاله كليد درك كاپيتال است.حالا مي توانيم با افتخار بگويم كه ما ايرانيان در سنت ماركسي كاپيتال شناسي شالوده نويني براي گفتن داريم و وامدار ميانجي هاي ماركس شناسان غربي نيستيم. اين مقاله اين اعتماد به نفس را به ما ميدهد كه سرمان را از زير يوغ اونو ها، باسكارها ، موزلي ها و برتلمن ها و هاروي ها بيرون بياوريم و بدون ميانجي وارد حوزه شناخت ديالكتيك ماركسي شويم. تغير و تحول فكري خود را به شدت مديون اين متن ميدانم و به دوستان پيشنهاد مي كنم از خواندن چند باره آن دريغ نكنند.»
به سفارش کامنت گذار چند بار مقاله پیشنهاد شده را خوانده ام. با اینکه فکر می کنم دیالکتیک «نقد منفی و نقد مثبت» طرح شده در این مقاله را حدوداً درک می کنم ولی هنوز نتوانسته ام دریافت شما از دیالکتیک انتقادی و انقلابی مطروحه در این مقاله را با دیالکتیک تشریح شده در آن پیش گفتار ، در ذهن خود در یک راستا قرار دهم . این البته از ناتوانی من است بازهم آن پیش گفتار را خواهم خواند. شاید راهنمایی شما راهگشا باشد.
با احترام بسیار
خوانندهی گرامی فریدون س.
آنچه از کامنتی در فیس بوک نقل کردهاید، هرچند نشانهی لطف نویسندهی آن است، اما بسیار اغراقآمیز است. ما کماکان با کارهای بسیار گسترده و ژرفی که در حوزهی گفتمان مارکسی و نقد اقتصاد سیاسی در صد سال گذشته در نقاط دیگر جهان صورت گرفته است، فاصلهای نجومی داریم. بنظر من نکتهی مهم آن کامنت این است که اولا در راستای شناخت و نقد و پالایش گفتمان نقد اقتصاد سیاسی جدی و کوشا باشیم و ثانیا هر موج تازه از محافل ایدئولوژِک و دانشگاهی اروپایی و آمریکایی را همچون وحی منزل تلقی نکنیم و افسون نامها و عنوان ها و مدالها نشویم.
همانطور که در متن آمده است در تلاش تالیف متن مفصل تری درباره ی دیالکیتک هستم. درباره ی رابطه ی دیالکتیک نقد منفی/نقد مثبت با آنچه زیر عنوان دیالکتیک انتقادی و انقلابی در مقدمه ام به ترجمه ی فارسی جلد سوم کاپیتال آمده است، در اینجا همینقدر می توانم بگویم که مارکس برای متمایز کردن دیالکتیک خود از دیالکتیک هگل، دیالکتیک خود را «انتقادی» و «انقلابی» می نامد. نکته ی تعیین کننده بنظر من و حلقه ی پیوند با دیالکتیک نفد منفی/نقد مثبت این است که «انتقاد» یا «نقد» را چطور تعریف کنیم.
با احترام
کمال خسروی
ممنون رفیق گرامی، کاملا حق با شماست. در مقدمه یی به نقد تئوری انتقادی در کتاب توصیف، تبیین و نقد پرسیده اید: « آیا باید در کاخ پذیرفته شده ی علم و فلسفه و ایدئولوژی و اخلاق در جست و جوی جایی برای نقد بود، یا باید این بنای کهنه را فرو ریخت و نقد را بر ویرانه های این خرابه باستانی ساخت؟» امروز قبول کرده ام که در کاخ قدیمی باورهایم جایی برای «نقد» نبوده است٠ براي ویران کردن آن باورها منجمله نقد سنتي و ساختن ساختمان «نقد» بر ویرانه های آن، ناچار شدم بازخواني مجدد نوشته هاي ماركس را آغاز كنم. در اين باز خواني، عينكي برچشم گذارده ام که تعریف شما از «نقد» است.
چگونكي این تعریف را، از کتاب هاي شما آموخته ام: از کتاب نقد ایدئولوژی و کتاب توصیف تبیین و نقد و چند گفتار دیگر،
برداشتم آن است كه ديالكتيك ماركسي، تناظرِ بلاواسطه و فرا تاريخي – همزمان و همواره بودن فرايند نفي و اثبات در هر پديده – نيست بلكه روش نقد پراتیکهای متناقض و متضاد در هیأت انتزاعاتی پیکریافته است، انتزاعاتي كه اصول تنظيم كننده روابط اجتماعي مبتني بر سلطه هستند. باور دارم انتقادی و انقلابی بودن دیالکتیک ماركسي، در توأمان بودن روشنگري و ستيزه جويي در نقدِ ايدئولوژي (عايق سوژه و ساختار) در ساختاراجتماعي تاريخاً معين و مشخص به مثابه يك كل مي باشد.
ابهام من در تعين حوزه نقد ( دو سر رابطه ها يا به زبان شما شما هستنده ها ) در مقولات داخلي خود كاپيتال است؟ يا تطبيق حوزه نقد در فرايند هاي بازنمايي شما در مقاله ديالكتيك پنهان شده پشت عرياني با اين پارگراف مقاله :»نقد منفی، یعنی: نقد وضع موجود و نقد دستگاههای موجود، برای رسیدن به یک نقطهی عزیمت یا بازنمایی برای ورود به یک پراتیک تازه. نقد مثبت، یعنی: نقد هر بازنماییِ تازه و نقد آرمان.»
شايد اين ابهام، ناشي از برداشت من از نقد است. به تجربه دريافته ام كه برداشت از يك موضوع كافي نيست برداشت ها كلماتي نشسته بر ذهن هستند كه در تجربه بايد اعمال و بارور شوند. به قول انگليسي ها وقتي وارد حوزه بحث ميشويم اقدامات بلند تر ازكلمات سخن مي گويند.
رفیق گرامی فریدون س.
در مورد تعریف سپهر امر منفی و سپهر امر مثبت و این که آیا این سپهر ها را فرد تحلیل کننده، به دلخواه انتخاب و تعریف میکند یا قواعد معینی برای تعریف آنها وجود دارد:
برای تعیین حوزه ی منفی و حوره ی مثبت همیشه باید ببینیم که دو سر رابطه چه عوامل یا وضعیت ها یا حالاتی هستند. در این صورت ممکن است حوزهای که در یک رابطه قلمرو نقد منفی است، در رابطهای دیگر، قلمرو نقد مثبت باشد.اگر ما به واکاوی رابطهی گروندریسه و کاپیتال در گفتمان شناختشناسی میپردازیم و در این رابطه گروندریسه را حوزهی پژوهش مارکس و کاپیتال را حوزهی بازنمایی تعریف میکنیم، آنگاه روشن است که گروندریسه در حوزهی نقد منفی و کاپیتال در حوزهی نقد مثبت است، زیرا: این حوزهی اول است که در حوزهی دوم ظهور و ثبوت و تحصل پیدا میکند: پژوهش در بازنمایی یا ارائه. این موضوع که در گفتمان شتاختشناسی، پژوهش به حوزهی نقد منفی و بازنمایی به حوزهی نقد مثبت تعلق دارد، مبتنی است به نظر ما دربارهی شناخت. یعنی ما رابطهی ماهوی این دو را اینطور تعریف میکنیم. اما این که ما گروندریسه را متعلق یه حوزهی پژوهش بدانیم و کاپیتال را به حوزهی بازنمایی، به انتخاب ما در این رابطهی معین مربوط است.
فرض کنیم قصد ما واکاوی رابطهی آثار اولیهی مارکس پیش از «تزها درباره فویرباخ» و بعد از «تزها» باشد. مسلما تقسیم این آثار به این دو بخش منوط است به این که ما «تزها» را نقطهی عطف بدانیم. یعنی رابطه را اینطور تعریف کنیم که اندیشهی ما قبل این «تزها» به اندیشهی مابعد این «تزها» تحول یا دگردیسی یافته است. در این حالت، آثار اولیه در حوزهی نقد منفی و گروندریسه (و کاپیتال) در حوزهی نقد مثبتاند. (به همین دلیل من معنقدم نقد دیدگاه آلتوسر دربارهی گسست اپیستمولوژیک نه با دیالکتیک هگلی، بلکه با دیالکتیک نقدمنفی/نقد مثبت ممکن است. از این طریق است که میتوان هم عناصر «انسان شناسانه»ی آثار آغازین را در کارهای متاخر و هم عناصر ساختارشناسانهی آثار متاخر را در آثار آغازین توضیح داد.)
بنابراین در رابطهای دیالکتیکی بین دو حوزه، حوزهی منفی و حوزهی مثبت به «هسنی شناسی» خود دو سر رابطه مربوط است، اما هر کدام از این دو سر میتوانند در رابطهای دیگر در حوزهی دیگری قرار بگیرند. در رابطهی کار و سرمایه، سرمایه محصول کار است. بنابراین سرمایه در حوزهی نقد مثبت و کار در حوزهی نقد منفی است. (به همین دلیل هم نرخ سود در حوزهی نقد منفی و انباشت در حوزهی نقد مثبت است، زیرا انباشت محصول سود است). اما اگر رابطهی نقشهی یک کار و خودِ کاری که برای تحقق آن لازم است را در نظر بگیریم، نقشه در حوزهی امر منفی و کار (اینجا) در حوزهی نقد مثبت است. به همین ترتیب، وفتی ما رابطهی شیوهی تولید سرمایهداری را با شیوهی تولید سوسیالیستی بررسی میکنیم، کل منطق سرمایه، یعنی کل رابطهی کار و سزمایه، در حوزهی نقد منفی و شیوهی تولید سوسیالیستی در حوزهی نقد مثبت است.
با احترام
کمال خسروی
آقاي خسروي عزيز از اينكه وقت گذاشتيد و با مثال هاي متعدد ابهام مرا پاسخ داديد بسيار ممنون . پاينده و بر قرار باشيد
آقاي خسروي عزيز
ياد آوري از عينيت پراتيك و پراتيك خود زاينده در اين مقاله بستري فراهم ميكند كه سوالي غير مرتبط با موضوع مقاله اما مرتبط با اين يادآوري بپرسم.
شما در كتاب https://shahreketabonline.com/products/27/222556/نقد_اید_ولوژی در ص ٣٤ تمايز پراتيك هاي عنيت يافته و عينيت ويژه ى پراتيك را يكي از مهمترين درس هاي ماركس ذكر كرده ايد. ممكن است خواهش كنم مختصري در خصوص اين تمايز، هم چنين تمايز عينيت پراتيك و عينيت ويژه پراتيك توضيح دهيد.
با تشكر و ارادت
خانم فرنگیس بختیاری عزیز
تاکید بر تمایز پراتیک عینیت یافته و عینیت پراتیک در آغاز کتاب «نقد ایدئولوژی» فراهم آوردن زمینه ای است برای طرح نظریه ای تازه ای درباره ایدئولوژِی که همانجا بطور مشروح مستدل شده است. فعالیت انسان، مثلا در تولید اشیاء، از ابتدایی ترین محصولات برای ارضای ابتدایی ترین نیازها در سرآغاز تاریخ، در این اشیاء عینیت مییابد. اما عینت مادی این اشیاء را باید از عینیت خود پراتیک متمایز کرد. پراتیک اجتماعی و تاریخی انسان، به عنوان مجموعه ای از عمل، نشانه و رابطه، که هر یک به تنهایی عناصری عینی هستند، خود امری عینی است.
تاکید بر ویژگی این عینیت، برای متمایز کردن آن از عینیت مادی اشیاء است. این نکته، مثلا برای شناخت ماتریالیسم پراتیکی مارکس اهمیت بنیادین دارد. بنیاد این ماتریالیسم بر عینیت اشیاء نیست، بلکه با ابتناء بر همین عینیت وبژه ی پراتیک است که عینیت اشیاء را نیز قابل استدلال میکند و به بن بست اسکولاستیک دوگانه ی «ذهن»/«عین» پایان میدهد.
اگر در نوشته های من مواردی می بینید که بجای «عینیت پراتیک» از عینیت «ویژه»ی پراتیک استفاده کرده ام، برای تاکید بر تمایز آن با عینیت مادی بوده است. به عنوان نمونه، شناخت این تمایز در تشخیص ارزش مصرفی باصطلاح «خدمات» به کار ما می آید. ما می گوییم که کالا به عنوان محصول کار انسانی در تولید سرمایه داری، دو عینیت دارد: یکی عینیت مادی ارزش مصرفی اش و دوم عینیت اجتماعی ارزشش. در شرایطی که خود پراتیک انسان به مثابه محصولی در شرایط سرمایه دارانه تولید می شود، مثلا پراتیک انسان در امر آموزش یا بهداشت، کالای تولید شده در این شرایط، کماکان همان دو عینیت را دارد: عینیت ارزش مصرفی اش و عینیت ارزشش. عینیت ارزش مصرفی اش در این جا، عینیتی پراتیکی است، برخلاف عینیت شیء که عینیتی مادی است. ویژگی عینیت پراتیک در اینجا به ما کمک می کند تا هویت کالایی آموزش یا بهداشت را در این حالت، که پشت کلمه ی «خدمات» پنهان و مخدوش می شود، بهتر تشخیص بدهیم.
با احترام
کمال خسروی
بازتاب: روشنفکران و کارگران | نقد اقتصاد سیاسی - نقد بتوارگی - نقد ایدئولوژی
بازتاب: روشنفکران و کارگران - کمال خسروی - اخبار روز - سايت سياسی خبری چپ
بازتاب: روشنفکران و کارگران – پیوند
بازتاب: روشنفکران و کارگران – دیالکتیک اندیشه و کردار- کمال خسروی – tudehiha.org
بازتاب: گُلگشتی درخلوتگاه اندیشه مارکس مقدمه به ترجمه فارسی گروندریسه کمال خسروی - اخبار روز - سايت سياسی خبری چپ