نوشته‌های دریافتی
Comments 5

نقد ماتریالیستی تزهای بنیامین درباره مفهوم تاریخ

نقد ماتریالیستی تزهای بنیامین درباره مفهوم تاریخ

نسخه‌ی چاپی – متن کامل (پی دی اف)

نوشته‌های دریافتی/دیدگاه‌ها
نوشته‌ی: والتر بنیامین
ترجمه و تالیف: آرش دوست‌حسین

 

توضیح «نقد»: متن پیش رو ترجمه‌ی تازه‌ای است از تزهای والتر بنیامین زیر عنوان «درباره‌ی مفهوم تاریخ» از سوی آرش دوست‌حسین، همراه با یادداشت‌های انتقادی او درباره‌ی هر تز و «مقدمه»ای پیرامون این متن و ترجمه‌ی آن.  بر این متن، حسن معارفی‌پور که در کار ترجمه و تألیفِ یادداشت‌ها با مترجم همکاری داشته است، «پیش‌گفتار»ی نوشته است که در آغاز متن می‌آید.

 

پیش گفتار

والتر بنیامین کسی که همیشه در حاشیه‌ی «سروران»اش (1) یعنی آدورنو و هورکهایمر بوده است را باید به عنوان یکی از متفکرین اصلی این مکتب به‌رسمیت شناخت و بررسی کرد. در این متن تلاش شده است که نگرش ایده‌آلیستی و صوفیستی والتر بنیامین به تاریخ در (تزهایی) «در باره‌ی مفهوم تاریخ»  به شیوه‌ای ماتریالیستی و تاریخی موشکافی شود و از زاویه‌ای مارکسیستی، نقد و بررسی شود. در این شکی نیست که این مطلب بنیامین را باید در رابطه با دیگر مطالب و نوشته‌های او بررسی کرد، اما از آنجایی‌که مشخصا به سراغ نقد این مطلب رفته‌ایم، تلاش کرده‌ایم از پرداختن به دیگر نوشته‌ها و مطالب بنیامین حتی الامکان خودداری کنیم.

تزهای او پیش‌درآمد «دیالکتیک روشنگری» و  «دیالکتیک منفی» هستند که بعدها توسط آدورنو و هورکهایمر منتشر شدند. این دو اثر علاوه بر تلاش برای التقاط پوزیتیویستی مکاتب مختلف با همدیگر و معدل‌گیری از این مکاتب است، چیزی جز عبور از دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراکسیس در نقد رادیکالیسم انقلابی، سوژگی طبقه کارگر، ضرورت رفرم و تغییرات جزئی به‌جای انقلاب به‌خاطر ترس از تکرار تجربه‌ی استالینیسم نیست. مکتب فرانکفورت با وجودی که از گفتمان چپ بهره می‌گیرد اما در واقع در خدمت پاسیفیسم بورژوایی است و می‌توان آنرا نوعی رومانتیزه‌کردن بردگی مدرن به نفع حفظ وضع موجود به‌حساب آورد. اگرچه در دیالکتیک روشنگری، به‌ویژه بخش صنعت فرهنگ اعلام می‌کنند تفاوت ماهوی بین لیبرالیسم آمریکایی و فاشیسم آلمانی در دامن زدن به صنعت فرهنگ و مهندسی افکار نمی‌بینند، اما آنان مبارزه‌ی انقلابی برای عبور از فاشیسم را با تمام قدرت نقد می‌کنند و در بهترین حالت از چارچوب بحث‌های لیبرال هانا آرنت در «توتالیتاریسم» فراتر نمی‌روند. هربرت مارکوزه که از «رادیکال»ترین‌ها در میان مکتب فرانکفورت بود، در «تلاش برای رهایی» همچنین «پایان اتوپی» سوژگی طبقه کارگر در انقلاب کارگری را از زبان خود و همکارانش رد کرد و اعلام کرد که جنبش‌های هویتی مانند همجنس‌گرایان، جنبش‌های ملی و غیره باید با همدیگر متحد شوند تا کاری از پیش ببرند.

موضع بنیامین جدا از موضع همکارانش در مکتب فرانکفورت نبوده و اتفاقا این مواضع در تأیید همدیگر بودند. آویزان‌شدن بنیامین به ماتریالیسم تاریخی و ساختن یک عروسک از ماتریالیسم تاریخی در واقع برای توجیه افکار صوفی‌مسلکانه و نهیلیستی و ایدئالیستی خود است، که رهایی را در ادغام ماتریالیسم تاریخی در تئولوژی می‌بیند. بنیامین در دهه‌ی چهل، زمانی که ضرورت مبارزه ی مسلحانه انقلابی و قطب‌دادن به یک قطب جهانی آنتی‌فاشیستی در اروپا ضروری بود به‌جای آن‌که راه‌کارهای عملی و مبارزاتی را پیش پای جامعه قرار دهد، ادغام ماتریالیسم تاریخی را در روحانیت جستجو می‌کرد. بنیامین در «در نقد خشونت» که در ۱۹۲۱ منتشر شده با استناد به ارنست بلوخ در کتاب «روح اتوپی»، مردم را به روحانیت و عرفان دربرابر خشونت دعوت می‌کند.

بنیامین در مقایسه با کسی مانند بلوخ به‌هیچ وجه متفکر برجسته‌ای به‌حساب نمی‌آید. بلوخ در تلاش بود ماتریالیسم تاریخی مارکس را با تئولوگی (الهیات) و رگه‌هایی از مسیحیت ادغام کند، چون او بر این باور بود که در میان مسیحیت، گرایش شاخه‌هایی را می‌توان یافت که رهایی انسان را دنبال می‌کنند و باید مارکسیسم را با این عقیده‌ها ادغام کرد تا بتوان رهایی را سریع‌تر به سرانجام رساند. بنیامین هم موضعی که ارنست بلوخ نماینده‌ی آن بود را تکرار می‌کند. این موضع نه رو به جلو بلکه به عقب و حتی عقب‌تر از ایدئالیسم آلمانی و بویژه نظریات کانت در «نقد عقل محض» بود. لنین در «ماتریالیسم و امپریوکریتی‌سیسم» می‌نویسد:  «زمانی که کانت ازشئِ برای خود صحبت می‌کند، شئ را نه به عنوان یک پدیده‌ی واقعی (Gegenstand)  و نه «مثلی» از یک پدیده‌ی واقعی بررسی نمی‌کند، تا اینجا ماتریالیستی تحلیل می‌کند. وهمزمان می‌گوید: «وقتی که کانت اهمیت پدیده ذهنی (Erscheinung)  شئ را بر خودِ شئ مقدم می‌داند است که به نتیجه‌گیری ایدئالیستی می‌رسد. فوئرباخ یکی از نقدهایی که به کانت دارد این است که کانت به اندازه‌ی کافی ماتریالیستی ننوشته است.»(2)

انگلس در «لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفه‌ی کلاسیک آلمانی» می‌نویسد که  فلسفه‌ی آلمانی به فلسفه‌ی دولتی تبدیل شده است و کتاب‌های این فلاسفه جزو کتب درسی و آکادمیک شده‌اند. این مسئله در مورد مکتب فرانکفورت از دوران بعد از فروپاشی فاشیسم و حتی شرایط فعلی در آلمان و دیگر کشورهای اروپایی صدق می‌کند. بی‌دلیل نیست که این فلسفه به‌خاطر خصلت غیرانقلابی و پوزیتیویستی خود در سیستم دولتی هضم می‌شود، امکان تبدیل‌شدن به فلسفه دولت پسافاشیستی و نئولیبرال، چپ لیبرال و آنتی‌مارکسیست (3) و استفاده علیه کمونیسم در دانشگاه‌های نئولیبرال را دارد. مکتب فرانکفورت نه تنها از نقطه‌نظر انگلس به ایدئالیسمی گرفتار شد که  فوئرباخ خاتمه‌ی آن را اعلام کرد بلکه به‌خاطر درکِ اِزوتریک [Esoterik]، خوشبختی آینده را در رجوع به گذشته می‌دید. پیرو این گرایش در مکتب فرانکفورت است که میشل فوکو نماینده معاصرتر پساساختارگرایی، روحانیت شیعه را رهایی‌بخش می‌دانست.(4)

پست‌مدرنیسم که همچون مروارید در قالب صدف پساساختارگرایی فرانسه دهه‌ی شصت شروع شد و بعدها به‌شکل رادیکال‌تر در فضای جامعه در قالب پراتیک صوفیستی و نهیلیستی جنبش هیپی و پانک دهه ۶۰-۸۰ اوج گرفت، نزد ما تنها روبنایی است که در زیربنا ریشه در مبانی اندیشه‌هایی دارد که پیش‌تر در «دیالکتیک منفی» و «دیالکتیک روشنگری» بنیان گذاشته شده بود. بی‌دلیل نبود که فوکو یکی از نمایندگان اصلی پساساختارگرایی فرانسوی، زمانی که با نوشته‌های نمایندگان این مکتب آشنا می‌شود، می‌گوید که اگر زودتر با آثار این جریان فکری آشنا می‌شد، از نوشتن بسیاری از کتاب‌هایش صر‌ف‌نظر می‌کرد و زمان خود را به مساله‌ی دیگری اختصاص می‌داد.

 پست‌مدرنیسم برخلاف تصورات محافظه‌کارهایی چون دانیل بل، نقد ارزش‌های مدرنیته و لیبرالیسم عریان هانا آرنتی و دیگران نبود، بلکه علی‌رغم ضدیت با مدرنیته به‌طورعام و دشمنی با عصر روشنگری، نتیجه‌ی سرخوردگی از بورژوازی بود، به‌دلیل پس‌‌رفتن دستاوردهای اولیه‌اش و ارتجاعی که به جامعه تحمیل کرده بود. این تزهای بنیامین هم چیزی بیش از سرخوردگی از روحانی‌نشدن فاشیسم نیست که بربریت غیرقابل باوری که فقط ۵ سال طول کشید تا قابل باورشود را پیشاپیش متصور شده است و به‌جای راهکار انقلابی و عملی برای مبارزه با فاشیسم، بازگشت به مذهب و عرفان و ادغام این‌دو در ماتریالیسم تاریخی را برای نجات بشر پیش پای جامعه قرارمی‌دهد. پست‌مدرنیسم استوار بر بستر اندیشه‌های فرانکفورتی‌ها با اتکا به نهیلیسم نیچه‌گرایانه و نوعی اگرسیون  (تهاجم) زبانی به‌صورت سطحی علیه وضع موجود بر فراز بورژوازی متاخر در دوران عروج «ویرانی عقل» سر برآورد و بازگشت به گذشته را به‌جای حرکت رو به‌جلو موعظه می‌کند.

گئورک لوکاچ متفکر مارکسیست در بررسی فاشیسم به عنوان یکی از اشکال حاکمیت بورژوایی در کتاب نابودی عقل در تقابل با کلیت بررسی‌های مکتب فرانکفوتی‌ها از فاشیسم قرارمی‌گیرد، بررسی‌هایی که فاشیسم را به عنوان یک گرایش انحرافی در سرمایه‌داری معرفی کرده بودند. لوکاچ این اشتباه را به نمایندگان مکتب فرانکفورت گوشزد کرده بود که  فاشیسم، ایدئولوژی ویرانی عقل و محصول سرمایه‌داری در حال بحران است، نه یک گرایش انحرافی درون سرمایه‌داری.

نمایندگان مکتب فرانکفورت که از یک بورژوازی عقلانی و رفرمیزه شده دفاع می‌کنند، سوسیالیسم و مبارزه برای تغییر وضع موجود توسط یک انقلاب رادیکال و اجتماعی را نفی کرده و در تلاش برای عقلانی‌کردن سرمایه‌داری بودند. نمونه‌ی متاخرشان هابرماس این مرتجع تمام‌عیار است‌که تئوری‌هایش در خدمت تثبیت بربریت سرمایه‌داری قرار گرفته است و در تلاش است یک فرمت «متعارف» از سرمایه‌داری که در نتیجه‌ی «کنش متقابل» شکل می‌گیرد را به عنوان اوج رهایی بشر مطرح کند. فارغ از اندیشه‌های ساده‌لوحانه‌ی هابرماس در مورد «کنش متقابل» و بهره‌گیری از این تئوری در رژیم‌هایی مثل جمهوری اسلامی در دوران اصلاحات، نظریات هابرماس ادامه‌ی نظریات «عقلانیزه»کردن سرمایه‌داری کانتی و ماکس وبری است که در طول تاریخ همیشه توسط همه جناح‌های سرمایه‌داری برای مبارزه با رادیکالیسم اجتماعی و کمونیسم طبقه‌ی کارگر از آن بهره گرفته شده است.

(تزهایی) «در باره‌ی مفهوم تاریخ» تلاش برای نشان‌دادن یک تصویر انتزاعی از تاریخ است که به تبارشناسی نیچه‌گرایانه و فوکویی از مفهوم مربوط می‌شود.

 اریک هابسبام در آثار مختلف خود در امتداد تاریخ‌نویسی به سبک مارکس، موضع تاریخی را دقیقاً در تقابل این شکل از تاریخ و استعاره‌های کارتونی امثال بنیامین قرارمی‌دهد. اریک هابسبام در آثار متعددش تاریخ را از یک موضع تاریخی و ماتریالیستی بازخوانی می‌کند و تفکری که از تاریخ، مفهوم می‌سازد را شدیداً زیر سوال می‌برد. در کتاب «عصر نهایت‌ها» درباره آنچه جنگ جهانی گفته می‌شود، می‌گوید: هیچ گاه جنگ جهانی‌ای در کار نبوده بلکه این جنگ امپریالیست‌های اروپایی برای تقسیم جهان بوده است. این تاریخ، مفاهیم را محصول کشمکش و آنتاگونیسم طبقاتی می‌داند، نه محصول کشمکش مفاهیم. نزد او مفاهیم، محصول پروسه‌ی تکامل مادی و اجتماعی در دوره‌های مختلف تاریخی نزد طبقات متفاوت هستند، برخلاف تفکری که تاریخ را مفهومی انتزاعی و محصول کشمکش مفاهیم می‌داند در نتیجه واقعیت‌های اجتماعی – طبقاتی را از بستر مادی و اجتماعی طبقات مختلف در تاریخ، تجرید می‌کند و در انتزاع توضیح یا نقد و بررسی می‌کند

حسن معارفی پور 

به جای مقدمه

هیچ مقدمه‌ای بر نقد به (تزهایی) «در باره‌ی مفهوم تاریخ» نمی‌تواند بهتر از قراردادن بنیامین و این آخرین مکتوب نظری او در بستر عینی همان تاریخی که در آن زندگی و اندیشه‌اش را مکتوب کرد، به شکلی رسا در محتوایی ماتریالیستی – تاریخی، به مثابه مقدمه این نقد به‌حساب آید.

اول: سال ۱۹۴۰ -سال نوشته‌شدن این تزها – برای جامعه آلمان مصادف با آغاز جنگ امپریالیستی دوم و ۷ سال پس از قدرت‌گیری هیتلر و نازیسم است. دوره‌ای که تمام مقاومت‌ها و تلاش‌های کلیت جبهه «چپ» از کمونیست‌های حزب کمونیست آلمان KPD لوکزامبورگیست تا سوسیال دموکرات‌های SPD  گرفته تا آنارشیست‌ها و آنتی‌فاشیست‌های دموکرات و لیبرال (چپ) همه از یک سو به اضافه احزاب دموکرات و لیبرال همه و همه توسط موج عظیم و اجتماعی ناسیونالیسم آریایی حزب نازی تار و مار شده‌اند. کادرها و نیروهای رزمنده و انقلابی کمونیست یا اعدام شده‌اند یا به همراه یهودی‌ها – روما و سینتی‌ها (1)  و همچنین همجنس‌گرایان در مدل‌های ابتدایی اردوگاه‌های کار اجباری که در آن دوره‌ی قبل از جنگ به اردوگاه‌های تعلیم و بازتربیت نامیده می‌شدند، محبوس هستند. تمام روشنفکران آلمان نیز از احزاب کمونیست، سازمان‌های چپ و حزب سوسیال دموکراتSPD  در کنار لیبرال‌ها و دموکرات‌ها، همه و همه نوک پیکان حمله و انتقاد خود را به‌جای خودشان به‌سمت طبقه کارگر گرفته‌اند و مجرم و مسبب اصلی این فاجعه (روی کارآمدن نازیسم) را نه گند‌ها و اشتباهات نابخشودنی خودشان بلکه طبقه کارگری می‌دانستند که به‌جای آنها، نازی‌ها را انتخاب کرد.

این درحالی است که در همان دوران که KPD با توجه به سیاست‌های مسکو و کمینترن، سیاست مسامحه با حزب نازیNSPD  به رهبری هیتلر را برگزیده بود که در پیمان صلح با استالین به‌سر می‌برد. رهبران این حزب حتی حاضر به پیوستن به پلاتفرم ائتلاف و اتحاد علیه حزب  NSPDنشدند. از سوی دیگر KPD نیزهمزمان با این‌که تروتسکی لزوم مسلح‌شدن شوراهای کارگری تشکیل شده از سوی کارگران سوسیال دموکرات و کمونیست دربرابر دستجات مسلح کارگری – فاشیستی حامی حزب نازی را پیش می‌کشید، اما KPD با توهمی آسمانی به اصول دموکراتیک مندرج در قوانین اساسی آلمان (محصول انقلاب ۱۹۱۸) در کنار حزب سوسیال دموکراتِ مسامحه‌جو و مصالحه‌گر که رویارویی با حزب نازی را در برگزاری تظاهرات‌های بزرگ‌تر از آنها و رقابت بر سر صندلی بیش‌تر در رایش‌تاگ (پارلمان آلمان)  مبارزه می‌کردند.

دوم: جامعه آلمان در ۱۹۴۰ شب کریستالی ۱۹۳۸ را پشت سر گذاشته است، اشغال لهستان اول سپتامبر ۱۹۳۹ را توسط هیتلر و استالین زیر نام معاهده «صلح» دیده است. لهستانی که به‌واسطه انقلاب ۱۹۱۸، و همچنین به‌میمنت موج انقلابی اکتبر ۱۹۱۷ استقلال خود را از امپراتوری تزار و پروس کسب کرده بود. ایجاد اولین گتوهای جهود – کولی‌ها را در لهستان ۱۹۳۹ و فقط چند ماه پس از اشغال را می‌دید. خاموش‌شدن سوسوی امید انقلاب اسپانیا که با مشارکت استالین و هیتلر توسط فاشیست‌های فرانکیست سرکوب شد را می‌دید. سرکوبی که بارسلون را هیتلر بمباران می‌کرد و جبهه‌های مقاومت آنارشیست‌هایی که هنوز خیال تسلیم‌شدن نداشتند را استالین بمباران می‌کرد. سال ۱۹۴۰ سالی است که  جامعه آلمان تحولات بسیار عمیق و جدی اجتماعی – سیاسی را تنها ۷ سال پس از کودتای حزب نازی علیه همان تاتر دموکراسی که به‌واسطه آن به قدرت رسیده بود را تجربه کرده بود. والتر بنیامین که هرگز نه کمونیست بود و نه سوسیالیست و هرگز در مبارزات سیاسی و طبقاتی سالهای دهه ۳۰ شرکت نداشت و تنها روشنفکری آکادمیک بیش نبود، این تزها را در این فضای دهشت‌انگیز و ناامید از هر تغییری به‌رشته تحریر درآورد. و در نهایت چند ماه پس از مکتوب‌کردن این تزها نیز به زندگی خود پایان داد و خودکشی کرد.

سوم: والتر بنیامین در سال ۱۸۹۲ در خانواده‌ای بسیار مرفه (2) و روشنفکرکه به مسیحیت پروتستان گرویده بودند در منطقه شازده و لردنشین شارلوتن بورگ برلین – پایتخت امپراتوری پروس بدنیا آمد. دایی او ویلیام اشترن، روانشناس آلمانی از بنیان‌گذاران و تکمیل‌کنندگان نظریه IQ و همچنین پسردایی‌اش گونتر اندرس (اشترن) (3) فیلسوف، از شاگردان مارتین هایدگر و فیلسوف پدیدارشناس ادموند هوسرل بود. هایدگر در ابتدا استادیاری کلاس‌های هوسرل را به‌عهده داشت. پس از روی کار آمدن نازی‌ها در سال ۱۹۳۳ در تصفیه  دانشگاه از یهودیان با آنها همکاری کرد و هوسرل از دانشگاه اخراج شد و در سال ۱۹۳۸ قبل از آغاز جنگ فوت شد.

والتر بنیامین درسال‌های دانشجویی برلین ۱۹۱۲-۱۹۱۴ که تاریخ و هنر می‌خواند و قبل از آغاز جنگ به تشکیلات (حلقه وست اِند Westender Kreis)  شاخه چپ تشکیلات دانشجویی لیبرال پرنده مهاجر را تشکیل می‌دادند، پیوست. پرنده مهاجر سازمان جوانان لیبرال بود که از جنگ امپریالسیتی اول و حق آلمان به جنگ دفاع کردند. حلقه غربی، فراکسیون چپ دانشجویی این تشکیلات بود که باوجود مخالفت با جنگ ولی با هیچ‌کدام از سازماندهی‌های ضد جنگ خواه پاسیفیست‌های اتحادیه صلح یا خواه رادیکال‌های فراکسیون انترناسیونالیست (هواداران لوکزامبورگ و لیبکنشت در دو حزب سوسیالیستSPD  و سوسیال دموکرات‌های مستقل) یا خواه با لیگ آلمان برای حقوق بشر متحد نشدند.

بنیامین در ۱۹۱۵ و پس از آغاز جنگ به سوئیس (کشور بی‌طرف)  نقل مکان کرد. از ۱۹۱۵ در شهر برن سوئیس ادامه تحصیل داد. احتمالاً بین سال‌های ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۰ پس از پایان جنگ و پس از شکست انقلاب آلمان دوباره به آلمان بازگشت و با حلقه روشنفکری ماکس هورکهایمر و هانس گئورگ گادامر (شاگرد مارتین هایدگر)که خودشان را مارکسیست‌های انتقادی یا مکتب انتقادی می‌نامیدند آشنا شد. و همین آشنایی سبب نزدیکی اندیشگانی او به مارکسیسم شد. قبل از سال‌های سوئیس کمی با فضای فکری حلقه غربی آشنا شویم.

اعضای این فراکسیون حول مطالب و نظریه‌پرداز آن فریتز کلات جمع شدند. کلات که از دانشجویان قدیمی پرنده‌های مهاجر و شاگرد فلسفه آلیوس ریهل که مدافع فلسفه نئوکانتی و منتقد استاد فلسفه خودش فیلسوف محافظه‌کار نئوکانتی ویلهلم ویندلباند بود. ویندلباند به همراه هاینریش ریکرت تئوریسین مکتب نئوکانتیان بادن ووتنبرگ دربرابر نئوکانتی‌های امپریست مکتب ماربورگ بودند. ترم‌های فلسفی نوموتتیش [nomothetisch] و ایدیوگرافیش [idiographisch] ابداعی او در فلسفه است که در تز دکترایش «تاریخ و علم طبیعت»( ۱۸۹۴) آن را دربرابر مکتب ماربورگ، فلسفه انتقادی نام داد. همچنین ریچارد هونیگز والد استاد فلسفه هانس گئورگ گادامر از شاگردان ویندلباند در دانشگاه فرایبورگ بود. امیل لاسک استاد هایدگر در دانشگاه فرایبورگ نیز شاگرد ویندلبالد و هاینریش ریکرت بود. حالا می‌توان بسترهای انتخاب نام «مارکسیسم انتقادی»  از سوی حلقه هورکهایمر و گادامر را تا نئوکانتی‌های انتقادی تعقیب کرد.

بازگردیم به خروج او از آلمان (۱۹۱۴) و دوره دانشجویی و تحصیل فلسفه در سوئیس. سال ۱۹۱۵ با گرشوم شولم ریاضیدان، مورخ مذاهب  و از فعالین جنبش صهیونیسم آشنا شد. همین آشنایی سبب شد تا در حلقه آشنایان او با خانواده لئون کلنئر از فعالین به‌نامِ جنبش صهیونیسم آشنا شود و با دختر او سوفیا کلنئر ازدواج کند. در سال ۱۹۱۹ از تز دکترای خود «مفهوم نقد هنر در رومانتیک آلمانی» تحت نظر ریچارد هربرتز استاد فلسفه دانشگاه برن دفاع کرد.

بین سال‌های ۱۹۲۰ تا ۲۱ دوباره به آلمان بازگشت و در سال ۱۹۲۲ در دانشگاه شهر فرانکفورت با حلقه آدورنو و هورکهایمر آشنا شد که هر دو از شاگردان فلسفه نزد هانس کورنلیوس فیلسوف نئوکانتیست بودند.

این مختصری از فضای نظری – سیاسی بود که بنیامین در دهه ۲۰ زندگی خود یعنی بین سال‌های ۱۹۱۲ تا  ۱۹۲۲ پشت سر گذاشت و دهه سوم زندگی خود به مثابه یک نظریه‌پرداز و فیلسوف در جمعی که خودشان را مکتب فرانکفورت می‌نامیدند، آغاز کرد. بسترهای نظری – اندیشگانی بنیامین در سال‌های ۱۹۲۰ تا ۱۹۲۶ روی بحث‌ها و نظریات ماکس هورکهایمر و هانس گئورگ گادامر و تحت تاثیر همکاری در این حلقه بود. در ادامه و سال‌های ۱۹۲۴ تا ۱۹۳۰ با آدورنو و هورکهایمر آشنا شد و محتوای نظری – اندیشگانی دهه آخر زندگی‌اش (تا سال ۱۹۴۰ و خودکشی)  روی بحث‌ها و نظریات آدورنو و هورکهایمر و تحت تاثیر همکاری در این حلقه است.

چهارم: چرا تزهایی درباره «مفهوم تاریخ» و نه تزهایی درباره تاریخ؟ قبل از بنیامین بسیار بودند کسانی که به مسئله تاریخ به اشکال مختلف وارد شده‌اند؛ ازهگل و «مباحثی پیرامون فلسفه تاریخ» تا اندیشمندی مارکسیست همچون جورج لوکاچ  «تاریخ و آگاهی طبقاتی». از آنجایی که بنیامین یکی از گزیده‌گوترین و باوسواس‌ترین اندیشمندان مکتب فرانکفورت در پرداختن به مسائل، انتخاب و جمله‌بندی مفاهیم است(3)، مسئله مد نظر بنیامین در این تزها نه خود تاریخ به مثابه حتی یک انتزاع، بلکه منظور او به‌صورت مشخص مفهوم تاریخ است. والتر بنیامین تاریخ را نه عرصه‌ی کشمکش‌های طبقاتی طبقات متخاصم، بلکه عرصه‌ی کشمکش مفاهیم می‌داند و از این‌طریق در تلاش است یک دیدگاه فوق ایده‌آلیستی که حتی از ایده‌آلیسم آلمانی کانت فراتر رفته است و تئولوژی را در خود انتگره می‌کند را به عنوان بررسی مفهوم تاریخ معرفی کند. درهمین انتخابِ نام تعیین می‌کند که برای تفهیم تاریخ، باید مفهوم آن را بدرستی فهمید. به عبارت دیگر زیربنای صحیح جهت تحلیل مشخص از شرایط مشخص، فهم صحیح از مفهوم تاریخ است و نه خود تاریخ. در این شکی نیست که این مطلب بنیامین را باید در رابطه با دیگر مطالب و نوشته‌های او بررسی کرد، اما از آنجایی‌که در این مقاله به سراغ نقد (تزهایی) «در باره‌ی مفهوم تاریخ» رفته‌ام به‌همین دلیل که او مفهوم تاریخ را دغدغه خود در این تزها اعلام می‌کند که امیدوارم قبل از نقد به تزها، خواننده خود به واسطه ترجمه و توضیحات بعضاً طولانی زیر هر تز، به این اصرار بنیامین در انتخاب آگاهانه این نام دست یابد.

پنجم :ترجمه فارسی این تزها سابق براین انجام شده، ولی بنا بر دلایلی بالاجبار این متن را از روی سه نسخه آلمانیترکی  و انگلیسی ترجمه کردم (4)  که ابتدا تزها خوانده شود و سپس نقد اینجانب به آنها و از آنجایی که از منظر تاریخی  (تزهایی) درباره مفهوم تاریخ (۱۹۴۰) را به طریقه علی بستر مادی و پیش‌درآمد دیالکتیک روشنگری (۱۹۴۷) آدورنو و هورکهایمر می‌دانم معتقد هستم که نقد به این تزها می‌تواند پیش درآمد نقد دیالکتیک روشنگری باشد. همچنین برای پراکنده‌نشدن ذهن خواننده، تصمیم گرفتم به‌جای این‌که ابتدا تزها و سپس نقدهای به آن باشد، پس از پایان هر تز نقد به آن را بنویسم.

ششم: برای ترجمه متن اصلی و رویارویی با افسانه‌های «زبان سخت و فلسفی»  و «دشواری فهم»  مطالبی از این دست، شیوه‌ای که از آن استفاده کردم این بود که ابتدا آلمانی به فارسی، سپس ترکی به فارسی و در آخر انگلیسی به فارسی را ترجمه کردم. در این پروسه رفیقی ترک زبان و رفیقی انگلیسی زبان نیز ترجمه‌های ترکی و انگلیسی را برایم بازخوانی کردند. در نهایت سه ترجمه فارسی شده را با هم مقایسه و در نهایت نسخه قابل قبول برای خودم را در اینجا می‌خوانید.

هفتم: جمله‌های قبل از آغاز تزها در اصل تزهایی هستند که بنیامین می‌خواهد آنها را نقد و نفی کند. جمله – تزی از کسی می‌گوید و در تز آن را به نقد می‌کشد.

هشتم:

  • در تمام ترجمه [کروشه] از من است و (پرانتز) از نویسنده .
    • درون کروشه برای راحت‌تر خوانده‌شدن متن حروف ربط /اضافه را که بجای مفاهیم استفاده می‌شود نوشته‌ام یا برعکس.

      مثال تز۱: مطمئنا در دوربعدی به یک ضد حمله او [حریف] که به برنده‌شدنش منجر شود.

    • همچنین به دلیل استفاده از معنی دیگری در ترجمه انگلیسی یا ترکی، آن را در کروشه لحاظ کرده‌ام.

      مثال: تز ۲ :… رهایی دهندگی ضعیف نیز داده شده است [رسیده است.]

  • توضیحات پایانی تزها: TR در ترجمه ترکی و EN در ترجمه انگلیسی است.
  • توضیحات پایانی تزها حتماً قبل از نقد به آن تز خوانده شود تا فهم تز آن‌گونه که در ذهن بنیامین فرمول‌بندی داشته است برای ما نیز مفهوم شود. همچنین در نقدها نیز یا به بسیاری از نکات در توضیحاتِ ارائه داده‌شده مراجعه نمی‌شود یا آنجایی هم که استناد می‌شود دیگر شرح بیش‌تری از توضیحاتِ ارائه داده‌شده صورت نمی‌گیرد.

نهم: با تشکر از: رفقا حسن معارفی‌پور برای مقایسه‌ی ترجمه فارسی با متن آلمانی؛  نورا برکلاین برای مقایسه‌ی برگردان ترجمه فارسی به آلمانی با متن آلمانی؛  نرگس نسیمی برای بازخوانی و ادیت املایی متن؛  سوپی توپراک برای مقایسه‌ی ترجمه ترکی با ترجمه فارسی و با متن آلمانی؛ و  پاول کلود برای مقایسه‌ی ترجمه انگلیسی با ترجمه فارسی و با متن آلمانی.

اینک پس از این پیش‌درآمد کوتاه و این‌که من هم نمی‌خواهم بیش‌تر وارد موضوعاتی در پیرامون تزها شوم (تحقیق بیش‌تر را به خود خواننده می‌سپارم)، وارد شکافتن و کالبدشکافی تزها می‌شویم که ببینیم این پیامبر بی‌معجزه اصلاً چه می‌گوید.

 

آرش دوست حسین

 زمستان ۹۷

متن کامل (پی دی اف) را اینجا بخوانید

یادداشت‌های پیشگفتار:

(1) «سرور من» (Mein Herr) شیوه‌ای از جمله‌بندی برای آغاز نامه‌نگاری‌های رسمی با احترام بسیار زیاد از یک پایین مقام برای یک بالا مقام است. پس از اصلاحات در زبان آلمانی در دهه ۶۰، چون «Herr»  در ابتدای جمله به معنای آقا (مرد) است،«بانوان» (Damen) نیز به این شیوه از جمله‌بندی اضافه شد.

بنیامین همیشه از «سرور من» در نامه‌نگاری‌هایش به آدورنو و هورکهایمر استفاده می‌کرد.

(2) مجموعه آثار لنین، جلد چهارده، ص 193-201.

(3) چپ‌های حامی اسرائیل در اروپا با نظریات فرانکفورتی، خود را تئوریزه می‌کنند.

(4) Foucault and the Iranian Revolution ‐ by Janet Afary and Kevin B. Anderson

 

یادداشت‌های مقدمه:

(1)کولی یا جیپسی می‌گویند که مفهومی نژادپرستانه همچون «نگرو» برای آفریقایی‌ها است.

(2)  امیل بنجامین یک صراف فرانسوی در پاریس بود که به برلین مهاجرت کرد و در آنجا با پولین اشترن – مادر والتر – ازدواج کرد. امیل بنجامین در برلین پروتستان شد و به‌جای بانکداری صاحب یک عتیقه‌فروشی و یک گالری هنری بود.

(3)  گونتر اندرس  و هانا آرنت بین سال‌های ۱۹۲۵ – ۱۹۳۷ زن و شوهر بودند.

(4)  متن پایه جهت ترجمه، نسخه آلمانی در آرشیو سایت دانشگاه ینا انتخاب شده و در مفاهیم با ترجمه ترکی پروفسور احمت جمال از دانشگاه حقوق استانبول مقایسه و با ترجمه انگلیسی دنیس ردموند از آرشیو مارکسیست‌ها در اینترنت مطابقت داده شده است.

لینک کوتاه شده در سایت «نقد«: https://wp.me/p9vUft-Rs

۱ دیدگاه

  1. دهقان زهما says

    از دیدگاهِ من در پیشگفتار تز هایِ مطرح می شوند که به هیچ وجه به گونه ی قاطع پیگیر ی نمی شوند. به طورِ مثال ادعا می شود که » مکتب فرانکفورت در خدمتِ پاسیفیسم بورزوایی» و پوزیویستی و ضد انقلابی است. این ادعا باید بر کرسی نشانده شود. به همین دلیل در بسا موارد متن به » شعار» مبدل می گردد. نیک می دانید که » نظریه ی انتقادی» هرگز یک دست نبوده است. بینِ آدورنو، که هرگز نمی خواست » نظریه ی انتقادی» خصیصه ی هنجارگرایانه بخود گیرد ،و آقای هابرماس فرسنگ ها فاصله است. هابرماس بدونِ شک هوادار » سرمایه داری با چهره ی انسانی» است و فراموش می کند که آنچه از ریشه » ضد انسانی» است، نمی توان » انسانی» کرد.
    نویسنده گانِ دیالکتیک روشنگری بدونِ شک افکار بنیامین را وام گرفته اند، بی آنکه متأسفانه به او اشاره کنند. ولی نمی توان دیالکتیک روشنگری را کاپی از افکارِ بنیامین تلقی کرد.
    از نظر گاهِ من نقصِ اصلی دیالکتیک روشنگری در این نکته نهفته است که نقدِ اقتصاد سیاسی در روابط کالایی را به نقدِ تمدنی- فرهنگی فرو می کاهد. در همین راستا واکاوی از فاشیسم در این اثر ریشه های تمدنی- فرهنگی دارد که با سر راه می رود. به یک نکته ی دیگر نیز کوتاه اشاره خواهم کرد:
    افکار بنیامین درباره ی مفهوم تاریخ را نمی توان » صوفی مسلکانه» تفسیر کرد، زیرا صوفیسم با الهیات در مسیحیت و افکارمسیای بنیامین این همان نیست. بی گمان بایستی با » نظریه ی انتقادی» و افکارِ بنیامین برخورد انتقادی کرد و اما، بایستی با دقت به آنها پرداخت.

    • دهقان زهما says

      پوزش از خواننده گان:
      لطفا بجای » افکار مسیای» بخوانید: افکار مسیایی( messianisch)

  2. دوست عزیز مرسی از کامنتت
    در واقع من نمی خواستم که این پیشگفتار خود کتابچه یی باشد، برای همین مسائلی که مربوط به این مساله ی نابودی عقل بوده را به صورت خیلی گذار اشاره کردم. بی شک که تفاوت های جزئی بین ادورنو، هورکهایمر، مارکوزه، بنیامین، اریش فروم و به ویژه بلوخ با هابرماس و هونت وجود داشته و ما هم این را انکار نمی کنیم. مساله این است که شما وقتی اقتصاد سیاسی را از بورژوازی می گیرید و بورژوازی را به عنوان یک مساله ی فرهنگی نه به مثابه ی شکلی از مناسبات تولیدی در تاریخ تکامل بشری نگاه می کنید، با کله در دامن ارتجاع فرو خواهید رفت، چون فرهنگ در هر عصر تاریخی محصول مناسبات تولیدی جامعه است و در یک رابطه ی تنگاتنگ با اقتصاد قرار گرفته است. نقد نرماتیک و هنجاری به سرمایه داری را سوسیالیست های تخیلی مدت ها قبل از مکتب فرانکفورت انجام داده اند. نفد مارکسیستی مناسبات سرمایه داری نقدی ساختاری و نه هنجاری است. یک نقد ساختاری نقدی همه جانبه است. مارکس شیوه ی تولید سرمایه داری را شیوه ی تولید از لحاظ تکنیکی پیشرفته می داند، اما از لحاظ حقوقی این شیوه ی تولید به دزدی قانونی یک اقلیت ممتاز از اکثریت جامعه دامن زده و با قانون و حقوق بورژوایی از این دزدی دفاع می کند و از ان نه تنها دفاع می کند، بلکه ان را کاملا طبیعی جلوه می دهد. کل تلاش مارکس در اثار مختلف خود و به ویژه کاپیتال این است که این مساله را نشان دهد که بهره کشی انسان از انسان عملی ضد بشری است، حالا یک عمل ضد بشری و ضد حقوقی (حقوق انسان) می تواند توسط سیستم حقوقی و قانونی بورژوایی به عنوان امری نرمال تبلیغ و ترویج شود و با دستگاه بروکراسی و پلیس سرکوب گر از ان هم دفاع شود.

    مکتب فرانکفورت به طور عام به ویژه هورکهایمر و آدورنو در تلاشند که منطق راسیونالیسم (عقلانیت باوری) کانت را که یک منطق لیبرالی و بورژوایی است، در دیالکتیک مارکسیستی ادغام کنند و با بهره گیری از روانکاوی فروید و لیبرالیسم ماکس وبری به نوعی معدل از ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک برسند، تا به گمان خود کانسپت و «تئوری» جدیدی اختراع کرده باشند، اما انان شکست می خورند. نقد ماتریالیستی مارکس به فرهنگ از یک خصلت ساختاری و ویژه یی برخوردار است و به هیچ وجه نمی تواند با لیبرالیسم ادغام شود. مارکسیسم و لیبرالیسم مثل آب و روغن هستند قاطی نمی شود. اگر مکتب فرانکفورت در تلاش است در قالب گفتمان تئوریک این امر را به پیش ببرد، سوسیال دمکراسی راست و کینزیانیسم و دیگر جریانات موسوم به طرفداران راه سوم ده های متمادی در تلاش بوده اند در دنیای سیاست و اقتصاد این امر را به پیش ببرند و همواره با تناقضات عملی و بحران هایی که دامن سرمایه داری را گرفته است روبرو شده است و هر بار تعرض به زندگی طبقه ی کارگر و بیکارسازی و کاهش دستمزدها و طولانی کردن ساعت کار توسط این جریانات شکست خورد در هنگام شکست و به دنبال شکست به عنوان الترناتیو مطرح شده است. این مساله مثل این است که شما یک کش را شل کنی و هر وقت احساس کردی که ضروری است ان را دوباره تا جایی که ممکن است بکشید.

    در مورد صوفی مسلک بودن والتر بنیامین هم باید عرض کنم بر اساس همین نوشته و دیگر نوشته های خود بنیامین ایشان به یک نوع عرفان مسیایی باور داشته است، تا جایی که خود اشکارا اعلام می کند که تنها راه رهایی بشر بازگشت به همین عرفان و ادغام ماتریالیسم تاریخی در تئولوژی است. من این نظریه را اگر از روی نادانی مطرح شده باشد، حماقت می خواند و اگر اگاهانه تبلیغ شده باشد (من مطمئنم اگاهانه است) ان را نماینده ی نابودی عقل می دانم، لذا صوفیست خواندن بنیامین نه فحش است، نه تحقیر است و نه هیچی، یک واقعیت غیرقابل انکار است.

    به مراتب فهمیده تر از والتر بنیامین ارنست بلوخ است که نماینده ی واقعی این خط شدیدا ارتجاعی است و طرفداران او در جنبش دانشجویی 68 در المان از جمله رودی دوچکه شاگرد ارنست بلوخ، پیرو متون و مقالات بلوخ متون کمونیستی لنین را دگماتیسم و مسیحیت را جنبش رهایی انسان می خواندند. ارنست بلوخ در اثار مختلف خود بارها و بارها این مساله را اشاره می کند که انقلاب را باید در هسته ی مسیحیت دید. والتر بنیامین این خزعبلات ارتجاعی و صوفی مسلکانه را از بلوخ گرفته است و تلاش می کند ان را در این تزها که اخرین نوشته ی او قبل از خودکشی اش هست، با زبانی ثقیل و دوپهلو تئوریزه کند.

    • دهقان زهما says

      درود بر شما دوستِ عزیز:
      ممنون از پاسخِ شما. امروز متوجه کامنتِ شما شدم . با پاره ای از دیدگاه ها ی شما موافقم. با این همه، به چند نکته کوتاه می پردازم.
      1. درست است که آدورنو و هورکهایمر متأثر از نظریه ی شناختِ کانت اند، یعنی باور دارند که شناخت بدونِ فعالیتِ روشنقکری امکان پذیر نیست و یک نوع قرافکنی است، ولی دراین زمینه ابعاد تاریخی را نیز مدنظر دارند.
      2. نقدِ آدورنو و هورکهایمر بر روابط فرهنگی از بنیاد سلبی است و هیچ گونه هنجاری را برنمی تابد، در حالی که نقد یورگن هابرماس بر پایه ی عقل سازی(نظریه ی کنش های ارتباطی) در روابط کالایی، و در نهایت امر نجاتِ این روابط ضد انسانی، استوار است. هابرماس، در نهایت امر، رویکرد ایجابی به سرمایه داری دارد و آشکارا اعلام کرد که فراسوی سرمایه داری دنیای دیگر وجود ندارد و نخواهد داشت. ( منظورم نشان دادنِ تفاوت ها ست.)
      3. نوشته بودم که نطریه انتقادی، خاصه آدورنو و هورکهایمر، معطوف به نقد فرهنگی-تمدنی در روابط سرمایه دارانه است و به همین دلیل نقدِ روابط سزمایه دارانه را به نقدِ فرهنگی فرو می کاهد. ( به گونه ی مثال نظریه ی انتقادی هیچ گونه توجهی به مفهوم دولت در روابط سرمایه دارانه ندارد.)
      4. من باور دارم که با مارکس می توان در برابرِ نظریه ی انتقادی ایستاد، ولی باور ندارم که با یک مقایسه ی ساده، به طور مثال مقایسه بینِ مارکس و آدورنو/هورکهایمر، می توان نظریه ی انتقادی را نقد کرد. چرا؟ به این دلیل که به یک نفی ساده می انجامد، در حالی که نقد، همان طوری که مارکس به ما نشان داده است، بایستی درون ماننده (درونی) باشد.
      با احترام

      • دهقان زهما says

        لطفا بجای » فعالیتِ روشنفکری» بخوانید: فعالیتِ روشنفکرانه

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

این سایت برای کاهش هرزنامه‌ها از ضدهرزنامه استفاده می‌کند. در مورد نحوه پردازش داده‌های دیدگاه خود بیشتر بدانید.