All posts tagged: دیالکتیک انتقادی

مارکس و مقولات بنیادین نظریه‌ی جامعه‌شناختی

مارکس و مقولات بنیادین نظریه‌ی جامعه‌شناختی

یادداشت‌هایی از تِرم تابستانی 1962

نوشته‌ی: آدورنو- بکهاوس
ترجمه‌ی: کمال خسروی


درست است که کالا شکلِ سرآغازینِ ایدئولوژی است، اما کالا خودْ به‌سادگی آگاهی کاذب نیست، بلکه پی‌آمد ساختار اقتصاد سیاسی است. دلیل حقیقی، تعین‌یافتنِ آگاهی از سوی هستی است. نکته‌ی کلیدی این است که خودِ ساختار عینی شکلِ اقتصادیْ فی‌نفسه مسبب بت‌واره‌شدگی است. این، فرآیند عینی ایدئولوژی است؛ مستقل از آگاهی تک تک افراد و اراده‌های‌شان. جدیت نظریه‌ی ایدئولوژی فقط در این است که نشان می‌دهد خودِ آگاهی کاذب به‌مثابه پیکره‌ای ضروری از فرآیندی عینی پدیدار می‌شود که چفت‌وبست جامعه را بهم‌بسته نگاه می‌دارد. جامعه‌پذیری خودْ به میانجی ایدئولوژی روی می‌دهد. این‌جاست که معضل ایدئولوژی به موضوعی کاملاً جدی بدل می‌شود. حتی زمانی‌که ما فرانمود را آشکار می‌کنیم، در سرشت بت‌واره‌ی کالا هیچ چیز تغییر نمی‌کند: هر تاجر و بنگاه‌داری که در کار محاسبه است، باید به فرمان این بت‌واره رفتار کند. اگر چنین محاسبه نکند، ورشکست می‌شود.

فریفتاری وارونگیِ واقعی

فریفتاری وارونگیِ واقعی

دیالکتیک انتقادی ـ فصل چهارم

نوشته‌ی: کمال خسروی

از منظر نقد اقتصاد سیاسی، منشأ سودِ سرمایه، ارزش‌اضافیِ تولیدشده در فرآیند تولید است؛ البته آن‌چه مقدار سود سرمایه‌دار را تعیین می‌کند، مقدار ارزش‌اضافیِ تولیدشده در فرآیند تولیدی نیست که در بنگاهِ خودِ آن سرمایه‌دار تولید شده است، مقدار این سود وابسته است به نرخ (میانگین) سود. نرخ سود، برخلاف نرخ ارزش‌اضافی که برابر با نسبت ارزش‌اضافی به سرمایه‌ی متغیرِ سرمایه‌دار منفرد است، برابر است با نسبتِ ارزش‌اضافی به کلِ سرمایه‌ی سرمایه‌دار؛ یعنی مجموع سرمایه‌ی ثابت و سرمایه‌ی متغیر یا کلِ سرمایه‌ی پیش‌ریخته‌اش. بنابراین در تعیین مقدار سود سرمایه‌دار، نه فقط ارزش‌اضافی، بلکه کلِ اجزای سرمایه دخالت دارند. مارکس می‌گوید همین امر، «رابطه‌ی سرمایه را رازآمیز می‌کند.» (مارکس: کاپیتال 3، ص 55) به‌نظر او «این شیوه که ارزش‌اضافی با گذار از میانجیِ نرخ سود به‌شکل سود دگردیسی می‌یابد، درواقع ادامه‌ی روند وارونگیِ سوژه و ابژه است که پیش‌تر در طی فرآیند تولید رخ داده است.» (همان‌جا) منظور از وارونگیِ سوژه و ابژه در این‌جا چیست؟ فقط وارونگیِ سرمایه‌ی ثابت و سرمایه‌ی متغیر؟ یعنی به‌جای این‌که سرمایه‌ی متغیر (نیروی کار) که منشاء حقیقیِ تولیدِ ارزش‌اضافی، سوژه باشد و سرمایه‌ی ثابت ــ که فقط کار مرده است و ارزش‌افزا نیست ــ ابژه، به وارونه، سرمایه‌ی ثابت سوژه و سرمایه‌ی متغیر ابژه شده است؟ خیر. این همان وارونگیِ دوقطبی است و از تبیین و نقد سوژه‌ی کاذب ناتوان است. پس منظور کدام وارونگی است؟ منظور مارکس از «پیش‌تر» کی و کجاست؟ او می‌گوید: «همان‌جا دیدیم که چگونه کل نیروهای بارآورِ کار که قائم به سوژه‌اند به‌مثابه نیروهای بارآورِ سرمایه جلوه می‌کنند» و اضافه می‌کند به این ترتیب «از یک‌سو ارزش، کارِ سپری‌شده، که بر کار زنده سلطه دارد، در سرمایه‌دار شخصیت می‌یابد؛ از سوی دیگر، به وارونه، کارگر صرفاً به‌مثابه نیروی کار عینی، به‌مثابه کالا، پدیدار می‌شود.» (همان‌جا) به جرأت می‌توان گفت که کل دیدگاه مارکس درباره‌ی وارونگی (اعم از وارونگیِ دیالکتیک هگل تا وارونگیِ موضوع و محمول و وارونگیِ سوژه و ابژه) در این عبارت صورت‌بندی شده است.

گامی تازه در نقد مارکسی- معرفی مقوله‌ی «شیوه‌ی وجود» - کمال خسروی

گامی تازه در نقد مارکسی

معرفی مقوله‌ی «شیوه‌ی وجود»

نوشته‌ی: کمال خسروی

برای معرفی مقوله‌ی «شیوه‌ی وجود» یا «شیوه‌ی هستندگی» و سپس تعیین جایگاه و اهمیت آن در یک دستگاه مفهومی ویژه‌ی مارکسی، گزینش نقطه‌ی ورود کارِ آسانی نیست. اولاً به این دلیل که مارکس از این دو اصطلاح به‌کرات در زمینه‌های گوناگون و در عطف به مصادیق مختلف استفاده کرده است؛ ثانیاً، از آنجاکه استفاده از آن‌ها در متونی صورت گرفته است که موضوع اختصاصی‌شان روش‌شناسی یا نظریه‌ی شناخت نیست، تمایز اصطلاح‌شناختی آن‌ها برای مارکس اهمیت چندانی نداشته است. از این‌رو نقطه‌ای که ما برای ورود به این معرفی برگزیده‌ایم، بیش‌تر به‌واسطه‌ی سادگی، متداول‌بودنِ مقولات آن و ملموس‌بودن در قالب مثال‌هاست. امید ما این است که اگر برجسته‌شدن این مقولات و انتساب جایگاهی روش‌شناختی در دستگاه مفهومیِ ویژه‌ی مارکس به آن‌ها، برداشتن گامی نخستین است که شایستگی دنبال‌شدن و برداشتن گام‌های دیگر را دارد، پژوهش‌گرانی که به آن‌ها خواهند پرداخت، نقاط دیگر، بهتر و مستدل‌تری برای ورود به آن برگزینند.