ترجمه
نوشتن دیدگاه

آنتونیو نگری، قدرت برسازنده و انبوهه

آنتونیو نگری، قدرت برسازنده و انبوهه

نسخه‌ی چاپی (پی دی اف)

نوشته‌ی: دانیل بن‌‌سعید

ترجمه‌ی: علی باش

 

نگری در نخستین سطرهای [مقاله‌ی] قدرت برسازنده می­‌نویسد: «سخن‌گفتن از قدرت برسازنده، سخن‌گفتن از دموکراسی است.»‍(1) «آزادی برسازنده» تا وقتی زمان‌مندی خاصی را به‌کار می‌گیرد از حقیقت زودگذر رویداد فراتر می‌رود. قدرت برسازنده خود را در «انقلاب مداوم» تحقق می‌بخشد و این تداومِ وحدتِ متضادِ رویداد و تاریخ، برسازنده و برساخته را مفهوم‌بندی می­‌کند.

ناسازنمای دمکراتیک

سخن‌گفتن از قدرت برسازنده، یعنی سخن‌گفتن از انقلاب؛ و نیز برعکس. این قدرت در حقیقتْ بازنمودِ «گسترش ظرفیت انسان برای ساختن تاریخ­» است به جای تحمل آن. نگری به اسپینوزا به عنوان نخستین کسی که به این قدرت نامحدود، یا بهتر [است بگوییم] این «قدرت» (potentia) غیرقابل‌تقلیل به اعمالِ قدرت (potestas)، حتی روشنگرانه، متوسل می‌شود. دلوز تصریح می‌­کند که خدای اسپینوزا «در فهم خود امکاناتی را متصور نمی‌شود که با اراده‌ی خویش آن‌ها را محقق کند»: در نتیجه قدرت چندانی هم ندارد، بلکه تنها قدرتی همانند ذات خود دارد. بر اساس آن قدرت، خدا علت رویدادهایی است که از ذات او نشأت می‌­گیرند، «علت خودش» و «علت وجودی است که ذاتش آن را در بر گرفته». پس تمام قدرت همانا «کنش، کنش‌ورزی و در کنش‌بودن» است.»(2)

همین امر درباره‌ی قدرت برسازنده نیز صادق است. قدرت برسازنده همانند هر شکلی از قدرتْ همیشه در کنش است. این امر نه هم‌چون احتمالی که به فعلیّت درمی‌آید­، بلکه به سیاق کوناتوس (1ـ2) اسپینوزا، هم‌چون تلاش و تمایل ذات به ماندن در وجود و دربرگرفتن «یک مدت بی­‌پایان» درک می­‌شود. قدرت گسترش‌یابنده‌ی آن نوعی شور شادی­آور است. و این شادیْ در بازگشت قدرتِ عمل خود را حفظ و تشدید می­‌کند.

به قول مارکس، کمون پاریس که «اقدام اجتماعی سترگ» آن «همین وجودِ خودِ او» بود، نمونه‌ای است کامل از قدرت برسازنده. اِعمالِ این قدرتِ نامحدود به لحاظ منطقی نیروی رانشگرِ دموکراتیک را تا زوال دولت به مثابه پیکره‌ی سیاسی جداگانه (و متقابلاً، پیکره‌ی اقتصادی که به مثابه طبیعت ثانوی شناخته می­شود) سوق می­دهد. انقراض این دستگاه حکومتی خاص را، که در تضاد با جامعه است، نباید با محو سیاست یکی گرفت. از نظر نگری اندیشه‌های لیبرال و آنارشیستیْ «کامل‌ترین چهره­‌های عقلانیت ابزاری» را بازنمایی می‌کنند. در هر دو نمونه «جامعه به سیاست نیازی ندارد»: «دست ناپیدای بازار به‌سان نفیِ انتزاعیْ قدرت برسازنده را نفی می­‌کند. این برداشت­ها از جامعه چه بر فردگرایی و حاکمیتِ سود استوار باشند، چه بر آنارشی و حاکمیتِ جمع‌باوری، در هر دو مورد موضوع بر سر جداسازی امر اجتماعی است، و این غایت همتای ضروری فراروی از امر سیاسی است که از یک سو به آن استناد می‌شود و از سوی دیگر از آن بیزار است.»(3) هر بحرانی که عرصه‌ی سیاست را زیرورو کند، «بسان هشدار مرگ نظریه‌های مبتنی بر جدایی» تلقی می‌شود.

نگری در تفکیک واهی سیاست از جامعه، مخالف دیالکتیکِ اقتدار و قدرت، فرایندِ مضاعفِ سیاسی­سازی امر اجتماعی و اجتماعی‌سازی سیاست است. «آزادیِ برسازنده»­، به‌سان امری واگذار­ناپذیر، مقاومت اقتدارِ شالوده‌ریز را در برابر استحکام متحجرانه‌ی نهاد نشان می‌دهد. به گفته‌ی نگری، «ایجاد سوژه‌ی برسازنده» در کانون سه اعلامیه‌ی حقوق بشر (1789، 1793 و 1795) قرار گرفته است. سوژه‌ی نوظهور در آن جا در جدال دائمی با مالکیت خصوصی و دلیل [وجودی] حکومت برساخته می­شود، حکومتی که برای دربرگرفتن و مهار آن می‌کوشد. اختتام لحظه‌ی انقلاب از لحاظ ملی (پیروزی دولت‌ـ‌ ملت بر جهان‌شمولی اعلام‌شده)، از لحاظ اجتماعی (سرکوب جنبش مردمی)، و از لحاظ جنسی (به‌زانو درآوردن بافندگان و محروم‌کردن زنان)، مُهر شکست بر آن می‌زند و توطئه‌های انقلابی را به گورستآن‌های تاریخ محکوم می‌کند. و این تا زمانی است که خیزش­های جدید 1830 و 1848 آغاز می‌شوند.

بنابراین، آزادی سیاسی به‌سان «قدرت برسازنده» تعریف می­شود. اما از چه چیزی برساخته می‌شود؟ نزد روسو امر «شگفت­انگیز» و «خارق‌العاده» وضعیت‌های خاص را توصیف می‌کنند، جایی که امر نامتعارف بروز می‌کند و تازگی پدیدار می­شود. نگری می­گوید: «به این ترتیب، قدرت برسازنده­ی سرمایه­داری مدرن که این مفهوم را به بالیدگی‌اش می‌رساند» نمونه‌ای از آن است.(4) از این پس «هیچ تعریفی از سیاست وجود ندارد مگر از خلال مفهوم قدرت برسازنده» که با آن ماهیت و ذاتش تعریف می­شود.(5) زیرا قدرت برسازنده پس از سیاست نخواهد آمد. قدرت برسازنده نتیجه و حاصل سیاست نیست. قدرت برسازنده «ابتدا مطرح می‌شود» و خود را هم‌چون «یک تعریف حتی به سیاست» تحمیل می­کند. سرکوب این قدرت برسازنده، سیاست را به قدرتی مستبدانه تقلیل می‌دهد، [البته] نه الزاماً با تعاریف و ویژگی‌های آشکار استبداد، بلکه بیش‌تر ریاکارانه، در لوای استبدادی مبتذل و روزمره­ که ژاک رانسیر در قالب «پلیس» و آلن بدیو در قالب «حکومت ضدسیاسی» ترسیم می­کنند. پس از آن، کمان دموکراتیک قدرت برسازنده، که تا حد زیادی کشیده شده باشد، می‌تواند با یک واژگونی متناقض، خود را در تأیید متضاد یک حقیقت و یک سوبژکتیویته غیرقابل‌انکار رها کند.(6)

در برابر قدرت مستقر و استبدادی سرمایه، در برابر بتواره‌های کالا و بندگی غیرارادی‌ای که تحمیل می‌کنند، در برابر پیروزی کار مُرده که کار زنده را می‌اندوزد و مطیع خود می‌کند، شکل برسازنده‌یِ معاصرِ قدرتْ همانا کمونیسم به مثابه «جنبش واقعی خواهد بود که نظم موجود را از میان برمی‌دارد»، جنبشی که همیشه از سرکوب بی‌وقفه‌ی شکست‌خوردگان از نو آغاز می‌شود. مارکس در کتاب سرمایه، مسیر این قدرت را در تضاد طبقاتی مدرن دنبال می‌کند که، از منظر افراد تحت‌سلطه، با جدایی صوری تولیدکنندگان از وسائل تولید در تضاد است. به‌ نظر نگری گرایش درهم‌آمیزیِ امر اجتماعی و امر سیاسی، که در بحران‌های انقلابی و در درهم‌شکستن سلطه مشاهده می‌شود، تردیدهای لنین را درباره‌ی نقش حزب و شوراها در اِعمال مشخص قدرت برسازنده آشکار می‌کند. تصادم فاجعه‌بار بین کنش توده‌ای و رهبری حزب، سازش ناپایدار بین قدرت مجازی شوراها و رهبری واقعی حزب، عمدتاً از این سردرگمی ناشی می‌شود.

اما گرایش نگری به تفسیر مفهوم تعیین‌‌کننده و راهبردی «قدرت دوگانه» ــ که از نظر لنین وضعیت انقلابی را توصیف می‌کند ــ نه به عنوان حقیقتی ساختاری، بلکه به عنوان حقیقتی برسازنده، گریز از تضاد برسازنده­ی دموکراسی سیاسی است. این گریز نه به نفع حقیقتی نهایی ــ که به‌یکسان انکارناپذیر و اقتدارگرایانه است ــ بلکه، مانند بدیو، به خودویرانگری دموکراسی که قربانی دستاورد خود می‌شود، می‌انجامد.

پاد‌ـ‌آرمان‌شهر قدرت برسازند­ه

نگری به تبعیت از ماکیاولی، تقابلِ «هنر» (vertu) و «بخت» (fortune) را به عبارت شالوده‌ریز تنش دیالکتیکی میان برسازنده و برساخته، میان اصل پویای براندازی و لَختی و سکون محافظه­‌کارانه‌ی نهادها بدل می‌سازد. او در آنْ قالبِ روابط متناقض اراده و نتایج آن، جوانی و پیری، شادی شورانگیز رفتن و خستگیِ سنگین پایان‌ها را می‌بیند. به این ترتیب، حتی «بخت» ماکیاولی نیز مانند «نهایت نکبت» لَختی و سکون پدیدار می­شود.

چگونه هنر می­تواند در برابر آن پایداری کند؟ «این پرسش همیشه بنیانی است.»

در بازگشت مکرر ترمیدورها «دشمن بار دیگر پیروز می­شود: فساد، ثروت، انباشت سرمایه‌دار با هنر (vertu) به مخالفت برمی‌خیزد و آن را بیرون می­راند. اما هنر (vertu)، قدرت برسازنده، امید بزرگ دموکراسی رادیکال، به‌سان یک اصل و به‌سان امید وجود داشته است».(7) قدرت برسازنده در برابر نهادینه­‌سازی خود در قالب حاکمیت مقاومت می­کند. زیرا، متضاد دموکراسی، نه فقط بنا به کنایه‌ی‌ زبان عامیانه‌ی دموکراتیک، توتالیتاریسم، است بلکه اقتدار نیز است. در واقع، همه چیز با «قدرت سازنده و حاکمیت» مخالف است. گویی این دو مفهوم در «تضاد مطلق» با هم هستند. در راستای این ایده‌ی روسو که مردم «همیشه صاحب‌اختیار تغییرِ قوانین خود، حتی بهترین آن‌ها» باقی می‌مانند، انکارِ انقلابیِ حاکمیتْ مطلق‌بودن مسلمِ قدرت‌برسازنده را به‌طور خلاصه بیان می‌کند.

نگری به شکلی بسیار غیرمنتظره، قدرت برسازنده را در مقابل آرمان­شهر قرار می‌دهد که آن را تضعیف­کننده و هم‌چون تحقق کارایی‌اش درک می‌کند، یعنی شوری غم‌انگیز. در واقع آرمان­شهر می‌تواند شیوه‌ای از امید تلقی شود، امیدی که اسپینوزا آن را «شادی ناپایدار، زاده‌ی چیزی سپری‌شده یا آینده‌‌ای که ما تا حدودی به نتیجه‌ی آن شک داریم» تعریف کرده است. بنابراین، شادی تردیدآمیزی که با ترس همراه است: نه ترس بدون امید و نه امید بدون ترس. فعالیتی سرشار و انبوه، به گستره‌ی خودِ آرمان­‌شهر، «اما بدون توهم یا، به بیان دیگر، سرشار از مادیت»، بدین‌سان قدرت برسازنده هم‌چون «خرابات»(1ـ7) ارائه می‌شود. این امر با این واقعیت مهم تأیید می­شود که دوره­‌های فعالیت‌های شدید برسازنده، همانا دوره­‌های افول و تنزل آرمان­شهری، و متقابلاً برعکس، است.

«مقاومت در مقابل سرکوب»، چه شکل نافرمانی به خود بگیرد چه شکل شورش، ذاتیِ قدرت سازنده است. از اینجاست سرمنشاء ناسازه‌ی منطقی گنجاندن آن‌ها در قانون اساسی 1793: «قانون به عنوان اصل عملی برخاسته از تکوین قدرت برسازنده ساخته می‌شود.» این دستاورد قدرت سازنده در قانون شکاف را در طبقات متخاصمی نشان می­دهد که به نحو اسرارآمیزی در جشن وحدت با هم متحد شده‌­اند. پرولتاریا در مواجهه با نظم نوین سرمایه­، که خود را زیر نقاب جهان­شمولی که بلافاصله نقض می‌شود به نمایش می­‌گذارد، خود را به عنوان نیروی نوین حامل این قدرت سازند‌ه‌ی فعال و کوشا مطرح می‌کند.

قدرت برسازنده و انقلاب مداوم

انقلاب کبیر فرانسه تا جایی‌که میانجی امر سیاسی و اجتماعی را ایجاد می‌کند ــ و در مانیفست حزب کمونیستْ حزب شکل نهایی سرانجام کشف‌شده‌ی آن است ــ برای مارکس هم‌چون قالبِ مبارزه طبقاتی مدرن به نظر می‌رسد. اگر قدرت برسازنده سوژه باشد، دیگر سوژه‌ی پیشرفت صبورانه و ارجمندِ قانون اساسی نخواهد بود، بلکه «متضاد مداوم» آن است، یعنی مترادف با قدرت مقاومت.

توکویل در دموکراسی آمریکا به خواننده‌ی خود هشدار می­دهد: «کتابی که اکنون قرار است بخوانیم تحت تأثیر گونه­‌ای وحشت مذهبی در روح نویسنده [و] به واسطه‌ی دیدگاه انقلاب مقاومت­‌ناپذیری که قرن‌ها همه‌ی موانع را پشت سر گذاشته و هم چنان که امروزه نیز مشهود است، بر ویرانه­‌هایی که خود سبب‌ساز آن‌ها بوده به پیش تاخته، شکل گرفته است.» این مسیر سخت و غالباً مبهم، دقیقاً برای تونی نگری همان قدرت برسازنده است که نه می‌توان آن را واگذار کرد و نه می­توان از آن بیگانه شد. این قدرت برسازنده در آستانه باریک یک بحران ناگاه پدیدارشده خود را به نمایش می­گذارد. قدرت‌ برسازنده همانا «مفهوم بحران» است. نگری به کرات بر رابطه‌ی میان قدرت برسازنده و مفهوم بحران، بر دیالکتیک میان استقامت در حال تکوین و هیجان ناشی از رویداد تأکید می­کند: «پارادایم قدرت برسازنده همان نیرویی است که انفجار ایجاد می‌کند، وقفه ایجاد می‌کند، تمام توازنِ از پیش موجود و تمام احتمال تداوم را از میان بر می­دارد.»

به این ترتیب، گویی قدرت سازنده موقتی است: «ظرفیتی شگفت­انگیز برای شتاب­دهی»، «برهه‌ای از یک رویداد که تکینگی به عامیت دست می­یابد»، زمانی که امر خاص به امر عام بدل می­شود، «زمانی که نواخت‌ها، تقطیع‌ها و فرمآن‌ها» به کنش برسازنده‌ی خود دست می‌یابد. این شتاب، این ازدحام، این بارش رویدادها، زمان‌بندی طبیعی انقلاب کبیر فرانسه است. زمان‌بندی انقلابی که سوال تکراری انقلاب از کجا آغاز می‌شود و کجا خاتمه می­یابد را در پیش رو قرار می­دهد. زمان و مکان خاص رویداد انقلابی، در لحظه‌ای خطرناک که رادیکال‌بودن برساختی و نیروی مخرب آن از صحنه‌ی نمایش راززدایی می‌کند، هم‌چون «مغاکِ دموکراسی» بارز می‌شود. انقلاب کبیر فرانسه به واسطه‌ی این تجربه‌ی افراطی قدرت برسازنده، هم‌چون «انقلابی متفاوت» و «طلوعی برین» پدیدار می­شود. هر چه زمان‌بندی سرکش این قدرت برسازنده با نظم ترمیدوری محدودتر می‌شود، «هر چه بیش‌تر به‌سان جنبش رهایی اجتماعیْ در صددِ شکستن این قیدوبندها برمی‌­آید.» هر چه بیش‌تر در برابر ضدانقلاب سیاسی و نهادی قرار می‌گیرد، نیروهای اجتماعی را با انگیزه‌های جدیدی عمق می‌بخشد و خود را به عنوان «انقلاب مداوم» بیش‌تر تصدیق خواهد کرد.

بنابراین، مبارزه‌ی طبقاتی به توقف­‌های ناگهانی، موانع و وارونه‌سازی‌ها، «با شتاب­های ناگهانی و چشمگیر» پاسخ می­‌گوید. ایده‌ی «قدرت زمان» از همین شتاب­‌ها نشئت می‌گیرد.(8) اگر مردم قدرت همیشگی و تقلیل­‌ناپذیرِ اصلاح قانون ­اساسی خود را داشته باشند، زمان‌بندی باز و «پیوسته انقلابی» در حکم «نخستین شالوده‌ی سوبژکتیویته» کشف می­شود. زمان باعث می‌شود تا قدرتْ برسازنده شود. منشاء معنای دوگآن‌هایی که به اراده برای «پایان دادن به انقلاب» منضم شده از همین جاست، معنایی که اغلب از زمان بابوف و ترمیدوری‌ها جار زده می‌شود: اگر آن را تا به انتهای خود برسانیم برای عده‌ای غیرقابل دسترس می‌شود؛ و برای عده‌ای دیگر یک‌بار برای همیشه پایان دادن به آن است.

بابوف و مانند او می­‌خواهند «انقلاب پایان یابد» زیرا انقلاب کاری انجام نداده یا بد انجام داده؛ اصل کارها باقی‌مانده است. بنژامین کنستانت یا فرانسوا فوره از سوی دیگر می‌خواستند نقطه پایانی بر آن بگذارند. انقلاب به لحاظ سیر رویدادها بر سکوی ترمیدور خاتمه یافت. در مفهوم تداوم برسازنده­‌اش، برعکس، انقلاب ناتمام، منقطع و پایان­‌ناپذیر باقی می­ماند. قدرت زیرزمینی آن از مسیرهای ناپیدا به طغیآن‌های ناگهانی راه می‌برد: ژوئن 1848، کمون، ژوئن 1936، مه 1968: «پایان انقلاب فرانسه یعنی گشایش عصر انقلاب مداوم و انقلاب کمونیستی؛ بسته شدن این مسیر یعنی لیبرالیسم و از آن بدتر ارتجاع.»(9)

اصلاحات و انقلاب هر یک زمان‌بندی خاص خود را دارند. در اصلاحات، یکنواختی زمانِ همگن و توخالی، زمان تاریخی بدون رویداد، محکوم به شبیه­سازی و حکایت است. در انقلاب ، سکسکه­های یک زمان در هم شکسته است. ادموند بورک که مصمم به دفع خطر انقلابی بود، بی‌تردید نخستین فردی بود که رابطه میان اصلاحات احتیاطی و زمان‌بندی کُند آن را توضیح داد: «اقدام آرام و حتی نامحسوس»، سپس «فرایند کُند و پیوسته»‌ی یک «نیروی همیشه تجدیدشونده». از ترس بیدارشدن غول رویدادهای خفته باید روی نوک پنجه راه رفت. زیرا دوگانگی قدرتی که ناگزیر پدید می‌آید، دیگر حلقه‌ای ساده در زنجیره‌ی مکانیکی علت و معلول نیست، بلکه واقعیتی است برسازنده که قوانین خود را به همراه دارد.

چگونه می­‌توان به این تداوم ناسازنمای رویدادها اندیشید؟ چگونه می­توان به کارکرد تضعیف‌کننده‌ای که زیر سطح آرام چیزها جاری است و تحت پوشش منظم هنجارها تداوم دارد، اندیشید؟ چگونه می­توان به این صبر و شکیبایی که مشغول تعریض ورطه­‌ها و ترک‌ودرزهاست فکر کرد؟ بدیو می­گوید همان‌گونه که وفاداری عمل می­کند. معمولاً تأهل یا احساسات عاشقانه، این وفاداری به رویداد و دیدارهای گذشته، عطر و بوی دلبستگی به خاطره­ را دارد. نزد نگری، برعکس، قدرت برسازنده­ای که «خود را به عنوان انقلاب مداوم تحقق می­‌بخشد» یا «شکل قدرت یک انقلاب مداوم را به خود می­گیرد»، به قرار ملاقات و به قول درون‌ماندگاری که به رهایی داده است، وفادار است.

«اراده‌ی عمومی» که ژاکوبن­‌ها آن را فیضی دنیوی و بی‌زمان اعلام ­کردند، از حاکمیت عقل و بیگانه با دیالکتیک دوره‌های تاریخی سرچشمه می­گرفت. برعکس، مفهوم «قدرت برسازنده» این امکان را فراهم می­‌کند که از جنبه‌ی نمایشی انقلاب بکاهیم و آن را به یک امر رادیکال درون‌ماندگار بدل سازیم: «دیگر نباید چیزی جز میل به دگرگونی زمان، میلی پایدار و تسلیم‌­ناپذیر، پراتیکی مستمر و کنترل‌ناپذیر، که به واسطه‌ی عشق به این دوران سرگشوده شده، برجای بماند»(10). آیا تأیید بی‌وقفه این قدرت برای نگری همانا تازگی عظیم سیاسی و چارچوب تاریخیِ سده‌ی نوزدهم را تشکیل می‌دهد، آن هم زمانی که به گفته‌ی او، تاریخ در ناپایداری پسا­مدرنِ لحظه گم می‌شود؟

امپراتوری، مرحله‌ی عالی امپریالیسم؟

 مایکل هارت و تونی نگری در گذار از مدرنیته به پست­مدرنیته همانا «انتقال سرمایه در تاریخ معاصر» را می­بینند: پیدایش یک آزادی و فرصت یک سیاست اختلاط نژادی و کوچ­نشینی که به شدت مخالف منطق دوگانگی و سرزمینی مدرنیته است.(11) آن‌ها با بسط نقدِ نهاد عمومی در قدرت برسازنده، به زوال حاکمیت­هایِ دولتی و ملی به نفع یک امپراتور نامحدود توجه می­کنند: در حالی که امپریالیسم کلاسیک به معنای گسترش دولت ـ ملت از مرزهایش فراتر می‌رود، در مرحله‌ی امپراتوری نه دولت‌‌ملت‌ها وجود دارد نه امپریالیسم. بنابراین، دستگاه [حکومتی] نوین «فراملی، جهانی و سراسری است که امپراتوری نامیده می­شود.»(12) امپراتوری نه آمریکایی، بلکه «صرفاً سرمایه‌داری» است.

این امپراتوری که از تمرکز سرمایه­های فراملی در پایان جنگ سرد و حملات نظامی در خلیج فارس یا در بالکان شکل گرفته است، «شکل جدیدی از قدرت» را به نمایش می­گذارد، نوعی قدرت پاسکالی بی‌مکان که کانون آن می­تواند همه جا و هیچ جا باشد. بنابراین، جهش «از امپریالیسم به امپراتوری و از دولت‌ـ‌ملت به تنظیم سیاسی بازار جهانی» در گذر سیاره از تبعیت صوری به تبعیت واقعی روابط تولید و بازتولید توسط سرمایه به پایان می­رسد. از آن پس امپراتوری با لغو هر گونه تقسیم داخلی و خارجی پدیدار خواهد شد.

این وضعیت بی­سابقهْ دغدغه­‌های تاکتیکی «مکتب انقلابی کهنه» را منسوخ می­سازد. این وضعیت صرفاً یک ضدجهانی‌شدن را در دستور کار خود خواهد گذاشت که ناشی از میل درونی­اش به رهایی است. «امروزه جمهوری­خواهی» پیش از هر چیز مبتنی بر «مبارزه در داخل امپراتوری در بافتارهای مرکب و پرنوسان علیه آن است.»

همان گونه که استراتژی‌های تسخیر قدرت و مدیریت اقتصادی با تمرکز حکومتی سرمایه‌ی صنعتی هم‌­شکل بود، این گفتمان براندازی پسامدرن، به‌رغم ادعای تازگی­اش، به شدت با «روح تازه» و «پرنوسان و مرکب» سرمایه‌داری هم‌­شکل می­ماند. همان گونه که جامعه‌شناس مارکسیست آرژانتینی، اتیلیو بورون، اشاره می­کند، هیچ چیزی اساساً ناسازگار با لفاظی مسلط درباره‌ی محوشدن دولت‌ـ ملت­ها در فضای جهانی‌شده و انحلال مردم و طبقات در تکه­‌تکه کردن پسامدرنیِ انبوهه وجود ندارد.

کتاب امپراتوری، با نگاه از بالا (از «کانون» اروپایی ـ آمریکایی)، به ویژه در نقد سازوکار تازه‌ی سلطه‌ی تولید در سرزمین­های تحت‌سلطه، به تحلیل‌های معاصر از امپریالیسم توجه چندانی ندارد. تقریباً هیچ تحلیل مستندی از تمرکز موثر سرمایه، از روابط میان شرکت­های چندملیتی و حکومت­‌های مسلط واقعی، از دیالکتیک قلمروزدایی و قلمروسازی (تحلیلی که از جمله جوانی آریگی در کتاب سده‌ی بیستم طولانی انجام داد) و نهادهای «حکومت جهانی» (و تقریباً هیچ چیز درباره‌ی پیمان سرمایه­‌گذاری چندجانبه، اجماع واشینگتن و غیره) و نقش آن‌ها در رشد همچنان ناموزون‌تر و نیز مرکب که خصوصیت انباشت سیاره­ای سرمایه در عصر امپریالیسم است، وجود ندارد.

نگری به لحاظ عملیْ «گسست از جهان‌سوم­‌گرایی» را وظیفه‌ای فوری می­داند. درست است که یک نوع جهان‌سوم­‌گراییِ خاص، ناتوان از اندیشیدن درباره‌ی وحدت نظام‌مند سرمایه­داری در سطح جهانی، از توهمات «توسعه‌گرا­هایی» مانند سپال تغذیه می‌کند.(13) اما نگری از این حرف­ها خیلی فراتر می­رود. او به صراحت می‌گوید، «هیچ شکافی میان شمال و جنوب وجود ندارد، زیرا هیچ تفاوت جغرافیایی میان دولت ـ ملت‌ها وجود ندارد.»(14) این همان چیزی است که پیش‌تر هنری کیسینجر بی­شرمانه ادعا می­کرد که ما همگی متقابلاً به هم وابسته هستیم، زیرا همان‌طور که هندوراس به رایانه­‌های آمریکایی نیاز دارد، ایالات متحده هم به موزهای هندوراس نیاز دارد!

بنابراین، با جهانی‌شدنْ سلسله مراتبِ سلطه و وابستگی در «حوزه‌ی هموارِ» دلوزی یک بازار جهانی همگن می‌شود. دعوت به گسستن از توهمات جهان سومی اینک به گسست از سنت ضدامپریالیستی تبدیل می­شود: «همان گونه که مارکس سرمایه‌داری را در رابطه با مناسبات اجتماعی و شیوه‌های تولید پیشین­ یک پیشرفت می‌دانست، امپراتوری نمایشگر یک پیشرفت است».

این ارزیابی از نقش مترقی امپراتوری نسبت به امپریالیسم قدیمی منجر به نگرشی نه چندان شگفت­‌انگیز می­‌شود، اما با این همه، در مواجهه با وضعیت جنگ نامحدودی که جورج دبلیو بوش در سپتامبر 2001 اعلام کرد منطقی است: این واکنش آمریکایی «چرخشی قهقرایی در رابطه با گرایش امپریالیستی، واکنشی متقابل، بازگشت نیروی امپریالیسم، مرتبط با ساختار قدیمی قدرت و روش‌های قدیمی رهبری، علیه امپراتوری است.»(15) در نتیجه، برای مبارزه با جنگ باید «اتحادهای قابل تصور با اشرافیت اصلاح­طلب امپراتوری» را مورد بررسی قرار داد. خُب! «پس باید در مورد همه­‌ی این­ها فکر کنیم.»(16) عجب!

پس به این ترتیب، انگار به جای این که پرولتاریای آرژانتینی با الحاق سرزمین­شان به سرزمین دلارها مبارزه کند، باید با آغوش باز به استقبال این جهان‌وطنی امپریالیستی بشتابد؟ با این حال حمایتگری «امپراتوری» آمریکایی و اروپایی در رابطه با محصولات کشاورزی، آهن و فولاد و تسلیحات خوب عمل می­کند. چند هزار مکزیکی در طول سال‌های متمادی در مرز بین آمریکا و مکزیک می‌میرند و چند صد مراکشی یا از اهالی مالی در آب­های جبل­الطارق غرق می­شوند.

امپراتوری این شایستگی را دارد که با اندیشیدن درباره‌ی تازگی زمانه می‌کوشد از انتقاد پست‌مدرن از روشنگری بهره ببرد. نویسندگان آن به جای پناه‌بردن به اسطوره‌ی انقلاب‌های گذشته تأکید می‌کنند که بازار جهانی بدون ظهور یک نظم حقوقی فراملی وجود نخواهد داشت. آن‌ها می‌خواهند درباره‌ی پیامدهای گسترش روابط بازار به همه‌ی حوزه‌های بازتولید اجتماعی بررسی کنند، اما به سختی فرضیه‌های خود را در معرض آزمون واقعیت‌های عینی تمرکز سرمایه، ژئوپولیتیک و استراتژی‌های نظامی، پیوند بین شرکت‌های فراملی و دستگاه‌های دولتی قرار می‌دهند.

به‌ویژه، آن‌ها زمانی تسلیم این توهم می‌شوند که مدرنیته و پسامدرنیته بازنمود دوره‌های متوالی‌اند، نه منطق‌های فرهنگی مکمل و متضادِ انباشت سرمایه: تمرکز از سویی، تکه‌تکه‌شدن از سوی دیگر. تبلور قدرت و انحلال عمومی؛ تحجر بتواره‌ها و سیالیت گردش بازار. جدایی این گرایش‌های دوقلو در خلال زمان، توهم «پسا» را تقویت می‌کند: نظم جدیدْ امپراتوری را «پسامدرن»، «پسااستعماری» و «پساملی» جلوه می‌دهد.

اما امپریالیسم پیر نظم قدیمی سلطه میان کشورها را از بین نمی‌برد بلکه با آن همپوشانی دارد. امپراتوری بیشتر چند قطبی و چندسر است تا منحصراً آمریکایی، اما سلسله‌مراتبی از سلطه‌ها و تبعیت‌ها را بین ملت‌ها سازماندهی می‌کند. سرمایه و شرکت‌هایی که فراملی می‌شوند هم‌چنان بر قدرت نظامی، پولی و تجاری دولت‌های مسلط تکیه می‌کنند. صورت‌بندی نگری درباره‌ی «امپراتوری به مثابه مرحله‌ی عالی امپریالیسم»، با نتیجه‌گیری غیرقطبی از گرایش‌های متناقض، با همان خطر صورت‌بندی لنین درباره‌ی امپریالیسم به عنوان «مرحله‌ی عالی سرمایه‌داری» مواجه است: تفسیری فاجعه‌آمیز که برای آن «عالی‌ترین مرحله» به مرحله‌ی پایانی تبدیل می‌شود، بدون هیچ نتیجه‌ای.

امپراتوری و نُفوس‌اش

نُفوس(1ـ16) نوین برای امپراتوری نوینْ. این جا، مفهوم کانونی «انبوهه» به عنوان معکوس و پیامد امپراتوری پدیدار می­شود، پیامدی که بنیادهایش به واسطه نفوس پسامدرن تهدید خواهد شد. این اصطلاح با پژواک خاصی در جنبش­های مقاومت در جهانی­سازی سرمایه­داری مواجه شده است. موفقیت آن بی­تردید حاصل [مفهوم] توصیفی آن است. در واقع، گویی فزونی و حتی تنوع مقاومت­ها، بحران هویت‌­ها و وابستگی­‌های اجتماعی (آنچه روبرت کاستل به طور کلی­تر پدیده‌ی «عدم پیوند­های خونی» ترسیم کرده بود) آن را توجیه می­کند. گویا می‌توان هم‌زمان گسترش مزدهای کار فکری، افزایش محرومیت‌­ها، تمایل شدید و پایدار بی­‌ثباتی را منعکس کرد.

به این ترتیب، به خوبی می­توان گردهم‌آمدنِ جمعیت رنگارنگ آرژانتینی، کارمندان، اهالی محلات، مادران میدان مه، دانشجویان آسیب‌دیده از بحران دانشگاه، قشرهای متوسط ویران‌شده به واسطه تنزل ارزش پزو و غیره، که خود را می­توانند همزمان به عنوان «مردم» یا «انبوهه» بدانند درک کرد. با این حال مفهوم انبوه به لحاظ نظریْ مفهومی مغشوش، به لحاظ جامعه­شناسیْ مفهومی ناسازگار، به لحاظ فلسفیْ مفهومی مشکوک، و به لحاظ استراتژیکْ مفهومی تهی است.

  1. به لحاظ نظری، مفهومی مغشوش

نگری که می‌کوشد «تعریفی هستی‌شناختی از انبوهه» ارائه دهد، ناخواسته شکنندگی مفهومی(17) آن را آشکار می­سازد. او تأیید می­کند که «انبوهه مفهومی است از طبقه»، با این همه با مفهوم طبقه کارگر تفاوت دارد. آنگاه می­توانیم از خودمان بپرسیم نوآوری اصطلاحی که (نه تنها بازگشت به عقب‌تر از مارکس بلکه به پیش از هگل یعنی به انبوهه‌ی اسپینوزایی سده‌ی هفدهم است)، بیش از همه هدفی جز تصحیح نگرش محدود‌کننده‌ی طبقه‌ی کارگر ندارد (که به ویژه در سنت کارگرگرایی دهه‌ی 1970 رایج بود)، یعنی نگرشی که پرولتاریا را صرفاً با کار مستقیماً تولیدی تعریف می‌کرد و به لحاظ جامعه­‌شناختی به طبقه‌ی کارگر صنعتی تقلیل می­داد. در این صورت، انبوهه فقط نام مستعار یا تمهید جعلی پرولتاریایی است که با تعمیم مناسبات بازار بزرگ شده است. نگری در یک سخنرانی در اکتبر 2001، در دانشگاه رومی لاسپینزا این عدم­قطعیت را اذعان کرد: «از دیدگاه علمی، بدون شک این مفهوم که من اعلام می­کنم هنوز ابتدایی است و باید ببینیم آیا کاربردی است یا خیر. وقتی برای توصیف پرولتاریای نوین از انبوهه حرف می­زنیم، منظور فزونیِ سوژه­‌ها‌ی جنبشی است که در آن تکینگی­‌ها همکاری می‌کنند.»(18)

با این همه، نگری به این انبوهه معنایی حماسی نسبت می­دهد. ورود انبوهه به صحنه نشان از «گذر از مدرنیته به پسامدرنیته» و نهایت انحلال «اشکال انضباط اجتماعی مدرنیته» به‌واسطه‌ی مبارزات کارگران خواهد بود. شاگردان فرانسوی نگری به جای محتوای اجتماعی یا سیاسی انبوهه بر کاربرد انتقادی این مفهوم تأکید دارند. تأکیدی که بر کثرت انبوهه‌‌ها گذاشته می‌شود، باعث می‌شود تا «دفع هر وسوسه‌ای مبنی بر توسل به فرضیه‌ی واحد با یک سوژه‌ی تاریخی، سوژه‌های بزرگ نظیر خدا، مردم، پرولتاریا، طبقه» ممکن شود. اما یان مولیه بوتان آه می‌کشد: «تغییر کلمات هنر پیچیده‌ای است».[19] این اتفاق می‌افتد که تغییر کلمهْ کمی تغییر در شیء می‌دهد.

بنابراین، کارکرد اصلی مفهوم انبوهه تأکید بر کثرت و ناهمگونی سوژه‌های اجتماعی است. اگرچه این مفهوم مدتهاست که به‌واسطه‌ی بازنمایی یکپارچه‌ی اسطوره‌‌ی پرولتاریای بزرگ سرکوب یا پنهان شده است، اما این تنوع کاملاً جدید نیست. اتحاد منافع طبقاتی بر اساس شرایط نامتجانس حرفه‌ای، جایگاه‌های مختلف، رفتارهای فرهنگی متنوع، همواره برای جنبش کارگری معضل ایجاد کرده است. وحدت جنبش کارگری، که دائماً با منطق رقابتی بازار کار به چالش کشیده می‌شود، به طور ناموزون و متناوب متبلور می‌شود، نظیر تجربیات شالوده‌گذار و بخش‌های مرجع مانند معدن‌کاران، کارگران راه‌آهن، فلزکاران و غیره. از سوی دیگر، آنچه تأیید می‌شود، گرایشی تاریخی است که از زمان ماکس وبر جامعه‌شناسان با آن آشنا بود‌ه‌اند، یعنی گرایش به تفکیک و پیچیدگی فزاینده‌ی جوامع مدرن.

این گرایش آشکارا با توسعه‌ی تقسیم کار مرتبط است که خود از اجتماعی‌شدن آن جدایی‌ناپذیر است. فرایند جدیدتر همانا درونی‌کردن این پیچیدگی توسط خود افراد است. منِ مرد یا زن، یا تراجنسی، کارگر اتحادیه در مقابل رییس‌ام، کمونیست علیه بورژوازی، یهودی علیه ضد یهود، ضدصهیونیست علیه صهیونیست، سفاردی علیه اشکنازی، شهروند فرانسوی متولد اکسیتانیا و غیره هستم… خلاصه این‌که من به تنهایی انبوهه‌ای هستم. همه این تعیّن‌ها با هم ترکیب می‌شوند. شدت آن‌ها با توجه به موقعیت‌های مشخص و تضاد غالبی که آن‌ها را مشخص می‌کند تغییر می‌کند. اما چگونه این فرد چندگانه نمی‌تواند به فردی تکه‌تکه بدل شود؟

همه­‌ی این معرفه‌­ها نه اهمیت دارند و نه دوام یکسانی. آن گونه که از جایگاه ویژه‌ی سندیکاها و جنبش­‌های زنان در مجموعه‌ی جنبش‌های اجتماعی متوجه می‌شویم، مناسبات طبقاتی و جنسیتی در شکل‌گیری افراد در جوامع ما نقش برجسته­‌ای را ایفا می­کنند. فراتر از مشاهده‌ی ساده‌ی کثرت و تنوع سوژه‌های اجتماعی، سوال مطرح این است که آیا گردهم‌آوردن همه­‌ی این موضوعات پیرامون طرح مشترکی به عنوان بدیل استبداد سرمایه­‌داری ممکن و مناسب است، یا باید از همه­‌ی این­ جاه‌­طلبی برای طرح بدیل چشم بپوشیم و به ائتلاف‌های به‌موقع و پیوندهای رنگارنگ (از نوع رنگین کمان) پیرامون موضوعات خاص قناعت کنیم؟

آن چه همگرایی و وحدت مقاومت را ممکن می­کند همانا خودِ سرمایه است؛ این تعمیم مناسبات بازار، حضور همه‌جانبه‌ی قانون ارزش، نفوذ سلطه‌ی غیرشخصی در تمامی منافذ زندگی اجتماعی است. ستم پدرسالارانه با سرمایه­داری متولد نمی­شود، بلکه خود را با شرایط تقسیم کار سرمایه­‌داری منطبق و متناسب با آن خود را تغییر می­دهد. بحران زیست­‌محیطی را نمی­توان از بحران سنجه‌ی بازار (از طریق زمان کار مجرد) جدا کرد، بحرانی که به واسطه‌ی ماهیت بازتولیدی خود، به طور فزاینده درمانده و ناتوان از تنظیم روابط جوامع انسانی است. مسئله شهر و مسکن را نمی­توان از مسئله‌ی مالکیت ارضی و تولید فضای مسکونی و غیره جدا کرد. بنابراین تصادفی نیست که بر اساس نارضایتی خاص خودْ جنبش­‌های سندیکایی، فمینیستی، زیست­‌محیطی و فرهنگی گوناگون توانسته­اند در سیاتل، پورتو آلگره، جنوا یا هر جای دیگر گرد هم آیند و حول یک موضوع وحدت­بخشِ «دنیا برای فروش نیست!» جمع شوند.

  1. به لحاظ جامعه­شناختی، مفهومی ناسازگار

در مرحله‌ی دوم، مفهوم انبوهه قرار است قدرت فزاینده­ی کار غیرمادی و فکری را توضیح دهد؛ به این ترتیب، «انتقام حذف‌شدگان از سیاست اقتصادی ارزش» را بگیرد، یا این واقعیت که دیگر بحث بر سر کارگری نیست که فقط نیروی کار خود را (استفاده از این نیروی کار برای مدتی معین) می‌فروشد، بلکه باید شخصیت خود را به مدد انعطاف­‌پذیری با حذف تقسیم زمان بین زمان کار و «زمان خودش» بفروشد.

با این‌که شکی نیست که روند توسعه‌یافته‌ترین کشورهای سرمایه­داری در این بیست سال اخیر به سمت کاهش کار ­مزدی صنعتی و افزایش نفوذ کار فکری در سپهر تولید است، ارزیابی این روند نزد نگری و هارت بسیار تقریبی است. در فرانسه سهم کارگران صنعتی در نیروی کار طی همین دوره از 35 درصد به 26 یا 27 درصد کاهش پیدا کرده است. این [خود] یک سقوط چشمگیر است. اما به‌هیچ‌وجه به معنای ناپدیدشدن نیست. همان گونه که استفان بوو و میشل پیالوِ جامعه­‌شناس، در نتیجه‌گیری ارزیابی مهم خود از منطقه‌ی مونتبلیر گفته‌اند طبقه‌ی کارگر از میان نرفته، بلکه نامریی شده است. دقیق‌تر، آن را نامریی کرده‌اند.

طی سال­های سرخوشی نئولیبرالیسم، زمانی که دور، دور پسران طلایی و اقتصاد نو بود، شرایط طبقه‌ی کارگر به نشانه‌ی شکست اجتماعی تبدیل شده بود. گرایش علوم انسانی دانشگاه­ها معطوف به حاشیه­‌نشینان و مطرودین جامعه بود و نه کارگران مرد (یا زن) در محل کار. خود رهبران اتحادیه‌­ها نیز تسلیم به نوعی بی‌علاقگی سیاسی معاصر شده بودند، و نه از کارگران، زحمتکشان و کارمندان بلکه از «مردم»، نوعی سحابی شناور اجتماعی و غبار متشکل از افراد بدون ویژگی خاص سخن می‌گفتند. این وضعیت پس از اعتصابات 1995، هم در تحقیقات اجتماعی و هم در گفتمان اجتماعی و سیاسی تغییر چشمگیری کرد.

پس از شکست چپ در انتخابات آوریل 2002، مطبوعات جریان اصلی ناگهان «دنیای فراموش­‌شده‌ی کار» را به یاد آوردند و سرخوردگی‌های اجتماعی انباشته‌شده‌ی آن را زیر سوال بردند. پی­یر موروی، نخست‌وزیر سابق سوسیالیست، مجبور شد به رهبری حزب خود یادآور شود که کلمه‌ی «کارگر» چیزی نیست که مایه‌ی شرمندگی باشد. ژان پی­یر رافارن، نخست‌وزیر، به روش خود (عوام‌فریبانه و به لحاظ اجتماعی تحقیرآمیز) دلسوزانه به این تغییر رویکرد «فرانسه از پایین» واکنش نشان داد.

دگردیسی‌های جاری در دنیای اجتماعی به چیزی بیش از کلیشه‌های امپرسیونیستی نیاز دارد که گاهی زیربنای مفهوم انبوهه است. ادغام بیش از پیش فزاینده‌ی کار فکری در کار مولد (گرایشی که مارکس در گروندریسه به آن پرداخته است) تضادهای ذاتی قانون ارزش را افزایش می­دهد، تعارض میان اجتماعی‌شدن فزاینده‌ی کار و تصاحب شخصی، میان پیشرفت کار مشخص شخصی و کاهش کار مجرد را تشدید می­کند.

وزارت کار ایالات متحده برآورد کرده بود که مشاغل حوزه‌ی فناوری اطلاعاتی هنوز فقط 4/2 درصد از کل مشاغل را در 2010 به خود اختصاص می‌دهد (این برآورد پیش از بحرانی است که این صنعت را نابود کرد.) در واقعیت، روند دوگانه‌سازی‌ها در کار است: از سویی توسعه‌ی کار مزدیِ فکری و از سوی دیگر تیلوریزه‌کردن گسترده‌ی کار خدماتی. کاملاً قابل‌درک است که یک پیک موتوری پیتزا و پیشخدمت شاغل در مک‌دونالد که به لحاظ شغلی کار بی‌ثباتی دارند، نمی­توانند با فلزکار قهرمان سینمای ایتالیای دهه‌ی 1960 یکی گرفته شوند. با توجه به طرد این افراد از مالکیت ابزار تولید، با توجه به جایگاهی که در تقسیم کار اجتماعی دارند، با توجه به شکل مزد و درآمدشان، آن‌ها از نظر مارکس همان‌قدر پرولتر هستند که مبل­سازان، پینه­‌دوزان، خیاطان کارگاه­‌های پاریسی، مدت­ها پیش از پیدایش صنایع بزرگ نوین، پرولتر بودند.

گفتمان هارت و نگری، به‌رغم ارزیابی تقریبی آن‌ها از جایگاه بالفعل کار فکری غیرمادی، خصلت رهایی‌بخشِ خاصی را به آن اطلاق می‌کند. با این حال به هیچ وجه نمی­توان ادعا کرد که «کار غیرمادی» فروشنده‌ی تلفنی، آگهی‌دهنده‌ی موقت و فروشنده­ای که در خانه کار می­کند، آزادتر از کارگرانی است که به صورت جمعی در محلی خاص سازماندهی شده‌­اند.(20) در حال حاضر فردی‌شدن کار دستمزدی و انعطاف­پذیری بیش‌تر ساعت کار در خدمت از هم ­پاشیدگی همبستگی­‌ها و تضعیف سازماندهی جمعی نیروی کار [در جریان] است. این در واقع همان چیزی است که اصلاحات ضدلیبرال و «نوسازی­ ضد اجتماعی» سازمآن‌هایی مانند مداف (Medef) در فرانسه به دنبال آن هستند.

هارت و نگری پس از پافشاری بر این واقعیت که سلسله‌مراتبی استراتژیک­ میان سوژه‌های اجتماعی مختلف که انبوهه را شکل می­دهند نمی‌تواند وجود داشته باشد، با اطلاق نقشی ممتاز به «بی‌ثبات‌کاران» بحث خود را خاتمه می­دهند. به قول هارت و نگری، در پسامدرنیته، «مقهورشدگان مطیع»، «استثمارشدگان و انبوهه‌ی فقرا» را جذب می‌کنند و «پرولتاریا را می‌بلعند و سرانجام هضم می­کنند.»‍(21) در انگاره‌ی انبوهه‌ی «ناهمگون، پراکنده و پیچیده»، که با «پیکربندی نامتمرکز و بی‌سر» به مخالفت با توده‌‌ی فشرده، پیوسته و تک‌سویه‌ی مزدبگیران سنتی برمی‌خیزد، بی‌ثبات‌کاران به تعبیری سوژه‌ی همه‌جاگستر یا ریزومی را که از انهدام پسا­مدرن انتظار می­رود تشکیل می‌دهند.(22) «انبوهه‌ی جنوا از نظر اجتماعیْ نخستین بازنمایی کامل بی‌ثبات‌کاری جدید کار اجتماعی بود که به‌واسطه‌ی انقلاب پسافوردی شکل گرفت.»(23) این انبوهه «درون این کار فکری و غیرمادی، که نشانه­‌های رهایی بیش از هر وقت دیگری در آن حضور دارند، از بینوایی جدید آگاه» می­شود.

نگری پس از این‌که به درستی بر لزوم اتحاد بین کارگران کارخانه و کارگران طردشده اصرار می‌ورزد، می‌خواهد «نقش غالب بی‌ثبات‌کاران اجتماعی و نیروهای فکری تولید به رسمیت شناخته شوند.»(24) از سوی چه کسی به رسمیت شناخته شوند؟ بر اساس چه معیاری؟ آیا این خود برقراریِ خودسرانه‌‌ی سلسله‌مراتب میان سوژه‌های اجتماعی نیست که در جای دیگری آن را رد کرده بود؟ مقاله‌ی پیشین قبلاً پتانسیل رهایی‌بخش طردشدگان، کوچ‌نشینان، بی‌ثبات‌کاران و همه‌ی «تبعیدشدگان نظام» را در مقابل ریشه‌دواندن برده‌وار کارگران برخوردار از شغلی پایدار قرار داده بود که تبعیت‌شان از سرمایه مستقیماً با بازتولید نظام مرتبط است.

به این ترتیب، نگری می­خواهد از کسانی فاصله بگیریم که «بر پایان توافق­‌های رسته‌ای پیشین سوسیالیسم و اتحادیه‌­های کارگری می‌گریند، و به یاد دوران خوش گذشته و در فکر نوستالوژی رفرمیسم اجتماعی آغشته به خشم استثمارشدگان و رشک غالباً جوشیده از آرمان­شهر هستند.»(25)

این پرواز تغزلی از کلیشه‌های ارتجاعی درباره‌ی غرایزِ پست حسادت و سهم‌خواهی که سرخوردگی‌های مردم را در مواجهه با موفقیت و پاداش شایستگی برمی‌انگیزاند، دور نیست. آیا کارگران ایتالیایی با دفاع از قرارداد کار دسته‌جمعی نوستالوژی شرکتی را نشان می‌دهند؟ آیا مبارزات کارگران راه‌آهن فرانسه در زمستان 1995، جنبش‌های دفاع از اشتغال و خدمات عمومی، مبارزه برای مقیاس کاهنده‌‌ی مزدها، بخش‌هایی از یک رسته‌گرایی کینه‌توزانه‌اند؟ آیا توهمات مبارزه درباره‌ی دولت رفاه و مشارکت سرمایه ـ کار به معنای بی‌اعتنایی به آینده‌ی فتوحات اجتماعی است که از آخرین جنگ جهانی به دست آمده بود؟ آیا مبارزه با ناسیونالیسم خودسرانه‌ی شوئنمان (1ـ25) باید باعث شود که هرگونه مخالفت با اروپای لیبرال ماستریختْ نشانه‌ای از نوستالژی ارتجاعی برای حاکمیت ملی تعبیر شود؟ و آیا در برساخت اروپایی که در حال انجام است شاهد پیشرفتی هستیم که در پویش مثبت جهانی‌شدن حک شده است؟(26)

تبدیل طردشده (از طریق بیکاری، فقر، اشتغال جزیی یا نامطمئن) به تبعیدشده‌ی داوطلب و مهاجر رهایی‌بخش بازتاب «خطوط فرار» دلوزی است. اما پرواز به سمت چه افقی؟

  1. به لحاظ فلسفی، مفهومی مشکوک

برآوردهای نظری و ناسازگاری‌های جامعه‌شناختی ریتوریکِ انبوههْ متکی بر نوعی سوگیری فلسفی است که بسیار قابل‌بحث است. بنابراین، انبوهه همانا «نفس زندگی»(27) یا حتی «فشار دائمی وجود به سوی رهایی» خواهد بود. بنابراین، تونی نگری صریحاً هستی‌شناسی انبوهه را در مقابل دیالکتیک مبارزه قرار می‌دهد. این امر «انقلاب کوپرنیکی» کارگرگرایی را تطویل می‌بخشد که مدعی بود با تبدیل طبقه کارگر به یگانه نیروی خلاق و سرمایه (یا نهادها) به تبلور واکنشی انرژی مصادره شده‌اش، فرودستی پرولتاریا را در مقابل سرمایه وارونه سازد. امپراتوری پس از آن به نوعی نتیجه‌ی مازاد، امر عملی ـ ایستا (pratico- inerte) فعالیت‌ سیل‌آسای انبوهه بدل می‌شود.

اما در حالی که قرار بود مفهوم انبوهه، «پرولتاریا» را به صیغه‌ی مفرد تجزیه کند، انبوهه به نوبه‌ی خود به یک سوژه‌ی اسطوره­ای بزرگ بدل می‌شود: آیا در بطن انبوهه هیچ تضادی وجود ندارد؟ نه انبوهه‌ی بیگانه‌شده نه انبوهه‌ی متعصب؟

ژاک رانسیر تأکید می­کند که انبوهه به «قدرت ایجابی نهایی» بدل می­شود. در ادعای تأکید بر این قدرت ایجابی، «هراس از امر منفی، هراس از سیاستی که علیه آن تعریف می­شود» وجود دارد. این هراس، در غیاب پیکار نهایی، همان «غایت‌شناسی درون‌ماندگار» (که «غایت‌شناسی تصادفی» بازنامیده شده) را زیرجلکی باز می‌گرداند که قرار بود نفی شود. با وجود نوآوری ظاهری، تغییر واژه به دشواری می‌تواند این پروبلماتیک را جرح و تعدیل کند. به جای واکاوی شکست‌های سیاسی و اجتماعی استثمارشدگان و ستمدیدگان طی بیست سال ارتجاع لیبرالی، فردباوری، رقابت همه با همه، از‌هم‌پاشیدگی همبستگی‌های اجتماعی، به جای جستجوی راه‌های سیاسی برای بازسازی رابطه‌ی نیروها، به این اکتفا می‌کنیم که روی فضایل یک انبوهه‌ی قهرمان شرط‌بندی کنیم که قرار است جای قهرمان پرولتری از دست‌رفته را بگیرد.

این بتواره‌پرستی انبوهه برای حل تضادهایی که بسیج‌های طبقاتی و نیز همه‌ی جنبش بزرگ‌ جمعی را آزار می‌دهد، کمک چندانی نمی‌کند. مفهوم انبوهه به همان اندازه‌ی مفهوم مردم که ادعای مخالفت با آن را دارد، در معرض معضلِ این‌همان‌سازی است؛ و «اندیشه‌ی انبوهه از گزند بدیل‌هایی‌ که اندیشه‌ی سوژه‌های سیاسی عموماً با آن مواجه می‌شود در امان نیست.»(28)

  1. به لحاظ استراتژیک، مفهومی تهی

فرمول‌هایی که انبوهه را در مقابل مردم، فوران ارضانشدنی میل در مقابل تصاحب قدرت، جریان‌‌های قلمرو‌زدایی شده را در مقابل شبکه‌بندی مرزها، بازتولید زیست‌سیاست را در مقابل تولید اقتصادی قرار می‌دهند، برای دفع آثار کالایی‌سازی و بیگانگی کافی نیستند. هارت و نگری به خوبی می‌دانند که بازاریابی، «پدیده‌ای پسامدرن قبل از طرح مفهوم پسامدرن»، می‌تواند برای تبدیل «هر تفاوت به فرصت» برای مصرف، یا «مدیریت تنوع» در یک عملیات پرسود، بر کثرت سرمایه‌گذاری کند. آن‌ها هم‌چنین می‌دانند که توسل پرشور به پاد‌ـ‌قدرت‌های محلی و کنش‌های «روزمره» به خوبی می‌تواند بازتاب ناتوانی در برابرِ خود قدرت باشد. سرانجام، آن‌ها می‌دانند که «پیوندگری، بسیج و تفاوت فی‌نفسه رهایی‌بخش نیستند» و نمی‌توان بدون پرداخت هزینه‌ی زیاد، از هدف‌ حقیقت چشم‌پوشی کرد.

بنابراین مخالفت با «مردمِ» اسطوره­ای، «ایجاد سنتزی برای حاکمیت»، که به همگن­شدن و همسانی گرایش دارد، «انبوهه‌ای متشکل از افراد و چندگانگی‌های تقلیل­ناپذیر» کافی نیستند. این شرط‌بندی روی انبوهه که فقرا را به «بنیاد انبوهه» و «نیز پایه و اساس تمامی امکانات انسانی» قرار می­دهد، نشانه‌های پوپولیسمی را با خود حمل می‌کند که خیلی هم بدیع نیست.

سرانجام، عدم‌تعیّن مفهومی پایدار پیرامون مفهوم انبوهه، در پنهان‌کردن خلاء استراتژیک بزرگی سهم دارد. در نمایش سایه­ها که انبوهه را در مقابل امپراتوری (یا بهتر است بگوییم واکنش امپراتوری به «فشار دائمی وجود») قرار می‌دهد، میانجی‌های سیاسی ــ نه تنها دولت‌ملت‌ها، بلکه احزاب، اتحادیه­ها و تمامی شکل‌های متشکل مبارزه‌ی سیاسی ــ از بین می‌روند.

امر سیاسی برای هارت و نگری در حکم جنبش انبوهه تعریف می­شود. سیاست به‌رغم «اضمحلال سپهرهای سنتی مقاومت»، و با وجودی که «فضاهای عمومی هر چه بیش‌تر خصوصی­سازی می­شوند»، برخلاف ترس هانا آرنت، دیگر تهدید به ناپدیدشدن نمی­‌کند. سیاست تنها استقلال موهوم خود را از دست می­دهد تا با مبارزه‌ی اجتماعی ادغام شود: «آن کشمکش­های اجتماعی که امر سیاسی را شکل می­دهند، اکنون مستقیماً بدون هیچ نوع میانجی عمل می­کنند.» اگر سیاست هنر میانجی‌گری است، پس از حذف میانجی‌گری چه چیزی باقی می‌ماند؟ امتزاج امری سیاسی و اجتماعی از این معضل بدون حل آن عبور می‌کند. نوید به این‌که جنبش انبوهه باید «شکل‌های دموکراتیک قدرت برسازنده‌ی جدیدی» را ابداع کند، چشم‌اندازی را ترسیم می‌کند که در مواجهه با چالش‌های زمانه بسیار مبهم است.

به این ترتیب، به‌نظر می‌رسد که دگردیسی­‌های تاریخی از جبرباوری مضاعفی پیروی می­کنند: فناورانه (تأثیرات فناوری نوین بر محتوا و سازمان کار) و جامعه­شناختی (فشار مقاومت‌­ناپذیر انبوهه که به سوی سرنوشت محتوم خود پیش می­‌رود). بنابراین، در درک وضعیت کنونی و تضادهایش هیچ کندوکاوی از شکست­های اجتماعی و سیاسی پرولتاریا در مواجهه با ضداصلاحات لیبرالیِ دهه­ی 1980 نمی‌شود. هیچ پرسشی درباره‌ی تأثیرات پایدار یا موقت این شکست­‌ها مطرح نمی­شود. بنابراین، نگری از هرگونه اظهارنظری درباره‌ی نظریه‌های پیشین خود، اعم از کارگر انبوه یا کارگر اجتماعی، طفره می­رود تا طرح کلی خود را از خلال یک سوژه‌ی تازه، انبوهه، که از بسیاری جهات مانند خواهر دوقلوی آن است، تکرار کند.

برای اجتناب از افتادن در یک نزاع صرفاً مَدرسی میان «طبقه یا انبوهه»، باید دست­آوردهای عملی بحث با تأثیر استراتژیک مقولات موردنظر سنجیده شود.

هارت و نگری تأیید می­کنند که نظم نوین امپراتوری «در را به روی امکان واقعی سرنگونی‌اش و توانمندی‌های جدید انقلابی می‌گشایند»(29): از آنجا که سرمایه فضای توسعه‌ی خود را تحلیل می‌برد، تضادهایش بیش از پیش لاینحل باقی می‌ماند. با این اوصاف، آن‌ها در مقابل هر گونه پیشگویی درباره‌ی فاجعه‌ی نهایی جلوی خود را می‌گیرند و از خود در مورد روشی می‌پرسند که مقاومت و کنش‌های انبوهه می‌توانند «سیاسی شوند.»

لنین پیش‌تر در آستانه یک دوره‌ی نوین می‌پرسید: «از کجا باید آغاز کرد؟» امروزه هارت و نگری پاسخ می­دهند که «تنها رویدادی که ما انتظارش را می­کشیم برساخت یک سازمان قدرتمند انقلابی است»، اما «هیچ الگویی نداریم که برای این رویداد پیشنهاد کنیم»(30). یک الگو؟ این‌قدر هم انتظار نداریم. اما برای محاط‌کردن مبارزه‌ی سیاسی در ظرف زمان، چیزی بیش از «انتظار برای یک رویداد» لازم است، رویدادی که تا همین جا هم تأخیر کرده است.

گرچه طرح‌ سیاسی این دو همکار به لحاظ مفهومی روشن است، آن‌ها تصدیق می‌کنند که «وظیفه­‌ی انبوهه انتزاعی باقی می‌ماند.» چه پراتیک مشخصی به این طرح سیاسی جان می­بخشد؟ پاسخ: «در حال حاضر نمی­توانیم بگوییم.»(31) معمایی رازآمیز.

باید به انتظار فرا رسیدن یک لابی اجتماعی انبوهه قناعت کنیم تا در «جناح چپ دولت فرجی بشود.»(32) نگری در مقابل حرکت‌های گسترده علیه دولت برلوسکونی، پس از تظاهرات جنوا در ژوئیه 2001، متوجه می­شود که «بازسازی چپِ شایسته‌ی این نام در دستور کار قرار دارد.»(33) اما با مطالعه‌ی این مقاله مشاهده می­کنیم که چشم­انداز این بازسازی هم­چنان به شدت عقیم و خالی از هر بازیگر واقعی است. نه از بازسازی کمونیسم سخنی به میان می‌آید، نه از اُلیوو [1ـ33] و نه حتی کنفدراسیون عمومی کار (CGDL). این ابهامْ امکان کنارهم قراردادن لفاظی رادیکال درباره‌ی جنبش­های اجتماعی همراه با یک سیاست نمایندگی و فشار نسبتاً سنتی بر چپِ «واقعاً موجود» را، بدون به چالش‌کشیدن همه­‌ی زمینه­‌های آن، از جمله انتخابات، فراهم می­سازد. به نظر نگری، در واقع، مانع بازسازی کمتر در استراتژی‌های سوسیال لیبرالی نهفته است که چپ سنتی اتخاذ کرده، بلکه بیش‌تر در «کمبود فرهنگی» جنبش سندیکایی منسوب به کارگرگرایی است و با این همه مرتبط است با «پروژه‌ی توهم‌آمیز دولت متکی بر این تصور قدیمی که طبقه‌ی کارگر هنوز می‌تواند حامل ارزش‌های هژمونیک به معنای گرامشی‌وارش باشد.» بدینسان مسئله همانا تاثیر «بازسازی چپ بر مردم جدید» خواهد بود. اگر چپ را نمی‌توانیم تغییر دهیم مردم را تغییر دهیم؟

در خصوص پیشنهاد «برنامه‌ی تازه» برای مرحله‌ی پیشرفته­تر از انقلاب کمونیستی، این دیگر «یک برنامه‌ی دموکراتیک مطلق»(34) است. چیز بیش‌تری راجع به آن نمی­دانیم. جز آن‌که این دموکراسی مطلق با یک فراخوان ــ و البته عاقلانه ــ برای رهانکردن عرصه‌ی انتخاباتی و نهادی آغاز می­شود، زیرا «جایگزین دیگر، طرد منفی و مأیوسانه شهروندان» خواهد بود. پس از این طرد، بازگشت به صندوق­‌های رای و به سرزمین موعود همراه است. با این حال مشخص نشد که قرار است در چه شرایطی، بر مبنای چه پیشنهاداتی، با چه ابزار و چشم­‌انداز ائتلافی، «20 درصدی که از طریق تحریم با سازوکار انتخاباتی رقابت می­کنند»، می­توانند با «پویش‌های مشارکت و شهروندی» به حرکت درآیند. توسل به اهمیت فوق­العاده‌ی مضامین مشارکتی که «متضمن بازسازی مفهوم سیاست است» دیدگاهی کوته‌بینانه است! در پرتو تجربه‌ی پورتو آلگری ــ رهایی از اسطوره‌ی عجیب‌وغریبش ــ از تضادها و محدودیت­هایش، متوجه می­شویم که مضمون مشارکت، تا آن­جایی که به ضرورت خودرهایی­سازی اشاره دارد، برای پایه‌ریزی‌ دوباره‌ی یک استراتژی سیاسی کافی نیست.

ناتوانی در متصورشدن راهی که از طریق آن انبوه مقاومت‌های اجتماعی به انبوهه‌ی سیاسی تبدیل شوند (به تعبیر مارکس که از پرولتاریا به عنوان «طبقه‌ای سیاسی» صحبت می‌کند)، باعث شده که سه مطالبه (شهروندی جهانی، حداقل درآمد جهانی و بازتخصیص ابزار جدید تولید)که در مقام برنامه در بخش پایانی امپراتوری جای دارند «بین خلأ رسمی و رادیکال‌شدن ناممکن در نوسان باشند.»(35). هر یک از این مضامین در تضاد با توازن قدرت موجود، به شمشیری دودم بدل می شود.

 ــ شهروندی جهانی به معنای گنجاندن حقوق جهانی در فضای سیاسی است. هانا آرنت در هفتمین کنفرانس خود درباره‌ی قضاوت می‌گوید: «شهروند بودن، از جمله به این معناست که ما مسئولیت‌ها، تکالیف و حقوقی داریم: همه چیزهایی که فقط زمانی معنا پیدا می‌کنند که بخشی از یک قلمرو باشند.»(36) حقوق بشر زمانی که از این شهروندی سیاسی جدا می‌شود به انتزاع تبدیل می‌شود. اگر دولت‌ـ‌ملت بیش از پیش به مانعی در برابر توسعه‌ی این حقوق تبدیل شود، شهروندی باید در مقیاسی دیگر، قاره‌ای یا جهانی، گسترش یابد. اما نمی‌تواند خارج از دیالکتیک بین قدرت برسازنده و نظم سیاسی ـ حقوقی مستقر وجود داشته باشد. شهروندی بدون این چشم‌انداز، به زودی در بازار منحل می‌شود تا به روایت لیبرالی حقوق بشر و مداخله‌ی بشردوستانه‌ی «بدون مرز» بپیوندد.

ــ به همین ترتیب، درآمد سالانه‌ی نظریه‌پردازان و طرفداران لیبرالش تضمین می‌شود. به‌نظر آن‌ها، این به نوعی از درآمد بقا یا کمینه‌ی اجتماعی کاهش می‌یابد که امکان کاهش مقیاس دستمزد و شکستن مانع در برابر کمینه‌ی دستمزد قانونی را ممکن می‌سازد. «مقرری همبستگی همگانی» که دست‌کم برابر با کمینه‌ی دستمزد تضمین‌شده است، بر اجتماعی‌شدن عمومی دستمزدها در برابر وقفه‌های کار دلالت می‌کند. لازم به گفتن نیست که این امر مستلزم توازن قدرتی فوق‌العاده مطلوب است، در حالی که در اکثر کشورها زمانِ دفاع از امنیت اجتماعی، کمینه‌ی مزایای اجتماعی، امتناع از زیر سوال بردن کمینه‌ی دستمزد در برابر حملات کارفرمایان علیه همبستگی اکتسابی فرا رسیده‌ است، بازی با ادعاهایی که به اندازه کافی مبهم هستند که به تفسیرهای مخالف راه می‌دهند، در این بافتار ملموس خطرناک است.

– در مورد بازتصاحب اجتماعی، که در واقع تعیین‌کننده است، نمی‌توان آن را به وسایل جدید تولید یا آزمایش کپی‌لفت محدود کرد و مالکیت بر ابزار اصلی تولید، ارتباطات و مبادلات را دست‌نخورده باقی گذاشت؛ چنین روندی با نظام ناسازگار نیست. بنابراین، بازتصاحب اجتماعی به طور مشخص، با مبارزه‌ی سازش‌ناپذیر برای دفاع و دگرگونی خدمات عمومی در برابر موج جدید خصوصی‌سازی که کمیسیون اروپا و دولت‌های مختلف کرده‌اند آغاز می‌شود.

میان مقاومت و جا خالی کردن

کتاب امپراتوری، بدون آن که چشم­اندازی جز مقاومت بی­پایان و «خروج» موهوم داشته باشد، هم­چنان میان سنگ­های آسیاب وسوسه یک نظریه‌ی فروپاشیِ فاجعه­بار و دایره‌ی فاسد یک نظام گیر کرده است. در حقیقت، در مصاحبه­‌های تونی نگری مضمون شاعرانه خروج جای «خط فرار»ی استراتژیک را می­گیرد. نگری در مصاحبه­‌ای در 14 سپتامبر 2002 در مانیفستو، به این پرسش که چه کارت­هایی «جنبش جنبش­ها» در اختیار دارد پاسخ گفت: «دو کارت در اختیار دارد: خروج و مقاومت. خروج، به عبارت دیگر، همانا خالی‌کردنِ صحنه‌ی بازی، امتناع و حضور در جناحی دیگر غیر از جناح فعلی است […]. جنبش را می­توان در خروج نیز بنا کرد، اما در ضمن باید مقاومت هم کرد. زیرا قدرت اجازه‌ی انتخاب خروج صلح­آمیز را به تو نمی­دهد. قدرت بی­وقفه حمله می­کند. در نتیجه یا خروجیْ ستیزه­جو و جنگنده می‌شود یا می­بازید […]. چگونه می­توانیم از شور خلاقانه‌ی توده مردم در روابط قدرت­های واقعی استفاده کنیم؟ چه عملکردی را به اجرا در آوریم؟ در مورد همه­ی این­ها باید فکر کرد.»(37) دیالکتیکی که نگری مدعی خلاصی از شر آن است این­جا در قالب «دیالکتیک منفیِ» امتناع و مقاومت با قدرت باز می­گردد.

نگری در کنفرانس اکتبر 2001، در دانشگاه ساپینزا، دعوت خود را به ترک دانش (محل تحصیل) در حکم دعوت ارتش، «به ترک تمام‌عیار» و تقابل «هنر ترک با هنر جنگ» بسط داد. او سپس ترک یا خروج را به عنوان کلیدواژه‌ی انبوهه در جهانی معرفی کرد که در آن خرابکاری سنتی یا طرد لودیت‌وار ابزار کار دیگر غیرممکن است، دیگر کار به «یک بافت اجتماعی» و سلطه‌ی زیست­‌سیاسی بدل می‌شود که خودِ زندگی را نیز تحت کنترل خویش آورده است: «امروزه کارگران ابزار خود را در سر خویش حمل می‌کنند، چگونه می‌­توانند آن را خراب یا کار را طرد کنند؟» بنا بر این پاسخ در خروج، مهاجرت و فرار است. زندگی در جای دیگری است. اما کجا؟

مواردی از خروج موفقیت‌­آمیز فردی از طریق مشارکت و ارتقاء موقعیت اجتماعی وجود دارد. فردی ــ فکر می‌کنم اِلِن میکسینز وود ــ خاطرنشان کرد که هیچ کسی به صورت انبوه از شرایط پرولتاریایی فرار نمی­کند. انسان به صورت گروهی نظام را ترک نمی­کند. باید به آن حمله کنید، آن را در هم بشکنید و تغییرش دهید. در جنبش­های بیکاران، برخی که مدت­ها بیکار بوده­اند و از یافتن شغلی دیگر ناامید شده‌­اند، گاهی طرد خود را تبیین می‌کنند و [سرانجام] مدعی ترک خودخواسته کار می­شوند. از نظر ذهنی آن‌ها از کار گریزان­اند. «از نظر عینی»، از نقطه نظر نظام و منطق، آن‌ها هم چنان بخشی از بیکاران، یعنی پیاده نظام ذخیره‌ی ارتش نوسازی صنعتی­اند.

هزاران شیپوری که ندای فرار از خدمت را سر می­نهند، دیوارهای ناپیدای امپراتوری را نمی­لرزانند. این کتاب با مسئولیتی مبارزه‌جویانه به پایان می‌رسد که شبیه یک دستور بی‌چون‌وچراست: «امروزه پس از پیروزی­های سرمایه­داران، پس از آن‌که امیدهای سوسیالیست­‌ها در سرخوردگی­‌ها از میان رفته، و پس از آن که خشونت سرمایه‌­داری علیه کار تحت عنوان اولترالیبرالیسم متبلور شده، چگونه است که مبارزه‌جویی هم­چنان وجود دارد؟» ادعای هارت و نگری این است که «مبارزه­جویی معاصر»، «شورش را به طرح ذهنی عاشقانه‌ای» تبدیل کرده، طرحی که شدت یک اصول ایمان را به خود ­گرفته است. جای تعجب ندارد کسی که ندای «روشن­سازی زندگی آتی مبارزه­جویی کمونیستی» را سر دهد همانا فرانسوا آسیز (François d’Assise) باشد، قدرتی که در مقابل سرمایه­داری نوپا مقاومت می­‌کند: «در پسامدرنیته ما خود را در موقعیت فرانسیس قدیس می­یابیم که از طریق شاد زیستن با فلاکتِ قدرت مخالفت می‌کند. این انقلابی است که هیچ قدرتی نمی­تواند آن را کنترل کند ــ زیرا زیست‌قدرت و کمونیسم ــ با تمام عشق، سادگی و معصومیت کنار هم می­مانند. شفافیت و شادی مهارناپذیر کمونیست‌بودن چنین است»(37). نگری می­گوید به قول بدیو این‌گونه شادی فزاینده فرانسوای قدیس واکنشی است به زهد سختگیرانه‌ی پل قدیس. در هر دو مورد سیاست انقلابیِ یافت‌نشدنی به عرفانی رازآلود و بدون تعالی تغییر ‌می‌کند.

اول نوامبر 2002، سایت ESSF 2006

* این مقاله ترجمه‌ای است از Antonio Negri, pouvoir constituant et multitudes اثر Daniel Bensaïd که در لینک زیر یافته می‌شود:

https://danielbensaid.org/Antonio-Negri-pouvoir-constituant-et-multitudes?lang=fr

یادداشت‌ها:

[1] Antonio Negri, Le Pouvoir constituant, Paris, Puf, 1997.

[2] Gilles Deleuze, Spinoza, Philosophie pratique, Paris, Minuit, 1981, p. 134.

[1ـ2]. conatus برگرفته از واژه‌ی لاتین conari به معنی «تلاش‌کردن». این اصطلاح به میل یا تلاش ذاتی اشاره دارد. در فلسفه‌ی اسپینوزا همه‌ی موجودات با کوشش حیاتی که همان میل به استمرار وجود آن‌هاست، حیات می‌یابند ـ م.

[3] Antonio Negri, op. cit., p. 428.

[4].‌ کارل اشمیت در این رابطه یادآوری می‌کند که دیکتاتوری، به عنوان یک قدرت استثنایی در مقابل خودسری استبداد یا خودکامگی، از دیرباز «معجزه» تلقی می‌شود، تا آنجا که حالت قانونی را به حالت تعلیق در می‌آورد، همان‌طور که معجزه قانونمندی طبیعی را معلق می‌کند.

[5] Ibid., p. 331 et 436.

[6].‌ کارل اشمیت تأکید می­‌کند که این گرایش رابطه­‌ای میان مفهوم نوین قدرت برسازنده، به صورت بنیادی، و انتقال از «مامور دیکتاتوری به «دیکتاتوری حاکم» ([یعنی] قوه‌ی مجریه برای دوره‌ای محدود) است و قدرت برسازنده «به هیچ وجه موظف به آن نیست»: «حال آن که هیئت دیکتاتوری به واسطه یک نهاد برسازنده و با عنوان قانون اساسی رایج اعمال می­‌شود، دیکتاتور حاکم تنها و بلافاصله از قدرت برسازنده بی­‌شکل منتج می­‌شود» (Carl Schmitt, La Dictature, Paris, Seuil, 2000).

[7] Ibid., p. 190.

[1ـ7].‌ این جا به جای (dystopie) که مخالف (Utopie) است از واژه «خرابات» استفاده شده است. «خرابات» به معنای میخانه، میکده و اصل آن در عربی به معنای «ویرانه» است (فرهنگ عمید) در این متن نیز این معنای آخر منظور است ـ م.

[8].‌ آیا شتاب‌گرفتن گردش سرمایه، گردش کالا و توزیع اطلاعات ممکن است به واسطه‌ی این انقلاب موقتی سرعت بگیرد؟

[9] Ibid., p. 308.

[10] Ibid., p. 438.

[11] Michaël Hardt et Toni Negri, Empire, Paris, Éditions Exils, 2000.

[12] Toni Negri, “L’Empire, stade suprême de l’impérialisme”. Le Monde diplomatique, janvier 2001.

[13] Commission économique pour l’Amérique latine et les Caraïbes, commission régionale de l’Onu.

[14] Interview de Toni Negri dans Le Monde, 27 janvier 2002.

[15] Toni Negri, interview au Manifesto, 14 septembre 2002.

[16] Ibid.

[1ـ16].‌ در این جا از واژه (plèbe) به معنای عوام جهت تحقیر و نه (peuple) به معنای مردم استفاده شده است، گویا امپراتوری ولی و مردم صغیراند ـ م.

[17] Voir Toni Negri, “Pour une définition ontologique de la multitude”, Multitudes n° 9, juin 2002, Paris, éditions Exils.

[18].‌ ما همین تقریب­ها را در مدخلی از امپراتوری در می‌یابیم که در وب­سایت Sherwood Communication) در 21 فوریه 2002 انتشار یافت: «انبوهه یعنی، از یک سو مجموعه افراد و در نتیجه مجموعه­ای از آزادی­ها، مجموعه­‌ای از توانایی­‌ها که ما آن‌ها را در شبکه قرار می­دهیم؛ در مرحله دوم، این مفهومی از طبقه است و در نتیجه قدرتی که با استثمار سرمایه­داری مخالف است؛ در مرحله سوم و پایانی، قدرت کار غیرمادی، کار فکری است.»

[19] Yann-Moulier Boutang, Multitudes n° 9, op. cit.

 [20].‌ فردی مانند آنده گُرز حتی از دیدگاهی به کل متضاد استدلال می­‌کند که از دست دادن شکل مادی کار یعنی تشدید ازخودبیگانگی.

[21] Empire, p. 204.

[22] Peter Pal Perbart, Multitudes n° 9, op. cit.

[23] Toni Negri, “Refonder la gauche italienne” , Le Monde diplomatique, août 2002.

[24] Toni Negri, “Refonder la gauche italienne” , Le Mondediplomatique, août 2002.

[25] Toni Negri, “L’Empire, stade suprême de l’impérialisme” , Le Monde diplomatique, janvier 2001.

[1ـ25].‌ Jean Pierre Chevènement؛ سیاستمدار فرانسوی متولد 1939 که در مقام وزیر دفاع فرانسه در دهه‌های 1980 و 1990 فعالیت می­کرد. او را بنیانگذار جنبش جمهوری و شهروندی (MRC) می­شناسند. او یکی از شاخص­ترین چهره­های چپ درون حکومت فرانسه شناخته می­شود ـ م.

[26].‌ نگری در مصاحبه خود در مانیفستو، 14 سپتامبر 2002، از این که به این نکته اشاره می‌کند که «اروپای متحد زمینه­ای برای براندازی نظم جهانی فراهم می­کند، خشنود است». آیا باید در رابطه با امپریالیسم کهنه، اروپای واحد را (بدون هیچ توضیح بیشتر)، به مثابه پیشرفتی ضروری، همان امپراتوری واقعاً موجود در نظر بگیریم و با معاهدات لیبرال ماستریخت و آمستردام به مبارزه برخیزیم؟ ساختار لیبرالی اروپا اثرات متناقضی به بار می­آورد، از یک سو به مثابه ماشین جنگی علیه دست­آوردهای اجتماعی عمل می­کند و از سوی دیگر چشم­انداز فضای اروپایی را در دستور کار خود قرار می­دهد. در این جدال برنده کیست؟ این امر بسته به مبارزات و توازن قدرت است. اما برای رهاسازی نیروی بالقوه اجتماعی کارگران اروپایی، گذر از بحران ساختار ماستریخت ضروری است.

[27] Multitudes n° 9, op. cit.

[28] Jacques Rancière, Multitudes n° 9, op. cit.

[29] Empire, p. 393.

[30] Ibid. p. 493.

[31] Ibid., p. 480.

[32].‌ یان مولیر بوتانگ. میگل بنسایاگ با لحنی مشابه اعلام می­کند که «کانون‌های قدرت که تا اندازه­ای منافع خود را از دست داده­اند به این نتیجه می­رسند که ظهور دولت­های چپ می‌تواند «یک عنصر دیگر در رادیکالیسم چندشکلی باشد» (لیبراسیون، 6 اوت 2002)، بدون آن که مشخص باشد کدام دولت چپ و به دنبال چه سیاستی است. به این ترتیب رادیکالیسم رسمی همراه با سیاست واقعی مدیریتی به دنبال تقسیم نقش­‌های نسبتاً سنتی است.

33/ Toni Negri, Le Monde diplomatique, août 2002.

[1ـ33].‌ L’Ulivo ؛ ائتلاف انتخاباتی چپ سانتریست ایتالیا در سال‌های 1995 تا 2004 ـ م.

[34].‌ Toni Negri, ibid.

[35].‌ Voir Slavoj Zizek, “Have Michael Hardt and Toni Negri rewritten the Communist Manifesto for the Twenty-first Century” , Rethinking Marxism, vol. 13, n° 3-4, 2001.

[36].‌ Hannah Arendt, Juger, Paris, Le Seuil, 1991, p. 73.

[37].‌ Il Manifesto, 14 septembre 2002.

لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-2Nj

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

این سایت برای کاهش هرزنامه‌ها از ضدهرزنامه استفاده می‌کند. در مورد نحوه پردازش داده‌های دیدگاه خود بیشتر بدانید.