نکاتی در حاشیهی مطالعهی گروندریسه(2)
جلسهی دوم: «فصل پول» (پرسشها و پاسخها)
نوشتهی: کمال خسروی
در نکاتی که مربوط به ویژگیهای گروندریسه و تفاوتهای بین گروندریسه و کاپیتال است، یک نکته از جلسهی گذشته باقی ماند.
**
اهمیت این نکته برای من بیشتر از زاویهی جاذبهی تفاوتِ روش استدلالی گروندریسه با کاپیتال است، در عینحال که احتمالاً میتواند برای شما هم جالب، یا به نوعی راهگشایی باشد در فهم بهتر گروندریسه. این نکته، استنتاجِ عامیت کار است از یک روش استدلالیِ متفاوت با کاپیتال.
استنتاجِ عامیت کار
در کاپیتال شیوهی استنتاج معادل عام، یا آن چیزیکه بعداً مبنای پول قرار میگیرد، چنین است: هر کالایی از یک وجه وجودیِ عینی و کمّی برخوردار است به اسم ارزش، و با انتزاع از این وجه وجودیِ ارزشِ تک کالاْ است که معادل عام استنتاج میشود. یعنی این وجه را، که در همهی کالاها موجود است، انتزاع میکنیم، از آن یک مفهوم، و سپس مفهومی پیکریافته میسازیم که اسمش را معادل عام میگذاریم. این معادل عام، وظایفی به عهده میگیرد. میتواند وسیلهی گردش و سنجهی ارزش باشد و نقشها و جایگاههای دیگری را، که راجعبه آن در جلسهی قبل صحبت کردیم، اختیار کند. شیوهی استدلال در گروندریسه هم کمابیش همینطور است، اگرچه به دلیل فقدان مقولهی شکل ارزش، آن طبقهبندی/ مرحلهبندیای که راجعبه شکل ارزش، به آن شکل متمایز که در کاپیتال ــ چه در ویراست اول چه ویراستهای بعدی ــ داشتیم، اینجا وجود ندارد، اما همانطور که دیدیم دستکم در مرحلهی سوم و حالت چهارم، شیوهی استدلال در هردو همانند است. در نتیجه، این نکته مورد توجه من نیست، بلکه مسئله اینجا راهی است که مارکس، در کاپیتال برای استدلال و استنتاج ارزش طی میکند، او از مقایسهی کالاها و از نسبت مبادلهی بین کالاها شروع میکند تا به این نتیجه برسد که اگر دو کالا، نه به وجه و نسبت دلخواهی، بلکه به نسبت معینی با یکدیگر مبادله میشوند، پس باید واجد یک ویژگی دیگری، ویژگی سومی باشند که در هر دو مشترک است و به این نتیجه میرسد که این ویژگی، ارزش است. تا اینجای قضیه برای ما آشناست.
مسئله و نکتهی تعیینکننده در اینجاست که همین شیوهی پیشبردِ استدلال، منجر به انتقادات یا بهتر است بگوییم منجر به اتهاماتی به شیوهی استنتاج مارکس شده، مبنی بر اینکه مارکس از تولید، از تولیدِ ارزش شروع نمیکند، بلکه از مبادلهی بین کالاها شروع میکند و از اینطریق است که ارزش را استنتاج میکند. تا اینجا، قضیه مربوط به توصیف آن روالی است که در کاپیتال وجود دارد، و نمیشود آنرا انکار کرد. اِشکال کار از جایی شروع میشود که این اتهام منجر میشود به اینکه بگویند پس به این ترتیب درواقع تعیینکنندهی ارزش و منشاء ارزش، مبادله است و نه تولید، و نه کار اجتماعاً لازم و چیزهاییکه درواقع در استدلال مارکس وجود دارد. این ایرادیست که به شیوهی استدلال مارکس گرفته میشود که هم من و هم بسیاری کسان دیگر به این ایراد پاسخ دادهایم. این چیز عجیب و غریبی در روش مارکس نیست و این انتقادِ بجایی نیست؛ به این دلیل که این استدلالِ مارکس منطبق است با روش بازنمایی او. مارکس هم در ایدئولوژی آلمانی و هم در نقد فلسفه حق، میگوید که به تنهایی کافی نیست که ما باصطلاح مناسبات بنیادین/گوهرینِ پشتِ اشکالِ پدیداری را کشف کنیم؛ یا در مقدمه به نقد فلسفه حق هگل میگوید: البته باید ریشههای زمینی یا بنیادهای زمینی تفکرات دینی یا تخیلات آسمانی را کشف کنیم، اما این کاریست که فویرباخ هم میکند. اهمیت قضیه در چیز دیگری است؛ اهمیت آن در این است که بعد از کشفِ اشکالِ پدیداریِ مناسبات بنیادین، تازه در راه بازگشت و وارونه، نشان دهیم که چرا این مناسبات درونی و بنیادین، به چه شیوهای و با کدام میانجیها و با گذر از چه حلقههای بینابینی به آن شکل پدیداری، ــ و من اضافه میکنم ــ و به آن شکلِ فرانمودین منجر میشوند. بههمین دلیل، این روش مارکس، کار عجیبی نیست؛ و برای ملموسکردن قضیه و بهدستدادن روشیست ــ که با استفاده از مثال وزن و یا مثال حیوانات و مثالهای دیگری صورت میگیرد ــ تا به این نتیجه برسیم که خودِ این کالاها باید واجد یک خاصیت، یک وجه عینی و کمّی باشند، که بعداً بتوان این وجه را به معیاری ثالث، که خاصیت معادل عام دارد، تبدیل کرد. پس این نوع کار، روش و هدف مارکس است، حتی در خودِ کاپیتال هم تاکید شده است. و من در مقدمهای که بر ترجمهی فارسی جلد سوم کاپیتال زیر عنوان «دیالکتیک پنهانشدن پشت عریانی» نوشتم، جملهای را ذکر کردم که خودِ مارکس در همانجا، بعد از اینکه نسبتها را مقایسه میکند و به ارزش میرسد، میگوید: «ما درواقع از ارزش مبادلهای یا نسبت مبادلهای کالاها آغاز کردیم تا ردِ این ارزش را که در درون این نسبت نهفته است، بیابیم». نکتهی مورد توجه من، این قسمت در جملهی مارکس است: «قدم بعدی، بازگشت به ارزش مبادلهای بهعنوان شیوهی تجلی یا شکل پدیداریِ ضروری آن است.» به این ترتیب، این موضوع چیزی نیست که از دید مارکس پنهان بوده باشد و در این زمینه، او درک روشنی داشته. پس در کاپیتال، برای توضیح و دستیافتنی و ملموسکردنِ فرآیند استنتاجِ معادل عام، یعنی دسترسی به ارزش بهعنوان یک ویژگی و بعد استنتاج معادل عام، میبینیم که نقطهی عزیمت، از نسبتِ مبادلهی بین کالاهاست.
در گروندریسه اما، روش و راه دیگری هم در کنار آن راهِ شبیه به کاپیتال، وجود دارد. مارکس در اینجا سعی میکند خصلت عام کار را ــ که درواقع مبنای معادل عام بهعنوانِ انتزاع پیکریافته از خاصیت تکتک کالاها است ــ مستقیماً از تولید و تولیدِ بلاواسطه نتیجه بگیرد. و برای اینکار، از اینجا آغاز میکند که تحت چه شرایطی ما میتوانیم این عامیت کار را، با عزیمت از نقطهی تولید توضیح بدهیم. این نکتهایست که اشارهی مختصری به آن در بخش فتیشیسم کالایی در کاپیتال، در مثال رابینسون کروزوئه، وجود دارد؛ یعنی اشارهای کوتاه به جامعهی تولیدکنندگان همبسته. واضح است که این استدلال در گروندریسه، پیش از کاپیتال طرح شده است.
از آنجایی که روند استدلالی در گروندریسه، بحثی طولانی است، نقل قولها را نمیخوانم و در بیشتر موارد، فقط به ذکر شمارهی صفحه اکتفا میکنم. این بحث [در صفحهی 117]، متن نسبتا بلندی است، و از پاراگرافِ «کار فرد، وقتی در خودِ عمل تولید لحاظ شود»، شروع میشود. مارکس در اینجا میگوید: اگر از خودِ تولید یعنی قبل از واردشدن به مبادله به کارِ فرد توجه کنیم، کارِ فرد خودش، یک نوع پول است که میتواند یک کالا بخرد، اما این پول، از آنجاییکه فقط میتواند یک کالای خاص، یعنی همان کالایی را که تولید میکند بخرد، به این دلیل خودش، یک پولِ عام نیست، بلکه بازهم خودش، یک پولِ خاص است ــ درست مثل این است که در یک قرارداد فرضی، یک چیزی را بهمثابه پول تعریف کنیم، اما با این پول فقط بتوان یک نوع کالا خرید ــ اینجا مارکس میگوید برای اینکه این پول ــ که در شرایط تولید سرمایهداری، یک پولِ خاص است و فقط میتواند یک کالای خاص را بخرد ــ پولِ عام باشد، لازمهاش این است که ما این پولِ عام را از شرایطِ تولیدی استنتاج کنیم که وجه اشتراکیاش درواقع پیشفرض گرفته شده است.
«اکنون با این فرض، خصلت عامِ کار تنها توسط مبادله به آن داده نمیشود، خصلت مشترک فرضیاش مشارکت در محصولات را تعیین میکند. خصلت اشتراکی تولید، از همان آغاز، محصول را به محصول اشتراکی عام تبدیل میکند.» [گروندریسه، ص. 117]. ببینیم منظور مارکس از این جمله چیست؟
اگر ما تخصیص عوامل تولید را براساس یک تصمیم آگاهانه و از پیش، و با اتکا به نیازهای جامعه انجام داده باشیم و سهمی را که هرکسی که در تولید دخالت میکند، از محصول اجتماعی به او واگذار کنیم و آن فرد بتواند سهمی از محصول اجتماعی را بردارد، ما در اینجا بدون اینکه واردِ واسطهی ارزش مبادله و واسطهی بازار شویم، با اتکاء به خصلت عامِ تولیدْ، خصلت عام این کاری را که فرد انجام میدهد، نتیجه میگیریم. یعنی یک انسان تحت این شرایط، میتواند کاری را در خدمت جامعه قرار بدهد و به این طریق، کاریکه انجام میدهد، دیگر کارِ خاص نیست، بلکه کارِ عام است. او میتواند در تولید محصول اجتماعی مشارکت کند و به این ترتیب از این محصول اجتماعی، سهمی را بردارد که این سهم هم، باصطلاح حالتِ عام به خودش میگیرد.
مارکس میخواهد در این مقایسه درواقع بگوید، علت اینکه ما در سرمایهداری معادل عام را از ارزش تکتک کالاها نتیجه میگیریم، وجود مناسبات سرمایهداری، جدایی مولدین مستقیم از شرایط عینی تولید است. جمله آخری دربارهی سرمایهداری این است: «واقعیتِ پیشفرض کار بر پایهی ارزشهای مبادلهای این است که نه کار فرد و نه محصول آنْ بیواسطه عام نیستند، بلکه فقط از طریق واسطهای شیئیتیافته به شکلی از پول نیاز دارند که از آن مجزاست» [گروندریسه، ص. 118]. یعنی اگر میتوانستیم شرایطی ایجاد کنیم که عامیت کار را از جایگاه بلاواسطهی فرد از تولید استنتاج کنیم، درواقع نیازی به این انتزاع و این جدایی و شکلگیری پول بهعنوان یک انتزاعِ پیکریافته نمیداشتیم.
این شیوهی استدلال گروندریسه، مسلماً یک شبههی درک فراتاریخی از تولید را ایجاد میکند، یعنی بنظر میرسد ما راجعبه تولید بهطور اعم صحبت میکنیم. این تلقی و شبههی فراتاریخی را که ممکن است در مباحث مربوط به تولید نیز در ابتدای گروندریسه بهوجود بیاید، میبینیم. اما بخاطر تأکیدهای بسیار مکرری که در همین بخش وجود دارد، دلیلی وجود ندارد که درکی فراتاریخی را به گروندریسه نسبت دهیم.
ارزش این شیوه از استدلال در گروندریسه در این است که میتوانیم فهمی از سوسیالیسم بهدست بیاوریم که این فهم، متکی بر سپهر تولید و مهمتر از همه، متکی بر مقولات نقد اقتصاد سیاسی است. منظورم این است که در اینجا، رابطهی بین اقتصاد سیاسی، و جامعهی سرمایهداری، و تفاوت آن با جامعهی مابعد سرمایهداری از زاویهی مقولات نقد اقتصاد سیاسی بیان میشود. ببینیم در اینجا چه تقابلی داریم؟ از یکطرف تقابلِ بین تخصیص عناصر و عوامل تولید، براساس تصمیم آزادانه و آگاهانه، وسهمبری افراد جامعه از محصول اجتماعی، بازهم بر اساس تصمیم آگاهانه و آزادانه؛ در مقابل و در تقابل با مکانیزم و سازوکاری که استوار بر ارزش است. یعنی ما در اینجا تفاوت و تقابل بین دو جامعه را میتوانیم ببینیم؛ با این تفاوت که، در اینجا میتوانیم: اولا) ارزش، معادلِ عام، پول و بتوارگیِ کالایی را براساسِ مقولاتِ نقد اقتصاد سیاسی ارزیابی کنیم و راجعبه آن تصمیم بگیریم. ثانیا) براساس همین روش و نکتهی اول، میبینیم که مارکس معتقد است که تقسیم معینِ کار در جامعه سرمایهداری، ناشی از وجود ارزش مبادلهای و وجود پول است و شکلی از تخصیص منابع، که به مکانیزم و سازوکار ارزش واگذار میشود. درحالیکه مارکس در مقابلِ این نوع از تقسیم کار اجتماعی، سازمانیابی اجتماعی را قرار میدهد. مارکس [در صفحهی 117 در همان پاراگراف] میگوید: «بجای تقسیم کار که ضرورتاً از مبادلهی ارزشهای مبادلهای پدید میآید، کار بهنحوی سازمان مییابد که سهم فرد در مصرف مشترک، مستقیما نتیجهی آن سازمانیابی است.» پس، (تکرار میکنم): در اینجا دو نتیجه از رویکرد مارکس میگیریم: 1) مقایسهی دو جامعه از زاویهی مقولاتِ نقد اقتصاد سیاسی از یکطرف، و 2) رودررو قراردادن سازمانیابی آزادانه و آگاهانهی جامعه در برابر تقسیم کاری که مبتنی بر ارزش مبادلهای است. نتیجهی مهم این است که، راههای بازیابیِ عامیت کار، از طریق نفی عامیتِ وساطتشده به واسطهی پول، بدست میآید. یعنی بازیابی عامیت کار، درواقع از طریق واژگونی مناسباتی بهدست خواهد آمد که مبتنی بر تولید ارزش است. این نکتهای است بسیار مهم، و میتوان از این امکانات استدلالی در گروندریسه مبتنی بر نقد اقتصاد سیاسی، در کنار یا به موازات منابع استدلالی دربارهی سوسیالیسم، استفاده کرد ــ اینکه باید به چه شکل و ترتیبی بین این منابع ارتباط برقرار کرد، موضوع صحبت من نیست ــ این نکته در گروندریسه، منشاء، انگیزه و موضوع الهامبخشِ مقالهی «کار مجرد و سوسیالیسم» من بود.
پرسش و پاسخ
- بنابراین در شیوهی دوم استدلال امر عام از دل تمایز بین شیوهی تولید سرمایهداری و سوسیالیسم استنتاج میشود؟
بله. منظور من هم دقیقاً همین است. اما اینجا وقتی میگوییم سوسیالیسم ــ فکر میکنم منظور شما هم همین است ــ بحث بر سر تمایز بین سرمایهداری و شیوهی تولید مبتنی بر تولیدکنندگان همبسته است، یعنی تفاوت بین سرمایهداری و شیوهی تولیدی است که دیگر در آن قانون ارزش حاکم نیست و ارزش، دیگر بهمثابه مکانیسم تنظیم سازوکار اجتماعی عمل نمیکند.
- آیا این شیوهی استدلال میتواند پاسخ دقیقی به نقدهای مطلوبیت نهایی و ذهنیدانستن ارزش باشد؟
دقیقا میتواند این هم باشد. درواقع اهمیت این شیوهی استدلال در گروندریسه، این است که ــ تاکید میکنم با اینکه ایرادهایی که به شیوهی استدلال کاپیتال گرفته میشود، ایرادهای مستدلی نیستند و من از خودِ کاپیتال نقل قول آوردم که چطور خودِ مارکس واقف است که چرا از نسبت مبادلهای بین کالاها شروع کرده است تا به مقولهی «ارزش» برسد، با اینوجود نقطهی عزیمت بههرحال مبادله و نسبت مبادلهی بین کالاهاست ــ در گروندریسه نقطهی عزیمت، خودِ تولید و جایگاه فرد در تولید است، البته زمانیکه ما شرایط این جایگاه را تعریف کنیم؛ اگر شرایط مبتنی بر جدایی عاملین مستقیم تولید از شرایط عینی تولید بهمثابه سرمایه باشد، این امر اجتنابناپذیر است که معادل عام بهمثابه انتزاع پیکریافته، بهمثابه پول عمل کند، و اگر اینطور نباشد و بر اساس تصمیم آزادانه و آگاهانه باشد، نیازی به این عوامل وجود ندارد، به همین دلیل این رویکرد در گروندریسه، به راحتی میتواند استدلال و پاسخی قوی، نه تنها به مطلوبیت نهایی، بلکه به تمام دیدگاههای نئوریکاردویی و سرافایی و … باشد.
- اینکه تقسیم کار، در برابر سازمان تولیدکنندگان همبسته قرارمیگیرد به این معناست که تقسیم کار، مختصِ سرمایهداری است و چیزی بهعنوان تقسیم کارِ سوسیالیستی نداریم؟
بیتردید تقسیم کار داریم. اینجا بحث بر سر مکانیسم تقسیم کار است. منظور از اصطلاح «تقسیم کار» در سرمایهداری، درواقع تخصیص منابع بر اساس مکانیسم ارزش و بازار است. در جامعهی سرمایهداری هر جاییکه امکان سود بیشتر ــ یا امکان سود فوقالعاده ــ موجود باشد، سرمایهها به آن طرف میل میکنند و این میلکردنِ سرمایهها خود موجب تقسیم کاری میشود که این منابع به چه عواملی تقسیم شوند. چه این تقسیم کار در سطح آموزش و چه در سطح استفاده از آموزش باشد. ولی چیزیکه ما اسمش را سازمانیابی، میگذاریم، درواقع باز هم نام دیگری است برای همان تقسیم کار. اما تفاوت در اینجاست که این کلمهی تقسیم کار، منبعث از تخصیصیابی مبادله، و سازوکار، در جامعهی مبتنی بر نظریهی ارزش است، و در مقابل، سازمانیابی، نوعی تقسیم کارِ منبعث از ارادهی آزاد و آگاهانهی افراد جامعه است؛ وگرنه تردیدی نیست که ما در هر جامعهای ناگزیریم منابعی را به تولید و بازتولید تخصیص دهیم و مجموعهی کار اجتماعی یا ظرف عمومی کار اجتماعی را به شاخههای مختلفِ ضروری، تقسیم کنیم.
- آیا بیگانگی، ذاتیِ تقسیم کار است؟ آیا میتوانیم تقسیم کاری را در جامعهی سوسیالیستی متصور کنیم که بیگانهساز نباشد؟
درواقع میتوان گفت که جواب هردو سوال مثبت است؛ هم بیگانگی در ذاتِ تقسیم کار وجود دارد و هم، اگر ما آن شرایط ایدهآل را بوجود بیاوریم، چنین جامعهای قابل تصور است: اگر ما شکل ایدهآلی را تصور کنیم که جامعه این امکان را داشته باشد که به این نوع تقسیم کار ــ در این شکل که انسانها به تخصصهایی احاله شوند و این تخصصها ناگزیر، آنها را از واقعیت زندگیشان، از طبیعت و نیاز بشریشان جدا کند ــ پایان دهد. ایدهی مارکس، وقتی در ایدئولوژی آلمانی میگوید: «در جامعهی کمونیستی، که دایرهی آزادی هر فرد بیش از همیشه است و وی میتواند در رشتهی مورد علاقه به موفقیت دست پیدا کند، جامعه فرایند تولید را کنترل میکند و بنابراین فردی مثل من میتواند امروز کاری انجام دهد و فردا کار دیگری، صبح شکار کند، بعدازظهر ماهیگیری کند، شب گله را به چرا ببرد، بعد از شام هم به انتقاد بپردازد، همان چیزیکه در ذهنش است را اجرا کند بدون آنکه شکارچی، ماهیگیر، چوپان یا نقاد باشد»، این جمله متاسفانه در بسیاری از بحثهای نظری مارکسیستی، یا دستکم در ادبیات فارسی، به عنوان عبارتی شاعرانه و خیالی تفسیر و تلقی شده، در حالیکه هدف آن، تاکید بر تغییر آن شرایطیست که در انسانها این انشقاق را ایجاد میکند، یعنی انسانها را ملزم میکند به نوعی دو شقهگی، بین اشتغال یا وظیفهای که به عهده دارند، از یک طرف، و تمایل به آزادی انسانی، از طرف دیگر. منظور از جملهی مارکس این است که باید به طرف سازوکار و چشمانداز جامعهای قدم برداشت که قادر باشد این وضعیت را دگرگون سازد. به این اعتبار، اگر ما تقسیم کار را با این ایدهال یا چشمانداز مقایسه کنیم، طبیعی است که بیگانگی به این معنی، به خودِ تقسیم کار مربوط است. اما مسئله اینجاست که ما نمیتوانیم از امروز به فردا، این شرایط ایدهآل را دراختیار داشته باشیم. نمیدانم اساساً چه زمانی ممکن است داشته باشیم. مسئلهی مهم این است که برای اینکه بتوان به این سمت ایدهآل حرکت کرد، طبیعی است که این مسیر از طریق سازمانیابی آگاهانه و آزادنه امکانپذیر است. چرا که این مسیری است که به سمت هدف درست قدم برمیدارد.
- نفی عامیت به وساطت ارزش با نوعی از کار ممکن میشود که از همان ابتدا اشتراکی است. یعنی خصلت اشتراکی تولید از همان ابتدا خود محصول را به محصول اشتراکی عام تبدیل میکند و از این رو دیگر به پول بهعنوان یک واسطه برای اجتماعیشدن نیاز نیست. حال این سوال پیش میآید چطور این امر در عمل ممکن است؟ آیا همین امر که تولید بخواهد از همان ابتدا اشتراکی شود قاعدتاً باید دستگاه متمرکزی وجود داشته باشد که تعیین شود نیازهای جامعه چیست، و چطور این نیازها با تولید اشتراکی هماهنگ میشوند. پس گویی از همان ابتدا وجود یک دستگاه بزرگ دولتی، شامل ارزیابان و … مطرح میشود. مارکس چگونه این مسئله را حل میکند که خود این دستگاه بر فراز جامعه قد نکشد؟ میدانم که به این سوال در اینجا جواب داده نشده. اما گویی از همان ابتدا وجود یک دستگاه مرکزی برجسته میشود. آیا راهحل دیگری وجود نداشته؟
طبعاً همانطور که در سوال هم گفته شده، در این متن جوابی به این مسئله داده نشده است. اما یک چیزی واضح است: شق دومی هم که در این پرسش مطرح شده، یعنی «دستگاه بزرگ دولتی»، هم بهمثابه پاسخ، ارائه نشده است. یعنی از این متن و از هیچکدام از آثار مارکس ما نمیتوانیم یک سازمان مرکزی بوروکراتیک را استنتاج کنیم. این یک برداشت تاریخی معین است. و متاسفانه تنها شکل برداشت تحققیافته در جهانِ تاکنونی هم همین است و بزرگترین لطمه را به تحقق سوسیالیسم مارکسی و شکلی از جامعهی آزاد و رها زده است؛ در این مورد من تردیدی ندارم. مسلماً در آثار مارکس این مکانیسمها بهدقت تعریف نشدهاند که چه طور میتوان این سازمانیابی آگاهانه و آزادانه را اداره کرد. ولی به هیچوجه شکل وارونهاش، یعنی شکل متمرکز و بوروکراتیک آن، را در هیچجایی در آثار مارکس پیدا نمیکنید که بتوان به این صراحت از آن یک بوروکراتیسم متمرکز را استنتاج کرد. برعکس، من فکر میکنم که درواقع راههایی ــ و ما میتوانیم عوامل و نشانهها و ردپاهایی را در آثار مارکس پیدا کنیم ــ مبنی بر اینکه ما این سازمانیابی و سازماندهی متمرکز و درعینحال غیرمتمرکز ــ ترکیبی از تمرکز و عدم تمرکزــ را چه طور ایجاد کنیم، وجود دارد. طبیعتاً این سوال جدی و بازی است که به سرعت و سادگی نمیشود به آن پاسخ داد و من حتی مدعی نیستم که بخواهم و بتوانم به آن پاسخ دهم. اگر میشد به این سوال جواب داد خیلی از مشکلات حل میشد! یعنی جوابیکه درواقع به شکل عمومی و سراسری، اقبال و مشروعیتی برای پذیرفتهشدن داشتهباشد و بشود به آن عمل کرد. اما تکرار میکنم که برعکسِ آن هم در نظر مارکس وجود ندارد، یعنی ما از نظر مارکس نمیتوانیم برای حل این معضلات چیزی را که بعداً مارکسیسم بلشویکی یا بینالملل دوم و سوم، اسمش را «حسابداری اجتماعی» گذاشتند استننتاج کنیم. اگرچه خودِ اصطلاح حسابداری اجتماعی در آثار مارکس هم آمده، اما این استنتاج حسابداری مرکزیِ اجتماعی مانند برنامههای 5 ساله و 10 ساله و غیره، چیزی نیست که ما در آثار خودِ مارکس بتوانیم به آن استناد کنیم یا بگوییم مرجع چنین استدلالی آثار خودِ مارکس است.
باید توجه کرد که نکاتی که ما امروز راجعبه آنها صحبت میکنیم، مباحث بسیار جدیدی هستند، دستکم تا جاییکه به چپ ایرانی برمیگردد. یعنی من جایی ندیدهام که ما استدلالِ استنتاج سوسیالیسم را بر نفی کار مجرد استوار کرده باشیم. همواره بحثهایی در سطح بحث سیاسی بوده، اما هیچوقت برنگشتیم به این نقطه که سوسیالیسم را بر اساس مقولات نقد اقتصاد سیاسی استنتاج کنیم. حتی کاپیتال هم کمتر به ما اینچنین امکانی را داده است. به همین دلیل تاکید من از منظر این نوع از استدلال در گروندریسه است؛ تا نشان دهم که چه برجستگیها و ویژگیهایی در این زمینه دارد. چیزیکه اگر دیده شود میتواند بسیار با ارزش باشد. این نکته را نباید دستکم گرفت. منظورم این نیست که ما کشف مهمی کردهایم. مسئله اینجاست که ما سرنخهای جدیدی برای دوباره فکرکردن و بازاندیشی پیدا کردهایم. ممکن است الان پاسخی به این سوالی که طرح میشود نداشته باشیم ولی دستکم سرنخهایی داریم که با دنبالکردنشان ممکن است راهحلهایی پیدا کنیم که تا بهحال پیدا نشده.
اما دربارهی این سوال که در عمل، چگونه امکانها و راهحلهایی وجود دارد، هماکنون در خودِ جامعهی سرمایهداری پیشرفته در خیلی از حوزهها به این امکانها عمل میشود. امروزه به این صورت است که بسته به نوع وظیفهی اجتماعی، بسیاری از وظایف در سطح محلی و منطقهای یا شهری حل میشود. یعنی اصلاً برای این مسائل در دولت مرکزی فکری نشده و طرحی قانونی وجود ندارد که بخواهند به آن استناد کنند. مثلاً چیزهایی که به مشاجرات همسایگی و محلی مربوط میشود. بسیاری از مشکلات بهوسیلهی نهادها یا بنا به قواعدی حلوفصل میشوند که محلی هستند. اینکه ما راهحلهایی از سازمانیابی پیدا کنیم که برای حلوفصل مسائل جامعه و تنظیم امور اجتماعی ناگزیر نباشیم به یک ارگان مرکزی که همهی مسائل را از راس هرم به طرف پایین برنامهریزی و تنظیم میکند، حتی در جوامع امروزی هم مثالهای زیادی وجود دارد. و میتوان پروژههای متعدد دیگری را دنبال کرد که به چه صورت این امر امکانپذیر است. مسئله بر سر شبکههاست. چشمانداز و درک من این است که ما میتوانیم از طریق تعریف شبکهها و اندازهگرفتن شبکهها هم بهلحاظ حجمشان و هم بهلحاظ حلقههایی که دارند و هم بهلحاظ وظایفی که میتوانند به عهده بگیرند، این سازماندهی نامتمرکز را که درعینحال به دلیل بههم پیوستگی شبکهها میتواند یک جامعهی بزرگتر را هم در سطح ملی دربرگیرد، انجام دهیم. اما اینکه به دقت چه کار میشود کرد، همانطور که گفتم، لااقل امروز و در این جلسه، نمیشود دربارهاش بهدقت حرف زد.
همانطور که پیشتر گفتم ما میتوانیم سرنخهایی پیدا کنیم که کم اهمیت نیستند. بهعنوان نمونه میگویم وقتی تلقی مارکسیسم بینالملل دومی و سومی و مارکسیسم بلشویکی از جامعه سوسیالیستیای که میخواستند بسازند، تعبیری از نقد برنامه گوتاست که معتقد است که ما ارزش سوسیالیستی داریم یا جامعه بر اساس ارزشِ سوسیالیستی سازماندهی میشود، میتوانیم تصور کنیم که اعتبار و ارج این مسئله که ما امروز با بازاندیشی نظریهی ارزش مارکسی میتوانیم بگوییم که فصل تمایز یک جامعهی رهاشده، یک جامعهی متفاوت با سرمایهداری، دقیقا نفی سازوکار ارزش در یک جامعه است، آن هم براساس خصلت عام تولید که در تولیدِ بلاواسطه نهفته است، تا چه اندازه است. این قدم، گامی است که در آن تعبیر و روایت از مارکسیسم، نه تنها برداشته نشده، نه تنها نقطهی عزیمت نبوده، بلکه عکسِ آن عمل شده است. به همین دلیل به نظر من این جنبهها نقاط آغازی هستند، دستکم برای یک خیز دوبارهی امیدوارکننده.
- سوال به همان مسئلهی معروف تفاوت تلقی مارکس از پول در گروندریسه و کاپیتال برمیگردد. گروهی معتقدند که مارکس در گروندریسه پول را صرفاً نماد میداند. هم از خواندن متن و هم از بحثهای جلسهی پیش مشخص است که مارکس حتی در گروندریسه هم پول را «صرفاً» نماد نمیداند، اما میشود حدس زد که چه عباراتی چنین درکی را ایجاد کردهاند: «این کالا باید با چیز سومی مبادله شود که خودش کالایی خاص نیست، بلکه نماد کالا بهعنوان کالا، نمادِ خودِ ارزش مبادلهای کالاست» (ص 94) «کالا که بهعنوان میانجی مبادله عمل میکند، به تدریج فقط به پول، به نماد، بدل میشود» (ص95). اما سوال من اینجاست که آیا علت ایندست بدفهمیها صرفاً توجهنکردن به کلیت استدلال مارکس و عباراتی اینچنینی است: «این نماد، این نشانهی مادی ارزش مبادلهای، محصول خودِ مبادله است، و نه تحقق یک ایدهی مقدم بر تجربه» (ص95) یا: «همچنین از آنجا که [پول] در کیفیتاش به منزلهی اندازهگیر، نخست نقشی بهمثابهی چوبخطِ اندازهگیری دارد … این همه مناسبات و شرایطی فراهم آورده است برای تصور گیجوگولی که استوارت طرح کرد … تصوری … که پول را سنجهی خیالی یا فکری میداند» (ص633)، یا اینکه این بدفهمی ربطی به همان تفاوت شیوهی بازنمایی کاپیتال و گروندریسه (یا تفاوت حالت پنجم طرحوارهی شما با حالتهای دیگر) دارد؟ درواقع، آیا شیوهی بازنمایی گروندریسه همواره در معرض چنین بدفهمیهایی قرار ندارد؟
خوبی این سوال، در اینست که جوابش هم در خودش طرح شده، و من فقط یکی/دو نکته دربارهی این سؤال طرح میکنم. در این تردیدی نیست که پول از نظر مارکس، حتی وقتی در گروندریسه راجع به نمادبودنش صحبت میکند، معنیاش این نیست که پول درواقع خودش یک کالا در وضعیت خاصی بهمثابه معادل عام نیست. از صفحهی 633 گروندریسه میخوانم: «پول صرفاً از این رو سنجهی ارزش است که خود زمان کاری است مادیتیافته در جوهری معین، همانا از اینرو که خود ارزش است، و از این رو ارزش است که این مادیتیافتگیِ معین همچون زمان کار شیئیتیافتهی عام، همچون مادیتیافتگی زمان کار فینفسه، فقط در این پیکریابی ویژهی متمایز با جسماش است که اعتبار دارد، همانا از اینرو که همارز است.» به این ترتیب به آن شیوهای که به دیدگاه مارکس ایراد گرفته میشود، پول فقط نماد نیست و آن جوابی که در این سوال وجود دارد، درست و دقیق است. فقط مایلم کمی روی نقلقولی که در این سوال طرح شده، مکث کنم. در سوال بالا با آوردن این نقل قول، گفته شده که آیا اشکالاتی که در خود شیوهی طرح مارکس وجود دارد، این انتقادات و سوءتفاهمها را ایجاد نمیکند؟ و آنجا بهعنوان نمونه این جمله نقل شده که «این نماد، این نشانهی مادی ارزش مبادلهای، محصول خودِ مبادله است و نه تحقق یک ایده مقدم بر تجربه». مایلم روی همین جمله مکث کنم. پول، مقوله و ابزاری است متعلق به سپهر تحقق ارزش. این جمله را من دو بار تکرار میکنم. یکبار) تاکیدم را روی کلمه تحقق میگذارم؛ یعنی پول مقولهای است متعلق به سپهر «تحقق» ارزش، یعنی پول به سپهری تعلق دارد که کالاها به وساطت یک معادل عام با یکدیگر مبادله میشوند. در نتیجه پول مقولهای متعلق به سپهر تولید نیست. در مرتبه دوم) تاکیدم را بر ارزش میگذارم؛ یعنی، پول مقولهای است متعلق به سپهر تحقق «ارزش». یعنی درست است که مقولهای متعلق به فضای دوَرَان است ولی از آنجاییکه وسیلهی تحقق ارزش است ــ و تاکید روی ارزش است ــ نمیتواند خودش، ارزش نباشد. و اینجاست که مرز میان نماد یا تصور خیالی با نظر مارکس روشن میشود. این دو تاکیدی که من روی این کلمات گذاشتم به سادگی میتواند هم مرز نظریهی ارزشِ مارکس را با نظریهی ارزش کارپایهی کلاسیک جدا کند و هم با نظریهی نئوریکاردویی/سرافایی. ما معترفیم که پول مقولهای است متعلق به سپهر تحقق «ارزش»، و به این صورت، آنرا از نظریهی کلاسیک ارزشِ کارپایه جدا میکنیم. یعنی اینطور نیست که پول کوچکترین ربطی به سپهر مبادله ندارد. واضح است که پول یکی از ضروریات مبادلهی کالاهاست. اگر قرار به تحققِ ارزش نبود، در آنصورت به پول نیاز نبود. اما این وسیله در عینحال باید خودش «ارزش» باشد و وقتی تاکید بر ارزش گذاشته میشود، بدینوسیله خودمان را از درکهای نئوریکاردویی جدا میکنیم، چون پول را منبعث از مبادله، بدون ارتباط با ارزش، نمیدانیم. اگر این دو نکته را درنظربگیریم میفهمیم که جایگاه نظریهی مارکس چیست. در نقلقول بالا بیاهمیت نیست که مارکس میگوید این نماد، این نشانِ مادی ارزش مبادلهای، محصول خودِ مبادله است. اگر قرار باشد که این نکته را انکار کنیم، برمیگردیم به درکی کاملاً کلاسیک که به نظر من سرشتنشان و وجه مشخصه و وجه تمایز نظریهی مارکس را پنهان میکنیم.
در این جمله نکته دیگری هم هست که ربط مستقیمی به این مسئله ندارد، ولی بد نیست به آن فکر کنیم، چراکه آنجا ترجمهی فارسیِ نقلشدهی این نکته واضح نیست. میخواهم روی این بخش جمله تاکید کنم: «… نه تحقق یک ایدهی مقدم بر تجربه». این عبارت «مقدم بر تجربه»، درواقع ترجمهی کلمهی a priori است. مارکس اینجا میگوید این پول، این نماد، درواقع یک مفهوم، به آن معنی که ما فقط با دیالکتیکِ مفاهیم ارتباط داشته باشیم نیست؛ مفهومی نیست که از هستیشناسی اجتماعی ویژهی جامعه سرمایهداری منتج نشده باشد. و a priori بودن، ــ که در اینجا «مقدم بر تجربه» ترجمه شده ــ منظور چیزی عقلایی فکرشده نیست که ما بهمثابه شرطِ امکانِ استعلایی یا مفهومی درنظرمیگیریم، بلکه مقولهای است متعلق و برخاسته از خودِ این شیوهی تولید و روابطِ این شیوهی تولید. به همین خاطر خواستم این نکته را تذکر بدهم که این تاکید بر مقدم بر تجربهبودنش برای روشنکردن این است که مقولهای است برخاسته از خودِ مناسبات، و فقط مقولهی عقلاییِ ناب نیست.
دربارهی بقیهی نقلقولها در سؤال شما: مارکس در موارد متعددی، مثلاً صفحهی 633، در رابطه با استوارت مینویسد که: خیلیها مثل او فکر میکنند که این «یک کشف ژرفاندیشانه است که جلوه و جلایی تازه یافته و آن تصوری است که پول را سنجهی خیالی و فکری میداند … درکی هم که از این سنجهی خیالی وجود دارد این است که نامهایی مانند پوند، شلینگ، دلار و غیره که به منزله واحدی برای محاسبه اعتبار دارد، صرفاً نامهایی هستند برای مقدار معینی طلا نقره وغیره.» مینویسد: فکر میکنند که اینها نامهایی برای معادل عام نیستند، «بلکه معیارهایی کاملا دلبخواهانه برای مقایسه هستند و خودْ هیچ ارزش و هیچ مقدار معینی از زمان کار شیئیتیافته را بیان نمیکنند.» خطای کسانی مثل استوارت این بود که این پذیرش ذهنی را، بهعنوان یک امر خیالی تلقی میکنند که گویا دلبخواه است، که واضح است که اینطور نیست.
امیدوارم حالا اهمیتِ تأکید مارکس در رابطه با نماد روشن شده باشد.
مایلم به نکتهای در حاشیه اشاره داشته باشم که برمیگردد به مثالی در خصوص رابطهی پول با کالایی خاص، یعنی طلا در جامعهی امروز، که نقش پول را ایفا میکند. آلمان هم مثل همهی کشورهای دیگر یک ذخیرهی عظیم طلا دراختیار دارد که ذخیرهی بانک مرکزی این کشور محسوب میشود. اما به دو دلیل همهی این ذخیره در داخل کشور نیست، یک) به دلیل شرایط تاریخی شکست فاشیسم و عدم اعتماد متفقین به آلمان بعد از شکست؛ و دوم) به دلیل یک رسم بینالمللی، که همیشه همهی ذخیره و پشتوانهی پولی در خزانههای کشور خودی نگهداری نمیشوند، بلکه مقداری از آن را در کشورهای دیگر نگهداری میکنند تا در اثر رویدادهای غیرمترقبه، همهی ذخیرهی طلا نابود نشود. در آلمان هم، بخش عظیمی از ذخیرههای طلا در خزانههای آمریکا و انگلستان است. اما در بحران سال 2008، برای اولینبار در طول تاریخ بعد از جنگ جهانی دوم، آلمانیها اصرار داشتند که بخشی از ذخایرشان از آمریکا به آلمان بازگردانده شود. یعنی برای آنها اهمیت داشت که اگر قرار باشد دامنهی موجهای بحران بیشتر شود و ضربههایی که به نظام پولی و مالی آلمان و به نظام اعتباریِ جامعهی اروپا وارد میشود، گستردهتر شود، بهتر است که این ذخایر در کشور خودشان باشد. یعنی میبینیم که این ارتباط حتی در جهان امروز، ــ یعنی جهانی با ارز دیجیتالی ــ کماکان برقرار است، مسلماً نه مانند قرن 19، ولی تا جاییکه پولها به پشتوانهی طلا یا ارتباط با طلا مربوطند، همچنان این مسئله عمل میکند و در دورههای بحرانی خود را نشان میدهد.
اما نکتهای که برای من در سوال طرحشده جالب است و مایلم بر آن تاکید کنم این است که هم در گروندریسه هم در کاپیتال، و چه بسا در آثار دیگر مارکس، پول نماد دانسته میشود. جالب اینجاست که تنها در گروندریسه است که در سطح تجریدِ برابری ارزشها و قیمتها، زمینه و پایهای دربارهی وارونگی واقعی داریم که بعداً در سطح مشخصترِ سرمایهی اعتباری و سرمایهی تجاری میتوانیم به آن اتکا کنیم. این وجه تمایز و برجستگی گروندریسه است. یعنی، هرچند در گروندریسه با اغتشاش مفهومی و نبودِ مقولهی «شکل ارزش» مواجه هستیم، اما در این سطح تجرید در گروندریسه، کماکان در وضعیتی هستیم که میتوانیم در سطح برابری ارزشها و قیمتها، امکانِ استنتاج از آن را دراختیار داشته باشیم. مارکس در این جمله میگوید: «ارزش مبادلهای خاص یعنی یک کالا، در تعینیافتگیِ وضعشدهی ارزش مبادلهای مستقل، در پول بیان میشود»، این جمله با دو ویرگول از هم جدا میشود. من عبارت وسط را حذف میکنم و میخوانم: این «…ارزش مبادلهای خاص…. در پول بیان میشود»، یعنی، «تحت شمول آن قرار میگیرد» و «وضع میشود». این نکتهی بسیار تعیینکنندهای است. این، همان وارونگی پنجم است که از آن صحبت کردیم. یعنی درست است که ارزش مبادلهای در پول بیان میشود ـ این حالت همانچیزیست که در کاپیتال در مرحله 4 هم میبینیم ــ اما این دو جمله برای ما جذابترند: یکی: «تحت شمول آن قرار میگیرد»، یعنی آن وارونگی واقعی در اینجا صورت میگیرد؛ و دوم: «وضع میشود»، «وضعشدن» یعنی مستقرشدن و هویتیافتن، ــ در ترجمهی انگلیسی گروندریسه، از واژهیposited استفاده شده است ــ همانطور که یک قانون وضع میشود و به چیزی هویت میدهد، در اینجا پول، ارزش مبادلهایِ خاص یا کالا را وضع میکند، این همان وارونگیاست که در اینجا اتفاق میافتد. این، تعبیر و تفسیریست که مارکس از پول در اینجا ارائه میدهد و آن سطحیست که در دیگر آثار او نمیبینیم.
- چرا استدلال شئ سوم که در گروندریسه بارها به آن اشاره میشود به شکل بسیار کمرنگتری در کاپیتال حاضر است (بهطور کلی آیا میتوان از شئ سوم بهعنوان استدلال اساسی و مهم یاد کرد یا خیر)؟
در وهلهی اول، همانطور که در خود سوال هم تاکید شده، مسلماً در کاپیتال هم این حالت سوم، یعنی شکل انتزاعِ پیکریافته به خصوص در بخش بتوارگی کالایی طرح شده است. اما دلیل اینکه شرح و تفسیر در اینباره در کاپیتال نسبتاً کم و کوتاه است، خیلی ساده به این خاطر است که برخلاف گروندریسه، در سه جلد کاپیتال بخش مستقلی مختص به پول وجود ندارد. در کاپیتال فقط و فقط در رابطه با ذات پول، شیوهی استنتاج پول، جایگاه و نقشهای آن صحبت شده است و در سطوح مختلف تجرید چه در جلدهای یکم و دوم و بعد سوم، از این نقشها و کارکردها استفاده شده است.
شاید مارکس در پروژههایی که تعریف کرده بود قصد داشت اثر مستقلی هم دربارهی پول، اعم از نقش، جایگاه و تاریخچهاش در شیوهی تولید سرمایهداری بنویسد. اگر هم این کار را نکرده است و امروزه ضرورت داشته باشد که ما براساس مواد و مصالحی که دراختیار داریم ــ نه فقط در آثار مارکس، بلکه در کل تجربهی تاریخی این 150 سال ــ نظریهی مارکسیستی پول را تنظیم کنیم، لازم است به این امور بپردازیم. (اگر قرار باشد ما نظریهای مارکسیستی دربارهی پول را طرح کنیم ــ چون بحث بر سر «نماد» پول هم بود ــ این نظریه نه تنها باید اینجور مسائل را توضیح دهد، بلکه باید بتواند مسائل مربوط به پول و نقش آن در جامعهی پیشرفتهی فعلی سرمایهداری را هم توضیح دهد. از جمله پدیدههای جدیدی مانند پول دیجیتال و مسائل پیرامون آن. به نظر من یک کار مارکسیستی خوب در حوزهی پول باید بتواند مثلاً چیزهایی مانند «بیتکوین» را توضیح دهد، چون این پدیده، یک قدمِ جالبتر و عجیبتری به سوی سطح تازهای از انتزاع برمیدارد. تابحال شیوهی استدلالهای ما اینطور بوده که ما از اشیای واقعی، از کالاهای واقعی عزیمت کردیم، از ارزششان انتزاع کردیم و بعد یک مفهوم ساختیم، بعداً به این مفهومِ انتزاعی در یک شئ پیکر دادیم و بعد یک نماد تعریف کردیم که دال بر این شئ باشد. این شیوهای بود که تابحال در مورد پول حرف زدیم. حالا «بیتکوین» دارد قدمهای بعدی را وارونه برمیدارد. حالا چیزیکه خودش نماد و نشانه است، قدمهایی را به سمت شئشدن برمیدارد؛ برای اینکه بتواند اعتبارش را حفظ کند. یا درواقع نماد به معنی واقعی، یعنی زنجیرهای از کُدگذاریها، کمکم وضعیتی پیدا میکنند که یک ارزش واقعی پیدا کند. یعنی با توجه به انرژیای که برای تولید آن صرف میشود، بتواند یک ارزش واقعی پیدا کند، همانطور که در پول، که مقدار کار مجردی برای تولید طلا صرف میشد. نمیخواهم بحثها را آشفته کنم. فقط میخواهم بگویم که: یک) علت کمرنگبودن چنین چیزی در کاپیتال این است که یک بخش شستهورفته و مستقلی دربارهی پول در کاپیتال وجود ندارد و دوم) اگر قرار باشد یک نظریهی مارکسیستی پول تدوین شود ــ که لازم هم هست ــ باید بتواند به سوالاتی که امروز در سطح جامعهی سرمایهداری پیشرفته مطرح است، پاسخ دهد.)
مایلم به نکتهی دیگری اشاره کنم که شاید کمتر به گروندریسه مربوط باشد، اما بههیچوجه مسئلهی بیاهمیتی نیست. این مسئله که پول بهعنوان نماد، یا بهمثابه کالای خاص، چه نقشی ایفا میکند، این مسئلهی شق سوم بودنش، باعث دردسرهای بسیار بزرگ نظری در بحثهای مربوط به نظریهی ارزش مارکس شده است و شاخهی بسیار بزرگی از بحثها را در این زمینه به راه انداخته است که درواقع به این مبحث برمیگردد که ما بجای دو بخش، سه بخشِ تولید خواهیم داشت. من اینجا یک نقل قول میخوانم: «این کالا باید با چیز سومی مبادله شود که خودش کالای خاص نیست، بلکه نماد کالا بهعنوان کالا، خودْ ارزش مبادلهای کالاهاست.»
این اظهار که «خودش کالایی خاص نیست» باعث این دردسر شد که عدهای به این فکر افتادند که مشکلات تئوریکی که در بحث مربوط به بخشهای تولید که در بخش سوم جلد دوم کاپیتال وجود دارد ــ آنجا ما با دو بخش تولید سر و کار داریم: بخش تولیدِ وسایل تولید و بخش تولیدِ وسایل مصرف و رابطهی بین این دو ــ را چطور باید حل کنند. این سوال پیش آمد که پس تکلیف پول چیست؟ یعنی اگر قرار باشد که یک کالا، یعنی پول، نقشی که ایفا میکند هیچکدام از این دوتا نباشد؛ یعنی نه وسایل مصرف باشد و نه وسایل تولید، چراکه اگر ما به طلا 1) بهمثابه وسیلهی تولید و یا اگر 2) بهمثابه وسیله مصرف نگاه کنیم که در هردو مورد نقشش روشن است، اما بهمثابه یک کالای خاص بهعنوان یک شق سوم، تکلیف آن چیست؟ در نتیجه عدهای را به این فکر انداخت که در نتیجه، بجای دو بخشِ تولید، باید سه بخش تولید داشته باشیم: 1) بخش تولیدِ وسایلِ تولید، 2) بخش تولیدِ وسایل مصرف و 3) بخش تولید پول. درواقع تا حدودی همهی بحثهای رزا لوگزامبورگ در تئوری انباشت، از اینجا ناشی میشود. اساساً یک گرایش عظیمی در حوزهی نظری مارکسیسم وجود دارد که با کسانی مثل فون بورتکوویچ و توگان ـ بارانووسکی شروع میشود که بجای مدلهای دوبخشی، مدلهای سهبخشی ساختند. حتی امروزه یکی از بزرگترین نمایندگان این نظر، انور شیخ است که کتابهای فراوانی در این زمینه نوشته و سعی کرده این مسئله را نقد کند و بگوید که همان مدلِ دوبخشی کافی است. یکی از برجستهترین نمایندگان کسانیکه مدل سهبخشی را پذیرفتند و یکدورهی کامل بر بخشهایی از حوزههای نظری مارکسیسم تسلط داشتند، پل سوییزی است. منظورم این است که این مسئله با اینکه شاید نکتهی پیشپاافتادهای به نظر میآید، اما باعث ایجاد حوزهی بسیار مهم و جدیدی در بحثهای مربوط به بخشهای تولید و بحثهای مارکسیستی شده است. نمیدانم که آیا منظور نظر سوال بالا، چنین چیزهایی هم میتوانسته باشد یا نه، فقط خواستم تذکر بدهم که این مسئله ــ که این وضعیت خاص پول، که نه کالاست به معنی کالای مصرفی، و نه کالاست به معنی ابزار تولید ــ نقاط رجوع بسیاری از بحثها قرار گرفته است.
برگردیم به سوال شما. در ادامه پرسیدید: «… آیا این استدلال اساسی و مهم هم هست یا نه؟» در پاسخ باید بگویم که مسلماً اگر قرار باشد ادامهی بحث را در این حوزه دنبال کنیم، استدلال بسیار مهمی است و باید با اتکا به زمینهها و امکاناتی که داریم به این جور معضلاتی هم که ممکن است بوجود بیاید، با استناد به این استدلالهایی که بیشتر در گروندریسه وجود دارد، بپردازیم.
این موضوع یک جنبه دیگری هم دارد که شاید عمومی نباشد، اما برای من دارد! و میخواهم در اینجا توضیح دهم چرا برای من اهمیت دارد. مسئلهی پیکریافتگی یک انتزاع، بنیاد نظریهی خود من دربارهی «ایدئولوژی» است: ایدئولوژی بهمثابه انتزاعاتِ پیکریافته. به همین دلیل بخش عمدهای از استدلالهای من درواقع ریشههایش همین بحثهاست، با این چشمداشت که بتوارگی کالایی یا معادل عامبودن یا پیکریافتگی انتزاعِ ارزش در قالب پولْ شکل خاصی است از انتزاعات پیکریافته. یعنی ما اگر بتوانیم ایدئولوژی را بهطور اعم و در مقیاسی بسیار دامنهدارتر از ایدئولوژی بورژوایی تعریف کنیم، آنگاه ایدئولوژی بورژوایی یا بتوارگی کالایی، شکل خاصی از آن است که بنیاد را بر انتزاع یا پیکریافتگی ارزش میگذارد، بر انتزاع ارزش در پول یا همان معادل عام. اما این جنبه بیشتر برای خود من اهمیت دارد. و به همین دلیل اگر من مخاطب چنین سوالی باشم، میتوانم بگویم چرا این استدلالها را اساسی و مهم تلقی میکنم.
- تفاوت بازنمایی در گروندریسه و کاپیتال در چیست؟ تفاوت و شباهت این بازنماییها فارغ از تفاوتهای ناشی از اصلاح و تصحیح استدلالهای متعلق به دو دورهی مختلف از حیات فکری مارکس، ناشی از چه ملاحظاتی بوده است؟ (با اینکه گروندریسه متعلق به مرحلهی پژوهش مارکس است، اما در هر صورت نمیتواند فاقد بازنمایی باشد)
در یک کلام باید گفت: چرا، میتواند. این امر که تفاوت بین فرآیندهای پژوهش و بازنمایی در زمانیکه مارکس گروندریسه را مینوشته برای او روشن بوده، بسیار مهم و بدیهی است. چرا؟ چون مهمترین متنی که مارکس دربارهی تفاوت بین ایندو فرایند شناختی (پژوهش و بازنمایی) نوشته تحت عنوان «روش اقتصاد سیاسی» در گروندریسه است. مارکس تقریباً هیچ جای دیگری، بجز پسگفتار به ویراست دوم جلد اول کاپیتال، به این موضوع نپرداخته است. مارکس در پسگفتار به ویراست دوم جلد اول کاپیتال صرفاً به تفاوت بین فرایندهای پژوهش و بازنمایی اشارهای میکند، اما استدلالش بهطور مفصل، و در اینکه چرا با هم تفاوت دارند، در بخش «روش اقتصاد سیاسی» در گروندریسه آمده و میتوان در همین کتاب (صفحهی 55) به آن رجوع کرد. پس، در اینکه مارکس در زمانیکه گروندریسه را مینوشته با این تفاوت آشناست، تردیدی نیست. اما درست به همین دلیل من تمایلی ندارم که بنا به این تعریفِ معین و دقیق از مقولهی بازنمایی (یا در زبان فرنگی Darstellung/representation)، اسمِ شیوهی طرح مطلب در گروندریسه را اساساً «بازنمایی» بگذاریم. ببینیم منظور از بازنمایی چیست؟ منظور اینست که ما در یک امر تحقیق، وجوهی از یک واقعیت را انتزاع کنیم و کنار بگذاریم تا به یک سطح معینی که مجردترین سطح است، برسیم و به دلایل گوناگونی بپذیریم که این سطح مجردترین است ــ فعلاً نمیخواهیم وارد این بحث بشویم که چرا در سرمایهداری، این مجردترین سطح، ارزش یا کالاست ــ هدفِ پژوهش ما این بوده است که به این نقطهی مرکزی یا بیشترین سطح تجرید برسیم. بعداً در یک راه و پروسهی برگشت، تمام این سطوح و تعینهایی را که حذف کردیم، بنا به منطق معینی، بنا به توالیوترتب معینی، دوباره روی هم بسازیم تا به یک مشخص یا «کُنکرت/کانکریت» (konkret/concrete) برسیم. (معنی لغوی کانکریت، از نظر من، «بههمبرنهادهشدگی» است، بعضیها برایش در زبان فارسی از معادل «انضمامی» استفاده میکنند، که من شخصاً نمیپسندم). منظور از بازنمایی این است؛ یعنی این روندِ وارونهی از مجرد به مشخص. در گروندریسه چنین ترتیب و توالیای وجود ندارد. در گروندریسه چنین سفری وجود ندارد. ما میتوانیم راجع به شیوهی بیان، یا شیوههای استدلالی مارکس در مقولات مختلفی که در گروندریسه طرح شده صحبت کنیم. اما کل گروندریسه برخلاف کاپیتال به هیچوجه چنین ساختمانی ندارد. به همین دلیل هم در پیشنهادم برای خواندن گروندریسه، عامدانه ساختمان ترتیب کتاب را نادیده گرفتم، بخاطر اینکه چنین ترتیبی وجود ندارد.[1] محال است من روزی به این نتیجه برسم ــ مثل آلتوسر ــ که باید کاپیتال را بهنحو دیگری خواند. بعضی معتقدند که در تدریس کاپیتال برای عموم، شاید بد نباشد که مثلاً از ارزش نیروی کار یا مثلاً از مزد شروع کرد، ممکن است چنین حرفهایی را بتوان زد، اما در این حالت یک استثنایی را قائل شدهایم که به منطق و سازوکار خودِ کاپیتال مربوط نیست. اما خواندن کاپیتال باید از صفحهی صفر شروع شود تا نصفه صفحهای که راجع به طبقه در پایان جلد سوم نوشته شده است. چراکه آنجا ما با یک شیوهی بازنمایی روبهرو هستیم؛ آنجا ما با یک ترتیبوترتب مقولات سروکار داریم که قدم به قدم تعینهایی که کنار گذاشته شدهاند دوباره اضافه میشوند. به این دلیل، و بنا به این تعریف از مقولهی بازنمایی، میتوانم بگویم ما در گروندریسه شیوهای از بازنمایی نداریم، که بخواهیم بگوییم این تفاوت باعث میشود که به اصطلاح مشکلاتی در گروندریسه پیش بیاید، یا اساساً این تفاوتها و تشابهها باعث اشکالاتی شود.
- آیا میتوان گفت که گروندریسه صرفاً شیوهی پژوهش است؟
بیایید سر چیز دیگری توافق کنیم: ما یک قلمرو پژوهش برای مارکس تعریف میکنیم و یک قلمرو بازنمایی یا یک قلمرو ارائه. مثلاً کتاب پیرامون نقد اقتصاد سیاسی که در زمان خودِ مارکس منتشر شد و یکسال بعد از گروندریسه نوشته شده، به قلمرو بازنمایی متعلق است، چراکه آنجا مارکس میخواست مباحثی را ارائه کند و آنجا میبینیم که از کجا شروع میکند: از کالا. اگر بنا باشد که برسر این نکته توافق کنیم که قلمروهای پژوهش و قلمروهای بازنمایی را در کار مارکس تعریف کنیم، میتوانیم با اطمینان کامل بگوییم، دستکم من میتوانم با اطمینان کامل بگویم، که گروندریسه به قلمرو پژوهش مارکس مربوط است. همانطور که نظریههای ارزش اضافی، هر سه جلدش، در قلمرو پژوهش مارکس است. و کاپیتال و اثری مثل پیرامون نقد اقتصاد سیاسی به قلمروهای بازنمایی متعلقاند؛ یعنی آمادگی برای ارائهی یک مطلب براساس یک منطق معین، در یک ترتیبوترتب معین. تکرار میکنم: علت اینکه مایل نیستم بگویم که گروندریسه فقط محدود و مربوط به شیوهی پژوهش میشود، بلکه اسمش را قلمرو پژوهش میگذارم، این است که مارکس در اینجا مواد و مصالحی را آماده میکند که میتوانند بعداً بهنحو و شیوهی معینی منتشر شوند. به همین دلیل است که ما میبینیم که خیلی از متنهایی که در گروندریسه هست «تقریباً» دستنخورده به کاپیتال منتقل شدهاند. مثلاً همین بخش شکل ارزش، یا مسئلهی پول. درست است که تقسیمبندیهای شکل ارزش در گروندریسه وجود ندارد، اما اگر خودتان بین پاراگرافها چند تیتر و سوتیتر بگذارید و جاهایی که مثلا میدانید منظور شکل ارزش است، عبارت «شکل ارزش» را اضافه کنید، عملاً ویراست یک جلد یک کاپیتال را خواهید داشت. یعنی بسیاری از عبارات و استدلالها، عیناً یک به یک به اثری مثل کاپیتال منتقل شدهاند. تأکید من در اینجا بر شیوهها و روشهای استدلالیِ مارکس در گروندریسه است که عیناً در کاپیتال هم موجود است. باید بدیهی باشد که شیوهها و روشهای استدلالی مارکس، لزوماً پیشبردِ قدم به قدمِ مقولات ــ آنطور که مثلاً در منطق هگل میبینیم ــ نیست؛ مارکس خیلی جاها استدلالهایش اصلِ موضوعی (یا «آکسیوماتیک») است، گاهی مبتنی بر دستگاه قیاسیِ استدلال است، خیلی مواقع ممکن است استدلالهایی ارائه دهد که میتوانیم بگوییم شیوهای از « شرایط امکانِ وجود» است؛ چیزیکه من اسمش را شیوههای استعلایی گذاشتهام. پس بحث بر سر نحوهی استدلال موضوع معین است؛ مثلاً مارکس در جلد دوم کاپیتال در استدلالِ فرق هزینه و قیمت، کاملاً از یک دستگاه قیاسی استفاده میکند. در نتیجه، تکرار میکنم که شیوههای استدلالیای که در گروندریسه موجود است ممکن است عیناً به کاپیتال هم منتقل شده باشد. اما اگر منظورمان از بازنمایی، منظور معینی است، یک مقولهی معین نظری است: یعنی چیزیکه اسمش، راهِ بازگشت، و اضافهکردن تعینها تا برگشتن و رسیدن به یک کلِ مشخص است، به این معنا، چنین چیزی در گروندریسه وجود ندارد. به همین دلیل است که من اصرار داشتم و دارم که گروندریسه را باید بر مبنا و اساس موضوعی و موضوعِ مباحث و درونمایهشان (بقول فرنگیها: بطور «تِماتیک») مطالعه کرد، و براساس محورها و کانونهای موضوعی دربارهاش صحبت کرد. البته هیچ مانع و اشکالی هم وجود ندارد که از صفحهی یک گروندریسه شروع کنیم و به صفحهی آخر برسیم، اما به شرطیکه طرحی در ذهنمان داشته باشیم. اگر زمانی حوصله کردید، مقدمهای که من به ترجمهی فارسی جلد سوم کاپیتال (ترجمهی حسن مرتضوی) نوشتم را بار دیگر بخوانید. آنجا میبینید که من سعی کردهام، هم این قدمها را از جلد یکم تا جلد سوم روشن کنم و هم نشان دهم که چطور در این وسطها شیوههای استدلالی گوناگونی وجود دارد. یعنی، درواقع این طور نیست که ما حتماً باید به زور و به ضرب پتک، مراحل و گامها را در یک رابطهی استنتاج قدم به قدمِ دیالکتیکیِ تزـ آنتیتزـ سنتز بکوبیم. چنین چیزی محال است. نه هدف این بوده و نه قرار بوده که اینگونه باشد و نه اساسا درک مارکس از مفهوم دیالکتیک اینگونه بوده است. بلکه روش مارکس عبارت است از سطوح تجرید، کنارگذاشتن تعینها در پروسهی پژوهش و اضافهکردنشان و کنارِ هم گذاشتنشان در پروسهی بازنمایی. این نکتهی اخیر را در فصل پنجم کتاب دیالکتیک انتقادی نیز، در فصل مربوط به فرق میان سطوح تجرید و تیپ ایدهآل ماکس وبر، نوشتهام.
- پس گروندریسه قلمرو پژوهش و نه شیوهی پژوهش، و کاپیتال قلمرو بازنماییست
دقیقاً. اگر کسی علاقمند باشد میتواند این قلمروها را در آثار مختلف مارکس دنبال کند؛ مثلاً در جزوههای سادهای که مارکس برای انتشار نوشته، میتوان این قلمروها را دنبال کرد، یا حتی میتوان نقصهایش را پیدا کرد و سنجید که آیا موفق بوده است یا نه. مثلا در دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی 1844 هم، مارکس مایل بود که طرحی از بازنمایی داشته باشد. با اینکه این متن فقط یادداشتها و دستنوشتههایی برای خودش بوده است و معلوم نیست که به چه ترتیب و شیوهای قصد انتشار آنها را داشته، اما با اینحال میتوان جای پایِ ترتیبوترتب، یا نظمی را مشاهده کرد. به هرحال میتوانم دستکم با اطمینان بگویم که امکان جداکردنِ قلمروهای پژوهش کار مارکس از قلمروهای بازنماییاش وجود دارد، نمونهی برجستهاش سه جلد نظریههای ارزش اضافی است. در نظریهها ما بهراحتی میتوانیم جلد سوم را قبل از جلد یکم بخوانیم و هیچ مشکلی پیش نمیآید. به دلیل اینکه مارکس مطالعاتی را که در این زمینه داشته، فقط نوشته است. گاهی پاراگرافی را نوشته که توسط ویراستاران، البته به درستی، به جای دیگری منتقل شده. انگار مارکس یکباره یادش آمده که دربارهی فلان مسئله باید قبلا صحبت میکرد. مثلا بخش دوم جلد اول نظریههای ارزش اضافی راجع به فیزیوکراتهاست. فیزیوکراتتر از آقای کِنِه نداریم. اما تازه میبینیم که 300 صفحه بعد در پایان این جلد دوباره به تابلوی اقتصادی کِنِه میپردازد. اگر قرار میبود براساس یک ترتیبوترتب منطقی پیش میرفتیم، مسلماً لازم بود این دو فصل، نه بهعنوان پایهی استدلالی، دستکم بهعنوان زمینه، بلافاصله بعد از هم میآمدند. یا بحثهای مربوط به کار مولد و نامولد که با یک انقطاع در جلد اول، بعداً در جلد دوم نظریههای ارزش اضافی ادامه پیدا میکند. به همین دلیل ما بهراحتی میتوانیم بگوییم که همهی این آثار برمیگردند به قلمرو پژوهش کار مارکس و آثاری مثل کاپیتال و آثار دیگری که قصد داشته بنویسد، به قلمرو بازنمایی تعلق دارند. این را نباید نادیده بگیریم که مارکس قصد نوشتن شش کتاب را داشته، و من اطمینان دارم که اگر دستکم یکی دیگر از آن شش کتاب را نوشته بود، باز هم یک نمونهی درخشان دیگری میداشتیم در رابطه با شیوهی بازنمایی در یک حوزهی دیگر؛ یعنی نه در حوزهی نقد اقتصاد سیاسی، بلکه مثلا راجع به پول، یا دولت، طبقات، یا بازار جهانی و غیره؛ و در آنصورت ما باز هم با مقولاتی در پایینترین سطح انتزاع شروع میکردیم و میرسیدیم به مقولاتی کاملاً مشخص در پایانِ اثری که قرار بود، نوشته شود.
- مارکس در صفحهی 91 گروندریسه میگوید که تفاوت بین قیمت و ارزش ایجاب میکند که ارزشها بهعنوان قیمت و بهعنوان معیار دیگری غیر از معیار خودشان اندازهگیری شوند. آیا این تفاوت در معیار به این معناست که ما با دو دستگاه متفاوت روبهرو هستیم؟ یا به این معناست که نظام ارزش و نظام قیمت نسبت به هم بیرونی تلقی میشوند؟
مشکلی که وجود دارد ــ همانطور که پیشتر گفتم و همینطور در نقلقولی که در سوال به آن اشاره شده ــ از اینجا ناشی میشود که مارکس در گروندریسه قیمت را با ارزش مبادلهای معادل میگیرد، ضمن اینکه منظورش از «قیمت»، قیمت در معنای واقعی آن هم هست. یعنی چیزیکه ارزش مبادلهای نیست، بلکه واقعاً قیمتِ کالاهاست. این ناروشنی مفهومی، اختلال ایجاد میکند. هنگامیکه میگوید باید میان اینها فرق بگذاریم، معلوم نیست منظورش دقیقاً از قیمت در چه معنایی است. در جلد اول کاپیتال ما اصلاً با چنین مشکلی روبهرو نیستیم، چون در آنجا خیلی ساده قیمت با ارزش برابر است، یعنی یکی تلقی شدهاند. در نتیجه لزومی ندارد که بگوییم به معیارهای متفاوتی نیاز داریم. در نتیجه ما باید دو سطح را از هم جدا کنیم:
سطح اول: این سطح که منظور از قیمت، آن چیزی نیست که بهطور واقعی قیمت کالاهاست. اول مفهوم «قیمت» را دقیقتر کنیم. قیمت بهطور واقعی، یعنی آنگونه که در کاپیتال جلد سوم میبینیم، عبارت است از آن مبلغی است که بر اساس میانگین نرخ سود تعیین میشود و به این معنی، ربط مستقیم و بیواسطهای به ارزش کالا ندارد. قیمت کالا از طریق اضافهکردن درصدی از میانگین نرخ سود به هزینهی تولید تعیین میشود. ولی این تازه قیمتِ تولید است و قیمت واقعی کالا در بازار نیست. چون یک کالا با برچسب این قیمتِ تولید وارد بازار میشود و بعد در فضای مبادله یعنی فضای تحقق ارزش، با کالاهای دیگر مواجه میشود و آنجا عرضه و تقاضا در اینکه به طور واقعی یک کالا بر اساس چه قیمتی به فروش برود یا نرود، نقش ایفا میکند. در نتیجه در آنجا معیارهایی که ما برای ارزیابی تفاوت قیمت کالاها، نیاز داریم، با معیارهایی که برای ارزیابی تفاوت ارزش کالاها نیاز داریم، تفاوت دارند، زیرا ارزش کالاها را بر اساس زمان کار اجتماعاً لازمی که برای تولید و بازتولیدشان بهکار رفته، میسنجیم؛ یعنی در تفاوت قیمت کالاها با معیارهای دیگری سروکار داریم. در نتیجه اگر منظور از کلمهی قیمت، قیمت به معنای واقعی است، آنچه در روزمرگی جهان سرمایهداری اتفاق میافتد، واضح است که برای تفاوت بین ارزشهای کالاها و قیمتهای کالاها به معیارهای متفاوتی نیاز داریم. در نتیجه اگر قرار باشد همینجا جواب قسمت پایانی این سوال را بدهم، یعنی به این سوال که آیا ما با دو دستگاه مختلف روبرو هستیم، یا به این معنا که آیا نظام قیمت و ارزش نسبت به هم بیرونی تلقی میشوند، میتوانم بگویم بله، با دو نظام روبرو هستیم، اما دو نظام که متعلق به دو سطح تجرید متفاوت از شیوهی تولید سرمایهداری هستند. یعنی نه دو نظامی که کاملاً با هم ناخویشاوند هستند، نه دو نظامی که کاملاً ماهیت متفاوتی دارند، بلکه دو نظام که متعلق به دو سطح تجرید مختلف هستند: سطح تجرید برابری ارزشها و قیمتها، و سطح تجرید قیمتها بر اساس نرخ میانگین سود.
سطح دوم: پس به این ترتیب اگر منظور از قیمت این باشد، تکلیف روشن است. اما ما در همان سطحی که ارزشها و قیمتها را برابر درنظر میگیریم ــ در سطحی که منظورمان از قیمت، همان ارزش باشد ــ آنجا هم با یک مشکل مواجه هستیم. مارکس در گروندریسه برای مسئله توضیح دیگری دارد و آن توضیح هم اصلاً بیاهمیت نیست و بخصوص از این زاویه میتواند در نقد دیدگاههایی مانند نظر لبوویتز اهمیت داشته باشد. مارکس در صفحهی 91 میگوید: «چون قیمت با ارزش برابر نیست عنصر تعیینکنندهی ارزش، یعنی زمان کار، نمیتواند عنصری باشد که قیمتها در آن بیان میشوند، زیرا در آنصورت زمان کار میبایست خود را همزمان بهعنوان عنصر تعیینکننده و عنصر غیرتعیینکننده، بهعنوان همارز و ناهمارز، بیان کند». در ادامه یک نقلقولِ دیگر هم میآورم و بعد ببینیم مشکل کجاست. همان صفحهی 91: «تفاوت بین قیمت و ارزش ایجاب میکند که ارزشها بهعنوان قیمت با معیار متفاوتی با معیار خودشان اندازهگیری شوند، قیمت در تمایز با ارزش ضرورتاً قیمتِ پولی است. در اینجا روشن میشود که تفاوت اسمی بین قیمت و ارزش مشروط به تفاوت واقعیشان است.» مسئله اینجاست که ما اگر یک کالای معینی را بهعنوان معادل عام درنظر بگیریم و ارزش این کالا را بهعنوان قیمت کالاهای دیگر تلقی کنیم با این مشکل مواجهیم که ارزش خودِ این کالا هم متغیر است. و در رابطه با کالاهای دیگر، در توازن و نسبتهای مبادلهای مختلفی قرار میگیرد. به این معنی ما نمیتوانیم مثلاً روی یک ورقه بنویسیم که این ورقه عبارت است از فلان مقدار طلا (مثلاً دو گرم طلا) و در اِزای این دو گرم طلا که مبلغ اسمیاش روی کاغذ نوشته شده، مثلاً 2 بطری شراب بگیریم. اِشکال این رابطه در اینجاست که به دلیل تغییر بارآوری در تولید شراب و در تولید طلا این نسبت و توازن بهم میخورد. در نتیجه این ورقه هم، همارز هست ــ چون کالای طلا قرار است نقش همارز را ایفا کند ــ و هم تحت این شرایطِ تغییر بارآوری، همارز نیست. یعنی همزمان، هم با خودش برابر است، چون همارز عام است و هم با خودش برابر نیست، چون ارزشش ــ یا بخاطر تغییر بارآوری کار در تولید طلا یا تغییر بارآوری کار در کالاهای دیگر ــ تغییر کرده است. به همین دلیل است که ما به اینسو میل میکنیم که پول را بهمثابهی نمادی تعریف کنیم که این نماد گویا مستقل از این نوسانات است. یعنی به اینسو که پول نمادی است که همواره مقدار واقعیاش و مقدار اسمیاش با هم برابرند، درحالیکه با این توضیحات روشن است که اینطور نیست. به این دلیل است که مارکس میگوید ما برای مقایسهی ارزشها و مقایسهی قیمتها، به معیارهای متفاوتی نیاز داریم. امیدوارم روشن باشد که این مشکل در دوسطح وجود دارد، چراکه هرچند هر دوی این سطوح در گروندریسه موجود است، اما کمابیش بههمریختهاند و به این وضوحی که گفتم، نیستند. 1) از یکطرف قیمتها با ارزشها فرق میکنند و همانطور که گفتیم، اساساً مبنای محاسبهشان با هم فرق میکند و این تفاوت بین دو سطح تجرید است و 2) از طرف دیگر بحث اینجاست که آن کالایی که بهمثابه پول تلقی میشود، مقدار اسمی و واقعیاش نمیتوانند ثابت باقی بمانند. کل بحث تسعیرپذیری و تسعیر ناپذیری در گروندریسه مربوط به این نکته است که آنچه بهمثابه پول تعریف میکنیم، اگر اصرار داشته باشیم که تسعیرپذیر است، یعنی همیشه مقدار معینی از یک ورقه که پول نامیده میشود برابر با مقدار معینی از یک کالای دیگر است، این تسعیرپذیری امکانپذیر نیست. این تسعیرپذیری در اثر تغییر بارآوریِ کار دائماً به یک تسعیرناپذیری میل میکند. بهترین نمونهاش – که البته در اینجا نمیتوانیم وارد جزییاتش بشویم – همهی بحث برابری دلار و یک سی و سوم (1/33) اونس طلا بود که در کنفرانس معروف برتونوودز بهم خورد، به این دلیل که چنین تسعیرپذیریای ناممکن بود. زمانی این امکان وجود داشت که ما تعریف کنیم که یک دلار، یکسیوسوم اونس طلاست و بر اساس آن یک رابطهی ثابت بین طلا و آن کاغذی که اسمش دلار بود برقرار کنیم. ولی در سال 1972 در کنفرانس برتونوودز دیدیم که همهچیز از هم پاشید و معلوم شد که آن ورقهای که برابر با یکسیوسوم اونس طلا بود یک سیصدمش هم نبود و چنین ارزش و جایگاهی نداشت.
پس، قضیه در دو سطح مطرح است: یکی) نابرابربودن مقدار اسمی آن کالایی که پول است نسبت به ارزش واقعی آن کالا، و دوم) تفاوت بین دستگاهها و نظامهای مقایسهی ارزش و قیمت.
- اگر پول بهعنوان شئ سوم، قیمت اسمی و واقعیاش با هم نخواند چطور میتواند نقش معیار را در مبادلهی دو کالا بازی کند؟ یعنی وقتی قرار است کالای A با کالای B مبادله شود، اگر ما میگوییم کالای A فلان مقدار B میارزد و برعکس کالای B فلان مقدار کالای A میازرد، برای اینکه این حرف همانگویی نباشد باید کالای سومی باشد که با آن سنجیده شوند و از این طریق به مناسبات اجتماعی وصل شوند. وقتی ارزشِ خود این عامل سوم متغیر است چطور میتواند این معیار عمل کند؟
این معیار در دورههای زمانی معینی و در پارادایمهای معینی عمل میکند، یعنی مادام که نوسانات اختلاف این مقدار اسمی و واقعی در حد قابلجبرانی است. به مجرد اینکه نتواند اختلاف این دو حد جبران شود، مسلماً باید دوباره تنظیم شود. یعنی باید این معیار دوباره از نو تعریف شود. بدیهی است که برای اینکه اساساً این رابطه عمل بکند به این معیار نیاز داریم. اما به دلیل این نقص فنی، این نقص ماهوی، که به ماهیت پول برمیگردد، جاهایی که دیگر این معیار با اشکال مواجه میشود و دیگر امکانپذیر نیست که عمل کند، جامعهی سرمایهداری معیارهای دیگری پیدا میکند. مثلاً یک نمونه: سبد ارزی به نام «اس. دی. آر.» (SDR Currency basket): درواقع بجای اینکه یک ارز معین برای مقیاس محاسباتیِ خرید و فروش و مبادلهی کالاها در سطح بینالمللی درنظرگرفته شود ــ دقیقاً به دلیل اینجور انحرافات و نوساناتی که ایجاد میشد ــ یک سبد ارزی درنظر گرفته شد که مرکب از 16 ارز بینالمللی بود که نوسانات مختلفشان میتوانست این مشکل را در یک بازهی زمانی معینی به طور متقابل جبران کند، به طوریکه نرخ متوسط، ثابت باقی بماند. این مشکل، مشکلی است که بهطور واقعی به ماهیت پول مربوط است. و همانطور که گفتم از یک دورانی به بعد این وضعیت بوجود آمده که ما دیگر چیزی بهمثابه پشتوانهی واقعی ارزی، یعنی ذخیرهای که به معنای پشتوانهی واقعی کالایی عمل کند، نداریم. یعنی اگر قرار باشد برای مجموعهی پولی که برای انجام همهی مبادلات بینالمللی یا مبادلات در داخل کشورهای پیشرفتهی صنعتی لازم است، مابهازایی به صورت طلا در جایی وجود داشته باشد، چنین چیزی غیرممکن است. این پول به مراتب بیشتر است. اما در اینمورد معیارهای دیگری هم در نظر گرفتهاند. مثلاً بجای اینکه کالایی معین را معیار و مبنا قرار دهیم، بازده یا توانایی اقتصادی کل یک جامعه را بهعلاوهی ثروتش، ملاک بگیریم، یعنی نه فقط نتایج سالانه یا تولید ناخالص ملی، بلکه تولید ناخالص ملی بهعلاوهی پشتوانهی ثروت ــ ثروت به معنای واقعی کلمه ــ آن جامعه را ملاک بگیریم تا این نوسانات را بازهم کمتر کنیم. اهمیت مسئله همانطور که گفتم، در اینجاست که اینها معضلاتی هستند که با ماهیت پول پیوند خوردهاند و تمام تلاشهای سرمایهداری، یعنی همهی سیاستهای پولیای که 1) بانکهای مرکزی کشورهای مختلف دنیا و 2) نهادهای پولی، مثل صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی در پیش میگیرند، یکی از وظایف عمدهی این نهادها همین حفظ این تعادل است، به گونهای که این نوسانها طوری دچار انحراف نشوند و دقیقاً همین مشکلی که در این سوال مطرح شده بود، ایجاد شود. چون به مجردی که این حالت را از دست بدهند دیگر نه قابلیت سنجش ارزش ــ در این معنا، قیمت کالاهاــ و نه قابلیت وسیلهی گردش را خواهند داشت. پس در دورههای زمانی مختلف با اتکا به مکانیسمهای سیاستهای پولی سعی میکنند این نوسانات را در حد قابل قبولی محدود نگهدارند. مسلما این عملکرد سرمایه و نهادهای پولی و غیره، منافاتی با مثال آلمان دربارهی بازگرداندن ذخیرهی طلا به کشور ندارد.
- در خصوص انتظاری که منتقدان مارکسیم دارند مبنی بر اینکه نظریهی مارکسیستی هیچگاه نتوانسته نسبت بین ارزش و قیمت را بهصورت کلی به شکل محاسبهای ارائه دهد، آیا باید اساساً این امکان محاسبهپذیری را منکر شد یا اینکه راههای دیگری چون درنظرگرفتن دورههای زمانی طولانی و … وجود دارد؟
در این مورد میتوان دو جواب داد. یک) شکلی از محاسبهپذیری بلاواسطه وجود داشت و زمانی کسانی سعی میکردند این محاسبهی زمان کار به پول را در جدولهای واقعی مشخص کنند. انورشیخ یکی از کسانی بود که تا آخرین سنت (cent) محاسبه پیش رفت. یعنی در تابلویی از زمان کار شروع کرده بود و تا آخرین سِنت دلار را در مورد قیمت یک چیز محاسبه کرده بود. این تلاشی بود که از طرف انورشیخ صورت گرفت. بعد از بحثهای جدیدی که از دههی 60 و 70 به اینسو دربارهی شکل ارزش و بازخوانی کاپیتال مطرح شد، اساساً این مسئله رها شد و بسیاری به این نتیجه رسیدند که این نوع تبدیلپذیری به دو سطح تجرید و دو چیز کاملاً متفاوت مربوط میشود که اساساً امکانپذیر نیست؛ یا اینکه، چنین الگوهای محاسباتیای معنا ندارد. دو) ما میتوانیم این الگوهای محاسباتی را کماکان براساس محاسبهای که در خودِ اقتصاد سرمایهداری صورت میگیرد، انجام دهیم. یعنی ما از ظرف قیمتها براساس مقدار زمان کاری که در خودِ تولید به آن اختصاص دادهمیشود، نتیجهگیری کنیم. منظورم را روشنتر بیان کنم. بیاییم عجالتاً مفهوم ارزش را کنار بگذاریم، یعنی اصلاً فرض کنیم که مفهوم ارزش وجود ندارد. درحال حاضر محاسبهی اقتصادیای که در برنامهریزیِ سرمایههای بزرگ برای قیمتهای تولید صورت میگیرد، همواره براساس زمان کار است؛ هم مزد براساس زمان کار محاسبه میشود و هم قطعات، یعنی درواقع ضریبی که در محاسبات وجود دارد به تمامی، براساس مقدار زمان کاری است که چه به صورت مستقیم (یعنی مقدار کار) و چه به صورت غیرمستقیم ــ یعنی استهلاک که از طریق کسری مالیاتیای که باید پرداخت شود ــ محاسبه میشود. یعنی در محاسبات سرمایهداری هم، مبنا براساس زمان کار است، اما زمان کاریکه به قیمت ترجمه شده. به همین دلیل این رابطه به آن شیوهای که در گذشته سعی میشد یک رابطهی بسیار مکانیکی بین این دو سطح برقرار کند، دیگر وجود ندارد و دنبال نمیشود. به نظر من هم شاید بشود گفت که نوعی خطای منطقی بود. ولی از طرف دیگر رابطهی بین زمان کار برای تولید کالاها و قیمتی که در تحلیل نهایی بر آن کالاها میگذارند، در شیوهی محاسبهی فعلی قیمتها در محاسبات اقتصاد سرمایهداری هم وجود دارد و چیز عجیبی نیست.
***
در پایان بگویم که هدف من این بود که ما از چه دریچهها، با چه راهها و روشهایی میتوانیم به متن گروندریسه نزدیک شویم و از امکانات ویژهی گروندریسه استفاده کنیم. از بسیاری موضوعات و استدلالها عامدانه رد شدم و آنها را کنار گذاشتم، چراکه واردشدن به موضوعاتِ متعدد کمی بحث را پیچیده و شاید منحرف میکرد. اینها مباحث مستقلی هستند که جایگاه و اهمیت خودشان را دارند و باید به طور جداگانه به آنها پرداخت.
یادداشت:
[1]. سال گذشته، در پاسخ به پرسشی دربارهی شیوهی مطالعهی گروندریسه، ترتیب زیر را پیشنهاد کرده بودم. گفتگوی این دو جلسهی اخیر دربارهی قسمت «یک» است:
یک:
– فصل پول (II) ، از «پیدایش و ذات پول» تا سر فصل سرمایه (III) (از ص. 91 تا ص. 173)
– افزودههایی برای فصلهای پول و سرمایه (از ص. 620 تا ص. 632)
– پول همچون سنجهی ارزشها (از ص. 632 تا ص. 647)
– پول همچون وسیلهی گردش و بهمثابه ارزشِ قائم به ذات (از ص. 647 تا ص. 660)
– آلفرد داریمون، دربارهی اصلاحات بانکها، پاریس، (از ص. 69 تا ص. 91)
– نکات گوناگون و پراکنده (از ص. 673 تا ص. 723)
– باستیا و کری (از ص. 27 تا ص. 32)
دو:
– فصل سرمایه (III) تا سر «افزودههایی…» (از ص. 173 تا ص. 620)
– ماشینیسم و سود (از ص. 660 تا ص. 672)
سه:
– پیشدرآمد (از ص. 37 تا ص. 67)
چهار (چند صفحهی آخر):
– بیگانگی ص. 672،
– ارزش ص. 723
توضیح جمع مطالعهی گروندریسه: حدود یک سال پیش در پی انتشار ترجمهی تازهی گروندریسه به زبان فارسی، گرد هم آمدیم تا خواندن/بازخوانی این اثر مهم مارکس را در جمع کوچکمان و در کنار هم پیش ببریم. پس از چندین ماه گشتوگذار در «خلوتگاه اندیشهی مارکس» و کلنجار رفتن با مفاهیم و استدلالهای او، از کمال خسروی درخواست کردیم تا برای پاسخ به برخی پرسشها و کمک به رفع برخی ابهاماتمان گفتوگویی با او داشته باشیم.
این گفتوگو جنبههای جالبی از دستگاه فکری مارکس در گروندریسه را برایمان روشن میسازد که گمان میکنیم میتواند برای افراد یا گروههای مشابه دیگر هم که خوانش گروندریسه را آغاز کردهاند مفید باشد. متن پیش رو بازنوشت گفتههای اوست که برای انتشار نوشتاری اندکی ویرایش شده است.
با سپاس فراوان از کمال خسروی که توضیحات راهگشایش نوعی دستگاه مختصات برای درک مفاهیم پیچیدهی گروندریسه، و انرژی مضاعفی برای ادامهی خواندن این متن دشوار اما پرجذبه، در اختیارمان میگذارد و با تشکر از «نقد» که فرصت انتشار پیاپی این متنها را فراهم آورده است.
لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-2Gt
همچنین نکاتی در حاشیهی مطالعهی گروندریسه:
درود بر پویندگان درک گروندریسه
خسروی در بخشی از متن بالا میگویند:
»اگر بتوانیم ایدئولوژی را بهطور اعم و در مقیاسی بسیار دامنهدارتر از ایدئولوژی بورژوایی تعریف کنیم، آنگاه ایدئولوژی بورژوایی یا بتوارگی کالایی، شکل خاصی از آن است که بنیاد را بر انتزاع یا پیکریافتگی ارزش میگذارد، بر انتزاع ارزش در پول یا همان معادل عام. اما این جنبه بیشتر برای خود من اهمیت دارد…….»
آقای خسروی کم لطفی میکنند ایشان ایدئولوژی را به طور اعم در کتاب « نقد ایدئولوژی» چاپ اختران در دهه ٧٠ تبین و نقد و در سال ١٣٨٣ منتشر کردهاند . در این کتاب انتزاعات پیکریافته را که بهمثابه عایقی مانع آگاهی کارگران هستند دقیق به خواننده نشان میدهند.
آقای خسروی بیش از حد فروتن است ایشان با نقد وارونگی انتزاعات پیکر یافته در مشخصترین مقولات عینی اقتصاد روزمره، در مقالاتی در نقد سپس در کتاب « دیالکتیک انتقادی» که امسال منتشر شد شکل فرانمودین ( شکل خاص ایدئولوژی در حوزه اقتصاد) را به ما نشان میدهد و با معرفی ظرفی به نام «شیوهی وجود» رابطه بین شیوههای وجودِ ذات، شکل پدیداری و شکل فرانمودین را در جایگاه تاریخی و معین خود نشان میدهند.
در جمله ذیل که در کتاب «نقد انتقادی» خواندهام به نظرم بنیاد اصلی نظریههای نوین ایشان در جملهای کوتاه چیده شده است:
مشخصترین و انتزاعیترین شیوه وجود سرمایهداری فرانمودها هستند . بهره، پول ، قیمت، مزد، شغل، سود، رقابت ……..
پایدار باشند و باز هم از این نکات برای ما بنویسند.