(جلد اول)
دستنوشتههای 1863-1861
(ترجمهی فارسی – پارهی 20)
نسخهی چاپی (پی دی دف) | مجموع ترجمه تا اینجا (پی دی اف) |
نوشتهی: کارل مارکس
ترجمهی: کمال خسروی
[2 ـ گردش پول بین سرمایهدار و کارگر]
[الف) عباراتی مشمئزکننده دربارهی دستمزد بهمثابه
پیشپرداخت سرمایهدار به کارگر.
تصور بورژوایی از سود در مقام پاداشی برای خطرورزی]
|425|| {در اینجا بلافاصله میتوان دید که چه مشمئزکنندهاند عباراتی که سود سرمایهدار را از اینطریق «تبیین میکنند» که سرمایهدار پیش از آنکه کالا را به پول بدل کرده باشد، پول را به کارگر پیشپرداخت میکند.
نخست: زمانیکه من کالایی را برای مصرف خود میخرم، «سودی» نمیبرم، چون من خریدارم و دارندهی کالا «فروشنده» است، کالای من شکل پول دارد و کالای او نخست باید به پول بدل شود. سرمایهدار ‹بهای› کار را نخست زمانی میپردازد که آنرا مصرف کرده است، در حالیکه ‹بهای› کالاهای دیگر پیش از آنکه مصرف شده باشند پرداخت میشود. این وضع برخاسته از سرشت ویژهی کالایی است که سرمایهدار میخرد و در حقیقت نخست زمانی تحویل داده میشود، که مصرف شده است. پول در اینجا نقش وسیلهی پرداخت را دارد. سرمایهدار همیشه کالای «کار» را پیش از آنکه ‹بهایش› را بپردازد، به تصرف درآورده است. اما اینکه او «کار» را به این قصد خریده است تا با فروش دوبارهی محصولش سودی بهچنگآورد، دلیلی بر این نیست که سود مذکور را ‹بهطور واقع هم› بهدست آورَد. این یک انگیزه است. و هیچ معنای دیگری ندارد جز اینکه: او با خریدِ کار مزدی سودی میبرد، زیرا میخواهد با فروش دوبارهاش سود ببرد.
دوم: اما سرمایهدار بخشی از محصول را که بهمثابه دستمزدِ کار سهم کارگر است در شکل پول به او پیشپرداخت میکند و از اینطریق بارِ زحمت، ریسک و اتلاف وقتی را که لازم بود در غیراینصورت خودِ کارگر برای تبدیل سهمی از کالا که برابر با کارمزد اوست به پول برعهده بگیرد، از دوش او برمیدارد. آیا نباید کارگر برای این زحمت، این ریسک و این زمان ‹که سرمایهدار برعهده میگیرد، بهایی› بپردازد؟ یعنی برای جبران ‹این خدمت› سهم کمتری از محصولی که نصیب اوست، دریافت کند؟
با این پرسش کل رابطهی کارمزدی و سرمایه به خاکروبه سپرده شده و توجیه اقتصادیِ ارزش اضافی منهدم میشود. ماحصل فرآیند ‹خرید و کاربست نیروی کار› در حقیقت این است که ذخیرهای که از منبع آن سرمایهدار ‹مزدِ› کارگر مزدبگیر را پرداخت میکند، درواقع هیچچیز نیست جز محصول خودِ کارگر که سرمایهدار و کارگر بهطور واقعی سهمهای مقسوم خود را از تقسیم همین محصول بهدست میآورند. اما این ماحصل واقعی مطلقاً کوچکترین ربطی با تراکُنش بین سرمایه و مزد ندارد (بر این تراکُنش، مشروعیتی اقتصادی استوار است که خود از مشروعیت ‹ارزش› مازاد، برآمده از قوانینِ خودِ مبادلهی کالایی منتج شده است). آنچه سرمایهدار میخرد، اختیار و اقتدار موقت بر توانایی کار است؛ او ‹بهای این کالا› را زمانی میپردازد که این توانایی کار اثر کرده و خود را در محصولْ شیئیت بخشیده است. درست مانند همهی موارد دیگری که پول نقش وسیلهی پرداخت را ایفا میکند، در اینجا نیز خرید و فروش بر واگذاری واقعی پول از سوی خریدار ‹به فروشنده› مقدم است. اما پس از آن تراکُنش، که پیش از شروع واقعی فرآیند تولید بهپایان رسیده است، کار به سرمایهدار تعلق دارد. کالایی که بهمثابه محصول از این فرآیند حاصل میشود، تماماً به سرمایهدار تعلق دارد. او این کالا را با وسائل تولیدی که به او تعلق دارند و با کاریکه او خریده ــ هرچند هنوز نپرداخته ــ و بنابراین به او متعلق است، تولید کرده است. به این ترتیب، قضیه چنان است که گویی او هیچ کار بیگانهای برای تولیدشان مصرف نکرده است.
سودی که سرمایهدار میبرد، همانا ارزش اضافهای که او متحقق میکند از آنجا منشاء میگیرد که کارگر نه کاری تحققیافته در کالا، بلکه خودِ توانایی کار را بهمثابه کالا به او فروخته است. اگر کارگر در شکل نخست و در مقام دارندهی کالا رو در روی سرمایهدار قرار میگرفت [93]، سرمایهدار نمیتوانست سودی ببرد یا ارزش اضافیای را متحقق کند، زیرا بر اساس این قانون که ارزشهای همارز با یکدیگر مبادله میشوند، کمیت همسانی از کار با کمیتی به همان اندازه از کار با یکدیگر مبادله میشدند. ‹ارزش› اضافی سرمایهدار همانا از آنجا منشاء میگرفت که او نه کالای کارگر، بلکه خودِ توانایی کارِ او را میخرد و این توانایی کار ارزش کمتری دارد از محصول ‹کاربست› آن، یا بهعبارت دیگر، این توانایی کار خود را در کار شیئیتیافتهی بیشتری از آنچه در خودِ آن تحقق یافته است، متحقق میکند. اینک اما برای توجیه سود، خودِ سرچشمهاش از دیده پنهان میشود و کل تراکُنشی که سود از آن منشاء میگیرد، فراموش میشود. از آنجا که درواقع ــ مادام که این فرآیند، فرآیندی متداوم است ــ سرمایهدار ‹مزدِ› کارگر را فقط بهوسیلهی محصول خودِ او پرداخت میکند، ‹یعنی مزدِ› کارگر فقط بهوسیلهی بخشی از محصول خودِ او پرداخت میشود، و بنابراین ‹ادعای› پیشپرداخت فقط فرانمود صِرف است، اینک میتوان گفت: کارگر سهم خود از محصول را، پیش از آنکه به پول دگردیسی یافته بودهباشد، به سرمایهدار فروخته است. (شاید بتوان گفت: پیش از آنکه قابلیت دگردیسییافتن به پول را داشته باشد، زیرا هرچند کارِ کارگر در محصولی مادیت یافته است، اما هنوز فقط تکهای از کالایی قابل فروش را متحقق کرده است، مثلاً قسمتی از یک خانه.) اینچنین، سرمایهدار دیگر آن کسی نیست که مالک محصول است و به این ترتیب کل فرآیندی که او از طریق آن کار بیگانه را به رایگان به تصرف خویش درآورده است، رفع و ملغا میشود. بنابراین اینک دارندگان کالا رو در روی یکدیگر قرار دارند. سرمایهدار صاحب پول است و کارگر به او نه توانایی کارش، بلکه کالایی را میفروشد که ‹فقط› بخشی از محصول است و در آنْ کارش تحقق یافته است.
او [کارگر] اینک به سرمایهدار میگوید: «از این 5 پوند نخ، مثلاً 3/5اش نمایندهی سرمایهی ثابت است. اینها به تو تعلق دارند. 2/5اش، یعنی 2 پوند، نمایندهی کار نوافزودهی من است. بنابراین تو باید 2 پوند به من بپردازی. پس، یعنی تو باید به من ارزشِ 2 پوند را بپردازی.» به این ترتیب کارگر نه فقط کارمزد را، بلکه سود را نیز بهجیب میزند، در یک کلام مبلغی پول را که برابر است با مقدار کار نوافزوده و مادیتیافته از سوی او در شکل 2 پوند ‹نخ›.
سرمایهدار میگوید: «اما مگر غیر از این است که من سرمایهی ثابت را پیشریز کردهام؟»
کارگر میگوید: «درست است، اما دقیقاً به همین دلیل تو 3 پوند برمیداری و فقط 2 پوندش را به من میدهی.»
سرمایهدار پافشاری میکند: «اما تو بدون پنبهی من و دوک من ‹1› نمیتوانستی کارت را مادیت ببخشی، نمیتوانستی ‹چیزی› بریسی! به همین دلیل باید مبلغی اضافی بپردازی.»
کارگر میگوید: «درست است، اما اگر من از پنبه و دوک برای ریسیدن استفاده نمیکردم، پنبه میگندید و دوک زنگ میزد. |426|| 3 پوند نخی که تو برای خودت برمیداری، البته فقط معُرف ارزش پنبه و دوک توست که در این 5 پوند نخ مصرف میشود، یا در آن گنجیده است. اما فقط کارِ من به تنهایی است که با بکاربستنِ این وسیلهی تولید بهمثابه وسیلهی تولید، ارزش پنبه و دوک را حفظ کرده است. تازه، در اِزای این نیروی حفظکنندهی ارزش که ناشی از کارِ من است، هیچچیز از تو طلب نمیکنم، یا به حسابت نمینویسم، چون این نتیجه، باعث نشده است که من علاوه بر کار ریسیدن که بابتش 2 پوند میگیرم، زمان کار بیشتری صرف کنم. این استعداد طبیعی کار من است که برای من خرجی برنمیدارد، اما ‹برای تو بهطور رایگان› ارزش سرمایهی ثابت را حفظ میکند. همانطور که من از بابت اینکار چیزی از تو طلب نمیکنم، تو هم نباید بابت اینکه من بدون دوک و پشم تو نمیتوانستم نخی بریسم، چیزی از من طلب کنی. اما بدون ریسیدن، دوک و پشم تو پشیزی نمیارزیدند.»
سرمایهدار که حالا گیر افتاده است، ‹میگوید›: «این 2 پوند نخ واقعاً 2 شیلینگ ارزش دارند. آنها بازنمایانندهی همین مقدار از زمان کارِ تو هستند. اما، آیا من موظفم پیش از فروختن نخها این 2 شیلینگ را به تو بپردازم؟ ‹اولاً› شاید اصلاً موفق به فروششان نشوم. این ریسک شمارهی یک من است. ثانیاً شاید ‹ناچار شوم› آنها را کمتر از قیمتشان بفروشم. این ریسک شمارهی دوی من است. و ثالثاً تحت همهی این شرایط، فروششان به زمان احتیاج دارد. آیا من موظفم، علاوه بر این ‹مزدی که به تو میدهم›، بهطور مجانی این دو ریسک و اتلاف وقت را هم بهخاطر تو بهدوش بگیرم؟ فقط مرگ مجانی است.»
کارگر پاسخ میدهد: «یک دقیقه صبر کن؛ رابطهی ما از چه قرار است؟ ما بهعنوان دارندهی کالا مقابل هم ایستادهایم، تو بهعنوان خریدار، ما بهعنوان فروشنده؛ چون تو میخواهی سهم ما از محصول، آن 2 پوند، را از ما بخری و آنها در حقیقت دربردارندهی هیچ چیز جز زمان کار شیئیتیافتهی خودِ ما نیستند. حالا تو مدعی هستی که ما مجبوریم کالایمان را کمتر از ارزشش بفروشیم، تا تو بعداً بهعنوان ماحصل قضیه ارزش بیشتری از آنچه فعلاً در قالب پول در اختیار داری، در کالا بهدست بیاوری. ارزش کالای ما = 2 شیلینگ است. تو میخواهی در اِزایش فقط یک شیلینگ بدهی، و از اینطریق ــ چون 1 شیلینگ دربردارندهی همان مقدار زمان کار است که یک پوند نخ ــ میخواهی ارزش واحدی را یکبار بیشتر از آنچه میدهی، بگیری. به این ترتیب، برعکس ما بجای همارز ‹کالایمان› نصفِ همارز آنرا و بجای همارزی برای 2 پوند نخ، فقط همارزی برای 1 پوند نخ دریافت میکنیم. و تو این خواسته را، که ناقض قانون ارزشها و مبادلهی کالاها به نسبت ارزشهای آنهاست، بر چه مبنایی استوار میکنی؟ چه مبنایی؟ بر این مبنا تو خریدار و ما فروشندهایم، بر اینکه ارزشِ ما در شکل نخ، در شکل کالا، و ارزشِ تو در شکل پول موجود است، یعنی ارزشهای یکسانی، یکی در شکل نخ و دیگری در شکل پول در برابر هم قرار گرفتهاند؟ اما دوست عزیز! این چیزی نیست جز تغییر شکلی صِرف که به بازنمایی ارزش معطوف است، اما در آن، مقدار ارزش بدون تغییر سرِ جایش باقی میماند. یا اینکه تو نگرشی چنین کودکانه داری که هر کالایی باید زیر قیمتش فروخته شود، یعنی کمتر از مقدار پولی که مُعرف ارزش آن است، چون در شکل پول ارزش بزرگتری بهدست میآورد؟ اما نه، دوست عزیز، اینطور نیست و کالا ارزش بزرگتری بهدست نمیآورد؛ مقدار ارزشش تغییری نمیکند، بلکه فقط و خالصاً خود را بهمثابه ارزش مبادله نمایان میکند.
از این گذشته، دوست عزیز، فکر کن خودت را به چه دردسرهایی میاندازی. از ادعاهای تو چنین نتیجه میشود که فروشندهی کالا همیشه باید ‹کالایش› را زیر ارزشش به خریدار بفروشد. پیش از این، وقتی ما نه هنوز کالایمان، بلکه توانایی کارمان را به تو فروختیم، این حالت در معامله با تو نیز صادق بود. تو توانایی کار ما را البته بنا بر ارزشش، اما کارمان را زیر ارزشی که در آن تجلی مییابد، میخریدی. با این وجود ما این خاطرهی ناخوشایند را رها میکنیم. از وقتیکه قرار است ما ــ بنا بر تصمیم خودِ تو ــ نه دیگر توانایی کارمان را بهمثابه کالا، بلکه خودِ کالا را که محصول کارمان است به تو بفروشیم، شکر خدا از این وضع بیرون آمدهایم. برگردیم به دردسرهایی که تو خود را دچارشان میکنی. قانون جدیدی که تو وضع کردهای، مبنی بر اینکه فروشنده برای تبدیل کالایش به پول، در جریان مبادلهی کالایش با پول، دیگر کالا را نه بنا بر قیمتش، بلکه زیر قیمتش میفروشد، این قانون که بنا بر آن همیشه خریدار سرِ فروشنده کلاه میگذارد و از موقعیت ممتازی برخوردار است، باید برای هر خریدار و فروشندهای به یک میزان معتبر و صادق باشد. فرض کنیم که ما پیشنهاد تو را میپذیریم، اما فقط به این شرط که تو هم به قانون تازهای که خلق کردهای پایبند باشی، یعنی این قانون که فروشنده باید بخشی از کالایش را به رایگان به خریدار بدهد، تا خریدار راضی شود آنرا به پول تبدیل کند. به این ترتیب، تو کالای ما را که 2 پوند، یا 2 شیلینگ، ارزش دارد، در اِزای 1 شیلینگ میخری و از اینطریق 1 شیلینگ یا 100 درصد سود میبری. اما حالا این 5 پوند در اختیار تو هستند. نخی به ارزش 5 شیلینگ، یعنی پس از آنکه تو بخش 2 پوندیِ متعلق به ما را که از ما خریدهای، در دست تو هستند. حالا فکر میکنی میتوانی لقمهی چربی به نیش بکشی. 5 پوند برایت فقط 4 شیلینگ خرج برداشتهاند و حالا میخواهی آنها را به قیمت 5 شیلینگ بفروشی. اما خریدارت میگوید: «ایست! 5 پوند نخِ تو کالایند و تو فروشندهای. من دارندهی همان مقدار ارزش در قالب پولم. من خریدارم. پس بنا بر قوانین مورد تأیید تو، من باید در معامله با تو 100 درصد سود ببرم. بنابراین تو باید 5 پوند نخات را 50 درصد زیرِ ارزشش بفروشی، یعنی 21/2 شیلینگ. پس من به تو 21/2 شیلینگ میدهم و در اِزایش کالای تو را که ارزشش 5 شیلینگ است میگیرم و به این ترتیب از قِبَل تو 100 درصد سود میبرم، چون چیزی را که تو میپذیری، دیگری هم تأییدش میکند.
میبینی دوست عزیز قانون تازهات به کجا راه میبرد؛ تو فقط سر خودت را کلاه گذاشتهای، چون درست است که تو در یک لحظه خریداری، اما بعد، دوباره فروشندهای. در این حالت خاص تو بهعنوان فروشنده ضررت بیشتر است، چون بهعنوان خریدار برنده بودهای. پس بهتر است حرف حق را بفهمی و بپذیری! پیش از آنکه این 2 پوند، که حالا میخواهی آنها را بخری، موجود بودند، آیا خریدهای دیگری نکردی؟ خریدهایی که بدون آنها |426a|| این 5 پوند نخ اصلاً بهوجود نمیآمدند؟ آیا قبلاً پنبه و دوک نخریدی که حالا در 3 پوند نخ نمایندگی میشوند؟ آنموقع پنبهچینان در لیورپول، و دوکسازان در اولدهام بهعنوان فروشنده در برابر تو ظاهر شدند و تو در برابر آنها خریدار بودی؛ آنها نمایندهی کالا بودند، تو ‹نمایندهی› پول، یعنی دقیقاً همان رابطهای که حالا ما با افتخار یا با مصیبت درگیرش هستیم و روبروی یکدیگر قرار گرفتهایم. آیا آنزمان پشمچینان و همقطارانِ دوکسازت در اولدهام به ریشت نخندیدند، وقتیکه از آنها خواستی بخشی از پنبه و دوکشان را مجانی به تو بدهند، یا همان کار را طور دیگری صورت دهند، یعنی این کالاها را زیرِ قیمتشان (و زیر ارزششان) به تو بفروشند، چون تو به آنها کالای دگردیسییافته به پول، و آنها به تو پولِ دگردیسییافته به کالا میدهند؟ چون آنها خریدارند و تو فروشنده؟ آنها هیچ ریسکی نداشتند، چراکه پولِ نقد، همانا ارزش مبادلهای در شکل ناب و قائم بهذاتش را دریافت میکردند. برعکس، چه ریسک ‹بزرگی› داشتی! اول از دوک و پنبه، نخ بسازی، همهی ریسکهای فرآیند تولید را طی کنی و سرانجام این ریسک که نخ را بفروشی و دوباره به پول بدلش کنی! ریسک اینکه آیا حالا این نخها بنا به ارزششان، بالاتر یا پائینتر از ارزششان به فروش میروند؟ ریسک اینکه اصلاً به فروش نروند و دوباره به پول بدل نشوند؛ و بهعنوان نخ هم آنها کوچکترین جاذبهای برای شخصِ تو ندارند؛ نه میتوانی آنها را بخوری، نه بیاشامی؛ و جز فروختنشان، برای تو به هیچ کارِ دیگری نمیآیند! و اتلاف وقتیکه لازم است تا نخ را دوباره به پول بدل کنی، یعنی سرآخر دوک و پشم را به پول بدل کنی! ‹در پاسخ درخواستِ تو› همقطارانت به تو میگویند «جوان قدیم! خودت را به خریت نزن. چرند نگو. به ما چه مربوط که تو چه قصدی برای پنبه و دوک ما داری؟ به جهنم که تو چه کاری با آنها خواهی کرد! آنها را بسوزان، دلت میخواهد بریز دور، بریز جلوی سگ، اما پولشان را بده! چه خیال خامی! ما باید مالمان را به تو هدیه بدهیم، چون خودت را کارخانهدارِ پنبهریسی کردهای و اینطور که معلوم است در این کسبوکار احساس خوبی نداری و ریسکها و خطرهای اینکار را بزرگتر از آنچه هست جلوه میدهی! یا کارخانهدارِ پنبهریسبودن را رها کن، یا با این خیالات پرتوپلا به بازار نیا!»
در پاسخ به این داستان کارگر، سرمایهدار با لبخند و متانت میگوید: «از این حرفها معلوم میشود که آدمهایی مثل شما صدای زنگ را شنیدهاید، اما نمیدانید ناقوس به کجا آویخته شده است. شما از چیزهایی حرف میزنید که معنی آنها را نمیفهمید. فکر میکنید که من به آن جوانک لیورپولی یا آن مردک اولدهامی پول نقد دادهام؟ معلوم است که چنین احمق نبودهام. من به آنها سفته دادم و پیش از آنکه سفته منقضی بشود و آنها بتوانند آنرا نقد کنند، پنبهی آن جوانک لیورپولی ریسیده و فروخته شده است. در مورد شما قضیه کاملاً طور دیگری بود. شما میخواستید پولِ نقد بگیرید.»
کارگران میگویند: «خیلی خوب، جوانک لیورپولی و مردک اولدهامی با سفتههای تو چه کردند؟»
سرمایهدار میگوید: «با آنها چه کردند؟ چه سؤال احمقانهای! آنها سفتهها را به بانکدارشان دادند و تنزیلشان کردند.»
«به بانکدار چقدر دادند؟»
«بگذارید فکر کنم. این روزها پول خیلی ارزان است. فکر میکنم مبلغی برابر با 3 درصدِ مبلغ اسمیِ سفته به او دادند؛ البته یعنی نه 3 درصدِ کلِ مبلغِ اسمی، بلکه مبلغی که با توجه به مهلت انقضای سفته به 3 درصد برسد، مثلاً اگر مدت انقضای سفته یکسال میبود.»
کارگران میگویند: «چه بهتر. پس 2 شیلینگ ارزش کالای ما را به ما بده؛ یا، بهتر است از همین حالا 12 شیلینگ بدهی، چون ما تابحال روزانه حساب کردهایم، ولی میخواهیم هفتگی حساب کنیم. اما از این مبلغ، بهرهی چهارده روز را، به نرخ سالانهی 3 درصد کم کن.»
سرمایهدار میگوید: «اما این سفته مبلغ بسیار ناچیزی دارد و نمیتواند پیش هیچ بانکداری تنزیل شود.»
کارگران پاسخ میدهند: «بسیار خوب. ما صد نفریم. بنابراین تو باید به ما 1200 شیلینگ بدهی. برای این مبلغ به ما یک سفته بده. میشود 60 پوند؛ و مبلغش هم آنقدر کم نیست که نتواند تنزیل شود؛ اما علاوه بر این، از آنجا که تو خودت آن را تنزیل میکنی، مبلغش نباید برای تو کوچک باشد، چرا که درست برابر با مبلغی است که تو وانمود میکنی بر اساس آن سودت را از ما میگیری. آن مبلغی هم که کسر میکنی، آنقدرها زیاد نیست. و از آنجا که ما به این ترتیب بزرگترین بخش محصولمان را بهطور کامل دریافت میکنیم، بهزودی بهجایی میرسیم که دیگر به تنزیل تو هم احتیاجی نداریم. طبعاً، برخلاف آن جوانک بورسباز ما دیگر اعتبار چهارده روزه به تو نخواهیم داد.»
اگر ‹پائینبودنِ سطح› دستمزدِ کار (از طریق وارونهسازی کامل مناسبات ‹اجتماعی›) از نزولی منتج میشود که به سهم ارزشیِ متعلق [به کارگران] از کل محصول تخصیص مییابد ــ یعنی از اینجا منتج میشود که سرمایهدار این بخش را در قالب پول پیشریز میکند ــ آنگاه بهتر است سرمایهدار سفتههای بسیار کوتاهمدتی به کارگران بدهد، همانطور که مثلاً خودِ او چنین سفتههایی را به پنبهچین و دیگران میدهد. در اینصورت کارگران، بخش بزرگی از محصولشان را بهدست میآورند و سرمایهدار بهزودی دیگر سرمایهدار نخواهد بود. در برابر کارگران، او از مالکِ محصولبودن به بانکدار بدل میشود.
بعلاوه، اگر سرمایهدار با این ریسک روبروست که کالا را زیرِ ارزشش |427|| بفروشد، این شانس را هم دارد که آنرا بالاتر از ارزشش بفروشد. اگر هم محصول غیرقابل فروش باشد، کارگر اخراج میشود. اگر محصول برای مدتی طولانی زیرِ قیمتِ بازار باشد، آنگاه دستمزد کارگر نیز به زیرِ مقدارِ میانگین سقوط میکند و باید نیمهوقت کار کند. بنابراین بزرگترین ریسک را کارگر دارد.
سوم: در ضمن به این فکر نمیافتد که اجارهدار، چون ناگزیر است رانت را در قالب پول بپردازد، یا سرمایهدار صنعتی، چون ناگزیر است بهره را در قالب پول بپردازد ــ و بنابراین برای پرداخت این پولها باید قبلاً محصولش را به پول بدل کرده باشد ــ اجازه دارد بخشی از رانت یا بهرهای را که باید بپردازد، از آنها کسر کند.}
[ب) کالاهایی که کارگر از سرمایهدار میخرد.
جریان بازگشت پول، جاییکه بازتولیدی صورت نمیگیرد]
در بخشی از سرمایه که میان سرمایهدار صنعتی و کارگران گردش میکند (یعنی بخشی از سرمایهی گردان که برابر با سرمایهی متغیر است) جریانی از بازگشت پول به نقطهی عزیمتش صورت میگیرد. سرمایهدار به کارگر دستمزد را در قالب پول پرداخت میکند؛ کارگر با این پول از سرمایهدار کالا میخرد و به این ترتیب پول به سرمایهدار بازمیگردد. (در عمل پول به بانکدارِ سرمایهدار بازمیگردد. اما حقیقت این است که بانکداران در مقابل سرمایهدارانِ منفرد نمایندهی سرمایهی کل هستند، ‹البته› مادام که سرمایهی کل در پول بازنمایی شده است). این جریان بازگشت در هیچ بازتولیدی بیان نمیشود. سرمایهدار با پول از کارگر کار میخرد، کارگر با همان پول از سرمایهدار کالا میخرد. همان پول نخست در مقام وسیلهی خریدِ کار، سپس در مقام وسیلهی خریدِ کالا پدیدار میشود. اینکه پول مذکور به سرمایهدار بازمیگردد از آنجا [ناشی است] که سرمایهدار نخست در مقام خریدار و سپس، دوباره در مقابل همان طرفهای سابق، بهعنوان فروشنده پدیدار میشود. در مقام خریدار، پول از او دور میشود و در مقام فروشنده به او بازمیگردد. برعکس، کارگر نخست بهعنوان فروشنده و سپس بهعنوان خریدار پدیدار میشود، یعنی نخست پول را میگیرد، سپس خرجش میکند، در حالیکه در قیاس با او، سرمایهدار نخست خرجش، و سپس دخلش میکند.
در اینجا نزد سرمایهدار حرکت G-W-G روی میدهد. او با پول، کالا (تواناییِ کار) میخرد؛ با محصول این توانایی کار (کالا) پول میخرد، یا بهعبارت دیگر این محصول را دوباره به فروشندهی سابقش، یعنی کارگر، میفروشد. برعکس، کارگر مُعرف گردش W-G-W است. او کالایش (توانایی کار) را میفروشد، با پولی که در اِزای فروشش بهدست آورده است، بخشی از محصول متعلق بهخود (کالا) را دوباره میخرد. البته میتوان گفت: کارگر در اِزای پول، کالا (توانایی کار) میفروشد، این پول را خرجِ خریدِ کالا میکند و سپس توانایی کارش را دوباره میفروشد، بهطوری که او نیز مُعرف G-W-G است؛ البته ــ چون پول دائماً بین او و سرمایهدار در حال نوسان است، بسته به اینکه آدم این طرف ایستاده باشد یا آن طرف ــ میتوان بههمان خوبی گفت: او هم مثل سرمایهدار مُعرف G-W-G است. با اینحال سرمایهدار خریدار است. از سر گرفتهشدنِ فرآیند از او عزیمت میکند، نه از کارگر، در حالیکه جریان بازگشت پول ضرورت دارد، زیرا کارگر ناچار است وسائل معاش بخرد. این نکته آنجا آشکار میشود که در همهی این حرکتها، جاییکه G-W-G، شکلِ گردش در یکسو و W-G-W شکل گردش در سوی دیگر است، هدف فرآیند مبادله در یکسو ارزش مبادلهای، همانا پول، و بنابراین افزایش آن، و در سوی دیگر ارزش مصرفی، همانا مصرف است. در جریان بازگشت پول در حالت نخستی که فرض گرفتیم نیز، این وضع صادق است، یعنی جاییکه در سویهی اجارهدار، ‹گردش بهصورت› G-W-G، و در سویهی زمیندار ‹بهصورت› W-G-W است، با این فرض که: پولی که زمیندار با آن از اجارهدار خرید میکند، شکل پولیِ اجارهی زمین، یعنی ماحصل W-G، یعنی شکلِ ‹بهپول› دگردیسییافتهی سهمی از محصول است که اساساً و در قالب جنسی یا طبیعیاش به زمیندار تعلق دارد.
این G-W-G، جاییکه ‹در رابطهی› بین کارگر و سرمایهدار بیانِ صِرف جریان بازگشت پولی است که او به دستمزدِ کار تخصیص داده است، بهخودیِخود بیانکنندهی هیچ فرآیند بازتولیدی نیست، بلکه فقط بیانگر این است که خریدار در برابر همان طرف سابق، دوباره به فروشنده بدل میشود. همچنین بیانگر پول بهمثابه سرمایه نیست، یعنی آنچنانکه [مثلاً در]G-W-G´، اینG´ دوم، مقدار پولِ بزرگتری باشد از Gی اولیه، یعنی G بازنمایانندهی ارزشِ ارزشیافته و ارزشافزاشده (‹همانا› سرمایه) باشد. برعکس، فقط بیانِ صِرف جریان صوریِ بازگشت همان مقدار پول (اغلب حتی کمتر از مقدار اولیه) بهسوی نقطهی عزیمت خویش است. (بدیهی است که منظور از سرمایهدار در اینجا طبقهی سرمایهداران است.) بنابراین حرف نادرستی بود که در بخش نخست [94] گفته بودم شکلِ G-W-G باید کاملاً = با G-W-G´ باشد. این حرف میتواند شکل صِرف جریان بازگشت پول را بیان کند، و در آنجا خودِ منهم به این نکته اشاره کرده بودم که حرکت دوّار پول ‹و بازگشت› به نقطهی عزیمت از اینطریق قابل تبیین است که خریدار دوباره به فروشنده بدل میشود. [95]
از طریق این جریان بازگشت نیست که سرمایهدار ثروتمند میشود. او مثلاً 10 شیلینگ برای دستمزدِ کار پرداخته است. کارگر در اِزای این 10 شیلینگ از او کالا میخرد. او به کارگر در اِزای توانایی کار کارگر کالایی ‹به ارزش› 10 شیلینگ داده است. اگر همین لوازم معاش به قیمت 10 شیلینگ را بهطور مستقیم و در شکل واقعی به کار داده بود، هیچ گردش پولیای رخ نمیداد، یعنی جریان بازگشت پول هم صورت نمیگرفت. بنابراین ثروتمندشدنِ سرمایهدار هیچ ربطی به این پدیدهی جریان بازگشت ‹پول› ندارد؛ این ثروتمندشدن فقط از آنجا منشاء میگیرد که سرمایهدار در خودِ فرآیند تولید کاری بیشتر از آنچه کارمزدش را پرداخته است تصرف میکند و از همینرو ‹ارزش› محصولش بزرگتر از هزینهی تولیدِ محصولش است، در حالیکه پولی که او به کارگر میپردازد به هیچوجه نمیتواند کمتر از پولی باشد که کارگر بهوسیلهی آن از سرمایهدار کالا میخرد. جریان صوریِ بازگشت ‹پول› ربطی به ثروتمندشدن ‹سرمایهدار› ندارد و بنابراین بههمان اندازه اندک |428|| بیانگر G بهمثابه سرمایه است که در جریان بازگشتِ پولِ تخصیصیافته به رانت، بهره و مالیات به پرداختکنندهی رانت زمین، بهره و مالیات، افزایش یا جایگزینیِ ارزش، گنجیده است.
G-W-G، مادام که بازنمایانندهی جریان صوری بازگشت پول به سرمایهدار است، فقط بیانکنندهی این امر است که حوالهی در قالب پولْ صادرشده از سوی او در ‹خریدِ› کالاهای خودِ او تحقق یافته است.
بهعنوان ‹نخستین› نمونه برای تفسیر نادرست این جریان بازگشت ــ این حرکت بازگشت پول به نقطهی عزیمتش ــ نگاه کنید به مبحث فوق دربارهی دستو دوتراسی. بهعنوان نمونهی دوم، همراه با کاربست ویژهاش در گردش پولی بین کارگر و سرمایهدار، میتوان به «برای» [Bray] [96] اشاره کرد که پس از این به او خواهیم پرداخت. سرانجام در عطف به سرمایهدارانی که وامدهندهی پولاند، ‹نمونهی› پرودُن.
این شکل از جریان بازگشت ‹پول، یعنی:› G-W-G در همهی مواردی که خریدار دوباره فروشنده میشود، یعنی در کل سرمایهی تجاری، جاییکه همهی بازرگانان از یکدیگر میخرند تا بفروشند و میفروشند تا بخرند، صادق است. امکان دارد که خریدار ــ ‹یعنی:› G ــ نتواند کاملاً، مثلاً برنج را گرانتر از آنچه خریده است بفروشد؛ شاید او ناچار باشد کمتر از قیمتش بفروشد. در اینجا فقط جریان بازگشت سادهی پول صورت میگیرد، زیرا خرید به فروش بدل میشود، بیآنکه G خود را بهمثابه ارزشِ ارزشافزا، [بهمثابه] سرمایه، احراز کرده باشد.
در مورد مبادلهی سرمایهی ثابت نیز، مثلاً، همین وضع صادق است. ماشینساز از تولیدکنندهی آهن، آهن میخرد و به او ماشین میفروشد. در این حالت پول دوباره ‹به ماشینساز› بازمیگردد. پول بهمثابه وسیلهی خریدِ آهن خرج شده است. همین پول بعداً در دست آهنکار، نقش وسیلهی خرید ماشین را ایفا میکند و به ماشینساز بازمیگردد. ماشینساز برای پولی که خرج کرده، آهن [گرفته است] و برای پولی که دریافت کرده، ماشین تحویل داده است. مقدار واحدی از پول در اینجا موجب گردش ارزشی، دوبرابرِ خود شده است. مثلاً ماشینساز به مبلغ 1000 پوند آهن میخرد؛ تولیدکنندهی آهن با همین 1000 پوند ماشینآلات میخرد. ارزش آهن و ماشینآلات رویهمرفته = 2000 پوند است. اما به این ترتیب باید 3000 پوند در جریانِ گردش باشند: 1000 پوند پول، 1000 پوند ماشین و 1000 پوند آهن. اگر سرمایهداران ‹این کالاها را› مستقیماً مبادله میکردند، آنگاه کالاها دست بهدست میشدند، بیآنکه پشیزی ‹پول› در گردش باشد.
همین وضع در مورد حالتی نیز صادق است که آنها برای یکدیگر حساب بدهکار/بستانکار باز میکنند و پول نقش وسیلهی پرداخت را ایفا میکند. اگر پول کاغذی یا پول اعتباری (اوراق بانکی) در گردش باشد، یک چیز در ماجرا تغییر میکند. حالا 1000 واحد پول در شکل اسکناس موجود است، اما این اوراق بانکی ارزش درونی [intrinsic value] ندارند. در هرحال اینجا نیز 3 [بار، 1000 پوند] وجود دارد: 1000 پوند آهن، 1000 پوند ماشین، 1000 پوند بهصورت اوراق بانکی. اما این 3 [بار، 1000 پوند] مانند حالت نخست، به این دلیل وجود دارند که ماشینساز 2 [بار، 1000 پوند] در اختیار دارد: 1000 پوند در قالب ماشین، و پول ــ در قالب طلا، نقره یا اوراق بانکی ــ به مبلغ 1000 پوند. در هر دو حالت، تولیدکنندهی آهن فقط پول شمارهی دو (یعنی پول ‹نقد›) را به او برمیگرداند، زیرا تولیدکنندهی آهن این پول را به این دلیل بهدست آورده است که ماشینساز بهعنوان خریدار دوباره مستقیماً فروشنده نشده است، یعنی اولین کالا، همانا آهن، را مستقیماً با کالا مبادله نکرده و بنابراین در اِزایش پول پرداخته است. اگر ماشینساز در اِزای آهن با کالا پرداخت کرده بود، یعنی کالا به آهنکار فروخته بود، آهنکار آهن را در مقام پول به او بازمیگرداند. زیرا پرداختِ مضاعف ممکن نیست، یکبار در قالب پول و بار دوم در قالب کالا.
در هر دو مورد، طلا یا سند بانکی بازنمایانندهی شکلِ دگردیسییافتهی کالایی است که ماشینساز خریده است، یا کالایی که کس دیگری خریده است یا کالایی نیز که در پول دگردیسی یافته اما هنوز خریداری نشده است، (مانند درآمدی) که زمیندار (یا اسلافش) [97] نمایندهی آن است. بنابراین در اینجا جریان بازگشت پول فقط بیانگر این امر است که [کسیکه] پول را برای خرید کالا خرج میکند، و به گردش میاندازد، این پول را با فروش کالایی دیگر که موجب گردشش شده است، دوباره بهخود بازمیگرداند.
به این ترتیب همان 1000 پوندِ مفروض میتوانستند در طول یک روز 40، 50 دست بین سرمایهداران بچرخد و فقط سرمایه را از دست یکی بهدست دیگری منتقل کنند. ماشین را به آهنکار، آهن را به کشاورز، غله را به نشاستهساز یا به مشروبساز و غیره. سرآخر میتوانستند دوباره بهدست ماشینساز برسند و از او بهدست تولیدکنندهی آهن و الیآخر، و به این ترتیب بیشتر از 40.000 پوند سرمایه را به گردش درآورند، درحالیکه میتوانستند دائماً بهدست ‹اولین› کسیکه آن را خرج کرده است، بازگردند. آقای پرودُن از اینجا به این نتیجه میرسد که بخشی از سودی که از این 40.000 پوند بهدست آمده است، یعنی آن بخشی که به بهرهی پول تجزیه و تحویل میشود و بنابراین از جانب سرمایهداران مختلف پرداخت میگردد، ــ مثلاً از جانب ماشینساز به فردیکه این 1000 پوند را به او وام داده است، یا از جانب تولیدکنندهی آهن که این 1000 پوندی را که او در این اثنا خرجِ خرید ذغال کرده یا به دستمزدِ کار تخصیص داده، به او وام داده است ــ آری، این 1000 پوند کل بهرهای را بهدست میدهند که 40.000 هزار پوند قادر به فراهمکردنِ آن است. مثلاً اگر نرخ بهره 5 درصد باشد، 2000 پوند بهره حاصل میکنند. بر این اساس او با محاسبهای درست به این نتیجه میرسد که 1000 پوند بهرهوریای 200درصدی دارد. و این ‹آقا› تمامعیار، ناقد اقتصاد است!*
اما هرچند G-W-G، آنچنانکه گردش پول بین سرمایهدار و کارگر وانمود میکند، بهخودیِخود نشانگر کنش بازتولید نیست، اما تکرار دائمیِ این کنش، نشانهی تداوم جریان بازگشت ‹پول› است. اساساً هیچ خریداری نمیتواند بدون بازتولیدِ کالاهایی که میفروشد، دائماً بهعنوان فروشنده ظاهر شود. درست است که این وضع در مورد همهی کسانیکه از راه رانت، بهره یا مالیاتها زندگی نمیکنند، صادق است. اما، زمانیکه قرار است کنشْ تحقق یافته باشد، نزد بخشی از اینها همواره جریان بازگشت G-W-G روی میدهد؛ همانگونه که نزد سرمایهدار در رابطهاش با کارگر یا زمیندار یا اجارهبگیر چنین است (و از این زاویه فقط جریان بازگشت است). در مورد بخش دیگر، کنش زمانی تحقق یافته است که او کالا را خریده باشد، یعنی جریان W-G-W سپری شده باشد؛ همانگونه که نزد کارگر چنین است. این همان کنشی است که او دائماً از سر میگیرد. ابتکار عمل او همواره در مقام فروشنده است، نه خریدار. برای کل گردش پولی |429|| که صرفاً نشانگر خرجِ درآمد است نیز وضع به همین منوال است. مثلاً خودِ سرمایهدار سالانه مقدار معینی میخورد. او کالایش را به پول بدل کرده است تا این پول را برای کالاهایی که قطعاً مایل به مصرف آنهاست، خرج کند. اینجا W-G-W صورت میگیرد و جریان بازگشت ‹پول› بهسوی او روی نمیدهد، بلکه پول بهسوی فروشندهای (مثلاً مغازهداری) بازمیگردد که خرجِ درآمد، سرمایهی او را جایگزین میکند.
اینک دیدیم که مبادلهای و گردشی از درآمد به درآمد صورت میگیرد. قصاب از نانوا نان میخرد؛ نانوا، گوشت از قصاب؛ هردو درآمدهایشان را مصرف میکنند. برای گوشتی که خودِ قصاب و نانی که خودِ نانوا میخورند، ‹پولی› پرداخت نمیکنند. این بخش از درآمد را هریک از آنها در شکل واقعی و طبیعی ‹محصول› مصرف میکند. اما ممکن است گوشتی که نانوا از قصاب میخرد، نه جایگزین سرمایهی قصاب، بلکه جایگزین درآمدش باشد، یعنی جایگزین آن بخشی از گوشتِ فروختهشده که نه فقط مُعرف سود اوست، بلکه مُعرف بخشی از سود اوست که قصد دارد آنرا بهمثابه درآمد بخورد. نانی که قصاب از نانوا میخرد، خرج درآمدِ قصاب نیز هست. اگر آنها ‹بجای پرداخت پول› برای یکدیگر صورتحساب بنویسند، آنگاه یکی از آندو باید فقط مابهتفاوت را بپردازد. برای بخش موازنهشدهی خریدها و فروشهای متقابلشان گردش پول روی نمیدهد. اما فرض کنیم که نانوا باید مابهتفاوتی بپردازد و این مابهتفاوت مُعرف درآمد قصاب است. به این ترتیب او این پولِ نانوا را خرجِ خرید اجناس مصرفی دیگری میکند. فرض کنیم این مبلغ برابر با 10 پوند باشد که او نزد خیاط خرج میکند. اگر این 10 پوند برای خیاط مُعرف درآمد باشد، آنگاه او این پول را بهنحو همانندی خرج میکند. او بهنوبهی خود نان و چیزهای دیگری میخرد. به این ترتیب پول به نانوا بازمیگردد، اما نه دیگر بهعنوان جایگزینِ درآمدش، بلکه بهمثابه جایگزینِ سرمایهاش.
پرسش دیگری که میتواند طرح شود: در G-W-G، آنگونه که از سوی سرمایهدار متحقق میشود، یعنی بنا بر تصوری که ارزشِ ارزشافزا از خود دارد، سرمایهدار پولی بیشتر از آنچه به گردش انداخته است، از آن بیرون میکشد. (این درواقع همان قصدی بود که گنجاندوز داشت، اما هرگز از آن کامیاب نشد. زیرا ارزشی که او در شکل طلا و نقره از گردش بیرون میکشد، بیشتر از آنچیزی [نیست] ‹2› که در شکل کالاها به گردش انداخته است. او ارزش بیشتری در شکل پول بهدست میآورد، درحالیکه پیشتر، ارزش بیشتری در شکل کالا در اختیار داشت.) کل هزینههای تولید کالایش = 1000 پوند است. او کالایش را به قیمت 1200 پوند میفروشد، چون اینک ‹ارزشی› = 20 درصد = 1/5 کارِ پرداختنشده در آن نهفته است، کاری که او ‹مزدش را› پرداخت نکرده، اما آن را میفروشد. اینک چگونه ممکن است که کل سرمایهداران، همانا طبقهی سرمایهداران صنعتی، همواره پول بیشتری از آنچه در گردش وارد میکنند، از آن بیرون بکشند؟ نخست میتواند از جانب دیگری گفته شود که او همواره بیشتر وارد میکند و کمتر بیرون میکشد. ‹درحالیکه› سرمایهی استوارش باید ‹پیشاپیش› پرداخت شده باشد، اما او آن را فقط به میزان مصرف یا مستهلکشدنش، یعنی فقط ذره ذره میفروشد. از این سرمایه همیشه مقدار بسیار کمتری وارد ارزش کالا میشود، درحالیکه کل این سرمایه وارد فرآیند تولید کالا میگردد. اگر فرض کنیم این سرمایه گردشی 10 ساله دارد، آنگاه فقط 1/10اش سالانه وارد کالا میشود، و برای 9/10 بقیه پولی به گردش نمیافتد، زیرا این بخش اساساً در شکل کالا وارد گردش نمیشود. این یک نکته.
به این معضل میخواهیم بعداً بپردازیم [99] و اینجا دوباره بازمیگردیم به کِنِه.
اما پیش از آن، یک اشاره. جریان بازگشت اسکناسها یا اوراق بانکی به بانکی که آنها را تنزیل، یا بهصورت اسکناس پیشپرداخت میکند، پدیدهای است کاملاً متفاوت با جریان بازگشت پول که تاکنون موضوع بررسی ما بوده است. در این حالت، دگردیسییافتنِ کالا به پول پیشبینی میشود. کالا شکل پولی مییابد، پیش از آنکه فروخته شده باشد، شاید ‹حتی› پیش از آنکه تولید شده باشد. شاید حتی (در اِزای سفته) فروخته شده باشد. در هرحال هنوز ‹بهایش› پرداخت نشده است، هنوز به پول بازتبدیل نشده است. بنابراین، در هرحال بر این دگردیسی پیشدستی میشود. به مجرد آنکه کالا فروخته شده است (یا باید فروخته شده باشد)، پول به بانک بازمیگردد، یا در قالب اسکناسها یا اوراق خودِ این بانک، که در اینصورت این اوراق از گردش خارج میشوند و بازمیگردند، یا در قالب اسکناسها یا اوراق بانکی دیگر، که در اینصورت در اِزای اوراق خودِ بانک (یعنی بین بانکداران) مبادله میشوند، بهطوری که هردو نوع اوراق بانکی از گردش خارج شده و به نقطهی عزیمتشان بازمیگردند، یا به قالب طلا و نقره درمیآیند. این در حالتی است که اوراق بانکی در دست شخص ثالثی هستند و او در قبالشان طلا و نقره طلب میکند؛ این اوراق ‹پس از مبادله با طلا و نقره، به بانک› بازمیگردند. اگر این اوراق به طلا و نقره بدل نشوند، آنگاه بجای اوراق بهادار، همانقدر طلا و نقرهی کمتری از آنچه در صندوق بانک است، در گردش باقی میمانند.
در همهی این حالتها، فرآیند چنین است: هستندگی پول (دگردیسی کالا به پول) پیشبینی شده بود. بهمحض آنکه اینک ‹کالا› واقعاً به پول دگردیسی یافته است، برای بار دوم به پول تبدیل میشود. اما این هستندگیِ دومش در مقام پول، بازمیگردد، موجب میشود که هستندگی نخستِ آن در مقام پول جایگزین شود، از گردش بیرون بیاید و به بانک بازگردد. شاید حتی دقیقاً همان تودهی اوراق که پیشتر بیانگر نخستین هستندگی آن در مقام پول بودند، اینک بیانکنندهی آن در هستندگی دومش در مقام پول هستند. مثلاً سفتهی یک کارخانهدار ریسندهی نخ تنزیل شده است. او سفته را از بافنده گرفته است. او با این 1000 پوند، پولِ خرید ذغال و پنبه و چیزهای دیگر را پرداخته است. این اوراق بهادار برای خرید کالاها بین دستهای گوناگونی چرخیده است؛ اگر آنها سرآخر خرجِ خرید پارچه شدهاند، حالا به بافنده بازمیگردند که او آنها را در تاریخ انقضایشان با همان اوراق بهادار به ریسنده میدهد و ریسنده آن را به بانک بازمیگرداند. به هیچوجه ضرورتی ندارد که این دگردیسی دومِ (یا بعد از ماوقع) کالا به پول ــ پس از دگر[دیسی]ِ پیشدستیشده ــ |430|| به پول دیگری، جز به همان پول نخستین صورت بگیرد. و چنین بهنظر میرسد که در واقعیت امر هم ریسنده هیچچیز بهدست نیاورده است، زیرا او اوراق اعتباری را وام گرفته است و اینک در پایانِ فرآیند است که آنها را دوباره پس میگیرد و به صادرکنندهی آنها پس میدهد. اما در حقیقت این ورقهی واحد در طی این زمان بهمثابه وسیلهی گردش و وسیلهی پرداخت عمل کرده است؛ ریسنده با بخشی از آن قرضهایش را پرداخته و با بخش دیگری از آن کالاهای لازم برای بازتولید نخ را خریده و به این ترتیب (به میانجی استثمار کارگر) مازادی متحقق کرده است که بهواسطهی آن اینک میتواند بخشی را ‹بهمثابه بهره› به بانک بازپرداخت کند. او میتواند این کارها را حتی با پول انجام دهد، چون پول بیشتری از آنچه او هزینه یا پیشریز کرده و ‹به عوامل تولید› تخصیص داده، به او بازگشته است. چگونه؟ این موضوع نیز در حوزهی پرسشی قرار دارد که به آینده موکول کردیم. [99]
[3 ـ گردش پول بین اجارهدار و مانوفاکتوردار
بنا بر تابلوی اقتصادی ‹کِنِه›]
بسیار خوب، برگردیم به کِنِه. حالا میرسیم به سومین و چهارمین کنش گردش.
‹برای تسهیل ارجاع به جدول، در اینجا دوباره به ترجمهی فارسی افزوده شده است ـ م.فا›
«پ» (زمیندار) به مبلغ 1000 میلیون کالاهایی مانوفاکتوری از «س» (طبقهی سترون، مانوفاکتورکار) [100] (خطِ رابط a – c در جدول [92]) میخرد. در اینجا 1000 میلیون پول، کالایی با مبلغ برابر را به گردش درمیآورد. {چون مبادلهای یکباره صورت میگیرد. اگر «پ» بهطور متوالی از «س» خرید میکرد و «س» هم اجارهاش را بهطور متوالی از «ف» (اجارهدارِ کشاورز) میگرفت، آنگاه ممکن بود 1000 میلیون کالاهای مانوفاکتوری مثلاً با 100 میلیون ‹پول› خریداری شوند. چون «پ» به مبلغ 100 میلیون کالاهای مانوفاکتوری از «س» میخرید، «س» به مبلغ 100 میلیون وسائل معاش از «ف»، «ف» 100 میلیون اجاره را به «پ» میپرداخت؛ و اگر اینکار 10بار تکرار میشد، آنگاه 10بار 100 میلیون کالا از «س» به «پ»، و از «ف» به «س» و 10بار 100 میلیون اجاره از «ف» به «پ» منتقل میشد. بنابراین کل گردش با 100 میلیون صورت میگرفت. اما اگر «ف» اجاره را یکباره بپردازد، آنگاه ممکن است که 1000 میلیونی که حالا در تصرف «س» و 1000 میلیونی که دوباره در تصرف «ف» هستند، بخشی در صندوقچه بمانند و بخشی به گردش درآیند.} اینک کالایی به مبلغ 1000 میلیون از «س» به «پ» منتقل شده است، در مقابل پولی به مبلغ 1000 میلیون از «پ» به «س» رسیده است. این گردشی ساده است. پول و کالا فقط در جهات معکوس دست بهدست میشوند. اما بهجز 1000 میلیون وسائل معاشی که اجارهدار به «پ» فروخته و به این ترتیب موضوع مصرف واقع شدهاند، 1000 میلیون کالاییْ کارخانهای داریم که «س» به «پ» فروخته و آنها هم موضوعِ مصرف واقع شدهاند. این کالاها پیش از برداشت تازهی محصول ‹کشاورزی› موجودند؛ این نکته را باید مدنظر داشته باشیم. (در غیراینصورت «پ» نمیتوانست آنها را با محصولِ برداشت تازه بخرد.)
اینک «س» بهنوبهی خود با 1000 میلیون از «ف» وسائل معاش میخرد [خطِ رابط c – d در جدول]. اینک یک 1/5 دوم از محصول ناخالص از گردش خارج و در مصرف وارد شده است. بین «س» و «ف» این 1000 میلیون نقش وسیلهی گردش را ایفا میکنند. اما در اینجا با دو پدیدارِ دیگر نیز روبروئیم که در فرآیند ‹مبادله› بین «س» و «پ» اثری ندارند. در این فرآیند «س» بخشی از محصولش را، یعنی کالاهای مانوفاکتوری به مبلغ 1000 میلیون را دوباره به پول بدل کرده است. اما در مبادله با «ف» دوباره این پول را به وسائل معاش، که از منظر کِنِه مترادف با کارمزد است، بدل میکند، یعنی با اینکار سرمایهی بهکاررفته و تخصیصیافته به دستمزدِ کارش را جایگزین میکند. این بازتبدیل 1000 میلیون به وسائل معاش، نزد «پ» فقط بیانکنندهی مصرف و نزد «س» فقط بیانکنندهی مصرف صنعتی، همانا بازتولید، است، زیرا او ‹یعنی «س»› بخشی از کالایش را دوباره به یکی از عناصر تولیدش، یعنی به وسائل معاش، بدل میکند. بنابراین یک دگردیسی کالا، همانا بازتبدیلش از پول به کالا، در اینجا همهنگام بیانکنندهی آغاز دگردیسیِ واقعی، و نه فقط صوریاش است، آغاز بازتولیدش، آغاز بازتبدیلش به عناصر تولیدِ خود. این، در اینجا همهنگام دگردیسیِ سرمایه است. برعکس، نزد «پ» درآمد فقط از شکل پول به شکل کالا دگردیسی مییابد. این بیانگر مصرف صِرف است.
ثانیا، از سوی دیگر، «س» با خریدن 1000 میلیون وسائل معاش از «ف»، 1000 میلیونِ دومی را که «ف» بهعنوان اجارهی نقدی به «پ» پرداخته است، به او بازمیگرداند. اما او این پول را فقط به او بازمیگرداند، زیرا آن را با همارزی از کالا به مبلغ 1000 میلیون دوباره از گردش بیرون میکشد، یعنی بازخرید میکند. دقیقاً چنین است که گویی زمیندار وسائل معاشی به مبلغ 1000 میلیون (بهجز آن 1000 میلیونِ نخستین) خریده است، یعنی بخش دومِ اجارهی نقدیاش را از کشاورزِ اجارهدار مستقیماً در قالب کالا ‹یا بهطور جنسی› تحویل گرفته و آن را اینک در اِزای کالای «س» مبادله کرده است. «س» فقط بخش دومِ 2000 میلیون را در قالب کالایی که «ف» به «پ» در قالب پول میپردازد، برای «پ» حفظ کرده و کنار گذاشته است. اگر ‹بجای پرداخت نقدی› پرداخت جنسی صورت میگرفت، «ف» میتوانست به «پ» لوازم معاشی برابر با 2000 میلیون بدهد؛ از این لوازم معاش، «پ» 1000 میلیونش را خود مصرف میکرد و 1000 میلیون وسائل معاشِ دیگر را با «س» در اِزای کالاهای مانوفاکتوری مبادله میکرد. در این حالت، آنچه روی میداد عبارت بود از 1) انتقال 2000 میلیون وسائل معاش از «ف» به «پ»؛ 2) مبادلهی پایاپای بین «پ» و «س» که از طریق آن، یکی 1000 میلیون وسائل معاش را با 1000 میلیون کالاهای مانوفاکتوری، یا برعکس، مبادله میکرد.
در عوض، 4 کنش روی دادهاند: |431|| 1) انتقال 2000 میلیون پول از «ف» به «پ»؛ 2) «پ» به مبلغ 1000 میلیون وسائل معاش از «ف» میخرد؛ پول به «ف» بازمیگردد و نقش وسیلهی گردش را ایفا میکند؛ 3) «پ» به مبلغ 1000 میلیون پول کالاهای مانوفاکتوری از «س» میخرد؛ پول نقش وسیلهی گردش را ایفا میکند، در جهت عکس دست بهدست و با کالا جابجا میشود؛ 4) «س» به مبلغ 1000 میلیون پول از «ف» وسائل معاش میخرد؛ پول نقش وسیلهی گردش را ایفا میکند. درعینحال برای «س» بهمثابه سرمایه در گردش است. پول به «ف» بازمیگردد، چون اکنون دومین 1000 میلیون وسائل معاشی که صاحب زمین برای دریافتشان حوالهای در اختیار داشت، کنار نهاده شدهاند. اما پول مستقیماً از سوی زمیندار به او بازنمیگردد، بلکه نخست باید نقش وسیلهی گردش بین «پ» و «س» را ایفا کند، و پیش از آن باید 1000 میلیون وسائل معاش را کنار بگذارد که بهواسطهی آن 1000 میلیون کالاهای مانوفاکتوری کنار نهاده شده و از مانوفاکتورداران به زمیندار منتقل شوند. دگردیسی کالایش به پول (در مبادله با زمیندار) و همینطور دگردیسی بعدیاش از پول به وسائل معاش (در مبادله با اجارهدار)، از جانب «س» دگردیسی سرمایهاش است، نخست در شکل پول و سپس در شکل عناصر مبدلی که برای بازتولید سرمایه ضرورت دارند.
بنابراین نتیجهی چهار کنش تاکنونی گردش چنین است: زمیندار درآمدش را خرج کرده است، نیمی برای وسائل معاش، نیمی برای کالاهای مانوفاکتوری. به این ترتیب 2000 میلیونی که او بهعنوان اجارهی نقدی گرفته بود، خرج شدهاند. نیمی از آن از سوی او به اجارهدار بازگشته است، نیمهی دیگر بهطور غیرمستقیم و از طریق «س». اما «س» از دست بخشی از کالاهای آمادهی فروشش رها شده و آنها را با وسائل معاش، یعنی با عناصر بازتولید، جایگزین کرده است. با این فرآیند، گردشی که زمیندار در آن ظاهر میشود، به پایان رسیده است. اما آنچه از گردش خارج و در مصرف وارد شده (بخشی بهطور نامولد و بخشی بهطور صنعتی ــ ‹زیرا› زمیندار با درآمدش بخشی از سرمایهی «س» را جایگزین کرده است)، عبارت است از: 1) 1000 میلیون وسائل معاش (محصول برداشت جدید)؛ 2) 1000 میلیون کالاهای مانوفاکتوری (محصول برداشت سال پیش)؛ 3) 1000 میلیون وسائل معاشی که در ‹فرآیند› بازتولید وارد میشوند، یعنی در تولید کالاهایی که «س» در سال بعد در اِزای نیمی از رانت زمیندار مبادله خواهد کرد.
2000 میلیون پول دوباره در دست اجارهدار قرار دارند. او اینک برای جایگزینکردنِ پیشریزهای ابتدایی و سالانهاش به مبلغ 1000 میلیون از «س» کالاهایی را میخرد که در جریان تولید مصرف میشوند؛ این کالاها بخشی کارافزارند و بخشی کالاهای مانوفاکتوری. این روند گردش ساده است. از اینطریق 1000 میلیون بهدست «س» میرسند و او بخش دوم محصولش را که بهصورت کالا موجودند به پول بدل میکند. این ‹مبادله› از هر دو سو دگردیسی سرمایه است. 1000 میلیون اجارهدار برای بازتولید به عناصر تولید بازتبدیل میشوند. کالای آمادهی فروش «س» به پول بازتبدیل میشود و دگردیسی صوری کالا به پول را به انجام میرساند، پولی که بدون آن سرمایه نمیتواند به عناصر تولیدش بازتبدیل شود، یعنی همچنین نمیتواند خود را بازتولید کند. این، پنجمین فرآیند گردش است در اینجا کالاهای مانوفاکتوری به مبلغ 1000 میلیون از گردش خارج و در مصرفِ بازتولیدی وارد میشوند (محصول برداشت سال پیش) (خطِ رابطِa´- b´ ‹در جدول›) [92].
نهایتاً «س» 1000 میلیون پولی را که اینک در قالب نیمی از کالاهایش وجود دارد، به نیمهی دومِ شرایط تولیدش، یعنی مواد خام و غیره بدل میکند (a´´- b´´). اینهم گردشی ساده است. ‹گردشی که› همهنگام نزد «س» دگردیسی سرمایهاش به شکل قابل بازتولید، نزد «ف» بازتبدیل محصولش به پول است. اینک آخرین 1/5 از محصول ناخالص از گردش خارج و در مصرف وارد میشود.
به این ترتیب: 1/5 به بازتولید اجارهدار تحویل میشود و در گردش وارد نمیگردد، 1/5 را زمیندار میخورد (2/5)؛ 2/5 را «س» دریافت میکند. رویهمرفته 4/5 [101].
در اینجا محاسبه آشکارا متوقف میشود. بهنظر میرسد کِنِه اینطور حساب کند: 1000 میلیون (1/5) در قالب وسائل معاش «ف»، به «پ» میدهد (خطِa – b ). با 1000 میلیون مواد خام، ذخیرهی «س» را جایگزین میکند (a´´- b´´). و 1000 میلیون وسائل معاش برای «س» سازندهی کارمزد ‹خودِ او› هستند، چیزیکه بهمثابه ارزش بر کالاها میافزاید و در جریان این افزودن، در شکل وسائل معاش مصرفش میکند (c – d). و 1000 میلیون ‹در فرآیند› بازتولید باقی میمانند (a´)، و وارد گردش نمیشوند. نهایتاً، 1000 میلیون از محصول پیشریزها را جایگزین میکنند (a´- b´). اما آنچه از دید کِنِه پنهان میماند این است که «س» در اِزای این 1000 میلیون کالاهای مانوفاکتوری، نه وسائل معاش از اجارهدار میخرد و نه مواد خام، بلکه پول خودِ او را به او بازمیگرداند.
بنابراین او پیشاپیش از این پیششرط عزیمت میکند که اجارهدار علاوه بر محصول ناخالصش، 2000 میلیون در قالب پول هم دارد و در اساس، این پول عبارت از آن ذخیرهی ‹نقدی› است که پول در گردش از آن آفریده شده است.
بعلاوه او فراموش میکند که غیر از 5000 میلیون محصول ناخالص، 2000 میلیون دیگر هم تولید ناخالص در قالب کالاهای مانوفاکتوری وجود دارد که پیش از برداشت تازه تولید شده بودند. زیرا 5000 میلیون فقط مُعرف کل تولید سالانه، |432|| کل برداشت محصولی است که از سوی اجارهدار تحویل داده میشود، اما به هیچوجه محصول ناخالص مانوفاکتور نیستند که عناصر بازتولیدش باید بهوسیلهی این برداشت جایگزین شوند.
بنابراین آنچه موجود است، عبارت است از: 1) 2000 میلیون پول در دست اجارهدار؛ 2) 5000 میلیون محصول ناخالص زمین؛ 3) 2000 میلیون ارزش در کالاهای مانوفاکتوری. یعنی 2000 میلیون در قالب پول و 7000 میلیون در قالب محصول (کشاورزی یا صنعتی). بهطور خلاصه، فرآیند گردش چنین عمل میکند («ف» = اجارهدار، «پ» = زمیندار، «س» = مانوفاکتوردار، ‹طبقهی› سترون):
«ف» به «پ» 2000 میلیون پول اجاره میپردازد، «پ» از «ف» به مبلغ 1000 میلیون وسائل معاش میخرد. بنابراین 1/5 محصول ناخالصِ اجارهدار را در اختیار دارد و همهنگام 1000 میلیون پول به او بازمیگردند. بعد، «پ» به مبلغ 1000 میلیون کالا از «س» میخرد. بنابراین 1/2 محصول ناخالص «س» را در اختیار دارد. در عوض او ‹یعنی «س»› دارندهی 1000 میلیون پول است. او با این پول به مبلغ 1000 میلیون وسائل معاش از «ف» میخرد. با اینکار، «س» 1/2 از عناصر بازتولید سرمایهاش را جایگزین میکند. به این ترتیب، او اینک 1/5 دیگر از محصول ناخالص اجارهدار را در اختیار دارد. همهنگام اجارهدار دوباره دارندهی 2000 میلیون پول است، همان 2000 میلیونی که او در اِزای فروش وسائل معاش به «پ» و «س» بهدست آورده است. اینک «ف» از «س» کالاهایی به مبلغ 1000 میلیون میخرد که 1/2 پیشریزهای او را جایگزین میکنند. به این ترتیب نیمهی دیگرِ محصول ناخالص مانوفاکتوردار در اختیار اوست. اینجا «س» نهایتاً در اِزای آخرین 1000 میلیون پول از اجارهدار مواد خام میخرد؛ و به این ترتیب سومین 1/5 از محصول ناخالص اجارهدار در اختیار اوست که نیمهی دوم عناصر بازتولیدیِ سرمایهی «س» را جایگزین میکند، اما از اینراه 1000 میلیون را به اجارهدار بازمیگرداند. او ‹یعنی اجارهدار› اینک میبیند که دوباره دارندهی 2000 میلیون است، که بهخودیِخود درست هم هست، زیرا کِنِه او را در مقام سرمایهدار ارزیابی میکند که در قیاس با او، «پ» جایگاهی صرفاً دریافتکنندهی درآمد را دارد و «س» فقط نقش مزدبگیر را ایفا میکند. اگر او به این دو ‹دریافتکننده› مستقیماً بهوسیلهی خودِ محصول پرداخت میکرد، آنگاه لازم نبود پولی خرج کند. بنابراین، چون ‹بجای پرداخت جنسی› پول خرج میکند، آنها هم با همین پول محصولش را میخرند و پول دوباره به او بازمیگردد. این، جریان صوری بازگشت پول به سرمایهدار صنعتی است که بهمثابه خریدار کل، فعالیت ‹اقتصادی› را آغاز و به پایان میرساند. همچنین، 1/5 پیشریز به بازتولید تعلق دارد. اما بیش از 1/5 از وسائل معاش باقی میماند که اصلاً وارد گردش نمیشود.
پانویس ویراستار MEV:
* |437|| قطعهای از پرودُن که پیشتر مورد اشاره قرار گرفت، به این شرح است: «مجموع وامهای ‹بلندمدت› بنا بر نظر نویسندگانِ کاملاً مطلع 12 میلیارد (علاوه بر 16 میلیاردِ دیگر) است؛ بدهیهای مدتدار دستکم 6، بدهی به شُرکای فاقد حق رأی تقریباً 2، بدهیهای دولت 8 میلیارد، رویهمرفته 28 میلیارد. باید توجه داشت که همهی این بدهیها از پولی ناشیاند که به نرخهای 4، 5، 6، 8، 12 تا 15% وام گرفته شدهاند یا باید بهمثابه وام تلقی شوند. من بهعنوان میانگینْ نرخ سه ستونِ اول را برابر با 6% در نظر میگیرم؛ از 20 میلیارد، 1200 میلیون آن بهره است. بر این اضافه میکنم بهرهی وامهای دولتی را، تقریباً 400 میلیون؛ رویهمرفته 1600 میلیون بهرهی سالانه برای یک سرمایهی 1 میلیاردی.» [ص 152] یعنی 160%. چون «مجموع پول نقدی که در فرانسه، اگر نگوئیم موجود، اما در گردش است، شامل موجودی نقدی بانکها، حتی با اتکاء به شایعترین تخمینها از 1 میلیارد بیشتر نمیشود» (ص 151). «اگر مبادله به پایان برسد، دوباره پول در اختیار است و بنابراین میتواند از نو وام دادهشود … بنابراین، از آنجا که سرمایهی پولی از این مبادله به آن مبادله دائماً به سرچشمهاش بازمیگردد، چنین نتیجه میشود که وامدادنِ مجدد همواره از دست واحدی صورت میگیرد و همواره برای شخص واحدی سودساز است» (ص 153، 154). «رایگانبودنِ اعتبارات. بحثی بین آقای فر. باستیا و ام. پرودُن»، پاریس 1850 [98] ||437|.
یادداشتهای ترجمهی فارسی:
‹1› ویراست MEV یادآور میشود که در دستنویس، «چرخ بافندگی» آمده است.
‹2› کلمهی «نمی»، در دستنویس ناخوانا است. ویراست MEV.
یادداشتهای MEW:
[92] نک. به این زیرنویس در مجموع ترجمه.
[93] مارکس در اینجا کارگر را که یگانه کالایش توانایی کارش است با «دارندهی کالا در نخستین شکل آن» رو در رو قرار میدهد، یعنی آن دارندهای از کالا که دارای کالایی برای فروش است که «با خودِ ‹کالای› توانایی کار تفاوت دارد».
[94] منظور مارکس در فراز نخست از بخش «پول» در نخستین دفتر «پیرامون نقد اقتصاد سیاسی» است.
[95] منظور مارکس این بخش از نخستین دفتر «پیرامون نقد اقتصاد سیاسی» است: «پولی که آنها بهعنوان خریدار خرج میکنند، بهمحض آنکه آنها از نو بهعنوان فروشندهی کالاها ظاهر میشوند، به دستان آنها بازمیگردد. تجدید دائمی گردش کالاها در این امر بازتاب مییابد که پول نه فقط در سراسر سطح جامعهی بورژوایی از دستی بهدست دیگر در چرخش است، بلکه توصیفکنندهی مجموعهای از چرخشهای کوچک گوناگون است که از نقاط گوناگونِ پایانناپذیری عزیمت میکنند و به همان نقطهی عزیمت بازمیگردند تا دوباره از نو همان حرکت را تکرار کنند.»
[96] بخش مربوط به «برای» [Bray] در دفتر دهم دستنویسها در صفحات 444 ـ 441 قرار دارد. این بخش ناکامل است؛ آنجا دیدگاههای «بِرای» پیرامون گردش پول بین کارگران و سرمایهداران بررسی نمیشوند.
دربارهی دیدگاههای «برای» پیرامون ذات و نقش پول نگاه کنید به دستنوشتههای مارکس در سال 1847 زیر عنوان دستمزد؛ مارکس، «گروندریسهی نقد اقتصاد سیاسی»، برلین 1953، ص 55، 690، 754؛ نامهی مارکس به انگلس در دوم آوریل 1858؛ مارکس، «پیرامون نقد اقتصاد سیاسی، دفتر نخست».
[97] عباراتی که در پرانتز آمدهاند اشاره دارند به اندیشههایی که مارکس بعداً قصد پرداخت و پرورششان را داشت. به احتمال قریب به یقین او دیدگاههای توجیهگرانهی کِنِه دربارهی مالکیت خصوصی بر خاک و زمین را درنظر داشته است. بر این اساس، حق مالکان زمین بر زمین و خاکشان چنین مستدل شده است که اسلافشان زمینِ دستنخورده را قابل کشت کردهاند. در فصل دهم از بخش دوم «آنتیدورینگ» که از سوی مارکس نوشته شده است، او این دیدگاه فیزیوکراتها را چنین خصلتبندی میکند: «اما بنا بر «حق طبیعی» نقش آنها» (یعنی مالکان زمین) «دقیقاً عبارت است از «مراقبت برای مدیریت خوب و مخارج حفظ سهم موروثی»، یا آنچنانکه بعداً مستدل میشود ــ پیشریزها، یا مخارج آمادهسازی زمین و اجارهدادنِ آن با همهی متعلقاتی که اجارهدار را قادر میسازند کل سرمایهاش را منحصراً به کار واقعی کشاورزی اختصاص دهد.»
[98] مارکس در دفتر پانزدهم دستنویسها، صفحات 937 ـ 935 پرودُن را بخاطر دیدگاههای عوامانهاش پیرامون نقش سرمایهی پولی و ماهیت بهره، آنچنانکه پرودُن آنها را در کتاب «رایگانیِ اعتبار» طرح کرده است، مورد انتقاد قرار میدهد.
[99] مارکس به این مسئله بهتفصیل در جلد دوم کاپیتال میپردازد؛ در فصلهای 17، 20 و 21.
[100] مارکس در اینجا برای سه طبقهای که در دیدگاه کِنِه طرح میشوند از این علامات و توصیفات استفاده میکند: «پ» = طبقهی مالکانِ زمین، زمینداران، «س» = طبقهی سترون، مانوفاکتورداران، «ف» = اجارهداران، طبقهی مولد.
[101] مارکس در اینجا و در ادامهی بحث فرض میگیرد که از نظر کِنِه فقط یکپنجم محصول ناخالصِ کشاورزی وارد گردش نمیشود و عمدتاً از سوی طبقهی مولد بهطور مستقیم و در شکل طبیعی مصرف میشود.
مارکس در دفتر بیستوسوم دستنویسها، صفحات 1434/1433 و نیز فصل دهم از بخش دوم «آنتیدورینگ» که نوشتهی اوست، به این نکته بازمیگردد. او در اینجا سرشتنماییاش پیرامون دیدگاههای کِنِه دربارهی جایگزینشدنِ سرمایهی گردان در کشاورزی را تدقیق میکند: «کل محصول ناخالص، به ارزش پنج میلیارد، در دستان طبقهی مولد قرار دارد، یعنی در دستان اجارهداران که آنرا با خرج سالانهی سرمایهی مولدِ دو میلیاردی، متناظر با سرمایهی پیشریختهی 10 میلیاردی، تولید کردهاند. محصولات کشاورزی مانند مواد غذایی، مواد خام و غیره که برای جایگزینکردنِ سرمایهی مولد، و نیز برای تأمین معاش همهی اشخاص فعال در کار کشاورزی ضرورت دارند، پیشاپیش در همان شکل طبیعیشان از برداشت کل کنار گذاشته میشوند تا برای تولید تازهی کشاورزی بهکار بروند. از آنجا که، همانطور که گفته شد، فرض بر قیمتهای ثابت و بازتولید ساده، در مقیاسی معمول است، ارزش پولیِ این بخشِ پیشاپیش کسرشده از محصول ناخالص برابر با دو میلیارد پوند است. به این ترتیب، این بخش وارد گردش عمومی نمیشود. چون، همانطور که اشاره شد، مادام که گردش فقط در چارچوب حلقهی هر طبقهی ویژه، اما نه بین طبقات گوناگون صورت میگیرد، از تابلوی ‹اقتصادیِ کِنِه› حذف شده است.
لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-2C5
همچنین در این زمینه:
گزارش ترجمهی «نظریههای ارزش اضافی»