نقد نظریهی آتونومیستی ارزش
نوشتهی: الکس کیسیلوف و گیدو استاروستا
ترجمهی: سهراب نیکزاد
مقدمه
اجماع ریکاردوییِ حاکم دربارهی نظریهی مارکسیستیِ ارزش در اوایل دههی 1970 رفتهرفته از میان رفت. با از میان رفتن این اجماع، جریانهای جدیدی در مواجهه با آن ارتودوکسی پیشین سربرآوردند و کوشیدند تا با قسمی بازبینیِ واکاوی موجود در سرمایه از شکل کالایی، پرده از بنیادهای ریکاردویی آن بردارند. این ارزیابی تازه از نظریهی ارزش مارکس سرانجام به طرد قدرتمند پارادایم «فناورانه» انجامید که تا دههی 1970 بر مارکسیسم ارتودوکس مسلط بود.[1] تأکیدی احیاءشده بر ویژگی تاریخی شکلهای اجتماعی سرمایهداری (پیشازهمه خودِ شکل ارزش) بیشازپیش میان شمار فزایندهای از مؤلفان رواج مییافت. با این حال، بهرغم این زمینهی مشترک، واکنش به ارتودوکسی مارکسیستی ــ ریکاردوییِ پیشین از تنوع بسیار زیادی برخوردار بود و ظهور گسترهی وسیعی از دیدگاهها را دربارهی تعیّنهای ارزش بهمثابهی یک شکل اجتماعی در پی داشت.
در یک سر طیف، بنا به نامی که برخی مفسران انتقادی بر آن نهاده بودند (Mavroudeas, 2004)، میتوان «رویکرد گردشباور» [circulationist] را یافت که بنا بر آن، کار مجرد و ارزش فقط در صورت مبادلهی کالاها با پول میتوانند موجودیت یابند. [2] در نگاه اول، این رویکرد به نظریهی ارزش سختگیرانهترین راه برای مجال ندادن به امکان پسرفتهای «ریکاردویی» بهنظر میرسد. اما در واقع، با جدایی کامل عینیت اجتماعیِ ارزش از عینیتیافتگیِ بیواسطهی فعالیت مولد، احتمال اشتباه گرفتن این عینیتیافتگی صرفاً بهعنوان «کار پیکریافته» گویی رنگ میبازد. ارزش هرچند در سپهر گردش اماواگر ندارد، از منظری یکسره فناورانه قابلدرک نیست.
با این همه، محدودیتهای رویکرد «گردشباور» از چشم سایر مارکسیستها دور نماند؛ و در واقع همینها دستاویزی شدند برای پیشرفتهای جدیدتر در نظریهی ارزش. [3] چالش موجود دربارهی این رویکردها جایگزین این بود که چگونه هم از خوانش فناورانه از نظریهی ارزش مارکسیستی اجتناب کرد و هم از ناهمخوانیهای برآمده از موجود انگاشتن ارزش صرفاً در {سپهر} گردش. از این رو، اقسامِ جدیدی از رویکردها پا به عرصه نهادند که هر یک، به شیوهی خاص خود، کوشیدند تا پیوند میان ارزش و فرایند بیواسطهی تولید را از نو برقرار کنند، همزمان که ارزش را یک شکل اجتماعی ویژه در نظر بگیرند (Arthur, 2001; Postone, 1996; Mavroudeas, 2004; McGlone & Kliman, 2004; Saad-Filho, 1997, 2002 ). ما در اینجا مایلیم بر آنچه «نظریهی ارزش بر مبنای مبارزهی طبقاتی» مینامیم تمرکز کنیم که برآمده از سنت اتونومیستی ــ مارکسیستی است. مشخصاً به این دلیل که این رویکرد یکی از معدود تلاشهای نظریست که اقتصاددانی از این سنت در بحثی تخصصی دربارهی نظریهی ارزش به عمل آورده است، ما نیز بحث خود را به شکلی انتقادی به سهمگذاری نظری دی انجلیس منحصر میکنیم. (De Angelis, 1995) [4]
رویکرد مبارزهی طبقاتی بنا به دو دلیل عمده اهمیت دارد. نخست، بهنوعی منتهیالیه قطب مخالفِ گردشباوری به شمار میآید. در واقع، میتوان آن را نمونهی مشخصی از رویکردهایی دانست که آنچه را کلایمن و مکگلون قسمی «نظریهی کار پایهی ارزشِ تولیدمحور» نامیدهاند مطرح میکند (Kliman & McGlone, 1988). از این گذشته، این رویکرد آنجا از گردشباوری دور میشود که انتزاع کار را برآمده از تعیّن آن بهمنزلهی خود کار مزدی میبیند. به بیان دیگر، درحالی که تعیّن کار بهمثابهی کار انتزاعی ــ از همینرو ارزشآفرین ــ از نظر گردشباورها برخاسته از سازمانیابی عامِ کار اجتماعیِ با میانجی بازار است، از منظر رویکرد مبارزهی طبقاتی برآمده از موجودیت آن بهعنوان کار استثمارشده توسط سرمایه است. [5] به این ترتیب، این رویکرد این ویژگی مثبت را دارد که صراحتاً سیاست را به بطن نظریهی ارزش بازمیگرداند. دوم و حتی مهمتر اینکه رویکرد مبارزهی طبقاتیْ سربرآوردن رویکردی تعمیمیافته به مارکسیسم ــ اتونومیسم ــ است، آن هم با ورود به چارچوب بحثهای نسبتاً پیچیده دربارهی نظریهی ارزش، که در سالهای اخیر از محبوبیت فزایندهای هم در میان پژوهشگران مارکسیست و هم در میان جنبشهای اجتماعی رادیکال برخوردار بوده است. [6]
خلاصه اگر بگوییم، استدلال مقالهی حاضر این است که کار انتزاعی را وجه وجودی مبارزهی طبقاتی در سرمایهداری انگاشتن، پرده بر سرشت ویژهی ارزش ــ و از همین رو سرمایه ــ بهمنزلهی شکل عینیتیافتهی وجودِ قسمی رابطهی اساساً غیرمستقیم اجتماعی میافکند. از این رو که سرشت ارزش را تجلی رابطهای مستقیم جا میزند، یعنی شکلی انضمامی از قسمی رابطهی سیاسی ــ قسمی رابطهی اجتماعی قدرت. چنین است که شکل ارزش ــ یک رابطهی اجتماعی غیرمستقیمِ مادیتیافته که خودجنبندگی آن در همان روابط اجتماعی مستقیم، شکل انضمامی به خود میگیرد ــ بهناگزیر وارونه به چشم میآید چنان وجه وجودیِ یک رابطهی اجتماعی مستقیم در میان سوژههای انتزاعاً آزاد. چنانکه خواهیم دید، این ویژگی یک دلالت سیاسی دیگر نیز دارد، اینکه آگاهی انقلابی طبقهی کارگر را حرکت رابطهی اجتماعیِ عام و بیگانهشدهی آن از جمله ارزشافزایی سرمایه تعیین نمیکند (و از همین رو نسبت به آن بیرونی قلمداد میشود). به بیان دیگر، این فهم از کار انتزاعی بهمثابهی شکل ویژهی کار در سرمایهداریْ آگاهی انقلابی پرولتاریا را خارج از خود هستی اجتماعی ویژهی آن میداند.
کار انتزاعی: یک رابطهی طبقاتی مبارزاتی ویژهی سرمایه؟
دی انجلیس با خاطرنشان کردن این نکته استدلال خود را میآغازد که هر دو پاردایم «فناورانه» (یعنی ریکاردویی) و «اجتماعی» (یعنی بیشازهمه گردشباوری) مبارزهی طبقاتی را بیرون از شکل ویژهی کار در سرمایهداری قرار میدهند (De Angelis, 1995: 107). این نقطهی عزیمت این مزیت را دارد که مسئلهی تعیّن شکل ارزش را نه بهسادگی با ارجاع به قسمی «نظریهی ارزش» انتزاعی، بلکه با عطف به کنش سیاسی طبقهی کارگر پیش میکشد. با این حال، خواهیم دید که این برداشت به بهای نوعی وارونهسازی حاصل میشود که ارزش برایناساس وجه وجودی قسمی مبارزهی طبقاتی تلقی میشود که فاقد تعینّ تاریخیِ ویژهی خود است.
سیر استدلال دی انجلیس کاملاً مشخص است. یکم، او بهدرستی خاطرنشان میکند که نقد مارکس به اقتصادسیاسیدانهای کلاسیک به ناتوانی آنها در فهم تاریخیبودن شکلِ ارزشِ محصول و از همین رو نمود الزامی آن در پول خلاصه نمیشود. و همین نکته گرچه وجهی اساسی از نقد مارکس بهشمار میآید، اما این واقعیت را نادیده میگیرد که این کژفهمی پیامدِ یک کاستی بنیادیتر نزد اسمیت و ریکاردو است؛ به بیانی، عجز آنها از فهم آن شکل اجتماعی ویژهی کار که ارزش را تولید میکند (De Angelis, 1995: 110).
دوم، دی انجلیس با پیروی از کشف مارکس که کار انتزاعی را جوهر ارزش میداند، واکاوی مارکس از کالا را در فصل نخست سرمایه مربوط به شیوهی تولید سرمایهداری میداند. او از همین ادعا نخستین نتیجهگیری خود را میکند؛ یعنی «اینکه جوهر ارزش، کار انتزاعی بودن، همانا کار در شکل سرمایهدارانهی آن است» (De Angelis, 1995: 108). رویکرد دی انجلیس از این نظر، یعنی کار انتزاعی را یک رابطهی اجتماعی ویژه انگاشتن، با بسیاری از آثار مارکسیستی متأخر دربارهی مقولهی شکل ارزش همداستان است. در واقع، به نظر میرسد که «اجماع جدیدی» همچون واکنشی به خوانشِ فراتاریخی و ریکادویی از برداشت مارکس از شکل ارزش درحال شکلگیری است که عمدتاً کار انتزاعی را یک شکل اجتماعی ویژه و کاملاً تاریخی میانگارد (Postone, 1996; Reuten, 1993; Arthur, 2001; Bellofiore & Finelli, 1998; Kay, 1999; Himmelweit & Mohun, 1978; de Vroey, 1982; Eldred & Haldon, 1981). ما بر این عقیده نیستیم. چنانکه مارکس مکرر گوشزد میکند، کار انتزاعیْ یک شکل مادی عام است ــ قسمی «صرف کردنِ مولدِ فکر، عضلات، اعصاب، دستها و غیره» (Marx, 1976: 134). آنچه ویژهی جامعهی سرمایهداریست نقشی است که کار انتزاعی، تعیینشده بهمثابهی جوهر انتزاعیترین شکلِ میانجی اجتماعیِ تجسمیافته در جامعهی سرمایهداری، ایفا میکند: یعنی ارزش. کشف واکاوندهی مارکس از کار انتزاعی (انعقادیافته)، در صفحههای آغازین سرمایه، صرفاً پرده از تعیّن مادی آن برمیدارد که در جامعهی سرمایهداری بهشکلی اجتماعی در شکل ارزش نمایان شده است. چنانکه هر خوانندهی هوشیاری میتواند تشخیص بدهد، این فرایند واکاوی ادامه دارد و فقط در بخش مربوط به سرشت دوگانهی کار است که مارکس سرانجام به آن شکل تاریخاً ویژهی کار اجتماعی میرسد که خالق کالاها و از همین رو ارزش است. مارکس نتیجه میگیرد کالا عینیتیابی «کنشهای دوسره مستقلِ کار» است «که به شکل مجزا انجام میشوند» (Marx, 1976: 131). به بیانی دیگر، همانا «کار افراد خصوصی که مستقل از یکدیگر کار میکنند» (Marx, 1976: 165)، یا کار خصوصی، که شکل مشخصاً سرمایهدارانهی کار قلمداد میشود و شالودهی وجه وجودی آن بهمثابهی آفرینندهی ارزش است. [7]
همانطور که جای دیگری (در دست انتشار Kicillof & Starosta,) استدلال میکنیم، کماهمیت جلوه دادنِ این تعیّن و جایگزین کردن آن با تعیّن کار انتزاعی در حکم مبنایِ تاریخبنیادی سرمایه، پیامدهای نظری ــ سیاسی بسیار مهمی دارد. ما در مقالهی حاضر بیشازاین نمیتوانیم این مسئله را تشریح کنیم. جان کلام را بگوییم، اشاره به همین نکته کفایت میکند که این مسئله به قسمی فرمالیسم میانجامد که مادیت کار ارزشآفرین [Value-producing] بهعنوان شکلی تاریخی از توسعهی سوژگی مولد انسان را نادیده میگیرد. سرمایه نهفقط مستلزم ویژگی شکلی که همچنین ویژگی مادی است. یا برعکس، سرمایه مستلزم قسمی تعیّن مادی ویژه است که بتواند فقط از رهگذر یک شکل اجتماعی ویژه توسعه یابد. و همین دگرگونی مادی است که بهطور تاریخی از رهگذرِ شکل ارزش بیگانهشدهی محصول کار تحقق یافته است. چنانکه در ادامه خواهیم دید، همین دگرگونی مادی است که مبنایی فراهم میآورد برای سوژگی انقلابی طبقهی کارگر. نادیده گرفتنِ این تعیّن مادی فقط میتواند به محروم ساختن طبقهی کارگر از ویژگی تاریخی قدرتهای انقلابی خود بینجامد.
به این ترتیب، آنچه دیدگاه دی انجلیس را از دیگر نظریهپردازانی که کار انتزاعی را ویژهی سرمایه میدانند متمایز میکند، این است که برای او روابط اجتماعیای که شکل کار انتزاعی را به خود میگیرند، اساساً نه مناسبات مبادله که رابطهی طبقاتیِ همستیزانهایست [antagonistic] که میان سرمایه و کارگر وجود دارد آنچنان که در فرایند بیواسطهی تولید در جریان است (DeAngelis, 1995: 123). از همین جا، او دومین نتیجهگیری خود را میکند: مشخصاً بهعنوان شکل سرمایهدارانهی کار، کار انتزاعیْ رابطهای مبارزاتی است. دی انجلیس با در نظر داشتن آن دو بنمایه{یکی کار انتزاعی بهمثابهی شکل کار در سرمایهداری و دیگری کار انتزاعی بهمثابهی رابطهای نزاعآمیز}، بازبینی خود دربارهی مقولهی کار انتزاعی بهمثابهی یک شکل اجتماعی ویژه را بسطوگسترش میدهد.
در ابتدا، و بنا بر نقلقولهایی از مارکس، دی انجلیس اذعان میکند که کار انتزاعی صَرف انرژی جسمانیِ انسان است که در میان هر شکل خاصِ مفیدی از کار انسانی مشترک است. اما، استدلال او ادامه دارد، کار انتزاعی صرفاً همین نیست. بلکه همچنین ــ و این همان نقطهایست که بناست ما را برساند به اینکه ویژگی کار انتزاعی باید همینجا باشد ــ کاری است که از تجربهی زیستهی کارگران منتزع میشود.
انتزاع از تعیّنهای انضمامیِ کار مفید همچنین ضرورتاً عبارتست از انتزاع از آن دسته تعیّنهای انضمامی کار که قلمرو حسّانیت کارگران نخست در پیوند با و دوم در دل بافتار آن فعالیت کاری بهشمار میرود؛ یعنی، به بیان دیگر، منتزع شدن از تجربهی زیستهی کارگران (De, Angelis, 1995: 110).
جنبهی نخست این تعریف به احساسات درونیای (دلزدگی، بیعلاقگی، رنج و …) مربوط میشود که کار مزدی در کارگر ایجاد میکند. این همانیست که مارکس، در گروندریسه در نقد خود به برداشت اسمیتی از کار ارزشآفرین، رابطهی «عاطفیِ» کارگر با کار خود مینامد (Marx, 1993: 610–613). چنانکه مارکس در آن فرازها بحث میکند، شکلی که تولیدکنندگان کالا در آن از نظر روانشناختی با خصلت بیگانهی فعالیت مولد خود مواجه میشوند، از لحاظ ارزشآفرینی هیچ تعیّنی را به هستیِ کارشان نمیافزاید (که البته مقصود این نیست که هیچ سهم نظری ــ عملی ندارد). [8] کار ارزشآفرین قسمی وجه وجودی ویژه و تاریخی از روابط اجتماعی تولید است؛ یعنی وجه وجودیِ اسلوبی عینی که در چارچوب آن، مجموع ظرفیت کاری جامعه به شکلهای انضمامیِ متفاوت آن سرشکن شده است. و این واقعیت که این فرایند اجتماعی بیاعتنا به رابطهی عاطفی تولیدکنندهی مستقیم با فعالیت خود تحقق یافته است چیزی ویژهی جامعهی سرمایهداری در خود ندارد. مسئلهی بیعلاقگی کارگر البته نمیتواند کار را به کار انتزاعی تبدیل کند و حتی نمیتواند به محصول مادی کارْ شکل اجتماعی ویژهی آن را ببخشد. [9]
دومین جنبهی تعریف دی انجلیس عبارتست از این واقعیت که کارگرهای مزدی تصمیم نمیگیرند که چه چیز، چه مقدار و چگونه تولید کنند، و در نتیجه، تصمیمهای تولیدیای که گرفته میشود اعتنایی به تجربهی زیستهی کارگر دوچندان آزاد [doubly-free labourer] {یعنی از سویی، فردی آزاد که نیروی کار خود را چون کالا در اختیار دارد و از سویی دیگر، هیچ کالای دیگری ندارد} ندارد. این نکته به یکی از شکلهای انضمامیِ بیگانگیِ قدرتهای انسان بهمثابهی خصوصیت سرمایه اشاره دارد (رابطهی مستقیم تبعیت میان کارگر و سرمایهدار، در سادهترین تعیّن آن) که از معیوبسازی نسبی کارگر مزدی در مقایسه با تولیدکنندهی کالایی ساده حکایت دارد؛ به بیانی، این واقعیت که کارگر مزدی نهفقط ظرفیتِ خود را برای سازماندهی خصلت عام اجتماعیِ کار فردی خود بلکه کنترل کامل خود بر کار فردیاش را نیز از دست داده است. در واقع در درون فرایند تولید، کارگر مزدی مجبور به تسلیم کردن آگاهی خود به تصمیمهای تولیدی سرمایهدار است و چنین نیز میکند.
به این ترتیب، باید روشن باشد که این مؤلفهی دوم تعریف دی انجلیس (تبعیت تولیدکنندهی مستقیم از تصمیمهای تولیدیِ غیرکارگر) نکتهی خاصی ــ چیزی بیش از جنبهی نخست تعریف او ــ دربارهی قدرتهای مادیِ تاریخی کارگرِ دوچندان آزاد و از همین رو دربارهی شیوهی تولید سرمایهداری نمیگوید. هر دو جنبه، عنصری عام هستند، مشترک در تمام شکلهای سازمانیابی کار اجتماعی که در آنها بسطوگسترش قدرتهای عام انسانی به بهای فردیت تولیدکنندهی مستقیم تحقق یافته است، یعنی سرتاسرِ بخش اعظم (پیشا)تاریخ انسان، پیش از پیدایش تاریخ انسانِ راستین در کمونیسم.
این فقدانِ ویژگی تاریخی در سرشتنمایی دی انجلیس از کار ارزشآفرین با سه تعیّن دیگر که بهزعم او شالودهی آن شکل اجتماعیست تقویت شده است: «کار انتزاعی ماهیتاً بیگانهشده، تحمیلشده و بیکران است» (De Angelis, 1995: 111). از این سه سرشتنما، اولی بیتردید ویژهی سرمایه است ــ اما نه به معنای مورد نظر دی انجلیس. او با تکیه بر استدلال خود دربارهی دستنوشتههای پاریسِ مارکس اذعان میکند کار به این دلیل بیگانه میشود که خود را همچون قدرتی بیرونی در نسبت با کارگرها عرضه میدارد و تحت کنترل مستقیم آنها نیست. تعریف او از بیگانگی، اساساً، معادل با وضعیت کنترل نداشتن بر تصمیمهای چه چیز، چگونه و چه مقدار تولید کردن است. اما باز هم این نکته دربارهی موقعیت سرفها و بردهها نیز صادق است! دی انجلیس این نکته را از قلم میاندازد که در سرمایهداری، آن قدرت اجتماعی نه چون قسمی خصوصیتِ شخصی غیرکارگران بلکه بر محصول مادی کار استوار است ــ وارونگیای از لحاظ تاریخی ویژه که ظهور آن بر اثرِ شکل خصوصی کار اجتماعیست که خصلت اجتماعی عام آن از این طریق مستقر شده است. [10] تصمیمهای تولیدی در دل فرایند بیواسطهی تولید خصوصیت سرمایهدار است نه به دلیل مقام شخصیاش بلکه به دلیل مقام تجسم انسانی سهم خصوصیاش از مجموع سرمایهی اجتماعی، یعنی در مقام سوژهی بالفعلِ هستی وارونهی فرایند بازتولید اجتماعی در وحدت آن. [11]
دومین سرشتنمایی که دی انجلیس ذکر میکند، خصلت اجباری یا تحمیلیِ کار سرمایهدارانه است، که فقط مختصراً به آن میپردازد. با این حال، همانطور که خود اذعان میکند، خود خصلت اجباری کار نیز ویژهی سرمایهداری نیست (De Angelis, 1996: 7). آنچه از لحاظ شکلی ویژهی سرمایهداری بهشمار میآید، چنانکه او خاطرنشان میکند، شکل کالایی استثمار کار است. با این حال، در تبیین آتونومیستی دی انجلیس، این رابطه وارونه میشود. اینگونه نیست که شکل کالاییِ روابط اجتماعی بهطور انضمامی به شکل سرمایه مبدل شود، {بلکه} حرکت استقلالیافتهی [autonomized] بازتولید گستردهی آن «در مقیاس اجتماعیِ واقعیِ خود» مستلزمِ کار اجباری کارگران مزدی بهمثابهی خصوصیت سرمایهی اجتماعی است ــ که میانجی آن نیز آزادی و استقلال ظاهریست که سرشتنمای شکل کالایی بهشمار میرود (Marx, 1976: 723–4). به بیان دیگر، از نظر دی انجلیس مبارزهی طبقاتی بر سر «تحمیل کار» به معنای تحقق تعیّنهای کالا بهمثابهی یک رابطهی اجتماعی عام نیست. در عوض، در روایت او آنچه اهمیت دارد تحمیل شکل کالایی بر یک سوژگی انتزاعاً آزاد است و نه مندرج بودن این سوژگی آزاد در شکل کالایی. در نتیجه، سرمایه صرفاً به شکل دیگری از استثمار کار فروکاسته میشود که ویژگی آن تنها در آگاهی آزاد کارگر مزدی خلاصه میشود که از این گذشته قسمی خصوصیت طبیعیِ انسان تلقی میشود و نه محصول خود شکل کالایی ــ یعنی شکل انضمامی یک آگاهی بیگانهشده. این نکته خود را در برخورد دی انجلیس با سومین خصوصیتی که در کار انتزاعی میبیند نشان میدهد: یعنی بیکران بودن آن (De Angelis, 1995: 112).
تنها در همینجاست که سرانجام شاهد تعیّن شکل اجتماعی کاری هستیم که منحصراً متعلق به کار تعیّنیافته توسط سرمایه است. با این حال، چنانکه دریافتیم، این ویژگی به تفاوتی صرفاً کمی در حوزهی استثمار کار بیگانه راه میبَرد، بی اینکه اثری از تفاوتی کیفی با سایر شکلهای اجتماعی در میان باشد. به این ترتیب، گرچه در درستی این نکته تردیدی نیست که کارِ تولیدکنندهی ارزشاضافی از لحاظ شکلی ماهیتاً بیکران است، این تعیّن نه برخاسته از خصلت انتزاعی آن که از این واقعیت است که سرمایه، رابطهی مادیتیافتهی افراد خصوصی و مستقل، به سوژهی انضمامی خودِ زندگی اجتماعی بدل میشود (Iñigo Carrera, 2003).
ویژگی شکلی سرمایه در این همینجا نهفته است، که رویکرد آتونومیستی دی انجلیس قادر به فهم آن نیست. در عامترین تعیّن کیفیِ حرکت سرمایه چونان ارزش خودارزشافزا، محتوای حرکت سرمایه بهمنزلهی شکل بیگانهشدهی هستیِ فرایند زندگی انسانها بهسادگی بهمعنای تولید بیشازپیش خود، یعنی ارزش اضافی، است. کار سرمایهدارانه را «مجموعهای از نیازها محدود» نکرده است ــ نه به این دلیل که کارگران کنترل مستقیم بر تولید ندارند، و از همین رو کارشان انتزاعی و ارزشآفرین میشود، بلکه به این دلیل که تولید زندگی انسان از اینکه محتوای حرکت بازتولید اجتماعی باشد باز داشته شده است و برآیند ناخواستهی تولید ارزش اضافی بهشمار میآید. همین نکته، بر خلاف نظر دی انجلیس، یگانه «اصلِ» حاکم بر حرکت جامعهی کنونی است (جلوتر بیشتر به این مسئله میپردازیم).
همانطور که خواهیم دید، این رویکرد به نظریهی ارزش فقط میتواند به{برقراری} یک رابطهی یکسره بیرونی میان شکل کالایی، شکل سرمایه و مبارزهی طبقاتی بینجامد و از همین رو مبارزهی طبقاتی را از قدرتهای دگرگونسازِ تاریخاً تعیّنیافتهی خود بینصیب میسازد. ما میتوانیم این ادعا را با بررسی تببین دی انجلیس از این واقعیتِ بدیهی روشن کنیم که گرچه سرمایه از نظر شکلی گرایش به گسترش بیحدومرز کار روزانه دارد، اما مقصود این نیست که در هر زمان و مکان مشخصی، کاری که تحت قواعد سرمایهدارانه وضع میشود از نظر شدت و درازای آن در کل جامعه حد ومرزی نمیشناسد (De Angelis, 1995: 115). در روایت دی انجلیس، ضرورت محدود کردن کار روزانه تعیّنی از سرمایهی اجتماعی در حرکت بازتولیدی آن بهشمار نمیآید که فقط طبقهی کارگر در مبارزهاش با بورژوازی میتواند به آن تجسم انسانی ببخشد. [12] از نظر او، این ضرورت از خود طبقهی کارگر نشئت میگیرد، طبقهای که کنش سیاسیاش بیان بیواسطهی ضرورتهای اجتماعی قلمداد میشود که بهطور انتزاعی در تضاد با ضرورتهای انباشت سرمایهی اجتماعی قرار دارد.
پیش از نشان دادن کاستیهای کلی این برداشت، نخست باید خاطرنشان کنیم که دی انجلیس، همانند بسیاری از مارکسیستها، بحث مبارزهی طبقاتی بر سر مدت کار روزانه را منحصر میکند به تبعیت صوری کار از سرمایه. یعنی در سطحی از انتزاع که در چارچوب آن، خصوصیتهای مولد و مادیِ کارگران ْ پیشفرضی بیرونی نسبت به حرکت سرمایه هستند. به این ترتیب، او بر این نمود پافشاری میکند که مدت کار روزانه یکسره نامعین و صرفاً پیامد تصادفیِ توازن قوای طبقاتی است. با این حال، بحث مارکس دربارهی مدت کار روزانه در فصل 10 سرمایه به پایان نمیرسد، بلکه در فصلهای مربوط به شکلهای انضمامی تولید ارزش اضافیِ نسبی (تبعیت واقعی کار از سرمایه) و بهویژه در فصلهای مربوط به ماشینآلات و صنعت بزرگ از نو ظاهر میشود. در این بخشها، او کاملاً گویا نشان میدهد که در پسِ مدتِ کار روزانه تعیّنی مادی هست که ریشه در مادیتِ فرایند تولید ارزش اضافی نسبی و شکلهای متناظرِ سوژگی کارگرهای مزدی دارد. [13] از این رو تردیدی نیست که استقرار قسمی کار روزانهی متعارفْ درخلال مبارزهی طبقاتی شکلوشمایل انضمامیِ ضروریای به خود میگیرد و به این ترتیب، محصول بیواسطهی پیکار میان نیروهای سیاسی مربوط به بورژوازی و پرولتاریا است. با این همه، واکاوی مارکس از صنعت بزرگْ پایهای مادیای را مشخص میسازد که میانجی قدرتهای سیاسیِ مربوط به هر طبقه در نزاع میشود. [14]
کارِ تولیدکنندهی سرمایه و مبارزهی طبقاتی
برداشت دی انجلیس از رابطهی میان شکل اجتماعیِ هستیِ کار انسان و مبارزهی طبقاتی، برخلاف نیتی که خود به آن اذعان میکند، کماکان یک رابطهی بیرونی است. در واقع، در نظر او حرکت تاریخیِ جامعهی سرمایهداری عبارت بر بسطوگسترشِ سوژهی اجتماعیِ بیگانهشدهی آن (سرمایه)، بهعلاوهی مبارزهی طبقاتی بهمنزلهی شکل انضمامی ضروری آن نیست. بلکه حرکت جامعهی مدرنْ برآیندِ برخورد میان دو «اصل اجتماعی» متفاوت است: یعنی، اصلِ حاکمیت سرمایهداری (فروکاسته به تحمیل بیکرانِ کار بهشکلی کمی و غیرتاریخی) و مبارزهی طبقهی کارگر، که تجلیِ اصل اجتماعی دیگری است. «درنتیجه، خصلت بیکران تحمیل کار در سرمایهداری بازنمود اصل حاکمیت سرمایهداری است، گرچه نه اصل پویای تاریخ سرمایهداری که شامل مبارزهی طبقاتی کارگران در تکاپوی غلبه بر این حاکمیت نیز میشود» (De Angelis, 1995: 115).
از این گذشته، این برداشت به اینجا میرسد که دی انجلیس هر مبارزهی اجتماعیای را که در مقابل تحمیل بیکران کار مقاومت میکند، تجلی بیواسطهی اصل پساسرمایهداریِ تولید برای نیازها قلمداد میکند:
بنابراین کار انتزاعی را در تضاد با کار انضمامی، میتوان منتزع از انضمامیّتِ «نیازها و آمالوآرزوها» تعریف کرد. در عین حال، وحدت میان کار انتزاعی و انضمامیِ گنجیده در شکل کالایی را میتوان ضدیتی جدالآمیز تعریف کرد میان آنان که «تنظیم ساعت در اختیارشان است» و این قدرت را دارند که زندگی تولیدکننده را تابع آهنگ ثانیهشمار کنند، و خود تولیدکنندگان. با وجود این، این ضدیت دربردارندهی نطفههای حلورفع آن نیز هست، یک «آینده در دل اکنون» (James 1977) … مبارزات علیه کار بیکران از همین رو هستهای مرکزی به شمار میرود که جامعهی پساسرمایهداری گرادگرد آن شکل میگیرد. (De Angelis, 1995: 118)
بنیان این برداشت، اگر بخواهیم مختصر بگوییم، هستیشناختی کردنِ [ontologisation] مبارزهی طبقاتی است. [15] شالودهی مبارزهی طبقاتی با اینکه در شکلهای تاریخاً ویژهی هستی اجتماعی از درونماندگار بودن ساقط میشود (و از همین رو از اجتماعی بودن)، اما در یک همستیزیِ اساسی بین دو منطق وجودی متمایز واقع شده است (هستیشناختی شده است). در یک سمت، منطق کار انضمامی قرار دارد، که صرفاً میتوان آن را در پیوند با نیازها و آمالوآرزوهای مردم تعریف کرد (De Angelis, 1995: 117)، و از همین رو بیانکنندهی منطق تولید برای ارضای نیازها است. در سمت دیگر، منطق کار انضمامی قرار دارد، که صرفاً بر حسبِ شکلی کمی از صرف کردنِ بیکران نیروی کار تعریف میشود، و از همین رو بیانکنندهی منطقِ تولید برای تولید است (De Angelis, 1995: 117). آنچه از این هستیشناختی کردن مبارزهی طبقاتی بهناگزیر نتیجه میشود، بازنمایی سوژگی طبقهی کارگر است به تعبیری بیرون از رابطهی عام اجتماعیِ (بیگانهشدهی) آن، همانا انباشت سرمایه. و جایی میرسد که این سوژگی بهشکلی ایدئالیستی «تنها نظرگاه انسانی» جا زده میشود (De Angelis, 1995: 118)؛ قسمی پیکریافتگیِ بیواسطهی سوژگیِ مولدِ انسان اصیل و انتزاعاً آزاد. همزمان، از این برداشت نتیجه میشود که کافیست کارگران ــ یا هر عضو منفردی از ستمدیدگان یا گروهی اجتماعی ــ ارادهی طبیعی خود به مقاومت در برابر هر شکلی از ستمگری را آزاد بگذارد تا بنیانهای تولید بورژوایی را «هوا بفرستند». از این منظر، انقلاب پرولتری، یعنی آن شکل سیاسی که سازمانیابی کاملاً آگاهانهی فرایند تولید اجتماعیِ زندگی انسان به خود میگیرد، را بهسختی میتوان از شورش بردگان علیه سلطهی شخصی صاحبانشان تمیز داد.
هستیشناختی کردن مبارزهی طبقاتیْ تعیّن اجتماعیِ بالفعل آن را نادیده میگیرد. [16] سادهترین تعیّنِ تاریخاً ویژهی مبارزهی طبقاتی در شیوهی تولید سرمایهداری عبارتست از شکل ضروری خرید/فروش نیروی کار به ارزش خود بودن. از همین رو، این تعیّن همان شکل انضمامیای است که حرکت رابطهی اجتماعی عام و بیگانهشدهی جامعهی کنونی (یعنی ارزشافزایی سرمایه) در آن تحقق یافته است (Iñigo Carrera, 2003: 5–6). در نتیجه، مبارزهی طبقاتی نه بهطور هستیشناختی که به لحاظ اجتماعی عنصر بنیادی سرمایهداری بهشمار میآید، از آنجا که سرمایهدار و کارگر، بهعنوان مالکان کالا (و نه تجسم منطقهایی متفاوت از لحاظ هستیشناختی)، تجسم انسانی تعیّنهای اجتماعیای هستند که واقعیتیابیشان همستیزانه است. سرمایهدار، بهعنوان خریدار مشروع کالاها، میخواهد هرروزه تا حد ممکن، ارزش مصرفی کالاهایی ــ از جمله نیروی کار کارگران مزدی ــ را که خریداری میکند استخراج کند (Marx, 1976: 342). سرمایهدار به دلیل رقابت با سایر سرمایههای فردی مجبور است به این ترتیب عمل کند (Marx, 1976: 381). کارگرْ خواهان محدود کردنِ این استخراج روزانه است؛ و در اینجا بهواقع کارگر نیز مجبور است این خواسته را داشته باشد تا در شرایطی که ایجاب میکند در آینده قادر به فروش نیروی کار خود باشد، خصوصیتهای مولد خود را محفوظ بدارد ــ به بیان دیگر، اگر که میخواهد ارزش کامل نیروی کارش در طول دورهی عمر مولد او پرداخت شده باشد (Marx, 1976: 343). و او تنها در صورتی میتواند به این خواستهی خود برسد ــ برحسب میانگین، از طریق نوسان دوریِ دستمزد بر مدارِ ارزش نیروی کار ــ که با سایر کارگران رابطهای از جنس همبستگی آگاهانه ایجاد کند. چنین است ساخت اجتماعیِ ارادههای طبقاتیِ همستیز (Marx, 1976:416).
به این ترتیب، آنچه هیچگاه بهطور کامل محقق نمیشود تبعیت ارادهی کارگر از ارادهی سرمایهدار است، البته نه از ارادهی سرمایه ــ سرمایه یک رابطهی اجتماعی مادیتیافته است و چنان نیست که بتواند ارادهای از آن خود داشته باشد. آنانی که میتوانند آگاهی و اراده داشته باشند و بنابراین میتوانند مبارزه کنند، فقط انسانها هستند. از همین روست که سرمایه به سرمایهدار نیاز دارد چونان تجسم انسانیِ آگاه و مشتاقِ ضرورت بیواسطهی ارزشافزایی آن. (بعدتر در توسعهی سرمایهداری، سرمایهدار جای خود را به اندامی بخشی [partial organ] از کارگر جمعی داد، که در رابطهای همستیزانه با سایر اندامهای بخشیِ کارگر جمعی قرار دارد.) اما در هر صورت، با تمامِ جذابیتی که این ارزشافزایی برای اشتهای سیریناپذیر سرمایه به ارزش اضافی بیشتر میتواند داشته باشد، این ضرورت بیواسطه در تقابل قرار میگیرد با ضرورت واسطهمندِ سرمایهی اجتماعی به جلوگیری از تباهی خصوصیتهای مولد نیروی کار ــ یگانه منبع مستقیم ارزش اضافی، و درنتیجه خودگستری. و همین ضرورتِ بازتولید سرمایهی اجتماعی است که از طریق ارادهی همستیزانهی کارگر شکل میگیرد، همان که میکوشد در فرایند بیواسطهی تولید، تبعیت آگاهانه و داوطلبانهی خود را از ارادهی سرمایهدار محدود کند. اگر از منظر کارگر نگاه کنیم، این محدودسازیْ نیاز خود او به تضمین بازتولید مادی و اجتماعی خودش مینماید. اما در این جریان، کارگر کماکان مشمول حرکت بازتولید سرمایهی اجتماعی باقی میماند و سوژگی او نیز منطبق بر «منطقی» عمل نمیکند که بهطور انتزاعی متفاوت با منطق تولید کالایی باشد (Iñigo Carrera, 2003: 81; Müller & Neusüss, 1975: 63–4; Postone, 1996: 314–23). کارگران زمانی که دست به مبارزه میزنند کاملاً منطبق با شکل ویژهی هستی اجتماعی خویش عمل میکنند؛ یعنی بهعنوان افراد خصوصیِ منفرد یا فروشندگان کالا. و بدین ترتیب، ناخواسته به یک ضرورت سرمایهی اجتماعی تجسم انسانی میبخشند، هرچند تجسم انسانی آن که بیپرده در ستیز با این ضرورت قرار دارد سرمایهدار است.
هنگامی که سرمایهدار میکوشد که کار روزانه را تا حد ممکن بیشتر کند و در صورت امکان، از یک روز کارْ دو روز کار درآورد، از حق خود بهعنوان خریدار دفاع میکند. از سوی دیگر، ماهیت ویژهی کالای فروختهشده مستلزم اِعمال محدودیت در مصرف آن توسط خریدار است، کارگر نیز هنگامی که خواهان کاهش کار روزانه به میزان متعارف مشخصی است از حق خود بهعنوان فروشنده دفاع میکند (Marx, 1976: 344).
مختصر اینکه کنش آگاهانه و داوطلبانهی کارگران در اِعمال محدودیت بر مصرف مولد نیروی کارشان توسط سرمایه، همانقدر تجلی بازتولید تبعیت آنها از سرمایه است که سایر شکلهای فعالیتشان. آنچه دی انجلیس بهعنوان دو «اصل پویای» تاریخ سرمایهداری مطرح میکند، نیازهای متضاد سرمایهی اجتماعی است که سرمایهداران و کارگران، یا حتی بین {گروههای} کارگران و در بطن آنها، به آن تجسم انسانی بخشیدهاند. وجه تمایز موردنظرْ بین آگاهی و ارادهی پرولتریِ تابع، و آگاهی و ارادهی پرولتریِ غیرتابع نیست: بحث بر سر تفاوت بین تجسمهای انسانی ایجابی (یا بیواسطه) و سلبیِ (یا واسطهمند) سرمایهی اجتماعی است از مجرای یک آگاهی و ارادهی پرولتریِ واحد و یکسره بیگانهشده؛ یا، بنا به دایرهی اصطلاحات دی انجلیس، «نیازها و آمالوآرزوهای» یکسره بیگانهشده.
اگر بخواهیم مختصر بگوییم، بحث بر سر مسئلهی تعیّنهای اجتماعیِ نیازها و آمالوآرزوهای کارگران مزدی است ــ و انضمامیتر اینکه خاستگاه آن «نیازها و آمالوآرزوها» که ماهیتاً تجسمِ «یگانه نظرگاه انسان» دربارهی سازمانیابی حیات اجتماعی بهشمار میرود چیست؟ فقط دو پاسخ ممکن وجود دارد. آنها یا ناشی از آگاهی انسانِ انتزاعاً آزاد هستند که نسبت به رابطهی اجتماعی عام و بیگانهشدهی کنونی بیرونی بهحساب میآید؛ یا آن نیازها و آمالوآرزوها، بهعلاوهی خود طبقهی کارگر، محصول حقیقیِ شرایط مادیای هستند که فرایند بازتولید سرمایه برقرار کرده است. ما معتقدیم که تنها نظرگاه ماتریالیستیِ {ممکن} همین است. در واقع، از این منظر، هم شرایط زندگی کارگران و هم شکلهای سوژگی متناظر با آن ــ ازجمله اراده به مقابله با سرمایه ــ جز رابطهی اجتماعیای که آنها از طریق آن زندگی مادی خویش را بازتولید میکنند، یعنی انباشت سرمایه، نمیتواند هیچ منبع دیگری داشته باشد. همانطور که مارکس خاطرنشان میکند، حتی مصرف فردیِ بهظاهر آزادِ کارگر مزدی را (که بیتردید فقط از طریق مبارزهی طبقاتی میتوان آن را تضمین کرد) نیز بازتولید سرمایهی اجتماعی تعیین کرده است:
مصرف فردی کارگر، چه در داخل و چه بیرون از کارگاه و کارخانه، داخل یا خارج از فرایند تولید، همواره مرحلهای از تولید و بازتولید سرمایه باقی میماند … این واقعیت که کارگر مصرف فردی را طبق تمایل خویش انجام میدهد و نه برای خوشایند سرمایهدار، ربطی به موضوع ندارد … نگهداری و بازتولید پیوستهی طبقهی کارگر، شرط ضروری بازتولید سرمایه است. اما سرمایهدار هرگز از این بابت نگران نیست: میتواند با خیال راحت آن را به غریزهی کارگران برای محافظت از خود و تولیدمثل واگذارد. (Marx, 1976, 718)
مادام که از دید رمانتیکِ انسانشناسی فلسفی به موضوع نگاه نکنیم، نیازها و آمالوآرزوهای کارگران جز نیازهای مادیِ (فیزیکی و فکری) سوژههای مولد نیستند. اما مادیت شرایط اجتماعیِ تولید و مادیت مصرف (و از همین رو، مادیت تولید و اِعمال سوژگی مولدِ کارگران) خصوصیت بیگانهشدهی سرمایهی اجتماعی است. بنابراین، آن نیازها و آمالوآرزوها فقط میتواند در افرادی سر برآورد که خصوصیتهای مولدشان شکلی انضمامی از تولید و بازتولید ارزش اضافی نسبی است. از این زاویه، در سادهترین تعیّن آنها هیچ راهی نیست که از طریق آن بتوانند در تضاد مطلق با «اصلِ» خودگستری سرمایه قرار بگیرند (گرچه بیتردید میتوانند با شکلهای انضمامیای که بازتولید نیروی کار در اوضاعواحوال معینی از انباشت سرمایه بهخود میگیرد بجنگند). پیداست که نابودی سرمایهداری نمیتواند مستقل از «نیازها و آمالوآرزوهای انضمامی» کارگران محقق شود. اما مقصود این نیست که ضرورت تاریخیِ غلبه بر سرمایهداری صرفاً از خود آن نیازها ناشی میشود. فقط آن دسته از نیازهای ساختهوپرداختهی کارگران، بهمنزلهی تجلی انضمامی مادیتِ سوژگی مولد کارگران، با شیوهی تولید سرمایهداری ناسازگار است که سربر آوردنشان هنگامی است که جهش بعدی روبهجلو در شرایط مادی کار اجتماعی، و از همین رو در مادیت خصوصیتهای مولدِ کارگرها، دیگر با شکل اجتماعی سرمایهدارانهی فرایند تولید زندگی انسان ناسازگار میشود؛ همانا نیازهای جهانشمولِ «افراد اجتماعی کاملاً بالیده»، آنان که حاملان ظرفیتهای مولد جهانشمول هستند، آنان که آفریدهی خود توسعهی سرمایهداری هستند. بنابراین، هیچ فضای بیرونی در روابط اجتماعیِ بیگانهشدهی سرمایهداری وجود ندارد. و با وجود این، از همین تبعیت مادیِ تماموکمالِ انسانیت از سرمایه است که کارگران اراده و نیز قدرتهای مادی برای فرارفتن از آن را برمیگیرند.
از آنجا که رویکرد دی انجلیس طبقهی کارگر را در بیواسطگیاش، حاملِ قدرت مادی برای برانداختن سرمایهداری جلوه میدهد، گویی قدرت را در اختیار کنش سیاسی پرولتاریا میبیند. اما در اینجا نیز، تعیّن مبارزهی طبقاتی بهمثابهی شکلی انضمامی از بازتولید بیگانگی قدرتهای انسان در شکل سرمایه، چهبسا در جهت اعمال محدودیت بر بالقوگی دگرگونساز مبارزهی طبقاتی ظاهر شود. با این همه، خلاف این نکته صادق است. مبارزهی طبقاتی بهواقع در درون خود حاوی یک محتوای مادی اساسی است که، هرچند پیشازهمه از تعیّن آن بهمنزلهی وجه وجودیِ بازتولید سرمایهی اجتماعی ناشی میشود، همانا درواقع تعیین میکند شکل ضروری فراروی از سرمایه بهمنزلهی تجلیِ شرایط مادی تاریخاً معین باشد. ما به این واقعیت رجوع میکنیم که مبارزهی طبقاتی عامترین شکلیست که سازمانیابی کار اجتماعی از طریق کنش جمعی داوطلبانه و آگاهانه در جامعهی سرمایهداری به خود میگیرد. به همین علت است که عملِ تعیین ارزش نیروی کار مستلزمِ تعیین شیوهایست که از طریق آن، مجموع نیروی کار جامعه به شکلهای مفیدِ متفاوت آن سرشکن شود: مثلاً، تقسیمبندی عامِ کار لازم و کار اضافی. و این مسئله در شیوهی تولید سرمایهداری، با ایجاد رابطهای مستقیم از همبستگی بین کارگران بهمنظورِ فراهمکردن قسمی کنش جمعی آگاهانهسازمانیافته حل شده است. از سوی دیگر، نابودی سرمایه از طریق خلق جامعهای از تولیدکنندگان همبسته از روی آگاهی ــ و در نتیجه آزادی ــ عبارتست از کنش اجتماعیِ چنین سرشتی. بدیهی است که در چنین جامعهای، کنشِ جمعیِ آگاهانهسازمانیافته دیگر نه تجلی نیاز سرمایه به فروش رفتن نیروی کار به ارزش خود، بلکه تجلی ضرورت تاریخاً تعیّنیافتهی آن است در حرکت روبهجلو در توسعهی سوژگی مولد انسان از طریق نابودی خود شکل سرمایه. [17] یعنی به مادیت حیات اجتماعی، شکل اجتماعیِ سازمانیابی عام و آگاه آن را بخشیدن همچون خصوصیت افراد همبسته. اما مسئله اینجاست که محتوای این دگرگونی در شکل کنش سیاسیِ (خودبراندازِ) پرولتاریا بهدست میآید، آن هم فقط به این علت که پرولتاریا ازپیش، در سادهترین شکل خود، دربردارندهی این بالقوگی است که همان شکل انضمامیای باشد که سازمانیابی آگاه و عامِ کار اجتماعی همچون وجهی از انباشت سرمایه به خود گرفته است.
نتیجهگیری
اینک میتوانیم عامترین کاستیهای نهفته در نظریهی ارزشِ مبتنی بر «مبارزهی طبقاتی» را در پرتو بحث پیشین از نو ارزیابی کنیم. مختصر بگوییم این رویکردْ رابطهی بین تعیّنهای اجتماعیِ شکل ارزش و شکل سرمایه، و مبارزهی طبقاتی را وارونه میسازد. نگریستن به ارزش و ارزشِ در جریان [value-in-process] چون وجه وجودی مبارزهی طبقاتی، جوهر رابطهی سرمایه را به رابطهی سیاسی قدرت ــ رابطهای سلسلهمراتبی ــ بهطور خلاصه، به یک رابطهی اجتماعی مستقیم فرومیکاهد. [18] این نگاه شکل انضمامیای را که حرکت استقلالیافتهی ارزشافزایی ارزش بهخود میگیرد به جوهر آن مبدل میکند. به این ترتیب مبارزهی طبقاتی دیگر نمیتواند قسمی رابطهی اجتماعی همستیزانه و مستقیم باشد بین انسانهایی بیگانهشده که بهمنزلهی «تجسمهای انسانی مقولههای اقتصادی» تعیین شدهاند، و از رهگذر چنین رابطهای است که یک رابطهی اجتماعی غیرمستقیم (یعنی ارزشافزایی سرمایه) وجود خود را نشان میدهد. مبارزهی طبقاتی همچون یک رابطهی مستقیمِ تبعیت میان انسانهای انتزاعاً آزاد جا زده میشود. از این رو، گویی آگاهی طبقهی کارگر را حرکت هستیِ اجتماعی بیگانهشدهی آن تعیین نمیکند، یعنی نسبت به آن بیرونی است. بهعلاوه هیچ کمکی هم نمیکند به روشنکردن خودِ منبع موجودیت کار ارزشآفرین انسان ــ تعیّنی اجتماعی که آن را، بهعنوان دومین مرحله در رشد ظرفیت مولد انسان، نهفقط از جامعهی کمونیستی آتی، بلکه همچنین از همهی شکلهای اجتماعی پیشینِ متکی بر روابط مستقیم بین اشخاص در تولید متمایز میکند. به بیانی، خصلت ارزش و سرمایه بهعنوان وجه وجودی مادیتیافتهی روابط اجتماعی غیرمستقیم، متکی بر «استقلال شخصیِ مبتنی بر وابستگی به اشیاء» [objective dependence] و در شکل بیگانهشدهی کار خصوصی، شرایط مادیِ مرحلهی سوم، مرحلهی کمونیستی، را ایجاد میکند (Marx, 1993: 158). بنابراین، سرمایه اساساً حرکت خودگسترِ یک رابطهی عام اجتماعیِ شیئیتیافته است میان انسانهای خصوصی و شخصی که، در فرایند خود سرمایه، انسانها را بهمنزلهی اعضای طبقات اجتماعی همستیز تولید و بازتولید میکند. همانطور که مارکس در مجلد دوم سرمایه این نکته را پیش میکشد،
سرمایه بهعنوان ارزشی خودارزشافزا نهتنها متضمن مناسبات طبقاتی است، یعنی متضمن خصلت اجتماعی معینی که به وجودِ کار بهمثابهی کار مزدبگیری وابسته است؛ {بلکه} یک حرکت است، حرکتی دورانی که از مراحل مختلف عبور میکند و خود نیز شامل سه شکل متفاوتِ حرکت دورانی است. از این رو، سرمایه را فقط میتوان بهعنوان یک حرکت درک کرد، نه بهعنوان چیزی ایستا. کسانیکه استقلالیافتنِ [Verselbstständigung] ارزش را انتزاعی محض میدانند، فراموش میکنند که حرکتِ سرمایهی صنعتی، همین انتزاع در عمل است. (Marx, 1978: 185)
این مسئلهای صرفاً آکادمیک نیست، بلکه اساساً با محتوا و شکل کنش سیاسیِ معطوف به فراروی از سرمایه مرتبط است. انضمامیتر بگوییم، مسئلهایست فراخور روزگار ما، آنهم با در نظر گرفتن اینکه مارکسیسم اتونومیست چفتوبست نظری بسیاری از درونمایههایی بهشمار میرود که در بطن شکلهای کنونی مبارزهی اجتماعی ــ یعنی، در قالبِ جنبشِ بهاصطلاح «ضدجهانیشدن» ــ ظاهر شدهاند. وقتی رابطهی سرمایه را قسمی رابطهی مستقیم قدرت و تبعیت بدانیم، فرا رفتن از آن هم همانا نابودی سلسلهمراتبها، مسئلهی مورنظرِ دموکراسی رادیکال، جلوه میکند، بهجای اینکه این فراروی را در قالبِ یک سازمانیابی کاملاً آگاهانهی فرایندِ بازتولید اجتماعی ببینیم. اما سرمایه، بهمثابهی ارزشِ در جریان، شکلی مادیتیافته از میانجیگری اجتماعی است که سوژهی خودجنبندهی حیات اجتماعی بهشمار میآید، تعیّنی که از شکل اساساً ناخودآگاهِ بازتولیدِ اجتماعی از رهگذر شکل کالایی برمیخیزد. از این رو، محتوای دگرگونی کمونیستی نه دموکراتیزهکردنِ رادیکالِ جامعه، بلکه انحلالِ تعیّنِ فرایند زندگی انسان بهمثابهی حاملِ مادیِ خودگستری سرمایه است از طریق مجتمعی آگاه از افراد اجتماعی کاملاً بالیده. [19]
بهطور خلاصه، مقالهی حاضر استدلال کرد که نه خصلت انتزاعی کار و نه رابطهی همستیزانهی تبعیت میان سرمایهدار و کار در تولید صرفاً بهخودیخود ــ یعنی مادام که از تعیّنهای تولیدِ ارزش اضافی مطلق نشئت میگیرد ــ بر مبنای ویژگی کار ارزشآفرین یا، و حتی مهمتر از آن، ضرورت غلبه بر آن استوار نیست. همانطور که مارکس مکرر گوشزد میکند، کلید فهم محدودیتهای تاریخی سرمایه بهمثابهی شکلی اجتماعی از توسعهی نیروهای مولدِ جامعه در شکلهای انضمامی و گرایشهای تاریخی تولید ارزش اضافی نسبی نهفته است؛ انضمامیتر بگوییم، در انقلابِ مداومِ سوژگیِ مولدِ کارگران مزدی، آنانکه میتوانند، صرفاً با از سر گذراندنِ این «مکتب کارِ [بیگانهشدهی (gs & ak)] سخت اما آزمودهساز» (Marx & Engels, 1975: 37)، سوژگی مولدِ جهانشمولِ نهفته در هستی اجتماعیِ «کاملاً شکلگرفتهی» خویش را توسعه دهند. به بیانی، آنانی که آگاهانه خودِ سرمایه را بزرگترین مانع برای توسعهی بیشترِ «قدرتهای انسان چون هدفی فیالنفسه» تشخیص میدهند.
بنابراین تولید استوار بر سرمایه، به همان گونه که از سویی پدیدآورندهی صنعت فراگیر ــ یعنی کار مازاد، کار آفرینندهی ارزش ــ است، از سویی دیگر نیز نظامی از استثمارِ عام خصلتهای طبیعی و انسانی ایجاد میکند، نظامی از سودمندی عام، که حتی علم نیز بهمثابهی حامل آن، همانند همهی خصلتهای جسمی و روحی دیگر جلوه میکند و هیچچیز بهمثابهی امری فیالنفسه والاو بهخودیخود برحق، بیرون از مدار تولید و مبادلهی اجتماعی ظاهر نمیشود. چنین است که سرمایه، نخست به میانجی اعضای جامعه، جامعهی بورژوایی را میسازد و تصرف جهانشمول طبیعت و تصرف سپهر پیوندهای اجتماعی را موجب میشود. چنین است تأثیر تمدنسازِ عظیمِ سرمایه … فراتر از آن. فراگیرندگی جهانشمولی که سرمایه بیوقفه به سوی آن میراند، با سدهایی در سرشتِ سرمایه روبهرو میشود که در مرتبهای از گسترش و تطورش، خودِ سرمایه را همچون بزرگترین سد این گرایش هویدا میسازند و به سوی رفع و الغای سرمایه با اتکا به خویش میتازاند. (Marx, 1993: 407-10, تأکیدها از من است)
*مقالهی حاضر ترجمهایست از:
Kicillof Axel and Guido Starosta (2007), Value form and Class Struggle: A Critique of the Autonomist Theory of Value. Capital & Class 31 (2): 13-40.
** نوشتههای داخل {} افزودهی مترجم است.
یادداشتها:
[1] اصطلاح «پارادایم فناورانه» را نخستین بار دیوِروی (1982) برای اشاره به آن دسته از نظریههایی بهکار بُرد که در بندِ فروکاستنِ قیمتها به محتوای کاریشان بودند، در تقابل با «پارادایم اجتماعی» که نظریههایی را شامل میشد که تأکیدشان بر روایی اجتماعیِ کار خصوصی در بازار بود. از جمله مسیرهای نظریِ دیگری که در واکنش به افول تفسیر ارتودوکس مطرح شدند، یکی صرفنظرکردن نوریکادویی از نظریهی کار پایهی ارزش بود (بنگرید به Steedman, 1977) ــ مسیری که در خوانش ریکاردویی ریشه داشت، چنانکه از بسطوگسترش اندیشهی میک پیداست (Meek, 1973: xxxii). در مقابل، مارکسیستهای بسیاری با تلاش برای یافتن راهحلهای ریاضی پیچیده برای «مسئلهی تبدیل» به نقد ریکاردویی واکنش نشان دادند، آن هم با این هدف که، با استفاده از اصطلاحاتی مشابه با مخالفانشان، نشان دهند راهحل مارکس اساساً درست بوده است. از این میان بنگرید به
Duménil (1983–84), Foley (1982), Lipietz (1982), Shaikh (1982), and Carchedi (1984).
[2] رد پای استدلال گردشباور را میتوان در اثر ایزاک روبین، جستارهایی دربارهی نظریهی ارزش مارکس (1972)، یافت. بعدتر نیز میتوان آن را نزد گروه محدودتری از نظریهپردازانی یافت که متأثر از آثار رهگشای بکهاوس از دههی 1960 بودند، که در جهان انگلیسیزبان اول بار الدرد و هانلون (1981) آن را بسط دادند و باز هم بعدتر، رویتن و ویلیامز (Reuten, 1988; Reuten & Williams, 1989; Reuten, 1993; Williams, 1992). کلیتر که نگاه کنیم این رویکرد آثار این مؤلفان را هم شامل میشود:
Himmelweit and Mohun(1978), de Vroey (1982), Kay (1999) and Roberts (2004).
همچنین بنگرید به مداخلههای نظری آغازین در اینباره در فرانسه توسط Benetti (1974) و Cartelier (1976).
[3] ما در خلال نقدی بر آثار روبین به کاستیهای رویکرد گردشباور پرداختهایم (Kicillof & Starosta، در دست انتشار). برای سایر نقدهای معاصر به استدلال گردشباور بنگرید به
Mavroudeas (2004), Moseley (1997) and Likitkijsomboon (1995)
[4] همچنین بنگرید به دی انجلیس (2004، 1998، 1996). بیشترِ مؤلفانی که در سنت آتونومیستی قلم میزنند مایل نبودهاند بهطور مستقیم در بحثهای مربوط به نظریهی ارزش مارکسی شرکت کنند. با این حال، مخالفت نِگری با روایی قانون ارزش در دوران معاصر، برخی واکنشهای انتقادی را در درون خود جریان آتونومیست برانگیخت که موجب شد برخی از مؤلفان به مسائلی بپردازند که مستقیمتر و صریحتر به نظریهی ارزش مارکس مربوط میشد (Caffentzis, 1997; Cleaver, 2002). نیز بنگرید به برخی از مشارکتهای نظری در اینباره در شمارهی اخیر نشریهی اینترنتیِ کامونر [The Commoner]، که میتوان گفت همین نوع از رویکردِ روششناختی به نظریهی ارزش را دنبال میکند. از یک چشماندازِ نظری دیگر، مفهوم شکل ارزش بهمثابهی وجهی وجودی از مبارزهی طبقاتی در آثار مؤلفانِ سنت مارکسیسمِ گشوده [Open Marxist tradition] نیز حاضر است. هرچند این رویکردْ مرکزیت بیشتری به مفهوم دیالکتیکی میانجیگری میدهد و از همین رو، از نظر روششناختی استدلالِ متفاوتی برای مفهوم ارزش بهمثابهی وجهی وجودی از مبارزهی طبقاتی ارائه میدهد. با اینکه بحثی مفصل دربارهی تفاوت بین این دو رویکرد در چارچوب این مقاله نمیگنجد، ما معتقدیم که فحوای اصلیِ نقد ما به نظریهی آتونومیستیِ ارزش رویهمرفته در مورد تفسیر مارکسیسم گشوده هم صادق است.
[5] دقت کنیم که این مسئله متفاوت است با اینکه واکاوی مارکس در فصل اول سرمایه به جامعهی سرمایهداری نظر دارد یا به جامعهی تولید کالایی ساده. اکثر مؤلفان در هر دو رویکرد (بهدرستی) واکاوی مارکس از کالا را به شیوهی تولید سرمایهداری مربوط میدانند. موضوعی که در اینجا اهمیت دارد این است: کار انتزاعی را در چه سطحی از انتزاعِ تعیّنهای سرمایه باید تعریف کرد؟ بهعلاوه مهم است دقت کنیم که این رویکردها با یکدیگر ناسازگار نیستند. از همین رو مؤلفانی همچون آرتور (2001) و بلوفیوره و فینلی (1998) را میتوان سنتز این دو موضع دانست.
[6] همین مسئله خود را در تأثیرگذاری امپراتوری (200) هارت و نِگری، و تا اندازهی کمتری و بهویژه در امریکای لاتین، و تغییر جهان بدون بهدست گرفتن قدرت هالووی (Holloway, 2002) نشان داده بود. خاستگاههای رویکرد اتونومیستی را میتوان در مشارکتهای نظری اولیهی مارکسیستهای نیو لفت همچون پانزیری (1980،1976) و ترونتی (2001 ،1976) در دههی 60 و اوایل دههی 70 ردیابی کرد (بنگرید به رایت، 2000 برای تاریخی سنجیده از مارکسیسم اتونومیستی). این آثار در مخالفت با زمینهی رفرمیسم حزب کمونیست ایتالیا و شیئیتباوری [objectivism] حاکم بر بیشترِ نظریهپردازیهای مارکسیستی در آن دوران سر برآوردند. آنچه در این مداخلات انتقادی اهمیت داشت، تأکید دوباره بر مرکزیت سوژگی و پیکارِ طبقهی کارگر در نقد اقتصاد سیاسی بود، آن هم از خلال آنچه کلیور (1992) از آن با عنوان قسمی «وارونگی چشمانداز طبقاتی» یاد میکند. جان کلام اینکه ایدهی مرکزی حاضر در این آثار، در درک آنها از طبقهی کارگر نهفته است بهمنزلهی یک سوژه بنا به ویژگی خود، یعنی توانا به خودکنشگریْ مستقل از اوامرِ هم سرمایه و هم جنبش کارگری رسمی (Wright, 2002: 3). در جهان انگلیسیزبان، این رویکرد عمدتاً با خوانش سیاسی سرمایه هری کلیور (1979) و ترجمهی پژوهش جریانسازِ آنتونی نگری از گروندریسه، با عنوان مارکس ورای مارکس (1991) فراگیر شد.
[7] مورای در مقالهای جدید، اصلاحیهای بسیار لازم را بر واکنش بیشازحد فرمالیستیِ بسیاری از نظریهپردازان شکلِ ارزش به سرشتباوری [naturalism] مارکسیسم ریکاردویی وارد میکند. او از این ویژگی مثبت و قابلتوجه برخوردار است که اهمیت تأکید بر مادیت کار انتزاعی را درمییابد، در حالی که همزمان روشن میکند این امر لزوماً دیدگاهی غیراجتماعی در قبالِ شکل ارزش را موجب نمیشود (Murray, 2000). با این حال، دوگانهسازی او از وجود متضاد کار انتزاعی به دو مقولهی متفاوت ما را قانع نکرده است: کار انتزاعی «فیزیولوژیکی»، و کارِ «از نظر عملی انتزاعی». رابلز بائز [Robles Báez] گرچه همچنان کار انتزاعی را ویژهی سرمایه میداند، احتمالاً یکی از بهترین بحثها را دربارهی حرکت تضاد (یعنی ایجابیت از طریق خودنفیگری) بین مادیت فیزیولوژیک کار انتزاعی بهطور عام و تعیّن اجتماعیِ تاریخاً ویژهی آن بهمثابهی جوهر ارزش که برخاسته از خصلت خصوصی کار در سرمایهداری است، ارائه میکند (Robles Báez, 2004).
[8] این نکتهایست که رابلز بائز (1996: 11-10) هوشمندانه به آن اشاره کرده است.
[9] یا ما مجبوریم فرض کنیم که ساخت اهرام در مصر باستان جدا از رابطهی عاطفی بردگان با فعالیتشان نبوده است؟ در حالی که آنها در ساخت این اهرام ارزش یا ارزش اضافی تولید نکردهاند.
[10] مارکس این تعیّن را در همان اوایل 1844 یافته بود. این مطلب در سرتاسر دستنوشتههای پاریس مشخصاً بهشکلی سربسته وجود دارد اما، چنانکه کلارک (1991) گوشزد میکند، در یادداشتهایی دربارهی جیمز میل صریحتر به آن پرداخته میشود. توجه به این نکته نیز اهمیت دارد که خود توسعهی سرمایه، بهویژه با ظهور صنعت بزرگمقیاس، سرمایهدار را با کارگرهای دوچندان آزاد بهمنزلهی تجسم انسانیِ بیواسطهی آگاهیِ مولدِ کارگرهای جمعی جایگزین میکند (Iñigo Carrera, 2003: 12). و اگر مراد از بیگانگی این باشد که اختیار تصمیمگیریهای تولیدی در دست خود فرد نیست، ما باید نتیجه بگیریم که آن دسته از کارگران مزدی که آگاهی مولدِ متعلق به اندام خوارشدهی یدیِ کارگر جمعی را تجسم انسانی میبخشند (مثلاً دانشمندان) بیگانهشده نیستند؟ و در مورد تولیدکنندگان کالایی ساده چه؟ این نوع از استدلال میتواند بهآسانی به این ایدئولوژی راه بَرَد که محتوای کمونیسم را قسمی خودمدیریتی انتزاعی دانست ــ که مشخصهی، برای مثال، جریانهای شوراییـکمونیستی بهشمار میآید. برخی جریانهای انقلابی فرانسه در اوایل دههی هفتاد، محدودیتهای چنین برداشتهایی را خاطرنشان کردهاند (Négation,1973;Barrot & Martin, 1974).
[11] دی انجلیس در مقالهای دیگر، سرشتِ غیرشخصیِ قدرت سرمایهدار در قبالِ کارگرها را در درونِ فرایند بیواسطهی تولید درمییابد (De Angelis, 1998, 280-1). با وجود این، چنانکه از باقیِ استدلال او پیداست، این شناخت مانع نمیشود که او بیگانگی را نتیجهی تبعیت مستقیمِ تولیدکنندگان از تصمیماتِ آنان که «تنظیم ساعت در اختیارشان است» بداند (De Angelis, 1995: 118). خواهیم دید که آن رابطهی اجتماعی مستقیم عبارت از شکلی انضمامی است که رابطهی عامِ غیرمستقیم بین افراد مستقل و خصوصی بهخود گرفته است.
[12] این واقعیت که بیواسطهترین ضرورت سرمایه، گسترش کمی ارزش اضافیِ تولیدشدهی آن است بدین معنا نیست که اِعمال محدودیت بر این گسترشْ ضرورت بازتولید خود آن به شمار نمیآید. با این حال، این دومی ضرورتی واسطهمند است، علت اینکه چرا سرمایه نمیتواند از طریق کنشهای تجسمهای انسانی بیواسطهی سرمایه، یعنی سرمایهداران، تحقق یابد همین است.
[13] بنگرید به مارکس (542: 1976)، در اینجا بی هیچ ابهامی نشان میدهد چه تعیّن مادیای در پس مدت آن است؛ مشخصاً، رابطهی وارونهی بین درازای آن و شدت کارِ برآمده از شکلهای مادی انضمامیِ تولید ارزش اضافی نسبی، یعنی بین مقادیر دامنهدار [extensive] و شدتدارِ [intensive] استثمارِ کار. گروسمان در قانون انباشت و فروپاشی نظام سرمایهداری، بهدرستی رابطهی مستقیم بین تشدید کار و ارزش نیروی کار را برجسته میکند. بنگرید به گروسمان (3-381: 1979).
[14] این نکته بهعلاوه به ما سرنخی میهد دربارهی تعیّنهای مادیِ پسِ «تسخیر ناگزیر قدرت سیاسی از سوی طبقهی کار» و نیز انحلال خود سرمایه ــ که البته نباید این دو را یکی دانست؛ بنگرید به انیگو کارِرا (30-24: 2003) و چاتوپادهیای (3-92: 1992) ــ مشخصاً جهانشمولی سوژگی مولد کارگران:
اما اگر دگرگونی کار، اکنون خود را چون قانون طبیعی با کنش ویرانگر و کورکورانهی قانونی طبیعی اعمال میکند که در همه جا به مانع برمیخورد، صنعتِ بزرگ از طریق خود همین فجایعاش، پذیرش دگرگونی کار و به تبع آن، توانایی کارگر برای انجام بیشترین تعداد کارهای مختلف را به مسألهی مرگوزندگی تبدیل میکند. این امکان دگرگونی کار باید به یک قانون عامِ تولیدِ اجتماعی بدل شود و مناسبات موجود، چنان انطباق یابند که در عمل امکان تحقق این قانون فراهم آید … همچنین شکی نیست که آن غلیانهای انقلابی که هدفشان برانداختن تقسیم کارِ قدیم است، با شکل سرمایهداری تولید و موقعیت اقتصادی کارگران که منطبق با این شکل است، در تضادی مطلق قرار دارند. با این همه، رشد تناقضهای یک شکلِ تاریخی معین تولید، تنها راه تاریخی انحلال آن شکل و ایجاد شکلی جدید است. (Marx, 1976: 618-9)
[15] دی انجلیس صراحتاً نمیگوید که مبارزهی طبقاتی را از منظر هستیشناختی، عنصر سازندهی سرمایهداری میداند. با این حال، در یک جا به تهی بودنِ هستیشناختیِ معنای متناظر با تولید برای تولید اشاره میکند (De Angelis, 1995: 129) که در تقابل با «جستجوی معناها، غلیانِ سوژگی، ساخت اجتماعها و از این دست» (هستیشناختی؟) قرار میگیرد (De Angelis, 1995: 129). در یک مداخلهی نظریِ جدید از یک رویکردِ قدری متفاوت، که البته به نتایجی مشابه با دی انجلیس میرسد، کریس آرتور خصلت هستیشناختیِ مبارزهی طبقاتی را روشن میکند (Arthur, 2001: 34).
[16] چنین است که هستیشناختی کردنِ مبارزهی طبقاتی به تعیین مکانِ تعیّنهای سوژگی میانجامد، که دستاندرکارِ نابودی شیوهی تولید سرمایهداری خارج از خود سرمایه هستند، یعنی در قسمی «غیریتِ» رادیکال نسبت به شکل سرمایه که ادعا میشود متضادِ مطلق آن بهشمار میآید. نگاهی که از این رویکرد نتیجه میشود این است که نفی انقلابیِ سرمایه نه یک ضرورت بیگانهشدهی درونماندگار در خود انباشت سرمایه و ناشی از حرکت تاریخی خود آن، بلکه نفی انتزاعی و بیرونی سرمایه است. و این را در نظر داشته باشید که ما نفی انقلابی سرمایه را در ژرفترین معنای دیالکتیکی از پیوند درونی میفهمیم. بهبیانی، نه صرفاً از این منظرِ ملالتبار که کنش انقلابی را سرمایه «ایجاد کرده» است چرا که پرولتاریا به شرایط فلاکتبار یا غیرانسانیای «واکنش نشان میدهد» که مقصرش سرمایه است. با چنین ترتیبی، این رابطه یک رابطهی کاملاً بیرونی است. پرسش این است: کدام بالقوگیِ تاریخیِ انضمامی در ارزشافزایی و انباشت سرمایه ــ تنها رابطهی عام اجتماعی کنونی ــ در دل خود، بهعنوان یگانه شکلِ تحقق آن، حاملِ ضرورتِ نابودی خود از طریق کنش انقلابی طبقهی کارگر است؟ در قطب مخالف این «هستیشناختی کردنِ» مبارزهی طبقاتی، «زیستشناختی کردنِ» آن توسط کائوتسکی قرار داد که مبارزهی طبقاتی در نظرش همانا وهلهای انسانی از مبارزهی طبیعی برای بقا است که مشخصهی رابطهی میان گونهها شمرده میشود (Kautsky,1978: 201).
[17] چنین است تفاوت کیفی اساسی میان شکلهای سوژگی هریک از آنها. ارزشافزایی سرمایه یک رابطهی عام اجتماعی است که از رهگذر آن، طبقهی کارگر زندگی خویش را بازتولید میکند. بنابراین، خوشمان بیاید یا نه، طبقهی کارگر با کنش سیاسی خود است که به نیروهایی تجسم انسانی میبخشد که اینک متعلق به این رابطهی اجتماعی عامِ بیگانهشده است. مادام که کنش سیاسی پرولتاریا محدود به بازتولیدِ تولید ارزش اضافی بماند، نمیتواند آن سوی نمودِ انتزاعاً آزاد اما در معرض برخی شکلهای سرکوب بیرونی بودن را ببیند. برای مثال، در معرض تحمیل کار بودن توسط آنانی که «تنظیم ساعت در اختیارشان است». به این اعتبار، مبارزهی طبقاتی کماکان یک کنش جمعی آگاهانه خواهد بود که دستآخر از تعیّنهای اجتماعی خود بیخبر است. یا به شکل دیگری بگوییم، یک کنش جمعی آگاهانه است که بهمثابهی شکلی انضمامی از بازتولیدِ سازمانیابی عام و ناآگاهانهی حیات اجتماعی تعیین شده است. آگاهی انقلابی ــ همانی که فراروی از تولید ارزش اضافی را از طریق تولید مجتمعی آگاه از افراد سازمان میدهد ــ چنین است نه برای اینکه بیگانهشده نیست، بلکه چون سرشت بیگانهشدهی خود را، یعنی خصلت خویش بهمثابهی تجسم انسانی سرمایهی اجتماعی را دریافته است (Iñigo Carrera, 2003: 27-8). کنش سیاسی طبقهی کارگر، هر قدر هم که در گسترهی دیدش جامع و در شدتش بیمحابا باشد، نمیتواند انقلابی برآورد شود مگر تجلی چنان تعریفی باشد.
[18] پس تعجبی ندارد که وِنِرلیند [Wennerlind] در مقالهای جدید وجه اشتراکی میبیند بین رویکرد دی انجلیس به نظریهی ارزش و مکتب اقتصاد نهادی رادیکال آمریکایی در سُنت کلارنس آیرس (Wennerlind, 2005). بنگرید به گولدنر (1981) برای نقدی جالب به فروکاستن سرمایه از یک نظام ارزشافزایی به یک نظام قدرت در بسیاری از جریانهای مارکسیسم سدهبیستمی. همانطور که او بهطرز جالبی خاطرنشان میکند، حتی منتقدانِ اولتراچپگرایِ جنبش کارگری رسمی نیز از این تقلیلگرایی جامعهشناختی بری نبودند. از این گذشته، او پایهی مادیِ آن نوع از نقدهای انتزاعی به سرمایه را روشن میکند؛ بهطور مشخص، آن نقشی که «مسئلهی روسیه» در توسعهی جنبش کارگران ایفا کرد و به تبع آن، «دلمشغولی» به مسئلهی بوروکراسی که بین بسیاری از منتقدان استالینیسم بهوجود آمده بود. چنانکه گلدنر اشاره میکند، نتیجه نقدی یکسره فرمالیستی به سرمایه بود همچون قسمی رابطهی انتزاعی قدرت، چرا که برای آن جریانها «مسئلهی شوروی مسئلهی نیروها و روابط تولید نبود؛ مسئله بر سر بوروکراسی بود» (Goldner, 1981).
[19] تا جاییکه تولید آن، سازمانیابی آگاهانهی کردار جمعی انسان را بهمنزلهی خصوصیت هر فرد انسانی شامل میشود، میتوان آن را «دموکراتیک» نامید. اما بدون نقدِ شکل کالا، شکل پول، شکل سرمایه و سوژگی انتزاعاً آزادِ فرد خصوصی، مطالبهی دموکراسی رادیکال بهجای اینکه انقلابی کمونیستی را وضوح بخشد، پررمزوراز میکند. در نظر ما، در مورد خود مفهومِ «اتونومی» {خودفرمانی}، که مرکزیت آن در رویکرد آتونومیستی دی انجلیس واضح است، شاید بتوان گفت که تصدیقی غیرانتقادی نسبت به آزادی انتزاعیِ تولیدکنندهی کالایی بهشمار میآید. برای تأملاتی روشنگر دربارهی دستداد [conjuncture] تاریخیای که مبنای احوالات فرهنگی «رادیکالیسم طبقهمتوسطی» است، که برخلاف درک مارکسی است از آزادی بهمثابهی دگرگونی یکسره آگاهانهی ضرورت، «درک آزادی بهمنزلهی «مرزشکنی»، تخطی از قوانین، «نپذیرفتن محدودیتها»» بنگرید به گلدنر (3-2 :2001).
منابع:
Arthur, C. J. (2001) ‘Value, labour and negativity’, Capital & Class, no. 73, Spring, pp. 15–39.
Backhaus, H. G. (1980) ‘On the dialectics of the value-form’, Thesis Eleven, no. 1, pp. 99–120.
Barrot, J. & F. Martin (1974) Eclipse and Re-Emergence of the Communist Movement (Black and Red).
Bellofiore, R. & R. Finelli (1998) ‘Capital, labour and time: The Marxian monetary theory of value as a theory of
exploitation’, in R. Bellofiore (ed.) Marxian Economics: A
Reappraisal—Volume i: Essays on Volume iii of Capital: Method, Value and Money (Macmillan).
Benetti, C. (1974) Valeur et Repartition (Presses Universitaires de Grenoble-Maspero).
Bonefeld, W. (1992) ‘Social constitution and the form of the capitalist state’, in W. Bonefeld, R. Gunn & K. Psychopedis (eds.) Open Marxism, Volume i: Dialectics and History (Pluto Press).
______ (1995) ‘Capital as subject and the existence of labour’, in W. Bonefeld, R. Gunn, J. Holloway & K. Psychopedis (eds.) Open Marxism, Volume iii: Emancipating Marx (Pluto Press).
Caffentzis, G. (1997) ‘Why machines cannot create value: Marx’s theory of machines’, in J. Davis, T. Hirsch & M. Stack (eds.) Cutting Edge: Technology, Information Capitalism and Social Revolution (Verso).
______ G. (2005) ‘Immeasurable value? An essay on Marx’s legacy’, The Commoner, no. 10, Spring/Summer, pp. 87–114.
Carchedi, G. (1984) ‘The logic of prices as values’, Economy & Society, vol. 13, no. 4, pp. 431–455.
Cartelier, J. (1976) Surproduit et Reproduction Sociale (Presses Universitaires de Grenoble-Maspero).
Chattopadhyay, P. (1992) ‘The economic content of socialism: Marx vs. Lenin’, Review of Radical Political Economics, vol. 24, nos. 3 & 4, pp. 90–110.
Clarke, S. (1991) Marx, Marginalism and Modern Sociology (Macmillan).
Cleaver, H. (1979) Reading Capital Politically (Harvester Press).
______ (1992) ‘The inversion of class perspective in Marxian theory: From valorisation to self-valorisation’ in W. Bonefeld, R. Gunn & K. Psychopedis (eds.) Open Marxism, Volume ii: Theory and Practice (Pluto Press).
______ (2002) ‘Work is still the central issue! New words for new worlds’, in A. Dinerstein & M. Neary (eds.) The Labour Debate: An Investigation into the Theory and Reality of Capitalist Work (Ashgate).
______ (2005) ‘Work, value and domination’, The Commoner, no. 10, Spring/Summer, pp. 115–131.
De Angelis, M. (1995) ‘Beyond the technological and social paradigms: A political reading of abstract labour as the substance of value’, Capital & Class, no. 57, Autumn, pp. 107–134.
______ (1996) ‘Social relations, commodity-fetishism and Marx’s critique of political economy’, Review of Radical Political Economics, vol. 28, no. 1, pp. 1–29.
______ (1998) ‘Burning old questions: Commodity fetishism and class relations in Volume iii of Capital’, in R. Bellofiore (ed.) Marxian Economics: A Reappraisal, Volume ii—Essays on Volume iii of Capital: Profit, Prices and Dynamics (Macmillan(2004) ‘Defining the concreteness of the abstract and its measure: Notes on the relation between key concepts in Marx’s theory of capitalism’, in A. Freeman, A. Kliman & J. Wells (eds.) The New Value Controversy and the Foundations of Economics (Edward Elgar).
DeVroey, M. (1982) ‘On the obsolescence of the Marxian theory of value: A critical review’, Capital & Class, no. 17, Summer, pp. 34–59.
Duménil, G. (1983–84) ‘Beyond the transformation riddle: A labor theory of value’, Science & Society, no. 47, Winter, pp. 427–450.
Eldred, M. & M. Haldon (1981) ‘Reconstructing value-form analysis’, Capital & Class, no. 13, Spring, pp. 24–59.
Foley, D. (1982) ‘The value of money, the value of labor-power, and the Marxian transformation problem’, Review of Radical Political Economics, no. 14, Summer, pp. 37–49.
Goldner, L. (1981) The Remaking of the American Working Class: The Restructuring of Global Capital and the Recomposition of Class Ter rain (electronic version) available at <http://home.earthlink.net/%7Elrgoldner/remaking.html>, accessed 10 February 2005.
______ (2001) Vanguard of Retrogression: ‘Postmodern’ Fictions as Ideology in the Era of Fictitious Capital (Queequeg Publications).
Grossmann, H. (1979) La Ley de la Acumulación y del Derrumbe del Sistema Capitalista (Siglo xxi).
Hardt, M. & A. Negri (1994) Labor of Dionysus: A Critique of the State-Form (University of Minnesota Press).
______ (2000) Empire (Harvard University Press).
Harvie, D. (2005) ‘All labour is productive and unproductive’, The Commoner, no. 10, Spring/Summer, pp. 132–171.
Himmelweit, S. & S. Mohun (1978) ‘The anomalies of capital’, Capital & Class, no. 6, Autumn, pp. 67–105.
Holloway, J. (1992) ‘Crisis, fetishism, class composition’, in W. Bonefeld, R. Gunn & K. Psychopedis (eds.) Open Marxism, Volume ii: Theory and Practice (Pluto Press).
______ (1995) ‘From scream of refusal to scream of power: The centrality of work’, in W. Bonefeld, R. Gunn, J. Holloway & K. Psychopedis (eds.) Open Marxism, Volume iii: Emancipating Marx (Pluto Press).
______ (2002) Change the World Without Taking Power: The Meaning of Revolution Today (Pluto Press).
Iñigo Carrera, J. (2003) El Capital: Razón Histórica, Sujeto Revolucionario y Conciencia (Ediciones Cooperativas).
Kautsky, K. (1978) La Revolucion Social/El Camino del Poder (Pasado y Presente).
Kay, G. (1999) ‘Abstract labour and capital’, Historical Materialism, no. 5, Winter, pp. 255–279.
Kicillof, A. & G. Starosta (forthcoming) ‘On materiality and social form: A political critique of Rubin’s circulationist value-form theory’, Historical Materialism.
Kliman, A. & T. McGlone (1988) ‘The transformation nonproblem and the non-transformation problem’, Capital & Class, no. 35, Summer, pp. 56–83.
Likitkijsomboon, P. (1995) ‘Marxian theories of the value-form’, Review of Radical Political Economics, vol. 27, no. 2, pp. 73– 105.
Lipietz, A. (1982) ‘The “so-called transformation problem” revisited’, Journal of Economic Theory, no. 26, February, pp. 59–88.
Marx, K. (1976 [1867]) Capital, Volume i (Penguin).
______ (1978 [1885]) Capital, Volume ii (Penguin).
______ (1993 [1857]) Grundrisse: Foundations of the Critique of Political Economy (Penguin).
Marx, K. & F. Engels (1975 [1845]) ‘The holy family’, in Karl Marx and Frederick Engels: Collected Works, Volume iv (Lawrence and Wishart).
Mavroudeas, S. D. (2004) ‘Forms of existence of abstract labour and value-form’, in A. Freeman, A. Kliman & J. Wells (eds.) The New Value Controversy and the Foundations of Economics (Edward Elgar).
McGlone, T. & A. Kliman (2004) ‘The duality of labour’, in A. Freeman, A. Kliman & J. Wells (eds.) The New Value Controversy and the Foundations of Economics (Edward Elgar).
Meek, R. (1973) Studies in the Labour Theory of Value (Lawrence and Wishart).
Moseley, F. (1997) ‘Abstract labor: Substance or form? A critique of the value-form interpretation of Marx’s theory’ (electronic version) online at <http://home.mtholyoke.edu/~fmoseley/>, accessed 8 August 2005.
Müller, W. & C. Neusüss (1975) ‘The illusion of state socialism and the contradiction between wage labor and capital’, Telos, no. 25, Fall, pp. 13–90.
Murray, P. (2000) ‘Marx’s “truly social” labour theory of value, Part i: Abstract labour in Marxian value theory’, Historical Materialism, no. 6, Summer, pp. 27–65.
Négation (1973) ‘lip and the self-managed counter-revolution’, no. 3; also available online at <http://libcom.org/>.
Negri, A. (1991) Marx Beyond Marx: Lessons on the Grundrisse (Autonomedia).
Panzieri, R. (1976) ‘Surplus value and planning: Notes on the reading of Capital’, in The Labour Process & Class Strategies, cse pamphlet no. 1 (cse).
______ (1980) ‘The capitalist use of machinery: Marx versus the objectivists’, in P. Slater (ed.) Outlines of a Critique of Technology (Ink Links).
Postone, M. (1996) Time, Labor and Social Domination (Cambridge University Press).
Reuten, G. (1988) ‘Value as social form’, in M. Williams (ed.) Value, Social Form and the State (St. Martin’s).
______ (1993) ‘The diYcult labor of a theory of social value, metaphors and systematic dialectics at the beginning of
Marx’s Capital’, in F. Moseley (ed.) Marx’s Method in Capital: A Re-examination (Humanities Press).
Reuten, G. & M. Williams (1989) Value-Form and the State: The Tendencies of Accumulation and the Determination of Economic Policy in Capitalist Society (Routledge).
Roberts, B. (2004) ‘Value, abstract labour and exchange equivalence’, in A. Freeman, A. Kliman & J. Wells (eds.) The New Value Controversy and the Foundations of Economics (Edward Elgar).
Robles Báez, M. L. (1996) ‘Notes on the dialectics of the abstraction of labor and capital’, paper presented at the third annual mini-conference on value theory, at the Eastern Economic Association annual conference, Boston, 15–17 March.
______ (2004) ‘On the abstraction of labour as a social determination’, in A. Freeman, A. Kliman & J. Wells (eds.) The New Value Controversy and the Foundations of Economics (Edward Elgar).
Rubin, I. I. (1972) Essays on Marx’s Theory of Value (Black and Red).
Saad-Filho, A. (1997) ‘Concrete and abstract labour in Marx’s theory of value’, Review of Political Economy, vol. 9, no. 4, pp. 457–477.
______ (2002) The Value of Marx: Political Economy for Contemporary Capitalism (Routledge).
Shaihk, A. (1982) ‘Neo-Ricardian economics: A wealth of algebra, a poverty of theory’, Review of Radical Political Economics, vol. 14, no. 2, pp. 67–83.
Steedman, I. (1977) Marx After Sraffa (New Left Books).
Tronti, M. (1976) ‘Workers and capital’, in The Labour Process and Class Strategies (cse).
______ (2001) Obreros y Capital (Akal).
Wennerlind, C. (2005) ‘The labour theory of value and the strategic role of alienation’, Capital & Class, no. 77, Summer, pp. 1–21.
Williams, M. (1992) ‘Marxists on money, value and labourpower: A response to Cartelier’, Cambridge Journal of Economics, vol. 16, no. 4, pp. 439–445.
Wright, S. (2002) Storming Heaven: Class Composition and Struggle in Italian Autonomist Marxism (Pluto Press).
لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-2tk
توضیح «نقد»: بحران، بنبست و شکست ایدئولوژی جوامع نوع شوروی و سرانجام فروپاشی این جوامع در پایان سدهی بیستم، تنها زمینه و انگیزهای برای بازاندیشی نظریهی سوسیالیسم و اندیشهی مارکسی و مارکسیستی در محافل آکادمیک نبود، بلکه موضوعی بسیار برجسته و مهم در محافل روشنفکریای نیز بود که در خویشاوندی بسیار نزدیکی با جنبش و سازمانهای سیاسی و کارگری بودند و تلاشهای نظریشان با کوشش در راستای خیزش دوباره و کامیابی جنبشهای رهاییبخش تازه، ارتباطی تنگاتنگ داشت. یکی از این گرایشهای فکری با نام آنتونیو نگری، مبارز سیاسی و نظریهپرداز برجسته معاصر، شهرت یافته است. در محموعه مقالاتی که با انتشار نوشتهی پیش رو آغاز میشود، «نقد» به واکاوی انتقادی این گرایش در قلمروهای مختلف، بهویژه نقد اقتصادی سیاسی، خواهد پرداخت.
همچنین در #نقد نگری:
ورای پارادایمهای فنآورانه و اجتماعی
پسامارکسیسم و دیالکتیک آنتونیو نگری
مفهوم قدرت و «متافیزیکِ» ارزشهای کار
مجتمعهای دانشمحور و سیاست رادیکال