به مناسبت انتشار ترجمهی فارسی «دفترهای زندان»
نوشتهی: ژوزف بودجج
ترجمهی: حسن مرتضوی
توضیح «نقد»:به مناسبت انتشار ترجمهی فارسی جلد نخست «دفترهای زندان»، اثر آنتونیو گرامشی، با ترجمهی حسن مرتضوی، که دربرگیرندهی دفترهای اول و دوم یادداشتهای اوست،بخشی از مقدمهی مترجم انگلیسی این اثر را منتشر میکنیم. بهگفتهی مترجم فارسی، این مقدمه شرح بسیار جالبی از روش گرامشی بهدست میدهد و رویکردی را به این روش برجسته میکند که تاکنون کمتر دیده شده است؛ همچنین دربردارندهی گفتاوردهایی مهم، شاخص و خواندنی از دفترهاست.
*
سوالي كه هنوز بايد پاسخ داده شود، صرفنظر از مجادلات سياسي و متنشناختي، اين است: چه چيزي قرار است از قرائت دفترهاي زندان گرامشي در ويراستي بهدست آيد كه تا حد امكان دقيقاً محتواي دستنوشتههاي اصلي را بازتوليد ميكند؟ در بخش باقيماندهي اين جستارِ مقدماتي به اين سوال پاسخ ميدهم. هدف من روشنكردن اهميت توجه دقيق به آهنگ انديشهي گرامشي، به رويهها و روشهاي واكاوي و تركيببندي، تغييرات و چرخشهايي كه پروژهاش از سر گذراند، به جزيياتي كه معرفي ميكند، به موشكافي و به هماناندازه به تجديدنظرهايي كه اعمال ميكند، به نظم و ترتيبها و بازتنظيم مطالب، و حتي به بخشبخشبودن كل تلاش او است. من ميكوشم اين كار را با تمركز بر مسير مجموعهاي از ايدهها انجام دهم كه براي نخستينبار بدون جلبتوجه در گروه كوچكي از يادداشتهاي بهظاهر بياهميت در همان ابتداي دفتر اول پدیدار شدند.
زماني بين ژوييه و اكتبر 1929، گرامشي ملاحظهي زير را در ميان ايدهها و مطالب متفرقهاي كه در نخستين دفتر زندان خود ثبت و گردآوري ميكرد نوشت:
- استخوان كوچك كوويه. ملاحظهاي كه به يادداشت پيشين مربوط است. مورد لومبروزو. از استخوان ريز يك موش گاهي يك مار دريايي بازسازي ميشود. (I. §26)
خواننده ويراست كامل دفترهاي زندان احتمالاً، در مواجهه با اين مدخل مرموز، نگاهي اجمالي به آن مياندازد و به خواندن ادامه ميدهد. زيرا اگرچه این مدخل در همان ابتداي متن ــ 28 صفحهی دستنوشته ــ نوشته شده است، بسياري از اقلامي كه مقدم بر آن در همان دفترند، از مطالب يكخطي، فهرست نامها، كلمات قصار و نظرات، نكات موجز رونويسيشده از ريوارول و ساير مطالب متنوع تشكيل شده بود. بنابراين، خواننده كاملاً آگاه است كه شماري از اين قطعات پراكنده و بيارتباط معادل با يك تذكار سريع است كه ممكن است بعدها هنگام شرح و تفصيل در متن اهمیت یابند، يا به بخشهايي از متون خاصتری بدل شوند که نشان میدهند چگونه آنها درون طرح، ساختار سراسری يا رشد و شکلگیری پروژهي گرامشي «جا ميافتند». خواننده، حتي خوانندهي دقيق، با توجه به خصلت خاص دفترهاي زندان، بعيد نيست احساس كند مجبور است اهميتي را كه هر قطعهي كوچك دارد توضيح دهد؛ به هر حال، در اينجا به رمان يا يك شرح كشاف «علمي» نميپردازيم كه در آن فرض را بر اين ميگذاريم كه هر عنصر بايد قابل استناد به يك قصد كموبيش منظم و دقيق باشد. اما در همان حال، خوانندگان با متن كامل دفترها، در تمامي احتمالات خود، با دستكم برداشتی عام از درونمايههاي بزرگ، درونمايههاي عمدهاي كه در آنها بافته شدهاند، مواجه میشوند؛ بنابراين، آنها گرايش دارند كه (حتي بهطور موقتی هم كه شده) به هر يك از اين قطعات شناور، جايي درون مقولهي فراگيری مانند «هژموني»، «فرهنگ»، «نظريهي روشنفكران» و مانند آنها اختصاص دهند.
اما عبارت «مربوط به يادداشت پيشين» شاید باعث شود خواننده لحظهاي مكث كند، زيرا «يادداشت پيشين» در اين مورد، شامل طرحوارهاي از برخي نوشتههاي عجيبتر آکیلله لوريا است. براي اغلب خوانندگان معاصر، يقيناً نام آکیلله لوريا کممعنا يا اساساً بیمعناست؛ مگر اينكه، شايد، برخي از آنها تصادفاً سخنان زهرآگين انگلس عليه او را در «پيشگفتار» و «مكمل» مجلد سوم سرمايه به ياد داشته باشند. علاوه بر اين خوانندهاي كه پيشتر با كارهاي گرامشي آشنايي داشته است، ميداند كه يكي از آخرين دفترها به «لوريانيسم» اختصاص داده شده كه مانند «برشانیسم» مقولهاي است که گرامشي به منزلهي يك ابزار ابداع کرد که او را قادر ساخت تا انواع روشنفكران ايتاليايي را دستهبندی كند. بنابراين، با اينكه نه لوريا در فهرست «مباحث اصلي» در صفحهي آغازين دفتر اول ذكر ميشود و نه لوريانيسم، خواننده قاعدتاً مشكل اندكي در يافتن پيوند بين يادداشتي كه عنوانش «آکیلله لوريا» است با دو مبحثي كه در همان آغاز دفتر ذكر شده، يعني «شكلگيري گروههاي روشنفكري ايتاليايي: توسعه، نگرشها» و «اخلاف پدر برشاني» خواهد داشت. زيرا همانطور كه «برشانیسم» برچسبي است مفید براي گروهي از روشنفكران ادبي كه مواضع ارتجاعي، اغتشاش ايدئولوژيكي، نوستالوژي براي نظم ازدست رفته و پوپوليسمشان آنها را به گونههاي امروزين ارتدوكس سركوبگر، يسوعي بينهايت محافظهكار، رماننويس تاريخي عامهپسند و جدلگرا، یعنی آنتونيو برشاني، بدل كرد، به همين ترتيب، «لوريانيسم» به مظهر مجموعهاي از روشنفكران علوم اجتماعي بدل شد كه پوزيتيويسم خام، اپورتونيسم، انديشهي منحط، پژوهشگري سرسريشان به عاليترين شكل (و اگر تاثير گستردهشان نبود، به طرزي مضحك) در كار و فعاليت پروفسور اقتصاد، آکیلله لوريا، مصداق مييافت. ممکن نیست تصادف محض باشد كه يادداشت «آکیلله لوريا» بلافاصله در نخستين يادداشت از رشتهاي از يادداشتها دربارهي «اخلاف پدر برشاني» آورده ميشود كه در سراسر دفترهاي زندان پخش است.
بدنهي اصلي يادداشت عبارت است از فهرستبرداري و توصيف اجمالي از برخي مطبوعات كه تمایل وافر لوريا به نظريههاي واهي را مستند ميكند. در ادامه، ملاحظاتي دربارهي نظرات بنهدِتو كروچه دربارهي لوريا مطرح ميشود. يادداشت با اين نظر پايان مييابد كه لوريا را نبايد يك پديدهي نابهنجار يكه دانست و اينكه واكاوي خصوصيات فردي او را ميتوان به نحو ثمربخشي بسط داد تا بسياري از روشنفكران ديگر را نیز در بر بگيرد:
لوريا يك نمونهي فردي هيولايي نيست: او كاملترين و عاليترين نمونه از رشتهاي از نمايندگان قشر معيني از روشنفكران در دورهي معيني است؛ بهطور كلي، نمونهاي از آن روشنفكران پوزيتيويست كه به مسئلهي كارگران ميپردازند و كمابيش معتقدند كه ماركسيسم را تعميق ميبخشند، تصحيح ميكنند و از آن فراتر ميروند … بنابراين بهطور كلي لوریانیسم خصيصهي نوع معيني از توليد ادبي و علمي در كشور ماست (از اين نوع آثار بهفور در كريتيكاي كروچه، ووچه پرتزولینی، اونيتاي سالوهمینی يافت ميشود) به سازمان ضعيف فرهنگ و از اين رو به نبود محدوديت و نقد مربوط است. (I, §25)
بنابراين، يادداشت كوتاه دربارهي «استخوان كوچك كوويه»، يادداشت بلندتر دربارهي «آکیلله لوريا» را به دو طريق كامل ميكند: افزودن چزاره لومبروزو به فهرست روشنفكراني كه بايد تحت عنوان «لوريانيسم» بررسي شوند و مطرح ميكند كه روشهاي «علمي لوريايي» مشابه با روشهاي برخي از پارينشناسهاي ناموجه است كه استفادهي نادرستشان از شواهد تجربي منجر به نتايج نادرست و حتي غريب شد. چنين اشارهاي را ميتوان يكسره در راستاي نفرت شديد و شناختهشدهي گرامشي از هر چيزي دانست كه به پوزيتيويسم آلوده باشد. اما با مكث براي بررسي عميقتر «استخوان كوچك كوويه» و يادداشتهاي پيرامون آن، ميتوان چيزي بيش از حملهي جانبي به پوزيتيويسم و طرفداران روشنفكرياش را كشف كرد.
ميتوان حتي در همين مرحلهي اوليه در دفترها، متوجه تمايزاتي شد كه گرامشی بين انواع متفاوت روشنفكران ايتاليا قائل میشود. برشيانيستها روزنامهنگار، رماننويس، مقالهنويس و منتقد بودند؛ به طور خلاصه، انواع گوناگون اهل ادب. لورياييها عموماً دانشمندان علوم اجتماعي بودند. علاوهبراين، به دليل مهمتري با يكديگر تفاوت داشتند. اخلاف پدر برشاني ارتجاعي بودند، چه آنها كه خود را حاميان فرهنگ متعالي معرفي ميكردند و چه کسانی كه طرفدار پوپوليسم ناسيوناليستي و نوستالوژيكي بودند. در مقابل، لورياييها خود را مترقي ميدانستند؛ بسياري از آنها (از قبیل فيليپو توراتي، بنيانگذار سوسياليسم ايتاليايي) فعالانه مدافع آرمان سوسياليستي بودند؛ آنها اغلب گمان ميكردند كه متكي بر انديشهي ماركسيستي هستند يا آن را بهبود ميبخشند. بيگمان، چنانكه روشن شد، بسياري از شخصيتهاي مرتبط با برشانیسم و لوريانيسم در فضاي فكري يا به عبارت بهتر فضاي فرهنگي كه زمينه را براي فاشيسم فراهم كرد و به حفظ آن ياري رساندند، نقش داشتند. با اين همه، جنبهي ويژهاي از لورياييها باقي ميماند كه نياز به واكاوي جداگانه و خاص دارد؛ واكاويای كه آشكار ميكند چگونه و تا چه گسترهاي و با چه پيامدهايي پوزيتيويسم يا علمگرايي چپگراها را به طور عام و ماركسيسم را به طور خاص تحتتاثير قرار ميدهد. گرامشی در يادداشتي بلافاصله پس از «استخوان كوچك كوويه»، دغدغهاش را در خصوص اين موضوع نشان ميدهد:
- بقاياي رمانتيسيسم متأخر؟ گرايش جامعهشناسي چپگرا در ايتاليا كه به بررسي تبهكاري معطوف است. در ارتباط با اين واقعيت، آيا لومبروزو و ديگراني كه در آن زمان به نظر ميرسيد تجلي عالي علم هستند، بخشي از اين گرايش شمرده ميشدند؟ يا بقاياي رمانتيسيسم 1848 هستند (سو و …)؟ آيا در ارتباط با اين واقعيت است كه در ايتاليا اين افراد از مشاهدهي شمار بزرگي جنايات خونين يكه خوردند و اعتقاد داشتند كه نميتوانند بدون اينكه «به لحاظ علمي» ابتدا اين پديده را توضيح بدهند، جلوتر بروند؟ (I, § 27)
با اينكه روشن است كه يادداشتهاي مربوط به برشانیسم و لوریانیسم همگي به مبحث عام «شكلگيري گروههاي روشنفكري ايتاليايي: توسعه، نگرشها» تعلق دارند، اين موضوع نيز روشن است كه در صفحات آغازين نخستين دفتر، اصطلاح «گروههاي روشنفكري» تمركز واضحتر و برجستگي بيشتري كسب ميكند. متوجه ميشويم كه سه يادداشت «آکیلله لوريا»، «استخوان كوچك كوويه» و «بقاياي رمانتيسيسم متأخر؟» مجموعهاي كوچك و قابل تميز از مطالبي پيدا ميكنند كه پیش و پس از آنهاست. (دو يادداشت بعدي دربارهي «قانون طبيعي» و «كنايه به منزلهي بنيانگذار ميان تاريخباورها» هستند. به دنبال اين دو يادداشت، دو يادداشت ديگر به لورياييها ميپردازد.) در همان حال، در خودِ اين مجموعه يادداشتها ميتوان حركتي در دوري از امر خاص و نزديكي به امر عام ديد. گرامشی با ارائهی سند از برخي از غريبترين نظريههاي آکیلله لوريا آغاز میکند و به ساختن اصطلاح تازهي «لوريانيسم» ميرسد تا فعاليت يا ذهنيت انواع معيني از روشنفكران را (كه خود را چپگرا يا ترقيخواه معرفي ميكردند) نامگذاري كند؛ سپس كار اين روشنفكران را به روش علمي كوويه تشبيه ميكند كه به خطا ميروند، و سرانجام كل مسئلهي رابطه بين جامعهشناسي چپگراهاي ايتاليايي و علم پوزيتيويستي (و تاريخ آنها) را تبیین میکند.
خوانندهي دفترهاي زندان قاعدتاً پس از بررسي اين قطعات در جزييات متوجه ميشود كه چگونه مباحث و موضوعاتي كه در خطوط كلي در صفحات آغازين دفترها ترسيم شدهاند، شرح و بسط مييابند و با موضوعات ديگر در مدخلهای بعدی درهمتنيده میشوند؛ گرامشی بعدها این موضوعات را در بسياري موارد در دفترهاي «ويژه»ای كه براساس درونمايه منظم و مرتب شدهاند، كمابيش بهنحو نظاممندانهای گردآوري میکند. اين سه يادداشتي كه در بالا نقل كردهام، در واقع در شكلي نسبتاً تغييريافته در اواخر متن كامل دفترهاي زندان از نو مطرح ميشوند اما هر سه در يك دفتر نیستند. در نگاه نخست، نه هیچ یک از تغييراتي كه گرامشی در بدنهي اين يادداشتها وارد میکند و نه تركيب جديدشان، خيلي مهم به نظر نميرسند. در واقع، به نظر ميرسد كه این تغییرات براي كسي كه صرفاً روايت قديميتر را با روايت جديدتر مقایسه میکند، اهميت نسبتاً اندكي داشته باشد. اما براي خوانندهي دقيق اين مجموعهي عظيم با قطعاتِ صدها صفحهاي که روايتهاي نخست اين سه يادداشت را از روايتهاي نهايي آن جدا ميكند را زيرورو كرده است، تفاوتهاي آنها پژواك بزرگي ايجاد ميكند ــ نه به اين دليل كه راهحل بزرگي پیدا شده، یا نه به اين علت كه موضوعات سر جاي خود قرار گرفتهاند، بلكه از آنرو كه يادداشتهاي تجديدنظرشدهی گرامشی با پيچيدگي چندسويه و پروژهاي با چند دورنمای ضرورتاً جامع كه آنها بخش كوچكي از آن بهشمار میآیند بازتاب مييابد.
سومين يادداشت اين دسته كه دربارهي آنها بحث كردم، شكل استفهامي خود را (به جز عنوانش) هنگامي كه از نو در دفتر 25 نوشته ميشود، تا پايان دفترهاي زندان حفظ ميكند:
علمگرايي و بقاياي رمانتيسيسم متأخر. بايد گرايش جامعهشناسي چپگرا در ايتاليا را، كه خود را به بررسي تبهكاري معطوف كرده است، بررسي كرد. آيا اين موضوع به اين واقعيت مربوط است كه لومبروزو و بسياري از «درخشانترين» پيروانش، كه در آن زمان به نظر ميرسيد تجلي عالي علم هستند، بر بخشي از گرايش چپگرا و با تمامي انحرافات حرفهاي و معضلات خاصشان تاثيرگذار بودند؟ يا اين موضوع به بقاياي رمانتيسيسم متاخر 1848 (سو و روغنكاريهايش دربارهي قانون جنايي بزک شده)؟ يا مرتبط با اين واقعيت است كه برخي گروههاي روشنفكري ايتاليا از مشاهدهي آمارهای بالای جنايتهای خونين يكه خوردند و اعتقاد داشتند كه نميتوانند بدون اينكه «به لحاظ علمي» (يعني به لحاظ ناتوراليستي) اين پديدهی «بربريت» را توضيح دهند، جلوتر بروند.» (25, §8)
تغییرانی که گرامشی در این بند در دفتر 25 میدهد حداقل است ــ يادداشت هنوز همانند گذشته به همان شبكه از معضلات میپردازد، يعني رابطهي بين جامعهشناسي چپگرا و پوزيتيويسم علمي به نحوي كه در گفتمان پژوهشگرانه دربارهي جرمشناسي پدیدار میشود. با اين همه، تغييری كانوني رخ داده است، زيرا اكنون گرامشی روايت تجديدنظريافته را از دو يادداشت قبلي جدا کرده است و در بستري جديد و در دفترهايي كه براساس درونمايهاي منظم شدهاند و عنوان «دربارهي حاشيههاي تاريخ (تاريخ گروههاي اجتماعي زيردست)» دارند قرار داده است.
در واقع كاملاً درست نيست بگوييم كه جابجايي يادداشت مربوط به «علمگرايي و بقاياي رمانتيسيسم متأخر» بيانگر تغيير كانون است. در واقع آنچه رخ ميدهد، بسط و ضخيمشدن شبكهي پيوندها ميان موضوعات گوناگوني است كه در قطعات بيشماري كه درون دفترها چيده شدهاند، مطرح ميشوند. زيرا يادداشت مربوط به علمگرايي و رمانتيسيسم در صورتبندي بعدي و نيز در صوتبندي جديد خود متضمن پژوهشي است دربارهی تبارشناسي جنبهاي از گفتمان جامعهشناختي چپگراي ايتاليا ــ پژوهشي كه هدفش نه تعيين خاستگاه دقيق اين گفتمان، بلكه تاريخيكردن آن و فراختركردن فهم ما از صورتبندي گروههاي روشنفكري، رشد و نگرشهاي آنهاست؛ و چنين پژوهشي بايد جزء لازم مطالعهي پديدهي لوريانيسم تلقي شود و نه پژوهش دربارهی غريبترين جنبههاي ادغام سياستهاي به ظاهر ترقيخواهانه و چپگرايانه و پوزيتيويسم علمي غيرتاريخي آن. اما گرامشی اين پژوهش را به مطالعهي صورتبنديهاي گفتماني به معناي دقيق كلمه محدود نميكند؛ او همچنين به تاثير اين گفتمان و افرادي كه با آن قدرت گرفتهاند بر تاريخ مادي سياسي، اجتماعي و فرهنگي ايتاليا ميپردازد. معروفیت چزاره لومبروزو (1835ـ1909) اساساً به این دليل است که پژوهش «علمي»اش در جرمشناسي موجب بهبود طرز تلقي از مجرمان شد. اما در چند نمونهای كه نامش در يادداشتهاي گرامشي ذكر ميشود، با مكتب تاثيرگذار دانشمندان اجتماعي (که نامشان در سراسر دفترها غالباً در ارتباط با لوريانيسم مطرح است) مرتبط است كه ديدگاهها و نظريههاي پوزيتيويستيشان اثري تأخيري و پسروانه بر فرهنگ سياسي ايتاليا داشت: مثلاً آنها با دادن مشروعيت «علمي» در تداوم جبرباوری (و تقدیرباوری) كه برخي افراد (مثلاً تبهكاران) و نيز گروههاي معيني (به ويژه جنوبيها) ماهيتاً يعني به لحاظ زیستی «بربر» و بدوي هستند، نقش داشتند. يك پيامد مهم اين نوع جامعهشناسي اين است كه مانع ارائهی تبیینی دربارهی تاريخ سركوب میشود: زیستشناسی جايگزين سياست قدرت و سلطه به عنوان تبيين شرايط افرادِ محروم ميشود. به بيان ديگر، مكتب پوزيتيويستي جامعهشناسان با نسبتدادن ناهمرنگی «تبهكاران» با جامعه، نابهنجاري «جنوبيها» و رفتار نگرانكنندهی تودههاي «منحرف» يا «غيرعقلاني» به قوانين متعيّن از لحاظ زیستشناسی با ماهيت غيرتاريخي، گروههاي زيردست را از تاريخ خاصشان محروم ميكند.
بنابراين، كاملاً مناسب و مقتضي است كه چزاره لومبروزو، نمونهی اين جامعهشناسان و شخصیتهای تاثیرگذار در پس بسياري لورياييها، نه تنها در مدخل نهايي دفتر 25 يعني «دربارهي حاشيههاي تاريخ (تاريخ گروههاي اجتماعي زيردست)» بلكه همچنين در بند آغازين ظاهر ميشود. در آن نخستين يادداشت، عنوان بحث داوید لاتزارتی است، رهبر كاريزماتيك فرقهي مذهبي مخالفی كه در سال 1870 در توسكاني، در دورهاي از مشكلات اقتصادي بسيار زياد و ناآرامي تودهاي، شكوفا شد. برخورد چزاره لومبروزو به لاتزارتی در كتاب ديوانهها و نابهنجارها تفسير حاشيهاي گرامشي را به دنبال داشت:
… (اين سنت فرهنگي زمانه بود: به جاي مطالعهي خاستگاههاي يك جنبش جمعي و دلايل اينكه چرا اين جنبش گسترده شد، چرا جمعي بود، قهرمان مجزا ميشود و بحث به بيان زندگينامهي موهوم او محدود ميشود، و اغلب اوقات از نقاط عزيمتي استفاده ميشود كه تصديق نشدهاند و ميتوانند به نحو متفاوتي تفسير شوند. براي يك نخبهي اجتماعي، اجزاي گروههاي زيردست هميشه جنبهاي بربرگونه يا بيمارگونه دارد.) (25, §1)
نميتوان از ذكر اين نكته خودداري كرد كه چگونه بار ديگر اظهارنظري كه جزييات بسيار خاص، بسيار انضمامي ــ يعني توصيف لومبروزو از لاتزارتی به عنوان فردي نابهنجار يا ديوانه ــ باعث آن بود، نقطه عزيمت براي بررسيهاي فراختر دربارهي تاريخ فرهنگ، رويههاي گفتماني نخبهگرا، حاشيهنشيني گروههاي زيردست قرار ميگيرد. اين حركت از امر خاص به امر عام بيشمار يادداشتهاي دفترهاي زندان را مشخص ميكند. به ندرت عكس اين مطلب صادق است ــ يعني اينكه از تعميمی مفروض براي پرداختن به امری خاص استفاده شود. در واقع، هنگامي قطعات، يا بخشهاي خاص اطلاعات يا مشاهدات خاص به بينشي عام يا تعميمبخش ميانجامند، تعميم نميتواند جايگاه يك نظريه فراگير را به دست آورد، نظریهای كه معناي ثابتي به خاصها ميدهد و در همان حال خود آن خاصها مستقل باشند. تعميمها يا مفاهيم خودشان هرگز كامل يا كاملشده نيستند، هميشه در رابطهاي سيال و بيش از پيش پيچيده با ساير تعميمها و مفاهيم قرار دارند؛ آنها هميشه به تركيبهايی اشاره ميكنند بدون اينكه هرگز به يك ترکیب قطعي نهايي برسند و هميشه خواستار بازگشت به جزييات خاصي هستند، قطعاتي كه خاصبودگي تاريخيشان را حفظ ميكنند، حتي وقتي مفاهيم جديد و پيچيدهتري كه با يكديگر پيوند دارند، در شبكهاي متغير و بيش از پيش متراكم و گسترده از روابط قرار میگیرند.
برخي جنبههاي بهشدت مهم روابط بين خاص و عام در دفترها را ميتوان با مقايسهي نخستين يادداشت كه به «آکیلله لوريا» اختصاص داده شده بود با روايت بعدتری برجسته کرد كه نخستين صفحات از دفتر «ويژه»اي را تشکیل میدهند كه عنوانش لوريانيسم بود. در روايت اوليه، بخش آغازين و بلند اين يادداشت اطلاعات كتابشناختی دربارهي غريبترين مكتوبات لوريا ميدهد و آنها را توصيف ميكند. اما در سالهايي كه يادداشت اوليه (1929) را از پيشنويس يادداشت دوم (1935) جدا ميكند، كتابشناسی آثار لوريا را لويیجي اینائودی ــ اقتصادداني برجسته، شخصيتي روشنفكر و سياسي ــ گردآوري و منتشر کرد. اكنون اطلاعات گردآمده از این کتابشناسی برخي از اطلاعات ثبتشده در يادداشت اوليهی گرامشي را آشكارا براي نگارش آن، که به حافظهاش متكي بود كامل و تعديل ميكند. (دقت و توجهي كه بر اساس آن حتي ريزترين جزييات کتابشناسی با دقت تمام ثبت شده خيرهكننده است). اما گرامشی از کتابشناسی اینائودی که چيزی بيش از یک ابزار براي بررسي و كنترل جزييات كتابشناختی بود، تفسيري عام را استخراج ميكند كه به ديباچهاي بر بقيهي اين يادداشت بدل شد:
- من برخي از «مستندات» اصلي را ثبت كردم كه ميتوان در آن «غرابت» اصلي آکیلله لوريا را يافت (از حافظهام نقل ميكنم: اكنون «كتابشناسي آکیلله لوريا» منتشر شده كه لويیجي اينائودي، به عنوان ضمیمهی ريفورما سوچاله، شماره 5، سپتامبر ـ اكتبر 1932 تهيه كرده است؛ فهرست [من] آشكارا ناقص است و ممكن است «غرابتها» در آن ديده نشود، غرابتهایی كه از هر چيزي كه ثبت شده مهمتر است. خود كار اينائودي نیز مهم است زيرا «شأن» علمي لوريا را ارتقا ميبخشد و ناگزير نزد خوانندگان جوانِ اين دوره تمام نوشتههاي لوريا را در يك «سطح» قرار ميدهد، و به اين ترتيب با انبوه «آثار»ي كه لوريا نوشته تخيل را تحتتاثير قرار ميدهد: 884 قلم در اين عصر فرهنگ كمي. براي اين «زحمت و تلاش»، اينائودي سزاوار عضويت افتخاري در فهرست لورياييهاست. علاوه بر اين، بايد اشارهكرد كه اينائودي به عنوان سازماندهندهي جنبشهاي فرهنگي مسئول «غرابتهای» لوريا است و مشخصاً بايد يادداشتي دربارهي اين نكته نوشت.) (28, §1)
نيازي نيست شرح دهيم كه چگونه اين افزوده به روايت اوليهي يادداشت، حوزهي لوريانيسم را بسط ميدهد تا سازوكارهاي گسترش و مشروعيت آن را در بربگيرد و چگونه كل اين پديده را با تأملات دربارهي نقش روشنفكران در سازمان فرهنگ در بسياري از بخشهاي دفترهاي زندان پيوند ميدهد. با اين همه، شايد غيرضروري نباشد كه توجه را به اين واقعيت جلب كنيم كه کتابشناسی اينائودي، ابزاري پژوهشگرانه كه ميتوانست بهطور متعارف از لحاظ ايدئولوژيكي «خنثي» تلقي شود و بر اساس معيار عيني درستآزمايي مورد قضاوت قرار گیرد (یعنی آیا كامل است؟ آيا همهي اطلاعات لازم را به درستي منتقل ميكند؟)، حتي زماني كه به عنوان ابزاري «مفید» بهكار گرفته ميشود، از موشكافي انتقادي در امان نيست. و اين موشكافي انتقادي دقيقاً فقدانِ جديت يا دقت انتقادي را نشان ميدهد كه شاخصهي تنظيم چنين ابزار بهظاهر «معصومي» به منزلهي کتابشناسی است. نشان داده ميشود كه اين «فقدان» و اين «معصوميت» عناصري از پيچيدگي هستند: پژوهشگری معتبر (اينائودي) با رهاكردن نقش انتقادياش، با تظاهر به اين كه بیرون از موضوع گردآوری «علمي»اش ايستاده است، رواج مجموعهاي از آثار (لوريا و لورياييها) را ارج مينهد و تشويق میکند كه خصيصهاش عدم دقت در پژوهشگری و فقدان دقت انتقادي است. پيامدهاي چنين نگرشهاي روشنفكرانهای كه اين نوع فعاليتها به بار ميآورند، بسيار عظيم اند و بههيچوجه به صحنهي ايتاليا محدود نميشوند، چنانكه در بخش نتيجهگيري همين يادداشت آشكار ميشود.
گرامشی در دو بند نهايي روايت تجديدنظرشدهي يادداشت مربوط به «آکیلله لوريا»، حركت از خاص به عام را كه در روايت اصلي رخ ميدهد تكرار ميكند، اما با تفاوتي چشمگير. جلوهها و اثرات لوريانيسم و از آن مهمتر، فقدان محدوديت انتقادي در فرهنگي كه لوريانيسم را ممكن ميسازد، اكنون يك معضل اروپايي دانسته ميشود و نه فقط شرايط خاص ايتاليا. بندهاي نتيجهگيري يادداشت «آکیلله لوريا»، با لحاظكردن تحولات عظيمي كه در طي پنج سال پس از روايت نخستين رخ داد، آن را دستخوش تجديدنظر و شرح و تفصيلي گسترده كرد:
لوريا نمونهي فردي هيولايي نيست: بلكه او كاملترين و عاليترين نمونهی رشتهاي از نمايندگان قشر معيني از روشنفكران در دورهي معيني است؛ بهطور كلي، نمونهاي از آن روشنفكران پوزيتيويست كه به مسئلهي كارگران ميپردازند و كمابيش معتقدند كه فلسفهي پراكسيس را تعميق ميبخشند، در آن تجديدنظر ميكنند و از آن فراتر ميروند. اما بايد خاطرنشان كرد كه هر دورهاي فرجاميافتهترين و كاملترين لوريانيسم خاص خود را دارد و هر كشوري سهم خود را: هيتلريسم نشان داد كه در آلمان در زير قلمرو آشكار گروهي از روشنفكران جدي، لوريانيسم هيولايي دندان تيز كرده و پوسته رسمي را شكسته و به عنوان مفهوم علمي و روش جديد «فرمالیتهی اداری» گسترده شده است. اينكه لوريا ميتواند وجود داشته باشد، بنويسد، تحقيق كند، كتابها و مجلداتي را به هزينهي خويش منتشر كند، اصلاً عجيب نيست: هميشه كاشفاني در حركت ابدي و كشيشاني محلي بودهاند كه دنبالههاي اورشليم آزادشده را منتشر كنند. اما اين واقعيت كه او به ستون فرهنگ، به «استاد» بدل شد و اينكه بهطور «خودجوش» مخاطبانی پرشمار يافت ــ اين چيزي است كه انسان را به تأمل دربارهي ضعف خاكريز انتقاد وادار میکند، ضعفي كه حتي در دورههاي بهنجار نیز وجود داشت. بايد به یاد داشت که در دورههاي نابهنجار شوروشوق كنترلنشدهي افرادي مانند لوريا، كه از حمايت گروههاي متنفذ هستند، بهسادگی ميتواند بر هر خاكريز غلبه کند و با دگرگونکردن محيط فرهنگ روشنفكري كه هنوز ضعيف است آن را براي دهههايي كه در پيش است به منجلاب بكشاند.
فقط امروز (1935) پس از نمايش خشونت و رسوايي بيسابقهي «فرهنگ» آلماني زير سلطهی هيتلريسم، برخي روشنفكران از شكنندگي تمدن مدرن (با تمام جلوههاي ضرورتاً متناقض خود) آگاه شدهاند، تمدنی كه از رنسانس آغازين (پس از سال 1000) سربرآورد و از طريق انقلاب فرانسه و حركت ايدههاي شناختهشده به نام «فلسفهي كلاسيك آلمان» و «اقتصاد كلاسيك انگليسي» مسلط شد. از اينجاست نقد پرشور روشنفكراني مانند ژرژ سورل، مانند اشپنگلر، و غيره كه حيات فرهنگي را با لاف و گزاف خفهكننده و سترون پر كردهاند. (28, §1)
اگر قرار باشد تفسيري مفصل دربارهي اين قطعه بنويسيم، بيگمان با پرداختن به مهمترين درونمايههاي عمدهاي كه در دفترها در هم تنيده شده است نوشته خود را خاتمه ميداديم، درونمایههایی که آشکارترین آنها عبارت است از نقش روشنفكران در جامعه، رابطهي بين فرهنگ و سياست و نقد پوزيتيويسم. همچنين ميتوانستيم اين يادداشت و يادداشتهاي ديگر دربارهي لوريانيسم را با برشانیسم، و برخي يادداشتهاي ديگر دربارهي روشنفكران اصلي ايتاليا («كشيشهاي سطحبالاي» فرهنگ) پيوند زنيم تا بر اساس اين قطعات دفترهاي زندان به مطالعهاي مفصل دربارهي آن شرايط فرهنگي بپردازيم كه در ظهور فاشيسم نقش داشتند و كمك به حفظ آن كردند. با اين همه، در اين فرصت مايلم توجه را فقط به دو اظهارنظر جلب كنم كه در اين قطعه ثبت شده و پيشتر در روايتهاي قبلي (و بسيار كوتاهتر) آمده بود اما اكنون ميتوان ديد كه پيامدهاي فراگيرتري داشته است: (الف) پوزيتيويسم لايهي مهمي از روشنفكران (كه براي راحتي کار برچسب لوريايي خورده بودند) كه به معضلات طبقه كارگر توجه ميكردند و اعتقاد داشتند كه کارگران به نوعي از زمان ماركس به بعد وضعيت بهتري پیدا کردهاند؛ (ب) بيمبالاتي و اغتشاش پژوهشگرانهي لورياييها كه نشانگان فقدان موشكافي و جديت انتقادي در فرهنگ بهطور عمده بود. اين فقدان جديت و موشكافي با ظاهري از علميگرايي پنهان ميشود، در حالي كه همزمان به نحوي از انتقادهاي شديد مدارج بالايي روشنفكران اصلي ــ بهاصطلاح حافظان نهايي تمدن ــ ميگريزد (يا دستكم كاملاً به حاشيه كشانده نميشود). يكي از دغدغههاي عمدهاي كه در يادداشتهاي مربوط به لوريانيسم بيان شد (و هر جاي ديگر) اين است كه انديشهورزي سرهمبنديشده، نظريههاي واهي، بيمبالاتي انتقادي و بيمسئوليتي فكري عمومي خصيصههاي منحصربفرد طرفداران دستراستي، ارتجاعي، محافظهكار يا ليبرال فرهنگ نيست؛ آنها بهطور جدي انديشهي ترقيخواه، چپگرا و حتي ماركسيستي را آلوده ميكند.
از واكاوي مفصل و انضمامي فرهنگ كه در دفترها انجام شده است، ميتوان كشف كرد كه غيرممكن است فقط عناصر ارتجاعي را براي ظهور فاشيسم سرزنش كرد. از آن مهمتر ميتوان به اين تشخيص رسيد كه مخالفان سوسياليست و حتي مشخصاً ماركسيستي فرهنگ مسلط در بسياري موارد نتوانستند يا در حقيقت نميتوانستند بديلي منسجم و قانعكننده ارائه كنند ــ يعني نميتوانستند به نحو موثري يك فرهنگ متقابل را ساخته و پرداخته كنند ــ زيرا خودشان از لحاظ دقت و موشكافي در مضيقه بودند و به طرز غيرانتقادي روشها و پاراديمهايي را از فرهنگ مسلط اقتباس كرده بودند. روشنترين گواه اين موضوع را میتوان در «جامعهباوري» شبهعلمي يافت، پوزيتيويسم ناپژوهيده كه بسياري از يادداشتها به آن انحرافات تحليلبرندهاي را نسبت ميدهند كه ماركسيسم را عاميانه كرد و گستردهترين روايتهاي آن را ناموثر ساخت. دو معضل عمده مرتبط با هم در خصوص جامعهشناسي پوزيتيويستي صراحتاً در روايت بازنگريشدهي يادداشت مربوط به «استخوان كوچك كوويه» تشخيص داده ميشوند كه كمي بعد از يادداشت مفصل دربارهي آکیلله لوريا در دفتر 28 آمده است:
- استخوان كوچك كوويه. شرح اصل كوويه. اما هركسي كوويه نيست و «جامعهشناسي»، به ويژه نميتواند با علوم طبيعي مقايسه شود. در آن، تعميمهاي خودسرانه و «غريب» بسيار امكانپذير است (و براي زندگي عملي زيانبارتر است). (28, §3)
از يك لحاظ، گرامشی در اين روايت از يادداشت آشكار ميكند كه آنچه در صورتبندي قديم خود به آن اشاره کرده بود، ولو به نحو مرموزانه، يعني لوريانيسم شبهعلمي، به نتايج غريبي میانجامد مشابه با آنچه از كاربرد نادرست روشهاي علمي حاصل ميشود. با اين همه، نكتهي ديگري در اينجا هست كه (دستكم صراحتاً) در يادآوري قبلی اصل كوويه ظاهر نميشود بلكه بارها به شكلهاي گوناگوني در سراسر دفتر بيان ميشود ــ يعني اينكه يكي از بنياديترين خطاهاي «جامعهشناسي» عبارتست از اقتباس يكجا و غيرانتقادي نوعي روششناسي كه مستقيماً از علوم طبيعي وام گرفته شده است. اهميت چشمگير اين نكته براي خوانندهاي آشكار است كه بهطور جدي به نقد گسترده، مفصل و گزندهی گرامشی از اثر بوخارين با عنوان ماترياليسم تاريخي: نظام جامعهشناسي كه بخش مهمي از دفترها را اشغال ميكند، توجه میکند. (كتاب بوخارين، در ويراست روسياش عنوان فرعي «كتاب درسي عمومي جامعهشناسي ماركسيستي را داشت و گرامشی پیوسته به آن با عنوان «راهنماي عمومي» ارجاع میداد.) همچنين مهم است كه به علامت نقلقول كه اصطلاح «جامعهشناسي» را در روايت تجديدنظرشدهي «استخوان كوچك كوويه» دربرگرفته توجه كنيم. در اين مرحله، اصطلاح «جامعهشناسي» در دفترها معناي خاصي كسب كرده و با نظريهها و روششناسيهاي هم لورياييها و هم بوخارين پيوند مييابد. در حالي كه بوخارين هرگز عضو (يا حتي عضو افتخاري مانند لوییجی اينائودي) جمع لورياييها نبود، با اين همه ايدههايش مستقيماً به ايدههاي لوريا در تعدادي از يادداشتهاي دفترها شباهت داشت (مثلاً بنگرید به دفتر 11، 21 § و §29). بنابراين، اگرچه «استخوان كوچك كوويه» در دفترچه «لوريانيسم» قرار داده شده، پژوهش انتقادي اجمالي گرامشی تبعاتي دارد كه از ويژگيهاي گروهي از روشنفكران موردبحث تحت عنوان لوریانیسم فراتر میرود. در واقع آنچه در موضوعات و معضلاتي كه بهطور سربسته با اشاره به «اصل كوويه» مطرح ميشود همان تعريف ماركسيسم يا ماترياليسم تاريخي يا چنانكه گرامشي مينويسد، «فلسفهي پراكسيس» است.
در ماترياليسم تاريخي، بوخارين ماترياليسم تاريخی را با جامعهشناسي يكي ميداند و رابطهي بين تاريخ و جامعهشناسي را به نحوي توصيف ميكند كه در آن برتري با جامعهشناسي است ــ «جامعهشناسي»اي كه به معنايي بيهيچ شك و شبهه پوزيتيويستي يا مكانيستي علمي تلقي ميشد. بوخارين با ترسيم ديسهنماي رابطهي علم و تاريخ در مقدمه، مينويسد:
دو شاخهي مهم در ميان علوم اجتماعي وجود دارند كه نه تنها قلمرويي يكتا از زندگي اجتماعي بلكه كل زندگي اجتماعي را در غنايش بررسي ميكنند؛ به بيان ديگر، آنها نه تنها به مجموعهاي يكتا از پديدارها توجه ميكنند … بلكه به سراسر زندگي جامعه، بهمنزلهي يك كل ميپردازند و به تمام گروههاي پديدارهاي اجتماعي توجه نشان ميدهند. يكي از اين علوم تاريخ است و ديگري جامعهشناسي … تاريخ به پژوهش و توصيف اين موضوع ميپردازد كه چگونه جريان زندگي اجتماعي در زماني معين و در مكاني معين جاري شد … جامعهشناسي به پاسخ به سوالاتي عام ميپردازد مانند: جامعه چيست؟ رابطهي گروههاي گوناگون پديدههاي اجتماعي (اقتصادي، حقوقي، علمي و غيره) با يكديگر كدامست؛ تحول آنها را چگونه بايد توضيح داد؛ شكلهاي تاريخي جامعه كدامست؛ ما چگونه ميتوانيم اين واقعيت را توضيح بدهيم كه يك شكل تاريخي به دنبال شكل ديگر ميآيد و غيره و غيره؟ جامعهشناسي عامترين (انتزاعيترين) علم اجتماعي است. اغلب با نامهاي ديگري به آن ارجاع داده ميشود مانند «فلسفهي تاريخ»، «نظريهي فرايند تاريخي».
اما اين يك رابطهي برابر نيست. بوخارين فقط سپهر گفتمان، وظايف جداگانه دو علم ــ «تاريخ» و «جامعهشناسي» ــ را تعريف نميكند. بنا به طرح او، جامعهشناسي دستور كار تاريخ را تعيين ميكند؛ يعني رويهها و اهداف پژوهش تاريخي كه از پيش توسط جامعهشناسي تعيين شده است. اين موضوع در بند بعدي روشن ميشود:
جامعهشناسي چون قوانين عام تكامل انسان را توضيح ميدهد، به عنوان روش براي تاريخ عمل ميكند. مثلاً اگر اين آموزهي عام را مقرر سازد كه صورتهاي حكومت به شكلهاي اقتصاد وابسته است، مورخ بايد در هر عصر تاريخی بكوشد و بيابد كه دقيقاً مناسبات كدامست و بايد نشان دهد كه جلوهي انضمامي و خاص آن چيست. (HM, 14)
موضوع در جملهي بعدي تا حدي مبهم ميشود و به نظر ميرسد كه حاكيست از اینكه جامعهشناسي به اطلاعات فراهمآمده از پژوهش تاريخي وابسته است: «تاريخ مواد و مصالح لازم را براي استنتاج نتايج جامعهشناختي و تعميمهاي جامعهشناسانه در اختیار میگذارد، زيرا اين نتايج از يك جنس نيستند بلكه از فاكتهاي واقعي تاريخ استنتاج شدهاند.» اما جملهي آخر بند كاملاً روشن ميكند كه جامعهشناسي است كه تاريخ را هدايت ميكند و نه برعكس: «جامعهشناسي بهنوبهي خود ديدگاه معيني را صورتبندي ميكند، وسيلهاي براي پژوهش، يا چنانكه اكنون ميگوييم، روشي براي تاريخ». در واقع معناي اين حرف اين است كه جامعهشناسي پيشاپيش ميداند، حتي قبل از اينكه منابع و مصالحي از تاريخ دريافت كند، قوانيني وجود دارد كه بر تاريخ حاكماند؛ آنگاه، بنا به اين ديسهنما، تاريخ به عنوان يك دانشرشته هميشه با روشي كه پيشتر جامعهشناسي در اختيار قرار داده است، روشي كه اطمينان ميبخشد تاريخ هميشه به كشف يا تاييد قوانين عام ميانجامد، به پژوهشهايش ميپردازد. اين ديدگاه سپس در نتيجهگيري بوخارين از مقدمهاش تقويت شد:
… نظريهي ماترياليسم تاريخي جايگاه معيني دارد، نه اقتصاد سياسي است نه تاريخ؛ نظريهي عام جامعه و قوانين تكامل آن است يعني جامعهشناسي … اين واقعيت كه نظريهي ماترياليسم تاريخي يك روش تاريخ است، به هيچوجه اهميت آن را به عنوان يك نظريهي جامعهشناختي از بين نميبرد. اغلب اوقات يك علم انتزاعيتر ممكن است ديدگاه (روشي) را براي علوم كمتر انتزاعي در اختيار گذارد. در اينجا نيز اين موضوع صادق است … (HM, 15)
ايراد اصلي كه در دفترهاي زندان عليه بوخارين مطرح شد اين است كه ضمن اينكه ادعا ميكند نظريهي «راستين» «فلسفهي پراكسيس» را بسط ميدهد، هرگز «شرحي منسجم و منطقي از مفاهيم فلسفياي كه تحت عنوان فلسفهي پراكسيس عموما شناخته شدهاند (كه بسياري از آنها جعلياند و از منابع نامربوط آمدهاند و به اين عنوان بايد نقد شوند و افشا شوند) ارائه نكرده است.» در عوض، بوخارين از خودِ جامعهشناسي، فلسفهاي بيرون ميآورد ــ فلسفهي پراكسيس. اما پیشفرض جامعهشناسي «یک فلسفه است، یک جهانبينياي كه جزء پيرو آن است.» و جامعهشناسي بوخارين نيز استثنا نيست؛ جامعهشناسياش در واقع متكي است بر فلسفهي ماترياليستي. به جاي تاييد ماترياليسم تاريخي به عنوان يك مفهوم مستقل، حقيقتاً انقلابي و بديل، بوخارين آن را تابع فلسفهاي قديمي (يعني ماترياليسم پوزيتيويستي) ميكند، فلسفهاي كه از فرهنگي هژمونيك نشئت ميگيرد.
جامعهشناسي تلاشي بوده است براي خلق روش علم تاريخي ـ سياسي كه به نظام فلسفي بسطيافته، پوزيتيويسم تكاملگرا، وابسته بوده است، و عليه آن جامعهشناسي واكنش نشان داده است اما فقط به طور ناقص. بنابراين، جامعهشناسي گرايشي قائم به ذات شده است، فلسفهي غيرفيلسوفان شده است، تلاشي براي توصيف و طبقهبندي ديسهنماي فاكتهاي تاريخي و سياسي بنا به معيارهايي كه بر مبناي مدل علوم اجتماعي ساخته شده است. بنابراين، جامعهشناسي تلاشي است براي استخراج «تجربي» قوانين تكامل جامعهي انساني به گونهاي كه آينده را با همان قطعيتي پيشبيني كند كه ميتوان پيشبيني كرد؛ درخت بلوط ميوهي بلوط بار ميدهد. تكاملباوري عاميانه در بنياد جامعهشناسي نميتواند اصل ديالكتيكي گذار از كميت به كيفيت را درك كند. (II, §26)
خطاي بوخارين شبيه خطاي لورياييها است: بوخارين بندهي علوم طبيعي ميشود (جالب اينكه، بوخارين در ماترياليسم تاريخي حتي به علوم طبيعي روي ميآورد تا اثبات كند كه رخدادهاي انقلابي حاصل ار «تغييرات ناگهاني» يا «دگرگونيهاي شديد» نظريهي فرگشتی را نقض نميكند و در اين بستر به نظريهي مصيبتبار كوويه ــ كه آن را «سادهلوحانه» توصيف ميكند ــ اشاره ميكند.) ملاحظاتي كه در يادداشت مربوط به «استخوان كوچك كوويه» ميتوان خواند، تذکراتی هستند عليه كل رويكرد بوخارين. اولاً، «جامعهشناسي را نميتوان با علوم طبيعي مقايسه كرد» و بنابراين نميتوان تحولات جامعه را به همان شيوهي رشد درخت بلوط از دانهی بلوط توصيف كرد، و نميتوان تاريخ را به همان سبك و سياق ديرينشناسي ساخت كه با مددگرفتن از اصل كوويه، دايناسوري را از طریق استخوانهايش بازسازي ميكند. ثانیاً، استفادهی نادرست از اصول علوم طبيعي در جامعهشناسي به استنتاجاتی «غريب» ميانجامد كه پيامدهاي عملي زيانباري دارد. يادداشتهاي گرامشي دربارهي لوريا و لورياييها نمونههاي متعددي را از نتايج جامعهشناسي پوزيتيويستي در اختيار ما ميگذارد. در سلسلهي يادداشتهاي ضدبوخارين، اما ميتوان ملاحظات بسيار روشنگرانهاي را دربارهي تاثيرات وحشتناك جامعهشناسي پوزيتيويستي در كارآيي سياسي ماركسيسم يافت. عنوان يكي از يادداشتها چنين است: «تقليل فلسفهي پراكسيس به جامعهشناسي» ــ يادداشتي نسبتاً بلند و بينهايت مهم كه به انواع موضوعات تعيينكننده ميپردازد. ابتدا، من قطعهاي از آن را نقل ميكنم كه به مستقيمترين شكل ممكن به زياني ميپردازد كه علمگرايي جامعهشناختي مسبب آن است:
علاوهبراين، بسط قانون آمارها به علم و هنر سياست ممکن است پيامدهاي بسيار جديای داشته باشد چرا كه از آن براي صورتبندي دورنماها و برنامههاي عمل استفاده ميكنند. در حالي كه در علوم طبيعي، قانون [آماري] فقط ميتواند خطاها و گافهايي ايجاد كند كه به آساني با پژوهش بيشتر تصحيح شود و به هر حال فقط باعث به ريشخندگرفتهشدن دانشمندي ميشود كه از آن استفاده كرده بود، در علم و هنر سياست، ممكن است كار به فجايع واقعي بكشد كه آسيبهايی جبرانناپذير بزند. در واقع، در سياست اقتباس قانون آمارها به عنوان يك قانون اساسي، كه ناگزير در كار خواهد بود، نه تنها خطایي علمي است بلكه در عمل به يك خطاي عملي ميانجامد؛ علاوه بر اين، تنبلي ذهني و تنكمايگي نظاممند را پرورش ميدهد. بايد خاطرنشان كرد كه هدف كنش سياسي دقيقاً بیرونآوردن تودهها از حالت انفعالی است؛ يعني از بين بردن قوانين اعداد بزرگ. اكنون چگونه ميتوان اين قانون را قانونی جامعهشناختي در نظر گرفت؟(II, §25)
گرامشی در این يادداشت در ادامه توضيح ميدهد كه چگونه جامعهشناسي پوزيتيويستي با برنامهي سياسي ماركسيسم ناسازگار است. فلسفهي جبرگرايي (يعني ماترياليسم فلسفي) نسخهاي است براي انفعال، تودهها را پذيراي جذبهي كاريزماتيك رهبران منفردي ميكند كه يكدستسازي مكانيكي احساسات تودهاي را تداوم ميبخشند. در مقابل، وظيفهي «حزب تودهها» براندازي نظم «ناتوراليستي» قديم با ارتقاء آگاهي انتقادي است. به بيان ديگر، ماترياليسم تاريخي تودهها را سازندهي تاريخ ميداند، اما نه به عنوان بازيگران ناآگاه در درامي مكانيكي كه بنا به قوانين طبيعي تغييرناپذير آشكار ميشود ــ قوانيني كه علاوه بر اين به آناني كه ادعا ميكنند آنها را كشف ميكنند و بر پايهي دانش «علمي»شان براي خود حقوق رهبري قائل هستند، تمایز، امتیاز و قدرت میبخشد.
از اين قطعه به تنهايي ميتوان دريافت كه چگونه نقد بوخارين نه فقط در راستاي نقد پوزيتيويسم است، یعنی نقدی كه بر تمامي يادداشتهاي گرامشي مسلط است، بلكه همچنين در امتداد تلقیاش از سوسياليسم است به عنوان فرهنگي متمایز، پافشاريش بر لزوم آموزش تودهها به نحوي كه بتوانند آگاهي انتقادي كسب كنند، مخالفتش با جزمگرايي و دمكراتيسم بنيادياش و نقش حزب كمونيست، «شهریار نوين» (و از اينرو تلقي خاصی که از ماكياولي دارد). اين قطعهي خاص همچنين تأييدي است بر دلمشغوليهاي پايدار نسبت به تاريخ كه در سراسر دفترها بارز است. اين يادداشت بهسهولت نظرات گرامشي را در خصوص مكتب لومبروزویي جامعهشناسان به ياد ميآورد كه تبیینهای «علمي»شان دربارهي رفتار نابهنجار از بررسی تاريخچهی گروههاي فرودست دوري ميكند. در واقع، اين يادداشت به فهم غنيتر تأکیدی معروف یاری میرساند (تأکیدی كه در صفحات دفترهاي زندان در مخالفت با بوخارين نیز شاهد هستیم): در عبارت «ماترياليسم تاريخي» بايد بهياد داشت که «تأكيد بر واژهي دوم یعنی «تاريخي» گذاشته شود و نه بر واژهي اول كه خاستگاهي متافيزيكي دارد» (II, §27).
در واقع، بخش آغازين يادداشت «تقليل فلسفهي پراكسيس به جامعهشناسي» قوياً متذكر ميشود كه روايت جامعهشناختي تقليلگرايانهي ماترياليسم تاريخي از ناتواني در ارزيابي اهميت و پيچيدگي تاريخ نشئت ميگيرد؛ ناتوانياي كه عامل دفرمهشدن ماركسيسم و نظرات غريبي است كه به اصطلاح توسط طرفداران به ظاهر ارتدوكس آن (مثلاً بوخارين) و نه چندان ارتدوكس (مثلاً لورياييها) مطرح شده است.
تقليل [فلسفهي پراكسيس به جامعهشناسي] بازنموده تصلب گرايش منحرفي است كه انگلس پيشتر نقد كرده بود (در نامههايي به دو دانشجو [ژوزف بلوخ و هاينتس اشتاركنبورگ، به ترتيب در 21 دسامبر 1890 و 25 ژانويهي 1894] كه در سوسياليستيشه آكادميكر منتشر شد [اول و پانزدهم اكتبر 1895]) و عبارت است از تقليل برداشتي از جهان به مجموعهاي مكانيكي از فرمولهايي كه به فرد اين تصور را ميدهد كه تماميت تاريخ را در جيب خود دارد. اين برداشت مشوق اصلي براي بديههگوييهاي ژورناليستي «نوابغ» احمق است. (II, §25)
به بيان ديگر، رويكرد «جامعهشناسان» به تاريخ همانند رويكرد كوويه به استخوانها است. آنان مجهز به مجموعهاي اصول روششناسي هر قلم را در جايگاه خاص خود درون تماميتي از پيش تعيينشده قرار ميدهند. چون آنها فرمولهاي مكانيكي را به اشتباه جاي تاريخ ميگيرند، هيچ تجربهي تاريخي وجود ندارد، هيچ رويدادي كه در خاصبودگياش حضور داشته باشد. هر قلم كه با پژوهش تاريخي آشكار ميشود، فقط در خدمت پركردن جزييات و تاييد صحت تصوير عمومي است. اين همان اتفاقي است كه هنگامي رخ ميدهد كه فلسفه و علوم اجتماعي تابع نوع يكساني از «ناتوراليسم» ميشوند كه در اصل كوويه گنجانده شده بود. (گرامشي به نظريهي كوويه به معناي دقيق كلمه اعتراض نميكند؛ در واقع سوءاستفاده و سوءكاربرد از مفاهيم علمي است كه خشم انتقاديش را برميانگيزد.)
جملات بعدي همين يادداشت روايت بديل ماترياليسم تاريخي را مطرح ميكند. بنا به اين روايت، فلسفهي پراكسيس جامعهشناسي نيست بلكه تاريخ است و روششناسي مناسب آن نه از علوم طبيعي بلكه بايد از قلمرو نقد و تفسير استخراج شود يعني «متنشناسی».
تجربهاي كه فلسفهي پراكسيس روي آن بنا شده است نميتواند ديسهنمايي شود؛ این تجربه خود تاريخ است در تنوع و تضارب بيكرانش كه مطالعهي آن ميتواند به «متنشناسی» به عنوان روش پژوهش براي اطمينانيافتن از فاكتهاي ويژه و فلسفهاي بيانجامد كه به عنوان روششناسي عام تاريخ درك ميشود. شايد اين همان چيزي است كه مقصودِ آن دسته از نويسندگاني بود كه، چنانکه خيلي اجمالي در نخستين فصل [در واقع «مقدمه»] درسنامه [بوخارين] به آن اشاره شد، امكان برساختن جامعهشناسي را از فلسفهي پراكسيس منكر ميشوند و ادعا ميكنند كه فلسفهي پراكسيس فقط بهطور خاص در جستارمايههاي تاريخي خاص وجود دارد (اين ادعا كه با صراحت و ناشيانه مطرح شده است، بيگمان خطاست و همانند يك شكل جديد عجيب نوميناليسم و شكاكيت فلسفي به نظر ميرسد). انكار اينكه ميتوانيم يك جامعهشناسي بسازيم، جامعهشناسیای كه به معناي علم جامعه درك ميشود، يعني به عنوان علم تاريخ و سياست، كه همانند با فلسفهي پراكسيس نيست، به معناي آن نيست كه نميتوانيم متمم تجربي مشاهدات عملي را برسازيم كه سپهر متنشناسی را به آن نحو سنتي كه درك ميكنيم، گسترده سازد. در حالي كه متنشناسی بيان روشمندانهي اهميت اطمينانيافتن و مشخصكردن فاكتهاي خاص در «تفرد» يگانهشان است، نميتوانيم فايدهي عملي تشخيص «قوانين گرايشي» عامتر را كنار بگذاریم كه در سياست منطبق است با قوانين آماری يا اعداد بزرگ كه به پيشرفت برخی علوم تجربي ياري رساندهاند. اما تاكيد نشده است كه قانون آماری فقط تا زماني کاربرد دارد كه تودههاي عظيم مردم در مقابله با موضوعاتي كه موردتوجه مورخ يا سياستمدار است منفعل باقي بمانند يا فرض ميشود منفعل هستند. (II, §25).
در نخستين روايت همين يادداشت، مناسبات ميان ماركسيسم، تاريخ و متنشناسی حتي موشكافانهتر توصيف شده است: «»تجربهي» ماترياليسم تاريخي، خود تاريخ است، مطالعهي فاكتهاي خاص، «متنشناسی»… «متنشناسی» بيان روشمندانهي اهميت فاكتهاي ويژه است كه به عنوان «مفرداتِ» قطعي و خاص درك ميشود» (7, §6).
بنا به نظر بوخارين، تاريخ نوعی فعاليت است، قلمرو پژوهشي كه قوانين جامعهشناختي آن را هدایت میکنند؛ بنا به این نظر تاریخ به عنوان شيوهي پژوهش، نديمهي جامعهشناسي است. در مقابل، در يادداشتهاي گرامشي، رابطهي تاريخ و جامعهشناسي تقريباً يكسره از هم گسيخته است: جامعهشناسي پوزيتيويستي به قوانين عام انتزاعي ميپردازد كه از تجربهي زيستهي تاريخ جدا شده است و، علاوه بر اين، کار ماترياليسم تاريخي این است که همان قوانين را نقض كند، از آنها فراتر برود و يقين يابد كه انسانها امكان شكلدادن به تاريخ خود را دارند. از اينرو، همين يادداشت در ادامه تاييد ميكند كه حزب سياسيای (ارگانيسم جمعي) كه ماترياليسم تاريخي متصور است، نميتواند دانش خود را از «احساسات تودهاي»، از قوانين آماري توليدشده توسط جامعهشناسي كمّي كسب كند. در عوض، به اين دانش، «از طريق «مشاركت فعالانه و پويا»، از طريق «همدردي»، از طريق تجربه از امور خاص بيواسطه، از طريق نظامي كه ميتوان «متنشناسی» زنده ناميد» رسيد (II, §25).
اين به معناي آن نيست كه جامعهشناسي سودمند نيست؛ بلکه فقط باید بر ادعاهايش نظارت كرد، قدرت تماميتبخش آن را از مشروعيت انداخت، كاربردهاي آن را بايد به دقت محدود کرد، و نتايج «علمي» آن را هميشه بايد تابع نقد تاريخي قرار داد و نه برعكس. گرامشی در بستر ديگري و در يادداشتي تحتعنوان «برهانهاي فرهنگي. استخوان كوچك كوويه» به بحث دربارهی فایدهی جامعهشناسی پرداخت. جامعهشناسي در اين يادداشت زیر نوري مثبت مشاهده ميشود، اما به اين دليل كه فقط بهمنزلهی يك ابزار براي برساختن فرضيهها لحاظ ميشود و نه براي صورتبندي حقيقتهاي جهانشمول. روشهای جامعهشناسی، نشئتگرفته از علوم طبيعي، نه فقط هنگامي كه در علوم اجتماعي بهكار بسته ميشوند، بلكه هنگامي كه به پديدههاي طبيعي نیز اعمال ميشوند، خطاپذير تلقي ميشوند. علاوهبراين، جامعهشناسي قاطعانه در جايگاه پیرو نسبت به تاريخ قرارداده ميشود و ممكن است آن را كامل كند اما جايگزين آن نميشود.
اصل كوويه مبتنی است بر همبستگي اجزاي ارگانيك منفرد بدن كه بنا به آن ميتوان كل بدن را از يكي از اجزاي آن ساخت (مشروط بر آنكه اين جزء فينفسه كامل باشد) ــ با اين همه بايد با دقت آموزهي كوويه را براي بسط درست انديشهاش از نو بررسي کرد ــ این آموزه را بايد يقيناً درون سنت انديشهي فرانسوي، درون «منطق» فرانسوي، گنجاند و به اصل حيوانـماشين پيوند داد. لازم نيست بررسي كنيم که آيا اين اصل در زیستشناسی كاملاً معتبر بوده يا نه؛ به نظر ميرسد اين امر ممكن نيست (مثلاً ميتوان به نوكاردكي فكر كرد كه ساختار آن هيچ «منطقي» ندارد و غيره). اما ميتوان بررسي كرد، استعاره به كنار، كه آيا اين اصل همبستگي در جامعهشناسي مفید، درست و زاياست يا خير. به نظر ميرسد كه پاسخ آشكارا مثبت باشد. اما بايد مراقب بود: در خصوص تاريخ گذشته، اصل همبستگي (مانند اصل قياس) نميتواند جايگزين سند شود، يعني نميتواند چيزي غير از تاريخ فرضي را فراهم آورد، تاريخي محتمل اما فرضي. اما در خصوص كنش سياسي و كاربرد اصل همبستگي (مانند اصل قياس) در آنچه قابلپيشبيني است، یعنی در ساخت فرضيهها و دورنماهاي ممكن، موضوع فرق ميكند. اين اصل مفيد، صحيح و در قلمرو فرضيهها سودمند است، و مسئله اين است كه دريابيم چه فرضيهاي محتملتر از همه است … يقيناً هنگامي كه اصل همبستگي برای تبیین كنشهاي افراد يا حتي يك گروه به كار برده ميشود، اغلب خطر درغلتیدن به امور خودسرانه وجود دارد: افراد مانند گروهها اغلب «منطقي»، «منسجم» و «نتيجهدار» عمل نميكنند، اما هميشه مفيد است كه با اين فرض شروع كنيم كه آنها به اين شيوه عمل ميكنند. طرح پيشفرض «ناعقلانيبودن» انگيزهاي كنش، سودمند نيست. فقط ميتواند مقصود جدلي داشته باشد و فرد را قادر ميكند كه مانند فيلسوفان مدرسي بگويد: «از یاوه هر چیزی نتیجه میشود» (14, §29).
چنانچه روشهاي جامعهشناسي را به اين طريق بررسي كنيم و با همهي اين احتياطها به آن نزديك شويم، این ممکن است به لحاظ سياسي سودمند باشد. با محدودكردن اصل كوويه به سپهر امور فرضي در چارچوب بستري آشكارا محدودشده، ميتوان در مقابل خطرات (و وسوسهي) ارتقاي آن به جايگاه يك جهانبيني، فلسفه، اقدامات احتياطي به عمل آورد. زيرا نهايتاً نقد پوزيتيويسم و صفحات ضدبوخاريني در دفترهاي زندان، مانند بخشهاي ضد كروچه، براساس نياز مبرم به محافظت از ماترياليسم تاريخي در مقابل يورشها (و از آنِ خود كردنهاي) متافيزيك برانگيخته شده بود. تأكيد بر تاريخ ــ به معناي تفاوت، تکثر، خاصبودن امر ويژه ــ كمابيش دفاع و مقاومت فعالی را در مقابل متافيزيك در چهرههاي گوناگونش، به ويژه ماترياليسم و ايدهآليسم فلسفي، ایجاد میکند. در حالي كه انگيختار متافيزيكي با بيدقتي امر خاص را در امر عام جذب ميكند و بيدرنگ فعليت فردي را تابع مقتضيات تماميت ميكند، تاريخ به روايتي كه در دفترها درك ميشود، در جستوجوي راههايي براي دستيافتن به پارهنوشتار، اطمينانيافتن از خاصبودگياش و تكيه بر تفاوت است. تاريخ با ايجاد زاويه ديدي ممتاز از ژرفانديشي و دخالت در فعاليتهاي عملي و دنيوي متنشناسی و نقد به اين هدف دست مييابد. زيرا همانطور كه نبود باريكانديشي انتقادي و فقدان توجه متنشناختی به امر خاص باعث عاميانهساختن و كژديسهكردن ماركسيسم ميشود، به همين ترتيب نيز نقد و متنشناسی براي حراست از امر يگانه، يعني كيفيت انقلابي ماترياليسم تاريخي لازم است. مدخلي كه اساساً عنوان «ماكياولي و ماركس» را دارد و روايت تجديدنظريافتهي آن در دفتري قرار داده شده كه مختص به «يادداشتهاي مربوط به سياست ماكياولي» است مشتمل بر سخن زير است:
نوآوري پايهاي فلسفهي پراكسيس در علم سياست و تاريح اثبات اين موضوع است كه «طبيعت انساني» انتزاعي، ثابت و نامتحرك (مفهومي مشتقشده از انديشهي دینی و استعلاباوري) وجود ندارد بلكه طبيعت انسان مجموعهاي است از مناسبات اجتماعي تاريخاً متعيّن؛ يعني اين يك واقعيت تاريخي است كه ميتواند در حدومرزهايي معين، با روشهاي متنشناسی و نقد، تأييد شود. (13, §20)
روشهاي متنشناسی و نقد در همه جاي دفترهاي زندان گرامشي عمل ميكنند. واكاوي نقادانهي مستمر و دقيق كروچه كه بخش چشمگيري از دفترهاي زندان را اشغال ميكند، بسيار معروف است و اهميت آنها را تعداد بيشماری از منتقدان خاطرنشان کردهاند. آنچه كمتر معروف اما به همان اندازه برجسته است، نقد مفصل گرامشی از بوخارين است. به همين منوال، دقیقاً ميدانيم شمار زيادي از يادداشتها به واكاوي انتقادي فرهنگ ايتاليا و به ويژه ادبيات اختصاص داده شده است. اما آنچه به نحو نامكفي ارزيابي و عمدتاً ناديده گرفته شده، حجم عظيم اطلاعات واقعی مفصلي است كه در دفترها ضبط شده است ــ به دلايلي روش «متنشناختی» كه در دفترها جریان دارد، توجه زيادي را به خود جلب نكرده است. خيلي دشوار نيست كه درككنيم چرا چنين است. عملاً هر توصيف و بحث دربارهي متن گرامشي متضمن ملاحظاتي درباره تكه تكه بودنش و خصلت ناكامل آن است. چنين ملاحظاتي غالباً ملازم اين فرضيه است كه وظيفهي پژوهشگر گرامشي است كه از اين قطعات پراكنده، كل منسجمي را بسازد. تلويحاً يا صراحتاً، سرشت تكهتكهي دفترها معمولاً به شرايط وحشيانهاي نسبت داده ميشود كه در آن تأليف شدند. تكهتكهبودن، به بيان ديگر، مانعي ناميمون پنداشته ميشود در مقابل فهم اينكه گرامشي قصد داشته چه چيزي بگويد يا چه ميگفت اگر فقط وقت و وسايل تهیهی كتابي «متعارف» يا مجموعهاي از كتابها را میداشت. از اينرو براي «انتظامبخشیدن» به دفترها، جمعآوری قطعات مرتبط با درونمايههايي معين يا مباحثي معين، تلاشهایی صورت گرفته است. اغلب اين درونمايهها يا مباحث از عنوانهایی گرفته شدهاند كه بر خود بسياري از دفترها نقش بسته است: «فلسفهي بنهدِتو كروچه»، «نيكولو ماكياولي»، «يادداشتها و قطعاتي براي مجموعهای از جستارها دربارهي تاريخ روشنفكران»، «روشنفكران و فورديسم»، «نقد ادبي» و غيره. تا حدودي اين امر با توجه به حجم خود دفترها، نياز به ارائهي آنها در شكلي «خواندني» و عدم اهميت يا عدممناسبت نسبي ظاهري بسياري از يادداشتها براي بسط درونمايههاي عمدهاي كه در دفترها به آن پرداخته شده منطقی است. سپس ويراستار، پژوهشگر يا مفسر گرامشی احساس اجبار ميكند كه اين قطعات را گرد آورد و مانند كوويهی آن روزگار آنها را به هم بدوزد. گاهي اين عمليات بازسازي مسئولانه، يعني با آگاهي انتقادي از محدوديتهايش، انجام ميشود. اما زمانی ديگر، اين عمليات با اين باور گمراهكننده انجام ميشود كه ميتوان به واقع نه فقط انديشه گرامشي بلكه خود گرامشي را بازسازي كنيم. اين نوع اخير عمليات همان چيزي است كه محصولاتي مانند «گرامشي لنينيست» يا «گرامشي ايدهآليست كروچهاي» يا شماري ديگر از گرامشيها را به بار ميآورد. حتي فراخوان براي «رهايي گرامشي» از انواع اقتباسهای او غالباً با اين اعتقاد همراه است كه ميتوان به دفترهاي تكهتكهی او بازگشت و از آنها يك گرامشي و یگانه گرامشي «واقعي» را بازسازي كرد. هرگاه اين عمل انجام شود، دفترها به شكارگاه جذابی بدل ميشود كه از آنها ميتوان آنچه را كه «مهم» است برچيد و آنچه را كه «تصادفي» ميدانيم ناديده بگيريم ــ و بيگمان هر كس ديگري را متهم ميكند كه قطعات «درست» و روابط «درست» بين آنها را تشخيص نداده يا بر اهميت جزييات معيني با ناديدهگرفتن عناصر ديگر تأكيد گذاشته است.
این تصور که اين بازي نقطه پایانی دارد بیهوده است. حتي دقيقترين و كاملترين بازتوليد دستنوشتهي گرامشي كه با وسواس تمام انجام شده باشد، اين جدل را حل و فصل نخواهد كرد يا اینکه هنوز تمايل به بازسازي گرامشي «راستين» وجود خواهد داشت. اما فقط با مطالعه و جستوجو در متن كامل دفترهاست كه ميتوان ارزيابي جامعي از مقصود گرامشي داشت كه ميگويد بايد تأكيد را بر تاريخ «در تنوع و تكثر بيكران آن» گذاشت. سرشت پراكندهي دفترها دستكم تا حدودي ناشي از روش «متنشناختی» حاکم بر تأليف آنهاست. «متنشناسی» مستلزم توجه موشكافانه به جزييات است، ميكوشد تا از خاصبودگي امر خاص اطمينان يابد. بسياري از عناصري كه دفترها را ميسازند دقيقاً همين كار را ميكنند ــ آنها تاريخ را در تنوع و تکثر بيكران ثبت ميكنند. يقيناً، شبكههاي پيچيدهاي از مناسبات ميان اين جزييات برقرار است و آنها نيز به نوبهي خود به مفاهيم و نظريههاي عامی ميانجامند که معروفترين آنها «هژموني» است. اما اگر اجازه داده ميشد كه پیشینهی پر از جزييات امر خاص زائل شود، اگر روابط ميان قطعات به نحو دائمي تثبيت ميشد، آنگاه مفاهيم و نظريهها با اين خطر مواجه بودند كه به جزمياتي متصلب شوند. براي تثبيت روابط بين قطعاتي كه دفترهاي زندان را ميسازند، بايد متنشناسی را به نفع اصل كوويه كنار گذاريم. بايد هر قطعه را در رابطهاي لازم و ثابت با قطعات ديگر به نحوي قرار داد تا ساختار تمامعياري را به وجود آورد كه بتوان در كليت آن تعمق كرد. اما تاريخ در دفترها به مثابهي «تجربه» ظاهر ميشود نه به عنوان تعمق، و تجربهاي كه فلسفهي پراكسيس بر آن استوار است، نميتواند ديسهنمايي شود.
اشاره به كوويه در نخستين صفحات دفتر نخست شامل هشدار و دعوتي است ضمني. این اشاره عليه خطر تعجيل در رسيدن به نتیجه هشدار ميدهد و ما را دعوت ميكند که به امر خاص توجه كنيم. گرامشي اين هشدار و دعوت را در مناسبتهاي بيشمار تكرار ميكند ــ دستنوشته سرشار است از عبارتهايي مانند «اين موضوع بايد بررسي شود»، «اين امر به مطالعهي بيشتري نياز دارد»، «بايد از اين فاكت مطمئن شد». گرامشی در بندهاي آغازين دفترهاي هشتم و يازدهم بهشدت بر سرشت موقتي يادداشتها تأكيد ميكند و متذكر ميشود كه نتايج معيني كه در آنها مطرح شده، ممكن است كاملاً نادرست باشند. او در 30 دسامبر 1929، چند ماه پس از آنكه يادداشت كوتاه «استخوان كوچك كوويه» را نوشت، در نامهاي به همسرش، يوليا شوخت، چنین نوشت:
«شاید، و در واقع به احتمال زياد، برخي داوريهايم گزافه و حتي نامنصفانه باشند. شايد كوويه به بازسازي مگاتريوم يا ماستودون از استخوان ریز راضي بود، اما اين هم ميتوانست رخ دهد كه از قطعهي دم یک موش به ساختن يك مار ماهي برسیم.» (LC, 314)
راهيكه دفترهاي زندان براي اجتناب از چنين خبطهایی پيشنهاد ميكند اين است كه به روشهاي نقد و متنشناسی وفادار باقي بمانيم. اين روشها، به نحويكه در دفترها بهكار گرفته شده است، همچنين همهنگام به عنوان سلاح و سپری در مقابل تمامي شكلهاي جزمگرايي و رازآميزگري عمل ميكند. نظريه و عمل نقادي متنشناختی كه در دفترها يافت ميشود، فينفسه مهمترين سهم را در شرح و بسط فلسفهي ضدجزمگرايي پراكسيس دارد.
لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-2t3