ترجمه
نوشتن دیدگاه

دیالکتیکِ شکلِ ارزش

دیالکتیکِ شکلِ ارزش

نسخه‌ی چاپی (پی دی اف)

 

نوشته‌ی: هانس ـ گِئورگ بکهاوس

ترجمه‌ی: کمال خسروی

 

 

توضیح مترجم: «درباره‌ی‌ دیالکتیک شکل ارزش» مقاله‌ی کوتاهی است از هانس ـ گئورگ بکهاوس [Hans-Georg Backhaus] که نخست در سال 1969 در مجموعه‌ای زیر عنوان «آثاری پیرامون معرفت‌شناسی مارکسیستی» به ویراستاری آلفرد اشمیت، نویسنده‌ی اثر مشهور «مفهوم طبیعت نزد مارکس»، منتشر شد و سپس هسته‌ی مرکزی کتاب پراهمیت و مشروح بکهاوس تحت عنوان «دیالکتیک شکل ارزش: پژوهش‌هایی پیرامون نقد مارکسیِ اقتصاد» قرار گرفت که در سال 1997 انتشار یافت. «درباره‌ی دیالکتیک شکل ارزش» را می‌توان سنگ بنای بحث‌های مربوط به «شکل ارزش» دانست که چهار دهه بعد از نخستین تلاش «ایزاک ایلیچ روبین»، انگیزه‌ی بحث‌های پرباری بین مارکسیست‌ها و پژوهش‌هایی ژرف و ارزنده درباره‌ی روش مارکس و روش اقتصاد سیاسی در دهه‌ی 70 قرن بیستم در آلمان شد.

ترجمه‌ی فارسی پیش رو، از روی متن آلمانی سال 1969، نخست به عنوان ضمیمه‌ی کتاب نقد دیالکتیک دستگاه‌مند در سال 1395 انتشار یافت و اینک برای نخستین بار بصورت دیجیتال عرضه می‌شود. در فاصله‌ی انتظار چاپ و نشر کتاب نقد دیالکتیک دستگاه‌مند، ترجمه‌ی دیگری از این مقاله منتشر شد که به گفته‌ی مترجم آن، «از روی برگردان انگلیسی» و «نیم‌نگاهی به متن اصلی (آلمانی)» صورت گرفته بود. انتشار ترجمه‌ی پیش رو دست‌کم مجالی برای ارزیابی کیفیت ترجمه‌ی انگلیسی و امکانی برای مطالعه‌ی ترجمه‌ای دیگر از این متن مهم و ارزشمند است. (ک.خ.)

***

با تورقی نقادانه در آثاری که پیرامون كاپيتال نوشته شده است، می‌توان به‌سادگی آشکار کرد که نظریه‌ی کارپایه‌ی ارزش، تنها در قالبی آشکارا ساده‌انگارانه و اغلب یکسره کژدیسه پذیرفته شده یا مورد انتقاد قرار گرفته است. چنین است که عمدتاً تفسیر پوزیتیویستی از مارکس، پیشه و ویژه‌ی خود کرده است که نظریه‌ی ارزش مارکسیستی و نظریه‌ی ارزش کلاسیک را یکی و همان بداند. شومپتر مشتی است  نمونه‌ی خروار، وقتی استقلال و یکتایی واکاوی مارکسیِ ارزش را انکار می‌کند: «شناخت و فهم واقعی آموزه‌ی اقتصادی او {مارکس} با این بصیرت آغاز می‌شود که او به‌مثابه‌ی نظریه‌پرداز شاگرد ریکاردو بود […] و نظریه‌ی ارزشش نظریه‌ای ریکاردویی است […] با این تفاوت که استدلالات مارکس کمتر مؤدبانه، وراجانه‌تر و «فلسفی‌تر»اند در بدترین معنای این واژه.»(1) تفسیر «اقتصادی» می‌باید به‌ناگزیر گرایش انتقادی نظریه‌ی ارزش مارکس را نادیده بگیرد؛ چنان‌که: نقد اقتصاد سیاسی بدل می‌شود به یک «آموزه‌ي اقتصادی»، یکی در میانِ بسیاری دیگر. دریافت پوزیتیویستی ضرورتاً بدان‌جا راه می‌برد که نظریه‌ی مارکسیِ جامعه را در دست‌چین کوچک به‌هم‌پیوسته‌ای از فرضیه‌های جامعه‌شناختی و اقتصادی منحل کند. استدلال‌هایی که بوهم ـ باورک با «آجی مجی لاترجی‌های دیالکتیکی» نامیدن و شومپتر با «فلسفی» خواندن‌شان بی‌اعتبار می‌دانستند، عمدتاً در نظریه‌ی شکل ارزش طرح شده‌اند؛ و شکل ارزش اگر اساساً موضوع بررسی قرار گیرد، یا به زبانی پیچیده و غیرقابل‌فهم، یا بدون هیچ‌گونه شرح و تفصیلی طرح می‌شود. این فقدان تفاهم از سوی مفسران نسبت به شکل ارزش به مراتب شگفت‌انگیزتر می‌شود، آن‌گاه که به‌یاد آوریم چگونه مارکس، انگلس و لنین اهمیت خطیر واکاوی شکل ارزش را بارها گوشزد کرده‌اند. مارکس در پیشگفتار به كاپيتال ما را مؤکداً هشدار می‌دهد که مبادا از آموزه‌ی شکل ارزش غفلت شود: «اما برای جامعه‌ی بورژوایی شکل کالاییِ محصولِ کار یا شکل ارزشی کالا، شکل سلولیِ اقتصاد است. واکاوی این {شکل}ها در دیده‌ی عامیان هم‌چون پرسه‌زدن در وسواس‌های محض پدیدار می‌شود. فکر انسانی» از  جمله مکتب ریکاردویی، «طی بیش از 2000 سال است که به عبث می‌کوشد این شکل‌ها را مستدل سازد و از عهده‌ی آن برنمی‌آید.» از این گفتاورد برمی‌آید که مارکس مدعی است برای نخستین بار در طول تاریخ پژوهش، راز این «شکل معماگونه» را کشف کرده‌است.

بار وارسی پرکم‌وکاستِ واکاوی شکل ارزش را اما نباید تنها بر دوش نوعی نابینایی مفسران در تشخیص معضل‌ها نهاد. نارسایی بررسی‌های این مفسران را تنها با پذیرفتن این فرض می‌توان فهمید که مارکس روایتی کامل و به سرانجام رسیده از آموزه‌ی کارپایه‌ی ارزش‌اش را برجای ننهاده است. اگر چه مارکس این آموزه را در نقد اقتصاد سیاسی 1859 از پیش پرورانده بود، اما خود را ناگزیر دید که واکاوی شکل ارزش را در سه روایت دیگر، که هر یک از دیگری انحراف داشتند، عرضه کند، «زیرا، حتی وقتی سرهای دانا نیز نمی‌توانند قضیه را به‌درستی بفهمند، بنابراین باید چیزی نارسا در نخستین شکل بازنمایی‌اش، به‌ویژه در واکاوی کالا وجود داشته باشد.» (2) دومین روایت، بازنمایی کاملاً تازه‌ای است که مارکس در نخستین ویراست كاپيتال عرضه می‌کند. اما همان موقع که كاپيتال زیر چاپ است، گوگلمان و انگلس توجه مارکس را به «دشواری فهم» واکاوی شکل ارزش جلب می‌کنند و بنابراین تشویقش می‌کنند بد نیست اگر یک روایت سوم عامه‌فهم‌تری به عنوان پیوست، به اثرش ضمیمه کند. روایت چهارم که باز هم با همه‌ی بازنمایی‌های پیشین تفاوت دارد، برای ویراست دوم كاپيتال نوشته می‌شود. اما از آنجا که در این چهارمین و آخرین روایت دلالت‌های دیالکتیکی معضل شکل ارزش که مارکس در «واکاوی جوهر ارزش […] تا سرحد امکان عامه‌فهم‌شان کرده بود»، بیش از پیش کم و کمرنگ‌تر می‌شوند، بدیهی است که باید در تفسیر آن‌چه مارکس می‌خواست در مفاهیمی مثل «جوهر ارزش» و «کار مجرد» بگنجاند، اینک اختلاف‌نظرهای ژرف و آشکاری بروز کنند. (3) بنابراین خواست و آرزوی اضطراری مارکس‌پژوهی این است که از این بازنمایی‌های کمابیش قطعه قطعه و تک‌نگاری‌های پرشماری که در آثار دیگر مارکس پراکنده‌اند، کل نظریه‌ی ارزش بازسازی شود.

مارکس در پیش‌گفتار به نخستین ویراست كاپيتال هنوز مؤکداً از این سخن می‌گوید که «دیالکتیک» مشخصه‌ی بازنمایی او از نظریه‌ی کارپایه‌ی ارزش است. در حالی که تفسیرهای رایج و سنتی بدون استثناء این دیالکتیک را نادیده می‌گیرند، باید این پرسش را پی گرفت که آیا «نارسایی بازنمایی» فقط مربوط است به واکاوی شکل ارزش یا این‌که شامل دو فصل آغازین كاپيتال هم می‌شود. لنین بر سرشت دیالکتیکی روند کار مارکس پافشاری دارد: «کسی نمی‌تواند كاپيتال مارکس به‌ویژه فصل نخستینش را به تمامی بفهمد، مگر آنکه از پیش کل منطق هگل را به دقت مطالعه کرده و فهمیده باشد.» او از این گفته نتیجه می‌گیرد: «بنابراین، پس از نیم قرن هیچ‌یک از مارکسیست‌ها مارکس را نفهمیده است!!»(4). اینک پرسیدنی است که آیا «پس از یک قرن کامل هم هنوز کسی مارکس را نفهمیده است»، یا این‌که آیا مارکس با عامه ‌فهم کردن دو فصل نخست كاپيتال، یعنی کالا، پا را تا آنجا فرا نهاده است که «استنتاج» ارزش دیگر به‌مثابه‌ی جنبشی دیالکتیکی اساساً قابل‌ فهم نیست؟

امری است شناخته‌شده که مارکس در فصل نخست به این شیوه پیش می‌رود که با عزيمت از واقعیت «تجربی» ارزش مبادله‌ای، آن را به‌مثابه‌ی «شکل پدیداری چیزی که از آن {ارزش مبادله‌ای} متمایز است» تعریف می‌كند. آن‌چه باید «شالوده‌ی ارزش مبادله‌ای باشد، ارزش نامیده می‌شود. در ادامه‌ی واکاوی البته باید این چیز را عجالتاً مستقل از شکلش درنظر گرفت. واکاوی این جوهر مستقل از شکل پدیداری اینک به آنجا راه می‌برد که مارکس، به یک‌باره و بدون هرگونه میانجی‌ای، و بدون استناد به ضرورتی درونی، به واکاوی شکل پدیداری بازمی‌گردد: «درواقع ما از ارزش مبادله‌ای کالاها عزیمت کردیم تا رد ارزشی را که در درون آن نهان و نهفته است، بیابیم. اینک باید به این شکل پدیداری ارزش بازگردیم.» آیا این شیوه‌ی کار مارکس را اینک باید به‌مثابه‌ی بیان روشی بفهمیم که مارکس در درآمد به  گروندریسه تحت عنوان صعود از «مجرد به مشخص» تعریف و متمایز کرده بود؟ «بازسازی امر مشخص» که باید هم‌چون «کلیتی از تعینات پرشمار» و هم‌چون «یگانگی امر چندگانه» بازنموده شود، اکنون نخست با طرح چنین پرسشی قابل‌فهم می‌شود: ارزش چگونه به ارزش مبادله‌ای و به قیمت تکوین می‌یابد ــ چرا و به چه شیوه‌ای در ارزش مبادله‌ای و در قیمت، به‌مثابه‌ی وجوه «دیگر بودنش»، نفی می‌شود و تجلی می‌یابد؟ به‌نظر من چنین می‌آید که شیوه‌ی بازنمایی در كاپيتال به هیچ‌روی روشنایی‌بخش انگیزه‌ی راهبر شناخت در واکاوی شکل ارزش از سوی مارکس نیست؛ یعنی پاسخی به این پرسش نیست که «چرا این محتوا باید آن شکل را به خود بگیرد.» معرفی نارسا و نامکفی جوهر و شکل ارزش آنجا آشکار می‌شود که در روند استنتاج ارزش، یک گسست، قابل‌شناسایی و آشکارکردن است: گذار از فصل دوم به فصل سوم در جلد یکم كاپيتال به‌مثابه‌ی گذاری ضروری دیگر الزاماً پذیرفتنی نیست. بنابراین آن‌چه خواننده به‌وضوح درمی‌یابد، آموزه‌ی ظاهراً آسان‌فهمِ جوهر ارزش و سرشت دوگانه‌ی کار است که در دو فصل نخست به‌روشنی بازگشوده شده است. اما فصل سوم ــ یعنی آموزه‌ی شکل ارزش ــ اغلب، تنها به‌مثابه‌ی سند و گواهی داوطلبانه و اضافه بر آن‌چه ضروری است یا به منزله‌ی آرایش و پیرایشی «دیالکتیکی» برای چیزی تلقی می‌شود که {گویا} در دو فصل نخست نقداً و به تکافو {از روند استدلال} مشتق شده است. این‌که «برابرایستای عام» به‌خودی خود، یعنی ارزش به‌مثابه‌ی ارزش به‌هیچ رو قابل بیان نیست، بلکه تنها در هیئتی وارونه «پدیدار می‌شود»، یعنی در «تناسب» بین دو ارزش مصرفی، از حوصله و حوزه‌ی فهم خواننده خارج است. اما اگر تکوین مفهومیِ ارزش مبادله‌ای ــ ارزش ــ شکل ارزش دیگر هم‌چون «حرکتی دیالکتیکی از «هستی» بی‌واسطه به سوی «وجود» وساطت شده، و از طریق «ذات» ادراک پذیر نیست، […]»، آن‌هم چنان‌که «بی‌واسطگی سپری شود و تعالی یابد و هم‌چون وجودِ وساطت‌شده دوباره برنهاده شود»(5)، آن‌گاه سرچشمه‌ی تفسیرهای دیالکتیکی‌ای آشکار می‌شود که نهایت‌شان چیزی بیش از کاریکاتوری از دیالکتیک نیست. بدین‌گونه، واکاوی کالا هم‌چون «پرشی» ــ بی‌وساطت ــ «از امر ساده به امر پیچیده، از جوهر به سوی شکل پدیداری»(6) وانمود می‌شود. ذات در تمایز با شکل پدیداری، به سیاق منطق صوری، هم‌چون «امر عام، نوعی و کلی» تعریف می‌شود. وساطت ذات و شکل پدیداری صرفاً هم‌چون حرکت شبه دیالکتیکی تضادهایی شبه‌دیالکتیکی سامان می‌یابد: «امر عام موجود است […]، نه مستقل از پدیدارهای منفرد. هم‌چون امر عام، امر نامتغیر (!!) در آن‌ها {یعنی در پدیدارها} گنجیده است.»(7) حتی نویسندگانی که می‌توانند مدعی باشند «همه‌ی منطق هگل را سراسر خوانده‌اند و فهمیده‌اند» نمی‌توانند روشنگر این راز باشند که مفاهیم بنیادی نظریه‌ی ارزش به کدام شیوه، دیالکتیک‌وار ساخت‌بندی شده‌اند. روش دیالکتیک نمی‌تواند خود را تنها به این محدود کند که شکل پدیداری را به ذات ارجاع دهد: روش و دیالکتیک باید فراتر از آن نشان دهد که چرا ذات، این یا آن شکل پدیداری {دیگر} را به‌خود می‌گیرد. بررسی‌های این مارکسیست‌های «فلسفی» به‌جای آن‌که بر تفسیر گوشه‌های تاریک و ظاهراً تبیین‌ناپذیر، متمرکز باشد، صرفاً بازگویی‌های مکرر است.

گسست بین بند نخست و بند سوم فصل نخست نه تنها ساختار روش‌شناختی آموزه‌ی ارزش را مناقشه‌برانگیز می‌کند، بلکه مهم‌تر از آن، فهم آن‌چه را مارکس زیر «عنوان کمابیش اسرارآمیز»(8) سرشت بتواره‌ي کالا و راز آن آورده است، دشوارتر می‌کند. این، عنوان بند چهارم از فصل نخست است. در این‌جا باید از فصل‌بندی بی‌نظم یا نادستگاه‌مندانه‌ی بند‌های آغازین فصل نخست که به دلیل همین بی‌نظمی، فهم آموزه‌ی سرشت بتوارگی را دشوار می‌کنند، سخن بگوییم، زیرا این «راز» در همان بند سوم قابل رؤیت می‌شود و قرار است در سه خودویژگیِ شکل هم‌ارز گشوده شود. این‌که محتوای بند چهارم تنها به کمک بند سوم قابل‌فهم می‌شود، سابقه‌اش مربوط است به فصل‌بندی پیوست ویراست اول (1867) که مارکس عنوان آن را «شکل ارزش» نهاده بود. در این پیوست ــ که فقط به‌مثابه‌ی روایتی برای عامه ‌فهم کردن واکاوی شکل ارزش نوشته شده بود ــ واکاوی بتوارگی مسلماً نه به‌مثابه‌ی آموزه‌ای مستقل، بلکه حداکثر به عنوان «چهارمین خودویژگی» شکل هم‌ارز آمده است.

این تقسیم‌بندی نشان می‌دهد که آموزه‌ی سرشت بتوارگی ــ که در ویراست دوم كاپيتال با تفصیل بیشتری نوشته شده و به عنوان بند چهارم آمده است ــ به‌لحاظ محتوا تنها قسمتی است از بند سوم که حالا به صورتِ بندی مستقل درآمده است. حذف یا ارائه‌ی بدون شرح بند سوم، که «باعث و بانی تیرگی نخستین فصل كاپيتال درباره‌ی ارزش»(9) است، در تفسیرهای نادرست زیرین خود را آشکار می‌کند:

1 ـ بسیاری از نویسندگان ادعای نظریه‌ی کارپایه‌ی ارزش را مبنی بر اشتقاق {منطقی} پول به‌مثابه‌ی پول و بدین ترتیب، خلق و ارائه‌ی یک نظریه‌ی جدید پول، کاملاً نادیده می‌گیرند. بنابراین جای شگفتی نیست که این مفسران تنها نظریه‌ی ارزش را طرح می‌کنند و نظریه‌ی پول را یا از قلم می‌اندازند یا تصحیح می‌کنند و در نتیجه به سختی قادرند تمایز بین نظریه‌ی کلاسیک ارزش کارپایه را با نظریه‌ی مارکسیستی به‌نحو رضایت‌بخشی موجه نشان دهند. آن‌ها درنمی‌یابند که مفاهیم بنیادین نظریه‌ی ارزش تنها آن‌گاه قابل‌فهم می‌شوند که این نظریه بتواند به‌نوبه‌ی خود مفاهیم بنیادین نظریه‌ی پول را قابل‌فهم کند. (9a) نظریه‌ی ارزش آن‌گاه به نحو بسنده‌ای تفسیر می‌شود که کالا را چیزی بدانیم و بفهمیم که خود را در فرآیند «از خویش فراتررفتنی درون‌ماندگار» به‌مثابه‌ی پول مقرر می‌کند. این پیوند درونی و به‌هم‌آویختگی کالا و پول مانع از آن است که نظریه‌ی ارزش مارکسی را بپذیریم و نظریه‌ی پول را که همراه و همپای آن است دور افکنیم. این «خام‌اندیشی و یاوه‌سرایی» که سپهرهای تولید و توزیع را ــ «یعنی آن‌چه را که انداموار و به‌هم‌پیوسته و متعلق‌اند» ــ «تنها به‌نحوی تصادفی به‌هم معطوف کنیم و در ارتباطی صرفاً معنایی قرار دهیم»، وجه مشخصه‌ی تفسیرهای مکتب مارکسیسم اتریشی است و بیان ناتوانی آن‌ها در فهم نظریه‌ی ارزش و واکاوی شکل ارزش است.

2 ـ ارتباط بین نظریه‌ی ارزش در روایت مارکسیستی‌اش با پدیده‌ی شئ‌شدگی در تاریکی باقی می‌ماند. البته مارکس در بند چهارم فصل نخست {درباره‌ی سرشت بتواره‌ی کالا} تأکید می‌کند که «این کشف علمی دیرهنگام که محصولات کار، مادام که ارزش‌اند، صرفاً تجلی شئ‌وار کاری هستند که انسان برای تولید آن‌ها صرف کرده است، البته دوران معینی را در تاریخ تکامل نوع بشر مشخص می‌کند، اما به هیچ‌وجه {شبح} فرانمودِ شئ‌وار سرشت اجتماعی کار را نمی‌رماند […] تعیین مقدار ارزش به‌وسیله‌ی زمان کار همان راز پنهان در پسِ حرکات مرئیِ ارزش‌های نسبی کالاهاست. کشف این راز نقاب تصادفی‌بودنِ صرف مقدار ارزش محصولات کار را از چهره‌ی آن برمی‌دارد اما شئ‌وارگیِ خود این شکل را هرگز زائل نمی‌کند.»(10) این اظهارنظر صریح البته به هیچ‌روی بسیاری از نویسندگان را از آن باز نمی‌دارد که دقیقاً «همان راز پنهان در پسِ حرکات مرئی ارزش‌های نسبی کالا» را موضوع پژوهش آموزه‌ی مارکسیِ بتوارگی کالایی قلمداد کنند. بنا به این تفسیرها، این «راز» مقدار ارزش است که «سرشت رازآمیز» کالا را موجب می‌شود، نه «راز» آن «فرانمود شئ‌وار» یا آن «شکل شئ‌وار». در این صورت، می‌باید با کشف نظریه‌ی کلاسیک کارپایه‌ی ارزش منشاء شئ‌شدگی و راز آن نقداً برملا شده باشد. به این ترتیب روشن می‌شود که عرضه‌ای یک‌جانبه و منفک از جوانب دیگر از نظریه‌ی ارزش، چگونه مجال برجسته‌کردنِ تمایز بین واکاوی مارکسی با واکاوی کلاسیک را از بین می‌برد.

وجه مشخصه‌ی بازنمایی‌ای که از ذات بتوارگی کالایی غفلت می‌کند، چنین است: این نویسندگان نخست جملاتی را از فصل مربوط به بتوارگی در كاپيتال نقد می‌کنند و سپس آن‌ها را چه به‌لحاظ مفهومی، و اغلب به‌لحاظ اصطلاح‌شناسی نیز، به شیوه‌ای تفسیر می‌کنند که در ایدئولوژی آلمانی به‌کار رفته بود، یعنی به شیوه‌ی دست‌نوشته‌ای از مارکس و انگلس که آن‌ها در آن، معنای نظریه‌ی کارپایه‌ی ارزش را هنوز به‌درستی نمی‌دانستند. گفتاوردی که همه جا نقل می‌شود، این است: در نگاه تولیدکنندگان «روابط اجتماعی کارهای خصوصی‌شان همان‌گونه نمودار می‌شوند، که هستند، یعنی نه به‌مثابه‌ی رابطه‌ی اجتماعی مستقیم اشخاص در کارهای‌شان، بلکه به‌مثابه‌ی رابطه‌ی شیئی اشخاص و رابطه‌ي اجتماعی اشیاء.»(11) آن‌چه از این گفتاورد بیرون کشیده می‌شود، حداکثر این است که روابط اجتماعی در برابر انسان‌ها «استقلال یافته» اند. یعنی برداشتی که موضوع آثار آغازین مارکس است و با استفاده از اصطلاحاتی مثل «بیگانگی» یا «شخصیت‌زدایی» به مضمون یاوه‌سرایی‌های نقدهای محافظه‌کارانه‌ی فرهنگی مبدل شده است. اما آن‌چه مسئله‌ی اصلی نقد اقتصاد سیاسی است، تنها توصیف این واقعیت نیست، بلکه واکاوی آغازه‌ها و پیدایش آن است.

تفسیری راستین از سرشت بتوارگی باید عبارت مذکور را به زنجیره‌ای از حلقه‌های زیر تقسیم کند و به پژوهش درباره‌ی آن‌ها بپردازد:

1 ـ ساختاری که «رابطه‌ی اجتماعی اشیاء» از نظر مارکس دارد، چیست؟

2 ـ چرا و تا کجا می‌شود «رابطه‌ی اشیاء» را تنها به‌مثابه‌ی «شکل پدیداریِ صرفِ روابط انسانی» فهمید که «نسبت به خود این رابطه خارجی است و پشت آن پنهان است»؟ از این‌جا پرسش‌های دیگری نتیجه می‌شوند:

الف) «روابط انسانی» به‌مثابه‌ی «روابط اجتماعی کارکنان خصوصی» یا به‌مثابه‌ی «روابط اجتماعی تولیدکنندگان» نسبت به کل کار تعریف می‌شوند. منظور از مفاهیمی مثل «رابطه» یا «کل کار» چیست؟

ب) دلیل این‌که چرا «روابط اجتماعی» در برابر آگاهی ضرورتاً به‌مثابه‌ی چیزی دیگر «پدیدار می‌شوند»، چیست؟

ج) واقعیت این فرانمود را چه چیز می‌سازد؟ این فرانمود به چه شیوه‌ای خود وجهی وجودی از واقعیت است؟

د) آغاز و پیدایش شیئیت انتزاعی ارزش را چطور باید فهمید: سوژه به چه شیوه‌ای خود را «شیئیت می‌بخشد»؟ آیا به‌مثابه‌ی برابرایستا (ابژه) در برابر خود ظاهر می‌شود؟ این قضیه‌ی اسرارآمیز را می‌توان این‌طور توصیف کرد: ارزش محصول را باید به‌مثابه‌ی چیزی آفریده‌ی اندیشه از خود محصول متمایز دانست. اما از سوی دیگر، ارزش همیشه تنها ارزش محصول است و بدین ترتیب به‌مثابه‌ی «شکل اندیشه‌گون» چیزی مادی پدیدار می‌شود. به‌مثابه‌ی چیزی آفریده‌ي اندیشه، ارزش در درون آگاهی، «درون‌ماندگار» است. اما به این شیوه، ارزش نمی‌تواند به هستی خویش آگاهی یابد: {برای این کار} ارزش خود را در مقابل آگاهی به‌مثابه‌ی چیزی بیگانه قرار می‌دهد. در این‌جا واقعیت محصولات کار پیشاپیش مفروض گرفته شده است. مسئله‌ي مناقشه‌برانگیز در این‌جا صرفاً این واقعیت است که محصولات کار «به هیئتی خیالی درمی‌آیند متفاوت با واقعیت آن‌ها» و نه ساختمانی یگانه و هم هویت با خود آن‌ها.*

ما در این‌جا فقط به پرسش نخست می‌پردازیم: مارکس چگونه ساختاری را که «رابطه‌ی اجتماعی اشیاء» می‌نامد، توصیف می‌کند؟ نخست این‌که، باید به‌خاطر داشت که ارزش‌های مصرفی همیشه در قیمت‌ها نمایندگی می‌شوند. تا همین‌جا می‌توان گفت که این طرز بیان که برابرنهادگی دو ارزش مصرفی یک «رابطه» ایجاد می‌کند، سوءتفاهم‌برانگیز است. این‌طور نیست که دامن و پارچه برابر قرار داده می‌شوند، بلکه آن‌ها نقداً برابر قرار گرفته‌اند. امر برابرنهادگی پیشاپیش تحقق یافته است، زیرا آن‌ها با چیز سومی، یعنی پول، برابر قرار داده می‌شوند و از طریق این دور زدن {غیرمستقیم} نقداً برابر هستند. «رابطه‌ي ارزش، همیشه بیان ارزش است.» این برابربودگی اما تنها معطوف به محتوای ارزش است؛ در ارتباط با شکل ارزش، هنوز یک نابرابربودگی است: یک محصول کالا می‌شود، محصول دیگر پول. رابطه‌ی بین اشیاء، یا «رابطه‌ی ارزش»، به‌مثابه‌ی «بیان ارزش» رابطه‌ی بین پول و کالاست. محصولات به‌مثابه‌ی قیمت‌ها «تنها مقادیر مختلفی از شئ واحدی هستند […] که صرفاً در مقادیر مختلفی از پول عرضه شده‌اند.»(12) مادام که کالاها پیشاپیش به‌مثابه‌ی «قیمت‌های پولی نمایندگی شده‌اند […] من می‌توانم آن‌ها را با یکدیگر مقایسه کنم؛ اما پیش از آن‌که ارزش‌ها بتوانند به‌مثابه‌ی قیمت‌ها نمایندگی شوند، باید ارزش کالاها به‌مثابه‌ی پول نمایندگی شده باشند.»(13)

در این مسئله راه‌حل پرسش زیر نهفته است: «اساساً من چطور می‌توانم یک کالا را در کالا یا کالاهایی دیگر به‌مثابه‌ی هم‌ارز عرضه کنم؟» محتوای واکاوی مارکس از شکل، منشاء و چگونگی پیدایش قیمت به‌مثابه‌ی قیمت است. در این‌جا برخلاف نظریه‌ی کلاسیک ارزش کارپایه، «گذار» از ارزش به ارزش مبادله یا قیمت به‌مثابه‌ی یک معضل تشخیص داده می‌شود: «این یکی از کاستی‌های عمده‌ی اقتصاد سیاسی کلاسیک بود که هرگز موفق نشد از واکاوی کالا و به‌ویژه ارزش کالا، شکل ارزش را، یعنی چیزی که دقیقاً ارزش را به ارزش مبادله مبدل می‌کند، کشف کند.»(14) این امر از چشم ریکاردویی‌ها پنهان ماند که ادعای‌شان مبنی براین‌که کار ارزش کالا را تعیین می‌کند، نسبت به خود مقوله‌ي ارزش بی‌ارتباط باقی می‌ماند: در این ادعا، علت تعیین‌کنندگی و موضوع یا برابرایستای تعیین‌کنندگی با یکدیگر متمایزند و کوچک‌ترین «پیوند و وابستگی درونی» با هم ندارند. حتی زمانی هم که مقدار ارزش به‌مثابه‌ی کارکرد مقدار کار صرف‌شده تعریف می‌شود، کار کماکان نسبت به ارزش، جایگاه و نسبتی بیگانه دارد. بنابراین فرض بنیادین اقتصاد کلاسیک صرفاً یک نوع ضمانت است؛ یک «دگم متافیزیکی». ساموئل بیلی یکی از پیشگامان نظریه‌ی ارزش سوبژکتیویستی با نقدش به مکتب کلاسیک درواقع انگشت در زخمی قدیمی فرومی‌کند: «این‌که ریکاردویی‌ها به بیلی خیلی کلی و مبهم و بدون قاطعیت جواب می‌دهند، یکی هم به این علت است که آن‌ها نزد خود ریکاردو هم حرف روشن و راه حلی برای پیوند و وابستگی درونی بین ارزش و شکل ارزش یا ارزش مبادله پیدا نکردند.» (15) بنابراین بیلی توانست آن‌چه را که در مکتب ریکاردویی «ارزش مطلق» خوانده می‌شود، به‌مثابه‌ی ارزشی «متعلق به خود کالا» چیزی که در آن «خانه دارد» (16) و بنابراین به‌مثابه‌ی «اختراعی» مدرسی و سخن‌ورانه مورد انتقاد قرار دهد. بیلی این پرسش را طرح کرد: «{عباراتی مثل} از ارزشی برخوردار بودن، بخشی از ارزش را حمل‌کردن، مجموع یا مجموعه‌ی کل ارزش‌ها، و غیره ــ من نمی‌فهمم منظور از این عبارات چیست؟»(17) او در انتقاد به ریکاردو درواقع به نقدی که بعدها سوبژکتیویسم مدرن طرح کرد پیش‌دستی می‌کند، وقتی می‌نویسد: «هیچ چیز نمی‌تواند بدون عطف به چیزی دیگر به‌خودی خود ارزشمند باشد […] ارزش یک کالا باید ارزشش در چیز {دیگری} باشد […] تعیین یا بیان ارزش یک کالا غیرممکن است، مگر از طریق مقداری از کالای دیگر.»(18) نزد بیلی ارزش و ارزش مبادله یا قیمت یکی و همان هستند و صرفاً به‌مثابه‌ی نسبتی کمیّ بین ارزش‌های مصرفی تعریف می‌شوند. درست است که در این‌جا ارزش تنها به‌مثابه‌ی «ارزش نسبی»، به‌مثابه‌ی نسبتی بین اشیاء قابل بیان است، اما، «کالا صرفاً و به سادگی دربرابر پول قرار ندارد، بلکه ارزش مبادله‌اش به‌نحوی متصّور [ideell] به‌مثابه‌ی پول نمودار می‌شود، یعنی کالا به‌مثابه‌ی قیمت، پولی متصّور است.»(19) بنابراین، رابطه‌ی بین کالا و پول نه تنها رابطه‌ای کمّی است، بلکه به‌نحوی اسرارآمیز ساختاری کیفی هم دارد: محصولات به‌مثابه‌ی کالاها «مقداری متصّور از طلا»یند؛ طلا اما، «واقعیت قیمت خودِ آن‌هاست.»(20) از این رو، تلاش بیلی برای تقلیل ارزش به یک نسبت کمّیِ صِرف، تلاش برای ناپدیدکردن معضل معادله‌ی برابری کالا ـ پول از راه چشم‌بندی است. «از آنجا که او این رابطه را در بیان پولی متجلی می‌بیند، نیاز ندارد» بداند و بفهمد «که این بیان چگونه ممکن می‌شود […] و اساساً بیان چه چیزی است.»(21) مارکس موضع سوبژکتیویستی را به شیوه‌ای مورد انتقاد قرار می‌دهد که اهمیت بنیادین آن برای نقد پوزیتیویسم مدرن، به‌ویژه نزد واکاوی زبان‌شناسانه، تنها به‌نحوی ناقص و پاره‌وار شناخته شده است: «این نوع نقد {یعنی موضع سوبژکتیویستی} می‌خواهد دشواری‌هایی را که در نفس تعینات متناقض چیزها نهفته‌اند، با وراجی به‌مثابه‌ی محصولات اندیشه‌ورزی یا ناشی از تعاریف متعارض تلقی کند […] این‌که ناسازه (پارادکس) های واقعیت خود را در ناسازه‌های زبان بیان می‌کنند، و این، متعارض است با عقل سلیم و با آن‌چه منظور اقتصاد عامیانه است و از آن حرف می‌زند، امری است بدیهی. تناقض‌های برخاسته از این وضعیت، یعنی این‌که […] کار خصوصی خود را در {کار} عام اجتماعی می‌نمایاند، […] در خودِ امر واقع ریشه دارند، نه در بیان زبانیِ امر واقع.»(22) از کشاکش‌ها و مواجهه‌ی موشکافانه‌ی مارکس با بیلی هم‌چنین می‌توان دریافت که مارکس «هسته‌ي عقلایی» نقدی معناشناختی را جدی می‌گیرد. {اصطلاح} «ارزش مطلق» که تنها «نسبیت سهم‌برانه و کمّیت متعلق بخود» را بیان می‌کند، درواقع یک ناسازه‌ی زبانی یا یک «رازآمیزی» است، اما «ناسازهای متعلق به واقعیت» یا «رازآمیزی واقعی» (23). {این ناسازه} نخست آن‌گاه که وساطت ارزش «مطلق» و «نسبی» نشان داده شده است، می‌تواند به‌مثابه‌ی «رابطه‌ی بین اشخاص» رازگشایی شود.

تشخیص مارکس در این باره که ریکاردویی‌ها فقط به شالوده‌ی تعیین مقدار ارزش علاقه و توجه دارند ــ {زیرا} «شکل به‌خودی خود» برای‌شان «بی‌تفاوت است، چون ظاهراً امری طبیعی» است؛ مقولات اقتصادی «نزد آگاهی بورژوایی‌شان […] بداهتاً ضرورتی طبیعی دارند» (24) ــ در مورد اقتصاد معاصر نیز صادق است. از دید مارکس، منشاء نادیده‌انگاری معضل شکل این است که {علم} اقتصاد رایج در مدارس و مراکز آموزشی خود را به تعاریف منطق صوری پای‌بند می‌داند: «کمتر جای شگفتی است که اقتصاددانان، زیر نفوذ علاقه‌مندی و توجه به مواد درسی، معنایی را که از شکل بودنِ بیان نسبی ارزش مراد می‌شود نادیده بگیرند، وقتی منطق‌دانان حرفه‌ای پیش از هگل حتی معنایی را که از شکل دستگاه‌های احکام و استدلال قیاسی مراد می‌شود نادیده گرفته بودند.»(25)

واکاوی ساختار منطقی شکل ارزش از واکاوی محتوای تاریخی‌ـ اجتماعی‌اش جدایی‌پذیر نیست. اما نظریه‌ی کلاسیک ارزش کارپایه، پرسش مربوط به چندوچون تاریخی ـ اجتماعی کاری را که از دید این نظریه ‌‌«ارزش‌ساز» است، طرح نمی‌کند. به این ترتیب، درباره‌ی تحقق کار در شکلی که نسبت به آن بیگانه است، تأمل نمی‌شود: «نزد فرانکلین زمان کار بلافاصله و به نحوی اقتصادگرایانه و یک‌جانبه به‌مثابه‌ی معیار اندازه‌گیری ارزش‌ها عرضه می‌شود. از این دیدگاه دگردیسی محصولات واقعی به ارزش‌های مبادله امری بدیهی است.»(26) آن‌چه را که مارکس به‌مثابه‌ی «یک‌جانبگی اقتصادگرایانه» تقبیح می‌کند، این است که در این‌جا اقتصاد به‌مثابه‌ی شاخه‌ای جداگانه از تقسیم‌کار علمی و در سطحی عمل می‌کند که گویا برابرایستاهای اقتصادی‌اش پیشاپیش استقرار یافته‌اند. «درست است که اقتصاد سیاسی، اگرچه به نحوی ناتمام، ارزش و مقدار ارزش را، واکاویده و محتوایی را که در این شکل‌ها پنهان است، کشف کرده است. اما هرگز این پرسش را طرح نکرده است که چرا این محتوا آن شکل را اختیار می‌کند، و بنابراین، چرا کار در ارزشِ […] محصولات کار بازنمایی می‌شود.»(27)

به همین دلیل، ریکاردویی‌های چپ که نظریه‌ای برای «مزد عادلانه» طرح کردند، پرسیدند: «اگر زمان کار مقیاس و سنجش‌گر درون‌ماندگار ارزش است، پس چرا ما مقیاس و سنجش‌گری دیگر و برونی اختیار می‌کنیم؟» اگر کار ارزش کالاها را تعیین می‌کند، در آن صورت می‌باید محاسبه‌ی ارزش را هم‌چون «دور زدن راه اصلی» تلقی کرد و کارکرد پرده‌پوشانه‌ای را که در این محاسبه استفاده می‌شود دورافکند. محصولات می‌باید مستقیماً برمبنای واحدهای زمان کار محاسبه شوند و جای پول را هم برگه‌های گواهی ساعت کار بگیرد. آن‌ها می‌پرسند، چرا در تولید کالایی کار به‌مثابه‌ی ارزش مبادله‌ی محصولات، به‌مثابه‌ی «صفتی مادی و متعلق به آن‌ها» (28) تلقی می‌شود؟ مارکس مبنا و شالوده‌ی پنهان محاسبه‌ی ارزش را در تناقضی می‌بیند که ذات سپهر تولید را مشخص می‌کند همانا در تناقض بین کار شخصی و کار اجتماعی؛ تناقضی که برای نظریه‌ی اجتماعی او جایگاهی بسیار برجسته و مهم دارد. این‌که در تولید کالایی کار اجتماعی تنها به‌مثابه‌ی کار اجتماعی تولیدکنندگان خصوصی قابل انجام است، تناقضی است بنیادین که در اشتقاق این نتیجه تبارز می‌یابد که مبادله‌ی فعالیت‌ها و محصولات باید از طریق یک محصول خاص و درعین حال عام وساطت شود. حتی مارکس هم، با وجود همه‌ی تند‌وتیزی انتقادش به سوسیالیست‌های تخیلی، این خواسته را تحقق‌پذیر می‌داند که محاسبه‌ی ارزش روزی منسوخ شود؛ البته روزی که تولید کالایی، یعنی تولیدِ تولیدکنندگان منفرد و مستقل از هم برای بازار، از بین رفته باشد. این خواسته، پی‌آمدی اجتناب‌ناپذیر و یکی از عناصر گوهرین، و نه تصادفی و غیرضروری، نظریه‌ی ارزش مارکس است. معنای واقعی «نقد مقولات اقتصادی» عبارت است از نشان‌دادن و برجسته‌کردن اوضاع و احوال اجتماعی‌ای که وجود شکل ارزش را ضروری می‌کنند. «واکاوی شکل مسلط کار، هم‌هنگام واکاوی پیش‌شرط‌های الغای آن است […] (مقولات) مارکسی منفی و درعین حال مثبت‌اند: آن‌ها وضعیتی منفی را در پرتو الغاء و فراتر رفتن از آن، توصیف و تشریح می‌کنند.»(29) بنابراین، سرشت تاریخی واکاوی شکل ارزش عبارت است از «این‌که بلافاصله در همان ساده‌ترین شکل، یعنی شکل کالا، سرشت ویژه و متعین، و نه به‌هیچ‌وجه سرشت مطلق، تولید بورژوایی واکاوی شده است.»(30)

واکاوی پرکم و کاست ریکاردو از شکل ارزش، در کنار نقد سوبژکتیویستی بیلی و دکترین سوسیالیست‌های تخیلی درباره‌ی پولِ کار، این پی‌آمد را نیز داشت که «درباره‌ی قواره و قالب یعنی تعیّن ویژه‌ی کار به‌مثابه‌ی آفریننده‌ی ارزش مبادله پژوهش نشود. «بنابراین» ریکاردو «پیوند» و وابستگی بین تعین‌یافتن ارزش مبادله به‌وسیله‌ی کار و ضرورت پیش‌روی کالاها به سوی ساختن پول را درنمی‌یابد. ناراستی نظریه‌ي پول او نیز از همین روست […] این دریافت نادرست از پول نزد ریکاردو، اما مبتنی است به این‌که او اساساً تنها تعین کمّی ارزش مبادله را مدنظر دارد […]»(31) نظریه‌ی خطای ریکاردو درباره‌ی پول، نظریه‌ی کمّیت است که نقد آن، واکاوی شکل ارزش را برمی‌انگیزد.

اگرچه باید بر این بصیرتِ به سختی فراچنگ‌آمده پای فشرد که نقد مقولات اقتصادی از سوی مارکس سپری‌کردن و فراتر رفتن از قلمرو {علم} اقتصاد تخصصی است، اما واکاوی شکل ارزش ــ با جهت‌گیری‌اش به سوی مقولات فلسفی ــ اگر در کارکرد واقعی‌اش فهمیده شود، تنازعات اقتصاد تخصصی را پشتِ سر می‌گذارد. با روایتی ویژه از چهارمین تز مارکس درباره‌ی فويرباخ می‌توان نقد مارکس به ریکاردو را چنین توصیف کرد: ریکاردو از واقعیت خودبیگانگی اقتصادی، از تضاعف و دوگانگی محصول در یک شئ ارزشی، یعنی یک چیز واقعی و یک چیز متصّور عزیمت می‌کند. نظریه‌ی او انحلال ارزش در کار است. اما او نادیده می‌گیرد که کار اصلی هنوز برجای باقی مانده است. همانا: این‌که محصول از خود برون می‌رود و بر فراز خویش می‌ایستد و خود را در قلمروی مستقل از مقولات اقتصادی، ورای آگاهی، تثبیت می‌کند، امری است که باید آنرا تنها با عطف به از خود دریدگی و درخود متناقض‌بودگی کار اجتماعی تبیین کرد. از همین رو، این کار اجتماعی خود باید نخست در تناقضش فهمیده شود و سپس از طریق شکستن و از میان برداشتن این تناقض، در عمل منقلب گردد. بنابراین، از جمله: پس از آن‌که کشف شد که کار راز ارزش است، اینک باید خودِ کار به لحاظ نظری مورد انتقاد قرار گیرد و عملاً زیر و رو شود. از منظر روش‌شناختی، قضیه این‌جا بر سر همان معضلی است که پیش از این خاطرنشان شده بود، یعنی صعود از امر انتزاعی به سوی امر مشخص، از ارزش به سوی شکل پدیداریِ ارزش.

اینک به این پرسش بپردازیم که رابطه‌ی کیفی کالا و پول چگونه ساخت‌بندی شده است، یعنی چه چیزی «محتوای {منطقی} شکل نسبی بیان ارزش» را مشخص می‌کند. اگر وجود پولِ طلایی را پیش‌فرض بگیریم، می‌توانیم بگوییم 20 ذرع پارچه = X گرم طلا یا 20 ذرع پارچه X گرم طلا می‌ارزد. این تساوی می‌گوید پارچه و طلا نه تنها مقادیر برابری از ارزش‌ها را نمایندگی می‌کنند، بلکه به نحوی خودویژه نیز به یکدیگر منوط و مقیدند: پارچه با طلا هم «از لحاظ مقدار برابر» و هم «ذاتاً برابر» گرفته است. ارزش پارچه در ارزش مصرفی هر محصول دیگری به‌جای طلا هم قابل بیان است، مثلاً در دامن. «ارزش‌بودگی {پارچه} پدیدار و آشکار می‌شود، خود را در رابطه‌ای بیان می‌کند که در آن نوع دیگری کالا، {مثلاً} دامن، با پارچه برابر قرار داده می‌شود یا {کالایی که} هم‌چون دارنده‌ی «ذاتی برابر» {با پارچه} تلقی می‌شود.» (32) پارچه به‌مثابه‌ی ارزش مصرفی نمی‌تواند به‌وسیله‌ی طلا نمایندگی شود. پارچه، پارچه است و طلا نیست. محصولات تنها آن‌گاه «ارزش‌های نسبی» هستند که پیشاپیش هم‌چون امر معطوف، به‌مثابه‌ی ارزش‌ها، آن هم «ارزش‌های مطلق» با طلا «ذاتاً برابر» نهاده شده‌اند. پارچه، به‌مثابه‌ی ارزش، با طلا یکسان است «هم‌چون یک تخم مرغ با تخم مرغ دیگر»(33). «به‌مثابه‌ی ارزش، {پارچه،} پول است»: به این ترتیب، پارچه به‌مثابه‌ی ارزش طلا است. «همه‌ی سحر و جادویی که محصولات کار در دوران تولید کالایی را در هاله‌ی مه‌آلود خویش پیچانده است»(34)، خود را در این رابطه‌ي ناسازوار متبارز می‌کند که کالا هم‌هنگام خودْ و دیگریِ خویش است: پول. بنابراین او {یعنی کالا} همانیِ همانی و ناهمانی است. کالا با پول هم ذات است و هم‌هنگام اما متمایز. این «یگانگی در چندگانگی» چنان‌که مشهور است، با اصطلاح هگلی «تضاعف» شناخته می‌شود. مارکس با کاربرد این مقوله‌ی دیالکتیکی می‌خواهد ساختار معادله‌ی تساوی کالا ـ پول را مشخص کند: مبادله‌ی کالا «تضاعفی از کالا را در کالا و پول تولید می‌کند، تقابلی خارجی که در آن، آن‌ها {کالا و پول} تقابل درون‌ماندگارشان را بین ارزش مصرفی و ارزش بازمی‌نمایانند.»(35)

معادله‌ي تساوی کالا ـ پول رفع اقتصادیِ قضیه‌ی همانی {یا اصل هو هویه} است. همیشه باید تمایزی ساختاری را که بین «معیار سنجشِ» ارزش و معیار سنجشِ خواص طبیعی وجود دارد مدنظر داشت. مثلاً معیار اندازه‌گیری وزن، کیلوست، یا وزنِ یک لیتر آب است. بنابراین مقدار معینی آب به‌مثابه‌ی واحد وزن تعریف می‌شود. این اما به هیچ‌وجه بدان معنا نیست که سنگینی یک چیز در ابعاد مکانی/فضایی آب «پدیدار» می‌شود و خود را در آنجا «متحقق» می‌کند. آب به‌مثابه‌ی آب، شکل پدیداریِ سنگینی نیست. یک شئ به‌مثابه‌ی «شیئیت‌یابیِ» سنگینی، با آب واقعی در رابطه‌ای دیالکتیکی قرار ندارد، به نحوی که به‌مثابه‌ی سنگینی، با آب، که پدیداری صاحب حجم در فضاست، یکی و همان و درعین حال به عنوان یک چیز کمّی معین، با آن تمایز داشته باشد. چنین نیست که شئ «دوشقه» یا «مضاعف» شود، مثلاً در «حاملِ» سنگینی {از یک‌سو} و آب {هم‌زمان از سوی دیگر}؛ یعنی شئ درعین حال هم خودش و هم دیگری نیست. اما برعکس، رابطه‌ی کالا و پول دقیقاً بر این سیاق است. {یعنی، هم این است و هم آن}. ارزش یک کالا تنها از این راه می‌تواند با ارزش مصرفی‌اش متمایز شود، که ارزش در هیئت یک ارزش مصرفیِ دیگر بیان می‌شود؛ بدین ترتیب که «کالا در موجودیت بی‌واسطه‌اش به‌مثابه‌ی ارزش مصرفی، ارزش نیست، شکل مناسب و مکفی ارزش است؛ کالا به‌مثابه‌ی چیزی به‌لحاظ عینی متفاوت با خود یا به‌مثابه‌ی چیز دیگری که با او برابر نهاده شده، مساوی با ارزش است.»(36) کالا به «چیزی به‌لحاظ عینی متفاوت با خود» تبدیل می‌شود و کماکان در عین دیگربودگی، خودِ خویش باقی می‌ماند. در این اظهار که «20 ذرع پارچه یک دامن می‌ارزد»، ارزش یک چیز از طریق یک چیز دیگر بیان می‌شود. این بیان ارزش موجد یک «وارونگی» شگفتی‌آور است: دامن «در پیکر و حضور واقعی‌اش»، دامن به‌مثابه‌ی ارزش مصرفی، بی‌واسطه به‌مثابه‌ی ارزش تلقی می‌شود: «در پول، ارزش چیزها از جوهرشان جداست […] اما از یک‌سو ارزش مبادله طبعاً هم‌زمان کیفیت ذاتی چیزها باقی می‌ماند، ضمن این‌که درعین حال بیرون از آن‌ها موجودیت دارد […] بنابراین ارزش مبادله در قالب پول به عنوان چیزی متفاوت دربرابر آن (کالا) ظاهر می‌شود. همه‌ی ویژگی‌های کالا به‌مثابه‌ی ارزش مبادله هم‌چون برابرایستاهایی متفاوت با او پدیدار می‌شوند […] ارزش مبادله به چیزی مستقل از او، در یک ماده‌ی دیگر، به وجودی استقلال‌یافته در کالایی ویژه مبدل شده است.»(37) یکسان و هم‌قدر قراردادن اسرارآمیز پارچه و دامن تعیّن‌یافتگی اقتصادی دامن را تغییر می‌دهد. از این‌طریق که پارچه «خود را به‌مثابه‌ی ارزش با دامن یکسان و هم‌قدر قرار می‌دهد»، ضمن این‌که به‌مثابه‌ی ارزش مصرفی از آن متمایز باقی می‌ماند، دامن، در تقابل با پیکر پارچه، به شکل پدیداریِ ارزشِ پارچه بدل می‌شود […] از آنجا که پارچه به‌مثابه‌ی ارزش با دامن هم‌ذات است، به‌این ترتیب شکل طبیعی دامن {یعنی پارچه بودنش} به شکل پدیداری ارزش خود دامن بدل می‌گردد.»(38) مارکس پول به‌مثابه‌ی پول را وحدتی متناقضاً به‌هم‌بافته تعریف می‌کند: یک امر خاص به‌طور بی‌واسطه به‌مثابه‌ی ضد خود، به‌مثابه‌ی امر عام، پدیدار می‌شود. «در این‌جا تعینات متعارض کالا، به‌جای آن‌که از یکدیگر منفک شوند، در یکدیگر بازتاب می‌یابند […] چنین به‌نظر می‌آید که انگار در کنار شیر، ببر، خرگوش و همه‌ی حیوانات واقعی دیگر […] یک موجود دیگر هم بنام حیوان، مستقل از آن‌ها و بیرون از آن‌ها وجود واقعی دارد که پیکریافتگی کل قلمرو حیوانات است. چنین امر منفردی که همه‌ی انواع موجودات واقعی را درخود فرا می‌گیرد، یک امر عام است، مثل حیوان، یا خدا، و غیره.»(39) پرسشی که در این‌جا طرح می‌شود این است که آیا از این به بعد جوهر ارزش نیز قابل ‌لمس می‌شود؟

ما تا این‌جا «جنبش» چیزی را توصیف کردیم که این خاصیت شگفت‌آور را داراست که خود را «به جامه‌های گوناگون درآورد»، «مضاعف یا دوگانه کند»، «بیان کند»، «خود را در هر دو سر رابطه‌ای افراطی حفظ کند»، «پوسته‌ی شکل طبیعی‌اش را ازتنش وابکند» و «خود را متحقق سازد.» این چیز ــ که به‌لحاظ حسی قابل ‌لمس و ادراک نیست ــ «اندازه‌گیری می‌شود»، «حمل می‌شود» و غیره. «حمل‌کننده‌ی» این رویداد یک «شئ اندیشه‌ای» است، «شیئی انتزاعی بدون هیچ کیفیت و محتوای دیگری». بی‌فکریِ بسیاری از نمایندگان نظریه‌ی کارپایه‌ی ارزش که به نحوی ناآگاه و نیندیشیده با این مقولات ور می‌روند و جایگاه منطقی‌شان را حتی در حد یک معضل نمی‌شناسند، گرایش به نقد معناشناختی را قابل ‌فهم می‌کند که می‌خواهد استدلالات اقتصاددانان مارکسیست را به‌مثابه‌ی بازی صِرف با کلمات یا بتوارگی واژه‌ها یک‌جا دور بریزد. به همین دلیل، به‌نظر من یکی از وظایف عاجل اقتصاد مارکسیستی این است که به مقولات خویش به عنوان موضوع مورد مناقشه بنگرد. مهم‌تر از همه، مقولات بنیادین مربوط به نظریه‌ی ارزش: «ارزش مطلق» و «کالا». ما تا همین‌جا نشان دادیم که ارزش به‌مثابه‌ی چیزی که در آگاهی، «درون‌ماندگار» است، دریافت نمی‌شود، بلکه چیزی است که خود را به‌مثابه‌ی امر بیگانه در برابر آگاهی قرار می‌دهد.

دقیقاً همین معضل است که زیمل را بر آن داشت تا ارزش را به‌مثابه‌ی مقوله‌ی متافیزیکی تعریف کند: «آن {ارزش} به‌خودی خود […] فراسوی ثنویت سوژه و ابژه قرار ندارد.» (40) درست است که ارزش امری متصور است، اما یک مفهوم یا مقوله به معنایی که این‌ها در منطق صوری دارند، نیست: نه می‌توان وجه تمایزی ویژه در آن تشخیص داد و نه دلالتی مادی. ارزش برای اطلاقِ نوع یا جنس نیست، بلکه «ظرفی منطقی است برای وحدت خصوصیات عناصری مختلف و منفرد که هر کدام خود به مقولات کاملاً متفاوتی متعلق‌اند.»(41) اشاره به مقوله‌ی سنتی برای اطلاق خدا نشان می‌دهد که مارکس «امر عام» را به‌مثابه‌ی «وحدت»ی می‌فهمد که کلیت همه‌ی تعینات را در گوناگونی‌شان درخود گنجیده دارد. اینک، آیا تعینی که بی‌واسطه فقط ذات پول را مشخص می‌کند، برای «برابرایستای عام»، ارزش، هم معتبر است؟ ارزش صِرفاً در «وحدت» با ارزش مصرفی پدیدار می‌شود. این «وحدت» کالا نامیده می‌شود ــ «شیئی حسی ـ ماورای حسی». شئ، در معنای فلسفه‌ی سنتی‌اش یا چیزی مادی است یا «برابرایستایی ترافرازنده {یا استعلایی}». کالا به‌مثابه‌ی چیزی که حسی و ماورای حسی باشد و ارزش مصرفی و ارزش بودن به‌مثابه‌ی صفات به آن تعلق بگیرند، قابل تصور و اندیشیدن نیست. این صفات توسط صفت سومی که مثل چفت‌و‌بستی عمل کند که این دو صفت را هم‌چون لایه‌های ناب دربرمی‌گیرد و به‌مثابه‌ی چیزی واحد و یگانه بهم می‌آمیزد، احاطه نشده است.

کالا را می‌توان موقتاً به شرح زیر توصیف کرد. فرض می‌گیریم که «رابطه»ای بین ارزش‌های مصرفی موجود است. اما کالاها به‌مثابه‌ی ارزش‌های مصرفی «موجوداتی نسبت به هم بی‌تفاوت و مهم‌تر از آن، نامعطوف» هستند. امر بی‌واسطه همواره امری وساطت‌شده نیز هست. رابطه‌ی یک ارزش مصرفی با خودش، به‌مثابه‌ی چیزی که دیگری است، هم‌چون رابطه‌ی بی‌واسطه‌ی دو ارزش مصرفی پدیدار می‌شود که با خود یکی و همان‌اند. در این‌جا فراموش می‌شود که در برابرنهادگیِ دو ارزش مصرفی، یکی از آن‌ها با خودش نابرابر و نایکسان قرار داده می‌شود: «من هر یک از کالاها را = {کالای} سومی قرار می‌دهم. یعنی {با چیزی} نایکسان و نابرابر با خودش.»(42) شئ به‌مثابه‌ی «چیزی نایکسان و نابرابر با خویش»، متمایز با آن‌چه در خود دارد، با خود یکی و همان می‌ماند. شئ «از خویشتن خویش به‌مثابه‌ی ارزش مصرفی […] متمایز می‌شود.»(44) و هویتی مشخص به‌دست می‌آورد. «وحدت» ارزش و ارزش مصرف، وحدت در تمایزیابی در خویش، خود را به‌مثابه‌ی تضاعف کالا در کالا و پول به نمایش می‌گذارد. «بنابراین، تنازع درونی گنجیده در پوسته‌ی کالا […] خود را در تنازعی بیرونی بازمی‌نمایاند.»(45) در این‌جا بلافاصله یک «وارونگی» رخ می‌دهد: ارزش کالا که طلا را نخست به پول مبدل می‌کند، اینک در کالا تنها به‌مثابه‌ی مقداری ذهنی {یا متصور} از طلا جلوه می‌کند؛ یعنی به‌مثابه‌ی ارزش مبادله یا قیمت. «حرکت وساطت‌کننده در حاصل خویش ناپدید می‌شود و هیچ ردی برجای نمی‌نهد.»(46) نزد مارکس، برخلاف نظریه‌ی ارزش کلاسیک کارپایه، ارزش تنها علت و شالوده‌ی تعیین مقدار ارزش نیست، بلکه در «حرکت وساطت‌کننده»اش، عنصر سازنده‌ای است که رابطه را اساساً به‌مثابه‌ی رابطه می‌سازد. بنابراین ارزش نزد مارکس یک جوهر نامتحرک در انجماد و صُلبیتی نامتمایز نیست، بلکه عاملی است در تمایزگذاری با خویشِ انکشاف‌دهنده: سوژه {است}. «اما اگر کل گردش را بنگریم، می‌بینیم که همان ارزش مبادله، به‌مثابه‌ی سوژه، گاه خود را چون کالا، گاه چون پول عرضه می‌کند و گردش چیزی نیست جز همین حرکتی که در آن ارزش مبادله در این تعین مضاعف هربار هم خود است و هم ضد خود و بدین ترتیب در کالا به‌مثابه‌ی پول و در پول به‌مثابه‌ی کالا خود را حفظ می‌کند.»(47)

بدیهی است که راز تضاعف کالا در کالا و پول آن‌گاه آشکار می‌شود که بتوان ثابت کرد که این روابط متعارض بین اشیاء بیانگر روابطی بین انسان‌هاست که به همان شیوه، ساختاری متعارض و متخاصم دارند. برعکس، این «روابط اجتماعی اشخاص» باید چنان تعریف شوند که با استناد به ساختارشان «رابطه‌ي متخاصم اشیاء» قابل‌فهم شود.

شئ «حسی ـ ماورای حسی» نشانگر واقعیتی است منحصر به فرد که نه به وجوه تکنیکی و فیزیولوژیک فرآیند کار قابل ‌تقلیل است و نه به محتوای آگاهی و ناآگاهی انسان. نزد مارکس، شیئیت انتزاعی ارزش صرفاً و سراسر عینیت اجتماعی است. از آنجا که این بُعد از واقعیت هم‌هنگام ذهنی و عینی است، از آن روابط اجتماعی‌ای که تنها از طریق کنش آگاهانه شکل می‌گیرند، متمایز است.

واکاوی شکل ارزش از سه جهت برای نظریه‌ی مارکسی جامعه واجد اهمیت است: این واکاوی حلقه‌ی پیوند جامعه‌شناسی و نظریه‌ی اقتصادی است؛ وجه ابتکاری و نقطه‌ی آغاز نقد مارکسیِ ایدئولوژی است و یک نظریه‌ی پول ویژه است که تقدم سپهر تولید بر سپهر توزیع و به اين وسیله تقدم روابط تولید بر «روبنا» را مستدل می‌کند. «شکل‌های گوناگون پول ممکن است با مراتب گوناگون تولید اجتماعی تناظر بهتری داشته باشند، {مثلاً} یکی می‌تواند بهتر از دیگری وضع فضاحت‌بار را بهتر کنار بزند؛ اما هیچ‌یک از آن‌ها، مادام که شکلی از پول باقی می‌ماند، نمی‌تواند تناقض‌های ذاتی نهفته در پول را رفع کند، بلکه تنها می‌تواند به این یا آن شکل آن را بازنمایی کند […] یک اهرم ممکن است بتواند بهتر از اهرمی دیگر بر مقاومت ماده‌ای ساکن غلبه کند. در هر دو حالت اما، آن‌ها منوط‌اند به این‌که مقاومت باقی بماند.»(48)

نزد مارکس شیئیت انتزاعی ارزش «مقاومتی» است رو در رو و متقابل با سامان‌بخشی عقلایی فرآیند تولید. یک شکل ویژه از تولید مادی ــ {یعنی} کار اجتماعی تولید کنندگان خصوصی ــ مبنایی است برای این‌که در ماتریالیسم تاریخی، فرآیند تولید و بازتولید به‌مثابه‌ی «زیربنا» و روابط ادراک‌شده و به آگاهی درآمده به‌مثابه‌ی «روبنا» تعریف می‌شوند؛ «اهرم‌هایی» که منوط‌اند به این‌که «مقاومت باقی بماند». مادام که افراد «نه تابع یک همبودی اجتماعی خودپو و خودروی طبیعت‌وارند و نه آن را به تبعیت زندگی اجتماعی آگاهانه‌ی خود درآورده‌اند، این همبودی اجتماعی به‌مثابه‌ی اوضاعی مستقل، خارجی، تصادفی و عینی در برابر آن‌ها، به‌مثابه‌ی سوژه‌های مستقل، به هستی خود ادامه می‌دهد. دقیقاً همین اوضاع و احوال است که شرط زندگی آن‌ها به‌مثابه‌ی اشخاص خصوصی مستقلی است که درعین حال در پیوندی اجتماعی با یکدیگر قرار دارند.»(49)

نزد مارکس پول یک «نشانه‌ی صِرف» نیست، بلکه فرانمود و واقعیت هم‌هنگام است: پیوستار اجتماعیِ شیئیت‌یافته‌ی افرادِ مجزا و منزوی. «پول خود {همه‌ی} همبودی اجتماعی است و همبودی دیگری را بر فراز خود تاب نمی‌آورد.»(50) برعکس، از دید نظریه‌ی نومینالیستی پول «طلا و نقره […] اشیایی بی‌ارزش‌اند که در چارچوب فرآیند گردش، به‌مثابه‌ی نمایندگان کالاها، مقدار ارزشی خیالی و مجازی به‌دست می‌آورند. آن‌ها از طریق این فرآیند نه به پول، بلکه به کالا دگردیسی می‌یابند.»(51) اما اگر وسیله‌ی گردش تنها به‌مثابه‌ی «حجاب پولی» جریان حرکت محصولات فهمیده شود، آن‌گاه گردش پولی اساساً چیزی جز حرکتی ثانوی نخواهد بود. به نظر مارکس، این نظریه‌پردازان ذاتِ مراوده و بنابراین خاستگاه و پیدایش مفهومی پول را درنمی‌یابند. «پول در آغاز نماینده‌ی همه‌ی ارزش‌هاست؛ اما در جریان عمل قضیه وارونه می‌شود و همه‌ی محصولات واقعی […] به نمایندگان پول تبدیل می‌شوند […] همه‌ی کالاها به‌مثابه‌ی قیمت‌ها، به شکل‌های گوناگون، نمایندگان پول‌اند.»(52) این موضوع کماکان باید پژوهش شود که آیا بین نظریه‌ی نام‌گرایانه‌ی پول و نظریه‌ی پلورالیستی جامعه پیوند و وابستگی‌ای وجود دارد یا نه.

در پایان بپردازیم به زنجیره‌ای از معضلاتی که نویسندگان پوزیتیویست البته تشخیص‌شان داده‌اند، اما راه‌حلی برایشان ندارند؛ معضلاتی که از منظر واکاویِ مارکسیِ شکل ارزش قابل فهم‌اند و به این ‌ترتیب فعلیت و روزآمد‌بودگی‌شان اثبات می‌شود. تا جایی که به اقتصاد غیرمارکسیستی مربوط می‌شود، یان [Jahn] به‌درستی و دقت تشخیص می‌دهد: «نزد اینان سرمایه گاه پول است، گاه کالا: از یک‌سو وسیله‌ی تولید است، از سوی دیگر مقدار معینی ارزش. آن‌ها در شکل‌های پدیداری منفرد، منجمد باقی می‌مانند و پیوند و رابطه‌ای درونی با یکدیگر ندارند […] آن‌چه در چرخش دوار سرمایه می‌چرخد، نه طلاست و نه پول، نه وسیله‌ی تولید است و نه «کار»، بلکه ارزش است که به تناوب در شکل‌های پولی، کالایی و تولیدی پدیدار می‌شود. تنها ارزش است که توان چنین دگردیسی‌ای را دارد.»(53)

سرمایه از یک‌سو پول است، از سوی دیگر کالا. ظاهراً یک چیز سوم. همین است که اغتشاش‌برانگیز است. سرمایه نه این است نه آن، اگر چه هم این است هم آن. بنابراین، همین است که «فراگیرنده» نامیده می‌شود. برای اندیشیدنِ این امر فراگیرنده، آدمی ناگزیر است چیزی را بیندیشد که بر پایه‌ی نظریه‌ی سوبژکتیو ارزش، سراسر اندیشیدنی است: همانا «ارزش مطلق». یک چیزی که خود را در هیئت طلا بازمی‌نمایاند ــ بی‌آنکه البته با طلا به‌مثابه‌ی طلا یکی و همان باشد ــ و بار دیگر اما به‌مثابه‌ی کالا و حتی به‌مثابه‌ی نیروی کار. در شرایط مبادله‌ی ساده‌ی کالایی به‌نظر می‌آید که معضلی پیش نیاید: کالا به‌مثابه‌ی شئ ظاهر می‌شود و خود را به‌مثابه‌ی این چیز، از چیز دیگر، یعنی طلا، متمایز می‌کند. تا این‌جا تصور می‌شود که بتوان از واکاویِ «پیوند و وابستگی درونی» و «حرکت درونی» چشم‌پوشی کرد. در ارتباط با سرمایه اما آدم ناگزیر می‌شود «جمع‌بستی انتزاعی از ارزش» بسازد که مجاز نیست با طلا به‌مثابه‌ی طلا یکی و همان باشد، زیرا این {مقدار انتزاعی از ارزش} باید بتواند در اموال سرمایه‌ای دیگر نیز «پیکر بیابد». تسوای دِنک [Zweidenck] می‌نویسد: «همه‌ی سرمایه در قالب عوض کردن دائمی است.» البته باید جای شگفتی باشد وقتی نمایندگانِ اقتصاد سوبژکتیو از «قالب عوض‌کردن» حرف می‌زنند، یعنی، صورت‌بندی مارکسیِ دورپیمایی سرمایه را، G1-W-G2 تکرار می‌کنند، بی‌آنکه بتوانند از سوژه‌ای نام ببرند که این خصلت را داراست که بتواند این «قالب عوض‌کردن» را متحقق کند.

پرسش مناقشه‌برانگیز شکل ارزش را نمی‌توان با نادیده گرفتن راه حل مارکسی و بازنمایی مارکسی از صفحه‌ی روزگار پاک کرد. گاه به گاه می‌توان دید که حتی منتقدان نظریه‌ی کارپایه‌ی ارزش با انتقاد از خود به امکان‌ناپذیری حل مسائلی اعتراف می‌کنند که درواقع برابرایستای واکاوی شکل ارزش را می‌سازند؛ همان واکاوی‌ای که مورد غفلت و چشم‌پوشی آن‌هاست. نفهمیدن پیوند و وابستگی بین همین چیزی که این‌جا مورد انتقاد قرار می‌گیرد و به‌مثابه‌ی «دگمی متافیزیکی» به دور افکنده می‌شود و معضلات کیفی ارزش که در فصل‌های بعدی {كاپيتال} ارائه شده است، خود را به نحوی آشکار و نمونه‌وار در رساله‌ی جون رابینسون [Joan Robinson] تحت عنوان «آموزه‌ي علم اقتصاد» نشان می‌دهد. نویسنده درنمی‌یابد که با پرسش خود درباره‌ی کیفیت کمیّات اقتصادی و ذات مقولات بنیادین اقتصادی دقیقاً همان مجموعه‌ی پیچیده از معضلات را توصیف می‌کند که موضوع و مشغله‌ی اندیشه‌ی مارکس است: «هنوز و هم‌چنان معمول است مُدل‌هایی بسازند که در آن‌ها کمیّت‌هایی از سرمایه ظاهر می‌شوند، بدون آنکه کوچک‌ترین اطلاعی در این باره به‌دست دهند که این‌ها کمیّتی از چه چیزی هستند. همان‌طور که به‌جای روشن‌کردن محتوای عملی یک مقوله با کشیدن یک منحنی یا نمودار مسئله را دور می‌زنند، همان‌طور هم از جواب‌دادن به این پرسش که کمیّت سرمایه چه معنایی دارد از این طریق شانه خالی می‌کنند که صورت مسئله را به صورت فورمول جبری می‌نویسند: مثلاً K سرمایه است و ∆K سرمایه‌گذاری است. اما خود K چیست؟ منظور از آن چیست؟ معلوم است: سرمایه بالاخره باید معنایی داشته باشد؛ یا این‌که می‌خواهیم بحث‌مان را ادامه دهیم و خودمان را دل‌مشغول ریزه‌کاری‌های وسواسان نکنیم که عمیقاً و با اشتیاق مایلند بدانند بالاخره منظور از آن چیست؟»(55) رابینسون از موقعیت ناسازه‌وار اقتصاددانان مدرن پرده برمی‌دارد؛ اقتصاددانانی که از یک‌سو روش‌های ریاضی بسیار پیچیده‌ای را برای محاسبه‌ی حرکات قیمت‌ها و پول طراحی می‌کنند، از سوی دیگر اما، تأمل و تفکر در این باره را از یاد برده‌اند که برابرایستای این محاسبات چیست. ولی اگر ما در چارچوب شیوه‌ی اندیشه‌ی رابینسون باقی بمانیم، پرسشی که او در برابر اقتصاد مدرن می‌گذارد، یعنی: «کمیّتی از چه چیزی؟»، حتی از موضع خودِ او تنها سرشتی «متافیزیکی» می‌تواند داشته باشد؛ زیرا بنا به این شیوه از طرح پرسش، گویی موضوع بررسی‌ها و تأملات مارکس، پرسش از خاستگاه و منشاء «خصلتی ماوراء‌طبیعی» به‌نام ارزش یا پرسش از «جوهر» ارزش است، که این پرسش دوم هم معنایی جز پرسش نخستین ندارد. راه و رسم پوزیتیویستی که متمایل به حذف مسائل و معضلات کیفی است ــ {مثلاً این اظهار} «هنگامی که ما واقعاً در فهم و ثبت پول و نرخ بهره تلاش می‌کنیم، درمی‌یابیم که آن‌ها مثل اموال و قدرت جدید مفاهیمی غیرقابل‌لمس و ادراک‌اند»(56) ــ از همان فرمالیسم انگشت‌نمایی سرچشمه می‌گیرد که جون رابینسون چنین توصیفش می‌کند: «نمایندگان امروزی اقتصاد نئوکلاسیک دائماً به قلمرو دست‌کاری‌های پیچیده‌ی ریاضی می‌گریزند و بیش از پیش، نسبت به محتوای احتمالی این محاسبات خشمناک‌اند.»(57)

هنگامی که صورت‌بندی‌های صاحب اعتبارِ نظریه‌ی مدرن پول خود را به این محدود می‌کنند که پول را «وسیله‌ی مبادله‌ی عام» تعریف کنند، کماکان این پرسش بی‌پاسخ می‌ماند که پس تمایز بین وسیله‌ی مبادله‌ی خاص و وسیله‌ی مبادله‌ی عام، بین کالا و پول، چیست؟ تنها آن‌گاه که رابطه‌ی این دو به‌مثابه‌ی یگانگی در گوناگونی فهمیده شود، است که آن «سحر و جادو» که اندیشه‌ی اقتصادی را ناچار می‌کند پول را به‌مثابه‌ی «مفهومی غیرقابل‌لمس و ادراک» قلمداد کند، ناپدید خواهد شد.

این‌که رابطه‌ی بین کالا و پول تنها باید به‌مثابه‌ی رابطه‌ای اجتماعی و نه رابطه‌ای بین اشیاء فهمیده شود، بصیرتی چنان پیش‌پا‌افتاده است که حتی نمایندگان اقتصاد سوبژکتیو هم آن‌ را می‌پذیرند. آمون[Amonn] با عزیمت از این تشخیص که محتوای ارزش سوبژکتیو تنها رابطه‌ی روانی بین یک سوژه و یک ابژه است، به‌درستی به این نتیجه می‌رسد که: «مفهوم «ارزش مبادله‌ی عینی» رابطه‌ای را بیان می‌کند که سرشتی عینی دارد و در ذات خویش با آن متفاوت است. این رابطه‌ای است اجتماعی.»(58) این اندیشه‌پردازی می‌خواهد واکاوی اقتصادی را به سوی واکاوی جامعه‌شناختی براند. نزد آمون روابط اجتماعی «واقعیت‌های {متعلق به} آگاهی» و «روابط {بین} اراده‌ها» هستند؛ مثل دولت، خانواده، دوستی و غیره. «سرمایه، پول، کسب‌وکار نیز واقعیاتی اجتماعی از این دست‌اند.»(59). او سرمایه را «قدرتی اجتماعی و غیرشخصی […] و متمرکز و انتزاعی» و بنگاه‌دار را «حاملی» می‌داند که این «قدرت متمرکز و انتزاعی را در قبضه و اختیار فردی خود دارد.» آشکار است که این مفاهیم برای داعیه‌ی او در تحویل و انحلال مقولات اقتصادی در مقولات جامعه‌شناختی کفایت نمی‌کنند. «قدرت اختیار انتزاعی» تنها نام دیگری است برای آن واقعیت اقتصادی که قرار است به‌مثابه‌ی رابطه‌ای اجتماعی تبیین شود: همانا قدرت خرید. بازتوصیف همان‌گویانه‌ی مقولات اقتصادی، آمون را به آن سوی می‌راند که سرمایه را مثل دوستی یا خانواده صرفاً به‌مثابه‌ی «واقعیت‌های {متعلق به} آگاهی» و «رابطه‌ی اجتماعی» بفهمد. اما وقتی خود او به این نتیجه می‌رسد که قدرت اختیار انتزاعی، قدرتی است «وابسته و مقید به اموال و چیزهای واقعی، اما ذاتاً با آن متفاوت»، تعاریف فوق را نفی می‌کند: «وابستگی و توسل» به چیزهای مادی اما قدرت اختیار انتزاعی را از دیگر روابط اجتماعی مثل دوستی یا خانواده متمایز می‌کند. همان چیزی که به اموال واقعی وابسته و درعین حال با آن‌ها متمایز است، بی‌گمان معضلی را طرح می‌کند که از حیطه‌ی درک نظریه‌ی پوزیتیویستیِ کنش خارج است: شکل ماتریالیستی سنتز.

نظریه‌ی جامعه‌شناختی‌ای که در کنکاش است روابط اجتماعی را از «به‌هم معطوف‌ساختن» آگاهانه‌ی افراد گوناگون مشتق کند و «اندیشیده بودن» و «میل‌مند بودن» را ویژگی‌های شالوده‌ریز کنش اجتماعی اعلام می‌کند، دست‌کم به این دلیل ناکام خواهد شد که مقولات اقتصادی قابل تحویل و تقلیل به مضامین آگاهی و ناآگاهی نیستند. «ممکن است ذهن آن‌ها (تولیدکنندگان)، آگاهی آن‌ها اساساً نداند یا از وجودش بی‌خبر باشد که به‌واسطه‌ی چه واقعیتی ارزش کالاهای‌شان یا کالاهای‌شان به‌مثابه‌ی ارزش تعیین می‌شود. اما آن‌ها در معرض روابطی قرار می‌گیرند که ذهن‌شان را تعیین می‌کند، بی‌آنکه به دانایی به آن نیازمند باشند. هر کس می‌تواند به پول به‌مثابه‌ی پول نیازمند باشد، بی‌آن‌که بداند، پول چیست. مقولات اقتصادی در آینه‌ی ذهن وارونه جلوه می‌کنند.»(60)

منبع:

این نوشته از منبع زیر برگرفته شده است:

Hans-Georg Backhaus: „Zur Dialektik der Wertform“, in: Alfred Schmidt (Hersg.); Beiträge zur marxistischen Erkenntnistheorie, suhrkamp, Frankfurt am Main 1972, S. 128-182.

یادداشت‌ها:

*‌ در اصل ens qua ens: هستی به‌مثابه‌‌ی هستی- م.

 

[1] – J. Schumpeter, Kapitalismus, Sozialismus und Demokratie, Bern 1950, S. 44, 46 und 47.

[2] – Marx / Engels, Briefe über „Das Kapital“, Berlin 1954, S. 132.

[3] ـ در این مورد نگاه کنید به نوشته‌ی زیر درباره‌ی معضل رابطه‌ی کالا ـ پول در سوسیالیسم:

Lendle und Schilar, Ware-Geld-Beziehung im Sozialismus, in: Wirtschaftswissenschaften, 9. Jahg., Berlin 1961.

[4] – Lenin, An dem philosophischen Nachlaß, Berlin 1954, S. 99.

[5] – H. Marcuse, Zum Begriff des Wissens; in: Zeitschrift für Sozialforschung, 5. Jg., 1936, Heft1, S. 217.

[6] – R. Banfi, Probleme und Scheinprobleme bei Marx und im Marxismus, in: Folgen einer Theorie, Frankfurt/M, 1967, S. 172.

[7] – W. John, Die Marxsche Wert- und Mehrwertlehre in Zerrspiegel bürgerlicher Ökonomie, Berlin 1968, S. 116.

[8] – K. Korsch, Karl Marx, Frankfurt/M, 1967, S. 96.

[9] – F. Petry, Die soziale Gehalt der Marxschen Werttheorie, Jena 1910, S. 16.

این نکته را که آموزه‌ی بتوارگی کالایی خصوصیتی پراکنده و پاره‌وار دارد، سارتر دریافته است: «[…] نظریه‌ی بتوارگی که مارکس خطوط عمده‌اش را ترسیم کرده بود، هرگز به تمامی تکامل نیافته است.» در:

Marxismus und Existenzialismus, Hamburg 1964, S. 64.

زمانی که سارتر به «عدم تفاهم کامل مارکسیست‌ها در روبرویی با اندیشه‌ها و دیدگاه‌های دیگر» اعتراض می‌کند ــ {آن‌جا که می‌گوید}: «آن‌ها به معنای دقیق کلمه حتی یک کلمه از آن‌چه می‌خوانند، نمی‌فهمند» ــ اتهامش دامنگیر اقتصاددانان مارکسیست پرشماری نیز می‌شود که از متون مارکسی کوچک‌ترین درک درستی ندارند. نابینایی آن‌ها در تشخیص معضلات مثالی است برجسته برای همان اندیشه‌ورزی شئ‌واره که آن‌ها با پررویی اقتصاد سوبژکتیو را به آن متهم می‌کنند. آن‌ها وقتی از «دیالکتیک» و «شئ وارگی» سخن می‌گویند، منظورشان این است که از این‌که «اساساً درباره‌ی چیستی ارزش فکر کنند» معافند.

(Marx, Theorien über Mehrwert, 3. Teil, Berlin 1962, S. 144.)

مفاهیمی مثل «جوهر» ارزش، «تحقق»، «دگردیسی»، «شکل پدیداری»، با همان بی‌دانشی نسبت به مقوله‌ها طرح و عرضه می‌شوند که مارکس نمایندگان اقتصاد پوزیتیویستی را به آن متهم می‌کرد.

[9a] ـ پیوند و وابستگی بین نظریه‌ی ارزش و نظریه‌ی پول به روشن‌ترین وجهی از سوی ویگودسکی (Wigodski) مطرح شده است: «مارکس درک مقوله‌ی «پول» را معیاری می‌دانست برای این‌که آیا ذات ارزش واقعاً فهمیده شده است یا نه.»

(Die Geschichte einer großen Entdeckung, Berlin 1967, S. 54.)

[10] – Marx, Das Kapital, Band I, Berlin 1960, S. 80 und 81.

[11] ـ همان‌جا، ص 78.

[12] – Marx; Zur Kritik der politischen Ökonomie, Berlin 1958, S. 43 und 68.

[13] – Marx, Theorien über Mehrwert, 3. Teil, Berlin 1962, S. 162.

[14] – Marx, Das Kapital, Band I, l.c., S. 86. پانویس

[15] ــ همان‌جا. ص 90، پانویس.

[16] ــ مارکس، تئوری‌ها، یادشده، ص 164.

[17] ـ مارکس، تئوری‌ها، یادشده، ص 130.

[18] ـ مارکس، تئوری‌ها، یادشده، ص 141 و 145.

[19] ـ مارکس، گروندريسه، یادشده، ص 923.

[20] ـ همان‌جا، ص 923.

[21] ـ مارکس، تئوری‌ها، یادشده، ص 156.

[22] ـ همان‌جا، ص 130 و 135.

[23] ـ مارکس، نقد اقتصاد سیاسی، یادشده، ص 45.

[24] ـ مارکس، كاپيتال، جلد 1، یادشده، ص 87.

[25] – Marx/Engels, Studienausgabe II, ed. I. Fetscher, Frankfurt/M, 1966, S. 274.

[26] – Marx; Zur Kritik der politischen Ökonomie, Berlin, 1958, S. 54.

[27] ـ مارکس، كاپيتال، جلد 1، یادشده، صفحات 85 به بعد.

[28] – Marx; Kritik der Gothaer Programms, Berlin 1955, S. 22.

[29] – H. Marcuse, Vernunft und Revolution, Neuwied 1962, S. 260.

[30] – Marx/Engels, Briefe über „Das Kapital“, Berlin 1954, S. 100.

[31] – Marx, Theorien über Mehrwert, 2. Teil, Berlin 1959, S. 155, 500.

[32] – Marx/Engels, kleine Ökonomische Schriften, Berlin 1955, S. 266.

[33] ـ مارکس، كاپيتال، جلد 1، فوق‌الذکر، ص 17.

[34] ـ همان‌جا، ص 82.

[35] ـ همان‌جا، ص 109.

[36] – Marx, Grundrisse der Kritik der politischen Ökonomie, Berlin 1953, S. 680.

[37] ـ همان‌جا، صفحات 67، 69، 103، 63، 103.

[38] ـ مارکس/انگلس، منبع 25، ص 227 و 228.

[39] ـ همان‌جا، ص 229 و 234.

[40] – G. Simmel, Philosophie des Geldes, Berlin 1958, S. 24.

[41] – Th. W. Adorno, in: Soziologica II, Frankfurt/M 1962, S. 217.

[42] ـ مارکس، گروندريسه، فوق‌الذکر، ص 61.

[43] ـ همان‌جا، ص 680.

[44] ـ مارکس/انگلس، منبع 32، ص 226. (تأکیدها از مارکس)

[45] ـ مارکس، كاپيتال، فوق‌الذکر، ص 109.

[46] ـ همان‌جا، ص 99.

[47] ـ مارکس، گروندريسه، فوق‌الذکر، ص 177.

[48] ـ همان‌جا، ص 42 به بعد.

[49] ـ همان‌جا، ص 909.

[50] ـ همان‌جا، ص 134.

[51] ـ مارکس، منبع 12، ص 178.

[52] ـ مارکس، گروندريسه، فوق‌الذکر، ص 67 به بعد و 106.

[53] – W. John, l.c., S. 332ff.

البته یان از ارج‌گذاری مکفی بر استدلال‌های اریش پرایزر (Erich Preiser) که سرمایه را فقط به‌مثابه‌ی سرمایه‌ی پولی تعریف می‌کند، صرف‌نظر می‌کند. هدف پرایزر حذف مفهوم «دگردیسی» نیست: «به‌نظر من کم‌تر وافی به مقصود است که این قضایای ساده را به‌مثابه‌ی دگردیسی سرمایه توصیف کنیم یا به‌وسیله‌ی عرضه‌ی تصاویر دیگر در ابهام فرو ببریم. کالا نمی‌تواند خود را به پول مبدل کند، زندگی اقتصادی شعبده‌بازی نیست.»

(Bildung und Verteilung des Volkseinkommens, Göttingen 1963, S. 106)

این اظهار که ناسازه‌ی زبان، ناسازه‌ی واقعیت را بیان می‌کند، ادعایی بیش نیست، مادام که نظریه‌ی مارکسیستی نتوانسته باشد نشان دهد که روابط اجتماعی چگونه باید ساخت‌وبافت یافته باشند که ضرورتاً خود را به‌مثابه‌ی دگردیسی کالا و پول به نمایش گذارند. البته این‌که دیدگاه اقتصادی مسلط در مراکز آموزشی قادر باشد از میان‌رفتن مقوله‌ی سرمایه‌ی واقعی و سرمایه‌ی مولد را در همه‌ی شاخه‌های فرعی {علم اقتصاد} تاب آورد، جای تردید فراوان دارد. اِشنایدر (Schneider) خود را در این مورد با پرایزر هم‌نظر می‌داند که می‌توان جریان‌های اقتصادی مهم و مؤثر را به‌دقت توصیف کرد، بی‌آنکه نیازی به مفهوم سرمایه باشد. البته در نظریه‌ی رشد او، همین مفاهیم نفی و طردشده‌ی «سرمایه‌ی تولیدی مادی» و «ذخیره‌ی سرمایه» دوباره هم‌چون ققنوس از درون خاکستر سربرمی‌آورند.

[54] – O. v. Zweidenck, Allgemeine Volkswirtschaftslehre, Berlin 1932, S. 102.

[55] – J. Robinson, Doktrinen der Wirtschaftswissenschaft, München 1965, S. 85.

[56] ـ همان‌جا، ص 109.

نظریه‌ی نام‌گرایانه‌ی پول بهتر بود خود را با این پدیده‌ی عجیب و غریب مشغول می‌کرد که: «نام‌هایی که بعضی از قطعات طلا (فلز گرانبها) دارند، مثلاً پوند، شیلینگ، پنس و غیره، به‌واسطه‌ی فرآیند غیرقابل توضیحی، در مقایسه با جوهری که قرار است نام آن باشند، رفتاری خودسرانه و قائم به‌ذات دارند.» (مارکس، گروندريسه، یادشده، ص 684). برخلاف بنیانگذاران نظریه‌ی پول مخالف با فلزگرایی، که آن «فرآیند غیرقابل‌توضیح» کماکان موجب دغدغه‌شان می‌شد، کتاب‌های درسی مدرن درباره‌ی نظریه‌ی پول، این معضل را حتی شایسته‌ی اشاره هم نمی‌دانند. کنَپ (Knapp) دست‌کم اعتراف می‌کند که: «ارائه‌ي تعریفی واقعی از وسیله‌ی پرداخت کار ساده‌ای نیست.» (نقل از:

  1. Elster, Die Seele des Geldes, Jena 1923, S. 4)

بنا به روایت اِلستِر شاگرد کنَپ، او معتقد بود، «مقوله‌ی وسیله‌ی پرداخت را، که تعریفش از او ساخته نیست، باید از آن دسته مقولات نهایی و آغازین دانست که به تعریف دیگری نیاز ندارند.»(اِلستِر، یادشده، ص 4 به بعد).

اِلستِر خود از معضلی شاخص در اقتصاد سخن می‌گوید که «من به حل آن باور ندارم […] رابطه‌ی روانی درونی انسان‌ها با موضوعات {علم} اقتصاد، ــ مثلاً استفاده‌بردن که {علم} اقتصاد تلاش می‌کند آنرا به‌مثابه‌ی میل یا خواهش لذت‌جویانه تعریف کند ــ […] واقعیاتی روانی هستند که فکر نمی‌کنم هرگز قابل بیان در اعداد باشند. آن‌ها به دو دنیای کاملاً متفاوت تعلق دارند: ارزش و عدد، یعنی: قیمت.» نمایندگان نظریه‌ی سوبژکتیو پول در این‌جا در مقابل «همان معضلی قرار دارند که قابل گنجایش در مفاهیم انسانی نیست.» (اِلستِر، یادشده، ص 52 به بعد).

[57] ـ همان‌جا، ص 156.

[58] – A. Amonn, Volkswirtschaftliche Grundbegriffe und Grundprobleme, Bern 1944, S. 134.

[59] – A. Amonn, Objekt und Grundbegriffe der Nationalökonomie, Wien 1911, S. 409ff.

تلاش‌های تازه‌تر برای طراحی یک «نظریه‌ی اجتماعی درباره‌ی پول» (گِرلفُ Gerloff) یا «اقتصاد ملی به‌مثابه‌ی جامعه‌شناسی» (آلبرت Albert) از موضع آمون فراتر نمی‌روند. به عقیده‌ی آلبرت «تفسیر جامعه‌شناختی معضل قیمت […] از نظریه‌ی ارزش به واکاوی قدرت» راه می‌برد. «[…] پدیده‌ی قدرت […] به مسئله‌ی مرکزی اقتصاد ملی‌ای مبدل می‌شود که باید جزء یکپارچه‌کننده‌ی جامعه‌شناسی تلقی شود.»

(H. Albert, Marktsoziologie und Entscheidungslogik, Neuwied 1965, S. 496.)

[60] ــ مارکس، تئوری‌ها، یادشده، ص 164.

 

لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-2nS

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

این سایت برای کاهش هرزنامه‌ها از ضدهرزنامه استفاده می‌کند. در مورد نحوه پردازش داده‌های دیدگاه خود بیشتر بدانید.