سرمایهداری شناختی یا شناخت در سرمایهداری
نوشتهی: هیسانگ جئون
ترجمهی: حسن مرتضوی
- مقدمه. هیچ کس انکار نمیکند که مقیاس و گسترهی توسعهی فناورانهی 60 سال گذشته بیسابقه بوده است. این تحول شامل توسعهی سریع فناوریهای میکروالکترونیک و اشاعهی گستردهی فناوریهای اطلاعاتی و ارتباطی بوده است. فناورهای زیستانرژی، نانوانرژی و انرژیهای جایگزین در حکم تازهترین یافتهها ظهور میکنند. نه فقط همهی اینها زندگی روزمرهی مردم عادی را تغییر داده است بلکه اقتصاد، بهویژه ساختار صنعتیاش، نیز شکل تازهای یافته است. بارآوری برای محصولات موجود رشد چشمگیری داشته و سرعت ایجاد محصولات جدید شتاب گرفته است. اقتصاد و دانش و/یا فناوری بیشتر از هر زمانی در گذشته در هم ادغام شدهاند.
همهی این تحولات نیاز به بازبررسی نقش دانش، بهویژه علم و فناوری، و جایگاه آن درون سرمایهداری معاصر را ایجاد کرده است. نظریههای بسیاری مطرح شدهاند تا به این روند از چشماندازهای متفاوت با تأکیدها و معانی نهفتهی گوناگون توجه کنند. فقط به چند نمونه در اقتصاد اشاره میکنیم: نظریهی جدید رشد با هدف تولید درونزاد دانش در مدلهای رشد؛ اقتصاد نوآوری که نقش حقوق مالکیت معنوی را میکاود؛ و اقتصاد تحولی که پدیدهی وابستگی به مسیر (path-dependency) در تولید دانش را مطالعه میکند.
مسئلهای که علاقهمندی زیادی را میان نظریهپردازان ایجاد کرده این است که چگونه باید اهمیت اقتصادی منسوب به دانش و توسعهی فناورانه را توصیف کرد. از سویی، دانش و توسعهی فناوری را برای اقتصاد همیشه اساسی میدانند. بنا به این دیدگاه، عدمتوجه به دانش در نظریههای اقتصادی صرفاً کاستی چنین نظریههایی تلقی میشود که میباید با گنجاندن نقش دانش در آنها رفع شود. از سوی دیگر، بازشناسی اخیر نقش مرکزی دانش در اقتصاد همچون بازتاب یک واقعیت بنیادی جدید ارائه میشود. استدلال میکنند که با اینکه دانش همیشه مهم بوده است، تغییرات کیفی که اقتصاد سرمایهداری از سر میگذراند، اهمیت عملی و نظری دانش را به سطح بسیار بالاتری ارتقا داده است. اصطلاحاتی مانند اقتصاد دانشبنیاد (Knowledge-based Economy)، جامعهی شبکهای (Network Society) و جامعهی پساصنعتی (Post-industrial Society) بیانگر تلاشهای گوناگون برای مفهومساختن واقعیت جدید است، خواه این تلاشها فقط لفظپردازانه باشند خواه اصولی و بنیادی.
سرمایهداری شناختی یکی از چنین نظریههایی است که تغییرات اخیر را بیانگر دگرگونی بنیادیای میداند که سرمایهداری دستخوش آن است. مدافعان این نظریه استدلال میکنند که سرمایهداری در حال گذار به مرحلهی جدیدی است، ولو اینکه این تغییرات متضمن ظهور شیوهی جدیدی از تولید نباشد. بنا به نظر پولره (Paulré)، هدف نظریهی سرمایهداری شناختی این است که به «نقش دانش در فهم تحول و دگرگونی سرمایهداری معاصر توجه کند.»[1] مرحلهی جدید سرمایهداری ــ سرمایهداری شناختی ــ با تصاحب جنبهی شناختی کار توسط کارگران و تغییرشکل رابطهی قدرت میان سرمایه و کار که بیشتر مطلوب کار است، مشخص میشود. اظهار میشود که کار شناختی، که بهمثابه کاری تعریف میشود که دانش، همکاری و ارتباط تولید میکند، به شکل هژمونیک کار بدل میشود. ادامهی استدلال این است که تعیین ارزش کالاها با زمان کار اجتماعاً لازم قابلتردید میشود، یا اینکه نظریهی ارزش مارکس دستخوش بحران موضوعیت در سرمایهداری شناختی میشود، زیرا کار شناختی که دانش تولید میکند، نمیتواند با زمان کار اندازهگیری شود. به نظر میرسد که سرمایه بیش از پیش خصلت انگلی مییابد و هیچ نقش معناداری در فرایند تولید ایفا نمیکند، اما محصولات مازادی را که کار خلق میکند از طریق حقوق مالکیت معنوی تصاحب میکند. از اینرو، استدلال میشود که سود به مثابه یک مقولهی اقتصادی بیش از پیش شبیه رانت میشود.
اهمیت نظریهی سرمایهداری شناختی در این واقعیت نهفته است که یکی از معدود، اما نه فقط، شرحهای چپگرایانهی سرمایهداری معاصر از دیدگاه دانش و/یا فناوری است. این شرح در تقابل با رشد پررونق نظریههای اقتصادی دانشبنیاد است که بر اقتصاد خرد متکی است و از حمایت دولتهای کشورهای پیشرفته و سازمانهای بینالمللی مانند بانک جهانی و سازمان همکاری اقتصادی و توسعه (OECD) برخوردار است. علاوهبراین، اگرچه اقتصاد سیاسی مارکسیستی فعالانه با سرمایهداری معاصر درگیر است، کانون توجه آن نئولیبرالیسم، جهانیسازی و مالیسازی است. بسط و پالودهکردن شرحهای مارکسی از اقتصاد دانشبنیاد برای پرکردن این خلاء نظری که سرمایهداری شناختی آشکارا در آن نقش دارد، نیازی است روشن. اما اگرچه، سرمایهداری شناختی توجه زیادی را که سزاوار آن است به خود جلب کرده است، اما به همان سیاق اقتصاد دانشبنیاد برای خود محبوبیت کسب کرده و پذیرفته شده است. به بیان دیگر، اصطلاح «شناختی» بهطور گسترده اما سرسری استفاده میشود، بدون آنکه بررسی و تأمل نظری زیادی دربارهی آن شده باشد. مثلاً «سرمایهی ”شناختی“ یا ”اطلاعاتی“ معاصر هرچه بیشتر به تولید اجتماعی برای ایجاد ارزش و سود متکی است»[2] (تاکید افزوده شده). «انطباق با شیوههای مشارکتی نوآوری، با مدلهای باز مالکیت معنوی، هم با شیوههای صنعتی سرمایهداری متضاد است هم با شیوههای شناختی سرمایهداری»[3] از آن اساسیتر، اگرچه ادعا میشود تفسیر چنین دیدگاههایی از نظریهی ارزش بر پایهی روشهای مارکس است، اما بعداً نشان خواهیم داد که این تفسیر ایراد دارد.
نقدهایی از سرمایهداری شناختی بر پایهی واقعیتهای تجربی و عدد و رقم شده است. مثلاً بسیاری به نحو قانعکنندهای نشان دادهاند که کار صنعتی (یا مادی) سنتی، و نه هژمونی ادعاشدهی کار شناختی، هنوز بخش چشمگیری از کل ساعات کار را تشکیل میدهد و بدینسان یکی از استدلالهای محوری نظریهی سرمایهداری شناختی را به لحاظ تجربی رد میکنند.[4] اما بهرغم قوت چنین تلاشی، این نوع نقد از لحاظ نتیجهاش کاملاً موفقیتآمیز نبوده است. زیرا طرفداران نظریهی سرمایهداری شناختی اغلب با این استدلال پاسخ میدهند که گذار به سرمایهداری شناختی در حال تکوین است و آنچه اهمیت دارد وضعیت کنونی سرمایهداری نیست بلکه گرایش به سمت مرحلهی جدیدی از سرمایهداری است. آنان مطرح میکنند که کار شناختیْ یعنی شکل هژمونیکِ کار در سرمایهداری شناختیْ فقط یک گرایش است، نه واقعیتی تثبیتشده. ما در این مقاله رویکردِ متفاوتی اقتباس میکنیم و مستقیماً درگیر این بحث نمیشویم که چگونه باید واقعیتها و اعداد و ارقام را تفسیر کنیم. به جای آن به بررسی انتقادی دقیقی از تفسیری از نظریهی ارزش خواهیم پرداخت که نظریهپردازهای سرمایهداری شناختی ارائه کردهاند. نکتهی مهم این است که آنان تغییرات جدید به عنوان بازنمود گذار به مرحلهی جدید سرمایهداری را بر این اساس بررسی کردهاند که نظریهی ارزش ظاهراً نمیتواند این تغییرات را دربربگیرد و/یا توضیح دهد. این نظریهپردازها به ما میگویند که نیاز به نظریهای جدید داریم زیرا این پدیدههای جدید نظریهی قدیمی (یعنی نظریهی ارزش مارکس) را نقض میکنند. سرانجام، نتیجه میگیرند که نقشِ فزاینده و محوری دانش در سرمایهداری معاصرْ نظریهی ارزش را بیاعتبار میکند.
نقد ما از نظریهی سرمایهداری شناختی معطوف به این خواهد بود که نشان دهیم تفسیر نظریهپردازانش از نظریهی ارزش ایراد دارد و دانش واقعاً نقش مهم و اساسی در تعیین ارزش کالاها دارد. به این طریق میتوان از خواست نظریهای جدید صرفنظر کرد زیرا نظریهی قدیمی به اندازهی کافی قوی است. دانش و نیز نظریهی ارزش برخلاف ادعای نظریهی سرمایهداری شناختی، بخشی اساسی از سرمایهداری است. براساس این دیدگاه، آنچه نیاز داریم نظریهای از دانش (یا شناخت) در سرمایهداری است، نه نظریهای از مرحلهی جدید (شناختی) سرمایهداری. به این اعتبار، نقد ما از نظریهی سرمایهداری شناختی بخشی از ابتکار عملی گستردهتر برای نظریهپردازی دربارهی اقتصاد دانشبنیاد از دیدگاه مارکسی است که در آن دانش به طور دستگاهمندی در نظریهی ارزش در سطوح مختلف انتزاع گنجانده و از نقش آن در تعیین ارزش کالاها آغاز شود.
- سرمایهداری شناختی، رویکرد تنظیمی، نظریههای پساکارگرگرایی و اقتصاد دانشبنیاد
قبل از آنکه به نقدِ سرمایهداری شناختی مبادرت کنیم، لازم است عناصر کلیدی نظریهی سرمایهداری شناختی را مرور کنیم. برای این منظور، مفید است که بر شباهتها و تفاوتهای این نظریه با رویکرد تنظیمی، نظریههای اقتصاد دانشبنیاد و پساکارگرگرایی متمرکز شویم. این رویه با کمک به شفافکردن روشهای نظریهی سرمایهداری شناختیْ نقد ما را در بستر خاص خود قرار میدهد.
اگرچه قدمت خاستگاههای نظریهی سرمایهداری شناختی به اوایل دههی 1990 میرسد،[5] گسترش آن به عنوان یک جریان پژوهشی جداگانه زمانی آغاز شد که تز سرمایهداری شناختی در جریان یک سمپوزیوم که در آمینس در سال 1999 برگزار شد نوشته شد.[6] شرکتکنندگان اصلی در آن سمپوزیوم عبارت بودند از آنتونلا کورسانی، پاتریک دیوایده، موریسیو لازاراتو، ژان ـ ماری مونیه، یان مولیه ـ بوتانی، برنارد پولره و کارلو ورچلونه.[7] اندیشههای اولیه در سندی («پیشنویس») جمعبندی شد که بنا به آن برنامهی پژوهشی سرمایهداری شناختی با نام اختصاری MATTISSE (Modélisations Appliquées, Trajectoires Institutionnelles, Stratégies Socio-Économiques) را «سرمایهداری شناختی بهمثابه خروج از بحران سرمایهداری صنعتی» توصیف کرد.[8]
رویکرد تنظیمی
پیشنویس نشان میدهد که سرمایهداری شناختی تحت تاثیر چشمگیر مکتب تنظیمی فرانسوی بسط یافته است. این موضوع به وضوح تمام در استفاده از مفاهیمی مانند رژیم انباشت یا شیوهی توسعه عیان است. سرمایهداری شناختی در حکم رژیم انباشت جدیدی ارائه میشود که از بحران رژیم فوردیستی انباشت پدید میآید. به همین منوال، پولره سرمایهداری شناختی را «نظام انباشت» جدیدی تعریف میکند که بر تولید دانش متمرکز است.[9] با این همه، مفهوم سرمایهداری شناختی از رویکرد تنظیمی فراتر میرود زیرا گذار به سرمایهداری شناختی مستلزم نه تنها گسست از رژیم فوردیستی انباشت است بلکه متضمن گسست از سرمایهداری صنعتی است که هم فوردیسم و هم پسافوردیسم را دربرمیگیرد. به بیان دیگر، نظریهی سرمایهداری شناختی یکی از نظریههای پسافوردیسم نیست. از اینرو، نظریهی سرمایهداری شناختی در رویکرد تنظیمی «جایگاهی یگانه» دارد.[10] مطالعهی برودل دربارهی پویایی درازمدت سرمایهداری الهامبخش این دیدگاه دربارهی گذاری است که خودِ سرمایهداری صنعتی در آن فقط یک مرحله از سرمایهداری در نظر گرفته میشود. [11]
نظریههای اقتصاد دانشبنیاد
سرمایهداری شناختی همچنین از سایر نظریههای اقتصادی و اجتماعی نشئت میگیرد که میکوشند شیوهی توسعه یا «کارآیی پویا» را در مقابل «کارآیی ایستا»ی سرمایهداری درک کنند. [12] چنین نظریههایی شامل نظریههای اقتصاد دانشبنیاد، نظریهی رشد جدید، اقتصاد نوآوری، اقتصاد تحولی و نظریههای جامعهی پساصنعتی و جامعهی شبکهای هستند. [13] این نظریهها را برای برانگیختن بحث دربارهی نقش دانش در سرمایهداری معاصر مفید و مؤثر میدانند، چرا که مواد خام را برای نظریهی سرمایهداری شناختی فراهم میکنند ــ نقش و ماهیت دانش، اثرات اشاعهی فناوریهای اطلاعاتی و ارتباطی، سیاست عمومی دربارهی آموزش و حقوق مالکیت معنوی فقط بخشی از این مواد خام هستند. این نظریهها به جنبههای خاصی از دانش در مقایسه با اجناس مادی، به ویژه نقش آنها و طریق خاص تولید و اشاعهی آنها در حوزههای گستردهی اقتصادی، معطوف میشوند. اما این نظریهها تا آن حد پیش نمیروند که پیوند این تغییرات را با دگرگونی بنیادیتری پرسوجو کنند. نظریهی سرمایهداری شناختی تغییرات چشمگیری را که این نظریهها مشخص میکنند، امری مفروض و معلوم میداند اما میکوشد تفسیری جایگزین بر این پایه ارائه دهد. بهطور مشخص از این نظریهها به عنوان نظریههای جبرگرایی فناورانه، غیرتاریخی، پوزیتیویستی و غیرستیزهجویانه انتقاد میشود، چرا که فاقد واکاوهای اجتماعی و تاریخی هستند و در عوض بر توسعهی فناورانهی پرشتاب بهعنوان خاستگاه تغییرات اجتماعی و اقتصادی انگشت میگذارند.[14] «تفسیر ارائهشده از سوی نظریههای نوکلاسیکِ رشد خودزادْ و اقتصاد دانشبنیاد، نه تضاد بین کار و سرمایه را در نظر میگیرند، نه تعارضات بین دانش و قدرت که دگرگونیهای تقسیم کار را ایجاد میکند.»[15] در سرمایهداری شناختی «تضاد وجود دارد، اما این تضاد جدید است»[16] اگرچه رشد کمّی بخشهای دانش و/یا کارگران دانش بیتردید تغییری چشمگیر است، اما برای تبیین یا اثبات برقراری یک اقتصاد (دانش) جدید کافی قلمداد نمیشود، چرا که دانش همیشه برای اقتصاد اهمیت داشته است.[17]
در مقابل، هدفِ انگارهی سرمایهداری شناختیْ همانا درکِ تغییرات کیفی در نیروهای اجتماعی بنیادی است. این نظر مطرح است که شکل جدید رابطهی متعارض سرمایه ـ کار، که مشخصهی آن هژمونی کار شناختی و بازتصرف نقش تولید شناختی است، بازنمود تغییرات کیفی بنیادی است. به همین منوال، جبرگرایی فناورانه رد میشود. «تأکید بر فناوری را نباید به معنای نقش تعیینکنندهی فناوری به مثابهی عامل علّی برونزاد تفسیر کرد.» [18] سرمایهداری شناختی را نمیتوان صرفاً با جامعهای برابر دانست که با توسعهی فناوریهای اطلاعاتی و ارتباطی توصیف میشود»[19]، «سرمایهگذاری در فناوریهای اطلاعاتی و ارتباطی به معنای مادی کلمه، که اقتصاددانان اغلب به آن توجه نشان میدهند، در واقع نشانگان یا علامت تغییر است.»[20]
پساکارگرگرایی
نظریهی سرمایهداری شناختی به ویژه از این جنبه دین زیادی به پساکارگرگرایی دارد، یعنی نحلهای از مارکسیسم اتونومیست که طرفدارانش شامل آنتونیو نگری، مایکل هارت و موریتسیو لاتساراتو هستند. نگری به نحو چشمگیری در آخرین کتاب خود به زبان انگلیسی، تأملاتی دربارهی امپراتوری، صریحاً همبستگی میان نظریهی سرمایهداری شناختی و پساکارگرگرایی را آشکار میکند. او میگوید «ما امروزه با روشی از زندگی و طریقی در تولید مواجه هستیم که مشخصهی آن هژمونی کار فکری است. گفته شده که ما به عصر سرمایهداری شناختی وارد شدهایم.»[21] در واقع، پساکارگرگرایی و نظریهی سرمایهداری شناختی در جنبههای اساسی روششناسی و نظرات مشابه دربارهی مبارزهی طبقاتی، تاریخ و تفسیر نظریهی ارزش مارکس اشتراک دارند. بنابراین، بسیاری از نقاط قوت و ضعف پساکارگرگرایی در نظریهی سرمایهداری شناختی نیز وجود دارد.[22] به دلیل چنین شباهتهایی، تمایز نظریهی سرمایهداری شناختی و پساکارگرگرایی دشوار است، و نقد ما بر نظریهی سرمایهداری شناختی شکل نقد از پساکارگرگرایی را به خود میگیرد. بنابراین مهم و اساسی است که به اجمال برخی از استدلالهای مهم پساکارگرگرایی را خلاصه کنیم.
یکم، پساکارگرگرایی سرمایهداری را شامل چند مرحله میداند که هر یک از آنها با سوژهی طبقاتی و تضاد طبقاتی متمایز و شکل مسلط کار توصیف میشود. گذار از یک مرحلهی سرمایهداری به مرحلهی دیگر ناشی از مبارزهی طبقاتی است.
دوم، سرمایهداری معاصر بهظاهر مرحلهی سوم سرمایهداری یا چرخهی سوم مبارزه بین کار و سرمایه است. پساکارگرگرایی میکوشد ذات مرحلهی سوم را از طریق مفهوم کار غیرمادی و کارگر اجتماعی (یا اجتماعیشده) فراچنگ آورد، در حالی که چرخهی دوم مبارزهی طبقاتی با کارگر تودهای (mass worker) و کارخانهی اجتماعی بازنمایی میشود.[23] مبارزات کارگر تودهای علیه سرمایه شکلهای خرابکاری، امتناع از کار و اتحاد کارگر ـ دانشجو را به خود گرفت و سوژهی طبقاتی از طریق این جنبش تودهای به عنوان یک نیروی کار خلاقانه و انعطافپذیر تعریف شد.
سوم، نقش اصلی در مبارزهی طبقاتی میان کار و سرمایه را از آنِ کار میدانند. سرمایهداران در مواجهه با خرابکاری و امتناع کارگر تودهای از کارکردن، میبایست استراتژیهای متفاوتی را برای بازپیکربندی ترکیب طبقاتی اقتباس میکرد. جهانیسازی مکانهای تولید، برونکرانهسپاری (offshoring)، انتقال به کار خدماتی، برونسپاری (outsourcing) و اقتباس روشهای تولید انعطافپذیر برخی از استراتژیهای متقابل سرمایهداران بودند. بهطور مشخصتر، سرمایه میبایست از سازوکار تولید که فوردیسم و خطوط تولید بازنمود آن بودند دست بکشد تا بر این سوژهی طبقاتی جدید غلبه کند. «سرمایه میبایست کارخانهی بزرگمقیاس، تولید خطی، روزانهکار انعطافناپذیر و منطق مکانیکیاش را ترک میکرد و شبکههای باز و زمان انعطافپذیر را به کار میگرفت و به خلاقیت میدان میداد.»[24] هارت و نگری در امپراتوری استدلال میکنند: «سرمایه مجبور بود به تولید غیرمادی نقلمکان کند تا بر نیروی کار جدیدی، که از نو خود را بهطور خودسامان، خلاق، رسانشپذیر (communicative) و عاطفی (affective) تعریف کرده بود، مسلط شود.» [25]
چهارم، کار غیرمادی به عنوان کاری مطرح میشود که به شکل کار هژمونیک در چرخهی سوم مبارزهی طبقاتی بدل میشود. مهم اینکه کار غیرمادی که ایماژها، معانی و عناصر فرهنگی اجناس مادی را تولید میکند، با زمان کار غیرقابلاندازهگیری پنداشته میشود و بنا به ماهیتش سرشتی همیارانه، انعطافپذیر، رسانشپذیر و عاطفی دارد،[26] و هم کار فکری و هم کار خدماتی را در بر میگیرد. کار غیرمادی یا کار زیستسیاسی غیرقابلاندازهگیری است، زیرا اندازهگیری شدن به معنای تحمیلشدن است که کاملاً در تضاد با انعطافپذیری، خلاقیت و رسانشپذیری چنین کاری است. کار به خودِ زندگی بدل میشود. [27]
پنجم، کار بهرغم سنجشناپذیری کارِ غیرمادی یا زیستسیاست، هنوز سرچشمهی ارزش تلقی میشود. بنا به نظر هارت و نگری، «اما آنچه امروزه، در عصر تولید زیستسیاست، متفاوت است، این است که ابداع فکری و/یا عاطفی به سرچشمهی اصلی ارزش و ثروت در جامعه بدل شده است». [28] با این حال، هیچ شرحی از نظریهی جدید کار غیرمادی پایهی ارزش ارائه نشده است.
نظریهی سرمایهداری شناختی
با اینکه نظریهی سرمایهداری شناختی در جنبههای بسیار تعیینکنندهای، به ویژه جنبههای روششناسی، با پساکارگرگرایی وجه اشتراک دارد اما از وجوه گوناگونی از آن متمایز است. تفاوت اصلی در تمرکز آن بر نقش مرکزی دانش نهفته است. کار شناختی ــ نوعی کار غیرمادی[29] ــ برخلاف کار مادی به عنوان شکل هژمونیک کار در سرمایهداری شناختی مطرح میشود. به همین منوال، مبارزهی طبقاتی میان سرمایه و کار به جای آنکه همه جنبههای زندگی را که تلویحاً در مقولهی کار زیستسیاست است دربربگیرد، بر نقش تولید دانش متمرکز است. نظریهی سرمایهداری شناختی علاوه بر محدودکردن تمرکز به دانش، میکوشد واقعیت جدید را در سطحی منطقیتر و انتزاعیتر از پساکارگرگرایی به قالب مفهوم در آورد. در چنین جنبههایی، واکاوی آن از جنبهی اقتصادی سرمایهداری معاصر پیشرفتهتر و پیچیدهتر از واکاوی پساکارگرگرایی است. پولره میگوید: «بیگمان اساساً از دیدگاه اقتصاددانان به این معضل توجه خواهد شد.»[30]
نظریهی سرمایهداری شناختی، همانطور که از نامگذاریاش پیداست، متکی بر این دیدگاه است که سرمایهداری شامل چند مرحله است، هر چند نظریهی سرمایهداری شناختی و پساکارگرگرایی به طرق مختلفی سرمایهداری را دورهبندی میکنند. در حالی که پساکارگرگرایی با دورهبندی «تاریخ تبعیت واقعی»[31] سه مرحلهی پیاپی سرمایهداری را تشخیص میدهد که نخستین مرحلهی آن فقط به سال 1848 برمیگردد، نظریهی سرمایهداری شناختی در این نظر برودل سهیم است که سرمایهداری تاریخی طولانی دارد و بسیار زودتر از انقلاب صنعتی، بین سالهای 1780 و 1815، به وجود آمده است.[32] بنا به این دیدگاه، سرمایهداری شناختی سومین مرحلهی سرمایهداری است، و مقدم بر آن سرمایهداری صنعتی است که با نخستین انقلاب صنعتی آغاز شد. سرمایهداری در نخستین مرحلهی خود، سرمایهداری مرکانتلیستی «مبتنی بر مدلهای تولید نظام برونسپاری و تولید کارگاهی متمرکز» بود.[33] از این نظر، همانطور که قبلاً ذکر شد، گذار به سرمایهداری شناختی یک گسست است، نه گذاری از فوردیسم به پسافوردیسم درون سرمایهداری صنعتی. گذار به سرمایهداری شناختی چنان عمیق تلقی میشود که مولیه ـ بوتانی آن را «دگرگونی بزرگ» به سیاق پولانی میداند.[34] از اینرو، «این گذار باعث میشود تا اقتصاد سیاسی زادهی سدهی هجدهم را پشت سر بگذاریم.»[35]
نوآوری نظریهی سرمایهداری شناختی در دیدگاه آن در خصوص توالی مراحل سرمایهداری عمدتاً بهمنزلهی توسعهی منطقی و تاریخی تقسیم کار سرمایهداری نهفته است.[36] از نظر ورچلونه، سه مرحلهی سرمایهداری با سه شکل متوالی تقسیم کار سرمایهداری منطبق هستند ــ به ترتیب تبعیت صوری، تبعیت واقعی و عقل عمومی که همهی آنها در آثار مارکس یافت میشوند.[37] هر شکل تقسیم کار با پیکربندی متمایز تولید و تصرف دانش از شکلهای دیگر متمایز میشود. براساس این دیدگاه، کارگران در مرحلهی تبعیت صوری یا سرمایهداری مرکانتلیستی اساساً دانش را تولید، مالکیت و کنترل میکردند، در حالی که در مرحلهی سرمایهداری صنعتی نقش تولید دانش به طور سراسری از کارگران جدا و در گروه کوچکی از کارگران متخصص متمرکز شد، ضمن آنکه دانش (علمی و/یا فناورانه) عمدتاً در سرمایهی پایا عینیت یافت. کارگران با ایفای نقشی منفعلانه در این شکل از تقسیم کار، از سرمایه بهطور واقعی تبعیت میکنند. استدلال میکنند که این وضعیت در گذار به سرمایهداری شناختی یا مرحلهی عقل عمومی برعکس میشود، چنانکه کارگران نقش تولید یا فهم دانش را در این مرحله به تصرف مجدد خود در میآورند. در این مرحله، «اصطلاحات سنتی تضاد ”کار مرده و کار زنده“ی سرمایهداری صنعتی جای خود را به تضاد جدید میان ”دانش مرده“ و ”دانش زنده“ میدهد.»[38] دانش اجتماعی به عنوان «عقلانیت تودهای»[39] یا «عقلانیت اشاعهیافته»[40] درون کار زنده در تقابل با سرمایهی پایا وجود دارد. مولیه ـ بوتانی همچنین از «مرکزیت کار زنده که به کار مرده در ماشین آلات تحویل نمییابد» سخن میگوید.[41]
تکامل تقسیم کار سرمایهداری قطعاً فقط فرایندی فنی نیست. این روند چنانکه در پساکارگرگرایی مصداق پیدا میکند، بستر و نیز نتیجهی مبارزه طبقاتی تلقی میشود. جبرباوری فناورانه به وضوح رد میشود. در عوض، تولید دانش و کاربرد فناورانهی آن ابزاری است برای تضعیف و مهار مقاومت طبقهی کارگر. سرمایه بهویژه در مرحلهی سرمایهداری صنعتی بیوقفه میکوشد تا فناوریهای جدید تولید را معرفی کند تا کار را به تبعیت از سرمایه بکشاند و کارگران را از دانش تولید سنتی تهی کند. از آنجا که این امر مستلزم «تنزل کار» است[42]، «فرایند کار بهنحو تقلیلناپذیری متعارض باقی میماند.» «بنابراین، واکاوی پیشرفت فنی به عنوان تجلی رابطهای از نیروهای مرتبط با دانش در همه جای آثار مارکس وجود دارد»[43]. علاوه براین، در سنت مارکسیسم اتونومیستی، توسعهی فناوری همچون سلاح سرمایه علیه طبقهی کارگر درک میشود، نه همچون وسیلهای برای انکشاف ساختاری الزامات سرمایه. همانطور که در [نشریهی] آوفهبن (Aufheben) آمده است، «با بازاندیشی به نظر میرسد که این مبارزهی طبقاتی است که در قوانین عینی سرمایه یا در منطق عینی نوآوری، پیشرفت و توسعهی تولید سرمایهداری تبلور یافته است.»[44]
بهطور خلاصه، رابطهی متعارضی که پیرامون دانش متمرکز شده است، یک ویژگی معرف رابطهی سرمایه ـ کار در سرمایهداری شناختی است، و خود سرمایهداری شناختی اساساً نتیجهی مبارزهی طبقاتی پیرامون تولید دانش است. ورچلونه بر اساس این دیدگاه در خصوص نقش تعیینکنندهی مبارزه طبقاتی در توسعهی تاریخی فراتر میرود و استدلال میکند که بازتصرف دانش توسط کارگران با گسترش آموزش عمومی امکانپذیر شد که این خود نیز نتیجهی مبارزه بین کار و سرمایه در سرمایهداری صنعتی یا بهطور خاص فوردیسم است.[45]
- نظریهی سرمایهداری شناختی و نظریهی ارزش
اکنون با مرور عناصر اصلی نظریهی سرمایهداری شناختی آمادهایم به نقد خود آن بپردازیم. همانطور که پیشتر ذکر کردیم، ما اثبات خواهیم کرد که نظریهی ارزش در نظریهی سرمایهداری شناختی سوءتعبیر شده است. بهطور خلاصه، در نظریهی سرمایهداری شناختی، بهحاشیهراندن زمان کارِ مستقیم در بخشهای دانشبنیادْ بازنمودِ اضمحلالِ نظریهی ارزش تلقی میشود. ما نشان خواهیم داد که بهحاشیهراندن زمان کار مستقیم لزوماً نظریهی ارزش را نقض نمیکند و بنابراین بیواسطه گواه و ضامنی نیست برای اینکه سرمایهداری در حال گذار به مرحلهی جدیدی است.
نقد ما ابتدا با جلبتوجه به این استدلال [نظریهی سرمایهداری شناختی] آغاز میشود که نظریهی ارزش، یا قانون ارزش، شکل خاصی از تقسیم کار را پیشفرض میگیرد، و بنابراین فقط در مرحله خاصی از سرمایهداری معتبر است. نظریهی سرمایهداری شناختی از این لحاظ نظریهی ارزش را همچون فشارسنج وضعیت سرمایهداری صنعتی در نظر میگیرد. مادام که بتوانیم تغییرات جدید را با نظریهی ارزش توضیح دهیم، میتوانیم بگوییم که سرمایهداری هنوز در مرحلهی سرمایهداری صنعتی باقی مانده است. برعکس، پدیدههایی که به ظاهر نظریهی ارزش را نقض میکنند، نشان میدهند که جهشهای بنیادی در پسِ پشت آنها اتفاق میافتد. این استدلال بهنحو چشمگیری متکی است بر تفسیری طبیعتگرایانه از نظریهی ارزش که کار مجرد را صَرفِ محض انرژی انسانی در نظر میگیرد. به عبارت دیگر، کار مجرد (غیرتاریخی) را جوهر ارزش در شکل خاصی از تقسیم کار میداند که در آن نقشِ تصورکردن عامدانه از کارگران جدا شده و به انحصار سرمایهداران درآمده است. استدلال میشود که اجرایِ کار ساده در سرمایهداری صنعتی غالب است و با چنین تعریفی از کار مجرد مطابقت دارد. به این معنا، تفکیک بین تصور و اجرا به طور ضمنی یک ویژگی معرف سرمایهداری صنعتی تلقی میشود، نه پیامد آن.
دوم، چنین تفسیر نادرستی متکی است بر دیدگاه خاصی از رابطه بین تصور (= کار شناختی) و اجرا (= کار صنعتی). در نظریهی سرمایهداری شناختی، نقشهای متفاوتِ تصور و اجرا در تولیدِ ارزش مصرفی و ارزش در سرمایهداری واکاوی نمیشوند. در عوض، تصور و اجرا هردو بخشهای اجتنابناپذیرِ کل فرایند تولید به شمار میآیند، اما کار، چه در قالب فقط تصور و چه فقط در قالب اجرا، خالق ثروت درک میشود. نه تنها تصور (یا کار شناختی) و اجرا (یا کار صنعتی) در تقابل با یکدیگر قرار داده میشوند، بلکه این دو را متقابلاً نافی هم میدانند. به نحو دیگری میتوان گفت که یکی همچون نفی دیگری درک میشود و برهمکنش میان آن دو واکاوی نمیشود. بنا به این تفسیر، نظریهی ارزش مارکس به نظریهی اجرا ـ کار تنزل مییابد که در آن بررسیِ تصور (یا دانش) حضور ندارد.
سوم که با نکتهی قبلی مرتبط است: اینکه کار مجرد و کارْ مقولات اجتماعی هستند که همارزی میان کارهای انسانی را بیان میکنند، در نظریهی سرمایهداری شناختی، نه تصدیق و نه به رسمیت شناخته میشوند. این نظریه اجرای سادهی کار را بیواسطه همان کار مجرد میداند و نسبتهای کمی میان کارهای انسانی را نادیده میگیرد. به بیان دیگر، تبدیل زمان کار مشخص به زمان کار مجرد مطالعه نمیشود و فرایندهای اجتماعی دخیل در این تبدیل که دانش نقش ذاتی مهمی در آن ایفا میکند دور زده میشود. نظریهی سرمایهداری شناختی بر این باور است که دانش را فقط سرمایهداران تولید میکنند و دانش ابداً تأثیری در تولید ارزش ندارد. بنابراین عجیب نیست که با در نظر گرفتن نقش غالب دانش در مرحلهی سرمایهداری شناختیْ ارزش به مقولهای زائد بدل میشود. اما ما نشان خواهیم داد که این تقسیم ذهنی بین تصور و اجرا، بازنمود کاذبی از نظریهی ارزش است. زیرا دانش از طریق آنچه تشدید مجازی کار تولیدکنندهی کالا مینامیم، نقش مهمی در تعیین ارزش دارد، حتی اگر این نقش گوناگون باشد. در نتیجه، به حاشیه رفتن زمان کار مستقیم لزوماً به این معنی نیست که زمان کار دیگر سرچشمهی ثروت نیست. ما ممکن است در دنیای جدید زندگی کنیم، اما نه به دلایلی که نظریهی سرمایهداری شناختی ارائه میدهد.
نظریهی ارزش و سرمایهداری صنعتی
کار مجرد از دیدگاه نظریهی سرمایهداری شناختیْ مقولهای است طبیعتگرایانه. بنا به نظر هارت و نگری، همهی کارهای صنعتی کیفیتاً متفاوت (مشخص) «همارز یا قیاسپذیرند، زیرا هر یک حاوی عنصری مشترک یعنی کار مجرد، کار بهطور کلی، کار بدون توجه به شکل خاص آن هستند».[46] با اینکه این تعریف از کار مجرد بهخودیخود غلط نیست، کار مجرد فقط در حکم مقولهای فیزیولوژیك یعنی صرفکردن انرژی انسانی، صرفنظر از شکل خاص آن، دانسته میشود. جنبههای اجتماعی و تاریخی کار مجرد که بنیادیتر هستند، نه تصدیق میشوند و نه به رسمیت شناخته میشوند. هنگامی که کار مجردْ صرفکردنِ انرژی در نظر گرفته میشود، مقدار کار مجرد با انرژی انسانی صرفشدهی کارگری متوسط اندازهگیری میشود که متناسب با زمان کار است. هنگامی که کار مجرد به این طریق مفهومپردازی میشود، آنگاه یکی از «واحدهای طبیعی اندازهگیری» آن را اندازهگیری میکند.[47] نظریهی کارپایهی ارزشِ مارکس در این دیدگاه به «پارادایم انرژی و آنتروپی کار» تعلق دارد.[48]
جالب آنکه استدلال میشود که کار مجرد، مقولهای غیرتاریخی و طبیعتگرایانه، در سرمایهداری صنعتی به جوهر ارزش بدل میشود و دارای ویژگیهای زیر است. اول آنکه، بر خلاف مرحلهی پیشین سرمایهداری یعنی سرمایهداری سوداگر که اندازهگیری کار با زمان کار واجد اهمیت اجتماعی اندکی بود، زمان در سرمایهداری صنعتی در نتیجهی جدایی جنبهی شناختی کار از کارگران در حکم سنجهی کار برقرار میشود. دوم آنکه، در حالی که سرمایهداران مسئول تولید دانش هستند، کارگران مجبور به انجام کار ساده با آهنگ و سرعتی دیکتهشده از سوی سرمایهداران میشوند. کارهای تولیدکنندهی کالا اساساً همانا صرفکردنِ انرژی انسانی هستند، نه آنکه فعالیتی هدفمند باشند. در نتیجه، کار «نه تنها ذیل شکل ارزش مبادلهای بلکه در محتوای خود، هر چه بیشتر انتزاعی و از هر کیفیت فکری و خلاقانه توخالی میشود.»[49] به این معنا، تولید کالا در سرمایهداری صنعتی بر اساس تولید ارزش (مبادلهای) در نتیجهی این شکل خاصِ تقسیم کار، سازمان داده میشود.
برعکس، به نظر مارکسْ زمان سنجهی کار است و ارزش در سرمایهداری در سطحی انتزاعیتر، پیش از ارائهی تقسیم کار، مطرح است. در حالی که تولید و مبادله کالایی تعمیمیافته در واکاوی او از ارزشْ (زمان کار) پیشفرض است، مفهوم سرمایه تنها پس از استنتاج پول به واکاوی وارد میشود. وجود واقعی ارزش از نظر منطقی، اگر نگوییم از لحاظ تاریخی، مقدم بر پدیدههای پیچیدهتری نظیر تقسیم کار (درون محل کار) است. به این معنا، تولید اجتماعی که بر اساس ارزش سازمان یافته است، تقسیم کار را تعیین میکند و نه برعکس. بنابراین، شکل خاصی از تقسیم کار نه پیششرط نظریهی کارپایهی ارزش است، نه پیششرط وجود واقعی ارزش. علاوهبراین، و اصولاً، از نظر مارکس، کار مجرد اساساً مقولهای اجتماعی است. مارکس در جلد اول سرمایه، بلافاصله پس از آنكه كار مجرد را به عنوان عنصر مشترک موجود در كارهای گوناگون مشخص مطرح میکند، آن را «جوهر اجتماعی» مینامد.[50] او همین رویکرد را پیش از طرح مفاهیم پیچیدهتری نظیر پول و سرمایه در پیش میگیرد. مارکس در فصل اول سرمایه نشان میدهد که چه چیزی بنیاد تولید و مبادله کالایی تعمیمیافته است و آن را ممکن میسازد. ظاهراً این واقعیت که همهی کالاها حاصل کار مجرد انسانی همگن (از نظر فیزیولوژیکی) هستند، پاسخ او نیست. برعکس، بنا به نظر مارکس، تولید و مبادلهی کالایی تعمیمیافتهْ رابطهی اجتماعی تاریخاً خاصی را میان انسانها بیان میکند؛ به این معنا که افراد منزوی با تولید کالاهایی برای دیگران، فروش آنها و خرید مایحتاج تولیدشده توسط دیگران در بازار امرار معاش میکنند. چنین رابطهی اجتماعی بین انسانها، که بهمنزلهی رابطهای بین اشیاء ظاهر میشود، متکی بر همارزی میان کارهای انسانی است. بهویژه، همارزی میان کارهای انسانی یک واقعیت غیرتاریخی نیست. این همارزی فقط در زمانها و مکانهای خاص صادق است. هنگامی سرشت تاریخی و اجتماعی کار انتزاعی آشکارتر میشود که مارکس ناکامی ارسطو را یادآوری میکند که نتوانست تشخیص دهد کار انسانی همانا آن عنصر مشترک در دو کالای مختلفی است که با هم مبادله میشوند. زیرا «شالودهی جامعه یونان بر کار بردهها استوار بود و در نتیجه، نابرابری بین انسانها و نیروی کارشانْ از شرایط متعارف آن دوران بود.»[51] در مجموع، کار مجرد همانا کار انسانی اجتماعاً و تاریخاً همارزی است که از طریق تولید و مبادلهی کالایی تعمیمیافته بیان میشود.
همانطور که کار مجردْ محصولی اجتماعی و تاریخی است، زمان کار یعنی سنجهی مشترک ارزشْ نیز محصولی اجتماعی و تاریخی است. اگرچه کار مجرد وجودی مشخص ندارد و زمان کار مجرد را نمیتوان بیواسطه با هیچ وسیلهی مشخصی اندازهگیری کرد، اما هم کار مجرد و هم زمان کار مجرد وجود دارند و به همان اندازهی کارهای مشخص و زمانهای کارهای مشخص واقعیاند. موضوع این است که در شیوهی تولید سرمایهداری، کارهای مشخص گوناگونْ ارزش تولید میکنند و قابل اندازهگیری هستند، نه به این دلیل که آنها را میتوان با یک سنجهی مشخص مشترک اندازه گرفت، بلکه به این دلیل که یک سنجهی اجتماعی از فرایندهای اجتماعی شکل گرفته است. فقط در اقتصاد سرمایهداری است که کار مجرد به لحاظ فیزیولوژیکی به جوهر ارزش بدل میشود و محصولات کار به طور کلی شکل کالا را به خود میگیرند. تعریف فیزیولوژیکی کار مجرد فقط پس از درک صحیح سرشت اجتماعی و تاریخی کار مجرد اعتبارش را به دست میآورد.
کار شناختی و کار صنعتی بهعنوان دو شکل مستقل کار
چنانکه قبلاً گفتیم، کار در نظریهی سرمایهداری شناختی میتواند صنعتی یا شناختی باشند، بسته به اینکه شکل تقسیم کار پیرامون تولید دانش چیست. علاوه بر این، همانطور که کار هم در سرمایهداری صنعتی و هم در سرمایهداری شناختی سرچشمهی ثروت تلقی میشود، کار چه فقط در شکل صنعتیاش و چه فقط در شکل شناختیاش ارزش خلق میکند. به این معنا، کار صنعتی و کار شناختی در تقابل با یکدیگر هستند، تا حدی که به نظر میرسد نافی یکدیگر هستند: اولی صرفکردنِ تکراری و محض انرژی انسانی است و دومی خلاق، همیارانه و فکری. اولی با زمان اندازهگیری میشود و دومی با زمان قابل اندازهگیری نیست. اولی بنا به فرمان سرمایه در فرآیند کار صرف میشود و دومی خود را سازماندهی و هماهنگ میکند. اولی کالاهایی را بنا به دانش عینیتیافته در سرمایهی پایا یا ماشینآلات تولید میکند، دومی چنین دانشی را تولید میکند.
درست است که هر نوع تقسیم کاری مستلزم جدایی بین تصور و اجرا است و بنابراین تقسیم کار به کار شناختی و کار صنعتی توجیه میشود. با این حال، مادامی که هر دو شکل کار برای تولید کالا ضروری است، باید نقشهای متفاوتشان را در تولید ارزش تشخیص داد و واکاوی کرد. اجرا بهتنهایی نمیتواند کالاها را تولید کند، و بنابراین به تنهایی نیز نمیتواند ارزش را تولید کند. به عبارت دیگر، اجرا بدون تصور نمیتواند قائم به ذات باشد و برعکس. به بیان دیگر، تصور و اجرا با یکدیگر ارتباط درونی دارند. این ارتباط درونی ممکن است در شکلهای بسیار متفاوتی ظاهر شود که تاریخاً تغییر میکند و گسترش مییابد. مثلاً، تصور و اجرا در حال حاضر تا آن حد از هم جدا شدهاند که تولید دانش نه تنها برای استفاده درونی به قصد افزایش بارآوری یا تولید محصولات جدید بلکه برای کسب سود از طریق صدور مجوز دانش نیز هست. با این حال، این روند را باید بر اساس رابطهی درونی میان تصور و اجرا در انتزاعیترین سطح، یعنی در حکم شکلهای مشخص و پیچیدهی آنْ واکاوی کرد. در مجموع، از نظر مارکسْ تولید کالایی و در نتیجه تولید ارزش، در وحدت دیالکتیکی بین تصور و اجرا کاملاً جوش خورده است. این قضیه در نظریهی سرمایهداری شناختی که در آن ارتباط درونی بین تصور و اجرا از دست میرود، برعکس است. در این نظریه تصور و اجرا در تقابل با یکدیگر هستند و به نظر میرسد که هر یک از آنها میتواند بدون درنظرگرفتن دیگری و/ یا با غلبه بر دیگری وجود داشته باشند.
به همین منوال، نظریهی ارزش را بهمثابه نظریهی اجرا ـ کارپایهی ارزش در نظر میگیرند که در آن هیچ درکی از تصور یا کار دانش یافت نمیشود. استدلال میشود دانش، که برای تولید کالایی ضروری است، از سوی سرمایهداران تولید میشود، اما بههیچوجه بر تولید ارزش تأثیر نمیگذارد. در نتیجه ، نقش دانش در چنین تفسیری از نظریه ارزش مفقود است.
نظریهی ارزش در بحران و کار شناختی بهمثابه سرچشمهی ارزش و ثروت
به محض اینکه نقش دانش برجسته و چشمگیر میشود، نظریهی کار (اجرا) پایهی ارزش ضعفهای جدی از خود نشان میدهد. از قانون ارزش آغاز میکنیم. همانطور که کافنتزیس به درستی اشاره کرد ، «قانون ارزش» به اندازهی قوانین دیگر نظیر قانون گرایش نزولی نرخ سود، در آثار مارکس صراحتاً تعریف نشده است.[52] «این اصطلاح غیر از صفحات آثار اقتصاددانان مارکسیست پسامارکس و دوران اتحاد جماهیر شوروی کاربردی عام ندارد.»[53] همچنین این قانون در آثار نظریهپردازان سرمایهداری شناختی به وضوح تعریف نشده است. با این وجود، نگری و پیروانش از اوایل سال 1978 این اصطلاح را بیشتر از بقیه استفاده میکنند. [54] هارت و نگری میگویند: «بنا به این قانون ارزش، ارزش در واحدهای قابلاندازهگیری و همگن زمان کار بیان میشود … این قانون، اما امروزه نمیتواند به شکلی که اسمیت، ریکاردو و خود مارکس آن را تصور کردهاند، حفظ شود. وحدت زمانی کار به عنوان سنجهی اصلی ارزش امروزه معنایی ندارد.»[55] ورچلونه نیز اشاره میکند که قانون ارزش بر اساس «زمان کار» بنا نهاده شده است. علاوهبراین، استدلال میشود که بحران قانون ارزشْ بحران اساسیتری را نشان میدهد یعنی بحران کل اقتصاد سیاسی مبتنی بر قانون ارزش. «مقولههای اقتصاد سیاسی (تجارت، ارزش، مالکیت، تولید، مصرف، کار و …) در بحران قرار دارند.»[56]
مثالی که ورچلونه ارائه میکند، اگرچه صراحتاً قانون ارزش را تعریف نمیکند اما نشان میدهد که این قانون بهعنوان تعیین ارزش توسط زمان کار و تعیین قیمت بر اساس ارزش قابلدرک است.[57] «زمان کاری که مستقیماً به تولید کالاهای دانشبنیاد اختصاص مییابد بیاهمیت میشود؛ یا به بیان نظریهی اقتصاد نوکلاسیکْ در جایی که هزینههای جنبی بازتولید عملاً هیچ یا بینهایت ناچیز هستند، این کالاها باید رایگان داده شوند.»[58] این نشان میدهد که ارزش کالاها نزدیک به صفر در نظر گرفته میشود زیرا زمان کار (ـاجرا) صرفشده برای تولید کالا در بخشهای دانشبنیاد بسیار کم است. در نتیجه، اگر قانون ارزش هنوز عملی باشد، قیمت باید توسط ارزش تعیین شود و به نوبه خود باید تقریباً صفر باشد. با این حال، واقعیت این است که کالاهایی مانند نرمافزارها و ریزپردازندهها با قیمتی بسیار بالاتر از هزینهی جنبیشان یا زمان کار مستقیم صرفشده در هر محصول به فروش میرسند. با توجه به اینکه ظهور چنین بخشهای دانشبنیادی به عنوان مصداق مرحلهی جدید سرمایهداری درک میشود، به نظر میرسد مثال یادشده این استدلال را تأیید میکند که قانون ارزش در سرمایهداری شناختی دچار بحران موضوعیت است.[59]
در این تفسیر، تبدیل کمی زمان کار مشخص به زمان کار انتزاعی واکاوی نمیشود. در عوض، اگرچه نه به صراحت، همه کارهای تولیدکنندهی کالا در نتیجهی مهارتزدایی که مقدار یکسانی ارزش در دورهای معین تولید میکند، همسان تلقی میشوند. با این وجود، بهرغم همگنی ظاهری بین کارهای مشخص، تفاوتهای کیفی آنها بههیچوجه از بین نمیرود. البته کار مشخص را میتوان با زمان اندازهگیری کرد. اما زمانهای کار مشخص را نمیتوان مستقیماً با یکدیگر مقایسه کرد، حتی اگر در یک واحد زمانی بیان شوند. مثلاً، هنگامی که یک کارگر برای یک ساعت دو میز و برای یک ساعت دیگر سه میز تولید میکند، دو کار یک ساعته حتی اگر توسط یک کارگر انجام شوند، همسان نیستند. اولی یک کار یک ساعته است که دو میز تولید میکند و دومی یک کار یک ساعته که سه میز تولید میکند.
کارها فقط در صورتی یکنواخت تلقی میشوند که به عنوان کارهای مجرد اندازهگیری شوند. دشواری این است که نمیتوان زمان کار مجرد را مستقیماً سنجید. کار مجرد به شکل کارهای مشخص وجود دارد و زمانهای کار مجردْ شکل زمانهای کار مشخص را به خود میگیرند. از اینرو، ما با مشکل تبدیل زمانهای کار مشخص به زمانهای کار مجرد روبرو هستیم. در مثال بالا، یک ساعت کار تولیدکنندهی سه میز به 5/1 برابر زمان کار مجرد یک ساعت کار تولیدکنندهی دو میز تبدیل میشود، زیرا زمان کار مجرد لازم برای تولید میز معلوم است. تبدیل مستلزم درنظرگرفتن سایر عوامل است. به عنوان مثال، تفاوتها در تواناییهای شخصی، تفاوتها در فنآوریها و تفاوتها در پیچیدگی کار بر تبدیل اثر میگذارد. اگر در یک ساعت کارگر الف سه میز تولید کند و کارگر ب دو میز، کار یک ساعته کارگر الف، 5/1 برابر کارگر ب محاسبه میشود. به همین ترتیب، بنا به تفاوت در بارآوری، کارگران تولیدکنندهی میز شرکت الف ممکن است در یک دورهی معین به دلیل استفادهی بارآورتر از دانشْ میزهای بیشتری در مقایسه با کارگران شرکت ب تولید کنند، و در نتیجه یک ساعت کار مشخص شرکت الف بیشتر از زمان کار مجرد شرکت ب حساب شود. سرانجام هنگامی که کارگر الف به ازای یک ساعت، یک ساعت مچی تولید میکند و کارگر ب یک میز، یک ساعت کار کارگر الف ممکن است بیش از یک ساعت کار کارگر ب حساب شود، زیرا کار تولیدکنندهی ساعت مچی پیچیدهتر از کار تولیدکنندهی میز است. با توجه به اینکه بسیاری عوامل دیگر در تبدیل اثر میگذارند، و عموماً تفکیک یک عامل از عوامل دیگر غیرممکن است، تبدیل زمانهای کار مشخص به زمانهای کار مجرد تقریباً از نظر فنی امکانپذیر نیست.
خوشبختانه، این تبدیل که در مغز حسابداران رخ میدهد یک فرایند فنی نیست، بلکه نتیجهی فرایندهای اجتماعی است. دشواریهای فوقْ مشکلات مرتبط با خود تبدیل نیستند بلکه مشکلات بازسازی فرایندهای اجتماعی واقعی در اندیشه هستند. روش روزمرهی مبادله بین کالاها این اطمینان را میدهد که روند تبدیل به خوبی کار میکند.[60] از این رو، ما باید از نتیجهی تبدیل زمان کار مشخص به زمان کار مجرد که در پشت تولیدکنندگان منفرد جریان دارد شروع کنیم، نه از زمانهای کار مشخص مشاهدهشده.[61] وظیفهی نظریه همانا ردیابی و آشکارکردن فرایندهای اجتماعی است که طی آن زمانهای کار مشخص به زمانهای کار مجرد تبدیل میشوند و آنها را در اندیشه بازتولید میکنند.
تشدید مجازی کار تولیدکنندهی کالا
به بیان دیگر، نظریهی سرمایهداری شناختیْ فرایندها و ساختارهای اجتماعی را که به مدد آنها کارهای مشخص کیفیتاً متفاوت، اما با تفاوتهای کمی، همارز میشوند دور میزند. بهطور خاص، نظریهی سرمایهداری شناختیْ فرایند اجتماعی آنچه را که ما تشدید مجازی (virtual intensification) کار تولیدکنندهی کالا مینامیم، نادیده میگیرد. مارکس زمان کار اجتماعاً لازم را «زمان کار لازم برای تولید هر ارزش مصرفی تحت شرایط متعارف تولید برای جامعهای معین و با مهارت و شدت کار میانگین مسلط در آن جامعه» تعریف میکند.[62] به عبارت دیگر، هنگامی که مهارت و/یا شدت کار تغییر کند، همان زمانهای کار مشخص به زمانهای مختلف کار مجرد تبدیل میشوند. شدت کار، که مارکس آن را صراحتاً تعریف نکرده است، میزان صرف نیروی کار در یک دورهی زمانی معین است و به سرعت کار مرتبط است. بنابراین، کار شدیدتر همان اثر تطویل روز کاری را دارد. رواج روشهای جدید تولید میتواند همان نتیجهی مشابه تشدید کار را داشته باشد که ارزش بیشتری را در یک دوره زمانی مشخص، بدون تغییراتی در شدت کار تولیدکنندهی کالا، تولید میکند. مارکس میگوید، «کار فوقالعاده بارآور همچون کار تشدیدشده عمل میکند»[63] و «کار پیچیده فقط کار سادهی تشدیدشده یا مضروب کار ساده است»[64] (تأکید در متن اصلی است). تشدید مجازی به فرایندهای اجتماعیای اطلاق میشود که به موجب آن، همان مقدار زمان کار، بدون تغییر در شدت کار، مثلاً به دلیل استفاده از دانش بهتر در یک بخش یا در بخشهای دیگر، ارزش بیشتری تولید میکند. کار در اولی بارآورتر و در دومی پیچیدهتر میشود.
دانشْ تشدیدِ مجازی را از طریق دو سازوکار مختلف امکانپذیر میکند: تشدید مجازی درونبخشی (intra-sectoral) و تشدید مجازی میانبخشی (inter-sectoral). در خصوص تشدید مجازی درونبخشی، اگر سرمایهداری منفرد از دانش بیش از هنجار آن بخش استفادهی بارآور کند، کار تولیدکنندهی کالا همانا بارآوری بالاتری خواهد داشت. بنابراین، ارزش فردی کالاهای تولیدشده توسط این سرمایهدار کمتر از ارزش اجتماعی خواهد بود و سرمایهدار میتواند ارزش اضافی مازاد را در قالب سود بالاتر به خود اختصاص دهد. در خصوص تشدید مجازی میانبخشی، ممکن است سطح میانگین دانش آن بخش از سطح میانگین اجتماعی بالاتر باشد. میانگین کار تولیدکنندهی کالاهای چنین بخشی به عنوان کار پیچیده عمل میکند. کار پیچیده ارزش بیشتری را در مقایسه با کار ساده تولید میکند، دقیقاً به این دلیل که آموزش و پرورش کارگران مستلزم تلاشهای بیشتری است. حتی اگر ماشینآلات بر کارگران مسلط شوند، کارگران از ماشینآلات به عنوان ابزاری برای تولید در سطح جمعی استفاده میکنند. دانش تولیدشده در فرآیند تولید خود (غیر ارزشی)، در فرآیند کار، به عنوان دانش کارگر جمعی تولیدکنندهی ارزش عمل میکند. حتی اگر کارگران منفرد کار سادهای انجام دهند، دانش جمعی میتواند مجازاً آن کار را تشدید کند.[65]
در این روش برای ادغام نقش دانش در نظریهی ارزش، کار دانش نه تنها برای تولید ارزش مصرفی لازم است بلکه شرکتکننده در تولید ارزش در نظر گرفته میشود. در اینجا، ارتباط درونی بین کار دانش (یا شناختی) (= تصور) و کار تولیدکنندهی کالا (= اجرا)، بهرغم نقشهای متفاوتشان آشکار است. در حالی که کارِ تولیدکنندهی کالا ارزش تولید میکند، کارِ دانش ارزش ایجاد نمیکند بلکه ظرفیتِ تولیدکنندهی ارزشِ کار تولیدکنندهی کالا را تعیین میکند. در صورت عدموجود یکی از این دو، تولید ارزش امکانناپذیر است. جالب آنکه، گنجاندن نقش دانش در این شیوه، یعنی تشدید مجازی، مستلزم تغییردادن فرضها یا گزارههای نظریهی ارزش مارکس نیست.
اگر به مثال قبلی خود دربارهی ریزپردازندهها برگردیم، اگرچه زمان کار مستقیم مشخص برای تولید یک واحد ریزپردازندهی نرمافزار رایانهای نزدیک به صفر است، کار مستقیم تولیدکنندهی ریزپردازنده میتواند عملاً تشدید شود یا میتواند به عنوان کار تشدیدشده عمل کند. به عبارت دیگر، زمان کار مجرد لازم برای تولید یک واحد ریزپردازندهی نرمافزار، یا بخش کار مستقیم ارزش ریزپردازندهی نرمافزار، میتواند بالاتر از صفر باشد. بنابراین ــ و برخلاف دیدگاه نظریهی سرمایهداری شناختی ــ به حاشیه رفتن زمان کار مستقیم در بخشهای دانشبنیاد لزوماً به این معنا نیست که ارزش کالاهای تولیدشده در چنین بخشهایی نزدیک به صفر است. همچنین لزوماً اینگونه نیست که قیمت کالاهای این بخشها با ارزش آن کالاها تعیین نشود. به طور خلاصه، این استدلال که نظریهی ارزش یا قانون ارزش به دلیل به حاشیهراندهشدن کار مستقیم تولیدکنندهی کالا دچار بحران میشود، بر پایهی استواری قرار ندارد.
- نظریهی سرمایهداری شناختی پیرامون عقل عمومی و رانت
تاکنون دیدیم که نظریهی سرمایهداری شناختی به دیدگاهی طبیعتباور و غیرتاریخی دربارهی مقولهی کار مجرد اعتقاد دارد، کار مجردی که ادعا میشود فقط تحت شکل خاصی از تقسیم کار به جوهر ارزش بدل میشود. علاوه بر این، از آنجا که جنبههای اجتماعی و تاریخی نظریهی ارزش بهطور کلی، و کار مجرد به طور خاص، نادیده گرفته میشوند، فرایند اجتماعی تعیینکنندهی تشدید مجازی در تعیین ارزش کالاها در نظر گرفته نمیشود. در نتیجه، نظریهپردازان سرمایهداری شناختی استدلال میکنند که با رشد گرایشی کار شناختی، به ویژه در بخشهای دانشبنیاد، زمان کار دیگر معیار ثروت در سرمایهداری معاصر نیست. زیرا کار دانش (شناختی) هیچ نقشی در تعیین ارزش کالاها ایفاء نمیکند. ما نشان دادهایم که هر دو نتیجهگیری غلط است و جنبههای تعیینکنندهی تفسیرِ نظریهی ارزش توسط نظریهپردازان سرمایهداری شناختی به طور جدی کاستی دارند.
اکنون به دو نکتهی دیگر از نظریهی سرمایهداری شناختی خواهیم پرداخت، اگرچه ارتباط مستقیمی با نظریهی ارزش ندارند. نخستین مورد به این استدلال مربوط است که عقل عامی که مارکس در گروندریسه از آن سخن میگوید، پیشبینی بازتصرف نقش تولید دانش توسط کارگران است. نکتهی دوم مربوط به ادعای از بینرفتن تمایز بین سود و رانت و نقش حقوق مالکیت معنوی در سرمایهداری شناختی است. با اینکه ثروت در سرمایهداری شناختی فقط توسط کارگران تولید میشود، استدلال میشود که سرمایهداران همچنان بخشی از ثروت را از طریق حقوق مالکیت معنوی، بدون اینکه ابداً نقشی در فرایند تولید داشته باشد، تصاحب میکنند. از این رو، حقوق مالکیت معنوی به عنوان بستر اصلی مبارزهی طبقاتی در سرمایهداری شناختی تلقی میشود.
عقل عمومی
در حالی که به حاشیه راندهشدن کارِ تولیدکنندهی کالا نظریهی ارزش را نقض نمیکند، اما تضمین نمیکند که نظریهی ارزش هنوز صادق است. جالب آنکه، مارکس در «قطعهی ماشینها» استدلال میکند که با پیشرفت سریع علم و فناوری، در برخی مقاطع، زمان کار سنجهی ارزش نخواهد بود. «قطعهی ماشینها» توجه بسیاری از مفسران را به خود جلب کرده است، به ویژه کسانی در سنت مارکسیسم اتونومیستی که نظریهی سرمایهداری شناختی را دربرمیگیرد. این بخش از گروندریسه اغلب به عنوان گواهی محکم مبنی بر اینکه مارکس در دیدگاه آنها سهیم بوده و ظهور سرمایهداری شناختی را پیشبینی میکرده مطرح میشود. با این حال، «قطعهی ماشینها» از دریچهی نظریهی سرمایهداری شناختی تفسیر میشود و عقل عمومی با دانش زنده در برابر دانش شیئیتیافته در سرمایهی پایا یا کار مرده برابر گرفته میشود. مثلاً، ورچلونه از «رابطهی دانش زنده/دانش مرده» سخن میگوید[66]، و ویرنو (Virno) عقلانیت تودهای، یعنی «تمامیت کار زندهی پسافوردیستی» را به عنوان «شکل برجستهای که امروزه عقل عمومی در آن آشکار میشود» مطرح میکند.[67] همانطور که ویرنو تصدیق میکند، انگارهی مارکس از عقل عمومی متفاوت است.[68] به نظر مارکس، عقل عمومی با سرمایهی پایا، دانش مرده، منطبق است.[69] برعکس، بهنظر ویرنو، دانش مردهای که در سرمایهی پایا شیئیت یافته است، فقط دانش صوری است، در حالی که دانش غیرصوری نقش اساسیتری در مرحلهی جدید سرمایهداری ایفا میکند. نکتهی قابلتوجه این است که تمایز بین دانش صوری و دانش اطلاعاتی بسیار شبیه به تمایز دانش ضمنی و دانش صریح است.[70]
آشکارا مارکس بر این نظر است که دانش اساساً به عنوان امری شیئیتیافته در سرمایهی پایا وجود دارد.[71] او میگوید «[توسعهی] سرمایهی پایا نشان میدهد که دانش اجتماعی عمومی تا چه درجه و میزانی به نیروی مستقیم تولید بدل شده است، و از اینرو، درجهای را بیان میکند که شرایط فرایند زندگی اجتماعی خود، تحتکنترل عقل عمومی قرار گرفته و بنا به آن از نو قالبریزی شده است.»[72] (تأکیدات اضافه شده است.) این بدان معنا نیست که دانش کار زنده نادیده گرفته میشود، اگرچه او قطعاً بر دانش مرده تأکید بیشتری دارد. در عوض، مارکس در «قطعهی ماشینها»، بر نقش دانش به طور عام، صوری یا غیرصوری متمرکز است.
به نظر مارکس، دانش یکی از سرچشمههای ثروت واقعی در مقابل ثروتی است که بر اساس ارزش بیان میشود. مارکس به نقل از ویلیام پتی میگوید، «کار پدر ثروت مادی است، زمین مادر آن.»[73] با توجه به نقش دانش، باید دانش را به این گفته نیز اضافه کنیم. علاوهبراین، مارکس معتقد است که نقش دانش در تولید کالاها به سرعت در سرمایهداری افزایش مییابد. همانطور که مارکس میگوید، «آفرینش ثروت واقعی بیشتر به نیروی عاملانی که در خلال زمان کار به جریان انداخته میشوند اتکا میکند تا به زمان کار و کمیت کار اعمالشده، و نیروی آنها ــ کارآیی قدرتمندشان ــ بهنوبهی خود هیچ رابطهای با زمان کار بیواسطهای که تولیدشان میارزد ندارد، بلکه به سطح عام توسعهی علم و پیشرفت فنآوری، یا به کاربرد علم در تولید متکی است.»[74] (تأکیدها افزوده شده است). مارکس ادامه میدهد: «به محض آنکه کار در شکل بیواسطهاش دیگر سرچشمهی بزرگ ثروت نباشد، زمان کار نیز دیگر سنجهی آن نیست و نباید هم باشد و بنابراین ارزش مبادلهای{هم نباید سنجهی} ارزش مصرفی باشد.»[75]
کار صرفنظر از شکلهای تاریخیاش همیشه سرچشمهی اساسی ثروت واقعی بوده است و زمان کار همیشه نقش مهمی داشته است. همانطور که مارکس میگوید: «زمان کارِ تولیدِ وسایل زندگی در همهی شرایط باید به ناگزیر برای بشر مهم بوده باشد، اگرچه نه به یک اندازه در مراحل مختلف توسعه»[76]. مارکس در «قطعهی ماشینها» جامعهای را متصور میشود که کار در آن برای ایجاد ثروت واقعی همچنان ضروری است، اما فقط یک نقش جزیی ایفا میکند. تولید ثروت واقعی یعنی ارزشهای مصرفی در چنین جامعهای هر چه بیشتر به وضعیت علم و فناوری متکی است تا به کل زمان کار مستقیم، هم در سطح بنگاه منفرد و هم در سطح ملی/جهانی.
اگر «قطعهی ماشینها» دربارهی سرمایهداری شناختی و جمع کارگران شناختی نیست، پس دربارهی چه چیزی است؟ این قطعه اساساً دربارهی تصادم نیروهای تولید و مناسبات تولید است. مارکس میگوید: «بنابراین، سرمایه از سویی تمام قدرتهای علم و طبیعت، ترکیب اجتماعی و تبادل اجتماعی، را فرا میخواند تا خلق ثروت را (بهطور نسبی) از زمان کار اعمالشده برای آن مقصود مستقل نماید.» از سوی دیگر، سرمایه «میخواهد نیروهای اجتماعی عظیمی را که بدینسان خلق شدهاند با زمان کارْ اندازهگیری شوند و آنها را درون حدومرزهای ضروری برای حفظ ارزشی که پیشتر خلق شده است، به عنوان ارزش حفظ کند.». سرمایه یک «تضاد متحرک» است. او استدلال میکند که سرمایه بهعنوان یکی از پیامدهایشْ نیروهای تولید را به حدومرزهایی میرساند که ثبات مناسبات تولید خود را متزلزل میکند.[78] مارکس پادگرایشها را متذکر نمیشود که آنها نیز پیامدهای سرمایهداری هستند. مثلاً، مارکس دانشِ کارگران را، که نتیجهی فرآیندهای متضاد مهارتزدایی و بازمهارتزایی است، در نظر نمیگیرد.[79] همچنین متذکر نمیشود که نیازهای انسانی بعنوان محصولات جدید معرفی میشوند و محصولات قدیم از بین میروند. همانطور که در خصوص قانون گرایش نزولی نرخ سود صادق است، ما نمیتوانیم پیامد کنش و واکنش متضادِ گرایش به کمکردن نقش کار مستقیم و چنین پادگرایشهایی را پیشبینی کنیم.[80] ما در خصوص پرسشمان که چگونه باید نقش کاهشیافتهی کار مستقیم را تفسیر کرد، نمیتوانیم پاسخ قطعی بدهیم. در این مرحله، کافی است بگوییم نظریههایی که به این مبحث میپردازند باید پادگرایشها و همچنین گرایش به کمکردن نقش کار را در نظر بگیرند.
حقوق مالکیت معنوی و رانت
استدلال میشود که مقولهی سود در سرمایهداری شناختی از بین میرود. به گفتهی ورچلونه، سرمایهداری صنعتی دو شرط وجودی برای سود دارد.[81] شرط اول با سرشت اساسی نقش سرمایه در روند تولید مرتبط است. سرمایهداران فرایند کار را مدیریت، نظارت و سازماندهی میکنند و این «مطابقت بین شخصیت سرمایهدار و شخصیت کارسالار» را نشان میدهد. شرط دوم به بازسرمایهگذاری ارزش اضافی یا سود برای انباشت گستردهی سرمایه مرتبط است. استدلال میشود که این دو شرط فقط «نتیجهی گذرای یک دوره در سرمایهداری، یعنی دورهی سرمایهداری صنعتی» است و «در خلال عصر طلایی توسعهی فوردیستی، که منطق تبعیت کار از سرمایه و تولید انبوه بهوجود آمد» کاملاً تحقق یافته است. علاوهبراین، ورچلونه استدلال میکند که سود یا ارزش اضافی نه تنها از زمان کار اضافی کارگران منفرد بلکه از همکاری میان کارگران نیز ناشی میشود.»[82] سرمایهداران این بخش از کار اضافی را رایگان تصرف میکنند. «همانطور که مارکس قبلاً دربارهی کارخانه خاطرنشان کرده بود، این ارزش اضافی نه جمع سادهی کار اضافی منفرد هر کارگر مزدی، بلکه تصاحب رایگان مازادِ حاصل از همکاری اجتماعی کار در نظر گرفته میشود.» در سرمایهداری شناختی، سرمایهداران به طور فزایندهای از وظیفهی مدیریت، نظارت و سازماندهی فرآیند کار جدا میشوند و به اندازهی مرحلهی قبلی سرمایهداری در تولید کالاهای نهایی سهیم نیستند. در نتیجه، تصرف ارزش اضافی که ذاتیِ رابطهی سرمایه و کار در سرمایهداری صنعتی است، دیگر عملی به نظر نمیرسد. این با تبیین مارکس متفاوت است. دیدگاه مارکس این است که سرمایهداران نه از طریق نقشی که در روند تولید بازی میکنند، بلکه از زمان کار اضافی کارگرانی سود میبرند که به دلیل انحصار سرمایهداران بر وسایل تولید، باید برای تأمین زندگی خود برای سرمایهداران کار کنند.
به هر حال، استدلال میشود که سرمایه در سرمایهداری شناختی تلاش میکند تا مازاد را از طریق گسترش حوزهی بازار «یعنی از طریق بهرهبرداری تدریجی از کالاهای مشترک دانش و زندگی با تقویت حقوق مالکیت معنوی» به دست آورد.[83] «راهحلی که سرمایه جستوجو میکند، اکنون عبارت است از ایجاد حقوق سختگیرانه مالکیت معنوی با هدف بهدست آوردن رانتهای انحصاری»[84] که آن را جنبش حصارکشی یا انباشت بدوی جدید مینامند و پیرامون آن تضاد بین سرمایه و کار از نو پیکربندی میشود. همانطور که دایر ـ ویترفورد (Dyer-Witherford) بیان میکند، سرمایهداری شناختی «تصرف تجاری عقل عمومی است.»[85] در نتیجه، «از آنجا که قانون زمان کارپایهی ارزش در بحران است و به نظر میرسد که همیاری کار بهطور فزایندهای از کارکردهای مدیریتی سرمایه مستقل میشود، خود مرزهای میان رانت و سود از هم پاشیده میشوند.»[86] بنابراین، دیده میشود که رانت به مقولهی اصلی سرمایهداری شناختی بدل میشود. «دگرگونی کنونی سرمایهداری با تجدیدحیات و تکثیر تماموکمالِ شکلهای رانت و به موازات تغییری کامل در رابطهی میان مزد، رانت و سود مشخص میشود.» به طور خلاصه، سرمایهداری شناختی مرحلهای است از سرمایهداری که در آن سرمایه میکوشد «بر مکانها یا افراد برخوردار از دانش یا ظرفیت خلاقیت فنی تأکید و کنترل مستقیم اعمال کند.»[87]
این بدان معناست که مبارزهی طبقاتی در سرمایهداری شناختی بهطور فزایندهای به شکل یک مبارزهی توزیعی در میآید، جایی که هیچ قانون اقتصادی از پیش موجود حاکم نیست. تصادم محضی است بین سرمایهداران و کارگران که بنا به آن محصولات مازاد تقسیم میشوند. فرض این است که در حالی که دانش باید به دلیل ماهیت غیررقابتی آن آزادانه در دسترس باشد، سرمایهداران تلاش میکنند حقوق مالکیت معنوی را از بیرون تحمیل کنند، به طوری که بتوانند استفاده از دانش را به انحصار خود درآورند و بنابراین رانت انحصاری را که مبتنی بر استفادهی (مصنوعی) محدود از دانش است تصاحب کنند. هارت و نگری استدلال میکنند که استثمار در مرحلهی جدید سرمایهداری مستلزم اجبار سیاسی غیراقتصادی است.[88] از دیدگاه نظریهی سرمایهداری شناختی، اجبار سیاسی شکل حقوق مالکیت معنوی را میگیرد. [89] در این دیدگاه، سرمایه و کار مستقل از یکدیگر درک میشوند. در این نظریه، گروهی از افراد به نام طبقهی کارگر و گروه دیگری از افراد به نام سرمایهدار، بر سر اینکه چه کسی نقش تولید دانش را کنترل میکند با یکدیگر میجنگند. اکنون ما دو ابرقدرت داریم که با یکدیگر روبرو میشوند. «یک برخورد تایتانها وجود دارد.»[90]
در حالی که هیچ واکاوی اقتصادی در خصوص رانت ارائه نمیشود، شایان توجه است که رانت را نه در معنای مارکسی بلکه در معنای مارشالی که نگری و ورچلونه بر آن صحه گذاشتهاند، درک میکنند.[91] مارشال آن بخش از ارزش را که به دلیل استفاده از روشهای تولید بهتر یا دروندادهای بالاتر از سطح میانگین اجتماعیْ در نظر گرفته میشوند، بهعنوان مقولات رانت یا شبهرانت مفهومپردازی میکند. به همین ترتیب، بسیاری از مفسران استدلال کردهاند که افزایش بارآوریِ منسوب به انحصارِ روشهای تولید یا دانش یا شرایط طبیعی را میتوان با استفاده از مقولهی رانت تجزیه و تحلیل کرد، حتی اگر لزوماً در هر نظریهی سرمایهداری جدید به کار گرفته نشوند. به عنوان مثال، هاروی میگوید «رانت انحصاری به این دلیل بهوجود میآید كه بازیگران اجتماعی میتوانند به دلیل كنترل انحصاریشان بر برخی اقلامِ مستقیم یا غیرمستقیم تجارتپذیر، كه از برخی جنبههای اساسی یکه و تکرارناپذیر هستند، به یک جریان درآمدی افزایشیافته دست یابند.»[92] نگری و ورچلونه حتی استدلال میکنند که رانت به شکلهای بسیار متفاوتی درمیآید ــ «مالی، املاک و مستغلات، شناختی، مزد و غیره» و همانند نظریهی مارکس محدود به رانت ارضی نیست.[93]
بار دیگر، نظریهی سرمایهداری شناختی از مارکس منحرف میشود زیرا مارکس هیچ نظریهی عمومی رانت ندارد. همانطور که فاین اشاره میکند، در واکاوی رانت ارضی، «نقطه شروع {واکاوی} مارکسْ وجود مالکیت ارضی به عنوان وسیلهای خاص است که به مدد آن میتوان ارزش اضافی را در شکل رانت تصاحب کرد.»[94] بنابراین، «رانت بیواسطه با شرایط تاریخی وجود مالکیت ارضی گره خورده است.» بنابراین، «رانت را نمیتوان صرفاً بر اساس تأثیرات آن واکاوی کرد … منطقاً، رانت در هر جایی که مانعی برای سرمایهگذاری سرمایهدارانه وجود داشته باشد، یعنی در انتزاعیترین حالت وجود شیوهی سرمایهداری، ایجاد میشود.» حقوق مالکیت معنوی قطعاً نوعی مانع در برابر سرمایهگذاری سرمایهدارانه محسوب میشود، از این لحاظ که استفاده از فناوریها یا دانش محافظتشده مستلزم صدور مجوز فناوریها یا سایر شکلهای انتقال دانش است. با این حال، مالکیت معنوی با مالکیت ارضی متفاوت است. بیش از هر چیز، حقوق مالکیت معنوی تأثیرات متناقضی بر انباشت سرمایه دارد، در حالی که سرمایهداران با مالکیت ارضی همچون مانعی محض مواجه میشوند. از سویی، حقوق مالکیت معنوی ممکن است با جلوگیری از تقلید یا عقبافتادن رقبا نوآوری را تشویق کند. از سوی دیگر، به همین دلیل، افزایش سطح دانش عمومی اجتماعی میتواند بازداشته شود. نظریهی مارکس دربارهی رانت ارضیْ کاربرد نظریهی ارزش او به بخش کشاورزی است که متکی بر مالکیت ارضی تاریخاً خاص است. به همین ترتیب، ما باید نظریهی حقوق مالکیت معنوی را بر پایهی نظریه ارزش بسازیم، اما با در نظر گرفتن کامل ماهیت تاریخی حقوق مالکیت معنوی. به این دلیل، مقولهی رانت ارضی قطعاً راهگشا است.
- جمعبندی
انتقاد ما از نظریهی سرمایهداری شناختی نشان داده است که تفسیر و کاربرد نظریهی ارزش مارکس از سوی این نظریه در بسیاری از جنبههای مهم و در سطوح مختلف کاستی دارد: مقولات اساسی به نادرست طبیعتگرایانه تعبیر میشوند و فقط تحت شکل خاصی از تقسیم کار به حقیقت عملی دست مییابند؛ ناتوانی در توضیح تغییرات جدید بر پایهی نظریهی ارزش، صرفاً با رد اعتبار نظریهی ارزش در سرمایهداری معاصر برطرف میشود؛ مقولهی سود بهنادرست ناشی از نقش سرمایهداران در فرآیند تولید تعبیر میشود. در معنی و اهمیت عقل عمومی تحریف میشود تا مناسب فرضیهی سرمایهداری شناختی شود؛ واکاوی حقوق مالکیت معنوی به نظریهی عمومی رانت تقلیل داده میشود.
این امر وظیفهی توسعهی نظریه اقتصاد دانشبنیاد از دیدگاه مارکسی را بر عهدهی ما میگذارد: آن تغییرات به ظاهر متناقض نظریهی ارزش باید براساس نظریهی ارزش توضیح داده شوند. نقش دانش باید بهطور منسجم و سازگاری در نظریهی ارزش لحاظ شود؛ نظریهی ارزش باید راهنمای واکاوی جنبههای پیچیده و مشخصتر اقتصاد دانشبنیاد، از جمله حقوق مالکیت معنوی و کالاییشدن دانش باشد. بهطور خلاصه، ما به یک نظریهی دانش (یا شناخت) در سرمایهداری نیاز داریم، نه یک نظریه برای مرحلهی جدید (شناختی) سرمایهداری. این موضوع نه تنها فینفسه، بلکه در ارتباط با سایر درونمایهها مانند مالیسازی، نئولیبرالیسم و جهانیسازی نیز مهم است.
* مقالهی حاضر ترجمهای است از Cognitive Capitalism or Cognition in Capitalism? A Critique of Cognitive Capitalism Theory نوشتهی Heesang Jeon که با لینک زیر در دسترس است:
http://digamoo.free.fr/heesangjeon2010.pdf
یادداشتها:
[1] Bernard Paulré,“Introduction au capitalisme cognitive”, le journée d’étude organisée par le GRES ET MATISSE-Isys Cnrs-Université Paris 1, Paris, 25 November 2004.
[2] Adam Avidsson,“The ethical economy: towards a post-capitalist theory of value”, Capital and Class (Vol.97, 2009), pp. 13-29.
[3] Michael Bauwens, “Class and capital in peer production”, Capital and Class (Vol.97, 2009), pp. 121-141.
[4] برای نقدهای نظریهی سرمایهداری شناختی و پساکارگرگرایی از این دیدگاه، ر. ک. به:
David Camfield, “The Multitude and the Kangaroo: A Critique of Hardt and Negri’s theory of immaterial labour”, Historical Materialism, (Vol. 15, No 2, 2007), pp.21-52; Steve Wright, “Reality Check – Are we living in an Immaterial World”, Mute (Vol. 2 No.1,2005), accessible at: http://info.interactivist.net/node/4952 and Michel Husson, “Sommes-nous entrés dans le « capitalisme cognitif »?”. Critique communiste, (No.169-170, été-automne 2003); Michel Husson, “Notes critiques sur le capitalisme cognitive”, ContreTemps, (No.18, février 2007). For responses, see Carlo Vercellone, “Sens et enjeux de la transition vers le capitalisme cognitif: une mise en perspective historique”, Paper presented at the seminar “Transformations du travail et crise de l’économie politique” held at the Université de Paris 1, Panthéon-Sorbonne, 12 October 2004. and Micheal Hardt and Antonio Negri, Multitude: War and Democracy in the Age of Empire, (New York: Penguin Books, 2004), pp. 140-152.
[5] Alberto Toscano, “From Pin Factories to Gold Farmers: Editorial Introduction to a Research Stream on Cognitive Capitalism, Immaterial Labour, and the General Intellect”, Historical Materialism (Vol.15, No.2, 2007). p.5.
[6] Paulre, opt.cit. in note 1.
[7] بنا به نظر برنار پولره، با گذشت زمان دیدگاههای متنوعی در میان نظریهپردازان ظاهر شده است، هر چند آنها را نباید به عنوان بدیل درنظرگرفت. ر. ک. به:
Bernard Paulré, “Finance et Accumulations dans le Capitalisme Post-Industriel”, Université de Paris 1 Panthéon-Sorbonne (Post-Print and Working Papers), hal-00223912_v1, 2008, accessible at : http://ideas.repec.org/p/hal/cesptp/hal-00223912v1 .html
[8] Antonella Corsani et.al. “Le Capitalisme cognitif comme sortie de la crise du capitalism industriel. Un programme de recherche”, Paris, Colloque de l’école de la régulation, 11-14 Octobre 2001), accessible at : http://matisse.univ-paris1.fr/doc2/capitalisme.pdf.
[9] Paulré, opt.cit. in note 1.
[10] Corsani, et.al. opt.cit. in note 8.
[11] «لازم به ذکر است که انگارهی سرمایهداری شناختی همچنین به عنوان پاسخی به نابسندگی تفسیرهای مرتبط با جهش کنونی سرمایهداری از لحاظ گذار از یک مدل فوردیستی به مدل پسافوردیستی انباشتِ انعطافپذیر، یا آنچه گاهی اوقات مدل «تویوتایی» انباشت نامیده میشود، مطرح شده است… نظریههای پسافوردیستی، گرچه برخی عناصر مهم گسست را دربرمیگیرند، اغلب به دیدگاه کارخانهای سرمایهداری جدید مقید هستند، سرمایهداریای که به عنوان توسعهی بیشتر منطق صنعتی ـ فوردیستیِ تبعیت واقعی کار از سرمایه تلقی میشود»
Carlo Vercellone, “From Formal Subsumption to General Intellect: Elements for a Marxist Reading of the Thesis of Cognitive Capitalism”, Historical Materialism, (Vol. 15, No. 1, 2007), p. 14.
[12] Cristiano Antonelli, The foundations of the economics of innovation: From the classical legacies to the economics of complexity (Mimeo, 2007) p.13.
[13] برای جزییات بیشتر، ر. ک. به:
Corsani et al. opt.cit. in note 8; Yann Moulier-Bourtang, “Nouvelles frontières de l’économie politique du capitalisme cognitive”, Communication au Colloque Textualités et Nouvelles Technologies, 23-25 October, Musée d’Art Contemporain de Montréal, Revue éc / artS, (No. 3, 2002), pp.121-135,
که چهارده ویژگی سرمایهداری شناختی را نشان میدهد؛ برخی از آنها مانند ظهور شکل شبکهای، دانش به عنوان کالای عمومی، گسترش دامنهی تأثیرات مثبت بیرونی و اهمیت دانش ضمنی، نیز از ویژگیهای شناختهشدهی اقتصاد دانشبنیاد است.
[14] Vercellone, opt.cit in note 4.
[15] Carlo Vercellone, “The hypothesis of cognitive capitalism”, presented at Historical materialism annual conference in 2005.
[16] Yann Moulier-Boutang, “Antagonism under cognitive capitalism: class composition, class consciousness and beyond”, presented in Immaterial labour, multitudes and new social subjects: class composition in cognitive capitalism in 2006.
[17] Paulré, opt.cit. in note 1.
[18] Corsani et.al. opt.cit. in note 8, p. 8.
[19] Ibid. p.12.
[20] Paulré, opt.cit. in note 1.
[21] Antonio Negri, Reflections on Empire (Cambridge: Polity Press, 2008). p. 64.
[22] پساکارگرگرایی و طرفدارانش ــ هارت و نگری ــ نمایندهی کل مارکسیسم اتونومیستی نیستند، مارکسیسمی که در عوض «گذرگاهی است چندگانه که در یک ماتریس نظری مشترک ریشه دارد»، رایت، همان منبع یادداشت 4. حتی برخی از نظریهپردازان سنت مارکسیسم اتونومیستی از نگری انتقاد میکنند، به ویژه در زمینهی کار غیرمادی (به عنوان مثال بولونیا و کلیور).
[23] کارگران تودهای کارگران ناماهری هستند که کارهای تکراری/یدی انجام میدهند و با «تعریف مارکس از ”کار مجرد“ در خطوط مونتاژ» منطبق هستند،
Bowring, F, “From the Mass Worker to the Multitude: A theoretical contextualisation of Hardt and Negri,” opt. cit. in note 4, p.106.
[24] Aufheben “Keep on smiling: Questions on immaterial labour”, Aufheben, (No.14, 2006), p.29.
[25] Michael Hardt, and Antonio Negri, Empire (Cambridge, MA.: Harvard University Press, 2000), p.276.
[26] این جنبه از کار غیرمادی در تشخیص کار شناختی از کار غیرمادی بسیار مهم است. برای درک بیشتر کار عاطفی ر. ک. به:
Michael Hardt, “Affective Labour”, Boundary 2, (Vol. 26, No. 2, Summer, 1999), pp. 89-100.
[27] George Caffentzis, “Immeasurable Value?: An Essay on Marx’s Legacy”, The Commmoner, (No. 10, Spring/Summer 2005), p. 96
کافنتزیس در این مقاله، از نگری و هارت با این گفته که «عامدانه تمایز هستیشناختی بسیار معروف بین کار و کنش را نادیده میگیرند» انتقاد میکند.
[28] Nicholas Brown and Imre Szeman, “What Is the Multitude? Questions for Michael Hardt and Antonio Negri”, Cultural Studies, (Vol.19, No.3, May 2005), pp. 372-387.
[29] «اصطلاحات قراردادی مانند کار خدماتی، کار فکری و کار شناختی همه به جنبههای کار غیرمادی اشاره دارند»،
Hardt and Negri, opt.cit. in note 4, p. 108
[30] Paulré, opt.cit. in note 1.
[31] Finn Bowring, “From the Mass Worker to the Multitude: A theoretical contextualisation of Hardt’s and Negri’s Empire”, Capital and Class, (No.83, 2004), p. 105
[32] Moulier-Boutang, opt. cit. in note 195,
«این تصدیق یکی از درسهای برودل است که در تقابل با رویکردهایی که مدعی جذب زودرس ذات سرمایهداری در پیکر صنعتی آن هستند، به ما یادآوری میکند که سرمایهداری ”یک تاریخ قدیمی“ است»
Corsani, et al, in note 8, p. 14.
[33] Vercellone, opt.cit. in note 11, p.15.
[34] Moulier-Boutang, opt.cit. in note 12.
[35] Yann Moulier-Boutang,“Antagonism under cognitive capitalism: class composition, class consciousness and beyond”, presented in Immaterial labour, multitudes and new social subjects: class composition in cognitive capitalism in 2006.
[36] در حالی که این دیدگاه در پیشنویس وجود دارد، کسی جز ورچلونه و مولیه ـ بوتانی صراحتاً دورهبندی سرمایهداری که هر سه مرحلهی سرمایهداری را پوشش میدهد، با تحول تقسیم کار سرمایهداری مرتبط نمیسازد. اما، با توجه به اینکه این دیدگاه در پیشنویس وجود دارد، ممکن است نتیجه بگیریم که سکوت دیگران در این مورد به معنای رد این دیدگاه نیست، بلکه تأیید ضمنی آن است.
[37] Vercellone, opt.cit. in note 11.
[38] Corsani, et.al, opt.cit. in note 8, p. 19.
[39] Paolo Virno, “General Intellect”, Historical Materialism (Vol. 15, No. 3, 2007), p.6
[40] Vercellone, opt.cit. in note 11, p.16.
[41] Moulier-Boutang, opt.cit. in note 13.
[42] Ibid. p.17.
[43] Ibid. p.18.
[44] Aufheben, opt.cit. in note 16, p.29.
[45] Vercellone, opt.cit. in note 11.
[46] Hardt and Negri, opt.cit in note 4, p. 144.
[47] Ibid. p.156.
[48] Moulier-Boutang, opt.cit. in note 12.
[49] Vercellone, opt.cit. in note 11, p.24.
[50] Karl Marx, Capital: Volume I, translated by Ben Fowkes with an introduction by Ernest Mandel, (London: Penguin Books, (1976) [1867]), p.128
[51] Ibid. p.152
[52] Caffentzis, opt.cit, in note 19.
[53] Ibid. p.91
[54] For example, Antonio Negri, Marx beyond Marx: Lessons on the Grundrisse (Autonomedia/Pluto, 1991) speaks of “[m]oney as the crisis of the law of value”.
[55] Hardt and Negri, opt.cit. in note 4, p.145
[56] Corsani, et.al. opt.cit, in note 8, p.16.
[57] Vercellone, opt.cit. in note 11.
[58] Ibid. p.34
[59] با این حال، استدلال میشود که ارزش همچنان مقولهی اصلی سرمایهداری شناختی است، و کار سرچشمهی ثروت، حتی اگر ثروت در سرمایهداری شناختی را نتوان همان ثروت سرمایهداری صنعتی تلقی کرد. «با این همه، کار، به ویژه در شکل دانش، منبع اصلی ایجاد ثروت باقی میماند، اما دیگر نمیتوان آن را براساس زمان کار مستقیمی که به تولید اختصاص داده میشود اندازهگیری کرد»، ورچلونه، همان منبع، در یادداشت 194، ص. 30. بدیهی است که زمان کار سنجهی مناسبی برای کار تولیدکنندهی دانش نیست: تمایز بین زمان کار و زمان غیرکار با شناختیشدن کار از بین میرود. ایدهها ناگهان از ذهن ظاهر میشوند و کارگران میتوانند در خانه هم فکر کنند. مهمتر از همه، همان مقدار زمان کار میتواند به ایدههای بیفایده و ایدههای تغییردهندهی دوران منجر شود. با اینکه با افزایش زمان کار تولیدکنندهی دانشْ کالاهای بهتر یا کالاهای بیشتری میتوانند در یک دورهی زمانی مشخص تولید شوند، زمان کار عاملی تعیینکننده در ارزیابی ارزش اقتصادی این مزیت نیست. در نتیجه، استدلال میشود که نظریهی جدیدی از ارزش لازم است.
[60] البته این تبدیل از طریق مبادله بین کالاها انجام نمیشود، بلکه از طریق مبادله بیان میشود.
[61] همهی کارهای مشخص از طریق این فرایندهای اجتماعی، هنجاری، همگام و همگن میشوند. به عبارت دیگر، آنها به عنوان کار مجرد انسانی همتراز میشوند. برای جزئیات بیشتر در مورد هنجاریشدن، همگامسازی و همگنسازی، ر. ک. به آلفردو سعد ـ فیلو، ارزش مارکس: اقتصاد سیاسی برای سرمایهداری معاصر (لندن: راتلج ، 2001).
[62] Marx, op.cit. in note 50, p.129.
[63] Ibid, p.435.
[64] Ibid, p.135.
[65] For more details on virtual intensification, see Heesang Jeon, “Korean Debate on the Value of Software and Knowledge Labour”, presented in the 2nd IIPPE international research workshop, 2008 accessible at: http://www.iippe.org/wiki/SecondIIPPE InternationalResearch Workshop and Ben Fine et.al.. “Value is as Value Does: Twixt Knowledge and the World Economy”, Capital and Class (No.100, 2010), p.69-83.
[66] Vercellone, opt.cit. in note 11 p.18
[67] Paolo Virno, “General Intellect”. Historical Materialism (Vol. 15, No. 3, 2007), pp. 3-8.
[68] Ibid. p.5.
[69] توجه داشته باشید که ورچلونه، همان منبع یادداشت 11 در صفحهی 27، با ویرنو مخالف است. «تفسیر ما با تفسیر پائولو ویرنو تفاوت دارد که بنا به آنْ مارکس، برخلاف روشی که عقل کلی خود را همچون کار زنده ارائه میدهد، همان عقل کلی را با سرمایه پایا یکیوهمان میانگارد.»
[70] از قضا، تمایز و تقابل بین دانش زنده/ غیررسمی/ ضمنی و دانش مرده/ رسمی/صریح نشان میدهد که تفکیک کامل دانش یا جنبهی شناختی کار از کارگران غیرممکن است. دانش خاصی، به ذات خود، قابل نوشتن و کدگذاری نیست. علاوهبراین، فرایند اجتماعی مهارتزدایی، تفکیک سنجیدهی جنبهی شناختی کار از کارگران، مستلزم استفاده از روشهای تولید مبتنی بر فناوریهای جدید است که در طی آن مهارتهای جدیدی ظاهر میشوند و کارگران از نو ماهر میشوند.
[71] Karl Marx, Grundrisse (London: Penguin Books, 1973 [1953]).
[72] Ibid. p. 706.
[73] Marx, opt.cit. in note 50p.134.
[74] Ibid. pp. 704-5.
[75] Ibid. p.705
[76] Ibid. p.164.
[77] Marx, opt.cit. in note 71, p.706.
[78] George Caffentzis, “From the Grundrisse to Capital and Beyond: Then and Now”, Workplace, (No.15, 2008), pp.59-74.
کافنتزیس این را «گرایش قیاسناپذیری» مینامد. این گرایش به نقش افزایشیافتهی دانش اشاره دارد.
[79] در همین راستا، تونی اسمیت در مقالهی «”عقل عمومی“ در گروندریسه و فراتر از آن»، که در کنفرانسِ سمپوزیوم بینالمللی دربارهی نظریهی مارکسی (ISMT)، 2008، ص 25 ارائه شد، میگوید: «اما این گرایش در کنار گرایشِ کل نیروی کار به ایجاد ظرفیتهای جدید و شکلهای جدید دانش ضمنی، بهرغم سلطهی نظامهای ماشینی، وجود داشت. این ظرفیتها و شکلهای دانش، نقشی عمیق در نوآوریهای فزاینده و بنیادی که در سراسر دورهی مورد نظر رخ داده، ایفا کرد، هرچند واقعیت ــ و ایدئولوژی ــ ”مهارتزدایی“ مانع از شناخت کافی این موضوع شد.»
[80] کافنتزیس، همان منبع یادداشت 78، در تلاش است تا رابطهی بین گرایش قیاسناپذیری و گرایش نزولی نرخ سود را توضیح دهد، اما به اشتباه مورد اول را با تبدیل ارزشهای کالا به قیمتهای تولید برابر میگیرد. او میگوید، «در تبدیل ارزشهای كالا به قیمتهای تولید، تز قیاسناپذیری حفظ و سرانجام با گرایش نزولی نرخ سود سازگار میشود. اگر دگرگونی ارزش به قیمت تولید اتفاق نیفتد، صنایع با ترکیب ارگانیک بالا دچار نرخ سود ناکافی میشوند و نمیتوانند حضوری هژمونیک در تولید داشته باشند. در واقع، تبدیل یادشده این امکان را برای نیروگاههای هستهای تولیدکننده برق فراهم میکند که نرخ سود میانگین (بر اساس سرمایهگذاری عظیم در سرمایهی پایا و در گردش) با موفقیت تحقق یابد، حتی اگر کارگران آنها بخش کوچکی از ارزش اضافی ایجادشده توسط کارگران در یک بیگاریخانهی نمونهوار را تولید کنند»، همان منبع، صص. 63ـ64. بهنظر اسمیت، همان منبع یادداشت 79، ص 35، موضوع عقل عمومی در سرمایه وجود دارد، اگرچه مارکس دیگر از این اصطلاح استفاده نمیکند. اسمیت میگوید، «ماركس بر ارتباط ذاتی بین ارزش اضافی نسبی و گرایش نظاممند دانش علمی ـ فنی به ایفای نقشی بیش از پیش مهم در فرایند تولید تأكید كرد. این مفهوم عقل کلی است، حتی اگر خود این اصطلاح به کار نرود.»
[81] Carlo Vercellone, The new articulation of wages, rent and profit in cognitive capitalism (London: Queen Mary University, 2008).
[82] Vercellone, opt.cit. in note 81.
[83] Ibid.
[84] Vercellone, opt.cit. in note 4.
[85] Nick Dyer-Witheford, “Cognitive Capitalism and the Contested Campus”, European Journal of Higher Arts Education (No. 2, February 2005).
[86] Vercellone, opt.cit. in note 81.
[87] Corsani et.al. opt.cit. in 8, p.10.
[88] Hardt and Negri, opt.cit. in note 17.
[89] بهنظر هارت و نگری در همان منبع یادداشت 17، و منبع یادداشت 4 که نه تنها تولید دانش بلکه جنبههای گستردهتری از غیرمادی بودن سرمایهداری معاصر را در نظر میگیرند، اجبار سیاسی میتواند شکلهای متنوعتری داشته باشد. «شاخصهای کنترل و نظارت (مانند شاخصهای اقتصادی) بر اساس عناصر همیشه مشروط و کاملاً قراردادی تعریف میشوند.» از آنجا كه هيچ رويكرد نظاممندی براي استثمار امكانپذير نيست، نميتوان اجبار سياسي را كه براي استثمار ضروري است با نظم يا سنجه مرتبط دانست. برعکس، کارآیی آن مبتنی بر «تخریب (توسط بمب)، قضاوت (با پول) و ترس (با ارتباطات) است»، هارت و نگری، همان منبع یادداشت 25، ص. 355.
[90] John Holloway, “Going in the Wrong Direction: Or, Mephistopheles – Not Saint Francis of Assisi”, Historical Materialism, (Vol.10, No.1, 2002), pp.79-91.
[91] Antonio Negri and Carlo Vercellone, “Il rapporto capitale/lavoro nel capitalismo cognitivo”. Posse, (Ottobre, 2007), pp. 46-56.
«این همان چیزی است که مارشال آن را رانت توصیف میکند، تا این کالا را به عنوان «موهبت رایگان» که از پیشرفت عمومی جامعه براساس منابع عادی سود حاصل میشود، متمایز کند»، همانجا.
[92] David Harvey, Spaces of capital: towards a critical geography (New York: Routledge, 2005), p. 395.
[93] Negri and Vercellone, opt.cit. in note 91.
[94] Ben Fine, “On Marx’s theory of agricultural rent”, Economy and Society (Vol.8, No.3, 1979), pp. 241-278.
[95] طرفداران نظریهی سرمایهداری شناختی این نکته را تأیید میکنند. ر. ک. به پولره، همان منبع یادداشت 7 برای مالیسازی و مولیه ـ بوتانی، منبع یادداشت، 221.
Moulier-Boutang, Y, “Le Sud, la propriété intellectuelle et le nouveau capitalisme émergent”, in Peugeut (eds), Pouvoir savoir: le développement face aux biens communs de l’information et à la propriété intellectuelle (Paris: C&F éditions. Collection Sociétés de l’information, 2005).
لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-2j2
توضیح «نقد»: بحران، بنبست و شکست ایدئولوژی جوامع نوع شوروی و سرانجام فروپاشی این جوامع در پایان سدهی بیستم، تنها زمینه و انگیزهای برای بازاندیشی نظریهی سوسیالیسم و اندیشهی مارکسی و مارکسیستی در محافل آکادمیک نبود، بلکه موضوعی بسیار برجسته و مهم در محافل روشنفکریای نیز بود که در خویشاوندی بسیار نزدیکی با جنبش و سازمانهای سیاسی و کارگری بودند و تلاشهای نظریشان با کوشش در راستای خیزش دوباره و کامیابی جنبشهای رهاییبخش تازه، ارتباطی تنگاتنگ داشت. یکی از این گرایشهای فکری با نام آنتونیو نگری، مبارز سیاسی و نظریهپرداز برجسته معاصر، شهرت یافته است. در محموعه مقالاتی که با انتشار نوشتهی پیش رو آغاز میشود، «نقد» به واکاوی انتقادی این گرایش در قلمروهای مختلف، بهویژه نقد اقتصادی سیاسی، خواهد پرداخت.
همچنین در #نقد نگری: