(جلد اول)
دستنوشتههای 1863-1861
(ترجمهی فارسی – پارهی 6)
نسخهی چاپی (پی دی دف) | مجموع ترجمه تا اینجا (پی دی اف) |
نوشتهی: کارل مارکس
ترجمهی: کمال خسروی
[9 ـ سِه (J. B. Say) بهمثابه یاوهسازِ نظریهی اسمیت.
یگانهانگاشتن محصول ناخالصِ اجتماعی و درآمد اجتماعی از سوی سِه.
تلاشی در شناخت تمایزش با اِستورش و رمزی]
سِه در تلاش برای پنهانکردنِ سطحینگریِ ملالآورش و با بدلکردن نیمگفتهها و گافهای آ. اسمیت به عبارتهایی مطلقاً عام، میگوید:
«اگر یک کشور را در کلیتش درنظر بگیریم، این مجموعه درآمد خالصی ندارد؛ زیرا ارزش محصولات برابر است با هزینههای تولیدشان و بنابراین کسر هزینهها، به معنای کسر کل ارزش محصولات است … درآمد سالانه درآمدِ ناخالص است.» («رسالهی اقتصاد سیاسی»، ویراست سوم، کتاب دوم، پاریس 1817، ص 469).
‹مقدار› ارزش مجموع محصولات سالانه برابر است با مقدار زمان کارِ |270| مادیتیافته در آنها. اگر این ارزش کل را از ارزش محصول سالانه کسر کنیم، تا جاییکه به ارزش مربوط است، در حقیقت ارزش دیگری برجای نخواهد ماند و به این ترتیب هم درآمد خالص و هم درآمد ناخالص به آخرین پرهیب و پایانشان رسیدهاند. اما سِه معتقد است که ارزشهای تولیدشده در سال، سالانه مصرف میشوند. بنابراین برای کل کشور، نه درآمد خالص، بلکه فقط درآمد ناخالص وجود دارد. اولاً این ادعایی خطاست که ارزشهای تولیدشده در سال، سالانه مصرف میشوند. بخش بزرگی از سرمایهی استوار خارج از دایرهی شمول این ادعاست. بخش بزرگی از ارزشهای تولیدشده در سال وارد فرآیند کار میشوند، بیآنکه در فرآیند ارزشافزایی وارد شده باشند؛ بهعبارت دیگر بیآنکه کل ارزش ‹آنها› در سال مصرف شده باشد. اما، ثانیاً: ارزشهایی که مصرف میشوند، مصرفشان با هدف واردشدن در ذخیرهی مصرف ‹شخصی› نیست، بلکه آنها بهمثابه ابزار تولید، همانگونه که خود از تولید منشاء گرفتهاند، چه در قالب اصلیِ خود و چه در قالب همارزهای خود دوباره ظاهر میشوند و بخشی از مصرف سالانهی ارزشها را میسازند. بخش دیگرِ ‹مصرف سالانه› از ارزشهایی تشکیل میشود که ورای این بخش میتوانند در مصرف فردی وارد شوند. اینها محصول خالص را میسازند.
استورش دربارهی این کثافتکاریِ سِه میگوید:
«روشن است که ارزش محصول سالانه از یکسو در سرمایه و از سوی دیگر به سود تقسیم میشود و هریک از این اجزای ارزشِ محصول سالانه، محصولاتی را که مورد نیاز کشور است بهطور منظم خریداری میکند، تا هم سرمایهاش را حفظ کند و هم ذخیرهی مصرفیاش را تمدید نماید.» (استورش، «درسنامههای اقتصاد سیاسی»، جلد پنجم: «ملاحظاتی پیرامون سرشت درآمد ملی»، پاریس 1824، صفحات 134، 135). «پرسیده میشود که آیا درآمد خانوادهای که از طریق کار خود همهی نیازهایش را پوشش میدهد، مانند نمونههای بسیاری در روسیه … آیا درآمد چنین خانوادهای برابر است با محصول ناخالص زمیناش، سرمایهاش و صنعتش؟ آیا این خانواده میتواند در انبارها و طویلههایش سکونت گزیند، بذرش را و خوراک حیواناتش را بخورد، از پوست حیوانات اهلیاش برای خود تنپوش فراهم کند و کارافزارهای کشاورزیاش را وسیلهی تفریح و تفنن خود قرار دهد؟ بنا به نظریهی سِه، باید به همهی این پرسشها پاسخِ مثبت داد.» (همانجا، ص 135، 136). سِه محصول ناخالص را همچون درآمدِ جامعه تلقی میکند؛ بنا بر این به این نتیجه میرسد که جامعه میتواند ارزشی برابر با این محصول را مصرف کند.» (همانجا، ص 145). «درآمد (خالص) یک کشور برخلاف تصور سِه مازاد ارزشهای تولیدشده بالاتر و بیشتر از کل ارزشهای مصرفشده نیست، بلکه فقط بالاتر و بیشتر از ارزشهای مصرفشده در تولید است.» بنابراین، «اگر کشوری در یک سال کل مازاد را مصرف کند، کل درآمد (خالص)اش را مصرف کرده است.» (همانجا، ص 146). «وقتی کسی میپذیرد که درآمد یک کشور با محصول ناخالصش برابر است، یعنی سرمایهای برای کسرشدن وجود ندارد، باید در عینحال بپذیرد که این کشور میتواند بدون کوچکترین خللی در درآمد آیندهاش، کل ارزش محصول سالانهاش را بهنحو غیرمولد مصرف کند.» (همانجا، ص 147). «محصولاتی که سرمایهی [ثابت] یک کشور را میسازند، قابل مصرف نیستند.» (همانجا، ص 150).
رمزی (جورج): «جستاری پیرامون توزیع ثروت»، (اِدینبورگ 1836) دربارهی همین موضوع، یعنی جزء چهارم قیمت کل نزد آدام اسمیت، یا دربارهی آنچه من در تمایز با سرمایهی تخصیصیافته به دستمزد، سرمایهی ثابت مینامم، خاطرنشان میکند:
|271| به گفتهی او «ریکاردو فراموش میکند که کل محصول نه تنها به دستمزد و سود تقسیم میشود، بلکه بخش دیگری نیز لازم است که جایگزین سرمایهی استوار شود.» (ص 174، پانویس).
منظور رمزی از «سرمایهی استوار» فقط ابزار تولید و از این قبیل نیست، بلکه مواد خام و در یک کلام همان چیزی است که من سرمایهی ثابت در چارچوبِ هرگونه سپهر تولید مینامم. البته وقتی ریکاردو از تقسیم محصول به سود و کارمزد سخن میگوید، دائماً فرض میگیرد که سرمایهی پیشریخته برای تولید و مصرفشده در تولید، از آن کسر شده است. با اینحال رمزی در عطف به اصل قضیه، حق دارد. از آنجا که ریکاردو به هیچوجه به پژوهشِ بیشترِ بخش ثابتِ سرمایه نمیپردازد، مرتکب خطای بزرگ و زمختی میشود، بهویژه جابجاگرفتنِ سود و ارزش اضافی، و سپس در پژوهشهایش دربارهی نوسانها در نرخ سود و غیره.
اینک بشنویم خودِ رمزی چه میگوید:
«محصول و سرمایهای را که برای ‹تولید آن› مصرف شده است، چگونه مقایسه کنیم؟ … در عطف به یک کشور … روشن است که همهی عناصر گوناگونِ سرمایهی صرفشده در این یا آن شاخهی تولید باید بازتولید شوند، در غیراینصورت تولید در آن کشور نمیتواند مانند گذشته از سر گرفته شود. مواد خام مانوفاکتورها، ابزار و آلات بهکاررفته در آن و در کشاورزی، ماشینآلات پرشُمار مانوفاکتورها و ساختمانهای لازم برای تولید یا انبار محصولات، همگی باید بخشهایی از کل تولید یک کشور باشند؛ همچنین، همهی پیشریزهای بنگاهدارانِ سرمایهدارِ آن کشور. از اینرو حجم مورد اول ‹محصولات› میتواند با حجم مورد دوم ‹سرمایه› مقایسه شود، بهنحوی که بتوان تصور کرد که هر محصول در کنار عاملی ‹یا سرمایهای› همنوعِ خود قرار میگیرد.» (رمزی، همانجا، ص 139 ـ 137). اینک، تا جاییکه به سرمایهدارِ منفرد مربوط است، زیرا او مخارجش را «با محصول خودی جایگزین نمیکند»، «زیرا او بخش بزرگی از مواد مورد نیازش را باید از راه مبادله بهدست آورد و بخش معینی از محصول باید صرف این کار شود، بنابراین هر بنگاهدارِ سرمایهدارِ منفرد ناگزیر است نگاهش را بیشتر متوجه ارزش مبادلهایِ محصول کند تا مقدار آن.» (همانجا، ص 145، 146). «هر اندازه ارزش محصول از ارزش سرمایهی پیشریزشده افزونتر باشد، بههمان اندازه سودش بیشتر خواهد بود. از اینرو سودش را در مقایسهی ارزش با ارزش محاسبه خواهد کرد نه در مقایسهی مقدار با مقدار … سود باید دقیقاً بههمان میزانی بالا و پائین برود که سهم محصول ناخالص یا ارزشش، که برای جبران پیشریزهای ضروری لازم است، پائین و بالا میرود. در نتیجه نرخ سود به دو وضعیت بستگی دارد: 1) به سهمی از تولیدِ کل که به کارگران اختصاص دارد؛ 2) به بخشی که باید کنار نهاده شود تا سرمایهی استوار را یا بهطور مستقیم یا از راه مبادله جبران کند.» (همانجا، در جابجای صفحات 148 ـ 146).
{آنچه رمزی در اینجا دربارهی نرخ سود میگوید، در فصل سوم پیرامون سود آمده است. [12] مهم است که او این عامل را بهدرستی برجسته میکند. از یکسو درست است آنچه ریکاردو میگوید، یعنی ارزانی کالاهایی که سرمایهی ثابت را میسازند (و رمزی آنها را زیر عنوان سرمایهی استوار قرار میدهد)، همواره موجب ارزشکاهیِ سرمایهی موجودند. این امر بهویژه در مورد سرمایهی استوار در معنای واقعیاش، یعنی ماشینآلات و غیره، صادق است. اینکه ارزش اضافی در مقایسه با کل سرمایه افزایش یابد، برای سرمایهدار منفرد امتیازی ندارد، اگر افزایش این نرخ از اینطریق تأمین شده باشد که ارزش کل سرمایهی ثابتش (که پیش از ارزشکاهی در تملک او بوده است) سقوط کرده است. این حالت برای بخشهای موجود سرمایه که به مواد خام یا کالاهای حاضر و آماده تعلق دارند (و وارد بخش سرمایهی استوار نمیشوند) فقط در مقیاسی بسیار محدود صادق است. تودههای موجودِ این بخش سرمایه که میتواند دچار ارزشکاهی شود، در مقایسه با کل تولید مقدار بسیار ناچیزی است. نزد هر سرمایهدار منفرد، این وضع فقط در مقیاسی محدود شامل سرمایهی تخصیصیافته به سرمایهی در گردش میشود. در مقابل، ــ از آنجا که سود برابر با نسبت ارزشاضافی به کلِ سرمایهی پیشریزشده است و از آنجا که کمیت کاری که باید جذب شود، نه به ارزش، بلکه به حجم مواد خام و کاراییِ ابزار تولید، یعنی نه به ارزش مبادلهای، بلکه به ارزش مصرفیاش، وابسته است ــ روشن است که هر اندازه صنعت در شاخههایی از تولید که |272| محصولشان در تشکیل سرمایهی ثابت وارد میشوند، مولدتر باشد و هر اندازه هزینههای سرمایهی ثابت که برای تولیدِ کمیت معینی ارزش اضافی ضرورت دارند، کمتر باشد، بههمان میزان تناسب این ارزش اضافی نسبت به کل سرمایهی پیشریزشده، بالاتر است؛ از همینرو، با فرض حجم معینی از ارزش اضافی، نرخ سود هم بیشتر است.}
(آنچه رمزی بهطور مضاعف میبیند، یعنی جایگزینشدنِ محصول با محصول در جریان بازتولید برای کل کشور و جایگزینشدنِ ارزش با ارزش نزد یک سرمایهدار منفرد، دو جنبهای هستند که باید در جریان فرآیند گردش سرمایه، که همهنگام فرآیند بازتولید است، در هر سرمایهی منفرد نیز بررسی شود.)
رمزی دشواریِ اصلی را که مشغلهی آ. اسمیت است و او را به انواع و اقسام تناقضها دچار میکند، حل نمیکند. اصل دشواری، خیلی خلاصه، این است: کل سرمایه (در مقام ارزش) به کار تجزیه میشود؛ ‹سرمایه› هیچ نیست جز مقدار معینی کارِ شیئیتیافته. اما کارِ پرداختشده برابر است با کارمزدِ کارگران؛ کارِ پرداختنشده، برابر است با سود سرمایهداران؛ بنابراین کل سرمایه باید بتواند به کارمزد و سود تجزیه شود، خواه بیمیانجی، خواه بامیانجی. آیا جایی کاری صورت میگیرد که نه به کارمزد و نه به سود قابل تجزیه باشد و فقط این هدف را داشته باشد که ارزشهای مصرفشده در تولید را، که بهنوبهی خود شرایط بازتولیدند، جایگزین سازد؟ اما این کارها را چه کسی انجام میدهد؟ مگر غیر از این است که کل کار کارگر به دو مقدار تجزیه میشود، یکی آنچه دربردارندهی توانایی تولیدِ خودِ اوست، و دیگری آنچه سود سرمایهدار را میسازد؟
[10ـ] پژوهشهایی در اینباره که چگونه ممکن است سود سالانه و کارمزد،
کل کالاهای سالانه را بخرند، درحالیکه این کالاها علاوه بر سود و کارمزد
دربردارندهی سرمایهی ثابت هم هستند؟ [42]
[الف) غیرممکن بودنِ جبران سرمایهی ثابتِ تولیدکنندهی وسائل مصرف
از طریق مبادله بین خودِ این تولیدکنندگان]
برای حذف همهی موارد ناخالص و بیربطی که در معضل اصلی مخلوط شدهاند، باید پیشاپیش یک نکته را یادآور شد. زمانیکه سرمایهدار بخشی از سودش را، درآمدش را، به سرمایه، یعنی به کارافزار و کارمایه بدل میکند، هر دوی اینها از طریق بخشی از کار که کارگر بهطور رایگان برای سرمایهدار انجام داده است، پرداخت میشوند. در اینجا مقدار تازهای از کار، همارزی برای مقدار معینی از کالاها میسازد؛ کالاهایی که از حیث ارزش مصرفیشان مرکب از کارافزار و کارمایهاند: این بخش در قلمرو انباشت سرمایه قرار دارد و معضلی ایجاد نمیکند؛ یعنی رشد سرمایهی ثابت بالاتر است از سطح پیشیناش یا تشکیل یک سرمایهی ثابتِ تازه ورای حجمی که قبلاً موجود بود و باید جایگزین میشد. دشواری معطوف است به بازتولید سرمایهی ثابتِ موجود، نه تشکیل سرمایهی ثابتی تازه، بهمثابه مازادی نسبت به سرمایهی ثابتی که باید بازتولید یا ‹جایگزین› شود. خاستگاه اولی آشکارا سودی است که در یک لحظهی معین در شکل درآمد موجودیت داشته و سپس به سرمایه دگردیسی مییابد. این بخش از سود به زمان کار مازادی تحویل میشود که حتی بدون هستندگیاش در مقام سرمایه، همواره باید از سوی جامعه انجام گیرد، تا باصطلاح ذخیرهای برای رشد در اختیار داشته باشد، ‹مثلاً› جبرانکنندهی رشد جمعیت باشد.
{تبیین خوبی برای سرمایهی ثابت را، البته فقط تا جاییکه به ارزش مصرفیاش مربوط میشود، میتوان در اینجا نزد رمزی یافت، همانجا، ص 166؛ جاییکه میگوید:
«چه عایدی ناخالص» (مثلاً مزرعهدار) «کوچک یا بزرگ باشد، مقداری که برای جبران مصرف در شکلهای گوناگونش لازم است، نمیتواند کوچکترین تغییری را بپذیرد. مادام که قرار است تولید در سطح و مرتبهای همسان با گذشته ادامه یابد، این مقدار باید بهمثابه مقداری ثابت تلقی شود.»}
بنابراین نخست باید از این امرواقع عزیمت کرد: تشکیل سرمایهی ثابتِ تازه – در تمایز با بازتولید سرمایهی ثابت موجود – از سود بهمثابه سرچشمهی آن منشأ میگیرد؛ یعنی از یکسو مفروض است که دستمزدِ کار فقط برای بازتولید توانایی کار کفایت میکند، و از سوی دیگر، کل ارزش اضافی تحت مقولهی «سود» ادراک میشود، زیرا این سرمایهدار صنعتی است که بیواسطه کل ارزش اضافی را تصاحب میکند، [مستقل از این که پس از این] چه مقدار از آن را در چه جایی و به چه کسی خواهد داد.
{«بنگاهدارِ سرمایهدار توزیعکنندهی عامِ ثروت است؛ او به کارگران مزد، به» (پولـ)«سرمایهداران بهره و به مالکانِ زمین رانت میپردازد.» (رمزی، ص 218، 219).
ما، با نهادن نام سود بر کل ارزش اضافی، سرمایهدار را 1) همچون شخصی که کل ارزش مازاد را بلافاصله تصرف میکند؛ 2) همچون توزیعکنندهی این ارزش مازاد بین خود، سرمایهدارِ پولی و مالک زمین، تلقی میکنیم.}
|VII-273| اینکه خاستگاه این سرمایهی ثابتِ تازه سود است، هیچ معنای دیگری ندارد جز اینکه مدیون بخشی از کارِ مازادِ کارگر است. همانگونه که انسان وحشی علاوه بر زمانیکه برای شکار نیاز دارد، ناگزیر است زمانی ضروری را نیز صرف ساختن تیرکمان کند، یا در کشاورزیِ پدرسالارانه، کشاورز ناگزیر است علاوه بر کار بر روی زمین، مقدار معینی زمان کار را صرف ساختن و سروسامان دادن به اغلب کارافزارهایش بکند.
اما پرسش در اینجا این است: چه کسی برای جایگزینساختنِ همارزی برای سرمایهی ثابتی که پیشاپیش در تولید بهکار رفته، کار میکند؟ بخشی از کاری که کارگر برای خود انجام میدهد، کارمزدش را جایگزین میکند، یا اگر کل تولید را در نظر بگیریم، کارمزدش را میآفریند. برعکس، کارِ مازادش که سود را میسازد، بخشی سازندهی ذخیرهی مصرفیِ سرمایهدار است، بخش دیگر به سرمایهی الحاقی دگردیسی مییابد. اما سرمایهدار که نمیتواند از این کارِ مازاد، یا سود، سرمایهای را که پیشاپیش در تولید بهکار رفته است، جایگزین کند. (اگر اینطور میبود، ارزش اضافی منبعی برای تشکیل سرمایهی تازه نبود، بلکه فقط صرف حفظ سرمایهی کهنه میشد.) ‹1› اما زمان کار لازم که سازندهی کارمزد است و زمان کار مازاد که سود را میسازد، رویهمرفته کل روزانهکار را تشکیل میدهند و خارج از ایندو زمان، کاری صورت نمیگیرد. (کارِ مصروف در نظارت و مدیریت از سوی سرمایهدار، در بخش مربوط به کارمزد منظور شده است. از این زاویه، سرمایهدار نیز همچون کارگر تلقی شده است، هرچند او کارگرِ سرمایهدارِ دیگری نیست، اما کارگرِ سرمایهی خود است.) پس آن سرچشمه و آن کاری که سرمایهی ثابت را جایگزین میکند کجاست؟
بخشی از سرمایه که به کارمزد تخصیص یافته است (صرفنظر از کار مازاد) با تولیدِ تازه جایگزین میشود. کارگر کارمزد را مصرف میکند، اما او بهطور فزاینده مقدار تازهای از کار ایجاد میکند که بیشتر از مقدار کهنهای است که نابود کرده است؛ و اگر برای پرهیز از اختلالی که تقسیم کار پدید میآورد، کل طبقهی کارگر را در نظر بگیریم، این طبقه نه فقط همان ارزش، بلکه همان ارزش مصرفی را نیز بازتولید میکند، بهطوری که، بسته به ‹درجهی› بارآوری کارش، مقدار معینی ارزش یا مقدار معینی از کمیت کار، تودهی بزرگتر یا کوچکتری از همان ارزشهای مصرفی را نیز بازتولید میکند.
اگر جامعه را در یک مقطع زمانیِ معین فرض بگیریم، معلوم است که همهنگام در همهی سپهرهای تولید، هرچند به نسبتهای گوناگون، سرمایهی ثابتِ معینی موجود است ــ که به منزلهی شرط مفروضِ تولید ــ یکبار برای همیشه به این تولید تعلق دارد و باید به آن بازگردانده شود، همانگونه که بذر به زمین بازمیگردد. البته ارزشِ این بخشِ ثابت، بسته به اینکه کالاهایی که از آنها تشکیل شده است، بهناچار ارزانتر یا گرانتر بازتولید شوند، میتواند سقوط یا صعود کند. اما این تغییر در ارزش هرگز مانع از آن نیست که این ارزش در فرآیندی از تولید که بهمثابه شرط تولید واردش شده است، ارزشی پیشاپیش مفروض باشد که باید در ارزش محصول دوباره پدیدار شود. خودِ این تغییرِ ارزشِ سرمایهی ثابت میتواند در اینجا نادیده گرفته شود. سرمایهی ثابت در اینجا تحت همهی شرایط ممکن عبارت از مقدار معینی کارِ گذشته و شیئیتیافته است که به نحوی تعیینکننده به ارزش محصول انتقال مییابد. از اینرو، برای تعیین حدود دقیقترِ صورت مسئله فرض کنیم که هزینههای تولید [43] یا ارزش بخش ثابتِ سرمایه بلاتغییر و ثابت باقی بمانند. این نکته که مثلاً در یکسال کل ارزشِ سرمایهی ثابت به محصول منتقل نمیشود، بلکه همانند سرمایهی استوار طی سالها به تودهی محصولات انتقال مییابد، چیزی در اصل قضیه تغییر نمیدهد، زیرا محور پرسش ما فقط آن بخشی از سرمایهی ثابت است که بهطور واقعی در طول سال مصرف میشود و بنابراین باید در طی سال جایگزین شود.
پرسشِ مربوط به بازتولید سرمایهی ثابت آشکارا به بخش فرآیند بازتولید یا فرآیند گردشِ سرمایه تعلق دارد، اما این موضوع مانع از آن نیست در اینجا تکلیف را با اصل قضیه روشن کنیم.
|274| نخست کارمزد کارگر را در نظر بگیریم. فرض بگیریم: کارگر مبلغ معینی پول دریافت میکند که در آن مثلاً 10 ساعت کار مادیت یافتهاند، در حالیکه او 12 ساعت برای سرمایهدار کار میکند. این کارمزد صرف لوازم معاش میشود. همهی این لوازم معاش مرکب است از کالاها. همچنین فرض بر این است که قیمت این کالاها با ارزششان برابر است. اما در ارزش این کالاها جزئی ترکیبی وجود دارد که همپوش است با ارزش مواد خامِ گنجیده و لوازم تولیدِ مستهلکشده در آنها. اما همهی اجزاء ارزشیِ این کالاها درست همانند کارمزدی که از سوی کارگر خرج شده است، رویهمرفته دربردارندهی 10 ساعت کارند. فرض کنیم 2/3 ارزشِ این کالاها دربردارندهی ارزش سرمایهی ثابتی باشد که در آنها گنجیده است و درمقابل، 1/3اش شامل کاری باشد که سرآخر این محصول را بهصورت چیزی مصرفی درآورده است. بنابراین کارگر با 10 ساعت کارِ زندهاش، 2/3 از سرمایهی ثابت و نیز 1/3 از کار زندهای (که در طول سال به اشیاء افزوده شده است) را جایگزین میکند. اگر در وسائل معاش، یعنی در کالاهایی که او خریداری میکند، سرمایهی ثابتی گنجیده نمیبود، اگر مواد خامِ بهکاررفته در این کالاها خرجی برنداشته بود و کارافزاری هم در آنها مستهلک نشده بود، آنگاه دو امکان موجود میبود: یا کالاها کماکان دربردارندهی 10 ساعت کار میبودند، در این حالت کارگر 10 ساعت کار زنده را با 10 ساعت کار زنده جایگزین کرده بود. یا، همان حجم از ارزشهای مصرفی که او کارمزدش را صَرف خریدشان کرده بود و برای بازتولید تواناییِ کارش به آنها نیاز داشت، فقط 31/3 ساعت کار هزینه برداشته بودند (نه وسیلهی کار و نه مواد خامی مصرف شده بود، که آنها نیز خود محصول کارند). در این حالتِ دوم لازم میبود که کارگر فقط 31/3 ساعت کارِ لازم انجام دهد و مزدش در حقیقت به 31/3 [ساعت] زمانِ کار کاهش مییافت.
فرض بگیریم کالا، پارچه باشد؛ 12 ذرع پارچه = 36 شِلینگ یا 1 پوند و 16 شِلینگ. (مسئلهی ما در اینجا قیمتهای واقعی نیست.) از این مقدار 1/3اش کار باشد و 2/3اش برای مواد خام (نخ) و استهلاک ماشینآلات. زمان کار لازم برابر با 10 ساعت باشد؛ بنابراین کار مازاد = 2 ‹ساعت›. هر ساعت کار، به بیانِ پولی = 1 شِلینگ. به این ترتیب، 12 ساعت کار = 12 شِلینگ، دستمزد = 10 شِلینگ و سود = 2 شِلینگ. باز هم فرض کنیم که کارگر و سرمایهدار همهی دستمزد و سودشان را خرج میکنند، یعنی 12 شِلینگ یا کل ارزشی که بر مواد خام و ماشینآلات افزوده شده است، یعنی کل مقدارِ زمانِ کارِ تازه که در فرآیند دگردیسییافتنِ نخ به پارچه مادیت یافته است، بهطور کامل در پارچه بهمثابه محصولی مصرفی موجود است (و ممکن است، بیش از یک روزانهکارِ دیگر، دوباره در خودِ محصول مصرف شود). یک ذرع پارچه سه شِلینگ میارزد. کارگر و سرمایهدار با هم با 12 شِلینگ، یعنی بهوسیلهی کارمزد و سودشان رویهمرفته، میتوانند فقط 4 ذرع پارچه بخرند. در این 4 ذرع پارچه 12 ساعت کار گنجیده است، اما از این 12 ساعت، فقط 4 ساعتش بازنمایانندهی کارِ نوافزوده و 8 ساعتِ بقیه بازنمایانندهی کارِ تحققیافته در سرمایهی ثابتاند. کارمزد و سود رویهمرفته، با 12 ساعت کار فقط 1/3 کلِ محصول را میخرند، زیرا 2/3 آن از سرمایهی ثابت ترکیب یافته است. 12 ساعت تجزیه میشود به 8+4، که از آن 4 ‹ساعت›، جبرانکننده یا جایگزینِ خود هستند، در حالیکه ‹بقیهی› 8 ساعت، مستقل از کاری که در فرآیند بافندگی بر مواد کار افزوده میشود، کاری را جبران یا جایگرین میکنند که پیشاپیش در شکلِ مادیتیافته، یعنی در قالب نخ یا ماشینآلات ‹موجود بوده است› و وارد فرآیند بافندگی شده است.
بنابراین برای این بخش از محصول، کالایی که بهمثابه جنسی مصرفی در اِزای دستمزد و سود مبادله یا خریداری میشود (و فرقی نمیکند با چه هدفی مبادله شود، حتی میتواند برای بازتولید مبادله شود، زیرا اینکه کالا با چه قصدی خریداری میشود، تغییری در اصل موضوع نمیدهد)، روشن است که آن بخش از ارزش محصول، که از سرمایهی ثابت ترکیب یافته است، از منبعِ کارِ نوافزودهای پرداخت میشود که قابل تجزیه به کارمزد و سود است. اینکه چه مقدارِ بیشتر یا کمتری از سرمایهی ثابت و چه مقدارِ بیشتر یا کمتری از کار نوافزودهای که در آخرین فرآیند تولید انجام یافته بهوسیلهی کارمزد و سود خریداری میشود، اینکه با چه تناسبی کارِ نوافزودهی اخیر و با چه تناسبی کارِ تحققیافته در سرمایهی ثابت پرداخته میشوند، بستگی دارد به نسبت آغازینی که بنا بر آن، آنها بهمثابه اجزای ارزشی در کالای تولیدشده ‹و آماده برای مصرف› وارد شدهاند. برای سادگی کار، این نسبت را بهصورت 2/3 کارِ تحققیافتهی ثابت و 1/3 کارِ نوافزوده فرض میکنیم.
|275| اینک، قضیه از دو لحاظ روشن است:
نخست: نسبتی که ما در مورد پارچه مفروض گرفته بودیم، یعنی برای حالتی که کارگر و سرمایهدار کارمزد و سود را در کالاهایی که از سوی خودِ آنها تولید شدهبود متحقق کنند، یعنی بخشی از محصولات خودشان را بخرند، این نسبت بلاتغییر میماند، حتی وقتیکه آنها همان مجموعه از ارزش را صرف خرید محصولات دیگری بکنند. بنا بر این پیشفرض که در هر کالا 2/3 سرمایهی ثابت و 1/3 کارِ نوافزوده گنجیده است، کارمزد و سود رویهمرفته میتوانستند فقط محصول را بخرند. 12 ساعت زمان کار = 4 ذرع پارچه ‹است›. اگر این 4 ذرع پارچه به پول تبدیل شوند، آنگاه در مقام 12 شِلینگ موجودیت دارند. اگر این 12 شِلینگ از نو به کالای دیگری غیر از پارچه تبدیل شوند، آنگاه کالایی را میخرند به ارزش 12 ساعت کار که 4 ساعتش کارِ نوافزوده است و 8 ساعتش کارِ تحققیافته در سرمایهی ثابت. بنابراین، اگر در کالاهای دیگر نیز مانند پارچه همان رابطهی سرآغازین بین کارِ نوافزوده و کارِ تحققیافته در سرمایهی ثابت برقرار باشد، نسبت عمومیت دارد.
دوم: اگر کار نوافزودهی روزانه = 12 ساعت باشد، از این 12 ساعت فقط 4 ساعتش خود را، یعنی کارِ زندهی نوافزوده را، جایگزین میکند، در حالیکه 8 ساعتش جبرانکنندهی کارِ تحققیافته در سرمایهی ثابت است. اما چه کسی 8 ساعت کارِ زندهای را که بهوسیلهی خودش جبران نمیشود، میپردازد؟ یعنی 8 ساعت کارِ تحققیافتهای را که در سرمایهی ثابت گنجیده است و خود را در اِزای 8 ساعت کارِ زنده مبادله میکند.
در این مورد ابداً تردیدی نیست که آن بخش از کالای آماده که بهوسیلهی مجموعِ مبلغِ کارمزد و سود خریداری میشود، و خود نمایندهی چیزی جز کلِ مقدار کاری نیست که بر سرمایهی ثابت افزوده شده است، باید در همهی اجزایش جایگزین شود. یعنی، هم کارِ نوافزودهای که در این بخش گنجیده است و هم مقدار کارِ گنجیده در سرمایهی ثابت. همچنین کوچکترین تردیدی وجود ندارد که کارِ گنجیده در سرمایهی ثابت، در اینجا همارزش را از منبع کارِ زنده و نوافزوده بهدست آورده است.
اما اینک دشواری ‹استدلال› پدیدار میشود. کل محصولِ کار 12 ساعتهی بافندگی ــ و این کل محصول کاملاً متفاوت است با آنچه ‹فقط› خودِ کارِ بافندگی تولید کرده است ــ مساوی است با 12 ذرع پارچه به ارزش 36 ساعت کار یا 36 شِلینگ. اما کارمزد و سود رویهمرفته، یعنی کل زمان کار 12 ساعته، میتوانند از این 36 ساعت فقط 12 ساعتش را دوباره بخرند، یا از کل محصول، فقط 4 ذرعش را؛ و نه ذرهای بیشتر. تکلیف 8 ذرع بقیه چه میشود؟ (فورکاد، پرودُن [44]).
نخست این نکته را در نظر داشته باشیم که این 8 ذرع نمایندهی هیچ چیز نیستند جز سرمایهی ثابتِ پیشریخته. اما آنها شکلی دگردیسییافته از ارزش مصرفی بهدست آوردهاند. آنچه بهمثابه محصول تازه موجود است، این سرمایه در مقام محصول تازه، دیگر نه بهمثابه نخ، چرخ بافندگی و غیره، بلکه بهمثابه پارچه وجود دارد. این 8 ذرع پارچه درست مانند 4 ذرعِ دیگرش، که بهوسیلهی کارمزد و سود خریداری شدهاند، بنا بر ارزششان دربردارندهی 1/3 کارِ نوافزوده در فرآیند بافندگی و 2/3 کارِ پیشاپیش موجود و مادیتیافته در سرمایهی ثابتاند. اما در حالیکه پیشتر در آن 4 ذرع، 1/3 کارِ نوافزوده، کارِ بافندگیِ گنجیده در 4 ذرع، یعنی خود را، و 2/3 کارِ بافندگی، سرمایهی ثابتِ گنجیده در آن 4 ذرع را پوشش میدهند، اینک بهطور وارونه، در 8 ذرع پارچه، 2/3 سرمایهی ثابت، سرمایهی ثابتِ گنجیده در آنها را و 1/3 سرمایهی ثابت، کار نوافزودهی گنجیده در آنها را پوشش میدهند.
پس تکلیف این 8 ذرع پارچه چیست که ارزش کلِ سرمایهی ثابتِ دریافتشده در جریان کار بافندگیِ 12 ساعته، یا واردشده در تولید، در آن صَرف شده است، اما اینک بهشکل محصولی درآمده است که هدف از آن مصرف مستقیم و فردی (یعنی غیرصنعتی) است؟
این 8 ذرع پارچه به سرمایهدار تعلق دارند. اگر او بخواهد آنها را، درست مانند 2/3 ذرع پارچهای که بازنمایانندهی سود |276| او هستند، خودش مصرف کند، به این ترتیب دیگر نمیتواند سرمایهی ثابتِ گنجیده در فرآیند 12 ساعتهی بافندگی را بازتولید کند؛ در اساس و در اینصورت، مادام که سخن از سرمایهی گنجیده در این فرآیند 12 ساعته است، این سرمایهدار دیگر نمیتواند همچون سرمایهدار عمل کند. بهعبارت دیگر، او 8 ذرع پارچه را میفروشد و آن را به مبلغی پول برابر با 24 شِلینگ یا 24 ساعت کار بدل میکند. اما در اینجا میرسیم به معضلی که ذکرش رفت. او این ‹8 ذرع پارچه› را به چه کسی میفروشد؟ آنها را به پولِ چه کسی بدل میکند؟ به این مسئله بلافاصله میپردازیم، اما پیش از آن، نخست نگاهی به ادامهی فرآیند بیندازیم.
پس از اینکه او این 8 ذرع پارچه را که جزئی ارزشی از محصول اوست و ارزشش برابر با ارزش سرمایهی ثابتِ پیشریخته است، به پول بدل میکند، یا میفروشد یا بهشکل ارزش مبادلهای درمیآورد، با این پول کالاهایی میخرد که (از لحاظ ارزش مصرفی) همنوع هستند با کالاهایی که در اصل، سرمایهی ثابتش از آنها ترکیب شده بود، او دوباره نخ و چرخ بافندگی و غیره میخرد. او 24 شِلینگ را به تناسبی بین مواد خام و وسائل تولید تقسیم میکند که برای تولید دوبارهی پارچه ضروری هستند.
بنابراین سرمایهی ثابتش بهلحاظ ارزش مصرفی بهوسیلهی محصولات تازهی کاری جایگزین میشوند که در آغاز هم از آن ناشی شده بودند. او آنها را بازتولید کرده است، اما این نخ و چرخ بافندگیِ تازه و امثال آنها، (بنا بر فرضی که داشتیم) بهنوبهی خود از 2/3 سرمایهی ثابت و 1/3 کارِ نوافزوده تشکیل شدهاند. در حالیکه 4 ذرع اولِ پارچه (‹شامل› کار نوافزوده و سرمایهی ثابت) منحصراً بهوسیلهی کار نوافزوده پرداخته شدهاند، این 8 ذرعِ بقیه بهوسیلهی عناصر تولیدِ تازه تولیدشدهی خود جایگزین میشوند که آنها نیز بهنوبهی خود یک بخش از کار نوافزوده و بخش دیگر از سرمایهی ثابت ترکیب شدهاند. به این ترتیب بهنظر میرسد که دستکم بخشی از سرمایهی ثابت در اِزای سرمایهی ثابت در شکل دیگری مبادله شده است. جایگزینکردنِ محصولات امری واقعی است، زیرا همهنگام، زمانیکه نخ به پارچه بدل میشود، پنبه به نخ و بذرِ پنبه به پنبه تبدیل میشود؛ و بههمین ترتیب، زمانیکه چرخ بافندگی مورد استفاده قرار میگیرد، همهنگام چرخ بافندگیِ تازهای تولید میشود و زمانیکه چرخِ تازه در فرآیند تولیدشدن است، چوب و آهن هَرَس و استخراج میشوند. در حالیکه عناصر ‹تولید› در یک سپهر تولید کارمایه هستند، همهنگام در سپهرهای دیگری از تولید، تولید میشوند. اما در همهی سطوح این فرآیندهایِ همهنگامِ تولید، فارغ از آنکه هریک از آنها نمایندهی مرحلهی پیشرفتهتری از وضعیت محصول باشد، همهنگام سرمایهی ثابت در تناسبهای گوناگون مورد استفاده قرار میگیرد.
بنابراین ارزش محصولِ تمامشده، پارچه، به دو بخش تجزیه میشود: یکی از آنها همهنگام عناصر تولیدشدهی سرمایهی ثابت را از نو خریداری میکند و دیگری بهمثابه جنس مصرفی به فروش میرود. در اینجا برای سادهسازی استدلال از تبدیل دوبارهی بخشی از سود به سرمایه چشمپوشی شده است؛ پس، چنانکه در کل این پژوهشها فرض گرفتهایم، کارمزد + سود، یعنی مجموع کارِ افزودهشده به سرمایهی ثابت، بهمثابه درآمد خرج و مصرف میشود.
تنها پرسشی که باقی میماند این است که چه کسی آن بخش از محصول کل را میخرد که بهوسیلهی ارزشش، عناصر تازه تولیدشدهی سرمایهی ثابت دوباره خریداری میشوند؟ چه کسی این 8 ذرع پارچه را میخرد؟ برای پرهیز از بیراههرفتنها فرض میکنیم که این پارچه از آن نوع پارچههایی است که فقط با هدف مصرف فردی و نه برای مصرف صنعتی، مثلاً دوختن بادبان، تولید شدهاند. در اینجا همچنین باید از داد و ستدهای واسط، مادام که فقط میانجیِ دست بهدست شدن هستند، کاملاً چشمپوشی کنیم. مثلاً از این حالت که 8 ذرع پارچه به تاجری فروخته میشود که نه از دست خودِ او، بلکه با چرخیدن در دست 20 تاجرِ دیگر، 20 بار خریداری شده و دوباره فروخته میشود و به این ترتیب باید برای بیستمین بار از دست یک تاجر به مصرفکنندهی واقعی فروخته شود که بالاخره بهطور واقعی ‹پولِ فروش› را به تولیدکننده میپردازد، با بهعبارت دیگر، آخرین، یا بیستمین تاجری که در برابر مصرفکننده نقشِ اولین تاجر، و نمایندگیِ تولیدکنندهی واقعی، را ایفا میکند. این داد و ستدهای میانی در حقیقت داد و ستد قطعی و نهایی را بهتعویق میاندازند، یا میتوان گفت، وساطت میکنند، اما تبییناش نمیکنند. پرسش همانی که بود برجای میماند؛ اینکه: چه کسی 8 ذرع پارچهی کارخانهدارِ پارچهبافی را میخرد، یا |277| چه کسی این پارچه را از بیستمین تاجر که اینک پس از زنجیرهای از داد و ستدها پارچه به او منتقل شده است، میخرد؟
این 8 ذرع پارچه، درست مانند آن 4 ذرعِ اولِ پارچه باید وارد ذخیرههای مصرفی شوند. یعنی، آنها فقط میتوانند از مجرای کارمزد و سود پرداخت شوند، زیرا اینها یگانه سرچشمههای درآمد تولیدکنندگانی هستند که در اینجا به تنهایی نقش مصرفکننده را ایفا میکنند. 8 ذرع پارچه دربردارندهی 24 ساعت کارند. بنابراین فرض کنیم (با فرض روزانهکار 12 ساعته بهمثابه روزانهکار عادی و معتبر)، کارگر و سرمایهدار در دو شاخهی تولیدی دیگر ‹غیر از پارچهبافی› کل کارمزد و سودشان را خرج خرید پارچه میکنند، آنهم درست بههمان ترتیبی که کارگر و سرمایهدار در کارخانهی بافندگی بهوسیلهی کل روزانهکاری که در اختیارشان بود، کردهاند (یعنی کارگر 10 ساعتش را و سرمایهدار 2 ساعت ارزش اضافیاش را، که او با اتکا به کارِ کارگرانش و به نسبت 10 ساعت کارِ آنها بهدست آورده است). به این ترتیب بافندهی پارچه 8 ذرعش را میفروشد، ارزش سرمایهی ثابتش برای 12 ذرع پارچه را جایگزین میکند و این ارزش میتواند دوباره صرف خرید کالاهایی بشود که سرمایهی ثابت را تشکیل میدهند، زیرا این کالاها، مانند نخ و چرخ بافندگی و غیره در بازار موجودند و در همان زمانیکه نخ و چرخ بافندگیِ این سرمایهدار به پارچه تبدیل میشدند، تولید شدهاند. تولیدِ همهنگامِ نخ و چرخ بافندگی بهمثابه محصولاتی در کنار فرآیند تولیدی که محصولش نیستند، بلکه بهمثابه محصول در آن وارد میشوند، این موضوع را تبیین میکند که بخشی از ارزش پارچه که برابر با ارزشِ مواد بهکاررفته در آن است، مانند چرخ بافندگی و غیره، میتواند به ‹ارزش› نخ و چرخ بافندگیِ تازه و غیره تجزیه و تحویل شود. اگر تولید این عناصرِ پارچه همهنگام با تولید خودِ پارچه پیش نرود، این 8 ذرع پارچه نیز حتی اگر فروخته میشدند، یعنی به پول دگردیسی مییافتند، به پولی بدل شده بودند که نمیتوانست دوباره به عناصر ‹سرمایهی› ثابت ‹تولیدِ› پارچه مبدل شوند. درست مانند شرایط کنونی که در اثر جنگ داخلی آمریکا، تولیدکنندگان پارچهی نخی با مشکل نخ و قطعههای پیشبافته روبرویند. صِرف فروش محصولاتشان تضمینی برای بازتبدیل آنها ‹به شرایط تولید مجدد› نیست، زیرا در بازار پنبه وجود ندارد.
اما از سوی دیگر، هرچند نخِ تازه و چرخ بافندگیِ تازه و غیره در بازار موجود است، یعنی تولید نخ تازه و چرخ بافندگیِ تازه صورت میگیرد، در شرایطی که همهنگام نخِ آماده و چرخ بافندگیِ آماده در تولید پارچه بهکار میرفتند، بهرغم این همهنگامیِ تولیدِ نخ و چرخ بافندگی در کنار تولید پارچه، آن 8 ذرع پارچه نمیتوانند به این عناصر مادیِ سرمایهی ثابتِ صنعت بافندگی بدل شوند، پیش از آنکه فروخته شده و به پول دگردیسی یافته باشند. تولید دائمی و واقعیِ عناصر پارچه، بهطور مستمر به موازات تولید خودِ پارچه، کماکان بازتولیدِ سرمایهی ثابت را برای ما تبیین نمیکند، مادام که ندانیم سرچشمهی ذخیرهای که 8 ذرع پارچه را میخرد، یعنی آن را بهشکل پول، همانا ارزش مبادلهای قائم بهذات، بدل میکند، کجاست.
برای حل این آخرین دشواری فرض کردیم که افراد B و C، که بهعنوان مثال کفشگر و قصاباند، مجموع کارمزد و سودشان، یعنی 24 ساعت زمان کاری را که از آن برخوردارند، یکجا صرف خرید پارچه میکنند. با این فرض از دردسری که برای A، یعنی بافندهی پارچه موجود بود، خلاص شدیم. کل محصولش یعنی 12 ذرع پارچهاش را که در آن 36 ساعت کار تحقق یافته است، جایگزین میکند با کارمزدها و سودها، یعنی با مجموع کل زمان کار نوافزوده بر سرمایهی ثابت در سپهرهای تولید A، B و C. کل زمان کار گنجیده در پارچه، چه سرمایهی ثابتِ از پیش موجود و چه کار نوافزوده در طی فرآیند عملِ بافتن، در اِزای زمان کاری مبادله شده است که بهمثابه سرمایهی ثابت پیشتر در هیچیک از سپهرهای تولید پیشاپیش وجود نداشته، بلکه در سه سپهر تولیدِ A، B و C همهنگام و در تحلیل نهایی بر سرمایهی ثابت افزوده شده است.
بنابراین در حالیکه کماکان خطا میبود که میگفتیم ارزشِ سرآغازینِ پارچه صرفاً به کارمزدها و سودها تجزیه میشود ــ چرا که این ارزش در حقیقت به ارزشی تحویل میشود که = مجموع کارمزدها و سودها، یا = 12 ساعت کار بافندگی بعلاوهی 24 ساعت کاری است که مستقل از فرآیند بافندگی، در نخ، چرخ بافندگی و در یک کلام در سرمایهی ثابت گنجیده بوده است ــ با اینحال و برعکس درست میبود که بگوئیم همارز 12 ذرع پارچه، یا 36 شِلینگ، که در اِزای آن این پارچه فروخته میشود، صرفاً به کارمزدها و سودها تجزیه میشود، یعنی نه فقط کار بافندگی، بلکه کار گنجیده در نخ و چرخ بافندگی نیز بهوسیلهی کارِ نوافزودهی صِرف جایگزین میشوند، آنهم بهوسیلهی 12 ساعت کار در ‹سپهر› A، 12 ساعت در ‹سپهر› B و 12 ساعت در ‹سپهر› C.
ارزش کالای فروختهشده، خودْ |278| به کارِ نوافزوده (کارمزد و سود) و کارِ از پیش موجود (ارزش سرمایهی ثابت) تجزیه میشود: یعنی ارزش ‹از منظر› فروشنده (و در حقیقت، ارزش کالا). در مقابل، ارزش خرید، یعنی همارز یا آنچه خریدار به فروشنده میدهد، صرفاً به کار نوافزوده، یعنی کارمزدها و سودها، تجزیه میشود. اما از آنجا که هر کالا پیش از آنکه فروخته شود، کالایی برای فروش است و بهواسطهی تغییر شکلِ صِرف، به پول بدل میشود، پس میتوان ادعا کرد که هر کالا بهمثابه کالای فروختهشده از اجزای ارزشیِ متفاوتی نسبت به کالای خریداریشده (در مقام پول) برخوردار است؛ و این سخنی است سخیف. ادعای دیگر: کاری که مثلاً در یک جامعه در طی یک سال انجام شده است، نه فقط بر خود منطبق ‹یا با خود همپوش› نیست بهطوری که اگر حجم کل تودهی کالاها را به دو قسمت مساوی تقسیم کنیم، یک نیمهی کارِ سالانه همارزی برای نیمهی دیگر تشکیل دهد ــ بلکه 1/3 کاری که تشکیلدهندهی کار سال جاری است و در محصول سالانه گنجیده است، برابر با 3/3 کار، یعنی مقداری که سه برابر بزرگتر از خودش است، این ادعا بهمراتب سخیفتر است.
ما در مثال فوق درواقع معضل را ‹حل نکردیم بلکه فقط› به تعویق انداختیم و به جای دیگری موکول کردیم: از A به Bو C. به این ترتیب دشواری فقط بزرگتر شد، نه سادهتر.
نخست اینکه: در حالت A این راهِ چاره را داشتیم که 4 ذرع ‹پارچه›ای که دربردارندهی همان مقدار زمان کاری هستند که بر نخ افزوده شده است، یعنی مجموع سود و کارمزد نزد A، در خودِ پارچه، یعنی در محصول خودِ کار، مصرف میشوند. اما این وضع در مورد B و C دیگر صادق نیست، زیرا آنها مجموع زمان کار نوافزوده از سوی خود، یعنی مجموع کارمزد و سود را در محصولِ سپهر A، یعنی پارچه، و نه محصول ‹سپهرهای خودشان› B و C مصرف میکنند. بنابراین آنها نه فقط باید بخشی از محصولشان را که نمایندهی 24 ساعت کار ‹گنجیده در› سرمایهی ثابت است، بفروشند، بلکه بخشی از محصول را نیز که نمایندهی 12 ساعت زمان کار نوافزوده بر ‹این› سرمایهی ثابت است. B باید 36 ساعت کار را بفروشد و نه مانند A، فقط 24 ساعت را. وضع C هم درست مانند B است. دوم اینکه: برای فروش یا بهدستِ مردم رساندن یا بهپول بدلکردنِ سرمایهی ثابتِ A، نه فقط به کل کارِ نوافزودهی B، بلکه به کل کار نوافزودهی C هم نیاز داریم. سوم اینکه: B و C نمیتوانند بخشی از محصولشان را به A بفروشند، زیرا همهی آن بخش از محصول A، که برابر با درآمدها ‹یا کارمزد و سود› است، پیشاپیش از سوی تولیدکنندگانِ A، ‹برای خرید محصول خودشان› مصرف شده است. همچنین آنها نمیتوانند بهوسیلهی بخشی از محصولشان جایگزینی برای ‹سرمایهی› ثابتِ A ارائه کنند، چون بنا به فرض ما، محصولشان نه از جنس عناصر تولید در ‹سپهر› A، بلکه کالاهایی است که در مصرف فردی وارد میشوند. هر گام تازه، موجب دشواریهای تازه و بیشتر است.
برای مبادلهی 36 ساعتی که محصول A دربردارندهی آن است (یعنی 2/3 یا 24 ساعت ‹گنجیده در› سرمایهی ثابت و 1/3 یا 12 ساعت در کارِ نوافزوده) فقط در اِزای کاری که بر سرمایهی ثابت افزوده شده است، کارمزد و سود در A، یعنی 12 ساعت کار نوافزودهای که در A انجام شده است، میتوانستند صرفاً 1/3 محصولِ خودِ Aرا مصرف کنند. 2/3 بقیهی کل محصول = 24 ساعت، بازنمایانندهی ارزش گنجیده در سرمایهی ثابت بود. این ارزش در اِزای مجموع کل کارمزدها و سودها یا کل کار نوافزوده در B و C مبادله شد. اما برای اینکه B و C بتوانند با 24 ساعت محصولشان که به کارمزد [و سود] تجزیه میشود، پارچه بخرند، باید پیشاپیش این 24 ساعت در قالب محصول خودشان را فروخته باشند؛ بعلاوه برای جایگزینکردنِ سرمایهی ثابتشان نیز که = 48 ساعت کار ‹گنجیده در› محصولشان است، باید همین کار را بکنند. بنابراین آنها باید محصولات B و C را به مبلغ 72 ساعت بفروشند، آنهم در اِزای کل سودها و کارمزدهای سپهرهای دیگرِ D و E و غیره و البته (اگر روزانهکار معمولی 12 ساعت باشد)، در اِزای 6×12 ساعت (=72) یا در اِزای کار نوافزوده در 6 سپهر تولیدِ دیگر که حاضرند کارِ تحققیافته در محصولات B و C |279| را بخرند؛ یعنی در اِزای کل سود و کارمزدشان یا مجموع کل کارِ نوافزوده بر سرمایهی ثابت در هریک از ‹سپهرهای› .I, H, G, F, E, D
تحت چنین شرایطی ارزش کل محصولات B + C میتوانست صرفاً با کار نوافزوده، یعنی مجموع کارمزدها و سودها در سپهرهای تولیدِ I, H, G, F, E, D پرداخت شود. اما اینک ضروری میبود که در این 6 سپهر کل محصول فروخته شود، بیآنکه هیچ بخشی در چارچوب خودِ آن سپهر بهفروش رود (زیرا هیچ بخشی از محصول این سپهرها نمیتواند از سوی تولیدکنندگانشان مصرف شود، آنهم به این دلیل که کل درآمد این تولیدکنندگان پیشاپیش صرف خریدن محصولات B و C شده است). به این ترتیب محصول 6×36 ساعت کار= 216 ‹ساعت›، که از آن 144 ‹ساعت› برای سرمایهی ثابت و 72 (12×6) ‹ساعت› برای کارِ نوافزوده است، ‹باید فروخته شود›. بر همین منوال، اینک برای دگردیسی محصولات سپهرهای D و بقیه بهشیوهای همانند، میبایست در 18 سپهر دیگر K1-K18 همهی کارِ نوافزوده، یعنی مجموع کل کارمزدها و سودها در این 18 سپهر بیکم و کاست خرجِ خرید محصولات سپهرهای I, H, G, F, E, D شود. در این حالت، 18سپهرِ K1-K18 ناگزیر میبودند محصولاتی به ارزش 36×18 ساعت کار یا 648 ساعت کار را بفروشند که از آن 12×18 یا 216 ‹ساعت› کارِ نوافزوده و 432 ‹ساعت› کارِ گنجیده در سرمایهی ثابت بود، زیرا آنها نیز نمیتوانستند هیچ بخشی از محصول خود را مصرف کنند، آنهم به این دلیل که کل درآمدشان پیشاپیش صرف خرید محصولات 6 سپهرِ D-I شده بود. بنابراین برای تحویل و تبدیل کل محصولاتِ K1-K18 به کارِ نوافزوده در سپهرهای دیگر یا مجموع کارمزدها و سودها در آنها، کار نوافزودهی سپهرهای L1-L54 ضروری میبود؛ یعنی 648=54×12 ساعت کار. سپهرهای L1-L54 برای فروش کل محصولِ خود=1944 (از آن، 54×12= 648= کار نوافزوده و 1296 ساعت کار= کارِ گنجیده در سرمایهی ثابت) و مبادلهاش با کار نوافزوده، ناگزیر از جذب کار نوافزوده در سپهرهای M1-M162 میبودند، زیرا، 1944= 12×162 است؛ این بهنوبهی خود مستلزم کار نوافزوده در سپهرهای N1-N486 میبود؛ و همینطور الیآخر.
این است فرآیند خوشنمای رو به بینهایتی که به آن خواهیم رسید، اگر که ‹ارزشِ› همهی محصولات بهناگزیر به کارمزد و سود، یا کارِ نوافزوده، تجزیه شود و نه فقط کارِ نوافزوده بر یک کالا، بلکه سرمایهی ثابتش نیز، که باید بهوسیلهی کارِ نوافزوده در سپهرهای دیگرِ تولید پرداخت شوند.
برای تحویل زمان کار گنجیده در محصول A، ‹مثلاً برابر با› 36 ساعت (1/3 کارِ نوافزوده، 2/3 سرمایهی ثابت)، به کار نوافزوده، یا بهعبارت دیگر، برای جبران آن در اِزای کارمزد و سود، در نظر گرفتیم که 1/3 محصول (که ارزشش= مجموع کارمزد و سود است) را خودِ تولیدکنندهی A مصرف کند یا بخرد. ایندو گزاره به یک معنایند. روال کار چنین بود: [45]
1) سپهر تولیدِ A. محصول = 36 ساعت کار؛ 24 ساعت کار سرمایهی ثابت. 12 ساعت کار نوافزوده. 1/3 محصول، یعنی محصولِ 12 ساعت، از سوی بهرهوران، یعنی ‹دارندگان› کارمزد و سود، کارگر و سرمایهدار مصرف میشود. برای فروش باقی میماند 2/3 محصولِ A که برابر است با 24 ساعت کار که در سرمایهی ثابت گنجیده است.
2) سپهرهای تولیدِ B1-B2. محصول = 72 ساعت کار؛ از آن 24 ‹ساعت› کارِ نوافزوده، 48 ‹ساعت› سرمایهی ثابت. این محصولات 2/3 باقیمانده از محصولِ A را، که جبرانکنندهی ارزشِ سرمایهی ثابتِ A است، میخرند. اما این سپهرهای اخیر باید 72 ساعت کار، یعنی ارزشِ کلِ محصولاتشان را بفروشند.
3)سپهرهای تولیدِ C1-C6. محصول = 216 ساعت کار؛ از آن 72 ‹ساعت› کارِ نوافزوده (کارمزد و سود). این محصولات، کلِ محصولات B1-B2 را میخرند، اینک اما باید 216 ‹ساعت› را بفروشند، که از آن 144 ‹ساعت› سرمایهی ثابت است.
|280| 4) سپهرهای تولیدِ D1-D18. محصول = 648 ساعت کار؛ 216 ‹ساعت› کارِ نوافزوده و 432 ‹ساعت› سرمایهی ثابت. اینها با کارِ نوافزوده، کل محصول سپهرهای تولیدِ C1-C6 = 216 ‹ساعت› را میخرند؛ اما باید 648 ‹ساعت› بفروشند.
5) سپهرهای تولیدِ E1-E54. محصول= 1944 ساعت کار، از آن 648 ‹ساعت› کارِ نوافزوده و 1296 ‹ساعت› سرمایهی ثابت. اینها کل محصول سپهرهای تولیدِ D1-D18 را میخرند؛ اما باید 1944 ‹ساعت› بفروشند.
6) سپهرهای تولیدِ F1-F162. محصول= 5832 ‹ساعت کار›، از آن 1944 ‹ساعت› کارِ نوافزوده و 3888 ‹ساعت› سرمایهی ثابت. اینها با 1944 ‹ساعت›، محصولِ E1-E54 را میخرند؛ اما باید 5832 ‹ساعت› بفروشند.
7) سپهرهای تولیدِ G1-G486.
برای سادگی بحث در هر سپهر تولید همیشه فقط یک روزانهکارِ 12 ساعته فرض گرفته شده است که ‹حاصلش› بین سرمایهدار و کارگر تقسیم میشود. چند برابرکردنِ تعداد روزانهکارها، معضل را حل نمیکند، بلکه بیهوده پیچیدهترش میکند.
بنابراین، برای اینکه قانون این زنجیره را با روشنی بیشتری در برابر چشمانمان داشته باشیم:
1 ‹سپهر تولیدِ› A. محصول = 36 ساعت. سرمایهی ثابت = 24 ساعت. مجموع کارمزد و سود یا کارِ نوافزوده = 12 ساعت. این بخش اخیر از محصولِ A بهوسیلهی خودِ سرمایه و کار، مصرف میشود.
محصول قابل فروشِ A = سرمایهی ثابتش = 24 ساعت.
2 ‹سپهر تولیدِ› B1-B2. اینجا به 2 روزانهکار یا به 2 سپهر تولید نیاز داریم تا بتوانیم 24 ساعتِ A را بخریم.
محصول = 36×2=72 ساعت، از آن 24 ساعت کار و 48 ساعت سرمایهی ثابت.
محصول قابل فروش B1 و B2 = 72 ساعت کار، هیچ بخشی از آن از سوی خودِ ‹سرمایهداران و کارگران› مصرف نمیشود.
6 ‹سپهر تولیدِ› C1-C6. اینجا به 6 روزانهکار نیاز داریم، زیرا 72= 6×12 و کلِ محصولِ B1-B2 باید بهوسیلهی کارِ نوافزوده در C1-C6 مصرف شود. محصول = 216= 36×6 ساعت کار، از آن 72‹ساعت› کار نوافزوده، 144 ‹ساعت› سرمایهی ثابت.
18 ‹سپهر تولیدِ› D1-D18. اینجا به 18 روزانهکار نیاز داریم، زیرا 216= 18×12؛ یعنی، چون سرمایهی ثابت 2/3 روزانهکار است، پس 36×18 یا کل محصول= 648 (432، سرمایهی ثابت).
و همینطور تا آخر.
شمارههای 1، 2 [و غیره] در کنار سطرها، به معنای روزانهکارها یا کارهای گوناگونی هستند که در سپهرهای گوناگون تولید انجام میشوند، زیرا ما در هر سپهر تولید فرض را بر یک روزانهکار گذاشتهایم.
به این ترتیب: 1 ‹سپهر تولیدِ› A. محصولِ 36 ساعت. کار نوافزوده 12 ساعت. محصول قابل فروش (سرمایهی ثابت) = 24 ساعت.
یا:
1 ‹سپهر تولیدِ› A، محصول قابل فروش یا سرمایهی ثابت = 24 ساعت. کل محصول 36 ساعت. کارِ نوافزوده 12 ساعت. مصرفشده در خودِ A.
2 ‹سپهر تولیدِ› B1-B2. با کارِ نوافزوده =24 ساعت، سرمایهی ثابتِ A را میخرد. سرمایهی ثابت 48 ساعت. کل محصول 72 ساعت.
6 ‹سپهر تولیدِ› C1-C6. با کارِ نوافزوده =72 ساعت، کلِ محصول B1-B2 (=6×12) را میخرد. سرمایهی ثابت 144‹ساعت›، کل محصول=216 ‹ساعت›. و الیآخر.
|281| بنابراین:
محصولِ 1 ‹سپهر تولیدِ› A = 3 روزانهکار (36 ساعت). 12 ساعت کارِ نوافزوده. 24 ساعت سرمایهی ثابت.
[محصولِ] 2 ‹سپهر تولیدِ› B1-2= 3×2= 6 روزانهکار (72 ساعت). کار نوافزوده=2×12=24 ساعت. سرمایهی ثابت= 48=24×2 ساعت. ‹2›
محصولِ 6 ‹سپهر تولیدِ› C1-6 = 3×6 روزانهکار = 3×72 ساعت = 216 ساعت کار، کار نوافزوده = 12×6= 72 ساعت کار. سرمایهی ثابت = 2×72= 144 ‹ساعت›.
محصولِ 18 ‹سپهر تولیدِ› D1-18 = 3×3×6 روزانهکار = 3×18 روزانهکار = 54 روزانهکار = 648 ساعت کار. کار نوافزوده = 18×12= 216 ‹ساعت›. (سرمایهی ثابت) = 432 ساعت کار.
محصولِ 54 ‹سپهر تولیدِ› E1-54= 3×54 روزانهکار = 162 روزانهکار= 1944 ساعت کار. کارِ نوافزوده= 54 روزانهکار= 648 ساعت کار؛ سرمایهی ثابت= 1296 ‹ساعت›.
محصولِ 162 ‹سپهر تولیدِ› F1-F162= 3×162 روزانهکار (=486)=5832 ساعت کار، از آن 162 روزانهکار یا 1944 ساعت کار، کارِ نوافزوده و 3888 ساعت، سرمایهی ثابت.
محصولِ 486 ‹سپهر تولیدِ› G1-486= 3×486 روزانهکار، از آن 486 روزانهکار یا 5832 ساعت کار، کارِ نوافزوده و 11664 ‹ساعت› سرمایهی ثابت.
و الیآخر.
به این ترتیب در اینجا ما مجموعهی آراستهی 486+162+54+18+6+2+1 روزانهکارهای گوناگون را در 729 سپهر تولیدِ گوناگون پیشِ رو داریم و این خود نشانهی جامعهای است با تقسیم ‹کاری› پراهمیت.
برای فروش کل محصول ‹قابل فروشِ› A (جاییکه فقط 12 ساعت = 1 روزانهکار، به سرمایهی ثابتی که معادل 2 روزانهکار است، افزوده میشود و ‹دارندگان› کارمزدها و سودها محصولات خود را مصرف میکنند)، یعنی برای فروشِ سرمایهی ثابت 24 ساعته بهتنهایی ــ آنهم فقط در اِزای کارِ نوافزوده و تحویلش به کارمزد و سود ــ به دو روزانهکار در B1 و B2 نیاز داریم، که البته خودِ آنها به سرمایهی ثابتی معادل 4 روزانهکار نیاز دارند، بهطوری که کلِ محصولِ B1-2=6 روزانهکار است. این محصول کل باید بهطور کامل فروخته شود، زیرا از این سپهر بهبعد فرض بر این گرفته شده است که هر سپهر بعدی هیچ مقداری از محصول خود را مصرف نمیکند، بلکه کارمزد و سودش را صرف خرید محصولِ سپهرِ ماقبلِ خود میکند. برای جایگزینساختنِ 6 روزانهکارِ محصولاتِ B1-2، 6 روزانهکار لازم است که خودِ اینها اما مستلزم 12 روزانهکار سرمایهی ثابت هستند. بنابراین کل محصولِ C1-6 = 18 روزانهکار است. برای جایگزینساختنِ اینها با کار، 18 روزانهکارِ D1-18 لازم است که خودِ اینها اما مستلزم 36 روزانهکارِ سرمایهی ثابتاند، یعنی محصول=54 روزانهکار است. برای جایگزینساختنِ این، 54 روزانهکار لازم است، E1-54 که مستلزم سرمایهی ثابتی برابر با 108 ‹روزانهکار› است. محصول=162 روزانهکار. سرانجام، برای جایگزینساختنِ این، 162 روزانهکار لازم است که خود اما مستلزم سرمایهی ثابتی برابر با 324 روزانهکار است، یعنی محصول کل برابر است با 486 روزانهکار. این F1-F162 است. بالاخره برای جایگزینساختنِ F1-162، 486 روزانهکار لازم است، (G1-486)، که اینها اما خود مستلزم 972 روزانهکارِ سرمایهی ثابتاند. یعنی کل محصولِ G1-486= 486+972= 1458 روزانهکار است.
اینک، اما فرض کنیم که در سپهر G بهپایانِ نقل و انتقال رسیدهایم |282| و با چنین زنجیرهی فزایندهای در هر جامعه بهزودی به پایان ‹سپهرها› میرسیم. اکنون وضع از چه قرار است؟ ما محصولی داریم که 1458 روزانهکار در آن گنجیدهاند، از این مقدار، 486 ‹روزانهکار،› کارِ نوافزوده است و 972 ‹روزانهکار› کارِ تحققیافته در سرمایهی ثابت. این 486 روزانهکار اینک میتوانند در ‹خریدِ محصولاتِ› سپهر ماقبل، یعنی F1- F162 خرج شوند. اما 972 روزانهکاری که در سرمایهی ثابت گنجیدهاند، به چه وسیلهای خریداری میشوند؟ بعد از G486 نه سپهر تولیدی هست و نه بنابراین سپهر مبادلهای. با سپهرهای قبل از آن نیز، به استثنای F1- F162 چیزی برای مبادله وجود ندارد. حتی خودِ G1-486 هم همهی آنچه بهمثابه کارمزد و سود در آن گنجیده بود، تا آخرین شاهی ‹سانتیم› خرجِ خریدِ محصولاتِ F1-162 کرده است. بنابراین 972 روزانهکارِ تحققیافتهی موجود در محصولِ کلِ G1-486، که برابر است با ارزشِ سرمایهی ثابتِ گنجیده در آن، غیرقابلِ فروشاند. در نتیجه، هیچ هودهای برای ما نداشت که برای حل معضلمان، یعنی برای تعیینتکلیفِ 8 ذرع پارچهی A، یا 24 ساعت کار، یا 2 روزانهکاری که در محصول این سپهر برابر با ارزشِ سرمایهی ثابت بود، این معضل را به تقریباً 800 شاخهی تولیدِ دیگر معوق و محول کنیم.
بنابراین، سرسپردن به این توهم که اگر A کل سود و کارمزدش را صرف خرید پارچه نمیکرد، بلکه بخشی از محصولات B و C را میخرید، حساب و کتابها طور دیگری میشد و معضلی پیش نمیآمد، هیچ هودهای ندارد. مرزهای مخارج، ساعتهای کارِ نوافزودهای که در A، B و C گنجیدهاند، فقط میتوانند دراختیارگیرنده و حاکم بر زمان کاری باشند که با خودِ آنها برابر است. اگر از محصولی بیشتر بخرند، باید از محصولِ دیگر کمتر بخرند. این شیوهی محاسبه، بههیچ روی نتیجه را تغییر نمیدهد، فقط سرگیجهآورترش میکند. پس چاره چیست؟
شیوهی محاسبهی فوق به شرح زیر است:
به این ترتیب ما 243 روزانهکاری را مصرف کردهایم که با کارِ نوافزوده منطبق و متناظرند. ارزش آخرین محصول= 486 روزانهکار مساوی است با ارزشِ کل سرمایهی ثابت که در A تا F گنجیده است، یعنی =486 روزانهکار. اگر برای توضیح این موضوع، 486 روز، کارِ تازه در G فرض بگیریم، فایدهاش برای ما چیزی جز این تفنن نیست که بهجای توضیحِ سرمایهی ثابتِ 486 روزه |283|، ناگزیریم سرمایهی ثابتی برابر با 972 روزانهکار در محصولِ G را توضیح دهیم، محصولی که خود برابر با 1458 روزانهکار (972 سرمایه ثابت+ 486 کارِ ‹نوافزوده›) است. راهِ چارهی دیگر این بود که فرض کنیم در G بدون سرمایهی ثابت، کار صورت میگیرد، بهطوری که محصول فقط =486 روز کارِ نوآفریده است. از اینطریق حساب کاملاً درست از آب درمیآمد، اما ما این معضل را که چه کسی اجزای ارزشیِ گنجیده در محصول را ــ که سازندهی سرمایهی ثابتاند ــ میپردازد، از اینطریق حل کرده بودیم که پذیرفته بودیم که سرمایهی ثابت مساوی صفر است و هیچ جزء ارزشی از محصول را تشکیل نمیدهد.
برای فروش کل محصولِ A در اِزای کارِ نوافزوده، یعنی برای تجزیه و تحویل آن به سود و کارمزد، باید کل کار نوافزوده در B, A و C خرجِ کارِ تحققیافته در محصولِ A میشد. [46] به همین ترتیب برای فروش کل محصولِ B + C، به همهی کاری که در D1-D18 نو افزوده شده است، [47] نیاز بود. همچنین برای خریدِ کلِ محصولِ D1-D18، کلِ کارِ نوافزوده در E1-54. برای خرید کل محصولِ E1-54، کل کارِ نوافزوده در F1-162. و سرانجام برای [خرید] کل محصولِ F1-162، کلِ زمان کاری که در G1-486 از نو افزوده شده است. در این 486 سپهر تولیدی که G1-486 نمایندهی آنهاست، نهایتاً کلِ زمان کارِ نوافزوده= کل محصولِ 162 سپهرِ F است و این کل محصولی که بهوسیلهی کار جایگزین میشود، هماندازه است با سرمایهی ثابت در A، B1-2، C1-6، D1-18، E1-54، و F1-162. اما سرمایهی ثابتِ سپهرِ G که دو برابرِ سرمایهی ثابتِ بهکاررفته در سپهرهای A تا F162 است، نه جایگزین میشود و نه قابلِ جایگزینی است.
از آنجا که بنا بر پیشفرضِ ما نسبتِ کار نوافزوده به کارِ ازپیشموجود در هر سپهر تولیدی= 1:2 است، در حقیقت کشف کردیم که همیشه دو برابر [بیشتر] سپهر تولید [یا سپهرهای تولیدیِ ماقبل رویهمرفته] باید کل کارِ نوافزودهشان را برای خرید محصول سپهرهای ماقبل صرف کنند؛ کل کار نوافزودهی A و B1-2، یعنی C1-6، برای خرید کل محصولِ A؛ کار نوافزودهی 18 D، یا D1-18 (9×2)، [48] برای خرید محصولِ C1-16 و الیآخر؛ در یک کلام ‹کشف کردیم› که همیشه 2 برابر بیشتر از کارِ گنجیده در خودِ محصول، کارِ نوافزوده لازم است؛ به طوریکه در آخرین سپهر تولیدِ G، کارِ نوافزوده باید 2 برابر بزرگتر از مقداری که هست، باشد تا بتواند کل محصول را بخرد. کوتاه سخن، در نتیجهی G چیزی را میبینیم که پیشاپیش در نقطهی عزیمتِ A موجود بود و آن اینکه کار نوافزوده نمیتواند از محصولِ خود مقدارِ بیشتری از آنچه دارد، بخرد، و اینکه، قادر نیست کارِ ازپیشموجودِ نهفته در سرمایهی ثابت را بخرد.
بنابراین غیرممکن است که ارزشِ درآمد بتواند ارزشِ کلِ محصول را پوشش بدهد. اما از آنجا که غیر از درآمد منبع و ذخیرهای ‹برای خرید محصول› وجود ندارد که با اتکا به آن بتوان محصولاتِ فروختهشده از سوی تولیدکنندگان به مصرفکنندگان (یا افراد) را پرداخت کرد، غیرممکن است که ارزش کل محصول منهای ارزشِ درآمد رویهمرفته، فروخته، پرداخت شده یا (بهطور فردی) مصرف شود. اما از سوی دیگر، هر محصول باید فروخته شود و قیمتش (که بنا بر پیشفرض ما در اینجا برابر با ارزش است) پرداخت شود.
بگذریم از اینکه پیشاپیش انتظار میرفت که دست بهدست شدنها در جریان کنشهای مبادله، فروشها و خریدهای کالاهای گوناگون یا محصولات سپهرهای گوناگونِ تولید ما را گامی تازه بهپیش نبَرَد. در مورد A یعنی نخستین کالا یا پارچه، 1/3 آن |283a| یا 12ساعتش کارِ نوافزوده بود و 12×2 یا 24 ساعتش کارِ ازپیشموجود در سرمایه [ی ثابت] بود. کارمزد و سود رویهمرفته میتوانستند فقط از کالای A یا از هر محصول دیگری که همارز کالای A باشد، آن بخشی از محصول را دوباره خریداری کنند که = 12 ساعت کار است. بهعبارت دیگر آنها نمیتوانستند سرمایهی ثابتِ 24 ساعتهی خود، یا هر کالای دیگری را که همارز این سرمایهی ثابت است، دوباره بخرند.
ممکن است که نسبتِ بینِ کارِ نوافزوده و سرمایهی ثابت در کالای B متفاوت باشد. اما نسبتهای بین سرمایهی ثابت و کار نوافزوده هر اندازه در سپهرهای گوناگونِ تولید متفاوت باشد، ما میتوانیم رقمِ میانگین را محاسبه کنیم و بگوئیم که در محصولِ کلِ جامعه یا کل طبقهی سرمایهدار، یا در محصول کل سرمایه، ‹مقدار› کار نوافزوده = a است و کارِ ازپیشموجود در مقام سرمایهی ثابت = b. نسبتِ 1:2 که ما در A یا پارچه فرض گرفته بودیم، فقط بیانی نمادین از a:b است و هیچ معنای دیگری جز این ندارد که نسبتی که بهنحوی از انحا تعیین شده یا قابلِ تعیینشدن است، بین این دو عامل، یعنی بین کار زندهی نوافزوده و کارِ ازپیشموجودِ گذشته در قالب سرمایهی ثابت، در طول سال یا در طول هر مقطع زمانیِ دلخواهی موجود است. اگر 12 ساعت ‹کارِ› نوافزوده بر نخ، منحصراً پارچه نخرند، بلکه فقط 4 ساعت پارچه بخرند، آنگاه آنها میتوانند در اِزای 8 ساعتِ باقیمانده، هر محصول دیگری را بخرند، اما هرگز نمیتوانند رویهمرفته محصولی بیشتر از 12 ساعت را بخرند؛ و اگر در اِزای 8 ساعت محصول دیگری بخرند، باید 32 ساعت پارچه یا محصولِ A فروخته شود. بنابراین نمونهی A، مثالی است برای سرمایهی کلِ جامعه و معضل با موکولکردنِ آن به دست بهدستشدنِ میانی و مبادلهی کالاهای مختلف فقط میتواند سرگیجهآورتر شود، اما تغییری نمیکند.
فرض کنیم A کلِ محصولِ جامعه است؛ به این ترتیب 1/3 از این محصولِ کل میتواند از سوی خودِ تولیدکنندگان برای مصارف خودشان خریداری شود و با مجموعهی کارمزدها و سودها = مجموع کل کارِ نوافزوده = مجموع کلِ درآمدشان، خریداری و پرداخت شود. برای پرداخت، خرید یا مصرفِ 2/3 بقیه، ذخیره و منبعی در جامعه وجود ندارد. بنابراین همانگونه که کار نوافزوده، یعنی 1/3 ‹محصول› که قابل تجزیه و تحویل به سود و کارمزد است خود را با سهمی از محصولِ خود پوشش میدهد یا فقط جزء ارزشیِ ‹متناظر با خود را› از محصول بیرون میکشد، 2/3 بقیه یا کارِ ازپیشموجود باید با محصولِ خود پوشش بیابد. بهعبارت دیگر، سرمایهی ثابت با خود برابر میماند و خود را با سهمی از ارزش جایگزین میکند، که بازنمایانندهی سرمایهی ثابت در محصولِ کل است. مبادله بین کالاهای گوناگون و زنجیرهی خریدها و فروشها بین سپهرهای گوناگونِ تولید، فقط تا آنجا تغییری در شکل ایجاد میکند که سرمایهی ثابت در سپهرهای گوناگونِ تولید به همان نسبتی خود را بهطور متقابل پوشش میدهد که در اصل و آغاز در آن گنجیده بود.
این نکتهای است که اینک باید با دقت و تفصیلی بیشتر روشن شود.
یادداشتهای ترجمهی فارسی:
‹1› جملهی داخل پرانتز در متن مگا نیست و فقط در متن MEV آمده است. بنا بر اظهار ویراستاران MEV، این جملهی خطخورده را مارکس در حاشیهی متن نوشته است.
‹2› در ویراست MEV، اشتباهاً 48×24×2 نوشته شده است.
یادداشتهای MEW:
[41] ارجاع به این یادداشت در صفحهی 368 دستنوشتهها خواهد آمد. (م ـ فا)
[42] این معضل را مارکس در جلد سوم کاپیتال اینگونه صورتبندی میکند: «چگونه ممکن است کارگر با دستمزدش، سرمایهدار با سودش و زمیندار با رانتش کالاهایی را بخرند که نه تنها دربردارندهی یکی از این سه جزء، بلکه هر سهتای آنهاست؛ و چگونه ممکن است که مجموع ارزشِ دستمزد، سود و رانت، یعنی سه منبع درآمد رویهمرفته، کالاهایی را که در مصرف کلِ دریافتکنندگانِ این درآمدها وارد میشوند، بخرند، آنهم کالاهایی که علاوه بر این سه جزء ارزشی، دربردارندهی یک جزء ارزشیِ مزیدِ دیگر، همانا سرمایهی ثابت نیز هستند؟ چگونه ارزشی متشکل از سه جزء قرار است ارزشی متشکل از چهار جزء را بخرد؟» مارکس بلافاصله بعد از این عبارت مینویسد: «ما این واکاوی را در کتاب دوم، بخش سوم بهدست دادیم.» منظور او بخشِ «بازتولید و گردش کل سرمایهی اجتماعی» ‹در جلد دوم کاپیتال› است.
[43] اصطلاح «هزینههای تولید» در اینجا در معنای «ذاتیِ» هزینههای تولید، یعنی c+v+m بهکار رفته است.
[44] مارکس در اینجا به گفتاوردی از مقالهی روزنامهنگار و اقتصاددان بورژوای یاوهسرای فرانسوی، فورکاد (Forcade) زیر عنوان «جنگ سوسیالیسم» (مقالهی دوم)، منتشرشده در نشریهی «بررسیِ دو جهان»، 1848 (جلد 24، ص 999/998) اشاره میکند که آنرا در دفتر شانزدهم گزیدهبرداریها نقل کرده است. فورکاد در این مقاله از فرمول پرودُن، مبنی بر اینکه کارگر نمیتواند محصول خود را دوباره خریداری کند، زیرا بهرهی گنجیده در آن، به قیمت تمامشدهی محصول افزوده میشود (نک: پرودُن، «مالکیت چیست؟»، پاریس 1840، فصل چهارم، پاراگراف 5)، انتقاد میکند. فورکاد دشواریای را که پرودُن در قالبی چنین تنگ و محدود طرح کرده است، عمومیت میدهد و یادآور میشود که قیمت کالا نه فقط مازادی علاوه بر دستمزد، بلکه علاوه بر سود نیز داراست، ضمن اینکه دربردارندهی ارزش مواد خام و غیره نیز هست. فورکاد که میکوشد پرسش را در قالبی عمومیتیافته توضیح دهد، در اینجا به «رشد بدون توقف سرمایهی ملی» اشاره میکند که ظاهراً قرار است مشکل «بازخرید» ‹محصول از سوی کارگر› را که پیشتر ذکر شده توضیح بدهد. مارکس در جلد سوم کاپیتال خطابودنِ دیدگاه فورکاد را نشان میدهد و آن را شاخصی برای «خوشباوریِ بیفکریِ بورژوایی» قلمداد میکند.
[45] مارکس در اینجا با حفظ شمارهها، استفاده از حروف الفبا برای سپهرهای تولید را (باستثنای A) تغییر میدهد. بهجای علامتB و C، حالا از علامت B1-B2 (یا B1-2)، بهجای علامت D، E، F، G، H، I از علامت C1-C6، بهجای علامت K1-K18 از علامت D1-D18 (یا D1-18)، بهجای علامت L1-L54 از علامت E1-E54 (یا E1-54)، بهجای علامت M1-M162 از علامت F1-F162 (یا F1-162) و بهجای علامت N1-N486 از علامت G1-G486(یا G1-486) استفاده میکند.
[46] علامتهای B و Cرا مارکس در اینجا به همان معنای قبل (نک: یادداشت 45) بهکار میبرد. مارکس در اینجا دو سپهر تولید را در نظر دارد که در هر کدام از آنها کارِ نوافزوده با یک روزانهکار برابر است. مجموع کارِ نوافزوده در سپهرهای A، B و C برابر است با سه روزانهکار، یعنی برابر با کاری است که در محصول سپهر A شیئیت یافته است.
[47] مارکس در اینجا از حروف B و C دیگر بهمثابه سپهرهای تولید استفاده نمیکند، زیرا در آنصورت محصولشان فقط برابر با 6 روزانهکار میشود، درحالیکه در اینجا بحث بر سر 18 روزانهکار است. این علامتها را به معنای B1-2 و C1-6 نیز بهکار نمیبرد. (نزد مارکس B1-2 به معنای گروهی متشکل از دو، و C1-6 گروهی متشکل از 6 سپهر تولید است؛ کل این محصولِ 8 سپهر تولید = 24 روزانهکار است.) منظور مارکس در اینجا گروهی مرکب از 6 سپهر تولید است که بنابراین محصولشان = 18 روزانهکار است و در نتیجه میتوانند در مبادله با کارِ نوافزوده در D1-18، که آن نیز = 18 روزانهکار است، فروخته شوند.
[48] افزودههایی که در کروشهها آمدهاند، برآوردی از کل جریان فکری مارکساند. بنا بر محاسبهی او در هریک از گروهها تعداد سپهرهای تولید دو برابرِ تعدادِ کل همهی سپهرهای ماقبلِ این گروه است. مثلاً گروه D1-18 دربرگیرندهی 18 سپهر تولید است، دو برابر بیشتر از سپهرهای تولید در C1-6 = 6 (A = یک سپهر، B1-2 = دو سپهر و C1-6 = شش سپهر، رویهمرفته = نُه سپهر). به همین دلیل مارکس بعد از علامت D1-18 در پرانتز مینویسد: 9×2.
لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-1Ub
همچنین در این زمینه:
گزارش ترجمهی «نظریههای ارزش اضافی»
درود بسیار به خسروی
از خواندگان مستمر نوشته های ایشان هستم ، حتی یک کلمه را از دست نمی دهم. اما چون مترجم نیستم و در این حوزه فاقد تخصص لذا اظهار نظری ندارم ، گرچه حداقل می توانم و باید تفاوت های این ترجمه و ترجمه ناقص قبل را آنجا که لازم است نشان دهم . اما تعجب از مترجمین یا مدعیان زندهٍ ترجمه آثار مارکسی به زبان فارسی دارم یا ایرانیانی که این کناب را به زبان انگلیسی خوانده اند. تعجب از آن جهت که در ذیل این مقالات نام و کامنت آنها غایب است. سکوت مطلق این افراد را که اینجا و آنجا ، ترجمه همدیگر یا اصولاً ترجمه آثار مارکس به زبان فارسی را مورد انتقاد قرار داده اند از نظر من یک دلیل بیشتر ندارد، تسلط خسروی به آثار مارکس و زبان آلمانی و دقت شگرف ایشان به ترجمه صحیح اندیشه مارکس و نه کلمات مارکس! در جامعه چپ ما شناخته شده است، مترجمین ِ تبدیل کلمات مارکس به فارسی امروز خودشان هم واقف شده اند که برای ترجمه آثار مارکس، کافی نیست انگلیسی متن به فارسی را بدانی بلکه بیشتر و بسیار مهمتر باید اندیشه مارکس را عمیقاً بشناسی. این موضوعی بود که من هم دیر دریافتم . مقاله آقای خسروی در مورد ترجمه اشتباه نقد برنامه گوتا در درک این مهم برای من راهگشا بود . این مقاله به نام «ارزش، سوسیالیسم و پیشداوری» به من نشان داد چگونه ترجمه اشتباه یک عبارت می تواند نسلی را وارد جاده متفاوتی از درک گذار به سوسیالیسم کند:
https://wp.me/p9vUft-d1
با همین درک در کنار دوستی انگلیسی زبان به بازخوانی برخی آثار ترجمه شده اخیر مارکس به فارسی پرداختم و بهت زده از ترجمه ای شدم که درکی اشتباه از مفاهیم مارکسی را انتقال می داد. مقاله فوق که لینکش را گذاشتم و این تجربه بازخوانی به من نشان داد ترجمه نوشته های مارکس نیاز به تسلط به آثار مارکس دارد. صرف دانستن زبان انگلیسی به هیچ وجه کافی نیست. شاید به همین دلیل است که در کشورهای پیشرفته، مارکس شناسان به خود اجازه می دهند وارد حوزه ترجمه آثار وی شوند.
متاسفانه ما در این دوره، چوب استبداد ۴۰ ساله را خوردیم و ضعف ترجمه فله وار و کلمه ای آثار مارکس به علت عطش شدید نسل جدید نادیده ماند. امری که با حضور تئوریسین برجسته ای مانند خسروی در حوزه ترجمه و انتشار شاهکار ی مانند ترجمه جدید گروندریسه، می تواند راهگشا باشد.
در هر حال در وضعیت موجود جنبش چپ که افراد فارسی زبان مسلط به آثار مارکس متاسفانه محدودتر از انگشتان یک دست هستند. بی ترید بررسی و تصحیح ترجمه کسی که پیشینه انتشار آثار وی در همین سال های اخیر، اورا به عنوان یک تئوریسین مارکسی برجسته مطرح کرده است، آسان نیت. تاسف از اینکه پس از ۴۰ سال رکود، بازماندگان چپ دیروز در حوزه شناخت عمیق مارکس چنین محدودند . فقط امیدوار باشیم نسلی که با نوشته های خسروی می آموزند و وارد حوزه تئوری می شوند این کاستی را در آینده جبران کنند.
با احترام
خوانندهی گرامی فریدون. س
از لطف شما بسیار سپاسگزارم. کار من بی تردید درخور چنین توصیفهایی نیست. وجود خطاها – دست کم خطاها و جاافتادگی های سهوی – اجتناب ناپذیر است. یادآوری ها و تصحیحات تاکنونی دوستان، که گزارش تفصیلی شان در «گزارش ترجمه» آمده و در دسترس است، گواه زنده ی این خطاهاست. علت مداخلهی کمتر صاحبنظران بی تردید یا بی خبری آنها از این تجربه یا گرفتاری ها و اولویتهای دیگر کار و زندگی در این روزگارِ دشوار است. در هر حال هنوز راه بسیار درازی در پیش است و من کماکان به این گونه یادآوریها و راهنمایی ها امیدوارم؛ بویژه از سوی کسانی که با زبانهای آلمانی و فارسی آشنایی کاقی دارند یا کسانی که می توانند در مقایسه ی این ترجمهی فارسی با ترجمههای زبانهای دیگر، به غنای بیشتر این کار یاری برسانند.
با سپاس و احترام
کمال خسروی