واگشایی تفسیر ژانوسی مارکس از تعاونیهای کارگری
نوشتهی: مینسون جی
ترجمهی: تارا بهروزیان
توضیح «نقد»: نقد شیوهی تولید سرمایهداری، ایدئولوژی بورژوایی و شیوههای گوناگون مناسبات سلطه و استثمار در جهان امروز بیگمان شالودهی چشماندازی رو بهسوی جامعهای رها از سلطه و استثمار است و در افق نگرشی مبارزهجو و رهاییبخش میتواند و باید بلحاظ نظری، بدون قدرگرایی و خیالپردازیهای ناکجاآبادی، تصاویر و طرحهای دقیقتری از امکانات و سازوکار چنان جامعهای عرضه کند. این وظیفه، بهویژه در مبارزه با تلاشهای ایدئولوژیک و محافظهکارانهای که بر ناممکنبودن چنین چشماندازی پافشاری دارند، اهمیت بهمراتب بیشتری دارد. در ادامه و همراه با نوشتارهای مربوط به بازاندیشی نظریهی ارزش مارکس، چشماندازهای اجتماعیسازی و تجربههای جنبش شورایی و خودگردانی کارگری در جهان، زنجیرهی تازهای از مقالات پیرامون چشمانداز جامعهی آینده و دیدگاههای گوناگون در این قلمرو را با کلیدواژهی #جامعهی_بدیل عرضه میکنیم و امیدواریم با همیاری نویسندگان و مترجمان علاقهمند، آن را هرچه پربارتر سازیم. بدیهی است ترجمهی این آثار نشانهی موافقت مترجم یا «نقد» با آرای نویسندگان آنها نیست و فقط در راستای آگاهیرسانی پیرامون دیدگاهها و استدلالهای گوناگون و گاه متناقض است.
چکیده: این مقاله برای روشن ساختن دیدگاههای متضاد جریانهای گوناگون مارکسیستی در خصوص مزایا و معایب تعاونیهای کارگری، بر واکاویِ ژانوسی خود مارکس از تعاونیهای کارگری تمرکز میکند. مارکس به ظرفیتهای بالقوه رادیکال تعاونیهای کارگری که به معنای واقعی کلمه سازمان یافته بودند و جهتگیری سیاسی داشتند، باور عمیقی داشت، اما بهشدت منتقد گرایش تعاونیها به محدودکردن افقهای سیاسیشان و جدا افتادن از جنبشهای کارگری گستردهتر بود. اگرچه اندیشمندان سنت مارکسیستی، تعاونیهای کارگری را مادامیکه به مثابهی محافل منزویِ «سرمایهداران جمعی» درون نظام سرمایهداری موجود عمل میکنند به باد انتقاد میگیرند، خود مارکس در جنبش تعاونی پتانسیل مهمی میدید تا آن جا که آن را بخشی از کارزار وسیعتر تغییر اجتماعی میدانست. مارکس معتقد بود که تعاونیها میتوانند مسیر نظامی بدیل از تولیدکنندگان آزاد و برابر را نشان دهند و برانگیزانندهی تصورات رادیکال میان حامیانشان باشند، اما فقط تا حدی که فعالان این تعاونیها ضرورت سازماندهی مبتنی بر آگاهی طبقاتی و در مقیاس [گستردهی] صنعتی را به رسمیت بشناسند. در نهایت، مارکس اولویت چندانی برای ترویج نوع خاصی از سازمان کارگری که بیش از دیگر انواع سازماندهی، هدایتگر ما به سوی دگرگونی باشد (برای مثال تعاونیهای کارگری یا اتحادیههای کار) قائل نبود. در عوض او بیشتر بر اهمیت آگاهی طبقاتی درون سازماندهی کارگری، و بر تکامل و توسعهی آگاهی طبقاتی رادیکالشده در میان کارگران تاکید داشت، خواه از طریق گسترش اتحادیههای کار، خواه تعاونیهای کارگری یا هرگونه نهادی دیگر برای توانمندسازی کارگران. به عقیدهی مارکس، ماهیتِ تمرکزِ نهاد ِکارگری بر ایجاد و حفظ آگاهی طبقاتی استوار است که به قدرتمندترین وجه ممکن به شکلگیری گرایشهای رادیکال یا پسگرای شکلهای محلی اکتیویسم کارگری میانجامد، و نه ماهیت خود نهاد کارگری (یعنی تعاونی یا اتحادیه).
***
پژوهشگران مارکسیست تفسیرهای متفاوتی دربارهی نقش تعاونیهای کارگری در به چالش کشیدن نظام سرمایهداری دارند. برخی استدلال میکنند که تعاونیهای کارگری به واسطهی تعهدشان به همیاری و دموکراسی در محیط کار، میتوانند چالشی رادیکال در مقابل پویههای سرمایهدارانه ایجاد کنند. برای نمونه، الیوت (1987)، جوسا (2005، 2012، 2014، 2017)، رانیس (2016) و مارکوزه (2015) استدلال میکنند که مارکس مدافع تعاونیهای کارگری به مثابهی سنگبنایی مهم در مسیر دستیابی به یک انقلاب گستردهتر سوسیالیستی بود. دیگر پژوهشگران مارکسیست از تعاونیهای کارگری به سبب اتخاذ مداوم رویههای کاری منفعتمحور و عرفهای مدیریتی استثمارگر برای بقا و رقابت در نظام گستردهی سرمایهداری عمیقاً انتقاد میکنند (وب و وب، 1921). اکینبری (2009، 585) به دلایلی مشابه مدعی است که تعاونیهای کارگری صرفاً شکلی از رفرمیسمِ میانهرو هستند که «راهحلهایی بازارمحور برای معضلات اجتماعی» پیشنهاد میدهند (اکینبری، 2009: 585، گاسپر، 2011). فلاندرز (2015) نیز معتقد است مالکیت خصوصیِ ریشهدار در تعاونیهای کارگری ذاتاً مسئلهساز است، چراکه تعاونیها باید درون نظام بازارِ سرمایهداری عمل کنند که به تمامی مخرب است:
«مالکیت کارگران درون یک نظام سرمایهداری دولتی، نظام شبهبازار، از مالکیت خصوصی بهتر است اما واجد مشکلات ذاتی است. بازارها ناکارآمدیهای ذاتی شناختهشدهای دارند. این بازارها بسیار مخرب هستند…. [آنچه ضروری است] از کار انداختن نظام تولید برای سود است، نه از بین بردن نظام تولید برای مصرف.» (به نقل از فلاندرز، 2012)
این دیدگاههای متضاد دربارهی تعاونیهای کارگری، پژوهشگران و فعالانِ زمان مارکس را به دو دسته تفکیک کرده بود، و همانطور که گیبسون ـ گراهام (2006) خاطر نشان میکند، «این تقابل تاریخی میان سیاستهای چپگرا و تعاونیهای کارگری در زمان حال نیز ادامه یافته است» (ص. 111). سوابق تاریخی روشنی وجود دارد که عناصری رادیکال در جنبش اتحادیهای صنعتی اولیه وجود داشتند (مانند رزا لوکزامبورگ) که تعاونیهای تخیلی اوئنی را به سبب انزوای اجتماعی و فاصله گرفتن از آگاهی طبقاتی جنبشهای کارگری دوران خویش نکوهش میکردند، در عین حال نمونههای زیادی از اتحادیههای کارگری محافظهکار هم وجود داشتند که فاصلهی خود را از آنچه گرایشهای رادیکالِ بسیاری از کمونهای کارگری میدانستند، حفظ میکردند. گیبسون ـ گراهام (2003) نشان میدهد که دشمنی ادامهدار بین بسیاری از فعالان اتحادیهای و دستاندرکاران تعاونیهای کارگری (و به همراه آن بحثهای آکادمیک میان اردوهای متفاوت پژوهشگران حوزهی کار) از طریق این جدالهای خانمانبرانداز، «تاثیر دلسردکنندهی» تاسفباری بر همبستگی جبههی کار میگذارد:
«نکوهش اولیهی تعاونیگرایی کارگری هم از سوی جنبش اتحادیهای و هم از سوی جنبشهای انقلابی سوسیالیستی، تاثیری دلسردکننده بر بحثهای اخلاقی مرتبط با تجربههای اقتصادی درون محافل چپگرا گذاشت که اغلبشان درگیر نقد سرمایهداری بودند.» (ص. 129)
این مقاله برای روشنتر ساختن دیدگاههای متضادی که دربارهی تعاونیهای کارگری در میان جریانهای گوناگون مارکسیستی وجود دارد، بر واکاوی خود مارکس از تعاونیهای کارگری متمرکز شده است (که در مطالعات مارکسیستی اغلب از آن با عنوان تعاونیهای تولیدکنندگان یاد میشود، چرا که مارکس علاقمند بود روشهایی را مورد واکاوی قرار دهد که از طریق آنها کارگران میتوانند، بهجای صاحبان سرمایه، کنترل تولید را به دست گیرند). استدلال این مقاله این است که تفسیر مارکس از تعاونیهای کارگری هم مثبت است و هم منفی. برخلاف بسیاری از پژوهشگران مارکسیست که مایلند یکی از این دو دیدگاه را بپذیرند و تعاونیهای کارگری را به لحاظ [نقششان] در توانمندسازی کارگران، یا نهادهایی مثبت تلقی کنند یا نهادهایی زیانبار، این مقاله اینگونه استدلال میکند که مارکس دیدگاهی ژانوسی دربارهی تعاونیهای کارگری داشت. اگرچه مارکس دیدگاههای متنوعی دربارهی تعاونیهای کارگری ارائه کرده است، اما دیدگاههای متضاد مارکس را میتوان با توجه به نوع سازمان تعاونی مدنظر او که در همهی سخنرانیها یا نوشتههایش بازتاب داشته، به خوبی توضیح داد و حل کرد. مارکس به ظرفیتهای بالقوه رادیکال تعاونیهای کارگری که به معنای واقعی کلمه سازمان یافته بودند و جهتگیری سیاسی داشتند باور عمیقی داشت، اما بهشدت منتقد گرایش تعاونیها به محدودکردن افقهای سیاسیشان و جدا افتادن از جنبشهای کارگری گسترده با کارگرانی بسیجشده و دارای آگاهی طبقاتی بود. نکتهی مهم این است که با قطعیت حکم ندهیم که مارکس به طور انتزاعی تعاونیها را مثبت میدانست یا به آنها به دیدهی شک مینگریست، بلکه تعاونیهای کارگری را در زمان و زمینهی خودشان در نظر آوریم و شرایط یا عواملی مهم را درک کنیم که به نظر مارکس میتوانست ماهیت تعاونیهای کارگری را به شدت رفرمیست یا [برعکس] به طرز شگفتآوری انقلابی سازد.
از نظر مارکس در میان عوامل یا شرایطی که میتوانند ظرفیتهای بالقوهی یک جنبش تعاونی کارگری را در هر دورهی مشخص شکل دهند، بروز و ظهور و بسیج سیاسی آگاهی طبقاتی (یا فقدان آن) در میان دستاندرکاران تعاونی از همه مهمتر است. سرانجام اینکه، مارکس اولویت چندانی برای ترویج نوع خاصی از سازمان کارگری قائل نبود که بیش از دیگر انواع سازماندهی، هدایتگر ما به سوی دگرگونی باشد (برای مثال تعاونیهای کارگری یا اتحادیههای کار). در عوض او بیشتر بر اهمیت آگاهی طبقاتی درون سازماندهی کار و رشد آگاهی طبقاتی رادیکالشده در میان کارگران تاکید داشت، خواه از طریق گسترش اتحادیههای کار، خواه تعاونیهای کارگری یا هرگونه نهاد دیگری برای توانمندسازی کارگران.
مارکس معتقد بود برای آنکه تعاونیها به چالشی مهم و پایدار برای نظام سرمایهداری بدل شوند، باید از مقیاس کوچک خود فراتر بروند و به ظرفیت تغییر شیوهی تولید در سطح ملی دست یابند. تعاونیهای حقیقتاً تحولآفرین، برای رسیدن به این سطح ملی، باید ماهیتی سیاسی پیدا کنند و «آگاهی طبقاتی» رادیکال اعضای کارگر خود را پرورش دهند. به نظر مارکس، وجود یا فقدان همین تمرکز برای ایجاد و بسیج آگاهی طبقاتی است که به قویترین وجه ممکن به شکلگیری تمایلات رادیکال یا تضعیفکننده در شکلهای محلی اکتیویسم کارگری میانجامد، و نه ماهیت خود نهاد کارگری (یعنی تعاونی یا اتحادیه).
تفسیر مثبت مارکس از تعاونیهای کارگری
تعاونیهای کارگری به مثابهی شکلی از سازماندهی را میتوان بنگاهی تعریف کرد که در آن خودِ کارگران به صاحبان محل کار و سرمایهی آن تبدیل میشوند و مدیران و تصمیمگیرندگان تمامی فعالیتهای محل کار هستند. این تعاونیها را اغلب با تاکید بر مفهوم کنترل کارگری بر فرایند تولید، «تعاونیهای تولیدکنندگان» مینامند تا آن را از «تعاونیهای مصرفکنندگان» متمایز کنند، یعنی تعاونیهایی که بر متحدکردن مصرفکنندگان در باشگاههای خریداران تمرکز دارند تا دسترسی به کالاها (مانند مواد غذایی، بهداشت، مسکن و آموزش) را با کیفیتی مشخص و با قیمتهایی پایینتر برای اعضایشان تضمین کنند. اگرچه معمولاً منظور از تعاونیهای کارگری تعاونیهای تولیدکنندگان است، اما تعاونیهای کارگری میتوانند در بخش خدمات نیز ایجاد شوند (مانند تعاونیهای کارگران خدمات مراقبتی در منزل). به هر حال این تعاونیها در هر بخشی که باشند از نظر اهدافشان، که همانا ایجاد دگرگونی درمحل کار است، با تعاونیهای مصرفکنندگان تفاوت زیادی دارند، چراکه تعاونیهای مصرفکنندگان نه به دنبال دگرگونی مناسبات کار هستند و نه در پی کنترل محل کار از سوی کارگران، بلکه صرفاً به دنبال تضمین کالاهای باکیفیت با قیمتهای پایینتر برای اعضای مصرفکننده هستند.
از آنجا که هدف تعاونیهای کارگری وارونه کردن مناسبات میان سرمایه و کار است مارکس آنها را نمونههایی از «کمونیسم در عمل» میدانست و معتقد بود که تعاونیهای کارگری میتوانند شکلی انتقالی میان شیوه تولید سرمایهداری و شیوهی تولید همبسته باشند. مالکان سرمایهدار وسایل تولید در یک نظام سرمایهدارانه همهی ارزش اضافی را تصاحب میکنند، درحالیکه خود کارگرانِ مالک در تعاونیها تصمیم میگیرند که مازاد چگونه توزیع شود، از این رو دموکراسی را در محل کار و در جامعه در عمل تجربه میکنند، و در عین حال «نوعی اقتصاد اخلاقی را میسر میسازند» که در خدمت سلامت اجتماعی کارگران است (گیبسون- گراهام، 2003).
مارکس معتقد بود که این تعاونیهای کارگری در حقیقت «اقتصاد اخلاقی را میسر میکنند»، زیرا تعاونی، شکل سازمانیِ بلاواسطه در دسترسی است که به درک این واقعیت رسیده است که سرمایهداری نه در رقابت نیروی کار، بلکه در همیاری نیروی کار جمعی در مقیاسهای گسترده ریشه دارد. مارکس در مجلد نخست سرمایه ([1867] 1977) استدلال میکند که ادغام و همبسته کردن تعداد زیادی از نیروهای کار برای سرمایهداری حیاتی است و بنابراین «همیاری، شکل بنیادین شیوهی تولید سرمایهداری باقی خواهد ماند» (ص. 454):
«تمامی کارهای بیواسطهی اجتماعی یا اشتراکی که در مقیاس بزرگ انجام میشوند، کم و بیش مستلزم مدیریتی مستقیم است تا فعالیتهای انفرادی را هماهنگ کند و آن وظایف عمومی را به انجام رساند که در حرکت کل سازوارهی تولیدی ریشه دارد و از حرکت اندامهای جداگانهی آن متمایزند. یک نوازندهی ویلن، خود رهبرِ خویش است؛ یک ارکستر به رهبری خاص نیاز دارد. از همان لحظه که کار ِتحت کنترل سرمایه، جنبهی همیاری پیدا میکند، وظیفهی مدیریت، نظارت و هماهنگی به یکی از کارکردهای سرمایه بدل میشود.» (ص 448).
به این طریق، مارکس خودِ همیاری را محصول سرمایهداری بهظاهر فردگرا میدانست، زیرا «همیاری کارگران مزدبگیر تنها در اثر وجود سرمایهای است که آنان را بهکار گمارده است» (ص. 449). در حقیقت، همیاری پیامد اجتنابناپذیر تقسیم کاری است که در سرمایهداری شدت یافته است، درست همانطور که تجربهی کار جمعی پیامد سرمایهداران منفردی است که حجم زیادی از نیروهای کار را در بنگاههای واحد متحد میکنند:
«به عنوان یک قاعدهی کلی، کارگران بدون در کنار هم قرار گرفتن نمیتوانند همیاری کنند: گردآمدن آنها در یک مکان شرط لازم برای همیاریشان است. از همین رو، کارگران مزدبگیر نمیتوانند همیاری کنند مگر اینکه یک سرمایه ــ یک سرمایهدار ــ همزمان آنها را بهکار گیرد و بنابراین نیروی کارشان را همزمان خریده باشد.» (مارکس، [1867]، 1977، 447).
مارکس ([1867] 1977) در تعاونیها این پتانسیل را میدید که «توانمندی بارآوری اجتماعی کار» به جای آنکه همچون «هدیهای رایگان» توسط «کارگران منفرد و مجزا» «به سرمایهدار اعطا شود»، به گونهای اشتراکی در دست کارگران باقی بماند (ص.451). مارکس استدلال میکرد که استثمار بنیادین سرمایهداری این است که تحت مناسبات سرمایهدارانه، اگرچه فرایند کار در عمل همیارانه است، اما کارگران منفرد، واقعیت همیارانه را به ندرت میچشند یا تجربه میکنند. «کارگران مستقل از یکدیگر، منفرد هستند. آنها همگی با سرمایهداری واحد رابطه برقرار میکنند، اما نه با یکدیگر» (ص. 451). نهادهای تعاونی این صورتبندی را وارونه میکنند، که میتواند اینگونه بیان شود: کارگران اینک به مثابهی جماعت {نه کارگران منفرد و مجزا ـ م.} «از طریق یک تعاونی با یکدیگر مرتبط هستند». به این ترتیب از آنجا که کارگران به سرمایهداران خود تبدیل میشوند، از طریق اصل همیاری، الغای کار مزدی میتواند رخ دهد. مارکس در مجلد سوم سرمایه ([1894] 1981) توضیح میدهد که از طریق یک تعاونی «تضاد میان سرمایه و کار محو میشود، حتی اگر در آغاز فقط در این شکل که کارگران به مثابهی انجمن، به سرمایهدار خودشان بدل میشوند، یعنی آنان وسایل تولید را برای ارزشافزایی نیروی کارشان بهکار میگیرند» (ص. 571).
کارگران با بهرهگیری از کنترل دموکراتیک محلکارشان از طریق مدل تعاونی، به درک این واقعیت نائل میآیند که کار همیارانهی آنهاست که ارزش تولید میکند. بهعلاوه کارگران درمییابند که [اینک] ارزشی که خلق میکنند توسط دیگری تصاحب نمیشود، بلکه کارگران به «سرمایهداران خودشان» تبدیل میشوند (مارکس، [1894] 1981، 571) و درمییابند که خود به شیوهای مثبت راهحل برطرف شدن تضاد میان ثروت خصوصی و اجتماعی هستند و از این رو مسیر نظام تولید متفاوتی را نشان میدهند. تعاونیها همچنین گرایش کمتری برای تبدیل کل کار به شکل کالایی آن، شکل ارزش مبادلهای، دارند، زیرا بسیاری از تعاونیهای کارگری «مفید بودن به لحاظ اجتماعی» (مانند کاهش فقر، آموزش کارگران، یا مسئولیتپذیری زیستمحیطی) را نیز بخشی از ماموریت خود میدانند (الیوت، 1987، 304). در عوض تعاونیها بیشتر مایلاند که «ارزشهای مصرفی»ِ به لحاظ اجتماعی مفید را به رسمیت بشناسند، چه بسا ایجاد یک محل کار خلاقانهتر و سالمتر، سازگاری بسیار بیشتری با تحقق خلاق کارگر به مثابهی «موجود نوعی» داشته باشد (برای نمونه نگاه کنید به بسیاری از نمونههای فوقالعاده خلاقانهی تعاونیها که در آثار روتشیلد (2009) و گیبسون- گراهام (2003) آمده است). مارکس ([1867] 1977) حتی معتقد است که «تعاونیهای کارگری با گرد هم آوردن طبیعی موجودات اجتماعی در یک بنگاهِ مشترکِ همافزا (synergistic)، به برانگیختن روحیهی بلندپروازی کارگران کمک میکند» (ص. 443؛ همچنین نک. رانیس، 2016). مارکس ([1867] 1977) بنا به این دلایل باور داشت که تعاونیهای کارگری میتوانند «توانمندی بارآور اجتماعی نیروی کار یا توانمندی بارآور کار اجتماعی را به وجود بیاورند زیرا تعاونیها بر «خودِ همیاری» استوارند و از این رو تعاونیهای کارگری این پتانسیل را دارند که غل و زنجیر فردیت خود را بگسلند و ظرفیتهای نوعی خود را توسعه دهند» (ص.447).
مارکس معتقد بود که هنگامی که کارگران به جای تمرکز بر مالکیت سرمایه، بیشتر بر تضمین کنترل مدیریت محل کار متمرکز شوند، تضاد میان سرمایه و کار کاهش مییابد. مارکس استدلال میکرد که «جدایی مدیریت از مالکیت سرمایه، این امکان تاریخی را پدید آورده است که مدیریت به یکی از وظایف نیروی کار تبدیل شود و نه وظیفهی سرمایه (به نقل از اگان، 1990، 710). مارکس ([1894] 1981) با بهرهگیری از همان تمثیل موسیقیایی در مجلد یکم سرمایه، در مجلد سوم اینگونه استدلال میکند:
«خود تولید سرمایهداری موجب شده است تا کار مدیریت، کاملاً مستقل از مالکیت بر سرمایه، به آسانی در دسترس باشد. بنابراین لازم نیست که تا این کار نظارتی را سرمایهدار انجام دهد. به هیچوجه لازم نیست یک رهبر ارکستر صاحب سازهای ارکسترش باشد یا در سِمت رهبر ارکستر بخشی از وظیفهاش این باشد که نقشی در پرداخت «مزد» ِ سایر نوازندگان ایفا کند. کارخانههای تعاونی این نکته را به اثبات میرسانند که سرمایهدار به عنوان کارگزار تولید همانقدر زائد است که وی از منظر برترِ خودْ زمینداران بزرگ را زائد میداند.» (ص. 511).
با این نگاه، مارکس ([1894] 1981) نتیجه گرفت که نیروی کار بیشک میتواند نظارت بر خود را بر عهده بگیرد و وحدت مدیریت و کار میتواند از طریق تعاونی کارگری به دست آید، تعاونیای که در آن «خصلت تعارضیِ کار نظارتی ناپدید میشود، زیرا مدیر به جای آنکه نمایندهی سرمایه در مقابل کارگران باشد، حقوقش را از کارگران دریافت میکند.» (ص.512). مارکس با استناد به چنین استدلالهایی حتی شرکتهای سهامی (شرکتهایی که در آنها کارگران صاحب سهام هستند اما به شکل دموکراتیک صاحب محل کار نیستند یا آن را مدیریت نمیکنند) را نوعی شکل انتقالی تلقی میکند که «ممکن است به الغای شیوهی تولید سرمایهداری منجر شود (جوسا، 2014، 284)، اگرچه او چنین شرکتهایی را به اندازهی تعاونیهای کارگری مطلوب نمیداند:
«کارخانههای تعاونی که توسط خود کارگران اداره میشود، درون شکل قدیم، نخستین نمونههای ظهور شکل جدید هستند، ولو اینکه طبعاً در همه جا، در سازمان کنونیشان، تمامی کاستیهای نظام موجود را بازتولید کنند و باید هم بازتولید کنند. اما تضاد میان سرمایه و کار در اینجا ملغی میشود، ولو اینکه در ابتدا فقط در این شکل که کارگران به مثابهی انجمن، خودْ سرمایهدار ِ خویش میشوند، یعنی آنان وسایل تولید را برای ارزشیابی کارشان استفاده میکنند. این کارخانهها نشان میدهندکه چگونه در مرحلهی معینی از توسعهی نیروهای مولد مادی و توسعهی شکلهای اجتماعی تولیدِ منطبق با آنها، شیوههای جدیدی از تولید تکامل مییابند، شیوهای که طبعاً از دل شیوهی قدیم تولید سربرمیآورد… شرکتهای سهامیِ سرمایهداری، همانند کارخانههای تعاونی، باید همچون شکلهای گذار از شیوهی تولید سرمایهداری به شکل همبسته تلقی شوند، با این تفاوت که در اولی تضاد به طریق منفی ملغی میشود و در دومی، به طریق مثبت.» (مارکس، [1894] 1981، 571-572).
مارکس در اینجا از تعاونیهای کارگری به مثابهی شکلی انتقالی که مسیر اقتصاد اشتراکی و همبسته را نشان میدهد، تجلیل میکند، به رغمآنکه تعاونیها عموماً همهی کاستیهای نظام فعلی را در خود دارند. مارکس در پرداختن به این پرسش که تعاونیهای کارگری چگونه میتوانند بر کاستیهای زمانهی خود فایق آیند و بهواقع به پتانسیلی تحولآفرین دست پیدا کنند، اغلب به درسهای تجربههای واقعی تعاونی در روزگار خود اشاره میکند، تعاونیهایی که از اواسط تا اواخر دههی اول سدهی نوزدهم در واکنش به شرایط کار صنعتی که پیوسته بینوایی را تشدید میکرد در سراسر اروپا و ایالات متحده گسترش مییافتند (روتچیلد، 2009). مارکس با اشاره به نمونههای تعاونیهای زمان خود (1864)، به روشنی به انجمن بینالمللی کارگران توصیه میکرد که تعاونیهای تولیدکنندگان، و نه تعاونیهای مصرفکنندگان، شکل سازمانی مناسب هستند:
«ما به کارگران توصیه میکنیم که بیش از فروشگاههای تعاونی در تعاونیهای تولیدکنندگان مشارکت کنند. اولی تنها به سطح نظام اقتصادی کنونی میرسد، اما دومی به بنیانهای آن حملهور میشود. ما به همهی انجمنهای تعاونی توصیه میکنیم یک بخش از درآمد مشترکشان را به بودجهی تبلیغات اصولشان ــ هم از طریق نمونههای عملی و هم از طریق پند و خطابه {هم در حرف و هم در عمل- م.} [1] – اختصاص دهند، به عبارت دیگر از طریق ترویج ایجاد بافتار جدیدی از تعاونیها و درعین حال از طریق آموزش و سخنرانی.» (مارکس [1864] 1974a، 90).
هنگامی که مارکس (1864) به برنامههای تعاونی خاص، مانند برنامههایی که توسط رابرت اوئن هدایت میشد، اشاره میکند، حمایت خود را از این شکل عام سازماندهی اعلام دارد و میگوید: «در انگلستان بذر نظام تعاونی توسط رابرت اوئن پاشیده شده است: تجربههای کارگران، که در سطح قاره آزموده شد، در حقیقت نتیجهی عملی نظریههاست، اختراع نشد، بلکه با صدای بلند به بیان درآمد.» مارکس (1864) همچنین تعاونیهای کارگری را در خطابهی افتتاحیه تاسیس نخستین انجمن بینالمللی کارگران (بینالملل اول) میستاید:
«بر ارزش این تجربههای مهم اجتماعی [کارخانههای تعاونی] نمیتوان بیش از اندازه تاکید کرد… ما تصدیق میکنیم که جنبش تعاونی یکی از نیروهای دگرگونکنندهی اجتماع کنونیِ مبتنی بر تضاد طبقاتی است. ارزشمندی سترگ این تجربهها در این است که به طور عملی نشان میدهند که نظام بینواساز و استبدادی کنونیِ استیلای سرمایه بر کار میتواند با یک نظام جمهوری و مثمر ثمر متشکل از تولیدکنندگان همبستهی آزاد و برابر جایگزین شود.» (مارکس، [1864] 1974، 79-80).
به عنوان نمونهای از این نوع نگاه، مارکس ([1875] 1968) در اظهارنظرهایش دربارهی برنامه گوتای سوسیالیستهای آلمانی، حمایت خود را از مدل تعاونی اعلام کرد، مارکس اغلب همدلی خود را با نمونههای تعاونیهای کارگری در عمل نشان میداد. او در چندین مناسبت عمومی (مهمترین آنها در خطابهی افتتاح بینالملل اول) قویاً از بنگاههای تعاونی حمایت کرد. الیوت (1987) نشان میدهد که چگونه خودمدیریتی دموکراتیک و خودگردانی در میان کارگران، از جمله «کنترل کارگری بر ابزار فیزیکی تولید» (ص.295) عناصر غالب اندیشههای مارکس هستند که به طور کلی او را به تحسین نهادهای تعاونی کارگری زمان خود سوق میدهند (همچنین نک. جوسا 2005؛ روتچیلد، 2009)، به گونهای که «یک جامعهی تعاونی مبتنی بر مالکیت اشتراکی وسایل تولید» را خودِ سوسیالیسم توصیف میکند (ص. 323).
مثبتنگری مارکس به تعاونیهای کارگری به ویژه از تجربهی مطالعهی کمون پاریس نشأت میگرفت که در آن کارگران عادی به مدت دو ماه کنترل پاریس را در دست گرفتند و حاکمیت و رویههای کاریِ مبتنی بر همیاری را بنا نهادند. ظهور کمون پاریس نقش مهمی در تصدیق این امر ایفا کرد که انجمنهای کارگرانی که وسایل تولید را در کنترل خود دارند، تنها یک تصور خیالی اقتصادی نیست بلکه میتواند یک واقعیت انضمامی باشد. انگلس در 1886 با اشاره به این پتانسیل دگوگونساز جنبش تعاونی نوشت: «طرح پیشنهادی من رواج تعاونیها در [نظام] تولید موجود است… درست همانگونه که کمون خواستار آن شد که کارگران باید مدیریت کارخانههای تعطیل شده از سوی کارخانهداران را به شکل تعاونی در دست بگیرند» (ص.389). انگلس میافزاید نه مارکس و نه خود او «هرگز تردیدی نداشتهاند که در روند گذار به اقتصادی تماماً کمونیستی، باید از مدیریت تعاونی به عنوان مرحلهای بینابینی به طور گسترده استفاده شود» (ص. 389).
مارکس و لنین ([1871] 1993) هر دو در جنگهای داخلی در فرانسه در خصوص تعاونیهای کمون پاریس به این نکته اشاره کردهاند که این تعاونیها «بنیانی از نهادهای واقعاً دموکراتیک برای جمهوری» فراهم کردند و به جهان «شکل سیاسیِ سرانجامْ مکشوفی» را ارائه دادند که «در آن رهایی اقتصادیِ کار، عملی میشود». حتی به رغم شکست کمون پاریس، مارکس همچنان معتقد بود که «مبارزهی بیامان تودهها، ولو برای هدفی بیامید، برای مدرسهی بعدی این تودهها و آموزش آنها برای مبارزات آتی امری ضروری است.» (ص. 94). این اظهارات شاهدی است بر رویکرد عملگرایانهی مارکس به واقعیت تعاونیهای کارگری، که مدلی واقعی و پراگماتیک از آنچه انگلس ([1886] 2010) آن را «مرحلهی بینابینی… در روند گذار به اقتصادی تماماً کمونیستی» مینامید، ارائه میکند.
مارکس ([1871] 1993) مینویسد که هدف تعاونیهای کمون پاریس «سلب مالکیت از سلب مالکیتکنندگان» بود. آنان میخواستند «از طریق دگرگون ساختنِ وسایل تولید، زمین و سرمایه که اینک عمدتاً ابزارهای بردگی و استثمار نیروی کار هستند به ابزارهایی صرف برای کار آزاد و همبسته، مالکیت فردی را به حقیقت تبدیل کنند». کموناردها در پی پایان دادن به مدل سرمایهدارانهی رقابتِ هر فرد با دیگری و جایگزینی آن با مدلی دموکراتیک برای محلکار و جامعه بودند. انگلس ([1848] 1969) در اصول کمونیسم مینویسد «بنابراین این امر رقابت را از بین خواهد برد و همبستگی را جایگزین آن میکند». مارکس در توصیف غریو کسانی که به جنبش تعاونی پاریس بدگمان هستند مینویسد: «اما این کمونیسم است، همان کمونیسم «ناممکن»!» در ادامه به این افراد بدبین اینگونه پاسخ میدهد:
«به همین علت است که آن اعضای طبقهی مسلط ــ و تعدادشان هم کم نیست ــ که آنقدر هوشمند هستند که بفهمند ادامهی نظام کنونی غیرممکن است به حواریون مزاحم و پرسروصدای تولید تعاونی تبدیل شدهاند. اگر تولید تعاونی قرار است یک گولزنک و یک بختک باقی نماند؛ اگر قرار است این نظام تعاونی جایگزین نظام سرمایهدارانه شود؛ اگر انجمنهای متحد تعاونی قرار است تولید ملی را بر اساس یک برنامهی مشترک تنظیم کنند، و بنابراین آن را تحت کنترل خویش بگیرند و بر بینظمی مداوم و آشوبهای دورهای که سرنوشتِ مقدرِ تولید سرمایهدارانه است پایان دهند ــ آقایان، این جز کمونیسم، کمونیسمِ «ممکن»، چه چیز دیگری میتواند باشد؟» (مارکس و لنین [1871] 1993، 61).
چند سال پیش از کمون پاریس، مارکس در خطابهی خود در افتتاحیهی بینالملل اول در دفاع از امکان رشد تعاونیها در مقیاس بزرگ اینگونه استدلال کرده بود:
«تعاونیها نشان دادهاند که تولید بزرگمقیاس میتواند در هماهنگی با احکام علم مدرن بدون نیاز به طبقهی کارفرمایانی که طبقهی کارگر را بهکار گمارد ادامه یابد… طبقه کارگری با دستانی رضایتمند، ذهنی سالم و دلی خشنود.» (مارکس [1864] 1974، 79-80).
بنابراین مارکس بهرغم آنکه به واقعیت تضاد میان سرمایه و کار در سرمایهداری واقف بود، اعتقاد داشت که تعاونیها میتوانند در جایگزینی کار به جای سرمایه نقش ایفا کنند و باور داشت که فرایند انتقالی تعاونیها برای وارونه کردن مناسبات سرمایه و کار، نقطهی آغاز مطلوبی برای تسریع تغییرات گستردهی نظاممند آینده است. مارکس و لنین ([1871] 1993) باور داشتند که حتی هنگامی که جنبشهای رادیکال تعاونی شکست میخورند، همانگونه که اشغال دوماههی پاریس توسط کارگران عادی در کمون پاریس شکست خورد، چنین تلاشهایی امیدهای آرمانگرایانهای را برای آینده برمیانگیزند که مسیر دستیابی به جامعهی نوین همواره «از مبارزه برای آن جداییناپذیر است» (ص.70).
به همین دلیل مارکس ([1864] 1974) استدلال میکند که «تعاونیهای کارگری پیروزی بزرگ اقتصاد سیاسی کار بر اقتصاد سیاسی مالکیت محسوب میشوند» (ص.79). مارکس براساس همین پویه در خطابه افتتاحیهی بینالملل اول خود، هنگامی که به تحسین درسهای درونی مرتبط با مبارزهی سیاسی و طبقاتی مدل تعاونی میپردازد این گونه میگوید:
«ما از جنبش تعاونی سخن میگوییم، به ویژه از کارخانههای تعاونی که با تلاشهای عدهای اندک از «کارگرانِ» جسور بدون یاری دیگران ایجاد شدهاند. نمیتوان در ارزش این تجربههای بزرگ اجتماعی اغراق کرد. این تعاونیها نه بنا به استدلال بلکه در عمل نشان دادهاند که تولید بزرگمقیاس میتواند در هماهنگی با احکام علم مدرن بدون نیاز به وجود طبقهی کارفرمایانی که طبقهی کارگر را به کار گمارد ادامه یابد؛ نشان دادهاند که برای ثمربخش بودن نیازی نیست ابزار کار به عنوان ابزار سلطه و اخاذی از خود انسان زحمتکش، به انحصار درآید؛ این تعاونیها نشان دادهاند که کار مزدی، همچون کار برده یا کار سرف، فقط شکلی گذرا و پایینمرتبه است که کار همیارانهای جای آن را خواهد گرفت که وظیفهی خود را با دستانی رضایتمند، ذهنی سالم و دلی خشنود انجام میدهد.» (مارکس [1864] 1974، 79-80).
واضح است که مارکس جنبش تعاونی را به لحاظ سیاسی رادیکال میدانست. تعاونیهای کارگری با ارائهی مدلی که در آن کارگران کنترل شیوه تولید را به دست میگیرند و ارزش اضافی فرایند تولید را تصاحب میکنند، بنیانی برای تضعیف مشروعیت سرمایهداری و به چالش کشیدن استثمار و ازخودبیگانگی کارگران ایجاد میکنند. بیکر (2006، 86) به طور مشابه استدلال میکند که «نفی رقابت میان کارگران، محدود کردن کنترل اجباری سرمایه در محل کار، حفظ «روز کاری متعارف و کاهش نرخ استخراج ارزش اضافی»، همه تلاشهایی برای بیشینهسازی کنترل کارگری و برقرار ساختن اصول اقتصاد سیاسی کار است (همچنین نک. سلوین 2013).
لنین همچنین دیدگاههای مارکس دربارهی واقعیت تعاونیهای کار تحت [نظام] سرمایهداری و ظرفیتهای ذاتی شکل سازمانی تعاونیهای کارگری را در نظریهی سوسیالیسم خود به کاربست. دیدگاه مارکس در ارتباط با تعاونیها به عنوان دیدگاهی دیالکتیکی شناخته میشود اما لنین بهطورکامل مفهوم تعاونیها را به مثابهی فرمی برای سوسیالیسم انقلابی پذیرفت. لنین ([1923] 1965) استدلال میکرد که «خود رشد تعاونی… به معنای تغییر رادیکال کل نگاه ما به سوسیالیسم است» و معتقد بود «نظام متمدن همیاران، نظام سوسیالیسم است» (به نقل از دوبروچسکی، 2006). لنین که همیاری را «بزرگراهی به سوی بنا نهادن سوسیالیسمِ سرانجامْ مکشوف» میدانست (جوسا، 2017، 19) باور داشت که تعاونیها میتوانند در سطح ملی سازماندهی شوند و میتوانند در سازماندهی «جمعیت روسیه در قالب جوامع تعاونی در مقیاسهای به اندازهی کافی بزرگ» نقش ایفا کنند (به نقل از جوسا، 2014، 299).
لنین همچنین ادعا کرد که «ترسیم طرحهای خارقالعاده برای ساختن سوسیالیسم از طریق همهی انوع انجمنهای کارگری یک چیز است و اینکه بیاموزیم سوسیالیسم را در عمل بهگونهای بسازیم که هر دهقان بتواند در آن شرکت جوید، چیز دیگری است (به نقل از آتزنی و گیگلیانی، 2007). لنین ([1923] 1956) معتقد بود که «سوسیالیسم نیازمند آن است که کل جامعه به یک تعاونی کارگری واحد تبدیل شود» (ص.426) و برای ساختن مسیری به سوی شیوهی تولید سوسیالیستی از سازماندهی تعاونیهای کارگری در سطح ملی حمایت میکرد.
به طور خلاصه، مارکس و دیگر متفکران مارکسیسم کلاسیک (مانند لنین) اساساً برداشت مثبتی در ارتباط با ظرفیت تعاونیهای کارگری در تسریع دگرگونی اجتماعی ـ اقتصادی گسترده داشتند. این برداشت از دیدگاهی نظری نشأت میگرفت مبنی بر اینکه تعاونیهای کارگری میتوانند سلطهی مرسوم سرمایه بر کار را وارونه سازند و میتوانند به کارگران (و به طور وسیعتر به جامعه) نشان دهند که این امکان وجود دارد که بنگاهها به جای تمرکز صرف بر بیشینهسازی «ارزشهای مبادلهای»ِ خصوصی (یعنی سود)، در هماهنگی با ارزشهای والای اجتماعی و اصول همیارانه عمل کنند. این برداشت همچنین از مشاهدهی تجربهی دستاول اجرای اصول تعاونیهای انقلابی در کمون پاریس نشأت میگرفت که در تحلیلهای مارکسیستی این امید را برمیانگیخت که «کمونیسم، کمونیسمِ ممکن» واقعاً از طریق ابتکارهای عملی، اینجا و اکنون، دستیافتنی است.
تفسیر منفی مارکس از تعاونیهای کارگری
جوسا (2014) استدلال میکند که «مارکسیستها از زمان کمون پاریس به جنبش تعاونی توجه اندکی نشان دادهاند» (ص.282). پس از شکست کمون پاریس، تفسیر مارکس از تعاونیهای کارگری شکاکانهتر شد (جوسا، 2014؛ مارکوس، 2015). هنگامی که تعاونیهای رادیکال کمون شکست خوردند و مارکس مشاهد کرد که تعاونیهای سازشکارتر دوام پیدا کردند، تعاونیهایی که کاملاً به عنوان بنگاههای سودمحور کوچک بدون هیچ برنامهی اصلاح اجتماعی فراگیرتر عمل میکردند، در خصوص تاثیر تعاونیها بر آگاهی طبقهی کارگر و تواناییشان برای بسیج مقاومت در برابر سرمایهداری دچار تردید شد (دریتزو، 1935، 13). مارکس که قاطعانه از این مدعای خود دفاع میکرد که باید «دشمن اخلاقی سرمایهداری بود»، تعاونیهایی را که پافشارانه درون منطق سرمایهداری عمل میکردند و به نهادهایی خودمحور، فردگرا، سودجو تبدیل شده بودند، به شدت مورد نقد قرار داد، یعنی نهادهایی که از جنبش گستردهی کارگری جدا و حتی در عملکردهای محیط کار خودشان سلسلهمراتبی و استثمارگر شده بودند.
مارکس به ویژه منتقد تعاونیهای آرمانشهری بود که در اوایل نخستین دههی سدهی نوزدهم میلادی هم در انگلستان و هم در آمریکا تحت تاثیر سوسیالیستهای آرمانشهری نظیر شارل فوریه و رابرت اوئن رواج یافته بودند و ایدهی ایجاد جماعتهای تعاونی بدون مبارزهی سیاسی طبقاتی و «حتی بدون برهم زدن مالکیت خصوصی موجود» را همچون جامعهای «بدون اختلال و عاری از هرگونه شر» مطرح میکردند (براون، 1991). هم فوریه و هم اوئن این انگاره را که مبارزهی طبقاتی کارگران در سرمایهداری اجتنابناپذیر است رد میکردند و در عین حال هردو تصور میکردند که کمونهای تعاونی محلی میتوانند از طریق یک فرایند مصالحه طبقاتی بنا شوند، و قادر به رشد و نمو و همزیستی با سرمایهداری باشند بدون آنکه مرزهای نظام سرمایهداری را مخدوش کنند (مارکس [1848] 1974، 22؛ همچنین نک. دوناچی و مونی، 2077؛ هاریسون، 1969؛ مکگریل، 2011؛ رویل، 1998). سوسیالیستهای آرمانشهری اهمیت «یک جنبش واقعی طبقهی کارگر» توسط کارگران را نمیپذیرفتند و در عوض، ایدههای آرمانشهری خود دربارهی سوسیالیسم را میان «طبقات تحصیلکرده و مسلط» ترویج میکردند زیرا معتقد بودند که «پرولتاریا «طبقهای فاقد ابتکار تاریخی یا هرگونه جنبش مستقل سیاسی» است (مارکس [1848] 1974، 31-32). اما مارکس ([1864] 1974) استدلال میکرد که نخستین پیشفرض قوانین بینالملل اول این است که «رهایی طبقهی کارگر باید به وسیلهی خود طبقات کارگر تحقق یابد» (مارکس [1864] 1974، 82). مارکس در نهایت تعاونیهای بیارتباط با جنبش سیاسی و مشارکت کارگران در فرایند انقلاب را صرفاً «شکل رشدنیافتهی» مقاومتی تلقی میکرد که «هرگز جامعهی سرمایهداری را دگرگون نخواهند کرد» (به نقل از کواتس، 2003، 152، همچنین نک. گیبسون ـ گراهام، 2003، 136).
بخشی از تردید مارکس ناشی از مقیاس کوچک تعاونیها بود که نمیتوانستند امیدی برای به چالش کشیدن شیوه تولید به طور عام داشته باشند، همچنین این تعاونیهای کوچک در نهایت به «جزیرههایی در اقیانوس سرمایهداری» تبدیل میشدند (هیودیس، 2012، 180). مارکس (1864) در خطابه افتتاح انجمن بینالمللی کارگران به این نکته اشاره کرد که «کار همیارانه اگر در دایرهی تنگ تلاشهای گاهوبیگاه کارگران خصوصی باقی بماند، هرگز قادر نخواهد بود، برای رهایی تودهها، جلوی رشد تصاعدی انحصار را بگیرد، و حتی نخواهد توانست به طور محسوسی از سنگینی بار بدبختیشان بکاهد» (مارکس [1848] 1974، 80). مارکس معتقد بود برای نجات تودههای زحمتکش، کار همیارانه باید در ابعاد ملی توسعه یابد و در نتیجه باید به طرق ملی تقویت و تغذیه شود.» (ص. 80).
این نقد به جنبش تعاونیِ کوچکمقیاس توسط مارکسیست کلاسیک دیگری، یعنی رزا لوکزامبورگ، نیز مطرح شد که در مخالفت با دیدگاه سوسیالیسم تعاونیگرای برنشتاین که هم تعاونیها و هم اتحادیههای کارگری را مسیری تدریجی به سوی سوسیالیسم میدانست، تعاونیها را به نقد میکشید. لوکزامبورگ این تعاونیهای مبتنی بر رویکرد تدریجی را «واحدهای کوچک تولید اجتماعی درون مبادلهی سرمایهدارانه» میدانست، و معتقد بود که تعاونیها «بهکل ناتوان از دگرگونی شیوه تولید سرمایهداری» هستند (به نقل از آتزنی و گیگلیانی، 2007، 656). لوکزامبورگ در کتاب انقلاب یا اصلاح (1900) استدلال میکند که تعاونیها تا مادامی که درون نظام رقابتی ذیل سرمایهداری عمل میکنند نمیتوانند شیوه تولیدی دموکراتیک باشند و همهی این مدلهای رفرمیستی تنها در خدمت گسترش و «تداوم نظام سرمایهداری» هستند. (ص. 656). این دیدگاه توسط بئاتریس و سیدنی وب (1914)، بنیانگذاران سوسیالیست حزب کارگر بریتانیا نیز تکرار شد که معتقد بودند تعاونیهای کارگری «اگر قرار باشد در اقتصاد سرمایهداری دوام بیاورند، ناگزیر باید تسلیم نیروهای بازار شوند و از این طریق به عنوان تولیدکننده، منافع خود را در برابر منافع بالادستی مصرفکنندگان دنبال کنند» (ملور و همکاران، 1988، 67).
به همین دلیل وب و وب (1920) استدلال میکردند شکل تعاونی به ناچار به بازتولید پویههای سرمایهدارانه عقبنشینی میکند ــ زیرا صاحبان تعاونیها به طور ذاتی گرایش دارند با نادیده گرفتن جامعهی فراگیرتر، سود فردی خود را دنبال کنند و در برابر همکارانی که شانس یا توانایی کمتری دارند امتیازات مدیریتی خود را تضمین کنند:
«حتی در موارد نسبتاً معدودی هم که این بنگاهها به ملاحظات تجاری تسلیم نشدهاند، دیگر نمیتوان آنها را دموکراسی تولیدکنندگانی که کار خود را مدیریت میکنند دانست و در عمل به انجمنهای سرمایهداران ــ ولو سرمایهدارانی در مقیاس کوچک ــ تبدیل شدهاند که از استخدام کارگرانی که عضو انجمنشان نیستند، سود کسب میکنند.» (ص .155).
به علاوه، تعاونیهای کوچکمقیاس و منفرد به دلیل تضعیف تاکید بر «طبقه» و «مبارزهی طبقاتی»ِ طبقهی کارگر، و در عوض تاکید بر مدیریت و قواعد تجاری رقابتی مورد نقد هستند (آتزنی و گیگلیانی، 2007؛ الیون، 1987، هارنکر، 2013؛ جکال و لوین، 1987؛ جوسا، 2005). گاسپر (2011). هستهی این نقد اینگونه خلاصه میشود: «تعاونیهایی که در بافتار بازار سرمایهدارانه ایجاد میشوند باید برای بقا رقابت کنند و اگر نرخ استثمار در میان بنگاههای رقابتکننده بالا باشد، آنها نیز باید خود را با آن تطبیق دهند.» ملور (1988) به طرز مشابهی معتقد است:
«آنگونه که تمامی تجربهها نشان دادهاند، تاکنون دموکراسیهای تولیدکنندگان هر زمان که به دنبال فتح و سازماندهی ابزارهای تولید بودهاند، تقریباً به نحو کاملاً مشابهی شکست خوردهاند. در موارد نسبتاً معدودی هم که این بنگاهها به ملاحظات تجاری تسلیم نشدهاند، دیگر نمیتوان آنها را دموکراسی تولیدکنندگانی به حساب آورد که کار خود را مدیریت میکنند و در عمل به انجمنهای سرمایهدارانی … تبدیل شدهاند که از استخدام کارگرانی که عضو انجمنشان نیستند، برای خود سود کسب میکنند.» (ص.67).
از این منظر، مارکس و مارکسیستهای کلاسیک نگران ماهیت تعاونیهای کارگری «نامتمرکز» بودند که در آن هر تعاونی منفرد به دنبال بیشینهسازی موفقیت بنگاه منفرد خود است – مدلی که پرورش مفهوم لنینیِ «جنبهی اجتماعی فردیت» ([1923] 1965) را برای اعضای تعاونیها دشوار میساخت (ص.7). در بحثهای لنین هم میتوان این شکاکیت را یافت که تعاونیهای کوچکمقیاس میتوانند به «جزیرههای سوسیالیستی» تبدیل شوند. لنین ([1923] 1965) استدلال میکند که تعاونیهای منفرد صرفاً یک بدیل «رمانتیک» و حتی پیشپاافتاده برای استثمار سرمایهدارانه است. لنین معتقد است تعاونیهای منفرد پیرو اصول سوسیالیسمِ «همیارانه»ی رابرت اوئن، به طرزی رمانتیک در رویای «تغییر دشمنان طبقاتی به همدستان طبقاتی و تغییر نبرد طبقاتی به صلح طبقاتی، صرفاً از طریق سازماندهی مردم در جوامع همیارانه هستند» (لنین، [1923] 1965). لنین باور دارد که مدافعان چنین تعاونیهایی به نیازهای بنیادین توانمندسازی نیروی کار، مانند «مبارزهی طبقاتی»، تسخیر قدرت سیاسی توسط طبقهی کارگر و سرنگونی حاکمیت طبقهی استثمارکننده، توجهی ندارند (لنین، [1923] 1965).
لنین معتقد بود که تعاونیها میتوانند در نشاندادن مسیر نظامی بدیل از تولیدکنندگان آزاد و برابر کمک حال باشند و میتوانند اندیشههای رادیکال را در میان مدافعانشان تقویت کنند، اما چنین نتایجی فقط در یک زمینهی فراگیرترِ سازمانیابی در مقیاس صنعتی مبتنی بر آگاهی طبقاتی توسط کارگران علیه سرمایهداری میتواند حاصل شود. لنین که تعاونیها را به مثابهی شاید نخستین سنگ بنا میستود، معتقد بود «سوسیالیسم رژیمی از تعاونیگرایان پرورشیافته است (لنین، [1923] 1965). اگرچه لنین آشکارا اعتقاد داشت که تعاونیها میتوانند «یکی از راهحلهای تعیینکننده در مسیر حرکت به سوی سوسیالیسم» باشند (هارنکر، 2013، 7)، تعریف او از «تعاونیگرایانِ پرورشیافته» معنایی متفاوت از یک اجتماع متشکل از تعاونیهای منفرد صرف دارد که هریک برای پشتیبانی و دفاع از منافع حلقهی کوچک مالکان خویش، در رقابت هستند. در عوض لنین معتقد است که «تعاونیگرایانِ پرورشیافته» در کورهی آتش مبارزهی سیاسی گداخته و پرورده میشوند، و بنابراین نگاهی وسیعتر به همبستگی طبقاتی دارند و به تغییر اجتماعی متعهدند. «تعاونیگرایانِ پرورشیافته» «به امتیازات مشارکت در مدیریت بنگاههایشان آگاه هستند و در عینحال نه فقط به منافع فوری و سطحی، بلکه به جنبهی اجتماعی فردیتشان نیز توجه دارند» (هاینکر، 2013، 7). نگرانی لنین فقدان آگاهی اجتماعی است که هنگامی رخ میدهد که کارگران منافع سطحی اعضای خویش را از طریق موفقیت بنگاه دنبال کنند بدون آنکه اعضای تعاونی با یک جنبش کارگری فراگیرتر و دغدغههای سیاسی ارتباط داشته باشند،
همین تردید دربارهی توانایی تعاونیهای کارگری غیرمتمرکز برای ایجاد آگاهی انقلابی گسترده و تحکیم و یکی کردن نیروی سیاسی در میان کارگران بود که در انشعاب بینالملل اول میان سوسیالیستهای «سرخ»ِ مورد حمایت مارکس (که از نیاز به یک رویکرد متمرکز دولتگرا به انقلاب دفاع میکردند) و سوسیالیستهای «سیاه» مورد حمایت باکونین (که مدافع دیدگاه آنارشیستی/محلی بودند) نقش مهمی ایفا کرد. روتچیلد (2009) تاریخ را اینگونه روایت میکند:
«مارکس معتقد بود که برای جلوگیری از بازپسگیری قدرت توسط طبقهی سرمایهدار، طبقهی کارگر به تحکیم و یکیکردن قدرت در دست یک دستگاه دولتی نیرومند نیاز خواهند داشت که اقتصاد را دستکم به صورت موقت تا زمان «زوال و نابودی» آن، هماهنگ سازد. برعکس باکونین اعتقاد داشت که کنترل دولتِ مرکزی بر اقتصاد، «فرومایهترین و فاجعهبارترین دروغ قرن بیستم» خواهد بود. او در عوض از یک نظام کاملاً تمرکززدایی شده دفاع میکرد که در آن کارگران بهطور مشترک صاحب محل کار خویش هستند و خود آن را مدیریت میکنند، و هرزمان لازم باشد به شکل فدراتیو عمل میکنند. شهروندان نیز به همین ترتیب اجتماعات خود را مستقیما مدیریت خواهند کرد.» (ص. 1033).
در کنفرانس بزرگ بینالملل اول در سال 1872، رویکرد «متمرکزسازی» مارکس رای اکثریت نمایندگان را به دست آورد و باکونین و پیروانش، همراه با مدل تعاونیهای غیرمتمرکزشان، اخراج شدند. این اخراج «استیلای این ایده را تضمین کرد که سوسیالیسم به معنای اقتدار دولت مرکزی قوی است» (روتچیلد، 2009، 1033). بنابراین مارکس و مارکسیستهای کلاسیک پس از او معتقد بودند «همانگونه که تجربهی بیرحمانهی 1848 به آنان نشان داده بود، تعاونیسازی تا زمانی که کنترل قدرت دولتی در دست سرمایهداران باشد نمیتواند سوسیالیسم را به ارمغان بیاورد» (استون، 1998). آیندهی مورد تصور مارکس، «جهانی آزاد از سطلهی سرمایه و دولت»، جهان ِخودتعینی بیواسطهی «تولیدکنندگان همبسته»ای بود که در آن دولت «مضمحل میشود» (استون، 1998). با این حال مارکس معتقد بود برای حذف دولت و برای رسیدن به این آیندهی متصور مبتنی بر «تولیدکنندگان همبسته»، «کارگران باید در عینحال قدرت دولتی را در ”دیکتاتوری پرولتاریا“ به کار بگیرند».
کوتاه سخن آنکه، شکاکیت مارکسیستها در ارتباط با تعاونیهای کارگری از این واقعیت نشأت میگیرد که تعاونیها اغلب در تغییر اجتماعی عاملی غیرتاثیرگذار هستند. وقتی یک تعاونی کارگری خود را بخشی از یک جنبش فراگیرتر اصلاح اجتماعی تلقی نکند و در عوض بر ایجاد یک بنگاه بادوام و رشد موفقیت بنگاه منفرد خودش تمرکز کند، این تعاونی کارگری به زبان مارکس در دام «اصلاحات رشدنیافته» گرفتار میآید.
تعاونیها و آگاهی طبقاتی: حل مسئلهی اختلاف در تفسیرهای مارکسیستی از تعاونیها
مشکل دیدگاههای دوگانهی مارکس دربارهی تعاونیها را میتوان را با توجه به تفاوت میان تعاونیهای کارگری به مثابهی یک شکل سازمانی، و تعاونیهای کارگری به مثابهی عامل تسریع و تقویت بسیج آگاهی طبقاتی کارگران، برطرف کرد. به نقد مشهور مارکس (1866) از تعاونیهای مجزا و اتوپیایی به عنوان «شکل رشدنیافتهی مقاومت» در دستورالعمل برای نمایندگان شورای عمومی موقت توجه کنید:
«اما نظام تعاونی اگر محدود به شکلهای رشدنیافتهای باشد که بردههای مزدیِ منفرد با تلاشهای شخصیشان ایجاد میکنند، هرگز نخواهد توانست جامعهی سرمایهداری را دگرگون کند. برای تغییر تولید اجتماعی به یک نظام بزرگ و هماهنگ مبتنی بر کار همیارانه، تغییرات اجتماعی عام لازم است، تغییر شرایط عام جامعه هرگز تحقق نمییابد مگر با انتقال نیروهای سازمانیافتهی جامعه، یعنی انتقالِ قدرت دولتی، از سرمایهداران و زمینداران به خودِ تولیدکنندگان.»
در اینجا، به وضوح میبینیم که اگرچه مارکس بارها روح همیارانهی سوسیالیسم آرمانشهری در سنت اوئن/ پرودون را ستوده است، نتیجهگیری سختگیرانهی او این بود که این دست تعاونیگرایی، که فاقد بسیج سیاسی جمعی است، نه هرگز قادر خواهد بود قدرت واقعی را از چنگ سرمایهداران یا دولت درآورد و نه هرگز میتواند به «دگرگونی جامعهی سوسیالیستی» دست یابد. از نظر مارکس، در نهایت مهم آن است که هر نهاد خاص کارگری تا چه میزان به ورای اهداف اقتصادیِ منفعتمحور فردگرایانه خویش مینگرد و در جستوجوی دگرگونی اجتماعی/اقتصادی، آگاهی طبقاتی و مبارزهی طبقاتی را پرورش میدهد. مارکس و انگلس هر دو، سازماندهی کارگری را به عنوان «مهمترین سلاح در مبارزهی سیاسی طبقات»، بهشمار میآوردند (رودلف، 2014، 20)، اما معتقد نبودند که همهی انواع سازماندهی کارگری میتوانند به طور خودکار به عنوان عوامل موثر تغییر اجتماعی عمل کنند.
نمونهای روشن از این استدلال را در نقد برنامهی گوتا ([1875] 1968) میتوان یافت که در آن مارکس این ایده را رد میکند که تعاونیهای کارگریِ تحت حمایت کمکهای دولتی میتوانند راهی برای پیشبرد کنترل دموکراتیک جامعه توسط کارگران باشند. مارکس معتقد است که این تعاونیگرایانِ تحت حمایت دولت به ناچار مصالحه خواهند کرد و به ناگزیر فقط بر بهبود شرایط کاریِ بنگاه منفرد خود تمرکز خواهند کرد، به جای آنکه به طور کلی بر بازسازی جامعه برمبنای اصول همیارانه تمرکز کنند. چنین کارگرانی فقط «آگاهی کامل خود از این واقعیت را به نمایش میگذارند که نه حکومت را در دست دارند و نه برای گرفتن حکومت آمادهاند!» (مارکس، [1875] 1968، به نقل از جوسا، 2005، 8). مطالبهی سازماندهی موثر آن است که کارگران از تعاونی مسامحهجو با دولت فراتر بروند و یک سازمان کارگری (خواه تعاونی کارگران و خواه اتحادیهی کارگری) در پی افقهایی سیاسی ورای منفعتطلبی بلاواسطهی اعضای سازمانی خود باشد. مارکس باور داشت برای دیدن این افقهای دور، به مفهومی از آگاهی طبقاتی نیاز است که به تمامی بیدار شده باشد.
آگاهی طبقاتی و رادیکالیسم کارگری
مارکس در مانیفست کمونیست ([1848] 1974) میگوید «تاریخ همهی جوامع تاکنون موجود، تاریخ مبارزهی طبقاتی بوده است (ص. 67)». ستایش آشکار از نقش «آگاهی طبقاتی»ِ کارگری در پیشبرد مبارزهی طبقاتی و نقش احتمالی تعاونیهای کارگری در تقویت و شتاب بخشیدن به این آگاهی طبقاتی را میتوان در نظریهای یافت که «طبقهی در خود» را از «طبقه برای خود» متمایز میداند. مارکس در خانواده مقدس (فصل 7) عناصر تفاوت میان «طبقهی در خود» و «طبقه برای خود» را این گونه بیان میکند:
«مادامی که صرفاً ارتباطی محلی میان این دهقانان خردهمالک وجود داشته باشد و ماهیتِ منافع آنها هیچ اجتماع، هیچ پیوند ملی و هیچ سازمان سیاسی را میان آنان شکل ندهد، آنها طبقهای را تشکیل نخواهند داد.» (به نقل از بلاندن، 2016).
در عبارات بالا، مارکس استدلال میکند که مفهوم طبقه سرشتی سیاسی دارد و شرط وجود «موقعیت مشترک، منافع مشترک» میان کارگران، به خودی خود آنها را به طبقه تبدیل نمیکند. مارکس در فقر فلسفه ([1847] 1976) بیشتر شرح میدهد که برای آنکه بتوان یک تودهی اجتماعی از افراد را به معنای دقیق کلمه «طبقهای برای خود» به حساب آورد ــ طبقهای که از منافع طبقاتی دفاع میکند ــ بیان سیاسی منافع طبقاتی ضروری است:
«در وهلهی نخست شرایط اقتصادی تودهی مردم، کشور را به کارگران تبدیل کرد. [سپس] تسلط سرمایه برای این توده، شرایطی مشترک، منافعی مشترک آفرید. بنابراین توده اینک طبقهای علیه سرمایه است، اما هنوز طبقه برای خود نیست. این تودهْ در مبارزه، که ما فقط به چند مرحلهی آن اشاره کردهایم، متحد میشود و خود را به مثابهی طبقه برای خود استمرار میبخشد. منافعی که از آن دفاع میکند به منافع طبقاتی بدل میشود.» (مارکس، [1847] 1976، 211).
به بیان دیگر، موقعیت و منافع مشترک میتواند بنیانی برای شکلگیری یک طبقه برای خود را فراهم کند، اما مارکس معتقد است که این کافی نیست. رابطهی طبقهبنیان یک شخص با وسایل تولید (برای مثال به مثابهی صاحب سرمایه، مدیر یا کارگر) به دلیل موقعیتهای طبقاتی متفاوت سرمایهداران و کارگران منجر به تضادی اجتنابناپذیر میان سرمایهداران و کارگران میشود، و این تضاد به طور طبیعی به این پرسشهایی از این دست میانجامد که چه کسی باید مدیریت وسایل تولید را در دست داشته باشد و چه کسی باید بتواند ارزش اضافی ناشی از فرایند مولد را تصاحب کند (رسنیک و ولف، 2066، 122). از آنجاکه مارکس و انگلس ([1888] 1967) معتقدند که «همهی شکلهای جامعه که تاکنون شاهدش بودهایم بر تضاد میان طبقات سرکوبگر و طبقات سرکوبشده بنا نهاده شدهاند» (صص. 232-233)، تعارضهای ناشی از این تفاوت موقعیتهای طبقاتی امری اجتنابناپذیر است. در مقاطع تاریخی خاصی این تعارض طبقاتی بالقوه موجد صورتبندیهای اجتماعی نوین و رهاییبخشتری است. در این دیدگاه کلاسیک مارکسیستی، فقط از طریق مبارزات طبقاتی میان دو گروه متخاصم اجتماعی است که یک مقطع خاص و بارز تاریخی به ناگهان سر برمیآورد (رایت، 2005، 301) و این مبارزات طبقاتی فقط از طریق بیان و بروز سیاسی- اقتصادی منافع خاص طبقاتی پدیدار میشود.
ممکن است به نظر برسد انگارهی ضرورت بسیج استراتژیک کارگرانِ واجد آگاهی طبقاتی در قالب مبارزهی سیاسی- اقتصادی، بیشتر بر انگارهی چگونگی بیان استراتژیهای سیاسی و تسریع و تقویت کنشهای کارگری فردی متمرکز است و بنابراین با ساختارگرایی مارکسیستی کلاسیک ناسازگار است. طبقات بیشک «متشکل از افراد واقعی» هستند، اما مارکسیستهای کلاسیک ساختارگرا، طبقه را به منزلهی «خصوصیاتی متعلق به افراد تلقی نمیکنند بلکه طبقه را رابطهی گروه (گروه فینفسه) با کارکرد اصلی سازماندهی سیستم» میدانند (کالاری و روچیو، 1995؛ اولمان، 1993، 151-152). مارکس و انگلس ([1845] 1956) این انگاره را مطرح میکنند که موجودیت طبقاتی را باید به مثابهی «نوعی رابطهی اجتماعی تولیدی درک کرد، نه ــ یا دستکم نه فقط ــ به مثابهی موقعیتی برای سوژه» (گیبسون-گراهام، 2006، 57)، بر این اساس مارکس و انگلس معتقدند «مسئله این نیست که این یا آن انسان یا حتی کل پرولتاریا در حال حاضر در پی برآوردن مقاصد خود است. مسئله این است که پرولتاریا چیست و در نتیجهی این چیستی، ناچار به انجام چه کاری خواهد بود (گیبسون-گراهام، 2006، 53). مهم است که میان برداشتی که «طبقه» را جایگاه ساختاری شخص درون نظام سرمایهداری (به عنوان مثال، کارگری با دستمزد پایین، مدیران میانی، یا مدیرعاملی متمکن) میداند و برداشت روانشناختی، سوبژکتیو یا فرهنگی از «طبقه»، که به چگونگی درک افراد از خود و کنشِ مبتنی بر موقعیتشان درون جامعهی گستردهتر وابسته است، تمایز قائل شویم. در مارکسیسم کلاسیک، موقعیت طبقاتی ساختاری شخص، تعیینکنندهی دیدگاه بنیادین او به زندگی است، به بیان دیگر، طبقه یک پدیدهی روانشناختی یا سوبژکتیو نیست. به این جملات در مانیفست توجه کنید، آنجا که گویی مارکس و انگلس روی سخنشان با بورژوازی عصر خودشان است:
«همین دیدگاههای شما خود برآمده از شرایط تولید بورژوایی و مالکیت بورژواییتان است، همانطور که احکام حقوقیتان چیزی جز ارادهی طبقهتان نیست که به شکل قانون برای همگان در آمده است؛ ارادهای که خصلت ذاتی و سمت و سوی آن را شرایط اقتصادی هستی طبقهتان تعیین میکند.» (صص. 238 -239).
با این حال، اینکه موقعیت طبقاتی شخص دیدگاههای او را شکل میدهد، به این معنا نیست که کنشگران طبقاتی از موقعیت طبقاتیشان یا از ایدههایی که ممکن است چشماندازهای افراد این طبقه را بهبود بخشد، آگاه هستند. در حقیقت دقیقاً همین احتمال که موقعیت طبقاتی ساختاری شخص ممکن است با تفسیر سوبژکتیو او از منافع طبقاتی همسو نباشد، باعث شده است که مارکس بر تمایز میان برداشت ساختاری و روانشناختی از طبقه حساس باشد. این نکته در اندیشهی مارکسیستی، کانون تمایز میان پدیدهی «طبقه در خود» و «طبقه برای خود» است که مفاهیمی حیاتی برای درک مفهوم مارکسیستی «آگاهی طبقاتی» هستند. به عبارت دیگر، این تعریف «طبقه»، جایگاه اجتماعی طبقهی کارگر «در خود» را توصیف میکند که ضرورتاً به این معنا نیست که طبقهی کارگر به مثابهی یک طبقهی خودآگاه و سازمانیافته «برای خود» هستی یافته است (آریگی و دیگران، 1989؛ برگن، 2005). در حقیقت مارکس دریافته بود که کارگرانِ مزدی اغلب خودآگاهی اندکی از موقعیت طبقاتیشان دارند یا فاقد این خودآگاهی هستند یعنی نمیتوان گفت که آنان «طبقهای برای خود» را میسازند. با این وجود مارکس معتقد بود که این کارگران همچنان بهواسطهی موقعیت طبقاتی ابژکتیوشان تعریف میشوند، زیرا کارگران در واقع دارای فرهنگ، سبک زندگی و عادتهای مشخصی هستند و «موقعیت مشترک و منافع مشترکی» دارند، حتی پیش از آنکه به یک طبقهی خودآگاه «برای خود» بدل شوند. (بربراغلو، 2009، 21).
بنابراین، یک عنصر کلیدی در به چالش کشیدن واقعیت استثمار طبقاتی، فرایندی است که در آن یک طبقهی کارگر «در خود» به شکل «طبقهای برای خود» بسیج میشود که مستلزم فرایندی از مبارزهی طبقاتی است. هنگامی که یک طبقهی اجتماعی به «آگاهی کامل از منافع و اهداف خود» میرسد و «در فعالیت سیاسی مشترک برای دستیابی به منافع طبقاتی درگیر میشود» (بربراغلو، 2009، 21)، طبقه در خود به «طبقهای برای خود»، با پتانسیل سیاسی در پیوند با آن، تبدیل میشود. به بیان دیگر، موقعیت طبقاتی «به تنهایی کافی نیست» زیرا شرط دیگری لازم است و آن «مبارزهی طبقاتی است، زیرا از طریق این فرایند است که وحدت منافع مشترک کارگران تجلی مییابد» (لوین 1980، 501).
پس «آگاهی طبقاتی» در اندیشهی مارکس به کارگرانی اشاره دارد که میبایست به «آگاهی از ضرورت انقلابی بنیادین، انقلاب کمونیستی» دست یابند (چای، 2014، 263). همچنین این نکته نشان میدهد که از نظر مارکس معنای انقلاب را میتوان «یک فرایند» دانست، «نه یک اقدام آنی منفرد» (لوین، 1980، 502). این درک، شکلدهندهی دیدگاه مارکس دربارهی سازماندهی موثر کارگری است، زیرا او معتقد است که اگرچه اعضای طبقهی کارگر «در خود» میتوانند در خصایص و منافع طبقاتی معینی با یکدیگر اشتراک داشته باشند، فقط از طریق مبارزهی طبقاتی سیاسی است که این کارگران درک میکنند که آنان «طبقهای برای خود» نیز هستند، که برای هدفی مشترک مبارزه میکنند. ظهور طبقهای «برای خود» از طریق مبارزه اجتماعی و سیاسی و نیز گسترش آگاهی طبقاتی به معنای بههمپیوستن آگاهیهای کسانی است که مناسبات تولید، آنان را در موقعیت مشابهی قرار داده است» (مکینتایر، 1991، 153).
مارکس (1934) به این نکته اشاره کرده است که «کارگران تا زمانی که به لحاظ طبقاتی آگاه نشوند به طور کامل یک طبقه نخواهند بود»، اما لنین اضافه کرد که فرایند دستیابی کارگران به آگاهی طبقاتی آنان را ملزم میسازد که «به بیرون از مبارزهی اقتصادی، بیرون از حوزهی مناسبات میان کارگران و کارفرمایان» گام نهند و در مبارزات سیاسی و اجتماعی به کارگران دیگر بپیوندند، مبارزاتی که درک شخص را از واقعیت ستم طبقاتی در نظام سرمایهداری وسعت میبخشد. نکته این است که یک کارگر منفرد نمیتواند «از طریق تجربهی شخصی و آگاهی علمی از مناسبات کاری واقعی» به تنهایی آگاهی طبقاتی خود را گسترش دهد (اسلاتر، 1975؛ واکر، 1978). بلکه آگاهی طبقاتی فقط هنگامی توسعه مییابد که کارگران منفرد در بحثهای نظری و کنشهای سیاسی که به درک عمیقتر نظام سرمایهداری کمک میکنند با یکدیگر متحد شوند. توسعهی آگاهی طبقاتی یک فرایند روشنگری فردی نیست بلکه توسعهی «آگاهی گروهی» است که به صورت جمعی تجربه میشود (اولمان، 1976). از این نظر، مفهوم مارکسیستی آگاهیِ طبقاتی مستلزم چیزی بیش از کارگران منفردی است که استراتژیهایی را برای بهبود شرایط اقتصادی خودشان دنبال میکنند، چیزی بیش از کارگران یک محل کار خاص که روابط تعارضآمیزی با کارفرمای خود ایجاد میکنند. در ادبیات مارکس، تعاونیهای انقلابی و به لحاظ طبقاتی آگاه، باید با یک برنامهی سیاسی عملی برای به چالش کشیدن و دگرگون ساختن نظام پیوند داشته باشند. از این رو توسعهی آگاهی طبقاتی «نخستین گام به سوی یک رهایی سیاسی» است (اندرسون، 2077، 7)، نخستین گامِ فرایندی انقلابی که از طریق آنان کارگران در یک محل کار خاص یاد میگیرند که منافع مشترکشان را تشخیص دهند و آن را اعلام کنند، به «طبقه برای خود» تبدیل شوند و منطق تولید سرمایهداری را به چالش بکشند.
تعاونیهای کارگری واجد آگاهی طبقاتی
بئاتریس و سیدنی وب در اثر مفصل و معروف خود «تزِ زوال» شرح میدهند که چگونه تعاونیهای کارگری ناگزیر از اهداف بلندمرتبهشان برای دگرگونی اجتماعی عقبنشینی میکنند و در عوض حتی به بهای از دست رفتن سلامت اجتماعی فراگیرتر، بر پیشبرد منافع اعضای منفرد خودشان متمرکز میشوند. آنان این زوال را عمدتاً به این دلیل مورد سرزنش قرار میدهند که صاحبان تعاونی منفرد ذاتاً منافع خود را دنبال میکنند (در پی دستیابی به ثروت شخصی و قدرت مدیریتی هستند)، و وضعیت ایدهآل برای تعاونیها ــ که متکی بر «سرشتی هستند که هنوز شکل نگرفته است ــ همانا آن شرایط اقتصادی و قانونی است که در هیچکجای جامعهی کاملاً اشرافمنشانهی اروپایی وجود ندارد» (پاتر، 1981، 29).
آنچه در این نقد نادیده گرفته شده این است که یک تعاونی کارگری که از سازماندهی درست و جهتگیری سیاسی برخوردار باشد این امکان را دارد که نقش خود را در پرورش و تدوام نوعی «خصیصه»ی جماعتمحور و آگاه (به لحاظ طبقاتی) ایفا کند، خصیصهای که به خوبی میتواند به بالاترین ایدهآلهای جنبش تعاونی نزدیک شود. گیبسون گراهام (2003) در بررسی چگونگی سازماندهی تعاونیهای کارگری برای ایجاد یک «اقتصاد اخلاقی»، دقیقاً بر همین پتانسیل تعاونیهای کارگریِ دارای سازماندهی درست و جهتگیری سیاسی تاکید میکند که میتواند هویتهای کارگری را به گونهای شکل دهد که به تغییرات بادوام درازمدت گرایش داشته باشند (او به بررسی شبکهی تعاونی موندراگون میپردازد). او استدلال میکند آنچه در راه تحقق این پتانسیل تعاونیهای کارگری کلیدی است «بهوجود آوردن سوژههای جمعی از طریق روشهایی است که در سطوح گستردهی مادی، اجتماعی، فرهنگی و معنوی تاثیرگذارند. همین فرایندِ به نظم درآوردن مازاد و هدایت آن در جهت گسترش یک اقتصاد همیارانه به طرزی پیچیده با ساخته شدن سوژههای اخلاقیِ جمعی مرتبط است» (ص.157).
من معتقدم که مارکس نیز مانند گیبسونگراهام، «ساخت سوژههای جمعی» را برای فرایند ایجاد اقتصادی اخلاقی کلیدی میدانست. او همچنین معتقد بود که تعاونیهای کارگریای که سازماندهی و عملکرد درستی داشته باشند میتوانند این پروژه را پیش ببرند. همانگونه که از ستایش مارکس از تعاونیهای انقلابی کمون پاریس و نقد او به تعاونیهای آرمانشهری غیرسیاسی اوئن مشخص است، او نوع خاصی از تعاونی تولیدکنندگان را ستایش میکرد که خود را در راستای خطوط سیاسی سازمان میدهند و برنامهی وسیعتری را برای به چالش کشیدن و دگرگون ساختن مناسبات اجتماعی موجود پیش میبرند. این نوع از تعاونی (که هم در زمانهی مارکس و هم امروز نمونههای خاصی از آن وجود دارد) همان چیزی است که مارکس ([1894] 1981) در ذهن داشت، آنجا که میگوید «در ارزش این تجربههای عظیم اجتماعی نمیتوان اغراق کرد» (ص.513). مارکس ارزش تعاونیها را در شکل سازمانی (کنترل کارگری) و روح همیاری آنها (که جایگزین رقابت غیرضروری میان کارگران میشود) میداند، اما دستآخر آنچه بیش از همه حمایت مارکس را برمیانگیزد، تعاونی کارگری به مثابهی وسیلهای است برای آگاهی طبقاتی رادیکالشده و فشار سیاسی سازمانیافته.
رانیس (2014، 54) با کاربرد مدرن همین رویکرد استدلال میکند که یک تعاونی کارگری رادیکال «بر مبنای تجربهی آموخته در فرایند تولید و نیز ایفای نقش در مبارزات ضدسرمایهدارانهی فراگیرتر، دارای پتانسیل آگاهی طبقاتی است». رانیس ویژگیهای زیر را برای تعاونیهای کارگریِ کاملاً رادیکال برمیشمارد:
- آنها به لحاظ ایدئولوژیک فراگیر [و شامل همه گرایشها] هستند، بخشها و افراد گوناگونی از طبقهی کارگر را با دیدگاههای مختلف جذب میکنند، خواه رادیکال، خواه پیشرو، لیبرال یا محافظهکار.
- این تعاونیها در داشتن ظرفیت ایجاد خودگردانی طبقهی کارگر و مفهوم آگاهی طبقاتی بر اساس تجربهی آموخته در فرایند تولید، اشتراک دارند.
- آنها مجتمعی از طبقهی کارگر فراتر از کارخانه یا بنگاه میآفرینند که از طریق گسترش برنامههایی در درون این انجمنها در حوزهی فعالیتهای فرهنگی، هنرهای خلاق، بهداشت و ادامهی تحصیل، شکلهایی [از سازمان] را ترویج میکند که هم علاقمند به سیاست هستند و هم در آن مشارکت میکنند.
- آنها کمتر تمایل دارند که بنگاه خود را به صورت مجزا از دیگر تعاونیها یا مجزا از کل جامعه تصور کنند.
- این تعاونیها پس از تاسیس، در مبارزهی گستردهتر علیه سیاستهای سرکوبگر سرمایهدارانه و سیاستهای سوسیالیسم دولتی به کار گرفته میشوند.
نکتهی مدنظر رانیس دربارهی اهمیت ساختن آگاهی طبقاتی درون تعاونیها، به خوبی در این عبارت بلاندن (2016) در ارتباط با آگاهی و مبارزهی طبقاتی مارکسیستی خلاصه شده است:
«یک طبقه فقط وقتی به معنای واقعی یک طبقه، یک طبقه «برای خود» است که جنبشی اجتماعی نیز باشد، به رسالتش واقف باشد و برای بیان و تحقق آن ماموریت سازماندهی داشته باشد. پس مبارزهی مارکس این است، مبارزه برای آگاهی طبقاتی.».
نمونههای بسیاری از این تعاونیهای کارگریِ رادیکالیزه در عمل وجود دارند که میتوانند به عنوان نمونههای مطالعاتی شکست یا موفقیت چنین تعاونیهایی در پرورش هویتهای جمعیِ مورد ستایش مارکس و پژوهشگرانِ پس از او همچون گیبسون گراهام به کار گرفته شوند. برای نمونه جنبش کنترل کارگری نمایندگان اتحادیههای کارگری و کارگران بریتانیا در اوایل 1920، مطالبات رادیکالی را برای کنترل مستقیم کارگری در صنعت مهندسی کشور مطرح کرد و میراثی بهجا نهاد که تاثیری مستقیم بر تجدید حیات خواست کنترل کارگری در میان فعالان بریتانیایی موسسهی کنترل کارگری (IWC – Institute of Workers’ Control) که در سال 1968 شکل گرفت گذاشت (گوینان، 2015، 15). اهداف آگاهانهی طبقاتی موسسه کنترل کارگری به صراحت در اساسنامهی آنها بیان شده بود:
«… کمک به تشکیل گروههای کنترل کارگری متعهد به توسعهی آگاهی دموکراتیک، به منظور کسب حمایت کنترل کارگری در همهی سازمانهای موجود کارگری برای به چالش کشیدن کنشهای غیردموکراتیک در هر کجا که رخ دهد، و به منظور گسترش کنترل کارگری در سراسر صنعت و خودِ اقتصاد، از طریق کمک به متحدساختن گروههای کنترل کارگری در قامت یک نیروی ملی در جنبش سوسیالیستی.» (به نقل از گوینان، 2015، 16).
موسسهی کنترل کارگری خود تحت تاثیر ظهور مبارزهجویی صنعتی در بریتانیای دههی 1970 بود، زمانی که کشور تقریباً 260 اشغال محل کار را تجربه کرد (تاکمن، 2015)، که بسیاری از آنان مطالباتی را برای شکل جدیدی از مالکیت و کنترل کارگری مطرح کردند (کواتس، 1976، 1981؛ تاکمن، 2015). همانطور که به طرزی چشمگیر در فرخوانهای همبستگی کارگری در مقیاس صنعتی در «کنش اعتراضی حضور در محل کار» [2] کشتیسازی آپرکلاید در خلال سالهای 1971-1972 شاهد بودیم (جنبشی که به سرعت گسترش یافت و به صدها اشغال مشابه محل کار انجامید)، بسیاری از تعاونیهای بریتانیایی در آن زمان در پی آن بودند که «مرزهای اکونومیسم سطحی را در هم بشکنند و از مبارزات داخل محل کار برای شغل، دستمزد و شرایط کاری فراتر بروند و رویکردهای رادیکال جدیدی را در ارتباط با خودمدیریتی کارگری، دموکراسی اقتصادی و تولید مفید اجتماعی اتخاذ کنند» (گوینان، 2015، 16). [3]
نمونههای دیگری از تعاونیهای کارگری واجد آگاهی طبقاتی را میتوان در رویدادهای اخیر آرژانتین مشاهده کرد و بسیاری از پژوهشگران به ظرفیتهای رادیکال نهفته در این موج جدید بسیج کارگری برای به دست گرفتن کنترل کارخانههای تعطیلشده و بازگشایی آنها به شکل تعاونی، که تقریباً در همهی موارد بدون اختیار قانونی [رسمی] رخ دادند، اشاره کردهاند (روجری و وییتا 2015؛ وییتا 2014 ؛ رانیس 2010، 2016). صدها مورد از این بنگاهها که توسط کارگران بازیابی و ترمیم شدهاند (Empesas Recuperadas por sus Trabajadores، یا ERT)، بنگاههایی که به عنوان «واحدهای تولیدی رهاشده یا تخلیه شده از سوی مالکانشان تعریف میشدند و توسط کارگران تحت نظام خودمدیریتی دوباره فعال شدند»، در دو دههی اخیر توسط کنشهای غیررسمی خودجوشِ [4] کارگری تصرف شدهاند. (روجری، 2016) کارگران این بنگاههای «احیا شده» گاهی کنترل قانونی بنگاه خود را به دست گرفتهاند (مانند مورد کارخانه سرامیکسازی فاسینپات [زانون سابق]) و گاهی به زور بیرون رانده شدهاند (مانند مورد هتل باون)، اما در همهی موارد کارگران رادیکالشده اصول همبستگی را آموختند، درک سیاسی/اقتصادی خود را گسترش دادند و از طریق خودِ این مبارزات تعاونی، به تعهدشان برای دگرگونی اجتماعی ژرفا بخشیدند (تائوس، 2015).
برخی از این تعاونیها دوام نیافتند اما نکته این است که این تعاونیها واکنش بلاواسطهی کارگران و مجتمعهای کارگری به بحران اقتصادیای بوده است که با آن روبهرو هستند، آنان در جهت خطوط رادیکال و صراحتاً سیاسی سازمان یافتهاند، به ظهور یک فرهنگ بالندهی جنبش اجتماعی در آرژانتین کمک کردهاند، و به ایجاد فزایندهی دولتهای مترقی در منطقه یاری رساندهاند. همانطور که لارابوره و همکارانش (2016) نتیجهگیری کردهاند، تعاونیهای شرکتکننده در همهی این موارد «ارزشها و رویههای جدیدی را آموختند و بهطور جمعی دانشی پیشروتر از زمان خود آفریدند که مناسبات اجتماعی پساسرمایهدارانهی آینده را به اکنون میآورد» (ص 181).
در حالی که لارابوره و همکاران (2016) ظرفیت آن سازمانهای تعاونی که رویکردی جماعتگرایانه و به لحاظ طبقاتی آگاهانه دارند را میستایند، ایرا کاتزنلسون (1981) در اثرِ تاثیرگذارش سنگرهای شهر نشان میدهد که شکست نهایی موج نیرومند بسیج کارگری در ایالات متحده در دهههای 1960 و 1970 نشاندهندهی پیامدهای عملی کارزارهای سازمانی جماعتهای کارگری فاقد چارچوب نظری یا رویکرد سازماندهی جامع و کلگرایانهی مبتنی بر آگاهی طبقاتی بود. کاتزنلسون (1981) نشان میدهد که چگونه نظام محلهمحور «برنامههای فعالیت مجتمعها» که پس از ناآرامیهای دههی 1960 به اجرا درآمد در حقیقت خیزش جهانی علیه کلیت سرمایهداری را به مجموعهای از پروژههای بهبود مجتمعهای تعاونی کوچکمقیاس، خرد و تجزیه کرد که نظام موجود توانست آنها را مدیریت و جذب کند، بدون آنکه تغییرات بنیادینی در نظام طبقاتی گستردهتر ایجاد شود. این نوع محلیگرایی ناهمسان، تاثیری عملی بر متلاشی کردن جنبش اجتماعی فراگیر و تبدیل آن به «اجزای مدیریتپذیر در مقیاس یک مجتمع» گذاشت، درست همانگونه در عصر اصلاحطلبی محلیِ اوئنی [5] اینگونه شد.(کاتزنلسون، 1981، 136). [4]
با آنکه مثالهای بسیاری از شکست جنبشهای تعاونی مانند نمونههایی که در پژوهش کاتزنلسون آمده وجود دارد، تلاشهای ناکام برای تداوم تعاونیهای واجد آگاهی طبقاتی در طول تاریخ، یا سوق دادن آنها به تغییر اجتماعی کلان در عصر خودشان، بهتمامی بیثمر نبوده است. برای نمونه مارکس به اهمیت کمون پاریس اشاره میکند، اما او ضرورتاً معتقد نیست که «کمون به معنای دگرگونی قریبالوقوع جامعهی مبتنی بر طبقهی استشمارگر است». در عوض او فقط امیدوار است که این «آغاز یک فرایند گذار طولانی و دامنهدار باشد» (به نقل از سلوین، 2013، 60). «طبقهی کارگر از کمون انتظار معجزه نداشت… آنان میدانند که برای اینکه بتوانند خود را رهایی بخشند… باید مبارزاتی طولانی، مجموعهای از فرایندهای تاریخی را پشت سر بگذارند که شرایط و انسانها را دگرگون میکند» (به نقل از سلوین، 2013، 60). بنابراین، از نظر مارکس مهم این بود که «درک کنیم چگونه نتیجهی مبارزه میان طیقهی مسلط و طبقهی کارگر»، تاحدودی با شکل دادن به درک ما از آیندهی نظام سرمایهداری و چگونگی مقاومت در برابر آن، «شرایط پیشرفت تاریخی بعدی را تعیین میکند»، (سلوین، 2013، 64). بنابراین معنای مبارزهی طبقاتی در بافتار تعاونیهای کارگری را میتوان فرایندی دانست که از طریق آن اعضای تعاونی به درک عمیقتری از واقعیت ستم طبقاتی درون نظام سرمایهداری میرسند، حتی اگر صرفاً در بافتار یک تعاونی منفرد، کنشهای مقاومت سیاسی ـ اقتصادی کوچکی داشته باشند. از این نظر، همانطور که لبوویتز (2003، 2011) میگوید، مبارزهی طبقانی میتواند به کارگرانی که در موقعیتهای خاصی هستند کمک کند که «با مبارزه درون و علیه تضادهای ذاتی نظام تولید سرمایهداری، در عمل دگرگونی ایجاد کنند» (وییتا، 2014، 191). مادامیکه اعضای تعاونی «مبارزهی خود را بخشی از مبارزهی بزرگتر بدانند» مبارزهی هر تعاونی منفرد میتواند به دیگر مبارزات پیوند یابد. (لبوویتز، 2011، 51).
خود مارکس معتقد است برای کمک به شکلگیری چنین دیدگاههای وسیعتری میان اعضای تعاونی، به منظور جلوگیری از اضمحلال تعاونیها و تبدیل آنها به جزیرههای سوسیالیستی در خدمت منافع خود، چند راه وجود دارد: یک) ضروری است توزیع برابر قدرت و درآمد میان اعضای تعاونی وجود داشته باشد تا یک نظام مدیریتی دموکراتیک ایجاد شود؛ دو) لازم است تعاونیها بودجهای را برای ایجاد تعاونیهای جدید در جامعه خود، کنار بگذارند؛ و سه) تعاونیها باید به سازمانی ملی متعلق باشند، که این سازمانهای ملی به عنوان «پیوندی ارتباطی» میان تعاونیها عمل کنند و به تقویت مبارزه ملی فراگیرتر یاری رسانند (جونز، 1851). این سازمانهای ملی همچنین میتوانند به ایجاد ارتباط میان تعاونیها و جنبش فراگیرتر کارگری کمک کنند، چرا که از نظر مارکس وجود «پیوند بافتاری میان تعاونیها و جنبش کارگریِ مبارز و کنشگر مهم است» (کوتس؛ 1976؛ به نقل از اگان، 1990، 74). و بهویژه، از آنجا که «شرط ضروری وجود سرمایه، توانایی آن برای تقسیم و جداسازی کارگران با هدف شکست دادن آنهاست» (لبوویتز، 1992، 85) یک تعاونی کارگریِ به لحاظ طبقاتی آگاه، میتواند از طریق همین فرایند مدیریت جمعی و بسیج سیاسی فراگیرتر در ایجاد همبستگی کارگری نقش ایفا کند (کلارک، 1994؛ لبوویتز، 1992).
نتیجهگیری: رادیکالیسمِ تعاونیگرا برپایهی آگاهی طبقاتی بنا میشود
با اینکه اندیشمندان سنت مارکسیستی، تعاونیهای کارگری را هنگامی که به مثابهی محافل منزویِ «سرمایهداران جمعی» درون نظام سرمایهداری موجود عمل میکنند، به نقد میکشند، خود مارکس جنبش تعاونی را واجد پتانسل مهمی میدانست، تا آن حد که آن را بخشی از کارزار وسیعتر تغییر اجتماعی تلقی میکرد. مارکس معتقد بود که تعاونیها میتوانند در نشان دادن مسیر دستیابی به نظامی بدیل از تولیدکنندگان آزاد و برابر کمککننده باشند و میتوانند اندیشههای رادیکال را در میان مدافعان این تعاونیها ترویج کنند، اما فقط به شرطی که فعالان تعاونی ضرورت سازماندهی کارگران برپایهی آگاهی طبقاتی در مقیاس [گستردهی] صنعتی علیه نظام سرمایهداری را درک کرده باشند. برای ایجاد و حفظ سازماندهی موثر در محیط کار از طریق یک تعاونی کارگری، مفهوم «طبقه» و پیوند این مفهوم با کارزارهای فراگیرتر دگرگونی اجتماعی (به عنوان مثال، از طریق کارزارهای آموزشی کارگری) در سراسر تاریخ یک ابزار ضدهژمونیک حیاتی بوده است، خواه در روزگار کمون پاریس و خواه در دهههای متاخرتر.
آگاهی طبقاتی، نه به مثابهی کیفیت ایستای کارگران تحت ستم، بلکه باید به مثابهی «رویدادی تاریخی» در نظر گرفته شود، یک نیروی محتمل تاریخی که فقط از طریق مبارزه و تلاشهای سازماندهنده پدید میآید و به هدایت آن مبارزه و تبدیل آن به الگویی گسترشیابنده برای برهم زدن نظم [کنونی] کمک کند. «طبقه» در این معنا مقولهای منسوخ در اندیشهی مارکسیسم کلاسیک نیست. همانطور که کاتزنلسون (1981) استدلال میکند، طبقه:
«مقولهای ایستا ــ تعداد زیادی از افراد که در این یا آن رابطه با وسایل تولید قرار دارند ــ نیست، که بتوان آن را با معیارهای پوزیتیویستی یا کمّی اندازه گرفت. طبقه در سنت مارکسیسی، مقولهای تاریخی است (یا باید باشد) که افرادی را توصیف میکند که در طی زمان با هم در ارتباط هستند، و روشهایی را تببین میکند که از طریق آنها این افراد به مناسباتشان آگاه میشوند، از هم جدا میشوند، متحد میشوند، وارد مبارزه میشوند، نهادهایی را شکل میدهند و ارزشها را به صورتی طبقاتی انتقال میدهند.» (ص. 204).
به بیان دیگر، «طبقه» محصول کنشهای مشخص است – یک نیروی تاریخی بالقوه که با «ایجاد انگیزه» پدید میآید و «فقط در سطح سازماندهی و کنش تحقق پیدا میکند» (ص. 206). برداشت کاملاً مارکسیستی از ظرفیت تعاونیهای کارگری با این بینش آغاز میشود و ابتکارهای تعاونیهای خاص را از این دریچه به تفسیر میکشد که آیا این تعاونی سبب ترویج یا تعمیق درک کارگران از موقعیت و قدرت طبقاتیشان شده است یا نه.
پرسش اصلی این است که «آیا طبقه» اساساً به مثابهی نیرویی مخالف در جامعه «وجود خواهد داشت؟ و چگونه؟» (کاتزنلسون، 1981، 204). مارکسیستهای سنتی باور دارند که پتانسیل دگرگونکنندهی جنبش کارگری در پرورش «آگاهی طبقاتی ضدسرمایهدارانه» و توسعهی مبارزات جمعی در مقیاس جهانی است، اما آنان همچنین معتقدند نهادهای کارگری مانند اتحادیهها و تعاونیها تقریباً اغلب با تمرکزشان بر دغدغههای فوری اقتصادی اعضایشان این پتانسیل را برباد میدهند. وقتی نهادهای کارگری بر کسب «امتیازات روزمرهی اقتصادی از سرمایه» تمرکز کنند، ممکن است «بینشی را که هدف نهایی آن رهایی طبقهی کارگر از بردگیِ مزدی است، از دست بدهند» (موزس، 1990، 142). مارکسیستهای کلاسیک برای جلوگیری از این گرایش به اضمحلال در «اکونومیسم» محض (موزس، 1990، 142) این نکته را حیاتی میدانند که نهادهای کارگری در سازماندهی نیروی کارشان، تمرکزی ایدئولوژیک بر «آکاهی طبقاتی» داشته باشند (همچنین نک. اگان، 1990).
مارکس مدافع تعاونیهایی با جهتگیری سیاسی، و به لحاظ طبقاتی آگاه بود؛ یک جنبش تعاونی که به طرزی خودآگاه در پی ایجاد همبستگی کارگری در مقیاس صنعتی و به چالش کشیدن بنیانهای نظام سرمایهداری است. این نوع از جنبش تعاونیِ کارگری مفهوم همبستگی کارگری را میپذیرد بدون آنکه «در خصوص شرایط خودِ آن تعاونیِ خاص، الویتی قائل شود» (هایمن، 1999، 99). تعاونیها در این نوع جنبشها، صرفاً به نیازهای اعضای خاصِ خود توجه ندارند، بلکه در پی روشهایی هستند که از طریق آنها اعضایشان بتوانند در تقویت و تسریع گسترش حلقهی کارگران شورشی، که پیوسته به وجود جمعیشان به مثابهی یک «طبقه برای خود» آگاهتر میشوند، به دیگر کارگران بپیوندند.
منبع: این مقاله ترجمهای است از:
With or without class: Resolving Marx’s Janus-faced interpretation of worker-owned cooperatives, by Minsun Ji, Capital & Class, vol. 44, 3: pp. 345-369., First Published June 13, 2019.
https://journals.sagepub.com/home/cnc
دربارهی نویسنده: خانم مینسون جی، مدیر مرکز گرایشهای نوین در سیاست و خطمشیهای عمومی در دپارتمان علوم سیاسی دانشگاه کلورادو در دنور ایالات متحده است. مینسون بنیانگذار و مدیر اجرایی مرکز کارگران مهاجر در دنور، کلورادو (El Centro Humanitario) است.
Email: minsun.ji@ucdenver.edu
یادداشتهای مترجم:
- Cooperation، به معنای همیاری است و به تعاون و کار مبتنی بر تعاونی نیز اشاره دارد. در این مقاله به تناسب محتوا از این اصطلاحات برای این واژه استفاده شده است.
[1] By example as well as by precept، اشارهای به ضربالمثلExample is better than precept.
[2] Work-in یا ادامهی حضور در محل کار، نوعی کنش اعتراضی کارگری است که در آن کارگرانی که شغلشان در معرض تهدید قرار دارد، بدون دستمزد در محل کارشان حاضر میشوند و به تولید ادامه میدهند. هدف از چنین کنشی اغلب این است که نشان دهند که محل کار آنان همچنان قادر به سرپا ماندن است و در نتیجه مانع تعطیل شدن آن شوند. در واقع کارگران در این کنش قصد دارند نشان دهند که آنان میتوانند با خودمدیریتی کارگری، بنگاه را بهنحوی اثربخش و کارآمد و بهتر از کارفرمایانِ سرمایهدارشان اداره کنند.
[3] برای آشنایی با جنبش اشغال کارخانهها در بریتانیای دههی 70 میلادی از جمله کنشهای اعتراضی کشتیسازی آپرکلاید، نک. کنترل کارگری و سیاست اشغال کارخانه – بریتانیا، دههی 1970، نوشتهی اَلِن تاکمَن، ترجمهی دلشاد عبادی، سایت نقد، اکتبر 2019.
[4] Wildcat strike (تحتاللفظی بهمعنای اعتصاب گربهیوحشیوار) یا Wildcat action، اعتصاب یا کنش اعتراضیِ ناگهانی است که توسط کارگران متشکل اما بدون مجوز، حمایت و یا تایید رهبران اتحادیههاشان انجام میشود؛ این گونه کنشها که به علت خصوصیت غیرقابلکنترل و غیرقابل پیشبینی بودنشان به این نام خوانده میشوند، اغلب غیررسمی و غیرقانونی تلقی میشوند.
[5] اشاره به مجتمعهای اوئنی که در دهههای 18320 و 1830 در ایالات متحده با الهام از ایدههای رابرت اوئن تأسیس شدند که همه آنها در طی یک یا چند سال با شکست اقتصادی مواجه و نابود شدند.
منابع:
- Anderson T (2004) Class, class consciousness and specters of Marx in Shakespeare’s history plays.
- Literature Compass 1(1): 112.
- Arrighi G, Hopkins T and Wallerstein I (1989) Antisystemic Movements. London: Verso. Atzeni M and Ghigliani P (2007) Labor process and decision-making in factories under workers’ self-management: Empirical evidence from Argentina. Work, Employment & Society 21: 653–671.
- Barker C (2006) Capital and revolutionary practice. Historical Materialism 14(2): 55–82.
- Berberoglu B (2009) Class and Class Conflict in the Age of Globalization. New York: Lexington Books.
- Bergene AC (2005) Workers of the world, united? A study of global solidarity in the textile and garment industries. Masters’ Thesis, Department of Sociology and Human Geography, University of Oslo, Oslo.
- Blunden A (2016) Marx and class consciousness. Talk by Andy Blunden at the Socialist Party’s Summer School, February 2006: Changing the world: The relevance of Marxism in the 21st Available at: https://www.ethicalpolitics.org/ablunden/works/SP-talk.htm (accessed 6 June 2018).
- Brown D (1991) Thorstein Veblen meets Eduard Bernstein: Toward an institutionalist theory of mobilization politics. Journal of Economic Issues XXV: 689–708.
- Callari A and Ruccio D (1995) Postmodern Materialism and the Future of Marxist Theory: Essays in the Althusserian Tradition. Indianapolis, IN: Wesleyan.
- Chae H (2014) Marx on the family and class consciousness. Rethinking Marxism 26(2): 262–277.
- Clarke R (1994) Marx and one-sided Marxists (Issue 133, Book Review: Beyond capital: Marx’s political economy of the working class by Michael Lebowitz, MacMillan, 1992). Available at: https://.greenleft.org.au/content/marx-and-one-sided-marxists (accessed 2 December 2017).
- Coates K (ed.) (1976) The New Worker Co-operatives. Nottingham: Spokesman
- Coates K (1981) Work-ins, Sit-ins and Industrial Democracy. Nottingham: Spokesman.
- Coates K (2003) Workers’ Control: Another World Is Possible. Nottingham: Spokesman.
- Dobrohoczki R (2006) Co-operatives as spaces of cultural resistance and transformation in alienated consumer society. In: III Conferencia Internacional La obra de Carlos Marx y los desafíos del Siglo XXI. Available at: https://www.nodo50.org/cubasigloXXI/congreso06/conf3_dobrohoczki.pdf (accessed 20 July 2018).
- Donnachie I and Mooney G (2007) From Owenite socialism to Blairite social-ism: Utopia and
- Dystopia in Robert Owen and new labour. Critique: Journal of Socialist Theory 35(2): 275– 291.
- Dridzo SA (1935) Marx and the Trade Unions. New York: International Publishers.
- Egan D (1990) Toward a Marxists theory of labor-managed firms: Breaking the degeneration thesis. Review of Radical Political Economics 22(4): 67–86.
- Eikenberry AM (2009) Refusing the market: A democratic discourse for voluntary and nonprofit organizations. Nonprofit and Voluntary Sector Quarterly 38(4): 582–596.
- Elliott JE (1987) Karl Marx and workers’ self-governance. Economic and Industrial Democracy 8: 293–321.
- Engels F ([1848]1969) Principle of Communism. Selected Works, Volume One. Moscow: Progress Publishers, pp. 81-97. Available at: https://www.marxists.org/archive/marx/works/1847/11/prin-com.htm
- Engels F ([1886] 2010) Engels to August Bebel 20 -23 January. In: Cohen J, Cornforth M, Dobb M et al. (eds.) Marx -Engels Collected Works, vol. 47. Letters 1883-1886. London: Lawrence & Wishart, pp. 386-391. Available at: http://www.koorosh-modaresi.com/MarxEngels/V47.pdf (Accessed 25 March 2018).
- Flanders L (2012) Noam Chomsky on America’s economic suicide. Alternet, 4 May. Available at: https://chomsky.info/20120504/ (accessed 7 June 2016). Gasper P (2011) Are workers’ cooperatives the alternative to capitalism? Critical Thinking (Issue 93). Available at http://isreview.org/issue/93/are-workers-cooperativesalternative-capitalism (accessed 20 July 2017).
- Gibson-Graham JK (2003) Enabling ethical economies: Cooperativism and class. Critical Sociology 29(2): 123–161.
- Gibson-Graham JK ([1996] 2006) The End of Capitalism (As We Knew It): A Feminist Critique of Political Economy. Minneapolis: University of Minnesota Press.
- Guinan J (2015) Ownership and control: Bring back the institute for workers’ control. Renewal 23(4): 11–36.
- Harnecker P (2013) Cooperatives and Socialism. Basingstoke: Palgrave Macmillan.
- Harrison JFC (1969) Quest for the New Moral World: Robert Owen and the Owenites in Britain and America (Reprint). New York: Augustus M. Kelley.
- Hudis P (2012) Marx’s Concept of the Alternative to Capitalism. Chicago, IL: Haymarket Books.
- Hyman R (1999) Imagined solidarities: Can trade unions resist globalisation? In: Leisink P (ed.) Globalization and Labor Relations. Cheltenham: Edward Elgar, pp. 94–115.
- Jackall R and Levy H (eds) (1987) Worker Cooperatives in America. Berkeley: University of California.
- Jones E (1851) A letter to the advocates of the cooperative principle and to the members of cooperative societies. In: Marx and Engels Collected Works, vol. 11. London: Lawrence & Wishart, pp. 573-581. Available at:http://www.hekmatist.com/Marx%20Engles/Marx%20&%20Engels%20Collected%20Works%20Volume%201120Ka%20-%20Karl%20Marx.pdf (accessed 3 May 2018).
- Jossa B (2005) Marx, Marxism and the cooperative movement. Cambridge Journal of Economics 29: 3–18.
- Jossa B (2012) A system of self-managed firms as a new perspective on Marxism. Cambridge Journal of Economics 36: 821–841.
- Jossa B (2014) Marx, Lenin and the cooperative movement. Journal Review of Political Economy 26(2): 282–302.
- Jossa B (2017) Labour Managed Firms and Post-Capitalism. New York: Routledge.
- Katznelson I (1981) City Trenches: Urban Politics and the Patterning of Class in the United States. Chicago: The University of Chicago Press.
- Lebowitz M (1992) Beyond Capital: Marx’s Political Economy of the Working Class. London: MacMillan.
- Lebowitz M (2003) Build It Now: Socialism for the Twenty-first Century. New York: Monthly Review Press.
- Lebowitz M (2011) The unifying element in all struggles against capital is the right of everyone to full human development. Monthly Review 63(6): 46–52.
- Larrabure M, Vieta M and Schugurensky D (2016) The ‘new cooperativism’ in Latin America: Worker-recuperated enterprises and socialist production units. Studies in the Education of Adults 43(2): 181–196.
- Lenin V ([1923] 1965) On cooperation. Pravda (No. 115–116), 26–27 May. In: Lenin’s Collected Works, vol. 33. 2nd English ed. Moscow: Progress Publishers, pp. 467–475. Available at: https://www.marxists.org/archive/lenin/works/1923/jan/06.htm
- Levin M (1980) Marx and working-class consciousness. History of Political Thought 1(3): 499–515.
- Luxemburg R (1900) Reform or revolution. Available at: http://www.marxists.org/archive/luxemburg/1900/reform-revolution/ch07.htm
- McGrail B (2011) Owen, Blair and utopian socialism: On the post-apocalyptic reformulation of
- Marx and Engels. Critique 39(2): 247–269.
- McIntyre R (1991) A review of Marxism in the U.S. by Paul Buhle. Rethinking Marxism 4(2): 149–157.
- Marcuse P (2015) Cooperatives on the path to socialism? Monthly Review 66(9): 31–38.
- Marx K (1864) Inaugural address and provisional rules of the International Working Men’s Association. Available at: http://www.marxists.org/archive/marx/works/1864/10/27.htm
- Marx K (1866) Instructions for the delegates of the provisional general council: The different questions. Der Vorbote Nos. 10 and 11, October and November 1866 and The International Courier Nos. 6/7, February 20, and Nos. 8/10, March 13, 1867. Available at: https://www.worldsocialism.org/spgb/socialist-standard/2010s/2014/no-1313-january-2014/marx-cooperatives-and-capitalism-0
- Marx K (1934) Letters to Dr. Kugelmann (Marxist library: Works of Marxism-Leninism), vol. XVII. London: International Publishers.
- Marx K ([1848] 1974) Political Writings: The Revolutions of 1848, vol. 1. New York: Vintage Books.
- Marx K ([1864] 1974a) Documents of the first international: 1864–1870. In: Fernbatch D (ed.)
- Karl Marx the First International & After: Political Writings, vol. 3. New York: Vintage Books, pp. 73–120.
- Marx K ([1864] 1974b) Inaugural address of the working men’s international association. In: Fernbatch D (ed.) Karl Marx The First International & After: Political Writings, vol. 3. New York: Vintage Books, pp. 73–81.
- Marx K (1866) Instructions for the Delegates of the Provisional General Council. The International Workingmen’s Association. Available at: https://www.marxists.org/archive/marx/works/1866/08/instructions.htm (accessed 4 March 2018).
- Marx K ([1875] 1968) Critique of the Gotha Programme. In: Marx Engel’s Selected Works. Progress Publishers. pp. 315-341. Available at: https://www.marxists.org/archive/marx/works/sw/progress-publishers/one-volume.htm (accessed 20 May 2018).
- Marx K ([1847] 1976) The Poverty of Philosophy (in Karl Marx and Frederick Engels Collected Works), vol. 6. New York: International Publishers.
- Marx K ([1867] 1977) Capital Volume 1. New York: Vintage Books.
- Marx K ([1894] 1981) Capital Volume 3. New York: Vintage Books.
- Marx K and Engels F ([1845] 1956) The Holy Family. Available at: https://www.marxists.org/archive/marx/works/download/Marx_The_Holy_Family.pdf
- Marx K and Engels F ([1888] 1967) The Communist Manifesto. London: Penguin Books.
- Marx K and Lenin V ([1871] 1993) Civil War in France: The Paris Commune. New York:International Publishers.
- Mellor M, Hannah J and Stirling J (1988) Worker Cooperatives in Theory and Practice. London: Open University Press.
- Moses J (1990) Trade Union Theory from Marx to Walesa. Worcester: Billing & Sons.
- Ollman B (1976) A model of activist research: How to study class consciousness … and why we should.
Available at: https://www.nyu.edu/projects/ollman/docs/class_consciousness.php
- Ollman B (1993) Dialectical Investigations. New York: Routledge.
- Potter B (1891) The Cooperative Movement in Great Britain. London: Swan Sonnenschein.
- Ranis P (2010) Argentine worker cooperatives in civil society: A challenge to capital-labor relations. Workingusa 13(1): 77–105.
- Ranis P (2014) Promoting cooperatives by the use of eminent domain: Argentina and the United States. Socialism and Democracy 28(1): 51-69.
- Ranis P (2016) Cooperatives Confront Capitalism: Challenging the Neoliberal Economy. London: Zed Books.
- Resnick S and Wolff R (eds) (2006) New Departures in Marxian Theory. New York: Taylor & Francis.
- Rothschild J (2009) Workers’ cooperatives and social enterprise: A forgotten route to social equity and democracy. American Behavioral Scientist 52(7): 1023–1041.
- Royle E (1998) Robert Owen and the Commencement of the Millennium: A Study of the Harmony Community. Manchester: Manchester University Press.
- Rudolf JP (2014) Unions, socialism and the working class: A Marxist analysis of German Trade Union History. MA Thesis, San Diego State University, San Diego, CA.
- Ruggeri A (2016) The worker-recovered enterprises in Argentina: The political and socioeconomic challenges of self-management. Available at: http://www.workerscontrol.net/authors/workerrecovered-enterprises-argentinapolitical-and-socioeconomic-challenges-self-managemen
- Ruggeri A and Vieta M (2015) Argentina’s worker-recuperated enterprises 2010–2013: A synthesis of recent empirical findings. Journal of Entrepreneurial and Organizational Diversity 4(1): 75–103.
- Selwyn B (2013) Karl Marx, class struggle and labour-centred development. Global Labour Journal 4(1): 48–70.
- Slaughter C (1975) Marxism and the Class Struggle. New Park Publications. Available at: https://www.marxists.org/reference/subject/philosophy/works/en/slaughte.htm
- Stone B (1998) Why Marxism isn’t dead (Because capitalism isn’t dead): The case for cooperative socialism. Available at: https://www.bu.edu/wcp/Papers/Soci/SociSton.htm
- Tauss A (2015) Revisiting Argentina’s recuperated factories – Reflections on over a decade of workers’ control. Desafíos 27(1): 185–205.
- Tuckman A (2015) Occupation, worker co-operatives and the struggle for power: Britain in the 1970s. Available at: http://www.workerscontrol.net/authors/occupation-worker-co-operativesand-struggle-power-britain-1970s
- Vieta M (2014) Learning in struggle: Argentina’s new worker cooperatives as transformative learning organizations. Relations Industrielles 69(1): 186–218.
- Walker P (ed.) (1978) Between Labor and Capital. Boston, MA: South End Press.
- Webb S and Webb B (1914) Special supplement on co- operative production and profit sharing. The New Statesman 21(45): 31.
- Webb S and Webb B (1920) A Constitution for the Socialist Commonwealth of Great Britain (Collection Kelly Library). London and New York: Longmans and Green and co.
- Webb S and Webb B (1921) The Consumer’s Cooperative Movement. London: Longmans.
- Wright EO (2005) Approaches to Class Analysis. Cambridge: Cambridge University Press.
لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-1T7
همچنین در زمینهی #جامعهی_بدیل:
سازمانهای مردمی در کمون پاریس
سوسیالیسم و فرد انسانی در آثار مارکس
دیکتاتوری، پرولتاریا، سوسیالیسم
بالندگی انسان و دگرگونی نهادی سوسیالیستی
کائوتسکی: مغاکِ آنسوی پارلمان
مارکس، پرولتاریا و «اراده به سوسیالیسم»
کمونیسم: جامعهای ورای کالا، پول و دولت
نوشته خوبی است و خیلی از مسائل را روشن می کند. اما، این نوشته نیز به چند مسئله با اهمیت اساسی مانند سازمان سیاسی کارگران یا سازمان اساسی سیاسی کارگران یعنی حزب طبقه ی کارگر که به گفته ی خود مارکس و لنین از اساسی ترین و مهمترین نهاد و سازمان طبقاتی طبقه ی کارگر، برای آماده کردن طبقه برای به پیروزی رساندن انقلاب کمونیستی همراه با زور و جبر و یا لنین انقلاب قهری پرولتاریا – انقلاب قهری کمونیستی کارگران هیچ رغبتی نشان نمی دهد و از آن نامی هم نمی برد. 2- از اینکه مارکس و انگلس و مخصوصا لنین از نه در اختیار گرفتن قدرت سیاسی بلکه درهم شکستن قدرت سیاسی موجود – دولت موجود طرفداری می کنند، باز هم صحبتی نمی کند. مارکس و انگلس به باورمن، بعد از نوشتن مانیفست با تجربه انقلابات فوریه 1848 و خیانت بورژوازی لیبرال و حتی دموکرات و شکست انقلاب به ایجاد حزب مستقل طبقاتی کارگران و ضرورت آن واقف شدند و نیزبه ضرورت نوعی از دیکتاتوری پرولتاریا پی بردند. آنها در خطابیه به کمیته مرکزی اتحادیه – جمعیت – کمونیستها یعنی حزب بین المللی آن زمان پرولتاریا، پس از تشریح خیانت بورژوازی لیبرال و آینده بورژواهای – خرده بورژواهای دمکرات، چنین جمع بندی می کنند : «اگر کارگران آلمان بدون گذر کامل از یک پروسۀ رشد طولانی انقلابی قادر به گرفتن قدرت سیاسی و اجرای کامل منافع طبقاتی خودشان نیستند، …ولی، آنها باید با درک روشنی از منافع طبقاتی خود، با اتخاذ هر چه سریعتر موضع مستقل حزبی خود، و با بستن راه عبارات سالوسانه خرده بورژوازی دمکرات، مبنی بر عدم نیاز به تشکیلات مستقل حزبی پرولتاریا، بخش عطیمی از پیروزی نهائی شان را خود به سرانجام برسانند. ندای جنگ آنها باید این باشد: «انقلاب مداوم». ( لندن، مارس 1850 مارکس- انگلس کلیات آثار مارکس- انگلس به انگلیسی، جلد 10، صفحات 277-287-
اما هنوز به یک چیز به صراحت نمی پردازند و آن در هم شکستن و نه بدست گرفتن سکان دولت حاضر توسط پرولتاریا می باشد. تجربه خونین کمون این را مخصوصا برای مارکس روشن کرد. مارکس در جنگ داخلی در فرانسه در سال 1971 می نویسد : «ولی، طبقه، طبقۀ کارگر نمی تواند به این بسنده کند که ماشین دولتی به صورت موجودش به دست وی بیفتد و او فقط بکوشد که این ماشین را در جهت منافع خودش بکار اندازد.»، آنها این را در مقدمه مانیفست حزب کمونیست به عنوان تغییر مهم در مانیفست، در سال 1872 چنین ذکر می کنند : » … کمون ثابت کرد که » طبقه نمیتواند بطور ساده ماشین دولتی حاضر و آماده ای را تصرف نماید و ن را برای مقاصد خویش بکار اندازد.» کارل مارکس ، فردریش انگلس لندن، 24 ژوئن 1872. به نوشته ی لنین در جزوه مارکسیسم و دولت که مبنای دولت و انقلاب شد، می نویسد که بعد از این یعنی کمون پاریس، در آثار مارکس و انگلس کلماتی مانند درهم شکستن، خرد کردن، نابود کردن و داغان کردن به کرات دیده می شوند. کلا نویسندگانی که خودرا بیشتر سوسیالیست طرح می کنند تا کمونیست، از دولت بعنوان دیکتاتوری طبقاتی ، انقلاب قهر ی ، انقلاب مسلحانه و حتی دیکتاتوری پرولتاریای به عنوان قدرتی که بر سلاح کارگران متکی است، بر عکس لنین خود داری می کنند.
مارکس بطورمشخص در قطعنامه به کنگره انترناسیونال هم بر حزب سیاسی طبقه کارگر انگشت می گذارد : » اما از طرف دیگر، هر جنبشى که در آن طبقۀ کارگر به عنوان طبقه به مخالفت با طبقات حاکم برمىخیزد و مىکوشد آنها را به وسیله فشارى از خارج تحت سلطهى خود درآورد، جنبشى سیاسى است. مثلا کوشش براى به چنگ آوردن کاهش زمان کار از سرمایه داران منفرد در یک کارگاه یا فقط در یکى از شاخه هاى صنایع به وسیلهى اعتصاب و نظایر آن، جنبشى صرفا اقتصادى است. در مقابل، جنبش به منظور به دست آوردن قانون هشت ساعت کار و نظایر آن، جنبشى سیاسى است. و به این ترتیب است که از همهى جنبش هاى اقتصادى منفرد کارگران، در همه جا جنبشى سیاسى پدید مىآید. یعنى جنبش طبقه به منظور پیروز گرداندن منافع خویش در شکلى عمومى، و در شکلى که داراى نیروى الزام اجتماعى عام مىباشد. اگرچه این جنبش ها به وجود یک سازمان قبلى نیاز دارند، معهذا به نوبۀ خود وسایل انکشاف چنین سازمانى مىباشند.
در آن جایى که هنوز طبقۀ کارگر به درجهى کافى سازمانى دست نیافته، تا بتواند علیه قهر دسته جمعى _ یعنى اقتدار سیاسى طبقات حاکم _ به مبارزهاى قاطع بپردازد، در هر حال باید با کار تهییجى پیاپى علیه شیوهى برخورد سیاسى دشمنانۀ طبقات حاکم نسبت به ما، این طبقه را به آن درجهى سازمانى ارتقا داد. در غیر این صورت، طبقۀ کارگر به صورت آلت دست طبقات حاکم باقى خواهد ماند.
(تلخیص از نامهى مارکس به ف. بولت، مورخ بیست و سوم فوریه ۱۸۷۱، به نقل از «کارمزدى و سرمایه»، انتشارات سوسیال، پاریس، ۱۹۷۲)
دو :
_ با توجه به این که پرولتاریا به عنوان طبقه، فقط در صورتى مىتواند علیه قهر دسته جمعى طبقات مالک وارد عمل شود که در حزب سیاسى مجزاى خویش، در تخالف با همهى اشکال قدیمى احزاب طبقات مالک، متشکل گردد؛ _ با توجه به اینکه تشکل پرولتاریا در حزب سیاسىاش براى تضمین پیروزى انقلاب اجتماعى و هدف نهایى آن، نابودى طبقات، ضرورى است؛ _ با توجه به این که باید وحدت نیروهاى طبقهى کارگر، که از قبل در مبارزات اقتصادى تحقق یافته، به عنوان اهرم توده هاى این طبقه در مبارزه علیه اقتدار سیاسى استثمار کنندگانشان به کار آید؛ کنفرانس به اعضاى انترناسیونال خاطرنشان مىسازد که در جریان مبارزهى طبقهى کارگر، فعالیت اقتصادى و فعالیت سیاسى این طبقه به طرزى ناگسستنى با هم پیوند دارند.
(تلخیص از قطعنامهى کنفرانس لندن انجمن بین المللى کارگران _ انترناسیونال _ سپتامبر ۱۸۷۱، به نقل از همان ماخذ.)]
یک تذکر : در ایت ترجمه چند از مارکس 1894 نام برده می شود که مارکس زنده نبود، به نظرم اشتیاه چاپی باشد، یعنی به جای 1864، 1894 نوشته شده است.
خواننده گرامی
1894 سال «انتشار» اثر مورد ارجاع نویسنده مقاله، یعنی مجلد سوم سرمایه است.
با احترام
تارا بهروزیان