نوشته‌های دریافتی
Comment 1

خرافات مدرن

در بررسی و نقد آرای سعید رهنما

در بررسی و نقد آرای سعید رهنما

متن کامل (پی دی اف)

 

نوشته‌های دریافتی/دیدگاه‌ها

نوشته‌ی: م.بیگی

 

سه یادآوری:

الف – مبنای نقد من هشت مقاله از آقای رهنما با عنوان‌های ذیل‌اند:

۱- کارل مارکس و میراث ماندگار او،

۲- جنجال «دموکراسی شورایی» درمقابل «دموکراسی پارلمانی»،

۳- سوسیال دموکراسی رادیکال: فاز گذار به سوسیالیسم دموکراتیک،

۴  – آیا دوران سرمایه‌داری سرآمده؟

۵- سرمایه‌داری و مسئله‌ی گذار و پاسخی به نقدها،

۶- سازماندهی طبقه کارگر- درسهای گذشته و راه‌های آینده،

۷- کنترل کارگری یا شورای مشارکتی؟

۸- نقد ایشان به مقاله‌ی «آسیاب‌های بادی سعید رهنما».

واگویه‌ها بدین ترتیب مشخص شده‌اند، مثلأ (۱- ص۴) به‌معنای شماره یک در این فهرست و صفحه مربوطه.

ب – در نوشتن مقاله از کتب و مقاله‌های زیادی بهره گرفتم و قصدم این بود فهرست نام آنها و نویسندگان‌شان را در کتاب‌شناسی بیآورم، لاکن از این‌کار صرفنظرکردم. از این کتاب‌ها به‌ندرت واگویه‌ای نقل کرده‌ام و بخاطر آن‌که افکار خواننده را قطع نکنم، نظرات نویسندگان آن کتب را به انشاء خود درآورده‌ام. طبیعی است که تشابه میان نظرات آنان و من، بدین معناست که اصل نظر از آنان می‌باشد.

پ – در نوشته‌ام هرجا سخن از توده، مردم و یا خلق می‌شود، دو منظور از آنها مد نظرم بوده است: یکم، بدان معنا که طبقه‌ی کارگر در این مفاهیم نیرویی است میان نیروهای دیگر بدون هیچ‌گونه تمایزی از نظرگاه درخواست‌های طبقاتی‌اش. دوم، بدان معنا که طبقه کارگر در این مفاهیم در وحدت با دیگر نیروها، مبارزه‌ی مشترکی را به پیش می‌برد اما مشخصه‌ی این وحدت صف مستقل طبقه‌اش می‌باشد.

مقدمه:

اینشتن در تدوین تئوری نسبیت بطور مختصر در سال ۱۹۰۵متذکر شد آنچه درسطح ظاهر، عقلانی به نظر می‌رسد، می‌تواند در سطح تبیین عکس آن صادق باشد. او در اثبات نظریه‌اش مستدل نمود زمان که در ظاهر ثابت و امری بدیهی تلقی می‌شود، در سطح تبیین بعنوان یک متغیر هستی‌اش ثابت می‌گردد. با اثبات تئوری نسبیت، فیزیک در مرتبه‌ای از علم قرارگرفت که امروزه با جرئت می‌توان از فیزیک دوران ماقبل اینشتن و دوران مابعد از او سخن راند، جائی که امروزه بدون توجه بکارگیری نظریه‌ی اینشتن گامی به پیش برداشتن در فیزیک تقریبآ محال به نظر می‌رسد. بسیاری از تئوری‌های نوین و یا کشفیات در علم فیزیک را مدیون تئوری نسبیت می‌دانیم، مثلآ با اتکاء به تئوری نسبیت، فیزیکدان آلمانی به نام شوارتس شیلد موفق به کشف حفره‌های سیاه گردید.

ازجانب دیگر با وضع تئوری نسبیت بسیاری از مسائل علمی در فیزیک از جمله نظریه نیوتن، شکل ایدئولوژی به خود گرفتند و فیزیکدانان مجبورگشتند آن مسائل را از نو ولی این بار در پرتو تئوری نسبیت از نو بازسازی نمایند.

 دو معضل بنیادینی که اینشتن مطرح کرد، مارکس۴۰ سال پیش از کشف تئوری نسبیت با کشف قانون ارزش به حل همان دو معضل، لاکن آن زمان در سطح علوم اجتماعی، پاسخ داده بود. این دو معضل در علوم اجتماعی عبارتند از:

یکم، هرآنچه را که قانون ارزش در سطح توصیف بدیهی برنما می‌سازد، در سطح تبیین می‌تواند عکس آن صادق افتد؛ یعنی در این سطح روشن می‌گردد که آن امر بدیهی، ایدئولوژی‌ای بیش نیست، یعنی انتزاع پیکریافته و مستقل‌شده. در این معنا روشن می‌گردد که شناخت تجربی می‌تواند فریب‌دهنده باشد، پس برای شناخت واقعیت بایستی از شناخت تجربی فراتر رویم و به شناخت عقلی گذر نمائیم.

دوم، در سطح تبیین، مارکس مستدل ساخت که بنیاد بسیاری از بدیهیات مسلم و موجود در علوم اجتماعی چیزی بیش از ایدئولوژی نیستند که باور انسان را می‌سازند ولی چون خودشان را به مثابه‌ی آگاهی جا می‌زنند، نقد آنها و تعیین جایگاه‌شان به مثابه‌ی انتزاعات پیکریافته می‌تواند راز ایدئولوژی را برملا نماید تا آگاهی به آن راز را بتوان به آگاهی اکثریت عظیم توده‌ها مبدل نمود.

بدیهی است که در علوم اجتماعی همانند علوم طبیعی می‌توان تکرارپذیری را مدلل ساخت. در حالی که در علوم طبیعی اثبات یک تئوری در هر مکان و زمان به واسطه‌ی تکرارپذیری کار را تا حد زیادی آسان می‌نماید و توسط آن انسان قادرمی‌شود به نکات پنهان مانده درآن واقف گردد، اما در علوم اجتماعی تکرارپذیری بدین سادگی نیست. مثلآ وقتی قانون ارزش در جامعه‌ی معینی چون انگلستان تثبیت گشت و شرایط تولید و بازتولید را تعیین کرد، می‌توان تکرار آن را در جامعه‌ی دیگری که شیوه تولیدش سرمایه‌داری شده است، اثبات نمود. لاکن ایدئولوژی حاکم می‌تواند همیشه با اتکاء به وضعیت‌های مختلف فرهنگی و انکشاف تاریخی در این دو کشورمدعی شود که اعتبار این قانون برای انگستان حتمآ نبایستی برای کشور ما صدق نماید و بدین طریق علیه روایت کلان تئوری موضع بگیرد و مسائل را نسبی قلمداد سازد تا قادر به لاپوشانی منافعش گردد. به‌سخن دیگر نفی تئوری ارزش بعنوان کلان تئوری یکی از عملکردهای اساسی فریب دادن انسان توسط روشنفکر ارگانیک بورژوازی می‌باشد.

بایستی اذعان کرد که تاکنون بشر هیچ شیوه‌ی تولیدی این چنان پیچیده درخود و غامض همانند شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری را تجربه نکرده است و هیچ شیوه تولیدی نیز قادرنبوده است چون این شیوه خود را در سطح ظاهر عقلایی و عدالت‌خواهانه برنما سازد، بنحوی که این توانائی را بدست آورد تا عقل انسان را به دیدن ظواهر محدود نماید تا شناخت تجربی را که روزمره‌گی را عقلانی نشان می‌دهد، امری مکفی برای شناخت قلمداد گرداند.

روزمره‌گی در نظام سرمایه‌داری، مثلآ خرید اشیاء مصرفی را، از طرفی وابسته به اراده‌ی انسان و مقدار پولی که هر فرد دراختیار دارد، می‌نمایاند و بدین‌سان فقر و دارائی را نه بعنوان مقوله‌ای اجتماعی، بلکه امری کاملآ شخصی و وابسته به زرنگی، تیزهوشی و توان انسان می‌سازد که خودش را در ضرب‌المثل فارسی «خلایق هرچه لایق» برمی‌نماید و عایقی می‌گردد که اجحافات وارده از این شیوه تولید نامکشوف بمانند. اما از طرف دیگر چون دراین جامعه به‌علت استثمار، مبارزه هم هستی اجتماعی بخود می‌گیرد، وظیفه‌ی روشنفکران ارگانیک طبقه‌ی سرمایه‌دار باید برای حفظ استثمار و تداوم بازتولید سرمایه‌دارانه اتخاذ اقدامات و تدابیری باشد تا مبارزه در شرایط اینجا و اکنون نتواند هیچ‌گاه هستی این نظام را بالفعل مورد سئوال قرار دهد.

برای اجرای این تدابیر و اقدامات رسولان حافظ این نظام از دو سیاست بظاهر متفاوت ولی در محتوا یکسان همزمان بهره گرفته و هنوزهم بهره می‌گیرند:

یکم، سیاستی که سیستم سرمایه‌داری را عقلانی و عدالت‌خواهانه جلوه‌گر می‌سازد تا استثمار را لاپوشانی نماید و بدین‌طریق ناعدالتی را متوجه یک سرمایه‌دار و یا یک قشر از آنان می‌نماید که می‌توان توسط قانون بر این بی‌عدالتی‌ها غلبه کرد.

دوم، سیاستی که عمدتآ از جانب سوسیال دموکرات‌ها در شرایط متفاوت تاریخی تعقیب می‌شود که در حرف سوسیالیسم را نسبت به نظام سرمایه‌داری برتر برآورد می‌نمایند که باید به آن گذار نمود، اما در عمل با توجیحات و نپرداختن به استثمار در شکل ویژه‌اش در این نظام، مساله‌ی گذار را به فردائی که نخواهد آمد، فرافکن می‌نمایند و با طرح تئوری‌های غیرواقعی و متناقض، آگاهی انسان راجع به ماهیت نظام را وازنش می‌کنند که امروزه این توجیحات تحت چهار گزینش که در ذیل مختصر به آنها می‌پردازم ولی بازشناسی‌شان را در طی این نوشته بطور اساسی خواهم شکافت، خودشان موانعی واقعی در رشد فکری انسان ایجاد کرده‌اند که لاجرم به تثبیت این شیوه‌ی تولیدی یاری می‌رسانند. این چهار گزینش عبارتنداز:

۱- تمایزقائل نشدن میان مالکیت اشتراکی و مالکیت‌های عمومی و سپس مهم جلوه دادن کنترل مالکیت عمومی بدون آنکه شرح دهند آیا کنترل این نوع مالکیت به نفی استثمار منجر می‌گردد یاخیر؟، و با مسکوت گذاردن استثمار به دفاع از نظام سرمایه‌داری برمی‌آیند.

۲- طرح رقابت سالم. از آنجاکه رقابت موجود در این نظام عرض یک جوهر و یا موضوع واقعی نیست، بلکه عرض یک موضوع انتزاعی، یعنی همان سرمایه می‌باشد، سوسیال دموکرات‌ها روشن نمی‌سازند که رقابت سالم، عرض کدام موضوع واقعی بایستی باشد تا بتوان از آن دفاع کرد. بنابراین با خاموش ماندن نسبت به موضوع واقعی، رقابت سالم‌شان را به مثابه‌ی یک مفهوم در تقابل با رقابت بعنوان یک هستی واقعی اما انتزاعی در این نظام قرار می‌دهند بدون آنکه درباره‌ی هستی واقعی رقابت سالم و ارتباطش با جایگاه بورژوازی لیبرال در این نظام و یا ارتباطش با جایگاه نیروها درجامعه‌ی سوسیالیستی توضیحی دهند.

۳- نفی تئوری‌های کلان بعنوان دگماتیسم از جمله نفی قانون ارزش و طرح خواسته‌ها به شرط عملی بودن آنها، یعنی در واقع توجیه پراگماتیسم. چنین سیاستی انسان‌ها را با سیاست‌های روزمرگی مشغول می‌کند که سرانجام نتیجه‌ی محتومش نفی استراتژی برای دگرگونی جامعه‌ی سرمایه‌داری در نفی استثمار و سلطه‌ی سرمایه و در عمل نفی هر آرزوی بزرگ است که ناخودآگاه اپورتونیسم را در واژه‌ی پرطمطراق پراگماتیسم عقلانی متجلی می‌نماید.

۴- طرح «طبقه‌ی متوسط» بعنوان رقیبی دربرابر طبقه‌ی کارگر بدون پردازش به مفهوم طبقه و اثبات آن از دو منظر وجه سلبی و ایجابی طبقه در دگرسانی جامعه.

 سوسیال دموکرات‌ها در انتقاد به نئولیبرالیسم، یعنی سرمایه‌داری اینجا واکنون، درسیاست‌های نوین‌شان سعی می‌کنند پیدایش و منشاء آن را نه برحسب جایگاه هستی‌شناسی آن که درواقع چیزی جز بالقوگی قانون ارزش در شرایط کنونی نیست، توضیح دهند، بلکه برحسب قانون هگلی که مارکس آن را این‌گونه مورد نقد قرارداد «هگل به دنبال کشف حقیقت واقعیت عینی نیست، بلکه به دنبال کشف واقعیت عینی حقیقت می‌باشد» پیدایش آن را از طریق انکشاف مفهومی در دل مفهوم دیگر، یعنی مفهومی از دل مفهوم لیبرالیسم، توجیه  نمایند. آنان در قیاس با لیبرالیسم قادرند نئولیبرالیسم را که گویا ناگهان سلطه‌اش را غالب کرده است، غیرعقلانی جلوه‌گر سازند و بنابراین تمام درهای توجیه بازگشت مجدد به آن دوران را چارطاق بازگذارند که با گذار به آن دوران که منطقی و عقلانی ارزیابی می‌شود، تنها آنگاه و آن‌زمان می‌توان شرایط لازم برای گذار به سوسیالیسم را فراهم کرد. در این بینش سوسیال دموکرات‌های نوع جدید با آنکه سیستم سرمایه‌داری را ناعادلانه و بحران‌زا می‌خوانند، لاکن با این نوع بینش و پذیرش، چهارگزینش درسطوح مختلف اجتماعی و طرح تئوری مراحل، گذار به جامعه‌ی سوسیالیستی را غیرممکن می‌سازند.

هرآنچه مربوط به آموزش مارکس می‌شود، بایستی در کنار قانون ارزش، از کشف پراتیک بعنوان یک عینیت ویژه نام برد که بواسطه‌ی آن مارکس می‌آموزاند که چه گزینشی باید نقطه‌ی عزیمت مادی – عینی ما در تحلیل جامعه‌ی سرمایه‌داری، به مثابه‌ی یک مرحله‌ی خاص در تاریخ زندگی انسان‌ها، قرار گیرد. با توجه به دو بنیاد اساسی کشف‌شده توسط مارکس می‌توان اذعان نمود که نقد نظام سرمایه‌داری به معنای نقد خود انسان و بازشناسی مجددش در خویشتنِ خویش می‌باشد.

 درحالی که شکل ارزش در این نظام می‌تواند مسائل ناهمگن را در سطح مشخص همگن جلوه دهد و این همگنی در شکل را در آشتی طبقاتی و تفاهم میان طبقات عقلانی جا زند، دقیقآ نقد این نظام خاص به واسطه‌ی منطق ویژه و موضوع ویژه‌اش مارکس را قادر می‌گرداند تا به ایدئولوژی‌های رنگارنگ بعنوان انتزاعات پیکریافته که سرتاسر بافت‌های اجتماعی این نظام را دربرگرفته‌اند تا هستی اجتماعی‌شان را امری بدیهی متجلی نمایند، پاسخی علمی دهد.

مارکس با کشف قانون ارزش هستی این انتزاعات پیکریافته را اثبات نمود و مستدل کرد که عامل بنیادین استثمار و سلطه‌ی انسان بر انسان سلطه‌ی خود قانون ارزش می‌باشد و آگاهی به این انتزاعات به ویژه قانون ارزش در انقلاب سیاسی و تثبیت هژمونی، وسائل و امکانات وافی را دراختیار انسان قرار می‌دهد که امکان گذار به جامعه‌ی سوسیالیستی را در انقلاب اجتماعی فراهم می‌آورد. روشی که مارکس اختیار نمود که آن را روش مارکسی می‌نامیم و دیالکتیک‌اش را از سایر دیالکتیک‌های دیگر متمایز می‌سازد این واقعیت است که به نظر مارکس دیالکتیک تنها محمل شدن نیست، بلکه درک این شدن در شرایط مشخص نیز می‌باشد. چنین روشی با یاری آن دوکشف مارکس را قادر کرد تا در پس ظاهر مناسبات، مثلآ خرید و فروش، مناسبات اجتماعی میان انسان‌ها را در این نظام آشکار نماید تا نقطه‌ی عزیمتش را نه بر فرض‌گرفتن مسائل پیشا، بلکه بر واقعیت استثمار و سلطه‌ی ویژه در این شیوه‌ی تولیدی خاص بنیاد گذارد که طبق استدلال او نقطه‌ی عزیمت چیزی جز جایگاه و نقش طبقاتی کارگران در این نظام نمی‌تواند باشد. مارکس با عزیمت از موقعیت اجتماعی طبقه‌ی کارگر ثابت نمود همان طورکه قانون ارزش قادر است استثمار این طبقه را پنهان سازد، دموکراسی بورژوائی نیز چون یک انتزاع پیکریافته می‌تواند انتزاع دولت را نه تنها از دیدگان مخفی نماید، بلکه دولت را بعنوان نهاد حافظ منافع عموم جا زند. مارکس درکشف راز این دو انتزاع که در سطح تجربی عقلانی هم به نظر می‌رسند، در کالبدشکافی‌اش در سطح تبیین و کشف رمزشان در رابطه با کارکردهایشان، روشنگری از آنها را موضوع آگاهی برای اکثریت عظیم و مقوله‌ی ویژه‌ی جامعه‌شناسی‌اش در تقابل با جامعه‌شناسی بورژوازی، یعنی «نقد منفی» را پایه‌گذاری کرد، و در ستیزه‌جویی برای نفی استثمار  و سلطه‌ی سرمایه‌دارانه تئوری شناخت را تا سطح «نقد مثبت» انکشاف داد و نقد را عامل شناخت گذار به جامعه‌ی سوسیالیستی برآورد کرد. در پهنه‌ی این افق جدید از شناخت، نفی جامعه‌ی سرمایه‌داری را تنها از طریق مبارزه‌ی طبقاتی و چالش با نظراتی که قصد دارند مبارزه‌ی طبقاتی را ثانوی نمایند و یا موضوعات ویژه در این نظام را فراطبقاتی برنما سازند، ممکن گرداند.

ازدیدگاه مارکس سرمایه به هرشکلی که درآید یک فرانمود را توجیه می‌کند و دقیقآ شناخت از فرانمودها است که خود استدلالی درتبیین این نظام بعنوان مرحله‌ی خاص در تاریخ بشری می‌شود و درروند مقاله‌ام منظورم از فرانمودها و اشکال و کارکردهای آنها در فریب انسان به واسطه‌ی پنهان‌ساختن واقعیت‌ها را تشریح خواهم کرد.

نقد من در این نوشته، نقد مقالاتی ازآقای رهنما است که در حرف از سیستم سرمایه‌داری بعنوان یک سیستم تاریخی و گذرا سخن می‌راند و مدعی می‌شود که می‌باید وسائل و امکانات لازم را فراهم آورد تا بتوان به یاری‌شان راهِ رفتن به جامعه‌ی سوسیالیستی که آن را «سوسیالیسم دموکراتیک» می‌نامد، آماده ساخت. لاکن دقیقآ با توسل و دخیل بستن به همان چهار گزینش و قبول دولت سرمایه‌دارانه بعنوان نهادی ابزارگرایانه که می‌تواند در جامعه‌ی سوسیالیستی هم مفید عمل واقع شود، عملآ گذار به جامعه‌ی سوسیالیستی‌اش را به فردائی که نخواهد آمد، فرافکن می‌نماید.

در نوشته‌ام کوشش کرده‌ام که به بیشترین ادعاهای اساسی ایشان در تناقض با نظرات مارکس ولی در تطابق کامل با آن چهار گزینش، مستدل نمایم که ایشان بعنوان یک روشنفکر نخبه‌گرا از روشنفکران ارگانیک طبقه‌ی سرمایه‌دار به توجیه نظام سرمایه‌داری در پوشش مبارزه با نئولیبرالیسم می‌پردازد.

آقای رهنما معتقد است که مارکس رابطه‌ی بین تئوری و پراتیک را به گونه‌ای علمی که با قاطعیت می‌توان از آن دفاع نمود وضع کرد و چون به نظر مارکس قانون ارزش و دولت بورژوائی بعنوان دو انتزاع عامل اساسی در گسلیدن تئوری از پراتیک ارزیابی می‌شوند، ایشان در نظرات‌شان با نادیده گرفتن هستی اجتماعی این دو انتزاع به این گسستگی دامن می‌زند. مثلآ وقتی ایشان از کنترل مالکیت عمومی سخن می‌راند، گوشزد می‌نماید که نبایستی حد بهینه را نادیده انگاشت زیرا «فرارسرمایه» (۵- ص۴) را به دنبال دارد و بدین طریق هستی واقعی کار را وابسته به هستی انتزاعی سرمایه می‌سازد و چون سرمایه بدون استثمار هستی اجتماعی‌اش بی‌معنا می‌شود، بدین‌سان استثمار را حتی به جامعه‌ی سوسیالیستی‌اش نیز تعمیم می‌دهد. و یا وقتی که در دفاع از «طبقه‌ی متوسط» و خواسته‌های آنان سخن می‌گوید و مدعی می‌گردد که با ندیده انگاردن خواسته‌ی آنان باعث «فرارمغزها» (همانجا) می‌شویم، درواقع نفس آگاهی اکثریت عظیم را به طاق نسیان می‌سپارد و فراموش می‌کند که در انقلاب سیاسی و تامین هژمونی، آگاهی به مضامین حقوقی، قضائی و مالکیت خصوصی سرمایه‌دارانه بعنوان مضامین ایدئولوژیکی بورژوائی، چالش با آنها را به مثابه‌ی اصل بنیادین و اگاهی اکثریت عظیم در نفی جامعه‌ی سرمایه‌داری عمده می‌گرداند، جائی که در جامعه‌ی سوسیالیستی تمام این موازین با توجه به شرایط نوینِ ایجادشده، از نو باید تدوین گردند زیرا آنها کارایی در آن جامعه ندارند. آقای رهنما از هم اکنون در جلوگیری از «فرارمغزها» برای آنان امتیازات ویژه‌ای را مطالبه می‌کند که درواقع باج دادن به این مغزها از طریق استثمار کارگران را تنها نخبه‌گرائی مثل ایشان می‌تواند خواهان باشد، نخبه‌گرائی که قصد دارد نهادهای سرمایه‌داری، از جمله صندوق بین‌المللی پول را به نفع زحمتکشان تغییر ماهیت دهد، که درواقع اگر چنین مغزهائی فرارکنند، حداقل باری را از دوش آن اکثریت عظیم آگاه برداشته‌اند.

آقای رهنما درمقالاتش یک موضوع را به دفعات و گاه چندین بار تکرارمی‌کند. مثلآ از صندوق بین‌المللی پول، بانک جهانی و این نوع نهادهای سرمایه‌داری بارها سخن می‌گوید، اما تکرارها دونوع اند، یا ایشان به تکرار ساده بسنده کرده‌اند و یا اینکه در عمل تکرار یک موضوع را از دو زاویه مورد بحث قرار داده‌اند. برای من شیوه‌ی دوم مهم بوده و نشان خواهم داد که ایشان در بیشترین موارد وقتی موضوعی را از دو زاویه مورد کنکاش قرار می‌دهد، به تناقض در منطق و استدلال گرفتار می‌شود و در تمامی این موارد رابطه بین تئوری و پراتیک را مغشوش و مبهم می‌نماید. نقد من در روشن کردن این تناقضات و ایجاد رابطه‌ی عقلانی بین تئوری و پراتیک است تا مستدل نمایم گسلیدن تئوری از پراتیک را نباید اشتباه سهوی و یا همواره ندانم‌کاری آقای رهنما دانست، بلکه بعنوان روشنفکر ارگانیگ طبقه، آگاهانه به این اغتشاش دامن می‌زند.

می‌باید شرح دهم نظریات هگل درجامعه‌ی سرمایه‌داری در هیچ زمانی چون زمان کنونی این‌چنان گسترده به پراتیک واقعی مبدل نشده بود و روشنفکر ارگانیگ طبقه‌ی سرمایه‌دار که  Der Lobbistنامیده می‌شود، با توجه به گسترش‌یابی اطلاع‌رسانی دقیقآ نظریه‌ی هگل را عملی می‌سازد، یعنی درونی‌کردن مشکلات در خود سیستم که ازطریق سیستم می‌توان آن مشکلات را رفع نمود بدون آنکه سیستم را مورد سؤال قرارداد. عملآ روشنفکر طبقه با توجه به این نظر هگل است که از طرفی سعی می‌کند درجهان دیجیتال‌شده انسان را در مجموعه‌ای از اطلاعات غرقه سازد تا توان تشخیص سره از ناسره را نداشته باشد. از جانب دیگر بخشی از اطلاعات راجع به مشکلات را که اهمیت‌شان ثانوی ولی چشم‌گیرند، آن‌چنان فراگیر برنما می‌نماید تا انسان حل آن بخش از مشکلات را وظیفه‌ی اساسی فرض نماید. دومثال در این‌موارد:

یکم، شیطانی خواندن نئولیبرالیسم ومبارزه با آن جائی که به نظام سرمایه‌داری خدشه‌ای وارد نگردد.

دوم، انحراف افکار توده‌ها نسبت به عامل اصلی تخریب محیط زیست، یعنی دامداری و متوجه‌کردن افکار به رفت و آمد روزانه‌ی اتومبیل‌ها و بدین‌طریق مسئولیت را ازگردن تولیدکنندگان به گردن مصرف‌کنندگان سرشکن کردن و با این ترفند نظام را حفظ نمودن.

بحث اساسی من در این نوشته هم‌چنین نقد این دو ترفند است که آقای رهنما در هردو مورد با انتقاداتش به نئولیبرالیسم و تخریب محیط زیست می‌کوشد با سکوت درباره‌ی تئوری کلان، از سیستم سرمایه‌داری – حداقل در این برهه از زمان – در مقابل نیروهای ضد سرمایه‌داری دفاع نماید.

 

متن کامل

 

لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-1OF

۱ دیدگاه

  1. حمید قربانی says

    من اکنون که این نوشته را برای مطالعه انتخاب کرده ام. با خواندن مقدمه نوشته ، دو سئوال برای من پیش آمد، سئولات را در اینجا طرح می کنم . خواندن را ادامه می دهم. 1- در مقدمه آقای م . بیگی تقریبا از کمونیسم نام برده نمی شود، بلکه همه جا از سوسیالیسم – جامعه سوسیالیستی می نویسند، مقصود چیست؟ در صورتی در نوشته مارکس خیلی به ندرت از سوسیالیسم و جامعه سوسیالیستی نام می برد و در اکثر بالاتفاق نوشته هایش مثلا یکی از آخرین نوشته هایش به نام نقدی بر گوتاء خیلی واضح و روشناز جامعه کمونیستی در دو فاز صحبت می کند. 2- آقای بیگی در این مقومه از کلمات مانند عدالت اجتماعی حرف می زنند، و از دولت در جامعه سرمایه داری صحبت می کنند که صحبت ایشان را در رابطه با جامعه سرمایه داری می توانم قبول داشته باشم و اما از دولت پرولتری – دیکتاتوری پرولتاریا حرفی به میان نمی آورند، البته، او از حزب سیاسی پرولتاریا صحبت نمی کنند و اما فعلا در اینجا ، من روی دولت پرولتاریای مسلح تکیه می کنم. اینکه از دولت پرولتاریا – دیکتاتوری پرولتاریا صحبت نمی کننند، به چه معنی است؟ آیا به دولتی بعد از انقلاب سیاسی به قول خودش که من آن را انقلاب اجتماعی، انقلاب قهری کمونیستی می نامم، دیگر به دولتی قائل نیستند؟ تا خواندن کل مقاله یا کتاب و برگشت دو باره.

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

این سایت برای کاهش هرزنامه‌ها از ضدهرزنامه استفاده می‌کند. در مورد نحوه پردازش داده‌های دیدگاه خود بیشتر بدانید.