ترجمه
نوشتن دیدگاه

سرمایه‌داری و دانش

سرمایه‌داری و دانش

مصاحبه‌ی پابلو میگوئز با کارلو ورچه لونه

نسخه‌ی چاپی (پی دی اف)

 

ترجمه‌ی: ساسان صدقی نیا و فرنوش رضایی

 

 

کارلو ورچه لونه یکی از مراجع نظری اصلی در مورد ایده «سرمایه‌داریِ شناختی» است. او به‌عنوان یک اقتصاددان در بخش تحقیقاتی (CNRC) مرکز اقتصادی دانشگاه سوربن (CES) به‌فعالیت ادامه می‌دهد.

«سرمایه‌داریِ شناختی» علاوه بر ارجاع به‌یک برنامه تحقیقاتی، یک مقوله نظری و سیاسی است که  به‌تحولات اخیر سرمایه‌داری در پرتو اجتماعی و تکنولوژیک می‌پردازد که از دهه هفتاد میلادی به‌ این‌سو آغاز شده و عمل‌کرد سرمایه‌داری را از خلال این تحولات بازخوانی می‌کند. ایده‌ای که پیکربندی مجدد سرمایه‌داری صنعتی بعد از این دوران را اساس بحران فعلی سرمایه‌داری جهانی می‌داند.

در این‌جا سعی می‌کنیم به‌اصطلاحات تاریخی و نظری ایده‌ی سرمایه‌داریِ شناختی بپردازیم که تبار آن به ‌مارکسیسم‌- اتونومیسمِ ایتالیا یا جنبش اوپراییستی دهه هفتاد برمی‌گردد، بطوری‌که در ارتباط با تئوری تنظیم و مقررات فرانسوی[1] از دهه هشتاد و ایده پسا اوپرائیسم[2] در دهه نود میلادی قرار می‌گیرد. نویسندگان و متفکرانی درباره‌ی مرحله جدیدی از سرمایه‌داری کار می‌کنند که با جریان‌های متعدد و رویکردهای کم و بیش انتقادی، تئوریزه و مشخص شده است، از مارکسیسم گرفته تا اقتصاد مبتنی بر دانش، اقتصاد نوآوری، تئوری رشد اقتصادی و تئوری‌های جامعه پساصنعتی. هرکدام از آن‌ها با تاکید خاصی بر مضامین مختلف و با حرکات گاه متناقض مشخص می‌شوند.

در مورد سرمایه‌داریِ شناختی، مضامین مرکزی آن متشکل از ماهیت و نقش فعلی دانش در ارزش‌افزایی سرمایه، محصولات تکنولوژیک و اثرات اجتماعی گسترش فن‌آوری‌های جدید اطلاعات و ارتباطات و مشتقات آن در حوزه  توسعه آموزش و مالکیت معنوی، در ایجاد بحران دولت رفاه و گذار از فوردیسم هستند. نظریه‌پردازی کاملی از سوی اقتصاددانانی مانند «یان مولیور بوتانگ»، «برنارد پائوره»، «کریستین مارازی»، «آنتونلا کورسانی»، «انزو رولانی» و خود «کارلو ورچه لونه» صورت گرفته است.

در مورد ورچه لونه، مضامینی که کار او روی آن‌ها متمرکز است، در اطراف سه محور حرکت می‌کند، یعنی اصطلاحِ  «بحران قانون ارزش»، اهمیت خرد عمومی[3] و سرانجام مکانیسم تبدیل سود به رانت. در این گفت و گو که به‌مناسبت نخستین بازدید وی از آرژانتین به‌دعوت Universidad Nacional de General Sarmiento انجام شده است، به‌برخی از این موضوعات و موارد دیگر می‌پردازیم که وی در اولین کتاب خود به‌زبان اسپانیایی منعکس کرده است: «سرمایه‌داریِ شناختی: درآمد، دانش و ارزش در دوران پسافوردیسم»، که در آرژانتین منتشر شده است.

پابلو میگوئز: آیا می‌توانید توضیح دهید که چرا فرضیه سرمایه‌داریِ شناختی یک نگاه انتقادی و کمتر شناخته‌شده در مورد فن‌آوری‌ها و دانش جدید، وسیله‌ای برای ارزش‌افزایی سرمایه است؟

کارلو ورچه لونه: حتما، زیرا ایده‌ی سرمایه‌داریِ شناختی در شرایطی گسترش می‌یابد که به‌ویژه در کشورهای OECD (سازمان همکاری و توسعه اقتصادی)[4] و هم‌چنین در سایر کشورها – با رویکردهایی نظیر انقلاب اطلاعات-  دیدگاهی رو به‌جلو در پی تحولات سرمایه‌داری را مشخص می‌کند، که به‌موجب آن پیش‌بینی‌هایی صورت می‌پذیرد که طی آن، تحولی به‌وجود خواهد آمد که فن‌آوری‌های جدید بتوانند باعث امکان رهایی از بیگانگی و بهره‌کشی شوند.

تفاوت در این‌جاست که فرضیه سرمایه‌داریِ شناختی از یک رویکرد انتقادی شروع می‌شود، به‌این منظورکه دیدگاه‌های خوش‌بینانه و تعالی‌بخشیِ اقتصاد که بر پایه‌ی ایده‌ی انقلاب اطلاعات، تعریف ‌شده را وارونه و به‌نوعی محدود می‌کند. ما می‌توانیم هر یک از این جنبه‌ها را مشاهده کنیم.

در وهله اول، با توجه به‌رویکردهای اقتصاد مبتنی بر دانش، فرضیه سرمایه‌داریِ شناختی مجددا بر ماهیت سرمایه‌داری در پروسه کنونی‌اش تاکید می‌کند، این یعنی مخالفت با این مفهوم که اقتصاد مبتنی بر دانش خود سرمایه‌داریِ شناختی است، چرا که آن را (اقتصاد مبتنی بر دانش) در زیرمجموعه یک سری اشکال و چارچوب‌های کنترل‌کننده گنجانده است.

 ما می‌توانیم این فرآیند تابعیت از طریق دستگاه‌های مختلف مانند حقوق مالکیت معنوی و مکانیسم‌های جدید کنترل کار که به‌جای تقویت و توسعه اقتصاد مبتنی بر دانش، آن را مسدود و محدود می‌کنند، مشاهده کنیم که در واقع به‌جای ترویج توسعه اقتصاد مبتنی بر دانش، از رسیدن به‌این هدف جلوگیری می‌کنند تا قادر به‌ضبط و گرفتن ارزش برای تبدیل آن‌ها به‌یک سرمایه و به‌یک کالای ساختگی باشند.

پابلو میگوئز: آیا نابرابری‌های جدید ناشی از تصاحبِ این خلاقیت، نتیجه آنچه شما «تقسیمِ شناختیِ کار» می‌نامید، است؟

کارلو ورچه لونه: تقسیم شناختی کار لزوماً یک فرآیند استثمار به‌معنای سنتی نیست. در عوض نشان می‌دهد که چگونه در مواجهه با یک همکاری در پروسه کار که بطور فزاینده‌ای خودمختار و مستقل شده، یعنی جایی‌که عمل تولیدی نه بیشتر بر روی ماده بی‌جان، بلکه در مورد مدیریت اطلاعات و دانش، در مورد تولید «انسان برای انسان»[5] است، نحوه سازماندهی فرایند تولید بطور بنیادی تغییر می‌کند. بنابراین، در یک سازمانِ شناختیِ کار، نسخه‌ها و تجربیات زمانی و روش مدیریت مانند سیستم تیلوریسم[6] وجود ندارد، به‌جای آن همکاری چندین موضوع را داریم جایی‌که همگان بخشی از دانش را برای تحقق یک پروژه و مداخله ایده انسان برای انسان به‌همراه می‌آورند. یک مثال در مورد تفاوت خط مونتاژ و کار، بیمارستانی است که برای بررسی و تحقیق در مورد تاثیر بیماری‌ها و آسیب‌هایش کار می‌کند و برای دستیابی به‌دانش  بیشتر در مورد آن‌ها، به‌شکل ترکیبی از ارگان‌های مختلف ولی در یک راستا استفاده می‌شود، برای مثال از دانش پرستار، پزشک و روانشناس باهم بهره برده می‌شود تا شکل یک همکاری را به‌خود بگیرد. یعنی: یک فرایند مکمل بین بلوک‌های دانش وجود دارد که برای رسیدن به‌نتیجه ادغام می‌شوند. همین مسئله زمانی‌که ابژه، انسان هم نیست صدق می‌کند. تولید «محصولات اختراع شده» نمونه‌های اولیه‌ای مانند نرم‌افزار یا یک محصول فرهنگی، جایی‌که موضوعات مختلف برای ترکیب دانش در سازماندهی یک پروژه گرد هم می‌آیند تا به‌نتیجه‌ای برسند.

پابلو میگوئز: یک نگاه سریع ممکن است نشان دهد که این مسئله فقط مربوط به‌تولید فن‌آوری پیشرفته، نرم افزار، بیوتکنولوژی و غیره است، اما مفهوم سرمایه‌داریِ شناختی فقط به‌فن‌آوری پیشرفته اشاره نمی‌کند …

کارلو ورچه لونه: در واقع این فقط به‌فن‌آوری پیشرفته و منحصرا به‌تولید انسان برای انسان ارجاع نمی‌دهد. من می‌خواهم بگویم که، این نوع نگاه در اقتصاد صنعتی کلاسیک‌تر گنجانده شده است، ما شاهد تقویت ابعاد شناختی کار هستیم که باعث تغییر سازماندهی تیلوریستی می‌شود، این‌ها فرم‌های سازماندهی کار را تعیین می‌کنند که بُعد شناختی خود را در تولید محصولات مادی هم بیان می‌کند. به‌طور خاص، نمونه مشهور کارخانه ولوو را در شهر اودوالا در نظر بگیرید، جایی‌که زنجیره مونتاژ کاملاً از بین رفته بود، کارگران می‌توانستند زمان تولید خود را ساماندهی کرده و از کل چرخه تولید هم آگاهی داشتند. در آنجا، هر شکلی از سلسله‌مراتب سنتی [تفکیک کار یدی و ذهنی تیلوریستی] از بین رفت، زیرا قبلا شکلی از خودمدیریتیِ سازمان تولید وجود داشت، عواقبی متوجه کارگر برای عدم دستیابی به ‌نتیجه و میزانِ محصول مورد نظر در کار نبود. با این‌وجود توانستیم تناقض بین منطق سرمایه‌داریِ شناختی و اقتصاد مبتنی بر دانش را شاهد باشیم. زیرا کارخانه – با وجود کارخانه‌ی کارآمدی چون ولوو- بسته شد زیرا این اشکال سازمانِ کارِ شناختی یک مشکل اساسی برای سرمایه ایجاد می‌کند: تا حدی که در آن استقلال و اتونومیِ کار را به‌رسمیت بشناسد این شیوه می‌تواند تا حد ادعای کنترل تولید و اهداف اجتماعی آن پیش برود، این‌جا تا حدودی، یک عنصر کلیدی تاریخ سرمایه‌داری مشاهده می‌شود جایی‌که منطق اثربخشیِ اقتصادی با منطق سودآوری فرق می‌کند، با توجه به‌اینکه مورد دوم، که اغلب شامل منطق کنترل کار است، می‌تواند تا جایی پیش برود که به‌فکر جایگزینی گزینه‌های کارآمدتر باشد. از استعاره‌ای استفاده می‌کنم که اقتصاددانان دوست دارند؛ همانطور که پولِ بد جایگزین پول خوب می‌شود، به‌همین ترتیب، مدل تولید کمتر اثربخش از دیدگاه سازمان تولید هرچند برای کنترل کار مؤثرتر باشد، می‌تواند مدل تولید خوب را حذف کند.

پابلو میگوئز: می‌خواهید بگویید ما با غلبه بر سیستم صنعتی (تیلوریسم) مواجه نخواهیم شد، چرا که با تمامی تناقضاتش به‌کار خود ادامه می‌دهد یعنی با منطق جدیدی که با توسعه صنعتی همپوشانی دارد مواجهیم؟

کارلو ورچه لونه: داستان همیشه به‌شکلی غیر خطی پیش می‌رود، با پرش‌ها و شکست‌های بنیادی، اما به‌شکل یک فرآیند هیبریدی (پیوندی از هردو). دقیقاً همانطور که سرمایه‌داری صنعتی اشکال قدیمیِ سازمان کار در سرمایه‌داری تجاری را از بین نبرد ــ کافی است یک نگاهی بیاندازیم بهputting out system  [7]، کار خانگی غیرمتمرکز در بین صنعت‌گران در انگلستان دهه 1850 میلادی و درصد کارگرانی که در این سیستم کار می‌کردند با آن‌هایی که در کارخانه‌ها مشغول به‌کار بودند، یکسان بود ــ و به‌همین روش، در سرمایه‌داریِ شناختی، منطقی که بطور فزاینده‌ای مهم است تولید دانش است، این منطق که نقش اصلی در ایجاد ارزش دارد، منطق سرمایه‌داری صنعتی را از بین نمی‌برد، اما آن را تسلیم و در منطق جدید ارزش‌افزایی سرمایه ادغام می‌کند.

پابلو میگوئز: به‌ظهور چین به‌عنوان یک بازیگر جدید اقتصاد جهانی اشاره می‌شود، که مطابق با برخی رویکرد خاص انتقادی، نشانه‌ای از بازگشت به‌اشکال سنتی تولید صنعتی است، که هژمونی فرضی در مورد تولید فشرده دانش را بی اعتبار می‌کند، چگونه می‌توانید آن را از چشم‌انداز سرمایه‌داریِ شناختی توضیح دهید؟

کارلو ورچه لونه: پارادوکس چین این است که اغلب توسط منتقدین ایده سرمایه‌داریِ شناختی مورد استفاده قرار می‌گیرد تا ادعا کنند که مدل صنعتی به‌کار خود ادامه می‌دهد و فرضیه‌های ما برای کشورهایی با سرمایه‌داری بسیار پیشرفته یا صنعتی قدیمی [کشورهای متروپل] معتبر است، بنابراین می‌خواهند بگویند تز سرمایه‌داریِ شناختی نمایانگر سازماندهی جدید سرمایه‌داری در مقیاس جهانی نیست. با این‌حال با تجزیه و تحلیل درست مدل چینی، می‌توان دریافت که این مدل، فرضیه سرمایه‌داریِ شناختی را اتفاقا تایید می‌کند، بدون شک چین به‌لطف یک فرآیند rattrapage یعنی بازسازی صنعتی، بخشی از پروسه پیشرفت خود را پایه‌گذاری کرده است. اما اگر می‌بینیم که این روندِ بازسازی صنعتی مؤثر است، بخاطر آن بوده که آن را با یک سیاست ناهمگن با توجه به‌دستورالعمل‌های نولیبرالی که اجازه بازیابی به‌آن را می‌دهد، قدم به‌قدم ترکیب کرده است، (همان ترکیبی که در جواب سوال قبلی به‌آن اشاره شد) زنجیره تولید ارزش، رسیدن به‌بالاترین نقطه تولید دانش است. این به‌لطف پیشرفت خارق‌العاده اشکال کلاسیک کار شناختی مرتبط با تولید رخ می‌دهد، می‌توانیم آمار «تولید مهندسین» را مثال بزنیم که به‌طور واضحی به‌مراتب بسیار بیشتر از میزان آماری است که سالانه بسیاری از کشورهای غربی می‌توانند ارائه دهند و هم‌چنین با توجه به‌این واقعیت که رفته رفته پروسه تحقیق و توسعه، اشکالی خودمختار در چین به‌خود می‌گیرند، حتی بدون در نظر گرفتن اینکه سرمایه‌گذاری‌هایِ خارجی راهی هستند برای در دست گرفتن طیف وسیعی از دانش تکنولوژیک.

پابلو میگوئز: و در رابطه با آمریکای لاتین، به‌نظر شما در چه شرایطی باید به «سیاست توسعه» اندیشید آن هم در كشورهایی كه تولید خود را براساس درآمد كشاورزی انجام می‌دهند؟

کارلو ورچه لونه: فکر می‌کنم یک سری درس‌هایی که از ایده سرمایه‌داریِ شناختی گرفته می‌شود بسیار مهم است، روشن است که مانند یک فرضیه، برای یک کشور در حاشیه، ضروری است که بتوان در کوتاه مدت از فشارهای خارجی جلوگیری کرد و ارز را از منابعی که آن‌را تأمین می‌کنند، فراهم کرد. با این‌حال، سیاست توسعه‌ای که مبتنی بر بخش‌هایی از صنعت است که کمترین ارزش را در مجموع دارند، یک سیاست کوتاه مدت است که در طولانی مدت نمی‌تواند پایدار باشد، آنچه سرمایه‌داریِ شناختی به‌ما می‌آموزد سرمایه‌گذاری در انسان برای انسان است، (انسان در تقسیم شناختی کار در سطح بین‌المللی، سرمایه‌یِ ثابتِ اصلی را نمایندگی می‌کند و برای تعیین ویژگی‌های نیروی کار، هنجارهای تولید در سطح بین‌المللی را دیکته می‌کند.) به‌این معنا سرمایه‌داریِ شناختی نیاز به‌توسعه مؤسسات و خدمات جمعی را گوشزد می‌کند که همزمان باید با تأمین نیازهای اساسی، به‌سرمایه‌گذاری در ظرفیت‌های انسانی مربوط باشد که شرط اساسی توسعه بلند مدت خواهد بود. به‌همین دلیل است که آموزش، بهداشت، اطلاعات، کار مراقبتی و سایر اشکال ضمانت رفاهی نباید به‌عنوان کالای هزینه‌زا در نظر گرفته شود، بلکه به‌عنوان سرمایه‌گذاری واقعی در دانش زنده‌ی کار است که در عین‌حال، می‌تواند پایه و اساس یک الگوی آلترناتیو، زیست محیطی و پایدار اجتماعی، مبتنی بر هژمونی غیر تجاری باشد.

پابلو میگوئز: با توجه به‌گسترش بحران جهانی، چرا فرضیه «تبدیل سود به رانت»[8]  تنها به‌یک بُعد مالی اشاره نمی‌کند؟ این سوال را از این رو می‌پرسم چرا که این روشِ معمول برای شروع تحلیل بحران‌ها است که اغلب بر جنبه مالی تمرکز می‌کنند

کارلو ورچه لونه: سیستم مالی اغلب بالاترین شکل رانت در سرمایه‌داری معاصر است، شکلی که توانایی ادغام همه چیز را در خود دارد، به‌عنوان مثال، ما می‌دانیم که بین استراتژی‌هایی که منجر به‌تقویت حقوق مالکیت معنوی و استراتژی‌هایی که منجر به‌توسعه مالی (مالی‌گرایی) شده است، رابطه نزدیک وجود دارد. فقط کافی است به‌مورد  NASDAQ (بازار بورس سهام آمریکا) بیندیشید، آنچه حباب سوداگرانه‌ی اینترنت نامیده می‌شد، دو نوآوری اصلی وارد صحنه شدند: اولین مورد در تقویت مالکیت معنوی برای تبدیل دانش به‌یک دارایی قابل تعیین در سطح کمیت‌های قابل ارزشیابی در بورس بود. دومین مورد که به‌ما اجازه می‌داد با قوانین بطور فزاینده انعطاف‌پذیر، مجموعه‌ای از شرکت‌ها را به NASDAQ معرفی کنیم، فارغ از این واقعیت که این شرکت‌ها در درازمدت، چشم‌انداز سود واقعی را ارائه نکرده‌اند. از این رو، سرمایه‌داری معاصر خود را به‌عنوان سرمایه‌داری رانتی به‌روشی بسیار کلی‌تر نشان می‌دهد، که مربوط به‌خود سازمان کار است. اگر به مارکس برگردیم، می‌بینیم که او برای تمایز رانت از سود از دو معیار اساسی استفاده کرده است. اولین مورد این بوده که سرمایه در سازماندهی و جهت‌دهی تولید نقش اساسی داشته، نقشی که مطابق با پولاریزه شدن دانش و شیوه‌ای است که سرمایه آن‌ها را به‌انحصار خود در می‌آورد، (مانند مدل فوردیستی و در سازمان مدیریتی شرکت بزرگ Galbraithian -جان کنت گالبرایت- جایی‌که یک ساختار فنی هم در سازماندهی کار و هم در برنامه‌ریزی نوآوری نقش اساسی دارد). دومین عنصر که رانت را از سود متمایز می‌کند این است که نقش موثری در توسعه نیروهای مولد به‌عنوان ابزاری برای مبارزه با کمبود بازی می‌کرد. امروز ، فراتر از اشکال مختلف سرمایه‌داری مالی، فراتر از اشکال مختلفی که رانت در آن شکل می‌گیرد، آنچه ما شاهد آن هستیم، یک منطق فزاینده انگلی و خارجی از سرمایه است که به‌شکل سازماندهی تولید گسترش می‌یابد، و هم‌چنین این واقعیت که سرمایه‌داری، برای تصاحب دانش، برای جان سالم به‌در بردن منطق ارزش مبادله از بحران عمیق عقلانیت اش، سعی می‌کند منطق کمبود مصنوعی منابع را حتی اگر این منابع به‌وفور در دسترس باشد، القا کند.

پابلو میگوئز: به این معنا تو از پیشروی امر مشترک [9]، تولید انسان برای انسان و درآمد اجتماعی تضمین شده دفاع می‌کنی. این پیشنهادات به‌چه معنا مطابق با اشکال جدید تخصیص ارزش است؟

کارلو ورچه لونه: تا این‌جا همانطور که دیدیم، تضادی اساسی بین منطق سرمایه‌داریِ شناختی و شرایط نهادینه شده‌ای وجود دارد که امکان توسعه مؤثر یک اقتصاد مبتنی بر دانش را فراهم می‌کند، سؤال این است که چگونه این اقتصاد مبتنی بر دانش (بطور خلاصه خرد عمومی) و عوامل بالقوه در توسعه آن می‌توانند از قید نهادهای سرمایه‌داریِ شناختی رهایی یابد. از این منظر، تملک مجدد نهادهای رفاهی توسط سرمایه‌داریِ شناختی، قراردادن آن‌ها در مرکز الگوی توسعه، در واقع روشنگر این است که این سازمان‌ها در حالی‌که مبتنی بر کار غیرمولد هستند، اما تولیدکننده ثروت و وسیله اصلی تامین نیازهای امروز بشر هستند و همزمان، تضمین‌کننده کیفیت نیروی کار که امکان سطح بالایی از ادغام در تقسیم کار بین‌المللی را فراهم می‌آورد. از سوی دیگر، دستمزد پایه همگانیِ مستقل از کار، یعنی یک ورودی تضمین‌شده اجتماعی به‌عنوان نوعی رهایی نیروی کار از محدودیت دستمزد، می‌تواند یک عنصر اصلی در این گذار از سرمایه‌داریِ شناختی به‌اقتصاد مبتنی بر دانش رهایی‌یافته از سرمایه باشد. بدیهی است که ما در سطح تجزیه و تحلیل  نورماتیو[10]  قرار داریم که بعدا، در سطح سیاسی، در سطح دینامیسم انضمامی، در فرآیندهای سازنده مبارزات، در پروسه قدرت برسازنده، که بسیار پیچیده‌تر از بازنمایی بر روی یک برگه است، باید بیان شود. یعنی آنچه می‌تواند تقابل سرمایه‌داریِ شناختی و اقتصاد مبتنی بر دانش باشد، رهایی از نهادهای قدرتِ سرمایه‌داری است. این نافی این نیست که تمام این عناصر (امر مشترک، درآمد پایه همگانی و تولید انسان برای انسان) که در مورد آن صحبت کردیم، علاوه بر شخصیت نورماتیو و اتوپیایی‌ای که دارند، باید بتوانند سیاست‌های گذار (عبور از سرمایه‌داریِ شناختی به‌اقتصاد مبتنی بر دانش و خرد عمومی) را از یک پیکر به‌پیکر دیگری هدایت کنند.

*‌ منبع:

 این مقاله ترجمه‌ای است از متن ایتالیاییCapitalismo e conoscenza – Intervista a Carlo Vercellone که در لینک زیر قابل دسترسی است. تمامی پانوشت‌ها از مترجمان است:

http://www.uninomade.org/capitalismo-e-conoscenza-intervista-a-carlo-vercellone/

پانوشت:

[1] مجموعه‌ای از قوانین و رویه‌ها که توانایی سرمایه برای انباشت را بررسی می‌کند. این نظریه هم‌چنین به‌توسعه و بحران‌های رژیم انباشت در گذر از دوران فوردیسم به‌پسافوردیسم در سرمایه‌داری می‌پردازد.

[2] جریان متاخر سنت اوپراییستی یا کارگرگرایی در ایتالیا از دهه نود میلادی به‌این سو محسوب می‌شود، این جریان همچنان بر ایده‌های اصلی جنبش اوپراییستی دهه هفتاد میلادی متکی است: کار زنده به‌عنوان موتور محرک و بحران‌زای سرمایه‌داری، دوری و مخالفت با نهادهای کلاسیک مبارزه مانند اتحادیه‌ها و احزاب و خودرهایی و تاکید بر از دست دادن هویت کاری به‌عنوان شرط مبارزه با سرمایه. اما در رابطه با فرم مبارزات و سوبژکتیویته‌های سرمایه‌داری معاصر و ترکیب‌بندی طبقاتی در پی تحولات مربوط به‌اتوماسیون و اشکال کار، دست به‌بازخوانی‌های جدید زده است.

[3] اشاره به‌مفهوم مورد نظر مارکس در کتاب گروندریسه که توسعه مدام تکنولوژی برای بالا بردن بهره‌وری اجتماعی، باعث کاهش وابستگی تولید ثروت به‌زمان کار و تقاضا برای آن می‌شود که خود امکانی برای رشد زمان آزاد از کار را فراهم می‌کند، یعنی کاهش مرتب نیروی کار لازم برای بازتولید اجتماعی. توسعه و ایجاد ثروت بیش از پیش تابع عواملی است که به‌نوبه خود تاثیر نیرومندشان به‌هیچ روی با زمان کار مستقیم صرف‌شده برای آن‌ها تناسب ندارد بلکه به‌وضعیت علم و دانش و پیشرفت تکنولوژی و کاربرد این علوم در سازماندهی تولید بستگی دارد. مجموعه این عوامل خرد عمومی نامیده می‌شود که شرایطی برای رهایی از ضرورت کار و بهره‌کشی سرمایه‌داری محسوب می‌شود.

[4] سازمانی بین‌المللی دارای ۳۵ عضو، که اعضای آن متعهد به‌اصول «دموکراسی» و بازار آزاد هستند و به‌تعبیری عمده‌ترین سازمان بین‌المللی تصمیم‌‌گیرنده در مورد مسائلی از قبیل رشد اقتصادی در سطح جهانی، اشتغال، کاهش تورم، نوسانات بازار ارز و … است. این سازمان از زیر مجموعه‌های طرح مارشال توسط امریکا برای بازسازی اروپا بعد از جنگ جهانی دوم و رقابت با بلوک شرق بود. مقر اصلی این سازمان در شهر پاریس است.

[5] این عبارت در دیدگاه متفکران اوپراییست و پسا اوپراییست دلالت بر این دارد که ما نمی‌توانیم تولید در سرمایه‌داریِ شناختی را از نظر سوژه‌ی تولیدی و شئ تولیدشده درک کنیم، بلکه تولیدکننده و محصول هر دو سوژه هستند. انسان تولید می‌کند و انسان تولید می‌شود. روندی که در سرمایه‌داری معاصر که مبتنی بر روابط و مکانیسم‌های زیست سیاسی و تولید غیرمادی است هدف نهایی سرمایه را نه کالای مادی بلکه روابط اجتماعی و فرم‌های زندگی و خودِ انسان می‌داند. این مساله یکی از استلزامات اساسی کمونیسم محسوب می‌شود که نزدیک‌تر از هر زمان دیگر به‌دگرگونی‌های کار و تولید در سرمایه‌داریِ شناختی است. آفرینش چیزی جدید، نظام حسی و تولید ذهنیت برای جامعه پساسرمایه‌داری. همانطور که مارکس در دستنوشته‌های 1844 می‌نویسد: « تولید نه فقط ایجاد عین برای ذهن، بلکه ایجاد ذهن برای عین نیز می‌باشد… با فرض مثبت الغای مالکیت خصوصی، انسان، خود و دیگر انسان‌ها را تولید می‌کند.»

[6] تیلوریسم مدیریت علمی بود که از اواخر قرن نوزدهم میلادی تلاش کرد اصول مدیریت جدیدی را با به‌کارگیری روش‌های مهندسی در طراحی شغل معرفی کند. تیلوریسم تلاش خود را بر طراحی اثربخشیِ کارِ کارگران متمرکز کرد. در واقع راهی برای یافتن روش‌های اثربخش و کارآمد در سازمان‌های تولیدی است که موجب ظهور مکتب کلاسیک در مدیریت و سازماندهی کار شد که توسط فردریک وینسلو تیلور تئوریزه شده بود. این مکتب بر نگرش سازمانی مبنی بر تقسیم کار و تخصص و توجه به‌سلسله‌مراتب اداری و کاری تاکید دارد. تیلوریسم مبتنی بر چهار اصل است؛ یک: جایگزینی علم با قوانین سرانگشتی، دو: انتخاب دقیق کارگران بر اساس شایستگی و اموزش آن‌ها، سه: تهیه دستورالعمل کامل انجام کار و نظارت و انضباط کاری بر عملکرد متمایز هر کار و چهار: تقسیم مسئولیت‌ها بین مدیران و کارگران به‌نحوی که مدیران اصول علمی را برنامه‌ریزی کرده و کارگران آن را انجام می‌دهند یعنی بر اساس تفکیک طراحی علمی از اجرای آن که روند عمومی تقسیم کار ذهنی و یدی را بازتاب می‌دهد.

[7] نوعی سازماندهی کار و تولید است که از لحاظ تاریخی به‌سیستم کارگاهی و سیستم خانگی نیز معروف بوده است که توسط یک نماینده مرکزی با پیمانکارانی منعقد می‌شد که کار را در تأسیسات خارج از محل کار انجام می‌دهند، چه ‌در خانه‌های خودشان و چه در کارگاه‌های آموزشی با چندین صنعت‌گر. این موارد در صنایع نساجی انگلستان و آمریکا و در تجارت کفش، قفل‌سازی و ساخت قطعات برای سلاح‌های کوچک از انقلاب صنعتی تا اواسط قرن نوزدهم مورد استفاده قرار می‌گرفت. پس از اختراع چرخ خیاطی در سال 1846، این سیستم برای ساختن لباس‌های مردانه آماده به‌کار استفاده شد.

این نوع سازماندهی در زمان‌های پیش از گسترش فزاینده شهرنشینی مناسب بود زیرا کارگران مجبور نبودند از خانه به‌محل کار سفر کنند که به‌دلیل وضعیت جاده‌ها و خیابان‌ها کاملاً غیر عملی بود و اعضای خانواده ساعت‌های زیادی را در کارهای مزرعه یا خانه می‌گذراندند. صاحبان اولیه کارخانه‌ها گاه مجبور بودند خوابگاه‌هایی برای کارگران خانه بویژه دختران و زنان ایجاد کنند. کارگران در این سیستم دارای انعطاف‌پذیری برای کارکردن در مزرعه و خانه بودند، این امر به‌ویژه در فصل زمستان اهمیت داشت. توسعه این روند غالباً نوعی تولید صنعتی اولیه به‌شمار می‌رود و تا زمان انقلاب صنعتی قرن نوزدهم برجسته ماند. نمونه‌های معاصر را می‌توان در چین، هند و آمریکای جنوبی یافت و فقط محدود به‌صنعت نساجی نیست.

[8] با نقش مرکزی دانش و تولیدات غیر مادی به‌دلیل خاصیت تکثیرپذیری و سیال‌بودن، تملک سرمایه و تبدیل آن به‌یک دارایی خصوصی بسیار دشوار شده و به‌طرق قبلی امکان‌پذیر نیست همانطور که سرمایه‌داری صنعتی برای سلطه شکل مالکیت خود بر بهره‌ی اجاره زمین، پروسه انباشت بدوی را طی می‌کند یعنی سلب کامل ثروتی که در جایی دیگر تولید شده، سرمایه‌داریِ شناختی نیز برای غلبه هژمونی خود بر وجه تولید صنعتی از پروسه سلب و ضبط یا همان اجاره مطلق استفاده می‌کند. این روند در دو بُعد خود باید ارزیابی شود: اول این‌که مستلزم شکل‌های جدیدی از استثمار و کنترل است بعنی زمانِ کاری، منعطف و سیال شده و تمام توان و زمان کارگر به‌توان و زمان کار تبدیل می‌شود و با توجه به‌غلبه دانش که عامل اصلی انباشت به‌طریق نولیبرالی است از تقاضا برای کار نیز کاسته و کاهش عمومی نیروی کار لازم به‌بی‌ثبات‌کاری و پرتاب مستمر کارگران به‌بیرون از حیطه کار مزدی منجر می‌شود. به‌عبارتی میزان زمان کار ضروری برای بازتولید اجتماعی کاهش می‌یابد. بنابراین انبوهی از زمان کار رایگان و شبه رایگان به‌وفور بوجود می‌آید که ارتباطش با دستمزد قطع شده است، تولید در درون کار به‌مثابه شغل و برون کار به‌مثابه کار رایگان ادامه پیدا می‌کند. اما سویه مهم مساله این است که پروسه کار تا حد زیادی مستقل و اتونوم از کارفرما می‌شود، رابطه بین زمان و دستمزد قطع و مانند دوران انباشت اولیه، سرمایه رفته رفته به‌عنصری خارجی بدل می‌شود که به‌شیوه‌های کنترل و تابعیت از راه دور متوسل می‌شود یعنی در حالی‌که سرمایه‌دار نمی‌تواند دخالت مستقیمی داشته باشد، ظرفیت استقلال و  پیشروی تولید خودمختار و اشتراکیِ کار زنده و رهایی از سرمایه‌داری افزایش می‌یابد، برخلاف سرمایه صنعتی که که سرمایه‌دار نقشی داخلی در پروسه کار و تولید دارد. خصوصی‌سازی نولیبرالی و مالی‌گرایی در زمینه کلی سلب مالکیت از طریق اجاره ارزیابی می‌شود. این حرکت از اجاره به‌سود در دوران انباشت اولیه با حرکت از سود به‌اجاره در سرمایه‌داریِ شناختی، هسته اصلی فرضیه سرمایه‌داریِ شناختیِ کارلو ورچه لونه است.

[9] امر مشترک [the common] همان چیزی است که همه‌ انسان‌ها در آن مشترک هستند چه طبیعی باشد و چه محصول کار و تلاش انسانی: ابزار‌های تولید، آب، زمین، هوا، جنگل‌ها، معادن، زبان، عواطف، ایده‌ها، تجارب، تأثرات و… مالکیت سرمایه‌داری چه در شکل دولتی و چه در شکل خصوصی در برابر امر مشترک قرار دارد. در چرخش به‌سمت سرمایه‌داریِ شناختی که همان هژمونی و اهمیت مرکزی امر مشترکِ غیر مادی مانند دانش است، سرشتِ تکثیرپذیری، کمیت‌ناپذیری و عدم وجود منطق کمبود در آن و جهت‌دهی و بسط منطق آن بر سایر بخش‌های پروسه کار و تولید، مالکیت و ضبط آن را به‌پروبلماتیک اصلی سرمایه تبدیل کرده و تضاد امر مشترک با تمامی اشکال مالکیت را آشکارتر ساخته است.

[10] تحلیل نرماتیو نوعی تحلیل اقتصادی است که به‌شما امکان می‌دهد مداخلات مختلف را در رابطه با یک هدف نهایی ارزیابی کنید، این شامل ارزیابی از گزینه‌های احتمالی اوپراتورهای اقتصادی است که دستیابی به‌یک هدف خاص را امکان‌پذیر می‌سازند. تحلیل نرماتیو فقط گزینه‌های مختلف انتخاب برای سیاست اقتصادی یا سیاست‌گذاری شرکت را ذکر نمی‌کند، بلکه به‌اجرای گزینه‌ها و انتخاب کارآمدترین آن‌ها نیز می‌پردازد. انتخاب‌های اقتصادی اغلب با قضاوت‌های ارزشی و سیاسیِ تصمیم‌گیرنده مشخص می‌شود و به‌همین دلیل در برابر تحلیل اقتصادیِ پوزیتیویستیِ اغلب اقتصاددانان قرار می‌گیرد.

 

لینک کوتاه شده در سایت «نقد«: https://wp.me/p9vUft-1r9

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

این سایت برای کاهش هرزنامه‌ها از ضدهرزنامه استفاده می‌کند. در مورد نحوه پردازش داده‌های دیدگاه خود بیشتر بدانید.