تغییرات مستمر فزاینده و گسستهای رادیکال
نوشتهی: ال کمپل و مهمت اوفوک توتان
ترجمهی: منصور موسوی
مقدمه: مسئلهی «اول مرغ بود یا تخممرغ» در گذار به فراسوی سرمایهداری
در مقالهای قدیمیتر دربارهی موضوعاتی که در گذار به سوسیالیسم/کمونیسم وجود دارند،[1] یکی از ما مسئلهی «اول مرغ بود یا تخممرغ» را برای گذار به فراسوی سرمایهداری مطرح کرد.[2] این مسئله از ملاحظات زیر ناشی میشود.
به نظر مارکس و انگلس هدف سوسیالیسم/کمونیسم، رشد و بالندگی انسان بود:
اگر انسان همهی معرفت، احساس و غیره را از جهان محسوس و تجربه در آن شکل میدهد، آنگاه مهم است که جهان تجربی به چنان طریقی نظم و ترتیب داده شود که انسان آنچه را که در آنْ انسانی است تجربه کند و با آن خو گیرد، بهنحوی که از خود به عنوان انسان آگاه شود. اگر نفعِ کاملاً مفهومْ اصل کل اخلاق باشد، آنگاه مهم است که نفع خصوصی انسانها باید چنان برقرار شود که با نفع انسانها منطبق باشد.[3]
برای نیل به این هدف، که مارکس و انگلس اغلب به عنوان گسترش آزادی انسان به آن اشاره میکردند، وجود انسانهای خودکوشنده[4] برای کنترل (جمعی) ابعاد اجتماعی، سیاسی و اقتصادی جامعهای که میسازند ضروری است (یعنی خودگردانی، هماهنگی آگاهانهی اجتماعی، سیاسی و اقتصادی، برنامهریزی و کنترل و غیره).
هنگامی که جامعه وسایل تولید را به چنگ میآورد، تولید کالاها و، همهنگام، سلطهی محصول بر تولیدکننده خاتمه مییابد … مبارزه برای وجود فردی از میان میرود… کل سپهر شرایط زندگی که انسان را احاطه کرده و تاکنون بر انسان حاکم بوده است، اکنون تحت سلطه و مهار انسان قرار میگیرد که برای نخستین بار به ارباب واقعی و آگاه طبیعت بدل میشود زیرا اکنون به ارباب سازمان اجتماعی خود بدل شده است… فقط از این زمان است که خود انسان با تمام آگاهیاش تاریخ خویش را میسازد ــ فقط از این زمان است که هدفهای اجتماعیاش اساساً و در مقیاسی دمادم فزاینده نتایجی را به بار میآورد که مقصود اوست. این جهش انسانهاست از قلمرو ضرورت به قلمرو آزادی.[5]
اما زندگی در سرمایهداری باعث میشود که اغلب انسانها زیردست باشند. چنانکه میدانیم، مارکس تأکید کرد که کارگران در سرمایهداری باید نیروی کار خود را بفروشند تا زنده بمانند. اما در سرمایهداری، با این که کار و نه سرمایه همهی ارزشها را میآفریند، وجود فیزیکی کارگران به واقع به سرمایهای وابسته است که برایشان شغل فراهم میآورد تا آنها بتوانند پولی در بیاورند که کالاهای لازم برای زندهماندن را بخرند. آنچه حتی میان بسیاری از مارکسیستها کم تصدیق شده این است که مارکس با نگارش مطالب زیادی این واقعیت را نشان میداد که کارگران واقعیت برساخته به لحاظ اجتماعی را همچون «قوانین بدیهی طبیعت»، چیزی مشابه با قانون جاذبه، میفهمند. آنگاه این فهم سهم اساساً مهمی در تداوم سرمایه ایفا میکند[6] ــ هرگز به ذهن کسی خطور نمیکند که آیا ما میتوانیم تحت قانون جاذبهی متفاوتی زندگی کنیم:
كافي نيست لوازم كار در شكل سرمايه در يك قطب جامعه متمركز شود، در حاليكه در قطب ديگر، تودههاي انساني، چيزي جز فروش نيروي كار خويش نداشته باشند… پيشرفت توليد سرمايهداري، طبقهي كارگري را ایجاد میکند كه از حيث آموزش، سنت و عادتْ شرایط اين شيوهي توليد را همچون قانونهاي طبيعي، بديهي تلقي ميكند… جبر خاموش مناسبات اقتصادي، تبعیت كارگر از سرمایهدار را تکمیل میکند. البته هنوز از قهر فرااقتصاديِ مستقيم استفاده ميشود اما فقط در شرايط استثنايي.[7]
کارگرانی که شرایط سلسلهمراتبی تولید سرمایهداری را که در آن نقش تبعی ایفا میکنند همچون امری ناگزیر و چالشناپذیر درک میکنند، فینفسه باعث میشوند رفتارشان زیردستانه باشد. اما به یک معنا، تبعیت کارگران حتی ژرفتر میشود و آنها در درون خود این رفتار زیردستانه را میپذیرند:
کار برای کارگر… زشتیآفرین است. کار شعور تولید میکند اما برای کارگر خرفتی و بیشعوری به بار میآورد… [کارگر] نه تنها انرژی جسمانی و ذهنی خود را آزادانه رشد نمیدهد بلکه جسم خود را فرسوده و ذهن خود را زائل میکند.[8]
در صحنهای جانکاه از فیلم انقلابی و کلاسیک کوئیمادا (شعلههای آتش)[9]، نیروهای آزادیبخش بر نیروهای ارتجاعی پیروز میشوند و کنترل حکومت را به دست میگیرند. سپس به سرعت با این واقعیت مواجه میشوند که به دلیل نقش پیرو خود در جامعه تا آن لحظه و با وجود انسانیت کامل و از این رهگذر بالقوهشان که به وضوح ترسیم شده است، به واقع توانایی ادارهی یک حکومت مدرن (در آن زمان) را ندارند. بنابراین، ناگزیر هستند که قدرت را به «متحدان ترقیخواه» خود بدهند، طبقهای که به تدریج کارگران را به شرایط سرکوب پیشینشان برمیگرداند.
این است مسئلهی «اول مرغ بود یا تخممرغ». تغییر اجتماعی به نظام اجتماعی/سیاسی/اقتصادی فراسوی سرمایهداری مستلزم جامعهای است با انسانهای خودکوشنده و خودگردان تا این تغییر را عملی سازند. انسانهای خودکوشنده هم باید توانمندی و هم میل به ادارهی زندگی خود را داشته باشند، اما چنین انسانهایی نمیتوانند در سرمایهداری پرورش یابند؛ آنها فقط میتوانند در سوسیالیسم پرورش یابند. ما برای ساختن جامعهای جدید به انسانهای دگرگونشده نیازمند هستیم اما برای اینکه به انسانهای دگرگونشده دسترسی داشته باشیم به جامعهای جدید نیازمند هستیم.
میخواهیم تأکید کنیم: تغییر بنیادی شیوهای که انسانها به برهمکنش با یکدیگر میپردازند، یک فرایند دشوار به لحاظ مفهومی نیست. این فرایندی است که نسلها را در برمیگیرد اما قبلاً در تاریخ بارها اتفاق افتاده است و بارها دوباره اتفاق خواهد افتاد. کسانی که شیوهی کنونی برهمکنش انسانها را مانعی دائمی برای ساختن دنیایی بهتر میدانند، تاریخ را مطالعه نکردهاند. اما این معضل مفهومی «کدام اول است» در چگونگی ایجاد خودگردانی جمعی و انسانهای خودفعال که برای ساختن سوسیالیسم ضروری است، وجود دارد.
این مقاله، چنانکه عنوانش نشان میدهد، به فرایند برهمکنش دگرگونی افراد و دگرگونی نهادها در جریان دگرگونی به سوسیالیسم توجه نشان میدهد. دومین بخش مقالهی حاضر بر رویهای متمرکز است که ما اعتقاد داریم رویهای است کافی و مناسب (و فراگیر) برای حل دیالکتیکی این معضل که بهنحو فزایندهای از طریق پراکسیس ممکن میشود. سومین بخش استدلال میکند که در برخی موارد این رویه مناسب نیست. استدلال خواهیم کرد که برای چنین مواردی ما باید گسستهای رادیکال در نهادها ایجاد کنیم تا گذار به سوسیالیسم آغاز شود. بهطور خاص، برای چنین مواردی باید رابطهی دیالکتیکی بین فرایند تغییرات رشدیابندهای که به عنوان شکل لازم برای فرایند توسعهی انسانی تداوم مییابند، و فرایند گسستهای رادیکال در ماهیت برخی نهادها، وجود داشته باشد.[10] ما این نکته را با دو موضوع خاص که اغلب بخشی از بحث دربارهی گذار به سوسیالیسم در نظر گرفته میشود، نشان میدهیم.
فرایند راهحل ساده (و عمدتاً بسنده): یادگیری و تحولیافتن از طریق افزایش فزایندهی عمل
هدف این بخش دوسویه است. اولاً قصد داریم تا ماهیت نمونهوار فرایند دیالکتیکی گستردهی توسعهی انسانی و تغییر نهادی[11] را ترسیم کنیم که دگرگونی از سرمایهداری به سوسیالیسم را ممکن میسازد. افزایش فزایندهی فعالیت اصالتاً انسانی این امکان را به ما میدهد که به نحو فزایندهای بالقوهگی انسانیمان را بسط دهیم و موجب ارتقاء مبارزه برای اصلاح یا جایگزینی نهادهایی شویم که مانع توسعهی انسانی بیشتر میشوند. این روند به نوبهی خود به ما اجازه میدهد تا به نحو فزایندهای باز هم فعالیت اصالتاً انسانی خود را افزایش دهیم. ثانیاً، با ارائهی این شکل نمونهوار از فرایند دیالکتیکی توسعهی فزایندهی انسانی و دگرگونی نهادی، قصد داریم زمینهای را برای بخش بعدی این مقاله فراهم آوریم. در آنجا مواردی را در نظر میگیریم که برهمکنش میبایست با گسست در تحول برخی نهادها توصیف شود تا توسعهی دیالکتیکی بالقوهگی انسانیمان تداوم یابد.
چه نوع فرایند اجتماعی میتواند معمای اول مرغ بود یا تخممرغ که در بخش پیش ارائه شد، حل کند؟ پیشنهاد رایج معدود افرادی که به این موضوع توجه کردهاند، این است که فرایندی باید آغاز شود که در آن فرودستان رفتهرفته (بهطور جمعی) و ذرهذره عهدهدار مسئولیتهای تصمیمگیری در زندگیشان شوند. با توجه به اینکه آنها فرودست هستند و دیدگاهی کژدیسه نسبت به توانمندیهای خود دارند، جنبههای بسیاری از خودکنشگری و خودگردانی وجود دارد که در آن وضعیت اجتماعی که امکان بروز به این جنبهها را میدهد، این فرودستان (بهطور جمعی) آمادگی دارند همین امروز به خودکنشگری و خودگردانی بپردازند. ما این فرایند را بارها در جهان واقعی در خصوص افرادی دیدهایم که فرودست بودهاند اما پا پیش گذاشتهاند و فرایند مشارکت اجتماعی و برداشتن گامهای اولیه (به ویژه محلی) در خودگردانی را آغاز کردهاند. انقلابهای روسیه، چین، یوگسلاوی، کوبا، شیلی، نیکاراگوئه و اکنون ونزوئلا در سدهی گذشته همگی این فرایند را نشان دادهاند. بنابراین با هر وظیفهی جدیدی که مردم برعهده میگیرند و بر آن چیره میشوند، همهنگام دو کار انجام میدهند که آنها را برای اعمال کنترل بر زندگیشان آماده میکند. آنان هم مهارتهای لازم برای تصمیمگیری جمعی را فرامیگیرند و هم ذره ذره خود را کمتر بیقدرت و ابژهی تاریخ تصور میکنند؛ آنان ذره ذره اعتمادبهنفس و باور به خودشان را به عنوان سوژههای تاریخ رشد میدهند. به این ترتیب، میل پیوسته گسترشیابندهای را برای خودگردانی و در سطح گستردهتر خودتعینی به وجود میآورند. آنها فینفسه با هر تغییری، خواهان تغییراتی در نهادهایی میشوند که خود جزیی از آن هستند، تغییراتی که فینفسه هم به تغییرات دیگری مجال بروز میدهند و هم مشوق آنها خواهند بود.
ما برای اینکه به طور مشخص به موضوع فرایند نمو دیالکتیکی مستمر دگرگونی بپردازیم، به اجمال نگاهی به آنچه چند مولف و عمدتاً از سنت مارکسیستی نوشتهاند نگاهی میکنیم.
با اینکه آلبرت و هانل در چارچوب مارکسیستی نمینویسند، بسیاری از اجزای چارچوب نظریشان با چارچوب مارکسیستی منطبق است از جمله بهطور خاص، دیدگاههایی که دربارهی توسعهی توانمندیهای جمعی انسانی برای خودکنشگری و خودگردانی از طریق کار (فعالیت، پراکسیس) دارند. با اینکه بحث آنها دربارهی کار، ماهیت آن و اثرش بر توسعهی انسانی مفصل و در سراسر کارشان گسترده است، فراز زیر حالوهوای دیدگاه آنان (و مارکس) را دربارهی این موضوع نشان میدهد:
- کار کیفیتهای انسانی را تولید میکند.
دروندادها به کار شامل ابزارها، منابع طبیعی، محصولات کار دیگران و انرژیها، مهارتها، دانش و مناسبات اجتماعی کارگر است. بروندادها شامل کالاهایی برای مصرف، محصولات جنبی ناخواسته، و روحیهی تغییریافتهی کارگران، مهارتهای افزایشیافته یا نقصانیافته و شخصیتهای تغییریافته است. اگر کار طوطیوار، دلسردکننده و فلجکنندهی ذهن باشد، باعث فروکاستن مهارتها و عدم اعتماد به نفس میشود. اگر کار پیچیده و چالشانگیز باشد، باعث ارتقاء مهارتها و افزایش اعتماد به نفس میشود…
- کار با کیفیتهای انسانی به نوبهی خود بر مسئولیتهایی که میتوانیم برعهده بگیریم و سطح مشارکتی که در تصمیمگیریها خواهیم داشت تاثیر میگذارد…
- هر اقتصادی که تقسیمات طبقاتی ایجاد میکند، باید میان کارگرانی که در دیگران اعتماد به نفس و مهارت ایجاد میکنند و در بقیه بیعلاقگی برمیانگیزند تمایز ایجاد کند.
در مقابل هر اقتصادی که آرزوی جامعهی بیطبقه را داشته باشد… باید مهارت و اعتماد به همگان را در خود پرورش بدهد.[12]
دو مفهوم در سطور بالا هست که میخواهیم بر آنها تأکید کنیم، یکی گستردهتر و بنیادیتر و دیگری انضمامیتر و در ارتباطی مستقیم با دغدغهی ما در این جستار. مارکس اغلب در سراسر آثارش، از نخستین نوشتههایش به بعد به بحث دربارهی نخستین مفهوم پرداخت: اینکه انسان خود را از طریق فعالیتش میآفریند. بهطور خلاصه مارکس معتقد بود:
(مارکس متقدم): … هگل کار را کنش خودآفرین انسان تصور میکند…[13]
(مارکس متأخر): … انسان بازوها و پاها، سر و دستان، نیروهای طبیعی بدنش، را به حرکت میاندازد تا فراوردههای طبیعت را در شکلی سازگار با نیازهایش به تصاحب آورد. او با چنین کنشی بر جهان بیرونی و تغییر آن، همهنگام طبیعت خویش را نیز تغییر میدهد. او نیروهای خفته خود را پرورش میدهد و آنها را وادار میکند تا با اطاعت از سلطهی او عمل کنند.[14]
در انطباق با این مفهوم از خودآفرینی (هم به عنوان فرد و هم به عنوان نوع) از طریق کار (که در معنایی گسترده تعریف میشود)، نتیجه میشود که ما برای پرورش خود به شیوهای چندساحتی و گسترش بیشمار تواناییهای متفاوت انسانی میبایست درگیر بیشمار انواع متفاوت کار شویم. اگر شخصی برای تمام زندگیش خود را به کار یا شغلی تنگ و بسته محدود کند، انسان رشدنیافتهتری را میپروراند، تا زمانی که آمیزهای از فعالیتهای بسیار متفاوت را در طول عمر خویش دنبال میکند. مایکل آلبرت و رابین هانل در سراسر کار خود در خصوص این موضوع «مجموعههای مشاغل متوازن» را مطرح میکنند که همه مشاغل در آنها عبارتند از آمیزهای از کارها با ماهیتهای متفاوت (مثلاً تصمیمگیری، فعالیتهای نظارتی، کار تکراری، پیروی از فعالیت گروهی با دستورات دادهشده، مراقبت از افراد دیگر و نظایر آن) به نحوی که هر شغلی توسعهی انسانی تمام و کمالی را ایجاد کند. با اینکه ما مفهوم موردنظر آن دو را دربارهی مجموعههای مشاغل متوازن غیرواقعگرایانه ارزیابی میکنیم،[15] نکتهی مهم در اینجا دغدغهای است که آن دو در خصوص بالندگی انسانی تمام و کمال دارند. پت دوین با تقسیم مشاغل جامعه به شماری از انواع کیفی متفاوت در راستایی که پیشتر ذکر شد به همین هدف میپردازد و استدلال میکند که افراد باید در خلال زندگی خود در شماری مشاغل متفاوت از سنخهای متفاوت کار کنند تا بتوانند توانمندیهای چندجانبهی خود را در سطح گستردهای رشد دهند.[16] مایکل لبوویتز در تعدادی از کتابهای خود بر این نکته و فقدان ناگزیر آن در سرمایهداری تأکید میکند:
در کنه همهی این موضوعات، مسئلهی اهمیت تنوع، تنوع فعالیت، نهفته است ــ افراد توانمندیهای خود را فقط از طریق فعالیتشان رشد میدهند؛ از طریق کنشهای جدیدی که امکان رشد توانمندیهای خاصشان را فراهم میآورد. … اما هنگامی که از افرادْ فرصت اعمال این توانمندیها گرفته میشود آنها این توانمندیها را رشد نمیدهند و این دقیقاً همان چیزی است که مارکس تشخیص داد ذات جامعهای به شمار میآید که انسانها در آن به عنوان وسیلهای برای گسترش سرمایه وجود دارند.[17]
دومین مفهوم عبارتست از انضمامیت نخستین مفهوم در قالب معضل خاص گذار به سوسیالیسم که دغدغهی این مقاله است: چگونه کار انجامشده در سرمایهداری زیردستی را ایجاد میکند. بهطور مشخص، جامعهای که چنان ساخته شده باشد که هم سلسلهمراتب را بازتاب دهد و هم آن را تسهیل کند، ناگزیر رشد توانمندی اغلب انسانها را برای اعمالِ خودگردانی و خودکوشندگی جمعی که برای این گذار لازم است فلج میکند. ما در اینجا از اثر پت دوین و سام گیندین نقل میکنیم، دو نویسندهای که در بخشی از اثرشان به این موضوع توجه کردهاند.
پت دوین در دموکراسی و برنامهریزی اقتصادی مستقیماً در جاهای مختلف این کتاب، اما به خصوص در بخش «میل و توانایی افراد برای مشارکت» و فصل «الغای تقسیم اجتماعی کار» به موضوع موردنظر ما میپردازد[18]:
از آنجا که اغلب افراد در جوامع سرمایهداری و دولتسالار به شکل چشمگیری در ادارهی امور زندگی خود دخالت نمیکنند، هدف جامعهای خودگردان که توسط سوژههایی خودکوشنده اداره میشود، از نظر بسیاری یک توهم آرمانشهری است. اغلب این موضع را افراد برخوردار از قدرت اجتماعی بهمثابه جزیی از اقلیتی که جامعه را اداره میکند، مغرضانه و همچون توجیهی سهلالوصول در دفاع از وضعیت موجود مطرح میکنند. اما نکات بیشتری را نیز باید بیان کرد. قدرت ایدئولوژی هژمونیک را نباید دست کم گرفت، به ویژه به این دلیل که بر یک واقعیت مرکزی زندگی افراد دست میگذارد یعنی بر واقعیتی که عملاً تجربه میکنند.[19]
دوین ضمن آنکه اشاره میکند که از اثر رودلف بارو کمک میگیرد، این واکاوی را به سطح عمیقتری میرساند. در این قالب، تخصیص آگاهی اجتماعی انسانی کلید بالندگی انسانی است که شامل توانمندیها و تمایل به خودکوشندگی و خودگردانی است. اولاً، انسانها میبایست بخشی از آگاهی اجتماعی را صرف «تولید لوازم زندگی اجتماعی کنند. این بخش شامل تولید و بازتولید روزمره و نیز سلسلهمراتب دانش مرتبط با آن میشود.»[21] بقیهی آگاهی اجتماعی میتواند به دو شیوهی متفاوت استفاده شود. دوین ضمن آوردن نقلقولی از بارو، این دو شیوه را به شرح زیر توضیح میدهد:
منافع جبرانی پیش از هر چیز واکنش اجتنابناپذیر به نحوهای هستند که جامعه باعث محدودیت در، و، ممانعت از رشد، توسعه و تایید بیشمارِ افراد از سنین کودکی میشوند. نیازهای متناظر، با اسبابهای ارضاء جایگزین برآورده میشوند. به افراد باید با تملک و مصرف بسیاری چیزها و خدمات تا حد امکان تأوان داده شود… چرا که واقعیت این است که آنها سهم نامتناسبی در نیازهای انسانی دارند… منافع رهاییبخش از سوی دیگر معطوف به رشد، تمایز و خودتحققیابی شخصیت در همهی ساحتهای فعالیت انسانی هستند.[22]
ما این قالب را به ویژه برای فهم فرایند حفظ تبعیت تحت سرمایهداری صنعتی پیشرفتهی معاصر مهم میدانیم. در دنیای امروز اصلاً مرسوم نیست که گفته شود با ممانعت از دسترسی تودهها به آموزش، فرهنگ و غیره به زور مانع رشدشان میشوند (معمولاً به استثنای زمانهای بحران که دستکش مخملی برداشته میشود). فقدان نسبی ثروت نزد اکثریت جامعه یک عامل کنترلی است. اما سازوکارها و فرایندهای کنترلی بسیار ظریفتر (و کارآمدتر) از آن هستند. حتی وقتی بخشهای بزرگی از طبقهی کارگر مزدهای بسیار بالاتر از آنچه برای تأمین معاش خود و خانوادهشان دریافت میکنند، اغلب افراد آن پول را صرف فعالیتهایی میکنند که نقشی در رشدشان ندارد بلکه تسکینی است واقعیتگریز برای جبران و انحرف از عدم دسترسیشان به «منافع رهاییبخش». درگیری و دخالت در منافع شخصی اصیل مستلزم آن است که افراد قدرت واقعی بر زندگیشان اعمال کنند، یعنی از خودکوشندگی و خودگردانی واقعی و اموری بهرهمند باشند که با شیوهی تولید سرمایهداری ناسازگار است.
سام گیندین این نظر را در شماری از آثارش مطرح کرده است:
برای کارگران سرمایهداری با نیاز به فروش نیروی کارشان آغاز میشود. در مبادله، آنها به ازای نیروی کارشان، نوع متفاوتی نیرو، یعنی توانایی مصرف را کسب میکنند. آنچه باعث میشود تا مبادلهی سرمایهدارـکارگر نابرابر شود، فقط این نیست که کارگران فقط بخشی از آنچه تولید میکنند به دست میآورند، بلکه تفاوت بین دسترسی به مصرف و کنترل بر اَعمال است… بنابراین عجیب نیست که شکلی که مصرف به منزلهی جبران یک زیان متعاقباً به خود میگیرد کژدیسه باشد. مصرف در این بافتار فقط به نیازها و تمتع مستقل مرتبط نیست بلکه عنصری از خود کارگران را شامل میشود که میکوشد مبادلهای را که به اجبار انجام دادهاند جبران کند. مصرف به بخشی از فرایندی بدل میشود که از دست رفتن شأن و کرامت، ناکامیها و تحلیلرفتن انرژی شخصی را که ذاتی کار بیگانه است جبران میکند. علاوهبراین، مصرف به منزلهی مصرفْ وحدتِ بالقوهی کارگران را جهت دوبارهای میدهد و تکهتکه میکند. حتی هنگامی که کارگران سازمانها و اتحادهای مناسبی را برای مقابله با کارفرمایان خود ایجاد میکنند، کنش جمعی ایجادشده بهسوی افزایش قیمت کارشان و افزایش نیروی مصرفشان هدایت میشود.[23]
ما میخواهیم بر میزان و اهمیت تفاوت این رویکرد با بحث نمونهوار رادیکال و رایج دربارهی ذات سرمایهداری تأکید کنیم، چرا که به دغدغهی ما دربارهی فرایند بالندگی انسانی و تغییر نهادی که مقوم گذار به سوسیالیسم است مرتبط است. در مباحث رایج دربارهی این موضوع، این واقعیت که کارگران در مقایسه با آنچه از طریق مزدشان دریافت میکنند، ارزش بیشتری تولید میکنند، محور بحث است و تفاوت آن دو، یعنی ارزش اضافی، قلب فرایند انباشت سرمایه است که هدف سرمایهداری به شمار میآید. این موضوع به واقع صحیح و برای فهم کارکرد سرمایهداری مهم است، اما این همان چیزیست که لبوویتز در اثر خویش به درستی فهمی تکسویه مینامد؛ این رویکرد فرایند استثمار و انباشت مرتبط با آن را فقط از منظر سرمایه مینگرد. اما فهم اینکه چگونه (به عنوان یک فرایند) میتوان از سرمایهداری فراتر رفت، مستلزم آن است که همچنین سویهی دیگر سرمایهداری، یعنی کارکرد آن را از منظر انسانهای درگیر در فرایند اجتماعی، درک کنیم. باید بفهمیم که چگونه عملکرد ذاتیِ سرمایهداری، تضادی پایهای با هدف خودتکاملی انسانها را به وجود میآورد.
اکنون که این مسئلهی بغرنج را مطرح کردیم، به رویهی رایج افرادی که این معضل را در غلبه بر آن نادیده نمیگیرند، میپردازیم (هم دربارهی قابلیتها و هم تمایل). دوین با نقل قول از هِلد مینویسد:
موضعی که مطرح میشود … این است که افراد میتوانند از طریق مشارکت یاد بگیرند که مشارکت داشته باشند و اگر اطمینان یابند که نظراتشان در تصمیمگیری عملاً در نظر گرفته میشود، احتمال بیشتری میرود که در جستوجوی مشارکت باشند؛ یعنی نظراتشان عملاً برابر با نظرات دیگر مهم پنداشته میشود و از سوی کسانی که قدرت بیشتری اعمال میکنند به سادگی کنار گذاشته یا نادیده گرفته نمیشوند.[24]
دوین در این موضع رایج «آموختن و متحولشدن از طریق عملکرن» هم ظریفترین موضوعات یعنی برهمکنش توانایی برای خودگردانی و هم میل به انجام آن را شرح و بسط میدهد و هم تکوین آن دو را به عنوان یک فرایند در نظر میگیرد:
میل به مشارکت و توانایی برای مشارکت در رابطهای همزی قرار دارند. چنانکه دمکراتهای توسعهگرا و مشارکتی از روسو و ولستونکرفت و میل تا مکفرسون و پاتمن … نشان دادهاند، مشارکت از خود تغذیه میکند. هنگامی که افراد بیش از پیش کنترل زندگی خود را به دست میگیرند، تواناییشان نیز برای انجام این امر افزایش مییابد. چالش برعهدهگرفتنِ مسئولیت تصمیمی که تفاوتی را ایجاد میکند، همهنگامی فرصتی است برای رشدِ شخصیت. این بخشی است از فرایندِ انسان کامل شدن … هنگامی که افراد به سوژههای فعالی بدل میشوند و باعث میشوند تا اتفاقاتی در جنبهای از زندگیشان رخ دهد، احتمال اندکی دارد که در جنبههای دیگر ابژههای منفعلی باقی بمانند و اجازه دهند اتفاقات بر آنها چیره شود.[25]
گیندین همین ایده را به شرح زیر بیان میکند:
پیکارها، بهمثابه وجوه تشدیدیافته با فرصتهایی برای دستیافتن به تجربهها و آگاهیهای جدید، خودشان راههایی هستند برای بیرون ایستادن از سیستم، حتی اگر موقتی و گذرا باشند، تا سنجهای را برای مکان رهایییافته خلق کنند. و سازمانهای سیاسی، که کمابیش از هدف نهایی آگاه هستند، میتوانند در خدمت شکلدادن به مقاومت باشند[26]، به نحوی که انسانها در جریان مبارزه میآموزند، تغییر میکنند، فرهنگی از همبستگی و همدلی متقابل را شکل میدهند و ساختمان روبهافزایش توانمندیها را نهادینه میکنند.[27]
و بار دیگر، بهویژه با توجه به موضوع خودگردانی تأکید میکنیم: «”پراتیک دمکراتیک“ باید عملاً شامل ”تمرین دمکراسی“ باشد تا بتوانیم بیاموزیم تواناییهای خود را برای مشارکت مؤثر بیشینه سازیم.»[28]
ملاحظهای دیگر: هنگامی که گسست رادیکال لازم است
چنانکه نشان دادیم، اعتقاد داریم که فرایند گام به گام آموختن و متحولشدن با عملکردن، در عمدهترین جنبهها ماهیت فرایند دگرگونی از سازمانی اجتماعی است که در آن اغلب انسانها فرودست هستند و همچون ابژه با آنان رفتار میشود، به جامعهای که در آنها انسانها به طورجمعی سوژهی همهی فعالیت اجتماعیاند و خود را بدینسان به رسمیت میشناسند. اما ما اعتقاد داریم که برخی از جنبههای دگرگونی به این طریق آغاز نمیشوند. گسست یا گسیختگی رادیکالی درون فرایند دگرگونی برای این جنبهها ضروری است (توجه کنید: «درون فرایند دگرگونی» نه «به جای فرایند دگرگونی»[29]).
بقیهی این بخش دو مثال را در توضیح این سرشت بدیل تغییر توسط نهادها در فرایند دیالکتیک رشد انسانی و تغییر نهادی در خلال گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم ارائه خواهد کرد. یک مثال همان دگرگونی نهاد دولت است که دربارهی آن بحث زیادی شده است. مثال دیگر موضوع دگرگونی نهادِ مزد است که کمتر دربارهی آن بحث شده. این موضوع شامل بحث برابری مزدها به عنوان بخشی از سوسیالیسم است.
تأکید بر این موضوع حائزاهمیت است که مسئلهی ما در اینجا تحلیل فرایندهای پیچیدهی دگرگونی دولت (که دربارهی آن زیاد نوشته شده است) یا خود مزد نیست. ما در این مقاله فقط به آنها به عنوان نمونههایی از ضرورت گسست رادیکال از برخی نهادها در چنین فرایندی میپردازیم.[30]
چنان که میدانیم، نظر مارکس و انگلس در زمانی که مانیفست کمونیست را نوشتند، دربارهی ضرورت به دست گرفتن قدرت دولتی بسیار روشن بود. آنها در فراز بسیار معروفی از مانیفست نوشتند:
وظیفهی فوری کمونیستها همانند وظیفهی همهی احزاب پرولتری دیگر است: تشکیل پرولتاریا در یک طبقه، سرنگونی سلطهی بورژوایی، تصاحب قدرت سیاسی توسط پرولتاریا.[32]
ما در این بخش به بحث دربارهی این موضوع میپردازیم. از سویی، فرایند رشد توانمندیهای انسانی ما قبل از کسب قدرت دولتی توسط پرولتاریا در مسیری مستمر پیش میرود. سپس با مبارزهی اکثریت فرودست جامعه علیه نظام سرمایهداری که میبایست مقدم بر تصاحب قدرت سیاسی توسط آنها باشد، شتاب خواهد گرفت. اما اکثریت پرولتری پس از کسب قدرت دولتی هنوز میبایست پیوسته توانایی («مهارتها») و میل به اینکه سوژهی تاریخ باشند را در خود بسط دهند، فرایندی که مارکس معتقد بود چندین نسل به درازا میکشد. از سوی دیگر، استدلال کردیم که گسست در نهاد دولت، که تجلی آن تغییر ناگهانی دولت از ابزار طبقهی سرمایهداری به ابزار پرولتاریاست، برای رخدادن فرایند دگرگونی سوسیالیستی ضروری است.
چرا گسست یعنی تغییر سریع دولت از ابزار یک طبقه به ابزار طبقه دیگر لازم است؟ قبل از چنین دگرگونی و در اغلب موارد بلافاصله پس از آن نیز، سرمایهدارها قدرت اقتصادی را در جامعه در اختیار دارند. اگر پرولتاریا نتواند مانع آنها در استفاده از این قدرت برای حفظ سرمایهداری شود، هیچ دگرگونی سوسیالیستی ممکن نیست. پرولتاریا به قدرت سیاسی نیاز دارد تا بتواند به قدرت اقتصادی سرمایهدارها، گام به گام یا در نابودی فراگیر سریع، پایان دهد. ایدهی تلاش برای شکست سرمایهداری برپایهی ایجاد ساختار اقتصاد غیرسرمایهداری درون سرمایهداری و تحت قواعد سرمایهداری ــ ایدهای که در سراسر تاریخ سرمایهداری عرضه میشد و امروزه هنوز رفرمیستها از آن دفاع میکنند ــ همیشه شکست خورده است. ما استدلال میکنیم که این ایده ناگزیر همیشه شکست خواهد خورد. پیشتر آدام اسمیت تشخیص داده بود که در هر تعارض میان کارگران و سرمایهداران در سرمایهداری، سرمایهداران از قدرت اقتصادی کافی برای اطمینان از پیروزی خود برخوردارند. اما علاوه بر آن، او نقش دولت را درک کرد؛ اگر در حالتهای استثنایی، کارگران به قدرت اقتصادی کافی برای کسب پیروزی اقتصادی دست یابند، دولت سرمایهداری دخالت خواهد کرد تا اطمینان یابد که از منافع عمومی سرمایه دفاع میشود.[33] همین نکته را میتوان از جنبهی دیگری بررسی کرد. اگر پرولتاریا از قدرت دولتی برخوردار نباشد، سرمایهدارها آن را در اختیار خواهند داشت. چنانکه بارها در تاریخ شاهد بودهایم، آنها از قدرت سیاسیشان برای از بین بردن سازمان و سرکوب پرولتاریا و تلاشهایش در دگرگونی اجتماعی استفاده خواهند کرد. به یاد داریم که دگرگونی ضروری انسانی عبارتست از فرایندی که در عمل و تجربهی جمعی ریشه دارد: اگر سرمایهداران قدرت دولتی داشته باشند، میتوانند مانع تداوم چنین فرایندی از تجربههای لازم بشوند.
دومین نمونه از نیاز به گسست نهادی در فرایند مستمر دگرگونی از سرمایهداری به کمونیسم مزد است. نظر مارکس به وضوح این بود که تداومی در پایهی مفهومی مزد (یا گستردهتر، توزیع) از سرمایهداری به سوسیالیسم وجود دارد. این مفهوم که چه چیزی درست و عادلانه است، همانا مبادلهی همارزهاست. مارکس دیدگاه خود را دربارهی مبادلهی همارزها در سوسیالیسم توصیف کرد (که دیگر شامل مبادلهی اجناس و خدمات نیست و کار استفادهشده در تولید اجناس به عنوان ارزش ظاهر نخواهد شد). کارگران از جامعه اجناس و خدماتی دریافت میکنند که حاوی همان مقدار کار اجتماعی است که سهم کارگر در تولید اجتماعی بهشمار میآید. سپس مارکس توضیح داد که با این که این اصل و پراتیک اکنون سازگارند و دیگر مانند سرمایهداری «سرجنگ» ندارند، «[در سوسیالیسم] آشکارا همان اصل تنظیمکنندهی مبادلهی کالاها تا جایی که این مبادله، مبادلهی ارزشهای همارز است، حاکم است… از اینرو هنوز در اینجا اساساً حق برابر وجود دارد ــ حق بورژوایی…»[34]
مارکس به بحث دربارهی گذار از ساختار سرمایهداری، که در هنگام تسخیر قدرت دولتی وجود دارد، به مناسبات سوسیالیستی که توصیف کرد نپرداخت. اما به آسانی میتوان حدس زد که هر تعداد از دگرگونیهای مستمر نظام سرمایهداری انواع مزدها بر حسب ساعت به مناسبات سوسیالیستی مزد برابر برحسب ساعت که مارکس توصیف کرده بود، متکی بر آگاهی تغییریافتهی کارگران از پیوند اجتماعی اساسیشان است.[35]
اما برای تداوم فرایند دگرگونی به کمونیسم فراسوی فاز سوسیالیسم، و از اینرو برای آنکه تغییرات فزایندهی مستمر در بالندگی انسان ضرورتاً ادامه یابد، مارکس استدلال کرد که گسست در ساختار مزد در آن زمان لازم است. بهطور مشخص، مزد (که متکی است بر مفهوم مبادلهی همارزها) ناگزیر باید حذف شود. چنانکه معروف است، دیدگاه مارکس دربارهی کمونیسم متضمن توزیع بنا به نیاز بود:
[فقط] در فاز بالاتر جامعهی کمونیستی … افق محدود حق بورژوایی میتواند در تمامیت خود کنار گذاشته شود و جامعه بر پرچم خود حک کند: از هر کس بنا به تواناییهایش، به هر کس بنا به نیازهایش![36]
آنگاه میبینیم که میتوانیم تغییرات فزاینده به برابری در نهادِ مزد را در بخش نخست فرایند گذار از سرمایهداری به کمونیسم داشنه باشیم که باعث میشود مفهوم ادعاشده اما غیرواقعی مبادلهی همارزها در جامعهی سرمایهداری واقعیت یابد. اما برای تداوم دگرگونی به کمونیسم فراسوی فاز پایینتر آن، گسست در نهاد مزد لازم است. میبایست مزد از این حالت که مبادلهی راستین همارزهاست به حالتی تغییر کند که دیگر وجود نداشته باشد.
بار دیگر گسستی رادیکال در نهاد مزد لازم است به نحوی که فرایند فزایندهی مستمر دگرگونی انسان بتواند استمرار یابد. آگاهی ضروری انسان برای شیوهی کمونیستی تولید مستلزم آن است که تمامی تولیدکنندگان این واقعیت را درک کنند که فعالیت مولد آنها بخش کاملاً یکپارچهای از فعالیت مولد تام و تمام جامعه است و علاوه بر این لازم است که همهی اعضای جامعه این واقعیت را درک کنند که خودهای فردیشان اجزای کاملاً یکپارچهای از کل اجتماعی هستند. محصول اجتماعی برونداد همهی تولیدکنندگانی را تشکیل میدهد که بر هم کنش دارند و بسیاری از منافع حاصل از بارآوری در بروندادی که دقیقاً از این برهمکنشهای اجتماعی ناشی میشود، سهیم است. این سهم و تاثیر بر برونداد نیز از برهمکنشهای گذشته در قالب فنآوری اجتماعاً خلقشدهای ناشی میشود که افراد بنا به آنها کار میکنند (از جمله پایهایترین چیزها مانند زبان). به همینسان، عناصری که کل اجتماعی جامعه را تشکیل میدهند پیوسته توسط مناسباتشان با همهی عناصر دیگر در کل اجتماعی، یعنی با جایگاهشان در کل اجتماعی، مشروط و شکل داده میشوند.
اگر ما تولید را به عنوان فرایندی اساساً جمعی به رسمیت بشناسیم، مفهوم سهمهای همارز در کار اجتماعی بیمعنا میشود، زیرا مفهوم سهمِ حاشیهای و فردی کمیتپذیرِ هر بخش از نظامی کاملاً یکپارچه، امری بیمعناست.[37] از اینرو، مزد با پایهی مفهومی مبادلهی برابر با شیوهی تولید کمونیستی ناسازگار است. مزدهای برابر در فاز پایینتر کمونیسم باعث تقویت مفهوم یکسویهی محصول اجتماعی ترکیبیافته از سهمهای فردیاش، و بهطور کلی، مفهوم یکسویهی کل اجتماعی ترکیبیافته از اعضای منفردش میشود. آنها باعث میشوند که فهم از تاثیر تعیینکنندهی کل بر اجزاء مغشوش شود.[38] از اینرو، چنانکه مارکس خاطرنشان کرد، گسست رادیکال در نهاد مزد، یعنی تغییر از وضعیت برابری به وضعیتی که در آن مزد دیگر وجود ندارد، برای فرایند گذار از سرمایهداری به مرحلهی بالاتر کمونیسم ضروری است.
نتیجهگیری:
مارکسیسم در اواخر سدهی بیستم بحث خود را دربارهی نیاز به دگرگونی بازیگران انسانی دربرهمکنش دیالکتیکی با دگرگونی نهادهای اجتماعی به عنوان امری اساسی در حرکت به فراسوی سرمایهداری، بازسازی کرد، گسترش داد و غنی ساخت. این بخشی مهم در باززایش مارکسیسمی راستین بوده است که با زوال بار ایدئولوژیکی استالینیسم در (بخش اعظم) اندیشهی مارکسیستی رخ داده است. استفن جی. گولد شکلپذیری رفتار انسانی ممکن را به ایجاز و در قالبی شعرگونه بیان کرده است: «ساخت ژنتیکی ما پذیرای گسترهی وسیعی از رفتارهاست ــ از پیش از ایبنزر اسکروج[39] تا بعد از ایبنزر اسکروج.»[40] دگرگونیهای ضروری انسانی فرایندی خواهد بود که در خلال زمان چشمگیری رخ خواهد داد، اما رویکرد عام به چنین دگرگونیهایی به لحاظ مفهومی سرراست است. اگر انسانها را در شرایطی از زندگی قرار دهیم که به نحو فزایندهای هم پذیرا و هم عامل ارتقاء بالندگی توانمندی انسانیشان باشند که سرمایهداری مانع شده است (و این امر مستلزم دگرگونی دیالکتیکی همبسته و فزایندهی نهادهای اجتماعی است)، آنها توانمندی انسانی راستین خود را شکوفا خواهند ساخت. اما در مواردی اندک مانند به کنترل آوردن دولت یا الغای مزد، گسستی رادیکال در نهادها برای خلق شرایطی لازم است که باعث استمرار کل فرایند اجتماعی دگرگونی به کمونیسم میشود.
مقالهی حاضر ترجمهای است از Human Development and Socialist Institutional transformation: Continual Incremental Changes and Radical Breaks نوشتهی Al Campbell and Mehmet Ufuk Tutan که با لینک زیر قابل دسترس است:
http://content.csbs.utah.edu/~al/articles/Sub_IncChng&RadBrk.pdf
یادداشتها:
[1] در نقد برنامهی گوتا یعنی طولانیترین نوشتهی مارکس دربارهی جامعهی پساسرمایهداری (که با این همه خیلی کوتاه است)، او به فاز پایینتر و بالاتر کمونیسم اشاره کرد. مارکس به معنای دقیق کلمه و چنانکه تأکید کرد، بیتردید گذار به شیوهی تولید کمونیستی را بهمثابه یک فرایند ارائه میکرد. اصطلاح «سوسیالیسم» درخلال نیم سدهی بعد به عنوان مترادفی برای مرحلهی پایینتر کمونیسم استفاده شد و ما نیز این اصطلاح را به همین طریق در مقاله به کار میگیریم و بر سرشت آن به عنوان یک فرایند تأکید میکنیم.
[2] Al Campbell, “Competition, Conscious Collective Cooperation and Capabilities: The Political Economy of Socialism and the Transition,” Critique 34/2 (August 2006), pp. 105–126.
[3] Karl Marx Frederick Engels Collected Works (hereafter MECW) 4 (Moscow: Progress Publishers, 1975), pp. 130–131. (Engels, The Holy Family, 1845).
[4] توجه کنید که در نقلقول بعدی، آنها خواهان جامعهای هستند که ابتدا وسایل تولید را به چنگ آورد و سپس به کنترل «کل سپهر شرایط زندگی پیرامون انسان» بپردازد. آنها خواهان حکومتی نبودند که از طرف جامعه به این امر مبادرت کند. اگر جامعه حکومت را کنترل کند، آنگاه حکومت فقط ابزاری است که به واسطهی آن جامعه کنترل خود را اعمال میکند و تمایز مهمی بین جامعه و حکومت وجود ندارد. اگر مانند آنچه در اتحاد شوروی پیشین رخ داد، جامعه حکومت را کنترل نکند آنگاه این دو بههیچوجه همارز نیستند.
[5] MECW 25 (Moscow: Progress Publishers, 1975), p. 270. (Engels, Anti-Dühring, 1878).
[6] با اینکه نظریهی مارکس دربارهی پویایی سرمایهداری به درستی منابع توانایی سرمایهداری را نشان میدهد که بارها بر بحرانهای تولیدشده توسط کارکرد خود فائق میآید، حتی یک قرائت سطحی نوشتهها و مکاتبات مارکس روشن میکند که او اعتقاد داشت سرمایهداری در مسیری تکامل یافته است که به لحاظ تاریخی آماده است از دور خارج شود؛ و با اینکه مارکس هوشمندانه بر امتناع خود از بابت پیشبینی موعد پایان سرمایهداری تأکید میکرد، به وضوح انتظار داشت که این موعد نمیتواند از اواخر سدهی نوزدهم فراتر رود. در نیمهی دوم سدهی بیستم، سرسختی نامنتظرهی سرمایهداری (نه فقط در بقا بلکه در شکوفایی پس از جنگ جهانی دوم) به درونمایهای مهم در جنگ ایدئولوژیکی مداوم سرمایهداری برای بیاعتبارکردن نظریهی مارکسیستی بدل شد.
[7] MECW 35 (New York: International Publishers, 1996), p. 726. (Marx, Capital I (1867)).
[8] MECW 3 (Moscow: Progress Publishers, 1975), pp. 273–274. (Marx, Economic and Philosophical Manuscripts of 1844, 1844).
[9] این فیلم ابتدا در 1969 در ایتالیا اکران شد. عنوان فیلم در آمریکا (1970) بسوزان! بود و در کانادا مزدور. کارگردان فیلم جیلو پونتهکوروو، و مارلون براندو تنها بازیگر حرفهای آن بود.
[10] ما در این مقاله دربارهی تبعات سیاسی موضوعات تئوریکی که مطرح میکنیم، بهطور خاص بحث نخواهیم کرد، اما در اینجا تصریح میکنیم که تبعات یادشده به شرح زیر مهم هستند. اگر انتظار داشته باشیم که هر دو جنبهی رابطهی دیالکتیکی متضمن گسستهای رادیکال باشند، سیاست خودمان را بر دگرگونی ناگهانی رفتار انسانی بنا میکنیم که تحقق نخواهد یافت و باعث خواهد شد این دگرگونی با شکست مواجه شود. اگر انتظار داشته باشیم که هر دو جنبه بهتدریج دگرگون شوند، سیاستی را دنبال خواهیم کرد که قادر نیست دگرگونیهای نهادی را در زمانی که لازم هستند به انجام رساند، و به این ترتیب بار دیگر دگرگونی با شکست مواجه میشود.
[11] در جایی که نهادها به عنوان مناسبات میان انسانها درک میشوند.
[12] Michael Albert and Robin Hahnel, Looking Forward. Participatory Economics for the Twenty First Century (Boston: South End Press, 1991), p. 16.
[13] MECW3، ص. 342. با اینکه مارکس این قطعه را برای نشان دادن اختلافات متعددش با هگل نوشته بود، این موضع مهم را کاملاً پذیرفت.
[14] MECW3، ص. 187. هرچند نقش محوری دگرگونی انسان در تصوری که مارکس از کمونیسم داشت، عمدتاً تا زمان «بازکشفش» در اواخر سدهی بیستم نادیده گرفته شده بود، اقلیتی از مارکسیستها قبل از آن دربارهی این درونمایه نوشته بودند. دو تن از آنان عبارتند از اریش فروم (1900ـ1980)، مثلاً مفهوم انسان از نظر مارکس (نیویورک: کمپانی انتشاراتی فریدریک اونگار، 1961)، و دیگری ارنست فیشر (1899ـ1972)، مثلاً چگونه کارل مارکس را بخوانیم (نیویورک: انتشارات مانتلی ریویو، 1996، که در اصل 1968 نوشته شده بود)، به ویژه فصل 2، «کار خلاق».
[15] این نظر که چنین مجموعهای از کار را میتوان «متوازن» کرد، غیرواقعگرایانه است زیرا آن کار معینی که در یک شخص پرورش مییابد، همان کار نزد شخص دیگر نیست. یعنی، کلید ماجرا برهمکنش فرد و کار است و ماهیت اثر یک کار معین بر یک شخص، سرشتنمای خود آن کار نیست. علاوه بر این، ما این موضوع را در نظر میگیریم که افراد باید به واقع در یک شغل معین در سطح توانایی خود متخصص شوند تا کارشان به نحو بهینهای در خودبالندگیشان نقش داشته باشد. کار روزانهای که بهشدت پراکنده باشد (بنا به خود کاری که انجام میدهند) چنین چیزی را پذیرا نیست. ما تصور میکنیم که رویکرد پت دوین که بعداً دربارهی آن بحث خواهیم کرد به نحو بهتری هدف آلبرت و هانل (و مارکس) را به انجام خواهد رساند.
[16] پت دوین، دموکراسی و برنامهریزی اقتصادی. اقتصاد سیاسی جامعهی خودگردان (بولدر: انتشارات وستویوو، 1988)، ص. 1971. او پنج دسته را بهطور خاص فهرست میکند (و برای هر دسته مثالی میآورد): برنامهریزی و هدایت؛ خلاقانه؛ پروراندن؛ ماهرانه؛ ناماهرانه و تکراری. او تأکید میکند که این تقسیمبندی خاص فقط یک پیشنهاد است و خود افراد میتوانند هر تقسیمبندی را با توجه به ماهیت کاری که احساس میکنند مناسب است ایجاد کنند.
[17] Michael Lebowitz, “The Rich Human Being: Marx and the Concept of Real Human Development” Federico Caffè Centre Research Report n.3/2004 (Roskilde University, Denmark: Federico Caffè Centre, 2004), p. 7.
او به این نکته به دفعات در معروفترین اثرش، فراسوی سرمایه، ویراست دوم (نیویورک: پالگریو مکمیلان، 2003) اشاره میکند. محدودیت اثر لبوویتز این است که با اینکه او (به درستی) بر نقش سرمایهداری در تعقیب هدف خود یعنی انباشت سرمایه و خلق انسانهای غنیتر با ایجاد نیازهای جدید انسانی تأکید میکند (حتی اگرچه سرمایه راه تحقق عمومی این نیازها را سد میکند)، به ایجاد نیازهای کاذب از سوی سرمایهداری توجه نمیکند. بیتوجهی فوق این برداشت نادرست را ایجاد میکند که خلق نیازهای انسانی جدید از سوی سرمایه حاکی از نقش کاملاً ترقیخواهانهی آن است. برای بررسی بیشتر این نکته، ر. ک. به ال کمپل و اوفوک توتان، «فراسوی ”سرمایه“: تصحیحی لازم و چهار موضوع برای بحثهای بیشتر»، ماتریالیسم تاریخی 2/14 (2006)، صص. 95ـ112.
[18] Devine, Democracy and Economic Planning, p. 158 ff. and p. 162 ff., respectively.
[19] Ibid., p. 158.
[20] Rudolf Bahro, The Alternative in Eastern Europe (NLB, 1988, originally written in 1977).
شرح دوین نه فقط فشردهتر بلکه روشنتر است و از این رو دربارهی شرح اصلی بارو بحث نخواهیم کرد.
[21] Devine, Democracy and Economic Planning, p. 164.
[22] Ibid., p. 164, quoting Bahro The Alternative, p. 272.
[23] Sam Gindin,. “Socialism ‘With Sober Senses’: Developing Workers’ Capacities,” in Leo Panitch and Colin Leys, (eds.), The Socialist Register 1998, (Rendlesham, Great Britain: Merlin Press, 1998).
[24] Devine, Democracy and Economic Planning, p. 158, quoting D. Held, “Introduction: New Forms of Democracy,” in New Forms of Democracy, D. Held and P. Pollitt (eds.), (London: Sage, 1986), p. 12.
[25] Devine, Democracy and Economic Planning, pp. 159–160.
[26] در ارتباط با این نکته شاید تأکیدی دوباره ارزشمند باشد که همیشه در مقابل سرمایهداری مقاومت وجود داشته است. اما سرمایهداری گرایش دارد که این مقاومت را به سمت هدف مصرف بیشتری منحرف کند که مستقیماً نظام را به خطر نمیافکند، برخلاف مقاومت در برابر انسانزدایی سرمایهداری که مقاومتی است معطوف به شکوفایی ارتقایافتهی انسان.
[27] Sam Gindin, “Anti-Capitalism and the Terrain of Social Justice,” Monthly Review 53/9 (2002), p. 13.
[28] Ibid., p. 11.
[29] یک تابع ریاضی را تصور کنید که پیوسته در راستای زمان تغییر میکند و در نقطهی معینی جهشی گسسته میکند. این یک تابع پلهای نیست که قبل و بعد از جهش ثابت باشد، بلکه جهشی است گسسته درون فرایند مستمر دگرگونی و تغییر.
[30] ما میدانیم که همانطور که هنگام ارائهی نکتهای متکی بر نکات دیگر مرسوم است، میبایست نظرمان (نظر مارکس) را دربارهی این دگرگونیها ارائه دهیم تا بتوانم به عنوان نمونه از آنها استفاده کنیم. ما پایهای حداقلی فراهم میکنیم تا نشان دهیم چگونه آنها را درک میکنیم اما باردیگر مسئلهی ما در اینجا واردشدن به بحث دربارهی ماهیت پیچیدهی این دگرگونیها نیست بلکه میخواهیم فقط به عنوان نمونههایی از آنچه این بخش قصد بررسی دارد، یعنی گسستهای رادیکال در نهادها که گاهی در گذار به سوسیالیسم ضروری میشود، بر آنها تکیه کنیم.
[31] برای پرهیز از آشفتگی، به طور خاص به این نکته توجه میکنیم که تسخیر قدرت از سوی پرولتاریا را مارکس و انگلس به عنوان دگرگونی به سوسیالیسم (و بسیار کمتر از آن به کمونیسم) به تصویر نکشیدهاند. برعکس این یک شرط ضروری برای چنین دگرگونی بود. اما توجه ما به آن در اینجا فقط به منزلهی گسست در ساختار نهادی در فرایند دگرگونی است.
[32] MECW 6 (Moscow: Progress Publishers, 1984), p. 498. (Marx and Engels, Manifesto of the Communist Party, 1848).
[33] Adam Smith, An Inquiry into the Nature and Causes of the Wealth of Nations (New York: The Modern Library, 1985), p. 69.
[34] MECW 24 (Moscow: Progress Publishers, 1989), p. 86.
[35] مثلا سیاست اجتماعی افزایش سریعتر مزدهای پایینتر تا زمانی که همهی تفاوت در مزدها ناپدید شود. توجه کنید که نظام مارکس بنا بود ژتون کار را به هر کارگر برای هر ساعت کاری بدهد و به این ترتیب به نظام مزدهای برابر میرسد.
[36] MECW 24, p. 87.
[37] به سادگی می توان به دو طریق بحث کرد. فرض کنید 10 کارگر در مجموع کالایی را تولید می کنند و اگر کسی غایب باشد تولید متوقف میشود. واضح است که بیمعناست بگوییم هر یک از 10 کارگر 100 درصد کالا یا هر درصد دیگری را تولید میکند. همین اصل در صورت حذف هر یک از 10 کارگر که باعث کاهش 20 درصدی تولید میشود صادق است. از طرف دیگر ، فرض کنید وقتی کارگر اول متوقف میشود، بازده 40 درصد کاهش مییابد، و هنگامی که کارگر دوم متوقف میشود، بازده 20 درصد کاهش بیشتری مییابد. کدام یک از 10 کارگر را «کارگر اول» میدانیم، و کدام را «کارگر دوم»؟ در واقع تولید جمعی از لحاظ مفهومی با سهم حاشیهای فردی ناسازگار است.
[38] بهرغم اینکه این بحث «پیوسته با محدودیتی بورژوایی گرفتار است»، به یاد داشته باشید که مارکس بهطور خاص به فاز سوسیالیستی گذار به کمونیسم، که واجد مزدهای برابر است، به عنوان یک «پیشروی» ارجاع میدهد.
[39] Ebenezer Scrooge شخصیت خسیس، طماع، مکار و مردم آزار نمایشنامهی سرود کریسمس اثر چارلز دیکنز ـ م.
[40] Stephen J. Gould, Ever Since Darwin (New York: W. W. Norton, 1977), p. 266.
لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-1qj
توضیح «نقد»: نقد شیوهی تولید سرمایهداری، ایدئولوژی بورژوایی و شیوههای گوناگون مناسبات سلطه و استثمار در جهان امروز بیگمان شالودهی چشماندازی رو به سوی جامعهای رها از سلطه و استثمار است و در افق نگرشی مبارزهجو و رهاییبخش میتواند و باید بلحاظ نظری، بدون قدرگرایی و خیالپردازیهای ناکجاآبادی، تصاویر و طرحهای دقیقتری از امکانات و سازوکار چنان جامعهای عرضه کند. این وظیفه، بهویژه در مبارزه با تلاشهای ایدئولوژیک و محافظهکارانهای که بر ناممکن بودن چنین چشماندازی پافشاری دارند، اهمیت بهمراتب بیشتری دارد. در ادامه و همراه با نوشتارهای مربوط به بازاندیشی نظریهی ارزش مارکس، چشماندازهای اجتماعیسازی و تجربههای جنبش شورایی و خودگردانی کارگری در جهان، با انتشار نوشتهی پیش رو، زنجیرهی تازهای از مقالات پیرامون چشمانداز جامعهی آینده و دیدگاههای گوناگون در این قلمرو را با کلیدواژهی #جامعهی_بدیل آغاز میکنیم و امیدواریم با همیاری نویسندگان و مترجمان علاقهمند، آن را هرچه پربارتر سازیم.
همچنین در زمینهی #جامعهی_بدیل:
کائوتسکی: مغاکِ آنسوی پارلمان
مارکس، پرولتاریا و «اراده به سوسیالیسم»
کمونیسم: جامعهای ورای کالا، پول و دولت
تمایز میان سوسیالیسم و کمونیسم
جنبش کارگری و اجتماعیسازی وسائل تولید