یادداشت
Comments 5

چه کسی چپ است؟

چه کسی چپ است؟

نسخه‌ی چاپی (پی دی اف)

 

نوشته‌ی: یاشار دارالشفاء

 

«در یک کشور استبدادی، که مطبوعات در آن کاملا در اسارت بودند، در یک کشور دوران ارتجاع سبعانه سیاسی که کوچک‌ترین نهال عدم رضایت و اعتراض سیاسی را از ریشه میکندند، نظریهی مارکسیسم انقلابی با زبان ازوپ (از نویسندگان افسانههای یونان)، ولی به هر جهت مورد فهم کلیهی «علاقهمندان»، ناگهان در نشریات تحت سانسور راه می‌یابد تا حکومت به خود آمد و تا ارتش سنگینِ سانسورچیها و ژاندارمها به خود جنبید و به تجسس دشمن تازه پرداخت و آن را یافت و بر وی تاخت، زمان درازی گذشت. در این مدت کتب مارکسیستی یکی پس از دیگری از چاپ بیرون میآمد، مجلات و روزنامههای مارکسیستی دایر میشد، همه از دم مارکسیست می‌شدند، از مارکسیستها تملق میگفتند، مارکسیستها را نوازش میکردند، ناشرین از گرمیِ فوق‌العاده‌ی بازارِ فروشِ کتب مارکسیستی اظهار شادمانی مینمودند … اکنون با آرامش خاطر میتوان گفت که این دوره سپری شده است. بر هیچ کس پوشیده نیست که شکفتگی موقت مارکسیسم بر زمینهی سطحی نشریات ما معلول اتحاد اشخاص افراطی با افراد بسیار معتدل بود. اشخاص اخیر در ماهیت امر، دموکراتهای بورژوامآب بودند.» (لنین، «چه باید کرد؟»، مجموعه آثار، جلد اول، ترجمه: محمد پورهرمزان، نشر فردوس، 1384 {چ1}: 201-200)

اگر نویسنده‌ی سطور بالا، فضای سیاسی کشوری که محل بحث است و سال نگارشش (1902) را درنظر نگیریم، می‌توان  گمان کرد کسی دارد درباره اوضاع و احوال ایرانِ امروز سخن می‌گوید. در وضعیتی قرار گرفته‌ایم که به سبب وخامت اوضاع اقتصادی، همه از دم «چپ» می‌شوند:

روزنامه‌ی رسالت تیتر می‌زند «کارگران در زندان»؛ و به دفاع از حق‌طلبی کارگران هفت‌تپه برمی‌خیزد، خبرگزاری‌های رسمی در گزارش‌های‌شان از اعتراضات کارگران به شعارهایی چون «نان، کار، آزادی، اداره‌ی شورایی» اشاره می‌کنند، همه به خواندن «کاپیتال» رو آورده‌اند و همه در نقد مضرات سرمایه‌داری گوی سبقت را از یکدیگر ربوده‌اند. مؤسسات مختلف پشت هم کلاس‌های شناخت مارکس و اندیشه‌ی چپ برگزار می‌کنند و مخاطبانِ گسترده‌ای روانه‌ی آن‌ها می‌شوند. صدا و سیما مستندها و برنامه‌هایی در نقد سرمایه‌داری با حضور چهره‌های شناخته شده‌ای چون ژیژک و چامسکی پخش می‌کند و خلاصه انواع و اقسامِ جلوه‌های رشد و شکوفاییِ «مارکسیسم» در حیاتِ ذهنی جامعه به چشم می‌خورد!

در این میان «چپ» عمدتا در هیأت هر گونه‌ای از نقد به «سیاست‌های نئولیبرال» جلوه کرده است. (دقیقا معلوم نیست منظور از «سیاست‌های نئولیبرال» چیست و اگر به جای «نئولیبرالیسم» در نقدهای رایج، «سرمایه‌داری» بگذاریم، چه تفاوتی پدید خواهد آمد). شاید تنها تفاوت گونه‌های مختلف «چپ»ی ــ که مخالف این وضعیتِ نابرابر اقتصادی/جتماعی است – در استفاده از «دستگاه واژگانی خاص» باشد و نه در محتوای بحث: خیلی ساده‌، گویی که «کارگر»، «فرودست» و «مستضعف» هر سه بر یک چیز دلالت دارند، «سرمایه‌داری» و «نئولیبرالیسم» و «استثمار» و «اشرافیت‌سالاری» هم نام‌هایی‌اند برای یک وضعیت اجتماعی و «امپریالیسم» و «استکبار جهانی» و «شیطان بزرگ» بیان‌های متفاوت یک شَر هستند.

«مارکسیسم» بدل به نوعی برچسبی اتهام‌آمیز برای هر نوع منتقدِ سیاست‌های موسوم به «بازار آزاد» شده است؛ و از آنجا که «مارکسیست بودن» هویتی نیست که در این دوران در ایران (مثل تمامی تاریخ یکصد سال گذشته‌ی ایران) بی‌هزینه باشد، همه می‌کوشند تا ضمن ایستادن بر خطوط کلی نقدشان، از اتهام مذکور برائت جویند.

لنین نام این وضع را «ماه عسل مارکسیسمِ علنی» گذاشته بود و ضمن برشمردن مزایایی برای آن، می‌کوشید با دست گذاشتن بر موقتی بودن چنین امکانی (علنی‌شدنِ مارکسیسم) نسبت به ضرورتِ دلخوش نکردن به آن هشدار دهد.

مزیت این «علنی شدن» در نظر لنین آن بود که «ایده‌های مارکسیسم (اگرچه به شکل عامیانه و مبتذل) رواج سطحیِ عظیمی یافت»؛ اما آنچه برای او شرط استفاده از چنین فضایی (علنی‌گرایی) و اتحاد با «افراد معتدل» (همین بانیان مارکسیسم علنیِ عامه‌پسند) بود، وجود این امکان برای سوسیالیست‌ها بود که بتوانند «تضاد خصومت‌آمیزی را که بین منافع طبقه‌ی کارگر و منافع بورژوازی وجود دارد، برای طبقه‌ی کارگر فاش سازند» و بر «ضرورت انقلاب» تأکید ورزند.

امروز اما این «مارکسیسم علنیِ عامیانه» تا توانسته است در به تعویق انداختن مواجهه‌ی جامعه با پرسش‌های اصلی و نیز نشان دادن «چه باید کرد»ی مبری از «رئال پولتیکِ» مُنحطِ بازتولید کننده‌ی وضع موجود، کوشا بوده است.

در یک سر طیفِ این نوع مارکسیسم، کسانی از یک‌سو بر برجسته کردن خطر «فاشیسم» و «امپریالیسم» دست می‌گذارند و از نظرشان ظهور آن به تقویت خشونت و فلاکتی دامن می‌زند که ده‌ها برابر از وضع موجود بدتر است؛ و از سوی دیگر تداوم اجرای سیاست‌های نئولیبرالی را نابودکننده‌ی «همبستگی اجتماعی» و زمینه‌سازِ عروج پوپولیستیِ (و نه نظامیِ) فاشیسم عنوان می‌کنند.

در سر دیگر طیف، کسانی نارضایتی عمومی بابت مال‌باختگی، افزایش قیمت گوشت، ماشین و مسکن را میانجی‌هایی امیدبخش برای خیزشی گسترده علیه بنیان‌های وضع موجود می‌بینند و گمان می‌کنند که مسیر همواری در گذار از «مبارزه‌ی اقتصادی» به «مبارزه‌ی سیاسی» هست و چنین معترضانی بالقوه-بالفعل سوسیالیست هستند.

در خصوص مواجهه‌ی طیف اول با وضعیت، باید گفت که مشخص نیست بناست از دلِ این هشدارها و احتمالات، چه سازوکاری برای نبرد بیرون بیاید. بارها و بارها تکرار می‌شود که زندگی فاجعه‌بار شده و هر لحظه بیش‌تر از قبل در تونلِ وحشتِ «بربریت» در حال قدم زدنیم، اما معلوم نیست که خطابِ این همه کیست؟ حاکمان (تا شاید بر سر عقل آیند و چاره‌ای بیاندیشند)؟ مگر آن‌ها خود در صف مقدم فاجعه‌آفرینان نبوده و نیستند؟ توده‌ی مردم هم که از نگاهِ این طیف به سبب اجرای سیاست‌های نئولیبرالی، هرچه بیش‌تر مستعدِ تبدیل شدن به پیاده‌نظامِ این «فاشیسم» شده‌اند. پس چه باید کرد؟

طیف دوم اما آن‌قدر خوشبین است که نمی‌بیند باوجود سال‌ها اعتراضات شدید اقتصادی که در اروپا و بسیاری دیگر از کشورها جریان داشته و دارد (و حتی گروه‌های گوناگون مردم امکان متشکل‌شدن دراتحادیه‌ها و سازمان‌‌های مختلف را  قاعدتا و عمدتا بدون کمترین هزینه‌های امنیتی به نسبت ما در ایران دارند)، این اعتراضات اما راه به سیاستِ رهایی‌بخشی که بنیان‌های وضع موجود را نشانه بگیرد، نبرده است و به شکلی کمدی ـ تراژیک وضعِ موجود را بازتولید کرده است.

به نظر می‌رسد در برهه‌ای واقع شدیم که لازم است مرز قاطعی میان «راست» و «چپ» بکشیم و مدام با افزودن طیفی بر طیف‌های چپ، بر هرچه گسترده شدن کاذب این نحله‌ی فکری پای نفشاریم. قطعا  همواره باید از گسترش اندیشه‌ی چپ استقبال کرد، اما بی‌توجهی به «کیفیت» این گسترش، دستاوردش بازتولید راست از درونِ چپ، و از بین رفتن اعتمادی است که توده‌ی مردمِ معترض به سرمایه‌داری، متکی بر مبارزاتِ تاریخِ چپ، نسبت به این نحله دارند.

هر گاه نسبت به چنین خطری (گسترش کاذب چپ) هشدار داده می‌شود، سریعا پای اتهامِ «سکتاریسم» به میان می‌آید و با استناد به تاریخِ تراژیک-کمیک انشعاب‌ها در سازمان‌های چپِ اول انقلاب از کلیشه‌ی «اگر سه تا چپ کنار یکدیگر قرار بگیرند، چهار انشعاب بیرون می‌آید» سخن گفته می‌شود و دست آخر هم بر فجایعِ ناشی از تاریخِ «حذف» مبتنی بر «درک مذهبی از مارکسیسم» در کشورهای بلوک شرق دست گذاشته می‌شود. به این ترتیب به نامِ «دموکراسی» اندیشه‌ی انقلابی تضعیف می‌شود و «عمقِ رادیکال تئوریک» با فرقه‌گرایی یکی گرفته می‌شود تا اندیشه‌ی راست در پوشش ژارگون‌ها و ارزش‌های چپ خود را بازتولید کند و رفت و برگشت میانِ «عمل و نظریه‌ی انقلابی» به حالت تعلیق درآید.

در اینجا به دو نمونه‌ی قابل توجه اشاره می‌کنیم تا اهمیت بحث و نیز دشواری کار «مرز کشی میان چپ و راست» در عین ضرورت آن به گونه‌ای ملموس‌تر روشن شود:

در نمونه‌ی اول به بررسی رزا لوکزامبورگ و کائوتسکی بپردازیم:

رزا لوکزامبورگ به نظریه‌ی بازتولید گسترده‌ی مارکس و الگوی دوبخشی او (در پایان جلد دوم کاپیتال) انتقاد داشت و آن را برای تبیین و نقد بازتولید کل سرمایه‌ی اجتماعی نارسا و ناسازگار می‌دانست. در مقابل کارل کائوتسکی که به عنوان پدر «بین‌الملل دوم» شناخته می‌شد و به سبب دانشِ نظری‌اش و تدوین کتاب «نظریه‌های ارزش اضافی»ِ کارل مارکس، لقب «پاپ مارکسیسم» را هم از آنِ خود کرده بود، عُمقِ دانش تئوریکش از این نظر، بیش‌تر از لوکزامبورگ بود. با این همه، دست آخر این کائوتسکی است که  با «دفاع از ضرورت شرکت در جنگ میهنی» در جریان ورود آلمان به جنگ جهانی اول (1914)، طبقه‌ی کارگر را به مسلخ رهنمون گشت، در حالی که لوکزامبورگ به همراه هم‌سنگرِ استوارش، کارل لیبکنشت، در سازمان «اسپارتاکوس» راه «دفاع از صُلح» و «نفی ضرورت دفاع از میهن» را در پیش گرفتند و وحشیانه به قتل رسیدند. در اینجا شاید اگر بنا بود معیار «مارکسیست بودن» را «باور جزمی و راست‌آیین به نظریه‌ی ارزش و بازتولید» قرار دهیم، در تشخیص صفِ انقلابی در آن هنگامه، راه به خطا می‌بردیم.

در نمونه‌ی دوم به سراغ بررسی مارکس و وایتیلینگ برویم:

وایتیلینگ خیاطِ مبارزی بود که بارها و بارها در جریان سازماندهی‌های کارگری‌، به زندان افتاده و تحت وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها واقع شده بود. او یک سازمانده‌ِ تمام عیار بود. پس از شکست قیام فرانسه در 1839 به سوئیس گریخته بود و شاخه‌های سازمان عدالت را در ژنو و زوریخ سازمان داده بود. زمانی که در 1844 به لندن آمد، شخصیتی افسانه‌ای بود که جماعات بزرگی از سوسیالیست‌های مهاجر آلمانی و چارتیست‌های انگلیسی را با ادبیات تهییجی به سمت خود کشیده بود. او به واقع مصداق آن چیزی بود که احتمالا مارکس و انگلس آرزویش را داشتند: کارگری کمونیست و رهبری سازمانده. اما ستایش‌های اولیه‌ی مارکس و انگلس از او دیری نپایید، و آنان متوجه شدند که «کمونیست بودن» او بیش‌تر به «نمایش»ی مذبوحانه برای جلب توجه و ارضای شهوتِ شُهرت می‌ماند. او تنها به «تهییج» کارگران، بی‌ارائه‌ی راهکاری عمیق و ریشه‌ای می‌پرداخت و از این‌رو در جریانِ این سازماندهی‌ها، پتانسیل‌های مبارزاتی کارگران را در مسیری غلط به‌هدر می‌داد. مارکس اما کارگر نبود، عضوی از طبقه‌ی بورژوا به‌حساب می‌آمد که برای رهایی طبقه‌ی کاگر از یوغ استثمار و جهلِ ناشی از آن می‌کوشید. در آغاز متکی بر کارِ روزنامه‌نگارانه، آرمان‌هایش را پِی می‌گرفت و از 1846 به مرور برای شکل‌ دادن تشکلیلاتِ کمونیستی تلاش کرد و در جریانِ نگارش «مانیفست کمونیست» به سال 1848 در مرکز شکل‌ دادن هسته‌ای قرار گرفت که بعدها به «بین‌الملل کارگران» شُهرت یافت و تأثیری عمیق بر مبارزاتِ کارگری زمانه‌اش گذاشت. مارکس البته هرگز همچون پرودون یا وایتیلینگ وجیه‌المله نبود و علاقه‌ای هم نداشت که باشد. او در جریان سخنرانی‌هایی که برای کارگران می‌کرد، ترجیح می‌داد بحث‌های عمیق تئوریکش را که امثال وایتیلینگ و پرودون «تحلیل‌های انتزاعی و جدا از دنیای مردمِ آزار دیده» می‌خواندند، برای ایشان (کارگران) عرضه کند و از تهییج‌شان بی‌هیچ برنامه‌ی عملِ اصولی متکی بر آگاهی عمیق به ریشه‌های برآمدن و استمرار وضع موجود بپرهیزد. بدیهی است  که مارکس هم می‌دانست لحن و سبک و سیاقِ «مانیفست»نوشتن با «کاپیتال» نوشتن چه تفاوت‌هایی باید داشته باشد، اما در جریان «خطابی‌ترین» متونش هم حاضر نبود از سهمِ «سخنِ علمی و تحلیلی» کم کند؛ از این منظر حائز اهمیت است که «کاپیتال» هم با وجود وزنِ سنگینِ تحلیلی بودنش، به جهت بیان و غنای ادبی، مطلقا از جنس متونِ خُشک و بی‌روحِ «اقتصاد سیاسی» زمانه نبود.

عمیق‌تر که به دو نمونه‌ی مذکور بنگریم، برای ما روشن می‌شود که مسئله همان بحثِ قدیمی، اما عمیقِ «نسبت نظر و عمل» است. کائوتسکی بهترین نمونه‌ی «چپ‌های نگران از خطر فاشیسم و امپریالیسم» است که از شدت این نگرانی، «سهم ارتجاع داخلی در بالیدن آن خطرات» و «ضرورت نبرد با آن» را در تحلیل از کف داده‌اند؛ و وایتیلینگ بهترین نمونه‌ی «چپ‌های سرمست از هر شکلی از تهییج توده‌ها علیه وضع موجود» است که «ضرورت رفتن به ریشه‌ها» را از کف داده است. در مواجهه با این مسائل برای به‌دست دادن متر و معیاری که بتواند در مرزکشی قاطع میان «چپ» و «راست» کمک کار ما باشد، رجوع به آنچه مارکس در نامه‌ای به ژوزف ویدمایر (5 مارس 1852) دستاوردهای فکری‌اش می‌خواند، می‌تواند آغازگاه مناسبی باشد:

1) نشان دادن این‌که وجود طبقات، تنها با مراحل تاریخی معینی در تکامل تولید ارتباط دارد.

2) [نشان دادن این‌که] مبارزه طبقاتی، الزاما به دیکتاتوری پرولتاریا منتهی می‌شود.

3) [نشان دادن این‌که] این دیکتاتوری، فی‌نفسه چیزی جز معرف یک گذرگاه [برای حرکت] به طرف امحای تمامی طبقات و به طرف جامعه‌ای بدون طبقه نیست.

این سه نکته نشان می‌دهد که آنچه در مرکز توجه مارکس بود (و این نکته با ارجاع به نظراتش درباره «جوامع غیرغربی» و نیز پاسخ معروفش به نامه‌ی وِرا زاسولیچ،انقلابی روس، در فوریه‌ی 1881 نیز اثبات‌پذیر است و از این‌رو دوگانه‌ی «مارکسِ پیش از/پس از کاپیتال» در مواجهه با نکته‌ی مدنظرم رنگ می‌بازد)، عبارت است از: ضرورت انقلاب علیه تداوم وضعِ موجود (چه  به میزان قوی یا ضعیف سرمایه‌دارانه باشد و چه اساسا نباشد).

مارکس به‌وضوح خطاب به زاسولیچ از این سخن می‌گوید که تقارن روسیه با تولید سرمایه‌داری غربی (و نه مسلط بودن این شیوه تولید در آن) که بر بازار جهانی مسلط است، متکی بر «کمون‌های کشاورزی روسیه» این امکان را برایش فراهم آورده «تا تمامی دستاوردهای ایجابی نظام سرمایه‌داری را در کمون بگنجاند، بدون این‌که متحمل هزینه‌های بی‌رحمانه‌ی آن شود» (شانین، 1392: 174).

او از به‌اصطلاح چپ‌هایی که از «ناگزیری دفاع از سرمایه‌دارانه شدن تولید» سخن می‌گویند و به اصطلاح آن را «زمینه‌ی مادی انقلاب» می‌خوانند می‌پرسد:

«اگر ستایش‌گران نظام سرمایه‌داری در روسیه امکان تئوریک چنین تحولی [گذار مستقیم به کمونیسم متکی بر کمونهای کشاورزی] را نفی می‌کنند از آن‌ها این پرسش را می‌کنم: آیا روسیه برای استفاده از ماشین، کشتی‌های بخار، راه‌آهن و غیره، ناگزیر بود مانند اروپا یک دوره طولانی جنینی صنعت ماشین را پشت سرگذارد؟ آیا آن‌ها می‌توانند توضیح دهند چگونه تمامی سازوکار مبادله (بانک‌ها، مؤسسات اعتباری و غیره) که در غرب محصول قرن‌ها بود، به یک چشم به‌هم زدن وارد روسیه شد؟» (همان: 168 – داخل کروشه از من است)

امروز باید از کلیه‌ی کسانی که مدعی حضور در جبهه‌ی چپ هستند، پرسید که تکلیف‌شان با «ضرورت انقلاب علیه منطقِ بومی سیاسی و اجتماعی سرمایه‌داری حاضر» و نیز با «ضرورت فاش‌سازیِ تضادِ خصومت‌آمیز بین منافع طبقه‌ی کارگر و منافع بورژوازی» چیست؟ در پرتو پاسخ به چنین پرسش‌هایی‌ست که می‌توان مرزکشی دقیقی میان «راست» و «چپ» انجام داد و لاس زدن‌های اسکولاستیک با نظریه‌ی انتقادی را  به محک «ماتریالیسم پراتیکی» مبتنی بر حضور هم‌زمان سه نوع نقد، یعنی «نقد اقتصاد سیاسی»، «نقد بتوارگی» و «نقد ایدئولوژی» سنجید. به این ترتیب متأثر از امیرپرویز پویان که در مواجهه با جلال آل‌احمد نوشت «خشمگین از امپریالیسم و ترسان از انقلاب»، باید گفت امروز هم ما نیاز داریم تا با «خشم‌گینان از امپریالیسم و فاشیسم که در عین حال ترسان از انقلاب هستند» تعیین  تکلیف کنیم.

منبع:

  • شانین، تئودور (1392). «مارکس متأخر و راهِ روسی»، ترجمه: حسن مرتضوی، نشر روزبهان.

لینک کوتاه شده در سایت «نقد«: https://wp.me/p9vUft-MB

۱ دیدگاه

  1. فرشید says

    سلام.
    با نقدهای شما به دو جریان اصطلاحاً مارکسیست موافقم. اما، متن شما هم گسستهایی دارد. باید مواردی را بیشتر توضیح میدادید:
    1. چطور دو مثالی که از لوکزامبورگ و وایتیلینگ آوردید، «همان بحث قدیمی رابطۀ نظر و عمل است»؟
    2. چرا متر و معیار تشخیص چپ واقعی از نظر شما آن سه بندی است که از مارکس آوردید؟
    3. در ادامه نوشتید آنچه برای مارکس مهم بود «ضرورت انقلاب علیه تداوم وضع موجود» بود. یعنی اینجا میگویید ملاک چپ بودن، انقلابی بودن است؟
    4. گیریم جریان اول (ظاهراً اشاره به اباذری و ذاکری و یادداشت مشترک اخیرشان است) بر اساس تعریف بالا انقلابی نباشد؛ در این صورت جریان دوم که طرفدار انقلاب است اما غرق در تخیلات است و شرایط انقلاب را نمی‌شناسد چه؟ آنها انقلابی‌اند؟
    5. آیا مسأله واقعاً طرفدار انقلاب بودن در نظر است؟ یا اختلاف بر سر شرایط آن است. چه بسا دوستانی که نقدشان کردید به صراحت بگویند با همان تعاریف شما انقلابی اند. اصلاً مگر مهم است که کسی بگوید بله من هم با این تعاریف طرفدار انقلابی هستم. کسی ممکن است بگوید من انقلابی ام اما به دلیل شرایط خاص (که این شرایط را هم به صورت عینی توضیح ددهد و تحیلی کند) که شرایط انقلاب فراهم نیست، عجالتاً استراتژیهای دیگری را پی میگیرم که در نظر شما انقلابی نمی‌آید. یا شاید بگوید کنش انقلابی من افق بلندمدت دارد بنابراین ظاهراً شاید اصلاحطلبانه به نظر بیاید اما عمیقاً انقلابی است. پس می‌بینیم که مرزها به این راحتی‌ها روشن نمی‌شوند.

  2. یاشار دارالشفاء says

    بسیار ممنون از نقدی که نوشتید و اما تلاش من برای مواجهه با چالش‏های شما:
    1. قصدم از به میان کشیدن مقایسه ‏ی لوکزامبورگ با کائوتسکی و وایتیلینگ با مارکس، این بود که نشان دهم چرا اهمیت دارد واحد تحلیل را «پراکسیس» بگیریم. در «قیاس اول» مسئله ‏ام این است که «نظریه‏» هنگامی که با مبارزه پیوند نمی‏ خورد، اسکولاستیک می ‏شود و در چشم ‏بهم ‏زدنی در خدمت توجیه وضع موجود قرار می‏ گیرد. در «قیاس دوم» اما مسئله‏ ام این است که «کُنش» نامتأملانه و واکنشی چطور می‏ تواند در غیاب «نظریه ‏ی انقلابی» نقشِ تحمیق توده‏ ها را داشته باشد.
    2. همچنان که در مورد سوم خودتان اشاره کردید، بله من معتقدم متر و معیار تشخیص چپ واقعی باور داشتن به و عمل در راستای «ضرورت انقلاب» و نیز «فاش‏‌سازی تضاد خصومت‏آمیز طبقاتی» است.
    3. مسئله طرفدارِ انقلاب بودن در نظر نیست که بعد بشود اینطور توجیه ‏اش کرد «اکنون شرایط عینی انقلاب نیست و الا ما با اصلِ انقلاب اجتماعی مشکلی نداریم!» باید دلالت‏ های انضمامی «منطق سرمایه» را درک کرد و اینکه چطور در هر جایی توسط طبقه ی حاکم پیش می‏رود. قطعا که مرزبندی کارِ بسیار دشواری است و من از سه مؤلف ه‏ای که از مارکس آوردم و مروری بر نامه ‏اش به زاسولیچ، صرفا قصدم گشایش باب بحث در خصوص «کیستی چپ» بود. کسی که از این سخن می‏‌گوید که «استراتژی‏ ام انقلابی است» اما وارد «تاکتیک ائتلاف موقت با حاکم» می‏ شوم، را چطور باید بفهمیم؟ متر و معیاری که از آن صحبت کردم یک «فرمول» حاضر و آماده نیست.
    4. در دو موردی که نسبت به آن‏ها انتقاد کرده ‏ام، یعنی «ترسان از امپریالیسم و فاشیسم» و نیز «شیفته‏ ی تهییجِ بی ‏پشتوانه»، شاهد آنیم که دسته ‏ی اول راه ‏حل را پناه آوردن به دیکتاتوری مستقری می ‏دانند که در صورت رفع شدن خطر امپریالیسم و فاشیسم تحت حاکمیت آن در یک بازه‏ ی زمانی، هم هنگام تمامی ظرفیت ‏های جنبشی در داخل هم به اسم «خطر بالفعل و بالقوه برای امنیت ملی» (در یک کلام اسم رمز «شرایط حساس کنونی») سرکوب می‏ شود. دسته‏ی دوم نیز راه ‏حل را در متوسل شدن به هر شکلی از ضربه به سیستم می‏ دانند، بی آنکه برنامه‏ ی پراتیکی برای «بدیل» و «سازماندهی مستمر» داشته باشند.
    گروه اول تقریبا قانع است که به خاطر خطری که از آن ترسان است، «فاش‏ سازی تضاد خصومت ‏آمیز طبقاتی در داخل» را به کناری گذارد و در بدترین حالت از «مترقی بودن دیکتاتوری داخل» دفاع کند و در بهترین حالت از «گفتگو{یی ناممکن} با حاکم» دم بزند. گروه دوم هم در راستای «وسوسه‏ ی هر شکلی از ضربه زدن به سیستم مستقر»، تمامی خصلت-ویژه‏‌های چپ را به کناری می‏ نهد و مصداق «براندازی راست» می ‏شود.

  3. سام says

    سوالی که به زعم من اهمیت دارد این است که در شرایطی که اکثریت به اصلاح چپ ها را میتوان ذیل همین تفکیک ۲ تایی دسته بندی کرد با قبول این تبصره که در کنار این ۲ میتوان گروه بندی هایی دیگری در راستای این ۲ دال مرکزی انجام داد ولی در نهایت و در برایند کلی به همین ۲ دال و تفکیک اصلی ختم میشوند،سوالی که پاسخ ان در این متن دید نمیشود و پاسخ به ان میتواند وضعیت تایین سرنوشت نظر و عمل را به شکل استراتژیک مشخص کند این است که در این وضعیت ۲تایی اگر قرار به انتخاب باشد یا حتی ائتلاف اگر محتومیتی در انتخاب باشد ترجیحات و معیار انتخاب ما چه می تواند باشد؟و اگر ناظر به تاسیس راه دیگری هستیم،چه نسبتی با این ۲ در نهایت خواهیم داشت؟به نظر می رسد نویسنده احساس نزدیکی بیشتری به شق دوم دارد زیرا که سوال پایانی متن ناظر به شق اول است،ایا این تصور من درست هست؟
    و نکته ای دیگری که به نظرم نویسنده از ان بحث نمی کند و فقط اشارات کلی به ان دارد این بحث هست که چه نسبتی با افرادی که در این ۲ شق و حتی حول ان نیز قرار نمی گیرند ولی در عرصه ی عمل و حتی نظر شاید دچار عوارض ان ۲ شق نیستند ولی مصائب و معضلات عملی و نظری خودشان را دارند میتوان در راستای بحث چه کسی چپ هست برقرار کرد؟به عنوان مثال در اشاره مستقیم به تشکل جامعه عدالت خواه و تیپولوژی هایی نظیر این افراد

    • یاشار دارالشفاء says

      نگاه من این است که تلاش ما برای تأسیس راهِ دیگری ست. یا دقیق تر بگویم احیای راهی که پیش از ما تأسیس شده اما در همهمه ی این 2 گرایشی که نقدشان کردم گُم شده و صدایش ضعیف است. می پذیرم که در متنم نسبت به خطر «شق اول» بیشتر هشدار دادم اما در پاسخی که برای دوستِ دیگر نوشته ام توضیح دادم که ادامه ی منطقی «شق دوم» هم راه بُردن به «براندازی راست» است. پس من به هیچ وجه خود را در این موقعیتِ فرضی قرار نمی دهم که «اگر فقط همین دو گزینه باشد کدام را ترجیح می دهی؟» … اما در مواجهه با گروه هایی نظیر «عدالت خواه ها» که به زعم شما در آن 2 شق نمی گنجند، اینطور فکر می کنم که از قضا آنان نزدیک به «شق اول» هستند و همچنان بخشی از حاکمیت را تجلی عدالت خواهی دانسته و کلید رهایی حاکمیتی کنونی از بی عدالتی ای که در آن فروغلطیده را تمسک به آن بخش از حاکمیت می دانند که می پندارد همچنان به آرمان های 57 وفادار مانده است. به عبارت دیگر «عدالت خواه ها» نه تنها ترسان از امپریالیسم و فاشیسم هستند، بلکه نه از سرِ ناچاری بلکه اتفاقا با دلخوشی تمام به جناحی از بلوک قدرتِ حاکم دلبسته اند.

  4. بابك says

    ١-چند لحظه دسته ي اول و دوم و حتي حاكميت را فراموش بفرما ! با اين جامعه چه بايد كرد؟
    ٢-پاسخ شما را در به دوستان ديگر خواندم . در اين وضعيت فعلي ، راه سوم چيست كه نه براندازانه باشد و نه توضيح دهنده و روشن كننده و نه نشان دهنده اولويت ها و ضرورت ها و آگاه كننده !؟ البته منكر نيستم كه راهي نيست و نمي تواند باشد ، اما سوالم اينجاست كه چه مي تواند باشد!؟

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

این سایت برای کاهش هرزنامه‌ها از ضدهرزنامه استفاده می‌کند. در مورد نحوه پردازش داده‌های دیدگاه خود بیشتر بدانید.