نوشتهی: جرالد دومهنیل و دومنیک لووی
ترجمهی: ن. ناجی
1ـ جدیگرفتنِ کار نامولد
زمانیکه مارکس درآغاز کاپیتال، ارزش را همچون کارِ پیکریافته تعریف میکند، همچنین روشن میکند که تنها یک مقوله از کار، کارمولد، ارزشآفرین است. بههر صورت او وارد هیچ بحث جدیای در اینمورد که کار نامولد چیست، نمیشود.
هیچ فصل یا بخشی ویژه از کاپیتال بهتمایز این دو مقوله از کار، تخصیص نیافتهاست، مگر بهشکل چند مشکلگشاییِ «موضعی» در مضمونهای مختلف. بررسی مجددی از این متنها نشان میدهد که مفهوم کار مولدِ مارکس در واقع خیلی بسته و محدود است. برای مثال کار یک فروشنده در مغازه، مستقل از اینکه حقوق و شرایط کارش چیست، کار مولد بهحساب نمیآید. تضادی در این دو مشاهده وجود دارد: اگر تفاوت این دو مقوله از کار پیشپاافتاده نیست، پس نیازمند یک وارسیِ دستگاهمند است.
خوانندهی کاپیتال ممکن است بپرسد در این تمایزِ دقیق در واقع چه چیزی اهمیت دارد؟ اینجا دستکم دو موضوع مطرح و مهماند. نکتهی اول تحلیلی است. چرا سرمایهداران چنین کارهای نامولدی را میپذیرند؟ یا چرا آنها این کارگرانِ نامولد را استخدام میکنند؟ نکتهی دوم مربوط است به دلالتهای سیاسیِ آن. در چارچوب سادهی مانیفست کمونیست، طبقهی بورژوا در مبارزهی طبقاتی رودرروی یک طبقهی پرولتر است، و دیگر جای زیادی برای دیگرانی جز ایندو نیست. یک کارگر پرولتر کیست؟ کارگری است مزدبگیر و فروشندهی نیروی کارش، چراکه هیچ دسترسی مستقیمی به وسائل تولید ندارد. یک کارمند فروشنده هم مسلماً همین شرایط را دارا است. ولی براساس چارچوب تحلیلی مارکس، استثمار، در سرمایهداری بر استخراج ارزشاضافی متکی است، و معلوم است که ارزش اضافی، کار مولدِ اضافی است. آیا این بدان معنا است که کارکنانِ نامولد استثمار نمیشوند؟ موقعیت آنها در قالب مناسبات تولید سرمایهدارانه چیست؟ این نوشتار قصد پاسخگویی به همهی این سئوالات را ندارد، ولی بهرویکرد و وارسی مارکس از کار نامولد خواهد پرداخت. نتیجهی اصلی این است که مارکس کار نامولد را بهسادگی کنار نمیگذارد، بلکه نظریهی کارِ او (در بنگاهها) در واقع دووجهی است. کار نامولد باید جدی تلقی شود.
بخش 2 این نوشته تعاریف کار مولد و نامولد را بهعنوان اجزایی از چارچوب بزرگتر نظریهی سرمایه معرفی خواهد کرد. (این تحلیل به کار نامولد در بنگاه محدود است) اینجا جایی است که نظریهی دووجهیِ کارِ مارکس بنیاد میگیرد. بخش 3 به کار نامولد، عملکردش، بهعنوان کار بیشینهسازِ نرخِ سود، و عاملینی که مجری آناند (سرمایهداران یا کارگران مزدبگیر) اختصاص یافتهاست. بخش 4 توان توضیحی هردو را، هم نظریهی ارزشِ کارپایه و هم نظریهی کار نامولد را، یعنی «کار ارزشنیافرین» را، بازگو خواهدکرد 1.
2 – فرآیند سرمایه
مفهوم سرمایه در مرکز توجه دستگاه تحلیلی مارکس قراردارد . سرمایه در مفهوم کلیِ رایج، یک «مبلغ» است، بیانشده در واحد پولی، سرمایهگذاریشده در یک شرکت یا سپردهای مالی، یا خیلی ساده بهصورت پول. ولی تعریف مارکس به سرمایهگذاری در یک شرکت ارجاع میدهد. در آنجا سرمایه در شکل پول نگهداشته نمیشود، چراکه این پول برای خرید دروندادهها (inputs) خرج شدهاست: موادخام، انرژِی، نیروی کار، تأسیسات و ساختمانها. ولی چیزهای خریداریشده نه تنها قرار نیست از بین بروند، بلکه تازه پس از فروش محصول (اجناس یا خدمات) دوباره برمیگردند. «چیزی» گردش میکند و انتظار میرود حتی اضافه هم بشود و سودی را نیز برای سرمایهدار تضمین کند. این جوهرِ اجتماعی، چیزی است که مارکس آن را سرمایه مینامد.
زمانیکه مارکس برای اولینبار سرمایه را تعریف میکند، به «ارزش بهعنوان حرکتی خودگستر»2 ارجاع میدهد. ارزش، کارِ مولدِ پیکریافته در کالاها (کارِ اجتماعألازم برای تولید یک کالا) است. حرکت عبارت از توالی اَشکالی است که این ارزش در آنها وجود دارد: (1) پول ـ سرمایه، M، (2) کالا ـ سرمایه، C، و (3)سرمایهی مولد، P، در کارگاه. هر جزئی از سرمایه با ضربآهنگِ خود از این اَشکال عبور میکند، و در هر مرحلهی معینی از زمان، میتوان تمامی موجودی سرمایه را به این سه جزء تقسیم کرد: پول، کالا و ابزار تولید در کارگاه. خودگستری، بیانگرِ ازآنِ خودکردنِ ارزشاضافی است، که درشکل سود ظاهر میشود. پس این فرآیندِ سراسریِ سرمایه (بهعبارتی، فرآیندِ بازتولید) دو حالت دارد (1) گردش (پیدرپی آمدنِ اَشکال)؛ و (2) گسترش (ارزشیابی و ارزشافزایی). طرحِ عام سرمایه، در سه جلد، براساسِ این تفکیک است.
در این فرآیندِ سراسریِ سرمایه هیچچیزِ خودکار(اتوماتیک)ی نیست. موفقیتِ این فرآیند محتاجِ مراقبت است. دروندادهها باید با قیمت مناسب خریداری شوند، منجمله نیروی کار؛ هیچ چیزی در کارگاه نباید بههدر رود و کارگران میبایست با کارآیی منظم و سازمانیافته کارکنند؛ تولیدات باید سرِ وقت فروش روند، و غیره. هردو، یعنی هم گردش (بهخصوص خریدوفروش) و هم خودگستری/ارزشافزایی (نظم، سازمان) محتاج چنین مراقبتی هستند. برای «رصد و نظارت» بر روند سرمایه، باید کاری صرف شود. البته فقط کار لازم نیست، دروندادههای دیگری (تلفن، کاغذ، کامپیوتر، اتاق و ادارهجات و غیره) نیز لازم است. پس علاوه بر کار در تولید، مقولهی دیگری از کار نیز باید صَرف شود. این همانا کار نامولد است:
علاوه بر صرف زمان کار برای خریدوفروشِ بالفعل، زمانی هم صرف حسابداری و دفترداری میشود که مستلزم استفاده از قلم، مرکب، کاغذ، میز و سایر وسائل اداری و نیز کار شیئیتیافته است. به این ترتیب، برای این کارکرد، هم نیروی کار و هم وسایل کار مصرف میشود. دراینمورد نیز، همان حالتی صادق است که برای زمان خریدوفروش وجوددارد.
بنابراین تحلیل مارکس از کار، دووجهی است. هردو مقولهی کار مستقیمأ در رابطه با تئوری سرمایهاند: (1) کار صرف شده در کارگاه بهقصد تولید، و بهشکلی که منشاء اضافه است؛ و(2) کار رصدگرِ فرآیندِ سرمایه. کار نامولد مفید است. مشخصترین بیان عملکرد آن بیشینهکردنِ نرخِ سود است: صرفهجویی در دروندادهها، تولید تا سرحدِ کارآییِ ممکن، فروش در اسرع وقت با بهترین قیمت. دلیل این فعالیت تضمینکردن بیشترین سود برای سرمایهدار، در تناسب با سرمایهی گذاشتهشده است. روشن است که هزینههای غیرمولد میبایست از سود تفریق شود، و در این معنا، اخلال در نرخ سود است، ولی نقش آن کمکردن از دیگرهزینهها یا افزایش حداکثر بارآوری یا فروشی است که میتواند بر مبنای همان سرمایه متحقق شود.
در اصطلاحشناسی امروزین، این نوع فعالیتها، به مدیریت محول میشوند، حداقل آن فعالیتهایی که تکرارِ محض نیستند و سازمانیافتهاند. اگراصطلاح مدیریت را در سطح کلی درنظر بگیریم، این امکان هست که کار مدیریت بهعنوان کار نامولد محسوب شود، بهمعنای کارِ بیشینهسازِ نرخِ سود (Profit Rate Maximizer-PRM). پس، تحلیل مارکس از دو مقولهی کار بازگوکنندهی تفاوت معمول مابین کار مولد و کار مدیریت است.
3 – کار بیشینهسازِ نرخِ سود
مارکس کار بیشینهسازِ نرخِ سود را در دو بافتِ مشخص درنظر میگیرد:(1) بهعنوان کار سرمایهدارِ فعال یا «بنگاهدار»؛ و (2) بهعنوان کار واگذارشده به کارگرانِ حقوقبگیر. این موضوعِ بخش 3.1 است. آخرین قسمت به این واقعیت اختصاص یافته که، هرچند تمام کار نامولد در بنگاه کار بیشینهسازِ نرخ سود است، ولی عکس آن قطعأ درست نیست.
3.1 وظایف سرمایهدارِ فعال بهعنوان کارِ بیشینهسازِ نرخِ سود، و محولکردنش به کارگرانِ حقوقبگیر
درتحلیل مارکس، رویکرد بهکار بیشینهساز درقدم اول، کاری است که توسط سرمایهدارِ فعال انجام میشود:
همانطورکه زمان گردشِ سرمایه، بخشی لازم از زمان بازتولید آن را تشکیل میدهد، زمانی که طی آن سرمایهدار میخرد و میفروشد و در بازار پرسه میزند نیز، بخشی لازم از زمان کارکرد وی را بهعنوان سرمایهدار، یعنی سرمایهی شخصیتیافته، تشکیل میدهد. این زمان، بخشی از مدت کسبوکارش را تشکیل میدهد.4
جدایی مالکیت و مدیریت وجه عمدهای از تحلیل مارکس در جلد سوم کاپیتال است. سرمایهدار فعال همزمان، هم در تامین هزینهی مؤسسه و هم در مدیریتش شرکت دارد، درحالیکه دیگر سرمایهداران تنها بهعنوان وامدهنده یا سهامدار عمل میکنند. اما، بالاخره، تمام وظایف سرمایهدارِ فعال به کارگران مزدبگیر محول میشود:
… و از سوی دیگر چون مدیرِ صِرف، که تحت هیچ عنوانی صاحب سرمایه نیست ــ نه با وامگرفتن و نه بههیچ طریق دیگری ــ تمامی کارکردهای واقعی را که بر عهدهی شخص سرمایهدارِ فعال است انجام میدهد، فقط کارگر باقی میماند و سرمایهدار فعال از فرآیند تولید، بهعنوان فردی زائد، کنار گذاشتهمیشود.5
در واقع تمام هِرم کارگران حقوقبگیر مشمولِ این حالت هستند. مدیریت هم اشتراکی است، هم سلسلهمراتبی. میتوان این نقلقول را در مورد انضباط کارگاه [نزد مارکس] یافت:
همانطور که در ابتدا، سرمایهدار هنگامی از کار عملی خلاص میشود [که سرمایهاش بهمقدار کمینهای برسد که تولید سرمایهداری بهمعنای دقیق کلمه با آن میتواند آغاز شود]، اکنون نیز نظارت مستقیم و پیوسته بر کار فرد فردِ کارگران و گروهای معینی از کارگران را از گردن خود باز میکند و بهنوع خاصی از کارگران مزدبگیر محول میسازد. توده کارگران صنعتی که زیر فرمان سرمایه با هم کار میکنند، همانند یک ارتش واقعی به افسران (مدیران) و درجهدارانی (سرپرستان و سرکارگران) نیاز دارند که در جریان فرآیندِ کار بهنام سرمایه فرمان میدهند. کارِ نظارت بهکارکردِ انحصاری و دائمی آنها بدل میشود. 6
در تحلیل مارکس این کاملاً مشخص است که محولکردنِ کارِ بیشینهساز در خصلت نامولدبودنِ آن تغییری ایجاد نمیکند:
اگر کارکردی داشتهباشیم که در خود و برای خود نامولد است، اما مرحلهای ضروری از بازتولید شمردهمیشود، آنگاه که از طریق تقسیم کار از فعالیت حاشیهایِ افرادِ بسیاری بهفعالیت انحصاری عدهای قلیل و به کسبوکار ویژهی آنها تبدیل شود، سرشت خودِ کارکرد یادشده، تغییری نخواهدکرد.7
در چارچوب تئوری سرمایه، کار مولد نه تنها کار خالقِ ارزش تعریف شدهاست، بلکه کاری است که ارزشاضافی از آن حاصل میشود. ولی از کار یک کارگر فروشنده ارزشاضافی حاصل نمیشود. این کارمند به تسریع گردش سرمایه (به دَوَران) و بنابراین به تحقق ارزش ـ اضافی یاریرسانی میکند، اما ارزش ـ اضافی خلق نمیکند. این آن چیزی است که نقلقول بالا بیان میکند.
مارکس در ابتدا بهشیوهای بیشتر شهودی، نظارت بر فرآیند روند سرمایه را به«نقشی» برای سرمایهدار بهخودیخود، تعبیر میکند. سرمایهدار مؤسسهاش را مدیریت میکند، مفهوم مدیریت در اینجا خیلی وسیع تعبیر شدهاست (برای مثال، فروش). در اینجا ما با چارچوبی خیلی ساده ولی درعینحال اساسی برای تحلیل مواجهیم: سرمایهدار، فعالیت مالی مؤسسه را تأمین میکند و «مواظب است»، چنانچه مارکس بعضی اوقات نوشته، که همه چیز درست انجام شود ـ یعنی، بیشترین نرخ سود تضمین گردد؛ کارگر در کارگاه تحت فرمان سرمایهدار مشغول به کار است؛ جایی که ارزشآفریده و ارزش ـ اضافی تولید میشود. این چارچوب بر دو وجهیبودن مفهوم کار دلالت میکند: مولد و نامولد. محولکردن نقشهای سرمایهدار به کارگرانِ حقوقبگیر تغییری در سرشت آنها نمیدهد. موضوع استثمار است، و نه استخراج ارزش ـ اضافی.
3.2 یک جزء مولدِ بیشینهسازیِ نرخ سود
با تابعیت واقعی کار به سرمایه، روند تولید بهطور واقعی دگرگون میشود. (در تابعیت صوری، اساسأ روند کار شکل ماقبل سرمایهداریش را حفظ میکند، هرچند تحت نظر سرمایهدار). نظم بیشینهسازی نرخ سود هنوز لازم است، ولی در اینجا سازمانِ روند کار موضوع اصلی است. در نتیجه، سرمایهدارِ فعال همچون هماهنگکننده وارد روند کار میشود و دست و ذهنش را بر جزء «اندیشگیِ» کار متمرکز میکند8:
… در تمامی کارهایی که افراد بسیاری با یکدیگر همکاری میکنند، پیوند متقابل و وحدت فرآیند ضرورتاً در ارادهای حاکم و در کارکردهایی بیان میشود که نه فقط به کارهای جزئی، بلکه بهمحل کار و فعالیتشان در کل مربوط است، مانند رهبر ارکستر. این کاریست مولد که باید در هر شیوهی ترکیبی تولیدی اجرا شود.9
پس، بیشینهسازیِ نرخ سود، سرمایهدارِ فعال را ناگزیز بهمشارکت در روند کار میکند. مسلمأ، نه درهر مقامی، بلکه چون صاحبکار و سازماندهنده. لازمهی مدیریت نیز چنین مشارکتی است. این واقعیت باید روشن باشد که جزئی از کار سرمایهدار، مولد میشود، ولی به مثابه سرمایهدار. زمانیکه این امور به کارگرانِ حقوقبگیر محول میشود، سرشتشان بلاتغییر میماند: (1) این امور مولدند؛ (2) بیان عملکردهای سرمایهدارانهی محولشدهای هستند که هدفش بیشینهسازیِ نرخِ سود است. این کارگران حقوقبگیر، تا حدّی از دیگر کارگران نامولد، مثلا در فرآیند گردش یا در انجام وظایف انضباطی دیگر، متفاوتاند، اما این تفاوت جنبهی ثانوی دارد. اصلیترین تفاوت بین اجزاء متفاوت کارمندی و مدیریتی مسئول بیشینهسازیِ نرخ سود، تفاوت سلسلهمراتبی است (مثل «منشیگری» و «مدیریتی»)، نه مثل تفاوت تکنولوژی با تجارت، برای مثال.
3.3 قطبیشدن
مارکس کاملا بهجنبهی سلسلهمراتبیبودن محولکردن کار بیشینهسازی نرخ سودِ سرمایهداری واقف است. این قطبیشدنِ امور بهصورت واضحی از ابتدا شکل گرفتهبود، یعنی، قبل از انقلاب مدیریت (در پایان قرن 19ام و آغاز قرن بیستم به بعد). این تکنولوژی توسط همترازان مهندسین امروز طراحی شدهبود، درصورتیکه امور تجاری یا حسابداریِ اولیه بعضی اوقات توسط کارکنان پائینتری در سلسلهمراتب انجام میشد.
زمانی که این گروها رشد یافتند، با انقلابِ مدیریت، این قطبیشدن با تمرکز ابتکار عمل در بالا، و اجرا در پائین حفظ شد، درحالیکه شرایط کار، مثل شرایط کار کارگران مولد که بازتولید میشد، برقرار ماند. این تقسیم کار نامولد در واقع محصول فرآیندی تاریخی است، که همیشه توسط نوآوری، گسترش یافته و بازتولید شدهاست. بهعقیدهی ما، این قطبیشدن باید بهعنوان جزئی از روابط طبقاتیای تعبیر شود(نه فقط نابرابری)، که دگرگونیاش پژواک چارچوب نهادینی است که در آن مالکیت سرمایه میشود.
4 – نظریهی ارزشِ کارپایه
و نظریهی کار ناآفرینندهی ارزش
این بخش، حقایق اساسی در مورد نظریهی ارزشِ کارپایه (بخش 4.1) را تائید میکند و سپس اهمیت کارِ ناآفرینندهی ارزش، یعنی کار بیشینهسازی نرخ سود را نتیجه میگیرد (بخش4.2).
4.1 حقایق اساسی در مورد نظریهی ارزشِ کارپایه
نظریهی ارزشِ کارپایه برای درک سرمایهداری نقش محوری دارد، اما همه چیز را توضیح نمیدهد:
1- استثمار. یکی از اهداف اصلی سرمایه، مشخصکردن سرمایهداری بهعنوان جامعهای طبقاتی است، به این معنی که بخشی از جامعه از محصول کار بخش دیگری از جامعه زندگی میکند؛ این استثمار «ساختاری» است، به این معنا که، دال بر نقضِ هیچ «قانونی از سرمایهداری» نیست؛ جمعی است، به این معنا که یک سرمایهدار سهمی را که از ارزشاضافی غصب میکند، بهعنوان بخشی از مجموعهی ارزش ـ اضافی درک نمیکند. درک این نکتهی آخر از همه دشوارتر است: ارزشاضافی به نسبت10 کارمولدِ استخدامشده غصب میشود، و براساس ساختار فراگیر قیمتها تحقق مییابد. بنابراین، جوهر اجتماعیای که بهطور مستقیم بیان پیکریافتهگیِ کار مولد در کالاها است، در جای نادرست و همچون چیزی آفریدهشده و تحققیافته در اینجا [یعنی حوزهی قیمت] تلقی میشود. ورای مقادیر کالاها و قیمت آنها، یک مفهوم سوم مورد نیاز است: ارزش11.
این روندِ تحققیافتن، مستقل از نظامِ غالبِ قیمتهاست. اگر اینطور نبود، نظریهی استثمار، توان توضیحیاش را درهر عدم تناسب قیمتها با کارپیکریافته، یا فراز و نشیبی ساده، ازدست میداد، یعنی همیشه:
- مارکس تحلیل خود از استثمار را با این فرض که قیمتها متناسب با کار پیکر یافتهاند، طرح میکند. این سادهترین چارچوبی است که میتواند برای پیگیریِ ردونشانِ ارزش در اقتصاد طراحی شود. اما این فرض برای سادهکردن است.
- در ابتدای مجلد سوم سرمایه، مارکس این را بنیان میگذارد که «انتظام» قیمتها در رقابت سرمایهدارانه متناسب با ارزش نیست، بلکه متناسب است با قیمت تولید، با نرخ یکسان سود در آن شاخه از صنعت. این حالتی خاص است. بنابراین تعادل، تحت مجموعهی جدیدی از مفروضات، مکانیسمِ استثماری است کاملا مستقل از این شرایط خاص.
- این مجموعهی خاص از مفروضات، ابهامات بسیاری درتفکر اقتصادی مارکسیستی ایجاد کردهاست که به مناقشات «[تئوریِ] تبدیل» منجر شدهاند. اغلب، مسئله بهصورت اصطلاح «حفظ» ماده و محتوای ارزش طرح میشود (ارزش محصول و ارزش ـ اضافی). در واقع، هیچ چیز حفظ نمیشود: (1) شکل قیمتِ ارزش ایجادشده در یک دوره از اقتصاد، ارزش خروجیِ [output] خالص آن است (خروجی منهای ورودیهای بهارث بردهشده از دورههای قبلی)؛ این جنبهی تعریفی (در ذات تعریف ارزش) است؛ (2) ارزش اضافی از طریق قدرت خرید دستمزد کارگرانِ مولد براساس یک بخش معین از این خروجیِ خالص تعیین میشود12.
2– سرمایه. از آنجایی که سرمایه، ارزش در حرکتی خودگستر است، غیرممکن است بتوان سرمایه را قبل از تدقیق نظریهی ارزش تعریف کرد. اینجا جایی است که سرشت دوگانهی نظریه کارِ مارکس اهمیت دارد. بهعقیدهی ما تمایز بین دو مقولهی کار ــ کاری که گردش میکند و ارزش اضافی ایجاد میکند و کاری که این روند را نظارت میکند ــ کاملا مرتبط با تحلیل سرمایهداری است. بهعلاوه مشکل هویتیابی کار مولد در راستای این مسیر دگردیسی مییابد. «هویت پیوندخورده [hybridity]»، سرشتنشانِ آشکار بسیاری از اجزای کار است.13
3- رقابت و نرخ نزولی سود. قانون ارزش شامل «مکانیسمهای» سرمایهداری، مانند فرآیند رقابتی، یا تغییرات تکنولوژیکی و نرخ نزولی سود نمیشود. این قانونِ ارزش نیست که سهمبندی سرمایه را در میان صنایع، توضیح میدهد (از جمله سرمایه متغیر، یعنی کار را)، بلکه تئوری رقابت یا همان چیزی است که مارکس به عنوان شکلگیری قیمتهای تولید براساس رقابت بیان میکند14. درمجلد سوم، در تحلیل ویژگیهای تغییرات تکنولوژیک، مارکس تعادلی مابین چارچوبی که در آن قیمت کالاها متناسب با ارزش خود مبادله میشوند (زمانی که فرمول نرخ سود را مینویسد) و قیمت تولید (در نظریه خود در مورد انتخاب تکنولوژی) ایجاد میکند. اما نظریهی کارپایه، علیرغم اینکه بنیاد منطقی اقتصاد سیاسی است، یعنی، تنها راه فرار از چیزی که مارکس آن را «اقتصاد عامیانه» مینامد15 – نرخ نزولی سود را توضیح نمیدهد. چنین گرایشی بیان پیچیدهگی دینامیسم سرمایهداری، بهویژه انگیزهی سود و رقابت در نوآوری است. 16
4.2 تئوریِ کار بیشینهساز نرخ سود
مارکس با تالیف آثاری قبل از انقلاب مدیریتی، تا آنجا که ممکن بود و حتی گامی فراتر پیش رفت! بهنظر ما، تحولات سرمایهداری که او در مجلد سوم توضیح دادهاست، بهمعنای گذاری فراتر از سرمایهداری، و گامی اولیه در راستای سوسیالیسم است. مسلمأ او از دلالتهای سیاسی توجه به طبقات جدید کارگران نامولد آگاه و، بهنوعی، نگران پیامدهای سیاسی سیرتکاملی آن بود. در تحلیل مبارزات طبقاتی فرانسهی او، این ترکیب اجتماعی جدید هیچ نقشی بازی نکرد، یا دستکم نقشی محوری نداشت.
با اینوجود، چیزی که مارکس بهصورتی شهودی، در چارچوب تحلیلی بسیار پیچیدهی خود، نشانههای پیدایشش را پیشبینی میکند، در حال حاضر برای درک سرمایهداری معاصر بسیار مهم است و بهدقت بیشتری نیاز دارد. چهرهی روابط طبقاتی پیچیدهتر است:
- طبقاتِ مسئولِ بیشینهسازیِ نرخ سود میبایست مابین سرمایهداران و کارگران مولد تعریف شوند، همانطوری که در نمودار نشان داده میشود، نه همچون یک هستیِ اجتماعی همگن، نه فقط یک طبقه متوسط ساده. از جدایی بین کارکنان مدیریتی و اداری، یک گروه جدید ایجاد شده، که میتوان آن را طبقات مردمی نامید، طبقاتی که مانند کارگران مولد و کارکنان اداری به شکلدهی بهیک هستیِ اجتماعیِ مسلط گرایش دارد.
(این نمودار تفاوتهای سلسلهمراتبی را در هر طبقه، از سرمایهدارِ کوچک تا بزرگ، یا مدیران انتزاع میکند).
- مدیران جزء جدیدی از طبقات حاکمه هستند، همهنگام و همکار با طبقهی سرمایهدار. نظریههای سرمایهداری مدیریتی در دهه 1960 یا 1970 به اوج خود رسیدند، ولی بعدها، بهدلیل قدرتیابی سرمایهداران در نئولیبرالیسم دوباره کنار رفتند.17 درهرحال این رابطهی اجتماعی جدید، همانطورکه در نمودار طرح است، موضوع بحث است.
تعادل قدرت بین سرمایهداران و مدیران، از زمان انقلابِ مدیریتی، بهطور کلی از زمان ظهور موسسات سرمایهداری مدرن در آغاز قرن بیستویکم، یک عنصر کلیدی در تاریخ دینامیسم سرمایهداری است.18 سه دوره را میتوان تشخیص داد: (1) نخستین هژمونی مالی، یعنی، قدرت بدون منازعهی طبقه سرمایهدار و موسسات مالی آن؛ (2) دهههای سازش کینزی در پی رکود بزرگ و جنگ جهانی دوم؛ و (3) هژمونی جدید مالی در نئولیبرالیسم از آغاز دههی 1980. در دوران سازشِ کینزی، سرمایه مالی محدود شد و، در برخی کشورها مانند ژاپن یا فرانسه «تحت فشار» قرارگرفت، زیرا مدیران کمابیش بهنحوی مستقل اقتصاد و بهطور کلی جامعه را کنترل میکردند. آنها اینکار را در سازشی اجتماعی انجام میدادند که درهایش بهروی طبقات مردمی باز بود. تضاد قدرتمندی میان این معاهدهی اجتماعی به سمت چپ، و سازش جدید نولیبرالی به سمت راست وجود دارد، که در آن، مدیران، بهویژه فراکسیونهای بالای آن، با طبقهی سرمایهداران همکاری میکنند.19 این، بهاعتقاد ما، پایهی طبقاتی قطببندی و جهتگیری بین چپ و راست، در سرمایهداری معاصراست. در این چارچوب از تحلیل، تمایز بین کار مولد و نامولد نقشی محوری دارد.
یادداشتها:
1 – این یادداشت مبتنی است بر آثار دیگری همچون:
Dum´enil, La position de classe des cadres et employ´es. La fonction capitaliste parcellaire, Grenoble: Presses Universitaires de Grenoble (1975), to G. Dum´enil, D. L´evy, “Production and Management: Marx’s Dual Theory of Labor”, in R. Westra, A. Zuege (eds.), Value and the World Economy Today. Production, Finance and Globalization, London: Palgrave, 2004, p. 137-157.
2 – این موضوعِ بحثِ جلد اول سرمایه، فصل چهارم: فرمول عام سرمایه است.
3 – ک. مارکس، سرمایه، مجلد دوم، [ترجمهی فارسی حسن مرتضوی]، صفحۀ 243.
4 – ک. مارکس، سرمایه، مجلد دوم، [ترجمهی فارسی حسن مرتضوی]، فصل ششم، صفحۀ 239.
5 – ک. مارکس، سرمایه، مجلد سوم، [ترجمهی فارسی حسن مرتضوی]، فصل بیست وسوم، صفحۀ 427.
6 – ک. مارکس، سرمایه، جلد یکم، [ترجمهی فارسی حسن مرتضوی]، فصل یازدهم، صفحۀ 368.
7 – ک. مارکس، سرمایه، مجلد دوم، [ترجمهی فارسی حسن مرتضوی]، فصل ششم، صفحۀ 241
8– همچنین نگاه کنید به: ک. مارکس، سرمایه، جلد اول، فصل دوازدهم، سرشت سرمایهدارانهی تولید کارگاهی.
9 – ک.مارکس، سرمایه، مجلد سوم، [ترجمهی فارسی حسن مرتضوی]، فصل بیستوسوم، صفحۀ 423.
10– فرض بر یک نرخ واحد ارزش اضافی است.
11– G. Dumenil, \Beyond the Transformation Riddle: A Labor Theory of Value»,
Science and Society, XLVII (1983), p. 427-450.
12– G. Dumenil, De la valeur aux prix de production, Paris: Economica (1980); D. Foley, \Value of Money, the Value of Labor Power and the Marxian Transformation Problem», Review of RadicalPolitical Economics, 14 (1982), p. 37-47.
13- بهعنوان مثال، با وجود فرمولبندی مارکس، ممکن است ادعا شود که کارِ کارمند فروشنده دارای دو جنبه است: آخرین عملِ تولید (برش پنیر) و شتابدادن بهگردش با تمرکزدادنِ تقاضا به این سرمایهی خاص (لبخند بهمشتری).
14- با استفاده از نقلقولهایی که مارکس فرض را بر این گذاشته که مبادلهی کالاها متناسب با قیمت آن است، ایزاک روبین (Issac Rubin) به سوءتفاهم این مکانیسمها کمک میکند. برخلاف آنچه بهنظر میرسد روبین بدان باور دارد، در تمامی این نقلقولها باید قیمت تولید جایگزین ارزش شود (هنوز هم انتزاعی است از اجاره)(I. روبین: مقالاتی دربارهی نظریهی ارزش مارکس، آرشیو روبین:
http://www.marxists.org/subject/economy/authors/rubin /value/index.htm (1928), ch. IV.
این یک مورد منحصربهفرد نیست. هنگامیکه مارکس مینویسد کارپیکریافته حاکم است، بطور مثال در این مورد آخر، یعنی در حرکت نسبی قیمتها، او به جنبهی تاریخی تغییرات تکنولوژیکی اشارهدارد و نه به شکلگیری قیمت در رقابت.
15- در تئوری درآمدهای او، سهگانهی معروف.
16– G. Dumenil, D. Levy, \Technology and Distribution: Historical Trajectories a la Marx», Journal of Economic Behavior and Organization, 52 (2003), p. 201-233.
17 – این وانهادن بیان عدم توانایی تشخیص بین روابط تولید و الگوهای طبقه (ادعای سرمایهداریِ مدیریتی)، از یکطرف، و روابط قدرت (قدرت نسبی طبقهی سرمایهدار در این شرایط اجتماعی) از سوی دیگر است. در نئولیبرالیسم، قدرت و درآمد طبقهی سرمایهدار بازگذاری شده است، اما مدیران، بیش از هر هنگامهی ديگری، کار بیشینهسازیِ سرمایهداری را انجام میدهند.
18– G. Dumenil, D. Levy, Capital Resurgent. Roots of the Neoliberal Revolution, Harvard: Harvard University Press (2004).
19– G. Dum_enil, D. L_evy, \Neoliberal Income Trends. Wealth, Class and Ownership in the USA», New Left Review, 30 (2004), p. 105-133.
همچنین در این زمینه:
درباره طبقات اجتماعی
چه چیز در طبقهی میانی «میانی» است؟
کار مولد و کار نامولد: گامی به پیش
لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-C8
سپاس فراوان. این چیزی است که ما بسیار به آن نیاز داریم زیرا در این برها از فرایند عمومی رهائی بخشی می بایست متحدین کارگران کف کار خانه را د رروند مبارزات دموکراتیک آنان بیابیم.ک و این در تحلیل شما در باره ی بیشینه سازان سود مشخص است . میماند دوچیز: یکو چگونگی بهره کشی از آنان یا بخشی از آنان و دوم بحث کارکنان خدماتی مانند معلمان که فقط برای زمینه سازی کار آمدی سرمایه داری کار نمی کنند بلکه کارشان به بخشی از نیازهای طبقه ی کارگر که در پی مبارزاتشان به دست آمده است ، مثلا آمئزش عمومی نیز مربوط می شود. به هر روی با سپاس.
آقای رئیس دانای عزیز
با تشکر از ابراز نظر و تشویقتان. ترجمه این نوشته ها، بی شک به معنای تایید همه جانبه نظر نویسنده نیست، بلکه با هدف ارائه دیدگاههای گوناگون صورت میگیرد. در مورد نکات مهمی که طرح کرده اید، من تحلیل و پاسخهای جالبی در مقاله کمال خسروی زیر عنوان «کار مولد و کار نامولد: گامی به پیش» در همین سایت پیدا کردم و خواندن آن را به علاقمندان این بحث توصیه می کنم.
با احترام
ن. ناجی