نوشتههای دریافتی/دیدگاهها
رعنا رسولی
آنچه آمده است، چیزی نیست جز انجامی ضروری بر
آنچیزی که روزی بنا به ضرورتی آغازشده است
و نمیتواند باشد جز آغازی برای انجامِ کاری
سترگ و ضروری بر پایهی منطقی نو؛ که ممکن
نمیشود جز با همراهی، رهایی بهجای تصاحب،
و ایثار...]
منطقِ درجزءماندگیِ مقدس
این پرسش مطرح است که چرا گروههای مختلف فعال زنان با هم متحد نمیشوند؟ آنهم در شرایطی که همه بر این باورند که باید سنگر زنان را تقویت کرد. دمدستیترین پاسخها، ویژگیهای شخصیتی برخی از افراد پرنفوذتر در گروهها، واردشدن ایدههای انحرافی، نبود اتفاقنظر در مبانی و عمل است. از اولی که بگذریم، مسألهی اختلاف در ایده و عمل جای توجه و بررسی دارد. اما پیش از فهم اختلاف، باید تصویر روشنی از اشتراک پایهای، یعنی «زن» بدهیم. زن، حتی آنجا که بدنش و جنسیتش در زیستشناختیترین سطوح (به بیانی جنس) موضوعیت مییابد، تنها وقتی که سطوح مختلف وجودیاش در کنار هم دیده و لحاظ میشوند، موضوع اشتراک است؛ یعنی زنبودن، زنیت و زنانگی.
اما این زنبودن به چه معناست؟ زن بودن در واقع از آنجا که در نسبت با مردبودن موضوعیت پیدا میکند، جنسیت است و اگر چه جنسیت در سطح زیستی، سادهترین و مشخصترین تعریف خود را مییابد، اما دارای سطوح اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و غیرهایست که در نسبت با همان سطح زیستی معنای جامعی به آن میدهد. اما خود جنسیت چیست؟ جنسیت، از این منظر برای ما موضوعیت دارد که تعین، تجسم، و تجسد سلطهایست که به شکلی تاریخی (و حتی به باور سادهلوحانهی برخی «رادیکالها»1، غیرتاریخی که البته آن هم بعد از تلاشهای این گروه در تغییر آن، تاریخی خواهد شد) بر بدن، ذهن، زبان، نهاد، نظام و مناسبات انسانی رسوب کرده است. آنگاه که این تجسد در زیستیترین سطوح مدنظر قرار گرفته شود، مادرانگی و بارداری به معنای سوژهسلطهبودن و محمل بازتولیدسلطهبودن، فرورفته و مفعول بودن به معنای پذیرندگی، ضعیفبودن و درمعرضتجاوزبودن به معنای زیربودن، و مواردی از این دست موضوع اصلی میشود. سلطه و تعین سلطه در ذهن و زبان، خود را در کلمات، ضربالمثلها، جُکها، اشعار، اسطورهها، ذهنیت فردی و جمعی، بازیها، آداب معاشرت، پوشش، سلیقه و … نشان میدهد. تجسم سلطه در سطح نهادی، خود را در خانواده، دستگاه قضا، سیاست، آموزش، کار و … نشان میدهد. سلطه را همچنین میتوان در نظام دانش، نظام حقوقی، نظام اقتصادسیاسی، گفتمان غالب، و در صورتبندیهای مختلف اجتماعی ردیابی کرد.
بنابراین ابعاد، سطوح و اکنافی از سلطه را میتوانیم، تصور، تصویر، شناسایی، کشف، برجسته، و مسأله کرده و برای تغییر آن دست به عمل مشخصی بزنیم. از یکسو این ابعاد، سطوح و اکناف هستند که یکی از پایههای اصلی اختلاف آرا در جریانهای فمینیستی را شکل دادهاند، به این معنی که با ایستادن در هر بُعد میتوان به جریان مشخصی از فمینیسم متعلق بود و در برابر جریان دیگر موضع گرفت، و از سوی دیگر تفاوت و تمایز خود را در برابر دیگری در شیوهی «تصور، تصویر، شناسایی، کشف، برجستهساختن، مسأله و عملکردن» نشان داد، پیشبُرد و بازتولید کرد. بدینترتیب بخشی از اختلافات و موضعگیریها ناشی از آن است که در این «کلیتِ تصویرشده»، موضعِ خُردتر و البته مشخص و محدودی انتخاب میشود و از آن جایِ محدود است که کل مسأله و موضوع فهمیده و فرافکنی و تعیین و تکلیف میشود. این در یک جزء یا یک سطح یا یک شیوه ماندن است، بدون آنکه «کلیت»ِ موضوع و جریان در اختیار باشد یا در اختیار گرفته شود؛ این یعنی کوچکماندن یا در جزءماندن، یا درخودماندن و از این افق بسته جهان را فهمیدن [و برخلاف/عکس ادعا] سطحی بودن و غیردقیق بودن و تلاش به تغییر آن داشتن.
من میتوانم یک فمینیستِ سوسیالیستیِ هارتمنی باشم و همهی توجه و شناخت و فعالیتهایم را به زنانِ کارگرِ افغانیِ جنوبِ کرمان و تلاش برای تشکلیابی آنها معطوف کنم، یا یک فمینیست رادیکالِ چپ که سلطهی مردانهی بیولوژیکی و نورولوژیکیِ نظام سرمایهداری را به چالش میکشد. من حتی میتوانم به چهارشنبههای سفید بپیوندم و یا در اینستاگرام تابوشکنی کنم، و یا تنها به عنوان یک فرد حساس در مهمانیها و دورهمیها هرجا صحبت زن و مرد شد برافروخته شوم و هنوز یک فمینیست باشم. پس در اینجا غیر از خودِ فمینیستبودن انواعی از فمینیستبودن مطرح است. بخوبی میدانیم در هر جریانی از فمینیسم بایستیم، در نسبت بقیهی جریانها تکلیفمان به اشکال مختلف تعیین میشود. بهنحویکه در شکل حرفهایتر و باتجربهتر آن با دانستنِ کلیدواژهها و پرسشها و موضوعات مورد بحث یکدیگر، مسلح و بهنوعی پدافندِ (غیر)عامل مجهز میشویم. مثلاً اگر کسی در اولین ورود خود مسألهی زنان را از «اتاق خواب» طرح کند، قبل از آنکه ادامه دهد میدانیم که به کدام جریان تعلق دارد و احتمالاً با چه کسانی دمخور است و چه متونی را خوانده یا خواهد خواند و در نهایت چه راهکارها و پیشنهادات و عاقبتی خواهد داشت. این موضوع مشخصاً به این معناست که این «درخودماندگی» و «درجزءماندگیِ» ما برای خودمان موضوعیت و اهمیتی اساسی دارد، چراکه آنرا پاس میداریم و از آن(ها) دفاع میکنیم و تنها به واسطهی همین سنگربندی امنِ درونیشدهی جزئی برای هم تعیینتکلیف میکنیم. به بیانی دیگر ما هنوز خودِ این درخودماندگی را به چالش نکشیدهایم. وگرنه کدامیک از ماست که نداند هر جریانی از فمینیست که سلطهی جنسیتی را موضوعِ پیش یا پسِ ذهن خود دارد، به نمونهها و مصادیق مشخص و ملموسی از سلطه اشاره دارد. پوشش، زبان، خشونت جنسی، برهمافتادگی انواع فرودستی، تعبیرها و برساختهای اجتماعیِ مردانه از فیزیولوژی بدن، نابرابری و ناامنیِ ساختاری و غیره، مواردی هستند که بسادگی نمیتوان یکی را مهمتر از دیگری دانست.
اصرار و پاسداشت این مواضعِ درخودمانده قوت و قدرت خود را از خلاء نمیگیرد، چندپارگیِ موضوعات و جریانها علاوه بر اینکه در خود مسألهی «سلطه» میتواند به اتحاد برسد، بلکه در منطقِ طرحِ مسألهی سلطهی مردان بر زنان نیز به اتحاد رسیده است. چراکه هریک از ما سلطه را با نمونههای دمدستیِ پرتکراری نشان میدهد که هر زنی در هرجای جهان میتواند نمونهای از آن را هرجورشده بهیاد بیاورد. این منطق اینگونه عمل میکند که یک گزارهی عام را با مثالی دمدستی پیشروی فردی خاص میگذارد و او را به فکرکردن در مورد آن وامیدارد. در این منطق بر این موضوع تاکید میشود که بهعلت حسِ همراهی و تصدیق درونیِ یک مثال میتوان بر صحت موضوع و گزارهی عام مرتبط با آن تاکید کرد و به آن مُهر شناخت انضمامی زد. مثلاً اینکه «تو بهعنوان یک زن در زندگیات با مردی مواجه بودی که نوعی از خشونت را بر تو اعمال کرده است؛ شامل کتکزدن، تجاوز، تعرض، نگاهِ بد، زورگویی، تحقیر و …». اهمیت سه نقطهی آخر در این است که این امکان را به من میدهد که نمونههای خشونت متناسب با وضعیت خودم را بتوانم پیدا کنم و یا بسازم.2 این جمله میتوانست اینگونه باشد که «تو بهعنوان یک زن با مردی مواجه بودی که به نوعی بر تو و زندگیات تأثیرگذار بوده است؛ شامل احساسی، کاری، فکری، …». در این مورد هم من میتوانم بالاخره نمونهای برای خودم پیدا کنم. شاید اگر جای زن و مرد را عوض کنیم و آنرا به یک مرد هم بگوییم او هم برای خودش نمونههایی بیابد. بههرحال منطق یکی است و یکجور عمل میکند و در فراخوانی و یادآوری ما از سلطهی مردانه از این منطق تبعیت میکند.
برای فهم بهتر این منطق میتوان در منطق «فال» نظر کرد. مثلاً اینکه، «زنان متولد اين ماه عموماً خوشرو، خوشزبان، گاه پرحرف و پایبندِ ادا و اصولی خاص میباشند. اين زنان دارای طالع نيكو میباشند و در زندگی و رفاه و آسايش دست پيدا میكنند. اما اينان زودخشم هستند و اگر از عصبانيت خودداری نكنند، آسيب خواهند ديد. اينان به وقت عصبانيت تپش قلب پيدا میكنند كه بايستی مراقب باشند. … همسرشان با آنها مهربان است. اينان با سه خطر در زندگی مواجه میشوند كه اگر به سلامت از آنها بگذرند، عمر طبيعي خواهند داشت. … مردان متولد این ماه نیز دارای طبعی گرم و تر هستند. عموماً خوش خلق، جوانمرد و مورد توجه مردم هستند. در قضاوت منصف بوده و هرگاه دروغ بگويند، صدمه خواهند ديد. از تجارت سود خوبی خواهند برد. اما شراكت با آنها سازگار نيست. با هركس شراكت كنند، ضرر خواهند ديد. همچنين مال حرام با آنان سازگار نيست».3 این فال میتواند برای یک روز، یا ماه یا برای تمام عمر فرد باشد، تنها کافی است که فرد به سنِ «عقل» برسد تا از آن پس بتواند در شرایطی خاصی از زندگی به این گزارههای عام رجوع کرده و با آن همراهی کند. در این همراهی، احساسات، تجربیات و مسائل و مشکلاتِ جزئی و محدود مبنایی میشود برای درک کلیت زندگیاش. نگاهی به گلستان سعدی بهخوبی این منطق را نشان میدهد که چگونه یک مثال یا حکایت، مبنایی میشود برای یک گزارهی عام اخلاقی یا خردمندانه. کسی لازم نیست تا کلیت شرایط را بسنجد تا در آن رابطهی مثال با گزارهی عام را استخراج کند. تنها کافی است که نخست با حکایت و تجربه و مثالِ آوردهشده یک همراهی اولیه داشت تا پس از آن بتوان با خیال راحت گزارهی عام را تکرار کرد و در موارد مختلف بکار برد. تفاوت در اینجاست که اگرچه در فالگیری زن و مردبودن با چنین منطقی تبدیل به کلیتی انتزاعی در نسبتِ تخیلی با جزئیات انضمامی میشود، ولیکن در آن در نهایت دعوت به پذیرش وضع موجود میشود و آنرا در متافیزیک زندگی، منبعث از تقدیر و سرنوشت میداند. رمالّی در بهترین حالت برای تغییر وضعیت، گزارههای انتزاعی اخلاقی را با مفاهیم رایج زمانه (خودداری از عصبانیت، خوشخلقی، جوانمردی، انصاف، دروغگویی، مال حرام و …) تجویز میکند. اما در سطوحی از فمینیسم حکایت متفاوت است، چراکه آنچه را مثلاً برای زن در متافیزیک زندگی مقدر و مسلم و درونی شده است، (عمدتاً بهکمک تجربیاتِ و نظریات غربیان) پروبلماتیک کرده و تغییر میدهد. به این معنی خودِ فالگیری، اقبال بیشتر زنان به فالگیری (البته اگر چنین چیزی درست باشد)، خصیصهها و صفاتی که برای مردان و زنان در فالها لحاظ میشود، بازتولید سلطهی مردانه در سرشتِ قدرگرایانهی رمالّی و غیره میتوانند موضوع مباحث فمینیستی باشند. با این حال منطقی که در آن مخاطب را فراخوانی میکند در هر دو یکی است، چرا که همراهی با یک پرش از گزارهی عامِ از قبل موجود به تجربیات و خاطرات روزمره ممکن میشود. در روانکاوی نیز این منطق در سطوح مختلف فعال است. از تعبیرخوابهای دم دستی درباره «تفسیر و معنی واقعی ۲۱۰ خواب که همه ما تا به حال دیدهایم» تا جلسات چندینسالهی مشاوره، میتواند بر قبولِ پدیداری یک حس مشترک سوار شود. اینکه همهی ما خواب میبینیم یا همهی ما دچار لغزشهای زبانی میشویم و از شنیدن لطیفهها لذت میبریم، میتواند ثابت کند که نوع انسان دارای فطرت یکسانی است که در همه اعصار خود را به شکل جدال خیر و شری فراتاریخی [جدال اصل لذت/اصل واقعیت، اروس/تاناتوس، خودآگاه/ناخودآگاه]، در عقدهها و اسطورهها و استرسها، داستانها، فیلمها و حرکتهای اجتماعی، جنگها، بحرانهای اقتصادی، سیاسی و بسیاری مسائل دیگر نشان داده است. در این منطق همانگونه که یک فال میتواند جواب دهد، تعبیر خواب و روانکاوی هم میتواند درست از آب دربیاید، و همانطور هم میتوان ستم تاریخی یک قوم، نژاد و جنسیتی خاص را با مثالهای دمدستی روزانه به چشم آورد. این منطق، تاریکترین چاه و هموارترین راه برای فعالیتهای جنبشی (جنبش زنان-جنبش کارگری- جنبش محیط زیست- جنبش حقوق بشر- جنبش دانشجویی و …) است. طوری که هرکسی به محض احساس تعلق به یک جریان یا جنبش، در اولین گام، امکان فهم تمامیت انضمامی را فدای تصویر انتزاعی پدیداریای میکند که با چند پیشفرض «مشخص» که دیگر نیازی به بررسی ندارد، خود را طرفدار یا درگیر مسائل آن جریان کرده و آن را پی میگیرد و در طول روز و در تمام فضاها دائماً مباحثی حول موضوع مورد نظر شنیده، خوانده، و طرح میکند و این روال، که تکرار یک اصلِ ازپیشمشخص و به پرسشدرنیامده با نمونهها و مصادیق فراوان است، همچنان و همیشه ادامه خواهد داشت. اما مسأله به همینجا و به همینسادگی خاتمه نمییابد. هر فردی که خود را در عرصهی تنگ هر جنبشی (به معنایی که در اینجا مورد نظر است) تعریف میکند، ناگزیر از آن خواهد بود در جدالهای عملی و نظریِ عصرِ خود شرکت کند. این جدالها نمیتوانند خارج از منطقی که هریک از جنبشها در آن شکلگرفته، فعال شوند. بدینترتیب موضوع جدال، گزارههای عامی میشود که از پیش معلوم و در اختیار است و سلاحِ آن مثالها و نمونههای دمدست و تکرارشدهی مرتبط با آن است. وضعیت کارِ زنان در قرن نوزدهم یا در یکی از روستاهای افغانستان و در مقابل آن موقعیت اجتماعیِ زنان در فنلاند یا در عصر هخامنشی، ابزاری همهپسند میشود برای پشتیبانی از این گزارهی تاریخی که زنان در تاریخ همیشه مظلوم بودهاند و بدینترتیب هر رویکرد مخالفی را که مردان را مظلوم میپندارد به مبارزه بر سرِمثالهای بهتر و فراوانتری میطلبد. جنبشهای قومی هم میتوانند بهطور مشابه نمونههای فراوانی را پیدا کنند که در آن برای مثال «ستم تاریخیِ خلقِ کرد» را در اعصار مختلف نشان دهد و رویکردهای مقابل یا رقیب خود را به جنگ مثالها فراخواند. یعنی این بحث میتواند جدی پیگرفته شود که آیا مردم کردستان بیشتر مورد ستماند یا مردم بلوچ یا تهران و یا حتی بانکوک، و مشابه آن میتوان پرسید آیا زنان در شهرهای پیشرفته بیشتر مورد ستم و استثمارند یا مناطق عقبماندهی سنتی. این پرسشها علاوه بر اینکه تنگنظری و تقلیلِ تعمیمیافته نسبت به مسائل مختلف را در بن خود و پاسخها و راهکارهایِ خود دارد، در فهم و دریافتش از انسان و رهایی انسان نیز تقلیلیافته و درخودمانده است. آیا رهایی انسان، محدود و منوط است به رهایی انسانِ زن یا رهاییِ انسانِ کُرد؟4 طلب چنین رهاییای که جایگاه ویژه، مطلوب یا برابری را برای گروهی مشخصی، مثل زنانِ ایرانی یا کرد بدست میدهد، چگونه میتواند منجر به رهایی انسان بشود؟ یعنی بعد از رهایی زنان از سلطهی مردان، آیا باید به رهایی زنان کارگر از زنان سرمایهدار اندیشید و یا آیا باید به رهایی زنان کُرد از نگاه بالابهپایین زنان تهران یا لندن پرداخت؟ پرسش اصلی از هر جنبشی این است که چرا خواست رهایی انسان نمیتواند و نباید خواستی کامل (غیرتنگنظرانه، غیرتقلیلگرایانه و غیردرخودمانده) باشد؟ یعنی چرا بندها و زنجیرهایی که در یک نظام اجتماعی، انسانی را مسلط و انسانی را تحت سلطه قرار داده، نباید تمام و کمال و در یک کلیتِ انضمامی، شناخته و گسسته شود؟
در ذهن یک فعال حقوق زنان چنین صورتبندیای ممکن است شکل بگیرد که برای رهایی کامل زنان مخالفت با هر کدام از قوانین، هنجارها و … که آزادی آنها را تحدید و تهدید میکند ضروری است. لذا اگر برای مثال به مخالفت با منع قانونیِ خروج زنان از کشور بدون اذن همسر بپردازیم و در این راستا فعالیت کنیم در نهایت و به کمک مجاری قانونی میتوانیم این قانون را تغییر داده و این گامی است در مسیر طولانی رهایی کامل زنان. با این صورتبندی شروع به کار میکند، مدتی به عنوان یک کنشگر، خبرنگار و … در رسانهها دراینباره مینویسد، از ممنوعیتِ خروج ازکشورِ تعدادی از ورزشکارهای زن استفاده و به موقع به مواضع مخالفین حمله میکند و در نهایت، زنان نخبه اجازهی خروج از کشور را بدون اذن همسر بدست میآورند. اما آیا این نشان از صدق گزارهی اولیه، یعنی رهایی کامل زنان، دارد؟ فارغ از اینکه آیا رهایی کامل بدست آمده و آیا این موضوع برای همهی زنان محقق شده یا خیر (احتمالاً فعالان حقوق زنان با خوشحالی این قانون را یک دستاورد میدانند و با غرور سادهلوحانهای اعلام عمومی و خصوصی میکنند که این قدم اول برای حذف کامل قانون ممنوعیت بوده و در ادامه باید برای این تلاش کرد که این حق در انحصار نخبگان نباشد، گو اینکه صفت «نخبه» در متن این قانون تنها «کلمه»ای است که باید حذف شود و نه مظهری از ساختار پیچیدهای از سلطه که تعیینکنندهی حقوق انسان است)، مسأله دیگر نه صدق و کذبِ گزارهی نخستین که تغییر آن میدان است. بهعبارت دقیقتر آنجا که حامل و محمول آن (گزاره و فعال حقوق زنان) خود را تغییر دادهاند، صدق و کذب اولیهی آن دیگر موضوعیت ندارد. به این معنی که برای مثال نظریهها و تجربیات عدالتخواهانهی برابری زن و مرد، ذیلِ منطقِ فایدهگرایانهی نظامِ سرمایهداری از بین رفته یا شکل جدیدی بهخود گرفته است که در آن مسأله حولِ حقِ داشتنِ شرایط مساوی برای دستیابی به موفقیت و حق برابرِ زنان و مردان برای حضور در عرصههای مختلف اجتماعی و اقتصادی مطرح شده است. ذیل این تغییر، برای نشاندادن مشروعیتِ مطالبه، حق پایمال شدهی زنانِ ورزشکار اهمیت پیدا میکند، چرا که از این پس حقِ انسانها برای «موفق» شدن، حضور در عرصههای مختلفِ کاری، پیشبردنِ برابر چرخههای تولید و جاگرفتنِ آن در همهی سلسهمراتب اجتماعی موجود از رئیسجمهور تا نگهبانِ شب مشروع و مطلوب است. فعالِ حقوق زنان تلاش دارد به کمک مشروعیت موفقیت برای یک فرد، به همراه پیامدهای سیاسی آن برای دولت یا پیامد اقتصادی آن برای نظام تولید، برای فرد مورد نظر اعتباری کسب کند و آن را تبدیل به موجودی میکند که لیاقت داشتن حقوقی را دارد. لذا سایر حقوق مربوط به چنین شخصی که بالقوه قهرمان ملی یا کارآفرینِ برتر است، مشروع بوده و برای پیگیری ضروری است و از آنجمله است حق خروج او از کشور. پر واضح است که در این تحول، رهایی و برابری معنای اولیهی خود را نمیدهند و فعال حقوق زنان نیز دیگر نه نیروی رهاییبخشِ زنان که نیرویِ رهاییبخشِ تواناییِ زنانِ توانمند برای قهرمانشدن، کارآفرینشدن، خلبانشدن، کارگرصنعتیشدن، هنرمندِملیشدن و … است که برای تحقق و پشتیبانی تمام و کمالِ نظام سیاسی و اقتصادیِ حاکم در شکل ایدهآل آن کم نمیگذارد. در واقع اینبار زن در موضعی قرار دادهشده که همچون مرد میتواند به شرط داشتنِ کیفیتی ویژه حقوقی را طلب کند. بدینترتیب است که این شکل از جنبش زنان در راهِ رهایی به ارتجاعیترین شکل ممکن، حقوقِ زنان را برابر با حقوقِ مردان برای استثمارشدن/کردن، بهانقیاددرآمدن/درآوردن، برتر و موفقتر بودن/نبودن در نظام اجتماعی موجود، احقاق میکند.
ضرب حقیقت به سکهی رایج
سیلویا فدریچی در مصاحبهای اینگونه بیان میکند که «این [یعنی «صرف همه انرژی فمینیستها حول کار دستمزدی با این پیشفرض که راه رهایی و رستگاری زنان کار بیرون از خانه است»] برای من یک محدودیت محسوب میشد، نه بهایندلیل که رویآوردن به جنبش کارگری غلط باشد، بلکه بهاینخاطر که بهشکل فزایندهای از انواع مبارزات علیه بازتولید غفلت میشد. بهعنوان مثال، دو سال بعد، یعنی سال ۱۹۷۶، وقتی لایحه مرخصی زایمان به دادگاه عالی رفت، جنبش فمینیستی از آن حمایت تام نکرد. ترس از آن بود که اگر الان دنبال چنین امتیازهایی باشیم دیگر محق نخواهیم بود تا برای برابری سیاسی و پرداخت مساوی برای کار مشابه بجنگیم. همین اتفاق درباره حمایتهای رفاهی هم افتاد ـ وقتی رفاه برای زنان مورد حمله واقع شد، هیچ حرکت فمینیستی علیه آن صورت نگرفت که این اشتباه وحشتناکی بود.» اشتباه وحشتناکی که فدریچی از آن میگوید، درصورتی که با مسامحه از او بپذیریم که موضعگیریهایی که گروههای مختلف در آن زمان انجام دادهاند نه از سر تحلیل وضع موجود و آگاهی سیاسی و اجتماعی از کلیت شرایط بوده، بلکه از سر نوعی «ترس» و «غفلت» بوده است، اشاره به شکلی از درخودماندگی دارد که خود را در پرداختن/نپرداختن به مسائل مختلف و اتخاذ شیوههای مختلفِ مبارزه بروز میدهد. در این وضعیت بستههای ازپیشمشخصی از مسائلِ ضروری برای موضوعیت و اولویتدادن، به همراه راهکارهای ازقبلتعیینشده در اختیارِ فعالان قرار میگیرد تا پایبندی خود را نه به شرایط متغیر تاریخی و ضرورتهای اجتماعیِ خود و همعصرانشان نشان دهند، بلکه از بستهای که خود را در آن تمام کردهاند، تا آخرین لحظات دفاع کنند. این وضعیت درخودمانده و کانالیزه، عرصه و بستهای را بهعنوان ملکِ طِلق جریانِ مشخصی، از دسترس خارج و تابو میکند. هر جریانی در چنین وضعیتی چنین کاری را با خودش و دیگریِ مثل خودش میکند و بدینترتیب حامل و بازتولیدکنندهی خودش و وضعیتِ خودش است. البته آنچه امثال فدریچی را همچنان درخودمانده نگه میدارد این است که رابطهی میانِ مسائل مختلف را نه با همهی ابعادشان و در سطحی اجتماعی بلکه با یک تقلیل ساده، یعنی آنجا که مسأله باید هرطور شده به زنان مربوط شود، انجام میدهد. فدریچی از اینرو یک خطِ سادهشده و ازقبلدرتاریخمشخص میشود که با توجه به تواناییهایش میتواند رنگ و بوهایِ مختلفی بهخود بگیرد. اگرچه او در یک سطح، این شکل از درخودماندگی و ترس از عبور از آن را به زبان میآورد ولیکن امکان اینکه خود را از فمینیستبودن، به معنایی که از آن مراد کردم، برهاند و یا آنرا مرتفع کند، را ازدست داده است. به این معنی که خودِ او در میان شاخههای مختلف فمینیستی برای بزرگکردن و مرتفعکردن خود ترسی را تشخیص میداد که در میان گروههای مختلفِ فعال در مبارزه علیه سلطه و ستم و نابرابری در نسبت با یکدیگر نیز وجود دارد. به بیان سادهتر فدریچی، همچون بسیاری دیگر تنها میتواند شهامت خود را تا یک سطح مشخص نشان دهد و خرج کند، که همان خط قرمز فمینیستبودن است.5 او در همان مصاحبه در سطحی دیگر تشخیص میدهد که «دقیقاً یک دهه پیش همین بلا [مصادرهی جنبش] را سر جنبشِ ضد استعماری آوردند. وقتیکه پی بردند نمیتوانند مبارزه ضد استعماری را شکست دهند، سازمانملل وارد شد و در هیأت رهبر فرآیند ضد استعماری آن را تصاحب کرد. عدهای کشته شدند، مثل لومومبا، و افرادی گزینشی انتخاب و منصوب شدند. میتوان گفت، سازمان ملل این اطمینان را ایجاد کرد که رفع استعمار به طریقی رخ خواهد داد که قاطعانه منافع سرمایه بینالمللی حفظ شود و آب در دل سرمایهداری تکان نخورد. برای همین از دوره استعمار نو صحبت میکنیم، چراکه زنجیر استعمار هرگز پاره نشده، بلکه حالا توسط طبقه حاکم بومی مجدداً تأیید و تحکیم شده است. ابتدا سازمان ملل در جنبش ضد استعماری مداخله کرد، بههمینخاطر برای برخورد با جنبش زنان تجربه داشت. آنها طبقه جدیدی از فمینیستهای «جهانی» ساختند که اینجا و آنجا به گردهماییهای نهادی بینالمللی میرفتند، جایی که روزهای بسیاری صرف عبارتسازی برای اسناد میشد. آنها دستورجلسات جدیدی ساختند که متناسب با زبان فمینیستها بود، اما محتوای براندازنده آن را دور انداخته بود. مثلاً، در ادبیات سازمان ملل صحبت از خشونت علیه زنان هست، اما صحبتی از اینکه این خشونت چگونه ایجاد شده و مسئول آن چه نیروهای اجتماعیای هستند، نمیشود».6 اما بازهم با اینکه بخوبی توانسته است ردِ جریانِ مقابلِ خودش را در کنار سایر جریانهای مبارزاتی در سازمان ملل بزند، بازهم ناگزیر در منطقی که پی میگیرد، به صیانت از فمینیسم مشغول میشود. در واقع مسأله آنجا میتواند پیچیده شود که تعیین و تکلیف برای عرصهی عمل و وجه انضمامیِ فعل مبارزه و ایستادگی در برابر نابرابری و سلطه و استثمار مطرح است. یعنی این پرسش طرح شود که در هر لحظهی تاریخی با چه شناختی، در کنار و مقابل چه گروههایی، حول چه موضوعات مشخصی و با چه برنامهای باید مبارزه کرد؟ این سوال تا آن لحظهای که جوابهایش در کلیت و جزئیت خود، ازپیشمعلوم، نیاندیشیده و منطبق با گزارههای عامِ ازقبلدادهشدهی بازاندیشی نشده نباشد، سؤالی است ضروری و حیاتی برای مبارزه. اما در موردهایی که اشاره کردم شهامت مبارزهی انضمامی درست آنهنگامی از دست میرود که خود گزارههای عام زیر سؤال رفته باشد.
اگر بخواهیم شکلی از طرد میان شاخههای مختلف فمینیسم را در منطق استدلالهای خود برای توجیه سلطهی مردانه در مورد زنان، هضم و جذب کنیم، نتیجه چنین خواهد بود که ما گزارهی عام خود را با یکدیگر به اشتراک خواهیم گذاشت، اگر و فقط اگر هر کس بتواند مصداقهای خاص خود را پاسداری کند. یعنی یک موجودیت دوپاره شکل میگیرد که در بخش اول آن (چیستیِ زنبودن در شکل دادهشدهی غیرتاریخیاش) همه فیمنیستیم، اما در بخش دوم آن (چگونگی زنبودن در شکل متعین موجودش در تاریخ) آبمان با هم در یک جوی نباید برود و هرکس برای خودش گونهای از فمینیست را میتواند تشکیل دهد. مشکل در واقع نه فقط در بخش اول گزارهی منطقی و نه فقط حتی در بخش دوم آن، بلکه اساساً در کنارهمقرارگرفتنِ این دو در دو سطح کاملاً انتزاعی است؛ یکی خیلی عام انتزاعی و دیگری خیلی خاص انتزاعی. آبشخورِ منطقِ جریانهای مختلف فمینیستی در واقع در این شکاف است. مهمترین کارکردهای این شکاف آن است که درخودماندگی را با یک گزاره یا مفهوم عام ـ همچون «برابری» ـ توجیه میکند، یا به بیان دقیقتر چشمش را به خود و به وضعیتی که در آن گرفتار آمده، میبندد.
شکل پیچیدهتر و در عینحال سادهترِ این منطق، وقتی اعمال میشود که یک «فمینیست حرفهای» باشید که در صحنهی عمل و نظر حضور جدی دارد. کار یک فمینیست حرفهای این خواهد بود که یک «سانسور نابرابری جنسیتی» را همیشه در گوش و چشم و سایر حواس تجربیاش کار گذاشته باشد و این سانسور را بتواند همیشه و همهجا روشن و فعال نگه دارد. مثلاً در ردای یک فیلسوف علم، باید چیزی شبیه این را نشان داد که علم و دانش جدید «از طریق پاشیدگی جهان انداموار و مادینهی قرون وسطا و رنسانس» توسط دکارت «مذکرسازی»7 شده و یا توضیح داد که بدلایلی همچون «وحدتِ فعالیت یدی، ذهنی و عاطفی («دست، مغز و قلب»)» در میان زنان و اینکه «میان کار بورژوایی/مردانه و کار زنان، به این دلیل که کار زنان پیوندی بنیادیتر با پردازش لذتبخش و خودآگاهانهی محیط طبیعی/محیط اجتماعی [منظور تربیت کودکان است] در زندگی روزمره دارد، فعالیت متمایز انسانی است»8، «تحقیق از چشمانداز فمینیستی میتواند درکهایی از طبیعت و زندگی اجتماعی فراهم کند که از چشمانداز فعالیت و تجربهی مردان امکانپذیر نیست»9. اگر فیلسوف پسااستعماری باشیم میتوانیم با بافتنِ آسمانِ مارکس و گرامشی و دلوز و فوکو و دریدا به ریسمان خودسوزیِ بیوهزنانِ هندو نتیجه بگیریم که «مابین پدرسالاری و امپریالیسم، تقویم سوژه [قانون] و شکلگیری ابژه [سرکوب]، تصویر زن محو میشود، آنهم نه بهصورتی که بدل به نوعی نیستیِ بکر و دستنخورده شود بلکه بهصورت پسوپیشرفتنی بیامان که تصویر جابجاشدهی «زن جهان سومیِ» گرفتار بین سنت و مدرنسازی است»10. یا میتوانیم بهعنوان گرداننده یک کانالِ تلگرامی فمینیستی هر خبری مربوط به موفقیت، تحقیر، سرکوب، توجه یا عدم توجه به زنان، و درواقع هر خبری که به نحوی به یک زن ربط دارد را بارگذاری کنیم: «ورزش زنان بجای پرچمداری نمایشی، حمایت واقعی میخواهد؛ طرفداران دوآتشهی تیم لاتسیو که در جایگاه خاصی در استادیو میایستند خواستار عدم ورود زنان به جایگاه شدهاند. دلیل این امر را تقدس! این جایگاه در استادیوم عنوان کردهاند؛ سهم زنان از نمایندگی مجلس در دنیا؛ ضرر 11 میلیاردی ژاپن از استعفای زنان شاغل بهدلیل بچهدارشدن؛ درساژ تنها ورزشی است که تفکیک جنسیتی ندارد، همه با هم مسابقه میدهند؛» …11. این شکل از تقرب و مواجهه با موضوع به لحاظ منطقی دقیقاً روی دیگر سکهی همان اسلوب پیشین است. بدین معنا که در اولی یک گزارهی «عام»، بدون آنکه به منطق شکلگیری خود ـ یعنی منطق مناسباتی که چنین گزارهای را منتزع ساختهاند ـ ارجاع داشته باشد، برای هر فرد، در انتزاعیترین و ایزولهترین شکل ممکن آن، مصادیق مشخص و فردی مییابد و از اینرو تقلیلی در پایینترین سطح انتزاعی شکل میگیرد و همدلی و همراهی فرد را در پی خواهد داشت و در دومی آن گزارهی عام خود را در نمونهها، عرصهها، موضوعات مختلف، تصدیق میکند و بدینترتیب تعمیمی در بالاترین سطح انتزاع در آن صورت میگیرد. در هردو، تقلیل و تعمیم بر پایهی یک منطق، گزارهی عام اولیه را تکرار، تشدید، مبسوط و لقلقه میکنند.
این جستجوگری و نظرورزی وقتی که گزارهی عام، از پیش در اختیار ماست، کاری نه چندان سخت ولی به غایت جذاب و سحرآمیز و خلاقه است.12 کافی است که ما چشم تیزبینِ خود را بهروی جهان اطرافمان در ابعاد و سطوح مختلف بازکنیم. آنگاه میتوانیم تئوری فمینیستی خود را در فضاسازیهایِ شهری، شکل توالتها، رفتارهایِ شغلی، مفاهیم و ابزارهای بکاررفته علوم طبیعی در مقایسه با مفاهیم و روشهای علوم انسانی، اسامی انتخابشده برای فونتهای کامپیوتری، رنگ و لحنِ آئینهای سنتی، مفهومِ زمان و عقربههای ساعت و هرچیز دیگری بیابیم. این منطق اگرچه میتواند ما را از یک حیطه به حیطههای مختلف و متعددِ متعارف و نامتعارف بکشاند، اما بازهم ما را در همان گزارهی عام اولیهی و در همین منطق بنیادین، درخودمانده نگه میدارد.
شکل به ظاهرِ مترقیِ دیگری از این درخودماندگی که دربارهی آن بسیار نوشتهاند این است که زنان (جنبش زنان) باید به کارگران (جنبشهای کارگری) یا محیطزیستیها، معلمان و ازایندست بپیوندند. ایندست ائتلافات که در جهت عبور از تنگنظریِ تقلیلیافته نظرگاهِ فمینیستی آورده میشود، همچنان تقلیلگرا خواهد ماند، چرا که هنوز این عدم تفاوت یا آنچه که مبنای ائتلاف است، مرتفع نکرده و مای زنها را با آنهای کارگران با حفظ استقلال ماهوی و مفهومی در ائتلاف قرار داده است. دقیقاً به همین دلیل است که میتواند بهمحضِ برداشتنِ اولین گام و بدست آوردن اولین دستآورد، جنگ بر سر سهمخواهیها آغاز میشود.13 در این مواقع است که «زنها»، «معلمان»، «کارگران»، «روحانیون»، «بازاریها»، «صاحبان صنایع»، «کارمندان» و سایر گروهها با همان ماهیت سابقشان سهم خود را از سفرهی «انقلاب» طلب میکنند. روز از نو میشود و روزی از نو ولی هیچیک نتوانسته از عرصهی تنگِ ماهیتِ تعریفشدهاش فراتر برود، هرچند که میزان سهم توزیعشده قبل از واقعه لزوماً معادل با میزان سهم پس از آن نباشد. اساساً مسأله سهم آنجا موضوعیت دارد که مرزها مشخص و جبههبندیها محکم شده است. به این معنی که دیگر امکان بازآرایی مرزها و جبههها در سطحی وسیعتر [و در جهت میل به ارتفاع آن] و برپایه تضادهای بنیادین تاریخی اجتماعی را از خود گرفته باشیم. در اینصورت است که ناچار به بازتولید وضعیتِ درخودماندگی خود هربار با سهم کمتر یا بیشتر میشویم. نتیجه در سطح محتوایی چنان خواهد بود که خود مرزها هر بار به شکل جدید و پیچیدهتری سربرمیآورند و پررنگتر میشوند و در سطح فرمی سنتز آن، یعنی یک دولت یا فرهنگ دموکراتِ مسامحهگر شکل میگیرد که همهی جنبشها و جبههها را بهرسمیت میشناسد و به آنها میدان و عرصه و سهم کافی میدهد تا خودشان و خودش را کاملتر و پیشرفتهتر کنند. به اینترتیب است که نه تنها هیچ یک از این جنبشها چنانکه در غایت و رسالت تاریخیاشان لحاظ شده است، منتفی و مرتفع نمیشوند، بلکه هربار خود را و نظامی را که موجب و علت وجودیشان بوده و به چنین درخودماندگیای دامن میزند، فربهتر و متکاملتر میکنند. زنِ سیاهپوستِ کارگرِ محلههای حاشیهی نیویورک در این شرایط چیزی نیست جز کنارهمآمدنِ زن و سیاه و کارگر و حاشیهنشین و از این پس نیز چیزی نخواهد بود جز همین تقلیلها با این تفاوت که اینبار میتواند سهم خودش را در هریک از جنبشهای مربوطه تا ابدودهر پیگیری کند.14
مسأله این است که چرا سلطهی خدایگان بر بنده، به هر شکلِ تاریخی که ظهور کرده است، نباید آنطور زیر سؤال برود و فروریختنِ آن نباید آنطور طلب شود که در غایتش از زبانها و اذهان و اعیان و ساختارها برافتد و نه آنکه آنچنان مسأله و لقلقه شود که با سهمخواهی و حقخواهی محدود و تقلیلیافته و معیناش، هربار شکل جدیدتری پیدا کند که در دل خود جنبش مخالف خودش را تحتالحفظ بپرورد و از آن تغذیه کند و به اندازهی همان سهمخواهی تقلیلیافته و تغییرات نرمِ درجزءمانده به آن میدان دهد. در سطح ساختاری این گروهها در عدمِ درکِ کلیتِ انسانی-اجتماعیای که در آن موجودیت یافتهاند و کلیتی که میتوانند برای خود بسازند، شبیه ظهور شاخههایِ بینرشتهای در علوم است. آنجا که علم اقتصاد از ناتوانی خود در شناخت و رسیدن به راهحل آگاهی یافته و سعی میکند با علوم اجتماعی، زیستشناسی، علوم سیاسی و … پیوند برقرارکند. اما آنچه به وجود میآید ائتلاف بین دو شاخهی تقلیل یافته است و هنوز در پیداکردنِ درکی از کلیت نیازمند آن است تا شاخههای بیشتری را فراخوانی کند. این فراخوانی از سوی گروههای مختلف برای ائتلاف، از انتفای هریک از گروهها به نفع کلیت موجود ناتوان است و تنها میتواند شاخهی جدیدی را به شاخههای سابق در مقاطع مختلف اضافه کند. اخلاق در تکنولوژیِ لقاح مصنوعی، موضوعی میشود برای گرایشِ اخلاقِ تکنولوژی در فلسفه یا جامعهشناسی، و تکنولوژیهای محاسبه و آزمون و تنظیم رفتارهای اخلاقی در بازار موضوعی میشود در شاخهی تکنولوژیِ عصبشناسی یا علوم شناختی. یعنی تخصص «الف» با تخصص «ب» ترکیب میشود و تخصص «الفِ» «ب» یا «بِ» «الف» را با موضوعات بهروزتر بوجود میآورد. در جنبشها نیز در این حالت جنبشِ «الفِ» «ب» یا «بِ» «الف» بهروز میشود تا با حفظ استقلال خود را تثبیت کند. این در واقع درخودماندگی مضاعف است. تضاعفِ درخودماندگی، ائتلاف درخودماندگیهاست، آنجا که تعلق و تعقل یکی بدونِ تعلق و تعقل دیگری، علیرغم کنارهمآمدنشان، ممکن است. دو جریان، دو جنبش یا دو تخصص بسته به ضرورت تاریخی کنارهم میآیند و بسته به اینکه حول چه موضوعِ مشترکی و چگونه کنارهم آمده باشند میتوانند خود را منتفی یا برعکس تثبیت و تقویت کنند. آنجا که برای مثال شکلی از ملیگرایی، محیطزیستگرایی و فمینیسم حولِ جدالِ نیروهای سیاسی و اقتصادی حاکم و برای براندازی بخشی از یک نظامِ حاکم کنارهم قرار میگیرند، در تثبیت و تقویت خود در سطحی بالاتر گام برداشتهاند و همچنان درمانده از رفع درخودماندگی. اما آنجا که برای مثال حولِ فهمِ وضعیتی بحرانی، درکنار یکدیگر قرار گرفته و آنرا در گسترهی وسیع ابعاد سیاسی، زیستمحیطی و اجتماعی ترسیم و به کلیتی دست یافتند، که دیگر ابعاد و سطوح مختلف بحران در آن قابل تفکیک به ابعاد آن (یعنی هر بعد سیاسی، اجتماعی، زیستمحیطی و …) نبود، آنگاه هریک از جریانها و تخصصها خود را منتفی ساخته است و آنچه را که برای تغییرِ وضعیت مطالبه میکند دیگر نه سیاسی، نه زیستمحیطی و نه جنسیتی و اجتماعی (به معنای سابقِ هریک) خواهد بود بلکه «چیزی» خواهد بود که همهی مطالبات را دربرداشته و تحقق همه را در یک کلیت با انتفای هریک بهصورت مجزا بهدنبال دارد. بنابراین جریانها و جنبشها در این شکل از کنارهمآمدن، متضایف یکدیگر خواهند بود و نه متضاعفِ وضعیتِدرخودماندگیشان. یعنی یکدیگر را با آغاز از موضوعِ مشخصی که مورد بررسی قرار دادهاند، در سطحی بالاتر و در کلیتیِ که هردو طرف تضایف را در خود حل کرده است، قوام میبخشند و دوام خود را در گسستِ از ماهیتِ پیشینشان پی میریزند.
اما چگونه میتوان از درخودماندگی رها شد؟ پیش از اینکه بخواهیم به این مسأله بپردازیم ضروری است، گروههایی را بشناسیم که بر مسأله سلطه (و نه لزوماً سلطه جنسیتی)، تبعیض، استثمار و یا موضوعات مشابه متمرکز شدهاند. جریانهای سبز، که بر سلطهی انسان بر محیطزیست تأکید و توجه دارند، جریانهای چپ که بر سلطهی طبقاتی و جریانهای پسااستعماری که بر سلطهی فرهنگیِ غرب بر شرق (یا مرکز بر حاشیه) دست میگذارند، نمونههایی مهم از این گروهها هستند. هر یک از این جریانها از شاخههای متعددی تشکیل شدهاند که نه بهراحتی با یکدیگر کنار میآیند و نه کل جریان براحتی میتواند با جریانهای دیگر کنار بیاید. هگل دربارهی شیوهی شناختِ حقیقت بر این باور است که «درست و نادرست به اندیشههای معینی تعلق دارند که در بیحرکتی خویش در حکم ذاتهای مستقلی مینمایند که هرجا یکی بود دیگری هم در برابرش پیدا میشود، ثابت و جدا از هم، بدون ارتباط متقابل. در حالی که در باب حقیقت باید دانست که حقیقت سکهی ضربشدهای نیست که آماده برای خرج کردن یا به جیبزدن باشد»15. به این معنا از یکسو این درخودماندگی در دو سطح میتواند به سکههای ضربشدهی فمینیسم، مارکسیسم، لیبرالیسم و… یا سکههای ضربشدهی فمینیسمِ رادیکال و فمینیسمِ لیبرال و غیره تبدیل شود. و از سوی دیگر، امکان خروج از این درخودماندگی جز با برقراری ارتباط متقابل با سایر حوزهها و انتفایِ حقیقت همچون امرِ دادهشده و ازپیشموجود به انتفاع حقیقت همچون امری ساختهشده و ازاینپسموجود، متصور نیست. غیر از این، چنین خواهد بود که برای نمونه فمینیستِ پسااستعماریِ چپگرا، حاکمیت فعلی را یک نظام دین-نژادگرایِ مرکزگرایِ سرمایهداری با بنمایهی مردسالاری در همهی ابعادش میداند که انحلال آن در تحلیل نهایی جز با انحلال مردسالاری در همهی ابعادِ دینی، اجتماعی و اقتصادی و سیاسیاش ممکن نخواهد بود16. هگل در ادامهی همان بحث استنتاج میکند که «در اصطلاحاتی چون وحدتِ سوژه و ابژه، وحدت متناهی و نامتناهی، وحدت وجود و اندیشه، این اشکال هست که هر کدام (سوژه یا ذهن، ابژه یا عین، …) در معنایی که خارج از وحدتشان دارند بهکاررفتهاند؛ پس در وحدتشان فاقد معناییاند که از اصطلاحشان برمیآید».17 در واقع حقیقتی که هگل از آن در یک کلیت سخن به میان میآورد در وحدت جریانهای مختلف و حتی متضاد، دیگر معنایِ از پیشمشخصِ سابق آنها را در بر نخواهد داشت و بنابراین نمیتواند شکل حامل (مردسالاری) به محمولهایش(دین-نژادپرستِ مرکزگرایِ سرمایهداری …) را داشته باشد، هرچند که همهی اینها را در خود مرتفع کرده و دارد.
مصادره در برابر انکشاف
نمونهی دیگر چنین بحثی وقتی پیش میآید که در شرایط بَلبشوی اجتماعی-سیاسی، جریانهای مختلف بخواهند در یک ائتلاف (نا)نوشتهی فکری و سیاسی و بهفراخورِ ذهن استراتژیکی (نه لزوماً فرصتطلب) که بهیکباره کسب کردهاند در برابر یک دشمن مشترکِ ظاهراً روبهاحتضار همدیگر را موقتاً در آغوش بکشند و هرچیز را برای خود مصادره کرده و یا خود را برای مصادره به هرجایی در این راستا پیشکش کنند. برای نمونه یک نفر با اولویت غیرفمینیستی میتواند اینگونه به وجد بیاید که «جنبشِ مبارزه علیه حجاب اجباری، آنگونه که در حرکت بدیع، دلیرانه و فروتنانهْ شکوهمند زنان خیابان انقلاب جلوه میکند، یکی از گدازههای آتشینی است که خیزش دیماه از ژرفای آتشفشانی همیشهْ در تب و تاب بهآسمان سیاسی پرتاب کردهاست»18. یا به شکلی صریحتر: «چطور میشود زنان طبقهی کارگر به پیشاهنگ مبارزه برای احقاق حقوق زنان (اعم از آنچه خاص و ویژهی این زنان است تا آنچه مربوط به زنان کلیهی طبقات) تبدیل شوند؟ بهعبارت دیگر کمونیستها برای فعالسازی این استعداد بالقوه در زنان کارگر میبایست چه کنند؟»19 برعکس این پرسش نیز از سویِ «فمینیستها» برای مصادرهی «مارکسیستها» اینچنین خواهد شد: «چطور میشود کارگرانِ زن به پیشاهنگ مبارزه برای احقاق حقوق کارگران (اعم از آنچه خاص و ویژهی این کارگران است تا آنچه مربوط به کارگران از هر جنسیتی) تبدیل شوند؟ بهعبارت دیگر فمینیستها برای فعالسازی این استعداد بالقوه در کارگرانِ زن میبایست چه کنند؟» بنابراین نوع سادهلوحانهای از مصادرهکردن رواج مییابد که هریک برای پیشدستی در آن پیشقدم شده و جامهدری میکند. این پیشقدمی در واقع همان صیانت و پاسداری از همان درخودماندگی است که نتوانسته است هنوز خود را مرتفع کند. در واقع نفسِ مصادرهکردن، درخودماندگی است، که سعی دارد تا جهان خود را با بادکردنِ پوستهی ازقبلدباغیشدهی خود، که همان ماهیتِ جهانِ خودش است، بزرگتر و تهیتر کند.
در مقابل مصادرهکردن به این معنی که از آن گفتم، انکشاف قرار دارد. انکشاف، منطق خود را بسط میدهد و خود را درپیشفرضهای بنیادینش سرایت میدهد. یعنی آنهنگام که سلطه، ستم و استثماری توانسته است خود را در عرصههای مختلف، به اشکال مختلف و با پویایی تمام منکشف کند، ماندنِ در یک عرصه یا شکلِ مشخص از سلطه، نمیتواند جز دامنزدن به پویایی آن باشد. چرا که شکلی از مبارزه در یک عرصهی مشخص و محدود، هنگام کارزار با منطقِ پویایِ درحال انکشافِ سلطه، سلطه را در برابر همین شکل از مبارزه در سایر عرصههای محدود دیگر، واکسینه خواهد کرد یا خود را با ایزوله و در خودمانده کردن مخالفانش مصون خواهد ساخت.20 بنابراین جریانی که به مبارزه با آن برخواهد خواست، اگر در برابر منطق آن، یعنی منطقِ انکشاف و بسط آن نیایستد، ازپیش شکستخورده و بهدامانِ دشمنِخودافتاده است. از اینرو مصادرهکردن و درخودماندن، جز آبی که به آسیابِ دشمنِ مشترکِ مصادرهکننده و شونده همزمان ریخته میشود، نخواهد بود. پس آنچه در راه مبارزه با سلطه و نابرابری باید شناخته و ساخته و پرداخته شود، فارغ از آنکه از چه حوزه و عرصه و موضوعی شروع کرده باشد، نمیتواند مبنایِ خود را بر انکشافِ منطق خود و در نفیِ نفیِ وضعیت کنونیِ خود، که همان وضعیتِ سلطه و نابرابری است، نگذارد و محکوم به شکست نباشد.21
برای گامبرداشتن در این راه و برای در اختیارگرفتنِ سرنوشتمان به دست خودمان، بیتردید باید با یک امر مشخص و انضمامی در شرایط مشخص و انضمامی خودمان آغاز کنیم. این امر مشخص، امر آغازین است، بدین معنا که ابتدایِ راهش است و از این پس بسط مییابد و گسترده میشود و پای خود را به هر حوزهی دردسترسی با تمام توان خود خواهد گشود. از اینرو باید سکهی ضربشدهای را که در اختیار داریم، به همراه سایر سکههای ضربشدهای که میشناسیم در راه بسطِ موضوعِ مشخص خود خرج کنیم. بدین معنا که از هریک سانسورها، رابطهایی بسازیم که عرصه را بر ما گشودهتر و روشنتر کرده و دست ما را هر دم بازتر گردانند. این شکل از بسط موضوع در واقع بسط خود ما است، همانطور که ازپیشدراختیارداشتنِ حقیقت و راهکار و مسیرِ نظری و عملی، همچون یک اصل و پرچمِ عقیدتیِ دادهشده در یک جریان، در واقع قبض ما یا تمامشدن ما نهایتاً در همان حداقل سکهای است که در اختیار داشتیم. بسط ما، بسط موضوع ما و شکلگرفتن جهانی که در آنیم و بدان میپردازیم، در مسیری به پیش میرود که ساخته میشود. ما به مسیر خود شکل میدهیم و مسیری که بدان شکل دادهایم به ما شکل میدهد. این بدان معناست که در هر آستانهای که ایستادهایم فهممان از موضوع را با بازکردن عرصههای نظر و عمل خود متقن میکنیم و راهکارهای عملی خود را نیز به همین صورت پیاده میکنیم. به بیانی دیگر، هرجا که در هر آستانهای به تکرار آنچه ازپیش در یک جریان مشخص برایمان ضرب شده بود، پرداختیم، و دانستیم که این تکرار نه در سطحی دیگر یا در یک پیشروی و بسط موضوعی و شناختی و عملی است، بلکه تکرارِ مطلقِ همانچیزی است که از اول بوده و ثابت و مرده و ضربشده در اختیارمان بوده است، باید بدانیم که درخودمانده و ضربشده و تمامشدهایم و حداکثر کاری که میتوانیم بکنیم مصادرهکردنِ مثلِ خودمان است. بهبیانی صریحتر، میتوان هر جریانی که راه بر خود و دیگری بسته و درخودمانده است، را جریانی تمامشده، محافظهکار، مرتجع و بهاحتمال زیاد تداومبخشِ وضعموجود دانست و در مقابل آن هر جریانِ درحالِ فراشدی را، فارغ از اینکه با چه موضوعی و از چه حوزهای آغاز کرده است، جریانی پیشرو، زنده، راستین و مبارز دانست. و این جریان اخیر ممکن خواهد شد اگر منطق آن منکشف شده و ضرورت آن در سطحی وسیع میان جریانهای مختلف پیشکشیده و شعلهور شود و آتشِ آن، خرمن درخودماندگیِ جریانهای اول را بسوزاند. همهی این، یعنی آغازکردن از جایی مشخص که دغدغهی مشترکِ گروهی مشخص است، برای انکشاف و بسطِ شناخت و تغییری معطوف به ساختن و پرداختنِ جهانی دیگرگون.
پرسش آغازین ما لاجرم ملزم به پاسخگویی در سطحی دیگری میشود، آنجا که ما از جریان اتحاد و اشتراک و ائتلاف و مصادره عبور کنیم و اتحاد و ائتلاف و پیوند را نه بدانگونه که از آن یاد کردیم، بلکه به شکل آگاهی بسطیافته در خود و برای خود محقق کنیم. در این سطح گریز و گزیری برای ما باقی نمیماند جز اینکه نسبت خود را نه فقط با خودمان (در هر شاخهای از فمینیسم که هستیم) و با شاخههای دیگر فمینیسم تعیین کنیم، بلکه با سایر جریانهایی که بر مسأله «نابرابری» و «سلطه» تمرکز دارند نیز نسبتیِ نو بر پایهی منطقی نو برقرار کنیم. به این معنی که ما چند نفری که دورِ یکدیگر جمع شدهایم و خود را به عنوان فمینیست میشناسیم، دیگر نه با این عنوان یا عنوانهای دیگر و نه به عنوان جنبش زنان، یا هر جنبش و عنوان دیگری، بلکه بهعنوان افرادی که دارای نسبتهای مشخصی با جهان خود و در فضایِ همین مفاهیم، رویکردها و جریانها هستند، خود را فروریخته و بازشناسیم. به این معنی که «هماره در حال انتقاد از خویش باشیم. لحظهبهلحظه از حرکت بازایستیم تا به چیزی که بهنظر میرسد انجام یافته است دوباره بپردازیم و تلاش را از سر بگیریم. به نخستین دودلیها و ناتوانیها و ناکامیها در نخستین کوششهای خویش بیرحمانه بخندیم. دشمن را بر زمین نزنیم مگر برای فرصتدادنِ به وی تا نیرویی تازه از خاک برگیرد و بهصورتی دهشتناکتر از پیش رویارویش قد علم کنیم. در برابر عظمت و بیکرانیِ نامتعینِ هدفهای خویش بارها و بارها عقب بنشینیم تا آن لحظهای که کار به جایی رسد که دیگر هرگونه عقبنشینی را ناممکن سازد و خودِ اوضاع و احوال فریاد برآورند که «سیاهی همینجاست، چراغی بهدست چراغی در برابرت به جنگش برو. زنگارِ روح همینجاست، خود را صیقل بزن، چراغی در دست چراغی در دل، آینهئی برابر آینهات بگذار و از خودت ابدیتی بساز.»22
یادداشتها:
- نک. به درآمدی بر جامعهشناسی نگرشهای فمینیستی. پلملا ابوت و کلر والاس. ترجمهی مریم خراسانی و حمید احمدی. تهران: دنیای مادر 1376.
- این منطق را که اشتراکات بسیاری با منطق روانکاوی دارد، در موارد بسیاری میتوان دنبال کرد. برای نمونه نگاه کنید به کانال تلگرامیِ «کارزار منع خشونت خانگی». در آنجا علاوه بر تکرارِ مکرر این منطق تجربههای مختلف زنان از خشونت آنقدر بازگو شده که تبدیل به سندرمی برای تکرار و تأیید مداوم خود شده است و زنبودن و خشونت را تبدیل به متافیزیکها و مطلقهای بزرگی کرده که نه تنها عملاً امکان فراروی از آن را از موضوعیت انداخته، بلکه چشم را بروی اشکال دیگر خشونت و یا حتی موضوعات دیگر هم بسته است. به این معنی مسألهی خشونت زنان از زمینههای خود کنده شده و به یک تیک عصبی مبدل شده است. در نمونهی پیچیدهتر آن میتوان به کتاب سارا احمد با عنوان «زیستنِ یک زندگیِ فمینیستی» اشاره کرد که در آن نه تنها پیداکردن مصادیقِ خشونت علیه زنان تبدیل به یک سندرم شده است بلکه کلیتِ مصداقیابی خشونت و مقابلهی هر لحظه با آن نیز به یک فرم عمومی از زندگی که همان زندگی فیمنیستی است تبدیل شده است. معنی آن این است که زندگی با منطقِ سندرمی، خود نوعی زندگی است که زنان باید آن را زیست کنند. احتمالاً احمد فرصت این را نیافته و یا با موارد دیگری برخورد نداشته است که انواع سندرمیکِ دیگر زندگی را شامل «زیستن یک زندگیِ زیستمحیطی»، «زیستنِ یک زندگی مدافعحقوقبشری یا مدافعحقوقکودکی یا مدافعحقوقحیوانی»، زیستنِ یک زندگی «چپ» یا «راست»، «فوتبالی»، «هنری»، «دهه شصتی» و از ایندست را تجربه و تجویز کند.
- http://www.alamto.com/horoscopes/monthly/mehr
- در این خصوص مطالعهی این کتاب روشنگر است: دربارهی مسأله یهود، گامی در نقد فلسفهی حق هگل: مقدمه، نوشتهی کارل مارکس. ترجمهی مرتضی محیط. تهران: نشر اختران: 1381. در این کتاب علاوه بر اینکه وضع و موضع درخودماندهی گروههای مختلف مورد نقد است، شرایطی تصویر و تحلیل شده است که در آن درخودماندگیِ گروهها، جریانها، و جنبشها در یک نظامِ سیاسی-حقوقی-اقتصادی تثبیت میشود. این شرایط همان دولت-ملتِ دموکراتِ مدرنِ ایدهآلِ غربی است که حقِ فعالیتِ همهی جریانها و گروهها و جنبشها در آن، تا آنجایی که کلیت نظام را زیر سؤال نبرد، پاس داشته میشود. یعنی فمینیستها میتوانند برای حقوق زنان مبارزه کنند، سبزها برای محیط زیست، کارگران برای شرایط بهترِ کاری، سرمایهدارانِ برای امتیازهای بیشتر دولتی، سوارکاران برای مانژهایی با کیفیت بالاتر، دکترها و مهندسان برای توجه بیشتر، نخبگان برای اختیارات تامه و … . این وضعیت در حوزهی نظری آنجا اتفاق میافتد که در دانشکدهها و دانشگاههای مختلف رویکردهای مختلف این امکان را دارند که به بررسی یک موضوع بپردازند و در چارچوب اخلاق آکادمیک و در سمینارها و کتابها به نقد یکدیگر بپردازند. نگاهی سرسری به مقالات دو همایشِ اخیرِ «اولین همایش ملی مسائل اجتماعی زنان» و «همایش بینالمللی زنان و زندگی شهری»، فارغ از اینکه فلسفه وجودی و انگیزهی راهاندازی اینگونه همایشها در پرکردنِ رزومهها، گرمکردنِ بازارِ بیرونقِ علوم انسانی و چربکردنِ نانِ برگزارکنندگان و شرکتکنندگانش است، بهخوبی این موضوع را روشن میکند. سخنان دبیر علمی همایش نیز آبِ صراحت را بر صورتِ گردگرفتهی موضوع میریزد: «یکی از اهداف کلیدی ما این است که اساساً بدانیم، مسائلی که در حوزه مسائل زنان مطرح میشود در سالهای بعدی نیز به یک موضوع ویژه تبدیل خواهد شد و در واقع این همایش شکار مسئله است. … در استاندارد همایشهایی که برگزاری میشود، ۲۵۰ مقاله بینظیر است، همایشهایی هست ولی نمیخواهم اسم ببرم و با بودجههای کلان چند صد میلیون تومانی برگزار میشوند که شاید مجموعه تمام مقالات ارسالی به همایش آنها به ۱۰۰ مقاله هم نمیرسد. [تا جایی که من اطلاع پیدا کردم هزینهی برگزاری خودِ این همایشِ دوروزه در بهار 1397 ششصدمیلیون تومان بوده است] … تلاش کردیم تا این همایش به صورت علمی و آکادمیک باشد و همایش جنبه سیاسی پیدا نکند … رویکرد ما به گونهای است که مباحث به دست سیاستگذاران برسد و یکی از حامیان مالی این همایش نیز با ما اینطور قرارداد بسته است که بتواند به پیشنهادات مقالات دسترسی داشته باشند و سیاستهای که پیشنهاد میشود را به دستورالعمل و آییننامه اجرایی تبدیل کنند. … بهترین تضمین برای اینکه گفتمان و صداهای متفاوت و مختلفی در این همایش شنیده میشود، گشودگی نسبت به همه جریانات است و اگر به لیست شرکتکنندگان، عامران [احتمالاً منظور آمران بوده] و حامیان مالی و معنوی نگاه کنید، میبینید طیف متنوعی از گفتمانهای رقیب و حتی گفتمانهای متخاصم در این همایش شرکت کردهاند.» http://spwf.atu.ac.ir/news?newsCode=1039 تأکید از نگارنده است.
- نک. به این نمونه که با تمام تلاش صادقانهاش در نهایت نوعی فمینیسم مسائل زنان فرودستِ ایرانی را در مقابل فمینیسم زنانِ احتمالاً غیرفرودستِ احتمالاً اروپایی یا ایرانی پرو-غرب ارج مینهد، در واقع سارا حسینی آنچه با «کالت فمینیست اینستاگرامی» کرده، با خود و با فمینیست به طور کلی نکرده است. او میگوید: «فمینیست اینستاگرمی، همانطور که گفته شد، سودای تغییر به میانجی رخنه ایجادکردن در روبنای فرهنگ دارد. او اما از تماشای تصویر بزرگتر عاجز است. او روزبهروز پایههای هویت خود را درون کالتی که با هممسلکهایش تشکیل داده، مستحکمتر میکند. این کالت به مرور واژگان آیینی خود را تصاحب میکند: موی بدن، باکرگی، قاعدگی و … . فمینیست اینستاگرمی اما از جایگاهِ پروبلماتیک بدنها در کانتکست تاریخی-اقتصادی-سیاسی، ادراکی غالباً سطحی دارد. در صورتبندیِ غیرذاتگرای او، از قضا تنها یک ذات تبیین میشود؛ همه چیز سراسر تابوست و ما باید طغیان کنیم و علیه این تابوها فعالیت کنیم و آدمها را مطلع کنیم و زنها را نجات دهیم. او به مفاهیم نخنما و عامهپسندی همچون سبک زندگی (که از کثرت کاربرد ناصحیح، دیگر به ندرت سویههای انتقادی و پیشرو دارد) متوسل میشود تا بگوید مرا ببینید و الگو قرار دهید، اما ماجرا آنجایی سرشار از تناقض میشود که این سبک زندگی بههیچعنوان نسبتی با زندگی روزمره زنِ ایرانی (بهویژه زن فرودست) ندارد».فمینیسم اینستاگرمی. سیده سارا حسینی. سایت میدان.
https://meidaan.com/archive/57068
- گپوگفتی با سیلویا فدریچی: ما از دنیایی آمده بودیم که در آن زن تنها نقش زوج مرد را داشت. هانا هِر، ترجمهی مهرسا معیریو شکوه مقیمی.
https://meidaan.com/archive/57464
- نک. به مذکرسازیِ دکارتیِ اندیشه، سوزان بوردو. ترجمهی تورج قزهگزلی. در از مدرنیسم تا پستمدرنیسم، گردآوری و ویراستار لارنس کهون، ویراستاریِ فارسی عبدالکریم رشیدیان. تهران: نشر نی 1394.
- از تجربهگرایی فمینیستی تا شناختشناسیهایِ دارای دیدگاه فمینیستی، سندرا هاردینگ، ترجمهی نیکو سرخوش و افشین جهاندیده. در از مدرنیسم تا پستمدرنیسم، گردآوری و ویراستار لارنس کهون، ویراستاریِ فارسی عبدالکریم رشیدیان. تهران: نشر نی 1394.
- همان.
- آیا زیردستان میتوانند سخن بگویند؟ گایاتری چاکراورتی اسپیواک، ترجمهی مسعود علیا. در از مدرنیسم تا پستمدرنیسم، گردآوری و ویراستار لارنس کهون، ویراستاریِ فارسی عبدالکریم رشیدیان. تهران: نشر نی 1394.
- نک. به کانال تلگرامی بیدارزنی.
- در یکی از سفرهایی که به شمال میرفتیم، دوستی تحلیل میکرد که جادهها و اتوبانهای شمال، که شبیه به مارهای خزندهاند، در واقع دالهایِ مذکری هستند که بکری و پوشیدگیِ طبیعت مادینهی زندهی این خطه را میشکافند و بدینترتیب راه را برای ورود سرمایهداری مردسالارِ مرکزگرایِ سرکوبگرِ متمرکزشده در تهران باز میکنند. تهران از نظر او مردِ بورژوایِ روسپیکنندهی بیسروپایِ ابنالوقت است که بنیادش بر مار-اتوبانهایی است در خودش و در بیرون از خودش که به سویِ همهی شهرهایِ اطرافش کشیده شده است و حتی به زیرِ زمین هم خود را بسط داده و هوا را هم خواهد شکافت و در نهایت و غایت خود تنها چیزی که از او باقی خواهد ماند، جاده و خیابان و اتوبان و مترو و اتوبوس و هر عصاره و سمبل و عنصر مردانه است. همانطور که اسپیواک میگفت «زیردستان نمیتوانند سخن بگویند» این دوست ما هم میتوانست در آخر تحلیلِ مار-اتوبانیاش ادعا کند که «جهانِ روسپیشدهی (احتمالاً یعنی زنِ به انقیاد و ابتذالِمرددرآمدهی) تهران در سکوتیِ ماروش، در رفتوآمدی مداوم، به ابتذال و اضمحلالیِ هردمفزاینده فروخواهد رفت».
- این شکل از سهمخواهی در نخستین لحظات پس از نخستین دستاوردها، بیش از هرفرد و گروهی برای آن جریان و طبقهای موضوعیت دارد که تا قبل از این هنوز چیزی، هرچند کم یا متوسط برای ازدستدادن دارند. این وضعیت میانمانده و ترسان، در یک فاصلهی کوتاه میتواند ازهمهانقلابیتر و بلافاصله بعد از آن ازهمهضدانقلابیتر باشند. فاز اول انقلابیبودنشان از آنروست که ترسِ عقبماندن از تحولات درجریان و ازدستدادنِ داشتههایشان را دارند و فاز دوم ضدانقلابیاشان از این جهت است که جرأت اینرا ندارند که چیزی بیش از اینکه هستند (یا دارند) باشند و ترسان و لرزان و محافظهکار بازهم برای حفظ داشتههایشان مقابل هر تحول بنیادینی میایستند، چراکه به هیچ چیزی جز آنکه آبباریکهاشان را تضمین کند یا بهخطر نیاندازد اعتماد ندارند. یعنی همان چیزی که آنها را انقلابی میکند، ضدانقلابیاشان هم میکند. از اینرو همچون داشتههایشان کممایه و میانمایهاند و همچون افقشان به خود و جهان، خوار و ذلیلاند. این داشتهها برای جنبشها میتواند گردآوردن تعدادی از افراد بعنوان عضو یا مخاطب و فالوور، برگزاری چند جلسه و نشست و اعتراض و کمپین، راهاندازیِ سایت و نوشتن چند بیانیه و مقاله و احتمالاً تصویب چند بند یا تبصرهی قانونی و ازایندست باشد.
- این وضعیت خود را بخوبی در جنبشهای کارگریای نشان میدهد که هم (یعنی نگرانیِ آینده) و غم (یعنی اندوه گذشته) خود را معطوف به پیگیری و چانهزنی برسرِ «حداقل حقوق» کردهاند. یعنی اینها بعد از هر انقلابی میتوانند به سراغ نیروهایِ حاکمشده بروند و محاسبات خود را که در آن دقیقترین حداقل دستمزدها تعیین شده است، همچون لایحهای به دولت موقت یا دائم تقدیم کنند که اگر اجرایی نشد دوباره فعالیت خود را از سر بگیرند.
- پیشگفتار پدیدارشناسی جان، گ. و. ف. هگل، ترجمهی باقر پرهام. تهران: آگاه، 1387. صص 59-60.
- حتی آنهنگام که مثلاً یک پسااستعماریِ چپگرایِ فمینیست بوجود میآید که دولت ایران را یک نوع مردسالاریِسفیدپوستسالاریِ بورژوازیمتمرکزِ استعماری معرفی میکند، در واقع سایر جریانها را محمول اصلِ کلیِ خود که در جریان پسااستعماری پیش از این تعریف شده است، قرار میدهد. به این معنی سایر جریانها را به نفع خود و در شأنی پایینتر مصادره کرده است و هنگامی که راهکارهایی در لحظهی نهایی بخواهد ارائه دهد این راهکار حکماً راهکارهایِ ازپیشمعلوم پسااستعماری خواهد بود.
- همان، صص 60-61.
- نک. به مقالهی دختران انقلاب در سایت نقد. [Naghd.com.] برای دستیابی به تلاشهای موردی در تقابل با اینچنین مصادرههایی نک. به مائده هژبری: پوپولیسم ترسناک ایرانی، نرگس ایمانی. هرچند که نویسندهی «منتقد راستین» جریان را «قهرمانسازی از لعبتکهای کممایه به قصد مقاومت در برابر قدرتِ ایستاده در آن سوی مرز» تشخیص میدهد، بازهم بنا به عادت منطقی خود به همان گزارهی عام ازپیشآمادهی بازمیگردد: «مائده هژبری سرباز راه مبارزه برای حقوق زنان و آزادی. تغییر این فیگور جنسیِ تبلیغاتی به یک فیگور مبارز از خلال سازوکارهای شانتاژ رسانهای، نشان از جامعهای دارد که در آن پتانسیل راهافتادن جریانهای پوپولیستی و قلب ماهیت شاخهای کممایه به فیگورهای مبارز بهشدت مهیاست. طیف گرایندگان به این پوپولیسم دلرحم و مساواتخواهانه، از برابریخواهان آنورِ آبی گرفته تا روشنفکران منتقد اینور آبی، با شکلدادن هالهای نمادین دور این فیگور بهشدت غیرسیاسی، تمام سویههای مصرفگرایانه، تبلیغاتی، زنستیزانه و دستبرقضا بهغایت محافظهکارانه و بازتولیدکنندهی «زنانگی فرومایهی رسانهای» را به یکباره به فراموشی میسپارند». یعنی منتقد راستین ما نمیتواند مائده هژبری را بردارد و بجای آن یک فوتبالیستِ تبلیغاتی یا یک هنرپیشهی زرد یا یک استادِ شومن دانشگاه بگذارد و از زنانگیِ محکومِ (یا برای عدهای مطلوبِ) لعبتکِ هنوزبهسنقانونینرسیدهی (غیر)مبارز فراتر برود، تا بتواند زنانگی او را به همراه شومنیِ آن استاد و زردیِ آن هنرپیشه در سطحی دیگر با نگاهداشتن همهی این عناصر، مرتفع کند و شهامتداشتن، راستینبودن و منتقدبودن خود را نه در پاسداری از گزارهی عامِ همیشه راستینش که در گذرکردن از آن به ارتفاعِ آن و به ارتفاعِ خودش محقق کند.
- نک. به مقالهی حجاب اجباری و زنان طبقهکارگر. جلیل شکری. سایت نقد:
- چنانچه آوردیم فدریچی به تجربهای از این موضوع دربارهی سازمان ملل اشاره کرده است.
- معروف (تعریف و تبیینشده) است که سرمایهداری خود را منکشف میکند. یعنی در لحظهی شکلگیری، بسط خود را در خود دارد و همهی جهان را بهصورت بالقوه مبتنی بر منطق سرمایه درنوردیده است. از حالت بالقوه به بالفعل درآمدن را میتوان تاریخ توسعه و بسط سرمایهداری در زمانها و مکانهای مختلف دانست. در ایران نیز مناسبات سرمایهدارانه از زمان تعیّنِ تاریخیاش تاکنون نیروها، حوادث، قیامها و تحولات بسیاری را بهخود و برای خود، چه در پشتیبانی و چه در مبارزه علیهاش، فراخوانده است. از بزرگترین مبارزاتی که در مشروطه سر و شکل گرفته تا انقلاب 57 و جنگ و جنبش سبز و موضعگیریهای کنونی، در پس هر قیام و مبارزه با عناوین عام و خاص مختلف، بخشی (و تنها بخشی) از نظام به نقد کشیدهشده و جنبههای جدیدی از سرمایهداری را منکشف کرده است. براین مبنا سرمایهداری، تاریخ مبارزات را تاریخ انکشاف خود میکند و نیروهای مختلف را حول منطق خود و در جهت پیشروی خود صفآرایی میکند. از اینرو آنهنگام که صحبت از مدیریت درست/غلط، (عدم) شفافیت، رسیدن به حقوقی بالاتر از حداقلِ حقوقِ مصوبِ کارگری، رانتی بودن/نبودن، عادلانه بودن یا نبودن سیستم قضایی، و بسیاری نقدها و خواستههایی ازایندست و به تبع آن پیگیریِ پیادهسازی بهتر قانون، مدیریت بهتر، حمایت بیشتر از تولید، تولیدکننده، کارفرما و …، همچنان در ادامهی انکشافِ مناسباتِ سرمایهداری و در منطقِ سرمایه فهمیده و تفسیر میشود. به همینترتیب، پروژهی «سرنگونخواهی» که مورد حمایت اپوزیسیون خارج و داخل است، هممنطق با اصلاحطلبی، توسعهگرایی، نهادگرایی، اصولگرایی، سوسیال دموکراسی، دولترفاه، نئولیبرالیسم و بسیاری دیگر که هر کدام بحرانهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگیِ ایران را به نحوی تفسیر و تبیین میکنند، در واقع در نسبت با سرمایهداری و در انکشاف «بهتر»، «کاملتر»، و «معقولتر» و یا «افسارخوردهتر» آن جبههبندی و در برابر یکدیگر موضع میگیرند. آنچه در این مثال در اینجا موضوعیت دارد این است که نیروهایِ یادشده در تداوم منطق انکشاف سرمایهداری و نه در الغای آن، روبرو یا کنارِ یکدیگر صف میکشند. لذا هرگونه مقاومت و مبارزه در جبههبندیهایِ یادشدهی موجود، نهتنها شکستن منطق آنرا در پی نخواهد داشت، بلکه در جهتِ انکشاف آن است.
- اقتباس و تلفیقی از هیجدهم برومر لوئی بناپارت. کارل مارکس، ترجمهی باقر پرهام. تهران: نشر مرکز1377. ص 17؛ و شعر زمان ما. احمد شاملو. از محمد حقوقی. تهران: نگاه 1376. باغ آینه صص 119-121.
لینک کوتاه شده در سایت «نقد«: https://wp.me/p9vUft-xc