نوشتههای دریافتی/دیدگاهها
حسین ایمانیان
از جامعه شروع کنیم، از آنچه به این دنیایِ پیرامون، چیزی که بیشتر مصنوع است تا اینکه طبیعی باشد، جان میبخشد و آن را همچون چیزی زنده و سازندهی تاریخ میشناساند؛ حتی اگر، و باید هم که، مادیگرایانه به آن بنگریم: آنچه این محیطِ مصنوعِ پیرامون را، که اکنون موقّتاً «جهان»ش مینامیم، از شیئیتِ صرف ارتقا میدهد و همچون جامعه پیشِ رویمان مینهد درهمکنشِ زندهی انسانهاست، هم بیواسطه و مادی مثلِ کارِ تولیدیِ لوازم زندگی همچون غذا یا دستورزیِ ابزارمند در مواد طبیعی، و هم بهواسطهی نهادها و سازوبرگهای نظامی، علمی، فنشناختی و ایدئولوژیک؛ کنشگری یا پراتیک انسانهاست که جامعه را همچون هستومندی تاریخی فرادید میآورد: وجودی در صیرورت دائمی که شدنِ آن نیز بهطرزی درونزا و سوبژکتیو پیش رفته، رقم خورده، بنا شده و ویران و دگرگون میشود، و تاریخا: در زمان و مکانی مشخص و تجربی، متعین گشتهست. سنتزی از سنّتِ ماتریالیستی فلسفهی روشنگری که از اسپینوزا آغاز و در روشنگران فرانسوی پرتوی روشنفکرانه و تودهگیر مییابد، با تاریخاندیشیِ دیالکتیکی هگلْ اگر در نظر بیاوریم، فاصلهی چندانی نداریم با انسانباوریِ معروفِ متجلّی در «ماتریالیسم تاریخی»ِ مارکس و انگلس، آنطور که در ایدئولوژی آلمانی صورتبندیاش میکنند و از آن: از «تفسیر مادّی تاریخ» بهعنوان تنها علمی که میتوان به آن باور داشت، یاد میکنند. مارکس بعدتر که خود نمونههایی از این «تفسیر مادی تاریخ» بهدست میداد، بهویژه در سهگانهاش دربارهی فرانسهی همروزگارش، دربارهی سرشتِ رازورزانهی کالا یا دشواریهای مفهومی ارزش مبادلهای یا مقدار ارزش صحبت نمیکرد، بلکه از آنچه عملاً در خیابانها، کاخها و نبردهای پاریس، و از جمله در ذهنِ انسانهایِ درگیر در مبارزه (در جبهههایِ انقلاب و ارتجاع)، جریان داشت سخن میگفت. شاید اگر با دانشرشتههای دانشگاهیِ زمانهی خودمان مرز بخواهیم گذارد، تمایزِ رشتهایِ ویژهای وجود دارد بین سهگانهی فوق و «سرمایه»، که اولی را میتوان جامعهشناسی حوزهی عمومی و دومی را نقد اقتصاد سیاسی دانست؛ هرچند تاریخ و درکِ آن در روندِ تکوین و دگرگونیِ مناسباتِ مادی و ایدئولوژیک، پسِ پشتِ هردویِ متنها آشکارا حضور دارد امّا تاریخِ اجتماعیـسیاسیای که در سهگانهی دربارهی فرانسه قرائت میشود و تاریخِ تجارت و صنعت که در انگلستان متأخّر (تا میانههای قرن نوزدهم) مدّنظرِ سرمایهست، بهگونهای رشتهای یا گفتمانی با یکدیگر تفاوت دارند. هردوی کارها، و نه فقط دوّمی، را میتوان علم در معنای دقیق کلمه شناخت؛ و این دوگانهی سطحی امّا مشهوریست که بر کلّیتِ کارِ مارکس سوار میشود و مثلاً این راهبُرد ساده را درنمییابد که چطور مارکس پیر نیز وقتی کمون پاریس (1871) را نقد میکرد ناگهان همهی «علم»ش را وامینهاد و شبیهِ جوانیِ خودش در 1848 وقایعِ فرانسه را تحلیل میکرد؟ بههرحال ماتریالیسم تاریخی را میبایست علم دانست؛ حتّی وقتی مثلا در قرائتِ تاریخ رمان به زبانِ فارسی رسوب کرده باشد، و به این ترتیب درکودریافتی علمی از تاریخ جهانی و عام را تهنشین میسازد در تفسیرِ تاریخ جزئی و مشخصِ رمان فارسی که بهواسطههایی بسیار و در حجمی مفهومی که با صفحههایی بسیار از تعیّنبخشیها محدود شدهست: صفحههایی چون روانشناسی فردی و تودهای، مناسباتِ مذهبی و خانوادگی، (و مهمتر از همه) شیوهی مسلط یا شیوههای متمایز تولید، تکنیکها و سنّتهای ادبی و بلاغی، و زاویهسازترین صفحه: زبانِ زندهی اجتماعی: چه خام در زبان کوچه و بازار و چه انباشته و برساخته در فربهگیِ زبانِ ادبی. به این ترتیب تاریخ در معنای عام آن (نزدِ هگل) به پسزمینهی پراکسیس (علمهایِ ماتریالیستی دیگری همچون جامعهشناسیِ حوزهی عمومی {جامعهشناسی روشنفکری در برابر جامعهشناسی دانشگاهی}، نقد اقتصاد سیاسی، نقد ادبی و هنری و سینمایی، نقدِ جغرافیایِ سیاسی یا تاریخنگاریِ فضا و…)، چفت میشود و رشتههایِ چندِ ماتریالیسم تاریخیِ مارکسی، پدید میآیند؛ کما اینکه خود مارکس قصد داشت کتابی دربارهی رمانهای بالزاک بنویسد و هرگز فرصتش را نیافت. توجه به چنین اضلاعی: اندیشیدن به دگرگونیهایِ آن حجمِ درحالِ گذار بهمیانجیِ قرائتِ از قِبَلِ صفحههایِ نامبرده، قرائتِ حجمی (متنهای رمانهای فارسی) که در گذارِ زمانی که در میانِ آنها متعیّن میشود و اینجا رمانِ فارسی معاصر مدّنظر است، بهگونهای مفروض اگر در متنی بهصورتِ سازمند تحریر یافته باشد، آنگاه ناگزیریم آن را علم بدانیم و بدین ترتیب علمِ مارکسی را یکسره به اقتصاد سیاسی حواله ندهیم، اگر هم چندقدمی عقبتر بیائیم و به یاد بیاوریم در مناسبتهای ادبیات و جامعه بود که بحث را طرح میخواهیم کنیم، آنگاه اگر قدمی را که پیشنهاده میشود به سوی خودِ انسانها برداریم، و کلّیتِ نقدِ ادبی را اگر در افقی قرار دهیم که واقعیت را آنگونه قیاس کند که انسانها زیست میکنند، آنگونه که میفهمند (در عالم ذهنیات) و آنگونه که با دخالتِ وارونهساز و کژدیسهنمایِ همین ذهنیات، امّا عملا و بهطرزی مادّی رقمش میزنند و همچون روندی پویا مدام بازبرپایش میسازند، قدمی آنقدرها هم نااندیشیده نخواهد بود. پس برایِ اینکه همینجا به خودِ ادبیات پلی بزنیم که بهخصوص در دلِ قصّههای کوتاه یا بلند، تجربهای را بازمینماید که عیناً و ذهناً کس یا کسانی از سر میگذرانند، اتّصالِ کوتاهی برقرار، و میانبُری هنوزـنکوفته، تحدیدنشده و موقّتی مهیّا میشود تا از چندوُچونِ بازنماییِ همین انسان، آنطور که اندکی از تعیّناتِ سفتوسختِ فضا و ماجرا و شخصیت منتزع شود و با جامعه در تمامیّتِ انضمامیاش در نظر قرار گیرد، خود میتواند راهنماییِ کموُبیش قانعکنندهای را در فرادیدِ نقدِ ادبی (علمی-هنری) قرار دهد. پرسش از چندوچونِ برگرفتن (انتخاب یا شکار) یا خلقِ خیالیِ آن تجربهها و زیستهها که در متونِ ادبی بازنمایانده میشود، و قراردادنِ آنها زیرِ نگاهِ انتقادیِ چندصفحهای که پیشتر صحبتش رفت، خود میتواند گونهای نقد اومانیستیِ ادبیات را چارچوببندی کند که کموُبیش علمیست؛ هرچند از مفاهیمی فلسفی بهره میگیرد امّا آنها را در سویههایِ مختلفِ روانشناختی، جامعهشناختی و اقتصاد سیاسی، نیز نوع رسوبکردهشان در شیوهها، تکنیکها و سنّتهای بلاغی و زیباشناختی، یکسره بازمفهومپردازی کرده و آنها را به تنِ متنهایِ ادبی میزند و تناقضهایی جدیدتر را پدیدار کرده و بهطرزی دیالکتیکی توضیحشان میدهد. از استفان مزاروش در کتاب «نظریهی بیگانگی مارکس» یاد میگیریم چهطور یک مفهوم مارکسی را نخست باید تبارشناسی کرد و بعدتر در صفحههایی متفاوت که فصلِمشترکشان تجربهی بیگانهشدهي انسانها در جایگاهها و روندهایِ زندهگیِ گوناگون است، بازمفهومپردازیاش باید کرد.
باری، پس از انسانها شروع کنیم، از بدنها، نظامها، ایدئولوژیها و مهمتر از همه: مناسباتِ تولیدی و سازوبرگهایِ بازتولیدِ اجتماعی که در آن درگیرند یا استثمارش میکنند. اگر عینکی علمی به چشم بزنیم مایهی زندهی جامعه را، در مادیترین نگاه، در خود مردمان مییابیم، در افراد: موجوداتی تندار و اندیشنده که از ابتدا در مناسبات ذهنی و مادیای که هم خود ساختهاند (سوژهگیِ تاریخ) حیات مییابند و همزمان روندِ دگرگونیِ آن مناسبات را نیز برمیکشند و بازمیسازند؛ افراد، امّا بهگونهای که فردفردشان از منظری اجتماعی توضیحدادنی باشند، نه همچون تودهای از انبوههای کلانتر، که بیشتر عضوی مونادگونه از وجودی ارگانیک و در تحول دائمی؛ عضوی که مدام دارد تمامیت اجتماع را درونیِ خود میسازد و خویشتن را بازمیآفریند. اگر اینگونه از ماتریالیسمی خامدستانه و بدوی اجتناب کنیم که جامعه را بدنهای انباشته بر پهلوی هم میداند، و جامعه را همچون تمامیتِ آن را در صیرورت تاریخیاش بهجا آوریم، آنگاه ناچاریم همواره مراقبِ دیالکتیکِ فرد و جامعه، و توضیحِ ظرافتها، کژراهههایِ پدیداری، و واقعیتِ وارونهی آن باشیم؛ نویسندهگانِ چیرهدست هم معمولاً مایههایی ناب برایِ قرائت و تدقیقِ واقعیتِ انضمامی، در تجربهی زیستهی آدمهایِ داستانهایشان، فراهم آوردهاند، کافیست ابزارهایِ مفهومی و تحلیلیِ درخوری از صفحاتِ علمیِ مختلف جذب کنیم و دردلِ نقّادیِ ادبیاتِ بهمثابهی پیکارگری در عرصهی ایدئولوژی، حال یا مترقّی و پیشتاز یا فرومایه و ارتجاعی، بهکارشان ببندیم. خلاصه که تجربهی انسانها را اگر چنان فهم کنیم که آنها را درونِ مناسبتِ اجتماعی و تاریخی، و در افقی تمامنماتر از روایتِ ادبیِ اکنون ابژهی نقّادی، بتوانیم تبیین کنیم، پیشاپیش در مسیرِ نقدِ علمیـهنری قرار گرفتهایم؛ گامهایِ بعد را دقّت بر چهگونهگیِ کارکردهایِ استراتژیها، شیوهها، تکنیکها و سبکهایِ مختلف ادبی و هنری، و اینکه چهطور در روند بازسازیِ واقعیت عملگر میشوند، فراهم میسازد. با این تفاسیر، از آنچه تا کنون گفته شد چنین برمیآید که نقدِ علمیـ هنری میبایست خودِ ادبیاتِ دوره و زبانی واحد را، در دگرگونی یا تکوینش، فرادید آورد و نه اینکه رفتاری فتیشیستی با متن و متنیتِ صرف بهخرج دهد؛ نقدِ جزیرهایِ آثارِ منتخب هریک گامیست جزئی در طیّالطریقی اساسیتر در کشف و بازنویسیِ تئوریکِ «تاریخ قصّهنویسی» معاصر فارسی؛ هدفی کلّی و کلّیتبخش که خود میبایست در دورترین افقِ هر پژوهشِ مارکسیستی از هنر و ادبیات نشسته باشد.
لینک کوتاه شده: https://wp.me/p9vUft-hj